سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 20
  • بازدید دیروز: 23
  • کل بازدیدها: 198618



پنج شنبه 92 اردیبهشت 26 :: 3:36 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . حالتون خوبه ؟ کامنت صحرا اعث شد از خوابم بگذرم و بیام پای نت و شروع کنم به نوشتن ..........
ولی صحرا بخدا خیلی وقت کم میارم البته الان بهتر به کارام می رسم چون خونه مامانمم ولی خب یه سری گرفتاری دیگه دارم .
حالا بذارید از ادامه سه پلشتها براتون بگم .........
تا اونجائی براتون گفتم که آکواریوم شکست و فرشا رو زنگ زدیم ببیذن بشورن . یکی دو روز بعد از شکستن اکواریوم ماهیا رو که گذاشته بودمشون توی سطل آشغال و پمپ آب و هوا و ابگرمکنشون رو روشن گذاشته بودم و به شوهر خاله م گفته بودم صبح به صبح و عصر به عصر بره بهشون غذا بده به خاطر برق رفتن یه صبح تا ظهر و نبودن هوا مردند و من واقعا نمی دونستم چطور باید این خبر رو به بابک بدم ؟؟؟؟؟؟.رفتم و طی مراسم با شکوهی ماهیها رو توی باغچه خونه دفن کردم و بعد رفتم سراغ همون خانومی که مغازه آکواریومی داشت و بابک همیشه می رفت پیشش و عکسی که از ماهیا گرفته بودم بش نشون دادم تا مثلشون برام تهیه کنه . خدا رو شکر یکیشون رو داشت و یکی دیگه شم یه اقائی انجا بود که گفت تو خونه مثلش رو داره . خلاصه بیعانه رو بش دادم و گفتم هر موقع اکواریوم اماده شد بیاد برامون راه بندازه .
بعدشم به بابک زنگ زدم و گفتم که ماهیات رو بردم گذاشتم پیش این خانوم تا دیگه خیالش راحت بشه .
چند شب بعدش رفتیم بیرون تا واسه مامان اینا به عنوان کادوی مکه تابلو فرش ببینیم . من و مریم و مینا به همراه وانیا و طه . ببینید چه شود !!!!!!!!
چشمتون روز بد نبینه که به محض رسیدن توی پارکینگ فهمیدیم پنچریم و بالاخره حرف بابا درست از آب دراومد !!!!!
یادتونه اون دزدی صندوق عقب ماشین که زاپاسمون هم برده بودن ؟ از بعد از اون جریان مدام بابا می گفت زاپاس ماشین رو درست کنید و رینگ روش بندازید و بابک جان خونسرد هی گفت باشه و باشه و باشه و اخرشم شد همون که بابا گفت که یه موقع تو با ماشین میری بیرون دسترسی به بابک هم نداری و اون وقت بدجور درمی مونی .
هیچی دیگه مجبور شدم زنگ بزنم به علی داداشم تا بیاد و یه کاری بکنه برام . حالا شما فکر کنید وانیا رو با کالسکه برده بودیم بازار طه هم مدام میخاست هولش بده اون هی گریه می کرد طه هم اذیت می کرد یعنی شما تا حالا شده کسی رو دیده باشید به غلط کردن بیفته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من تو اون شب بهاره شون بودم !!!!!!!!
به قدری عصبانی بودم که با یه نگاه به چهره م میشد بفهمی درون من چی می گذره .........
بنده خدا داداشم اومد و زاپاس خودش رو انداخت رو ماشین من و بعدم طایر منو برد واسه تعمیر ..........
خلاصه که من شب خیلی بدی رو گذرونم واقعا خییییییییییییییییییییییییییلی بد .
بهرحال اون شب تابلو فرش ان یکاد رو خریدیم و برگشتیم خونه .
بعد از گذروندن اون شب شب جمعه با مریم اینا رفتیم پارک . نم نم بارون هم می یومد و هوا خیییییییییییییییییییییییلی خوب بود . هر چند بازم بند و بساط کالسکه وانیا و اذیتای طه رو داشتیم ولی خوب خوب بود خوش گذشت . شب هم جاتون خالی رفتیم پیتزا خوردیم . اون شب من یه کمی پیتزا هم به وانیا دادم . توی راه برگشتن به خونه دیدم انگار روی پیشونی وانیا دونه های ریز قرمز زده ولی خوب توجهی نکردم تا فرداش که بردمش حمام ...........
توی حمام برای بار اول واسش کیسه کشیدم و موقعی که به بدنش دقت کردم دیدم که این دونه های ریز قرمز روی کمر و شکمش هم هست ...........
ای وااااااااااااااااااای که فقط مونده بود وانیا ابله مرغون یا سرخک بگیره ............

وقتی از حمام اومدم بیرون فقط نمی دونستم باید چکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟ عصر بردمش با ترس و لرز دکتر و خدا رو شکر گفت که یه چیز جدید بهش دادین و حساسیت پوستیه .
خلاصه این مورد به خیر گذشت . هفته بعدش هم کم و بیش گذشت تا روز اومدن مامان اینا .
خوب من از دوشنبه شروع کردم به تر و تمیز کردن خونه مامان . هی اروم اروم کارا رو انجام دادیم تا روز اخر دیگه خیلی کار نداشتیم غیر از خریدای بیرون و کارای همون روز .
پرواز مامان اینا خدا رو شکر تاخیر نداشت . همه چی خوب بود فقط نبود بابک خیلی تو این مدت اذیتم کرد .
با اینکه مریم و مینا خیلی تو این مدت کمکم کردن و مدام وانیا رو نگه می داشتن ولی خوب من خودم خیالم راحت نبود و همش با نگرانی و استرس می رفتم سرکار و برمی گشتم . صبح زود می رفتم و ساعت 11 برمی گتم خونه . سه شنبه و 5شنبه هم که نرفتم . شبی که مامان اینا اومدن وانیا انگار تو بغل مامانم اروم گرفته بود برعکس همیشه تو بغلش گریه نمی کرد . اون شب مهمونی که همه کنار شوهراشون بودن جای خالی بابک خیلی معلوم بود . تو این مدت دوری واقعا فهمیدم که چقدر دور شدن ازش برام سخته و همش خدا خدا می کنم زودتر برگرده .
حالا یه جورائی فهمیدم که چقدر دوسش دارم و خودم نمی دونم ............
در هرحال اومد و رفتای مامان اینام تموم شد و من یکی دوروز پیش بود که دیگه به بابک گفتم ماهیاشم مردن ..........
وای که چشمتون روز بد نبینه که دو روز تمام چه به سر من آود که تو همش خبر مرگ میدی و دو روز دیگه زنگ می زنی میگی وانیا هم مرد !!!!!!!!( دور از جون بچه م البت )
خلاصه که کلی گذشت تا اعصابش اروم شد .
اون اکواریوم جدیده هم که اورده بودیمش موقع تست کردن آب می داد و من قرار شد با همون خانوم هماهنگ کنم بیاد درستش کنه .
پریروز اومد  و چسبوندش و قرار شد دیشب بیاد واسه تستش و راه اندازی .
دیشب که اومد با شوهرش بردنش تو حیاط و همین که آب کردن تو اکواریوم دوباره کف آکواریوم ترک خورد ...............
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای که من دیگه فقط دلم میخاست زار بزنم نمی دونم چرا اینقدر نحسی به این اکواریوم خورده .
دیگه زنگ زدم به بابک و قرار شد بذاریم خودش بیاد تا هر کار میخاد خودش بکنه .
خیلی سختی کشیدم تو این مدت نبود بابک خیلی ..........
الان دیگه فرصت نوشتن نیست اگه شد بعد میام تکمیل سازی ولی فعلا باید برم .........
قربان همگی ...........




موضوع مطلب :
سه شنبه 92 اردیبهشت 10 :: 9:50 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . الان تو یه موقعیتم که دلم میخاد به زمین و زمون فحش بدم و سر همه چی فریاد بکشم و خلاصه که به شدت هر چه تمام تر عصبی و خسته م .
یعنی شدم نمونه کااااااامل سه پلشت .........
اون سفر تهران بود که نوشتم واسه کار اداری بابک ؟ کارش درست شد و قرار شد یک ماهی بره اهواز . حالا کی ؟ دقیقا یک شب قبل از پرواز مامانم اینا به مکه !!!!
پرواز مامان اینا 7 اردیبهشت بود و من دلخوش بودم به اینکه مامانم نیست وانیا رو بگیره اقلا بابک با مامانش یه جورائی مشکل رو حل می کنن که چهارشنبه زنگ زدن به بابک که باید شنبه اهواز باشه .
موقع رفتنش خییییییییییییییییییییییییلی غصه م بود خیلی . فکر رفتن مامان اینا و دست تنها موندن با بچه و هزار تا سختی دیگه بدجور دیونه م کرده بود جوری که آخرش طاقت نیاوردم و اشکم جاری شد .
بیچاره بابک ..............
مامانش از یه طرف گریه می کرد من از یه طرف و وانیا هم که دیگه نیاز به گفتن نیست که دوریش چقدر برای بابک سخته .
بابک خیلی طاقت آورد که گریه نکرد ولی از قیافه ش می شد فهمید که چقدر ناراحت و نگرانه .
همه چی به یه طرف سفارش مخصوصش به من که : بهااااااااااااااااااار جون تو و جون ماهیام . نکنه از گرسنگی یا بی اکسیژنی بمیرناااااااااااااا...........
بابک رفت و شنبه شب هم پرواز مامان اینا بود و ما موندیم و کلی غم و غصه روی دلمون .
وقتی به وانیا نگاه می کنم و یاد قربون صدقه های از ته دل بابک می افتم که چطور هر لحظه با تمام وجود بهش محبت می کنه نمی دونم چرا اینقدر گریه م می گیره که حالا بچه م با همین سن کم چققققققققققققققدر نبود پدرش رو حس می کنه .
خدا به فریاد بچه هائی برسه که اصلا پدر یا مادر یا هر دو رو ندارن .............
خوب با کمک مریم و مینا قرار شد وانیا همین جا پیش مینا و مریم بمونه و من روزا یه کم زودتر از سرکار برگردم خونه .
جمعه و شنبه رو شب خونه مامانم خوابیدم و روزا هم می رفتم به آکواریوم سر می زدم و به ماهیا غذا می دادم و پمپ هوا و آبشون رو روشن و خاموش می کردم تا یه روز دیدم پمپ آبشون کار نمی کنه زنگ زدم به بابک و گفت چکارش کن و موقع برداشتن در آکواریوم که سنگین بود یه ضربه خورد به شیشه بالای آکواریوم .
دوشنبه شب قرار بود زهره بیاد خونه مون شب بخوابه که صبح سه شنبه چون مینا از صبح تا عصر کلاس داره پیش وانیا باشه و نخاد صبح زود بیاد خونه مون .
منم بعد از اینکه آش پشت پای مامانم اینا پخته و خورده شد با مینا رفتیم گاز زدیم و برگشتم خونه که زهره بیاد .
وانیا هم بخاطر دندوناش تب داشت و ناآرومی می کرد . خلاصه که رفتم وانیا رو خوابودم و دیدم یهو یه چیزی منفجر شد و صدای آب خونه رو برداشت ...............
ببببببببببببببببببببببببببببله . شیشه آکواریوم آقا بابک شکست و تماااااااااااااااااااااااااااااام زندگی من شد غرق آب بوی ماهی بده آکواریوم .
باور کنید شوکه شده بودم فقط ایستاده بودم نگاه می کردم که چطور این آب داره تمام زندگی منو پر می کنه . سریع زنگ زدم به شوهر خاله م که بیاد پائین و فقط به هنم رسید که اقلا به داد ماهیا برسم . یه سطل رو از آبای مخصوص آکواریوم پر کردم و ماهیا رو انداختم توش و دیگه بنده های خدا خاله و شوهرش و پسرش تمام فرش و مبل و زندگی رو بردن تو حیاط  تمام سالن و آشپزخونه رو خشک کردن و منم فقط می رسیدم به داد وانیا برسم و خلاصه که روزگاری داشتیم تماشائی .
بابک زنگ زد و بهش گفتم و تااااااااااااااااااااازه تو این اعصاب خردی من اونم داد و بیدادش هوا بود که تو از قصد این کار رو کردی و ..........
باورش نمی شد که کسی کاری به کار آکواریوم نداشته و انگار من از قصد می خواستم وضعیت خونه زندگیم اینطوری بشه و کلی حرف بار من کرد و بعدم دیگه گوشی رو جواب نداد و اس داد که اصلا حوصله ندارم و دیشب تا حالام دیگه زنگ نزده .
زهره هم تازه ساعت 9 و نیم از مهمونی برگشته بود خونه و زنگ زد که بگه شام خورده که تازه آکواریوم شکسته بود و نتونستم باش حرف بزنم و بعد دوباره 10 و نیم زنگ زد که بیاد یا نیاد و وقتی گفتم فردا نمیرم سرکار گفت که پس نمیاد و خلاصه اون برنامه مون هم کنسل شد و من با ناراحتی و عصبانیت هر چه تمام تر خوابیدم .
البته قبلش هم عماد اومد و جای ماهیا رو درست کرد و اندازه آکواریوم رو هم گرفت تا بدیم یه جدید با همون ابعاد برای بابک بسازن .
خلاصه که چه خوابی من کردم دیشب رو فقط خدا می دونه تا صبح که زنگ زدم مریم اومد پیشم و زنگ زدیم قالیشوئی بیاد فرش و پادری ها رو ببره بشوره و بعد با کمک مریم و خاله مبلا رو آوردیم تو و بعدم اومدم خونه مامان و نمی دونید که از صبح تا حالا این بچه چقدر اذیت و ناآرومی کرده که دیگه دلم میخاد سرمو بزنم به دیوار .
حالا به تمام این اتفاقات نیاگارا رو هم اضافه کنید ببینید چی میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هی به خودم میگم باید طاقت بیارم می گذره تموم میشه ولی بخدا خیلی سخته .
مریم و مینا خیلی کمک می کنن ولی اخرش منم که بار کارای وانیا روی دوشمه و اون حالا دو تا دندونای نیشش میخاد دربیاد .
اصلا دل و دماغ سرکار رفتن رو ندارم . یعنی حوصله هیچ چیز رو ندارم .
اینجا که هستم حوصله شیطنتای طه رو ندارم . رفتن و برگشتن خونه مونم با وانیا خیلی سخته برام چون همش میخاد بیاد پشت فرمون و نمی شینه سرجاش ........
خلاصه که همه چی به شدت قر و قاطیه و من بیشتر از همیشه عصبی و ناراحت .
بخصوص اتفاق دیشب خیلی ناراحتم کرد حرفا و عکس العمل بابک و زنگ نزدن امروز و .........
هر چند یه جورائی بش حق میدم چون خیلی ماهیا و آکواریومش رو دوست داره ولی خوب تقصیر من چیه آخه ؟؟؟؟؟؟؟
وانیا داره بی تابی می کنه من برم ..........
فقط دعا کنید بیشتر از این کم نیارم ........




موضوع مطلب :