سلام . خوب هستید ؟ ببخشید از اینکه بعد از مدتها هم که اومدم پست خیلی خوبی نمی ذارم ولی انگار جدی جدی من شانس ندارم .
تو این مدت بارداری هر دفعه با مامان و بابا و بعضی وقتا هم با بابک خرد خرد یه سری وسایل و لباسای باران رو خریدیم و همش رو گذاشتیم خونه مامان اینا و هیچ کس هم جز خودمون چند نفر اونا رو ندیده یعنی خودم نخاستم کسی ببینه تا وقتی می چینم همش جدید و قشنگ باشه . بارو کنید خیلیاشو حتی مریم خواهرم هم ندیده .
قصد داشتم وسایل رو بیارم خونه . با بابک با هم بچینیم تزئین کنیم بعد که تکمیل شد خبر بدم هر کی میخاد بیاد ببینه .
دیروز عصر با همین قصد و نیت به بابک گفتم وسایل رو توی ماشین جا بده ببر خونه ولی توی اتاق نبر تا من و بابا و مامان بریم واسه خرید کمد . بهش گفتم بذارشون تو سالن تا خودم بیام اینه و قران بذارم تو اتاقش اسفند هم دود کنم بعد وسایل رو ببریم تو اتاقش .
چقدر هم ذوق و شوق داشتم . بعدش رفتیم واسه خرید کمد و خدا رو شکر اون چیزی که دوست داشتم رو پیدا کردم . ولی توی راه برگشتن بابک یه چیزی بهم گفت که تمام ذوق و شوقم رو نابود و کن فیکون کرد .
نمی دونم چرا شانس من اینجوریه ؟
تا امروز هیچ کدوم از اتفاقاتی که تو زندگی خیلیا پر از خاطره و شیرینیه واسه من اینجوری نبوده .
نه خاطرات عقدم رو دوست دارم نه خاطرات عروسیم نه ماه عسلم نه هیچ کدوم از اتفاقات دیگه ای که دیگران ازش به عشق و علاقه یاد می کنند همشم تقصیره .......
ولش کن حتی دلم نمیخاد ازش حرف بزنم .
باشه خدایا اشکال نداره . تو که می دونی هر بلائیم سرم بیاری بازم دوست دارم و شاکرم . شاید من لیاقت داشتن خاطره خوب رو ندارم ....
این خاطره هم بذار به خاطر همون کسائی که عقد و عروسیمو خراب کردن به دهنم زهرمار بشه .
شانس ندارم دیگه اینم روش .........
اگه از چیدن وسایل بچه دیگه نیومدم و حرفی نزدم دلگیر نشین چون وقتی یه چیزی تو ذهنم خراب شد دیگه حرف زدن در موردش رو دوست ندارم .....
ببخشید اگه بعد از مدتها ننوشتن این پست مزخرف رو گذاشتم ولی اگه نمی نوشتم تحملش برام سخت تر می شد ......
عصر نوشت :
می دونم پستم خیلی نامفهومه ولی خوب دلم نمیخاست خیلی مساله رو باز کنم ولی حالا می نویسم .
راستش رو بخواید مامان بابک یه زن خیلی تنهاست خیلی تنها یعنی فقط بابک رو داره با دو تا دختر دیگه که خواهرهای ناتنی بابک هستند و راهشون به مادرشون دوره و به همین دلیل خیلی نمی رسن بهش سر بزنن . می مونیم من و بابک که خوب ما هم در حد توان میریم سراغش ولی خوب اون از تنهائی و دردهای استخوانی و مفصلی و این جور چیزا خیلی شاکیه . وقتی ما عقد کردیم اون تصور می کرد که حالا ما هر جائی می ریم یا هر کاری می خوایم بکنیم اونم باید حضور داشته باشه و این عملی نبود تا کم کم واسش جا افتاد که نمیشه اینطوری باشه .
اون زن خیلی دل رحم و مهربون و ساده ایه ولی خوب بعضی از چیزا رو هم باید رعایت کرد . البته یه چیز دیگه هم هست و اونم اینکه یه خورده کنجکاویشم زیاده و این چیزیه که من اصلا نمی تونم تحمل کنم .
دیروز که ما رفتیم واسه خرید کمد بابک وسایل رو توی ماشین چیده بود با همونها هم رفته دم خونه مامانش که واسش قرص بخره . مامانش وقتی وسایل رو می بینه بغض می کنه که اون هنوز هیچی از وسایل بچه رو ندیده بابک هم بهش قول میده که فردا که میخایم بچینیم بیاد دنبالش .
وقتی به من گفت به مامانم اینطوری گفتم من خیلی عصبانی شدم .
آخه من وقتی میخام کار کنم اصلا دوست ندارم کسی پیشم باشه و ازم هی سوال کنه . تمام خونه تکونی عید رو با هزار بدبختی به تنهائی انجام دادم و نذاشتم مامانم اینا بیان کمکم به خاطر همین .
حالا با اینکه می دونست من چقدر ذوق چیدن این وسایل رو دارم به مامانش قول داده بود که بره دنبالش .
بخدا خودم می خواستم وقتی وسایل چیده و تزئین شد به اولین کسی که خبر میدم بیاد ببینه مامان بابک باشه چون خیلی ذوق و شوق این بچه رو داره ولی حالا که چیزی چیده نشده بود !!!!!!!!
بهش گفتم همه جا رسم همینه که جهیزیه و سیسمونی و این چیزائی که مربوط به خانواده عروس میشه چیده بشه بعد به خانواده داماد میگن بیا ببین نه اینکه چیده نشده بیان ببینن .
میخاستی خیلی منطقی بهش بگی باشه مامان وقتی چیده شد می برمت همه شو ببین .
خلاصه که با این جر و بحث و دعوا و قهری که پیش اومد هر چی ذوق و شوق داشتم از بین رفت و امروز همین طور سرسری وسایل رو بردیم تو اتاق تا کمدش که اومد بتونیم بچینیم .
هیچ وقت دلم نمیخاد عروس بدجنسی باشم ولی هر کسی اخلاقای مخصوص به خودش رو داره . من ادمی نیستم که حرف و حدیثها رو خیلی راحت فراموش کنم هنوز حرفائی که مامانش سر جهیزیه گفت ( چون دقیقا مثل امروز توی زمان چیده شدن جهیزیه اومد نه بعد از چیده شدن !!! ) توی دلمه . هنوز خاطرات تلخی که توی عقد و حنابندون و عروسی واسم ساخت هر چند به قول بابک از روی سادگیش بود نه بدجنسی اذیتم می کنه .
هنوز توی هر عروسی و عقدی که میرم بغضه که گلوگیرم میشه و می بینم خاطراتی که واسه همه چقدر ماندگار و شیرینه چطور واسه من عذاب آور و غیرقابل تحمله .
نمی دونم این چیزا رو بابک می تونه درک کنه یا نه .
میگم بهش حق میدم چون مادرشه چون به قول خودش مادر به همسر ارجحیت داره . اره راست میگه مادره که اگه از دست رفت دیگه گیر نمیاد ولی زن همیشه هست این نشد یکی دیگه ولی بد نیست ادم به بعضی از اخلاقها و انتظارات همسرش هم احترام بذاره .
این بود جریانات کور شدن ذوق دیشب ما و ..........
بگذریم . مهم نیست . مگه نمیگن ان مع العسر یسرا ؟؟؟
خدایا منتظر یسرت می مونم .....
امشب قراره یکی از دوستای دوران دانشگاهم با شوهرش بیان خونه مون واسه شام . تقریبا همه کارامو کردم . برنجم دم شده . خورشت سبزیم روی گازه و بابک رفته یه کم کباب و جوجه هم بگیره . امیدوارم خوش بگذره .
فعلا تا بعد .....
موضوع مطلب :