درددل آخرین مطالب آرشیو وبلاگ
پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ
سلام . عصری حالم بهتر بود ولی الااااان بدجور دلم گرفته . راست میگن که از مشکلاتت جز خدا با کس دیگه ای حرف نزن . چون هیچ کس نمی تونه جز خدا کمکی بهت بکنه و دیگران فقط غمی به غمت اضافه می کنن ..... خدایا شکرت . توانی بم بده که مشکلاتمو فقط به خودت بگم ولاغیییییر .......... موضوع مطلب : سلام . عصری حالم بهتر بود ولی الااااان بدجور دلم گرفته . راست میگن که از مشکلاتت جز خدا با کس دیگه ای حرف نزن . چون هیچ کس نمی تونه جز خدا کمکی بهت بکنه و دیگران فقط غمی به غمت اضافه می کنن ..... خدایا شکرت . توانی بم بده که مشکلاتمو فقط به خودت بگم ولاغیییییر .......... موضوع مطلب : پنج شنبه 93 اسفند 28 :: 5:52 عصر :: نویسنده : بهار
سلام امروز نسبتا روز خوبی بود . وانیا رو صبح بعد از یه جنگ و دعوای مفصل دیشب گذاشتیم خونه مامان بابک و من رفتم سرکلر با دوتا از همکارا من جمله مامان کیارش نوبت ارایشگاه داشتیم ساعت 1 و نیم روز اخر کاری بود و حسسسس و حال کار نبود بهشون گفتم پایه این بریم نهار رو بیرون بخوریم بعد بریم ارایشگاه ؟ خداروشکر پایه بودن . نمازرو خوندم و 12 و نیم زدیم بیرون از بیمارستان . رفتیم یه رستوران خوب و سه نمونه غذا سفارش دادیم جوجه چینی و ته چین و کباب میکس مخصوص سه تاییشم خوشمزه بود خداییش خلاصه جاتون خالی نهار رو خوردیم و رفتیم ارایشگاه . چشمتون روز بد نبینه که چقدددددر طرف طولش داد و حدودا سه چهار ساعتی اونجا بودیم تا کارمون تموم شد . بعدشم دیگه من اومدم خونه . میخاستم برم دندونپزشکی ولی خیلی خسته بودم . باید قبلش یه کم دراز می کشیدم . الانم خابیدم رو تخت . وانیا رو صب تا حالا ندیدم . خیلیم خسته م .
ولی جون هیچ کاری ندارم .
چیزای هفت سین ندارم . سماغ و سنجد و سمنو میخام .
ر چند هیشکی نیست و انگیزه زیادی برا هفت سین چیدن ندارم ولی بهرحال دلم میخاد برا دل خودمم که شده با این بی انگیزه گی بجنگم و بچینم .
حالا دیگه نمی دونم به کجا ختم بشه .
دیشب علی و امانج رفتن ماشین رو اوردن فقط صندوقش باید رنگ بشه که میمونه برا بعد عید .
امروز اتفاقی دکتر رو دیدم . من نشسته بودم تو اتاق تایپ و سرم گرم موبایل بود که حس کردم رد شد . برگشت . پاشدم ایستادم . با یه لبخند ملیح پرسید احوال شما ؟ خوبی ؟ سلامتی ؟
گفتم الحمدلله شما خوبین ؟
گفت کم پیدایی ؟؟!!! گفتم نمی تونم بیام بالا . خندید و گفت سال پسلامتی ای داشته باشین و رفت . منم گفتم شمام همینطور .
بعد اون همکاره بود با هم عین سگ و گدا میمونیم ؟ دیدم دم در اتاق منتظرم ایستاده . رفتم سلام علیک کردم گفت فلانی ازت پول نگرفته ؟ گفتم نه هنوز چطور ؟
گفت مراقب باش گوش خیلیا رو بریده !!!!
یه حکم برا من زده 400 تومن پام آب خورده حالا تو هم میخاد رسمی کنه مراقب باش تیغت نزنه !!!!
گفتم جدددی ؟؟؟ نمی دونستم چنین ادمیه !!!!
هیچی دیگه اینم از این
طرف تازه یکی دوماهه شده مسیول کارگزینی . مسیول قبلی به قدری عوضی و نکبت بود که حد و حساب نداشت
از بس حق همه رو پایمال کرد.و هر چی بچه ها میخاستن باهاشون مخالفت میکرد .
اینکه اومد خیییلی داره برا همه بالاپایین می کنه ولی انگار اینم بی قصد و غرض نیست .
البته نمی دونم واقعیت داره یا نه ولی کسی که بتونه حاج علی رو تیغ بزنه خیییییلی قالتاقه .
توکل به خدا .
اخرین روزای اسفندم داره تموم میشه .
چقدددر قبلنا ذوق و شوق عید وجود داشت ولی الان حتی ذره ای ذوق و شوق تو وجودم نیست .
ضمم اینکه مامانم اینام نیستن . چند وقتیم هست سر مامان بابک رابطه م با خود بابک هم شکرابه.
خلق و خومم که بخاطر حاملگی گرفته س .
امیدوارم این عید به خییییر بگذره .
انشالله که سال جدید برای همه پر خیر و برکت باشه .
اول از همه سلامتی سلامتی سلامتی
بعد ارامش جسم و روح
رزق و روزی حلال و با برکت و وسیع
آخرعاقبت به خیری
خونه برا تمام مستاجرا
کار برا همه بیکارا
بچه برا همه بی بچه ها
شفای همه مریضا بخصوووووص بچه های معصوم بی گناه
برآورده شدن حاجات همه حاجتمندا
بچه های ساااالم و صاااالح و خوش سییییرت و خوش صووورت و زانوی خیر زمین زدن همه باردارا
آمرزش همه اموات
آزادی زندانیای بی گناه
و برآورده شدن مشکلات همه مشکل دارا و گرفتارا
خدایل قلبمون رو به اون چیزی که تو بهتر از ما میدونی مقلب کن یا مقلب القلوب و الابصااار
سال نوتون مبارک ....
موضوع مطلب : چهارشنبه 93 اسفند 27 :: 2:53 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . فردا و پس فردا اخرین روزای اسففندن . امسالم گذشت با همه اتفاقاتش .... عجب سالی بود برا من ...
یه اتفاق غیرمنتظره ناخوشایند که تمام زندگیم رو تحت تاثیر قرار داد .... یه حاملگی بیخود و بی جهت که فقط خود خدا حکمتش رو میدونه
چند تا تصادف پی در پی که اخریش شنبه شب این هفته بود و یه نیسان به شدددت هر چه تمامتر زد از عقب به ماشین ، شدددت ضربه جوری بود که سرم دوسه بار خورد به صندلی و البته شکم و کمرم ... یکی دوشبی درد داشتم و بعد به لطف روغن گل سرخ الهی شکر بهتر شد .. امشب شیراز عروسی نوه عمه مامانمه همه رفتن الا من .... بخاطر این وضعیت نتونستم برم ... پارسالم همه سفر بودن و من تنها .... امسال که دیگه اوضاع فجیع تره بابک از دوم باید بره سرکار من نمی تونم رانندگی کنم هیچ کس هم نیست در حال حاضر که اصلا ماشینم نداریم چون تعمیرگاهه توکل به خدا ... صبح که خاله اینا رفتن خیلی دلم گرفت کلی گریه کردم دلم میخاست منم برم ولی نمیشد هم اوضاع جسمیم اجازه نمیداد هم تنها و بدون بابک با وانیا خیلی سختم بود نمی دونم امسال عید چطور بگذره برام امروز نرفتم سرکار ، کسی نبود وانیا رو نگه داره حس سرکار رفتنم نبود امروز اصلا سععععی کردم با وانیا کنار بیام خیلی بد نبود امروز حالا امیدوارم تا اخر همین طور پیش بره خوب دیگه اومدم یه چند سطری بنویسم و برم .
این همسایه بالایی صبح تا حالا تو پارکینگ داره تق و توق به ماشینش ور میره
بوی گاز نمی دونم چرا میاد اخرش منفجرمون می کنه خدا به داد برسه
بابک هنوز نیمده ، وانیا خوابه ، من اومدم یه چرت بزنم همکارم زنگ زد نذاشت .
برم دیگه
سال همه تون خوش و خررررم
عیدتون پیشاپیش مبارک ....
موضوع مطلب : |
||