درددل آخرین مطالب آرشیو وبلاگ
پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ
شنبه 88 اردیبهشت 19 :: 11:18 عصر :: نویسنده : بهار
سلام جالبه!! یه وقتائی کلی وقت نمیتونم بیام، یه وقتائیم هرشب هرشب می نویسم . بازم خوبه یه بهونه واسه نوشتن پیدا کردم !!!!!!!! اول از همه بگم به زهره خانم گل گلاب که چشم عزیزم به نصیحت بجای شما عمل کردم . متشکر از تذکر بجاتون . ولی بعدشم بگم زهره من خیلی دوست ندارم که وبم همگانی باشه میدونی که از روز اول خواستم وب بسازم که تقریبا خصوصی باشه واسه همینم توش راحتم ولی بهر حال به نصیحتت عمل کردم جیگر . و اما بعد ......... دیشب یعنی از عصر بازم شازده رضائی شروع کردن به اس زدن که : چرا سراغ نمیگیری و کجائی و آدرس پارکو بده و خلاصه هی نوشت و نوشت و منم یکی درمیون جواب دادم تا اینکه گفت واسش کار پیش اومده دیگه نمیتونه بنویسه . مام دیگه کوتاه اومدیم ولی آخر شب واسش اس زدم که مردا همه شون یه اعتقاد دارن اونم اینه که : سنگ مفت ، گنجشکم مفت میزنیم ببینیم چی میشه . اینو گفتم و خوابیدم . اونم اس زد که : واقعا همین ؟ دستت درد نکنه حالا باشه واسه بعد . صبح که رفتم سرکار رفتم سر برگه های چاپخونه دیدم سایزش با اوراق قبلی فرق داره . من سفارش جدید دادم که همه برگه ها یه سایز باشن حالا سایزاشون فرق می کرد . کلی اعصابم خرد شد . نمیخاستم به مستر زنگ بزنم . همیشه وقتی زنگ میزدم چاپخونه یکی دیگه گوشیو برمیداشت ایندفعه از شانس گند ما جناب آقای ...... برداشت !!!!!!! هیچی دیگه مجبور شدم حرف بزنم . قرار شد بیاد برگه ها رو ببره و درستشون کنه . تا بیاد 2-3 باری زنگید . مام جوابیدیم . هیچی وقتی اومد که موقع نماز بود همکارمم از اتاق رفت بیرون من موندم و اون............. گفت میشه یه چیزی بپرسم گفتم تا جوابمو ندی نه !!!!!!! خلاصه آخرشم به هیچ نتیجه ای نرسیدیم . بهش گفتم تمومش کن گفت چشم ولی چه چشمی . وقتی هم اتاقیم برگشت از اتاق رفت بیرون . منم وایسادم به نماز . نتونست باهام خداحافظی کنه . مطمئن بودم اس میزنه که زد . گفت ببخشید نشد خداحافظی کنم نمازتون قبول باشه التماس دعا و از این حرفا و اینکه اینقدر بد بین نباش و .......... از حرف سنگ مفت و گنجشک مفت خیلی بدش اومده بود می گفت همه مثل هم نیستن و خلاصه هیچی . من بهش گفتم حوصله اس بازی ندارم اونم خداحافظی کرد و شاکی شد که چرا جواب خداحافظیشو نمیدم و ......... راستی یادم رفت بگم هنوزم از دست زهره شاکی بود خیلی !!!!!!!!!!! من رفتم کلاس . قرار بود عصر مامانمو ببرم انقلاب روسری و تاپ بخره . اومدم خونه اول بابا رو رسوندم طوقچی . تو راه برگشت بودم که از چاپخونه زنگید و گفت اگه میشه من برم چاپخونه فرما رو ببرم که اون نخاد فردا دوباره این همه راه رو بیاد . بهش گفتم باشه . رفتم خونه و به مامان اینا گفتم 10 دقیقه میرم و برمیگردم . 40 دفعه تو راه زنگید کجائی ؟ کجائی ؟ البته ناگفته نماندا من گفتم بلد نیستم نگران بود گم نشم . خلاصه نزدیک که شدم میخاست با موتور بیاد دنبالم که دیدمش . 2 تا سگ داشتن وقتی خاستم وارد بشم اومدن طرفم اینقدر ترسیدم که نزدیک بود برم تو بغلش !!!!!!!!!که دیگه خودش پروندشون . اسماشون مکس و بابی بود . بهش گفتم میخاستم دوستمو بیارم سنگاتونو با هم وابکنید . گفت اگه می آوردیش میدادم مکس گازش بگیره !!!!!!!!!!!! مرده بودم از خنده . هر چی گفت بیا تو نرفتم . راستش ترسیدم جای پرتی بود همه شونم مرد بودن . من نرفتم تو ولی واسم شکلات گزی مخصوص و یه شاخه گل رز آورد . بعدشم با ماشین من اومد تا سر خیابون که گم نکنم . کلی تشکر کرد و رفت . تو بازار بودیم زنگ زد ببینه راحت رفتم یا نه ؟ طاها بغلم بود صداشو میشنید . کلی ذوقشو کرد اسمشو پرسید . هیچی خداحافظی کرد . وقتی رسیدیم خونه داشتم رکعت آخر نمازمو می خوندم که دوباره زنگ زد مجبور شدم وصلش کنم ولی جواب ندادم هی گفت الو الو تا تونستم جوابشو بدم دوباره یه کم احوالپرسی کرد و بعد پرسید تو آبادان فامیلاتون هنوز هستن گفتم بیشتر فامیلای مامانم بعد گفت فکر کنم آشنا دراومدیم گفتم وای فقط همینمون کم بود . کلی خندید . هیچی دوباره خداحافظی کرد و رفت . وسط فیلم اومدم بالا دیدم اس زده : شب بخیر خانمی منم واسش اس زدم که : روی من هیچ حسابی باز نکن بعد نگی نگفتیا !!!!!!!! دیگه بعد از اون اس نزده . نمیدونم چیکار کنم . اینقدر نامردی دیدم که خیلی سخت میتونم باورش کنم . تو نگاه و چشما و حالاتش حس می کنم که یه جورائی داره گرفتار میشه ولی من اینو دوست ندارم . میترسم خیلی می ترسم . از اینکه شل وا بدم و یهو ببینم تو مخمصه افتادم . از اینکه رودست بخورم . بعدشم اخه احساس میکنم هیچ سنخیتی نداریم با هم !!!!!!!! واویلاتر از همه اینکه میترسم سیگاری باشه .روز اول که کنارش ایستادم بوی سیگارش زد زیر دماغم . بوی بدن خودش بود . کس دیگه ای اونجا نبود . نمیدونم . دوست ندارم اذیتش کنم . کاش تمومش میکرد . من اهل این چیزا نیستم . نمیدونم چه حکمتی تو کاره حکمته یا .............؟!!!!!!! فقط ای کاش همه چی خوب پیش بره ای کاش .......... موضوع مطلب : شنبه 88 اردیبهشت 19 :: 12:0 صبح :: نویسنده : بهار
سلام
موضوع مطلب :
سلام چند ثانیه پیش کلی مطلب نوشتم که نفهمیدم چطوری حذف شد !!!!!!!! البته شاید یه جورائی حقم بود . بابای بیچارم هی از اون پائین داد میزنه پاشو آشغالا رو بیار بذارم دم در منم گفتم حوصله ندارم خدائیش خسته شدم هر شب هر شب تا میبینه من بالام هی داد میزنه آشغالا رو بیار فکر کرده کارخونه آشغال سازی داریم منم که حساس خوب زود جوش میارم دیگه !!!!!!!!! لجمو در میاره . ده هزار بار گفتم هر وقت آشغالا زیاد شد خودم میارمشون پائین. باز هر شب میاد وای میسه داد میزنه آشغالا رو بیار !! انگار کارگر شهرداری استخدام کرده ....... !!!!!! بگذریم اون همه یادداشتو بگو چقدر نوشتم !!!! خوب شد دیگه . داشتم از بی وفائی دنیا می گفتم اینکه بابا دیگ به دیگ نگه روت سیاه . نه که ما خودمون اند وفائیم ماشالا هی به دنیا ایراد می گیریم . دنیا هم یه آفریده خداست دیگه گوش به فرمان خدا . بذار اتفاق امروز رو بنویسم جالبه : امروز صبح بارون میومد و خیابونا غرق آب بود. جوری که بعد از رد شدن از هر ماشینی باید یه بار شیشه شوی رو میزدم نزدیک بیمارستان داشتم مثل همیشه تند و تیز می روندم که مینا یهو گفت این 206 جلوئی دکتر اشرفی و زنشه . فکر کردم شوخی می کنه منم چراغ زدم و با سرعت از کنارش رد شدم . مینا گفت خره دیدمون ولی باورم نشد . خلاصه رفتیم ساعت زدیم و سوار ماشین شدیم که بریم که یهو دکتر اومد . داشت بارون میومد اونم پیاده بود زنش ماشینو برده بود . بش گفتم آقای دکتر بفرمائید .یهو گفت : شما بفرمائید که میای چراغ می زنی سبقت میگیری آب می پاشی !!!!! منم گفتم آقای دکتر باور کنید نفهمیدم شمائید !!!!!! خلاصه صبح اول وقت کلی خندیدیم . ولی ظهر موقع برگشت ماشینه کفرمو درآورد دوباره راه نمیرفت . نمیدونم یهو چه مرگش میشه گاز نمیخوره راه نمیره اونم واسه منی که آروم رفتن واسم شکنجه جسم و روحه . پارسال این موقع تازه بعد اون بحران روحی بیمارستان قبلی رفته بودم بیمارستان چمران . چه دورانی رو گذروندم . گاهی وقتا فکر میکنم اگه خدا نبود اگه امیدم به اون نبود اگه پشتم بهش گرم نبود چه بلائی به سرم میومد . چطوری این همه فشار روحی رو تحمل میکردم . بعد از اون همه فشار کاری توی بیمارستان مطهری وقتی طرحم تموم شد خیلی راحت گفتند برو . انگار نه انگار این همه مدت زحمت کشیده بودم ........ ولش کن یادآوری این خاطرات جز عذاب چیز دیگه ای به همراه نداره فقط دلم میخاد به همه بگم که خدا هیچ تلاش و کوشش خالص و مخلصانه ای رو بی جواب نمیذاره . یکماه بعد از طرح توی آزمون استخدامی دانشگاه واسه بیمارستان چمران قبول شدم و حالا اینجا خدائیش حال می کنم . میخاستم بعد این مقدمه بگم که آدمیزاد واقعا از یه لحظه دیگه خودشم خبر نداره . حتی در ذهنمم نمیگنجید که یکسال دیگه به این آرزوی دنیویم میرسم و میتونم به لطف خدا ماشین مورد علاقمو بخرم . ولی حالا با عنایت خدا این اتفاق افتاده و آرزو به واقعیت تبدیل شده . خدایا نمیدونم چطوری باید شکر این همه نعمت و لطفائی که در حقم کردی رو بجا بیارم ؟ هم من میدوم هم تو که من از عهدش برنخواهم آمد. فقط خوشحالم که از دلم بهتر از خودم خبر داری و میدونی که چقدر دوست دارم خدایا خیلی دوست دارم . فقط تو این شب جمعه که خودت گفتی دعا مستجابه ازت چند تا خواهش خیلی گنده دارم هر چند که برای تو برآوردنشون خیلی راحت و ناچیزه ولی واسه من فوق العاده سخت و با ارزشه : خدایا تو رو به تموم مقدسات عالم قسمت میدم هیچ وقت، هیچ وقت و هیچ وقت حتی به اندازه یه چشم بهم زدن منو از خودت غافل نکن خدایا نذار با گناه به درد تنهائی و دوری از تو دچار بشم . خدایا تو میدونی که بالاترین آرزوی تمام عمرم این بوده و هست که حتی واسه یه لحظه هم که شده عاشق تو بودن رو تجربه کنم . خدایا زندگی بدون تو واسم یعنی مرگ واقعی . خدایا فضای قلبم رو پر از نور ایمان و اعتقاد به تو و اولیائت کن . خدایا لذت ترک لذت در راه خودت رو نصیبم کن . در یک کلام : خدایا آخر و عاقبت هممونو ختم به خیر کن . خدایا عاشقم کن عاشق . خدایا شکرت که من این موقع شب جمعه بجای اینکه به لهو و لعب مشغول باشم در حال حرف زدن با توام . خدایا شکرت که اجازه ندادی ازت دور باشم . خدایا شکرت شکرت شکرت شکرت شکرت شکرتتتتتتتتتتتتتتت ....... قربونت برم خدا ......... موضوع مطلب : جمعه 88 اردیبهشت 4 :: 12:37 صبح :: نویسنده : بهار
سلام موضوع مطلب : |
||