درددل آخرین مطالب آرشیو وبلاگ
پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ
چهارشنبه 92 آذر 27 :: 11:19 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . وانیا رو خوابوندم اومدم به نوشتن . خوب هستید ؟؟؟؟ اول بذارید یه اعتراف کثیف بکنم . اونم اینکه از وقتی عضو وی چت شدم همش تو و چتم و کمتر می تونم بیام ایجا . البته یه دلیل عمده شم اینه که وی چت با موبایله و منم چون سه چهارم وقت توی خونه م صرف شیر دادن به وانیا میشه و در این هنگام جز به موبایل به چیز دیگری نمی توانم دسترسی داشته باشم مدام میرم تو وی چت . ولی برای وبلاگ نویسی باید بیام پای کامی و این قضیه اصلا با وانیا جور درنمیاد . در نتیجه حضورم در اینجا بسیااااااااااااااااااااااااااار کمرنگ گردیده ولی از یادم نرفته اصلا و ابدا ....... خوب داشتم می گفتم : اینکه میخاستن منو بندازن توی درآمد منم قهر کردم رفتم بایگانی و بعد اومدن منت کشی و خلاصه با هزار شرط و شروط برگشتم ضمن اینکه دم اون هم اتاقی سابقم بودا چیده شد و کارای مالی ای که من کمکش می کردم از روی دوشم برداشته شد و به عهده خودش گذاشته شد و در نهایت پوووووووووووووز نامبارکشان کش آمد و جیگر من حااااااااااااال !!!!!! نمی دونید چه حس خوبیه سرجانشوندن ادمای پررو و فضول . البته این بنده خدا چند وقتیه چرخ به کامش نمی گرده . سه تا از مسئولین ما همزمان با هم عوض شدن سه تائی که بدجور هوای اینو داشتن و حالا به جای اون 3 تا 3 تا دیگه اومدن که اصلا هواشو ندارن . همون سه تا هم رو مخ دکتر کار کردن که دیگه به حرفای این ادم اعتماد نکنه و از بقیه هم پرس و جو کنه . آخه قبلا می رفت پیش دکتر و با هزار تا دروغ و دلنگ مخ دکتر رو می ریخت تو فرقون و دکتر هم از کسی پرس و جو نمی کرد و حرفش به کرسی می نشست ولی الان دیگه این کار رو هم نمی تونه بکنه و جاتون خالی نبودید ببینید توی کمیته دیروز چطوری داشت خودش رو خفه می کرد و داد و بیداد راه انداخته بود و بازم کاری از پیش نمی برد . و من کیییییییییییییییییییف کرده بودم . آخ که چه احساس قشنگی ......... خلاصه که کار من سبک تر شده و در پی اینم که بدجور زیرآبشو بزنم و حالشو بگیرم تا الکی به همه گیر بیخود نده و فضولی نکنه . از بعد اون جریان باهاش سلام و علیک هم نمی کنم چون منتظر سلام از طرف منه و من عمرا بش سلام کنم و این در حالیه که من به خدمه هامونم اول سلام می کنم ولی این شخص رو لایق سلام و علیک هم نمی دونم . به مسئول درآمد هم گفتم ایشون حقققق نداره شخصا بیاد ایراد و اشکال به من بگه میاد به شما میگه شما به من منتقل می کنی و اون بدبخت هم چاره ای جز چشم گفتن نداره چون می دونه عمرا از پس من برنمیاد . خلاصه این اوضاع و احوالیه که داریم . همچنان این سیستم جدید تو بیمارستان کولاک کرده و اعصاب همه رو بد ریخته به هم ..... بله ...... اینا از جریانات سرکار . و اما جریانات خونه هم که خبر خیلی خاصی نیست . وانیا الحمدلله جز بیچاره کردن من ملالی نداره . روز به روزم که ماشالا شیطون تر میشه و در عین حال غرغروتو . ولی به سلامتیش می ارزه همه غرغراش . خدا می دونه که من هر وقت مسیرم به آی سی یوی بچه ها می افته و میرم بچه ها و نوزادای مریض رو می بینم یا وقتی پرونده فوت یکی از اونا دستم می رسه تا مدتها اعصابم داغونه و کلافه م . امیدورام که خدا به هر کی بچه میده سالم و صالح بده و هیچ وقت داغش رو به دل پدر و مادرش نذاره که واقعا سخته . سخت که نه غیرقابل تحمله . یه چیزی بگم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ برا وانیا شال و کلاه بافتم . خدائیشم خوشگل شده ولی به گمونم امشب نتونم عکسش رو بذارم البته تلاشمو می کنم . به جان خودم عمرا فکر نمی کردم بتونم چنین کاری بکنم ولی خوب در کمال تعجب بافتم . البته با راهنمائی و کمک خاله م بوده ها نه که فکر کنید یهو خیییییییییییلی هنرمند شدم . نخیر اصلا هم این طور نیست ولی امیدوار کننده بود برام .
اینم هنر بافت من . قربون دخترم برم با شال و کلاش . هر کاریم کردم نشد عکس رو بچرخونم برای دیدنش لطفا شما بچرخید !!!!!!! هاااان راستی نگفتم یه شاهکار دیگه هم کردم : 20 آذر سالگرد عقدمون بود . مطمئن بودم بابک یادش نیست چون سرش شلوغ بود منم یادآوری نکردم . روز قبلش با یکی از همکارام رفتیم یه ادکلن براش خریدم با تزئین خیلی عالی و بعد یه شام خوب و زهره زحمت کیک رو کشید و خلاصه که الکی الکی یه مراسم خیلی خوب سه نفره برگزار کردیم . بابک شوکه شده بود اصلا باورش نمی شد وقتی اومد تو خونه چشمشو می مالید فکر می کرد اشتباه اومده . بعدم کلی گله کرد که چرا به من نگفتی منم کادو بگیرم و اینا و ....... عکساشم هست البته اگه بشه بذاری . خلاصه که این چند وقته من همش شاهکار کردم . اینا رو گفتم شمام به من امیدوار باشین ...... این کیک و کادو و عکس عقد و ..... این کادو و تزئین قشنگش که فروشنده بسیار خوش سلیقه انجام داد . این متن رو هم فروشنده گفت من نوشتم ولی به جان خودم ترکیدم از خنده و نوشتم !!!! من و این حرفا ؟؟؟؟؟؟ گفتم بابک سکته می کنه ولی متاسفانه هیچیش نشد !!!! ( چشمک ) اینم عکس میز شام جاتون خالی بود . خوب دیگه با اجازه تون فعلا مرخص شم که خوابم میاد . انشالا سر فرصت به وبلاگ همه سر خواهم زد . قربان شما ...... موضوع مطلب : پنج شنبه 92 آذر 14 :: 9:16 صبح :: نویسنده : بهار
سلام دوستان . به توصیه بهار هر ماه یک بار میخام بیام اینجا بگم زنده ام . خوب بهرحال اینم پیشنهاد بدی نیست . بهار جان اومدم نوشتم زنده م . اما اینکه چرا تونستم بیام علت داره عزیزم ........ دیروز وانیا یک سال و نیمه شد و واکسن یکسال و نیمه گی رو نوش جان فرمود و به همین دلیل دستمان بند تب و بیماری ناشی از واکسن می باشد . امروز هم بنده سرکار نرفته و در خانه تشریف دارم و به دلیل داروهائی که خورد وانیا خانم داده ایم تا شاید از درجه تب ایشان بکاهند دختر خانم گل گلابمان در خواب به سر برده و من فرصت پای نت آمدن را (آن هم با حفظ همه مسائل امنیتی برای بیدار نشدن دردانه مان ) پیدا کرده ام . خوب چه خبرا ؟ من خیلی خبر دارما ولی بخدا مجال نوشتنش رو ندارم . البته خبرا همش مربوط به سرکار میشه . حالا تا وانیا خوابه می نویسم ....... یادتون هست از ساختمان جدیدمون و شرایط بدش گفتم ؟ ضمن اینکه میخاسن به دلیل کمبود جا تازه میز من رو به اتاق درآمد منتقل کنن جایی که به هیچ وجه قابل تحمل نیست ..... قضیه دوران بارداری من و اون مسائل درگیری من با یکی از آقایون درآمد یادتونه ؟ من به دلیل همون قضایا اصلا حاضر به رفتن تی اون اتاق نبودم .... وانیا بیدار شد موضوع مطلب : |
||