بهار بايد براي مشکلاتمون دنبال راه حل بگرديم نه اينکه ازشون فرار کنيم...
از کجا ميدوني اونايي که ميگي به خيلي جاها رسيدن از تو خوشبختترن تو که تو زندگيشون نيستي....
بهار باور کن اگه کسي بياد اينجارو بخونه فکر ميکنه دور از جون يه درد بي درمون داري ميگي خدايا چرا من؟؟؟؟؟؟
چرا تو چي؟
باور کن همين دختر مثل دسته ي گلي که تو داري ارزوي خيلياست ...
سلام بهار جونم
نمي دونم دلت از چي پره از کي گرفته کجاي زندگيت به کامت نيس هيچي نمي دونم تنها چيزي که مي شه حدس زد اينه که تو دوس داري بيشتر خودت باشي و خودت
خوب نمي دونم چي بگم بعضي وقتا منم همينجوريم يه خلوت مي خوام که فقط واسه خودم باشه و کلي فکر کنم به همه چيز
واقعا نمي دونم چي بگم کاش مي دونستم مشکل واقعيت چيه تا اگه دستم برمياد کمکت کنم اميدوارم همه چي حل بشه و دلت آروم شه
قدر خانوادت و بدون. وانيا که هديه قشنگ خداست ...شايد اين افکار مال اينه که تو خونه اي برگردي سر کار روحيت بهتر مي شه زياد تو خونه نباش برو بيرون
اميدوارم هر چي زودتر مشکلت حل بشه عزيز دلم!
يعني باور کن من نميدونم تو از کجا به اين نتيجه رسيدي که من بهتر از توام ؟؟؟؟؟؟؟؟کي گفته من دلم درياست؟
عزيزم ما همه مون خيلي وقتا خيلي جاها تو زندگي به اين حس ميرسيم که خسته شديم .من و تو توي گذشته ي هم نبوديم .من 19 سالم بود که ازدواج کردم هفت سال پيش ...
از کجا ميدوني منم خيلي وقتها ازين احساس ها نداشتم؟ اما الان يک زندگي 7 ساله دارم که کودکي ها و لجبازي هاش رو پشت سر گذاشته ...اين چيزا تو اکثر زندگيا هست .تغيير سخته .اما بايد مواظب باشي تو اين لجبازيا حرمتها بينتون شکسته نشه . اين تفاوت ها وجود داره هر زن و مردي اولش خب از دوتا خانواده ي متفاوتن و کلي با هم تضاد دارن . اما کم کم با يکم گذشت درست ميشه اونوقت ميشن يه خانواده با خصوصيات مشترک .براي همينه که خيلي وقتا وقتي يک زن و شوهر باهم زندگي ميکنن بعد چند سال خيليا حس ميکنن چقدر اون دوتا شبيه همند.سعي کن براي چيزهايي که باعث ناراحتيت ميشن راه حل پيدا کني بجاي اينکه غصه بخوري .تو خيلي پخته تر از 20 سالگي مني و همسرت خيلي خصوصيات مثبت داره که واقعا همسر من دو سه سال اول زندگي نداشت .نگو خدايا منو ببر .نگو دلم ميخوام نباشم نگو خدا دلم برات تنگ شده ميخوام بيام پيشت .مگه خدا کجاست که ميخواي بري پيشش؟خدا پيش ماست تو قلب ماست ... خدا بنده هاشو تنها نميزاره ...
بجاي اينکه بگي خدا منو ببر پيش خودت بگو خدا کاري کن هميشه تو قلبم باشي هميشه بجاي افکار ناراحت کننده تورو تو ذهنم حس کنم خدا کمکم کن بسازم تغيير کنم وتغيير بدم ...
اگه حس کني خدا تو زندگيته ديگه هيچ جاي خاليي تو زندگيت حس نميکني...
بهار به خدا تو خيلي خوبي خيلي مهربوني بغضم گرفت وقتي پستت رو خوندم...
کاش اين پستت رو قبل از اينکه ببينمت خونده بودم که وقتي ديدمت يه دست کتک مفصلت ميزدم.
يعني چي آخه؟ ديوونه
نميگم حرفات اشتباهه..بعضي جاهاشو حق دارياما چي ميشه اين خدا و شکر کردن و اينکه ميگي ناشکري نميکنم و توکل به خدا و خدا بد بنده شو نميخواد و اين حرفا همه ش به زبونه؟!!!؟!؟!پاي عمل که ميرسه جا ميزني؟؟؟به زبون ميگي ناشکري نميکني اما در عمل ميکني.
اين وسواس هاي من شايد تا يه جاييش خوب باشه اما خودمم ميدونم که از يه جايي به بعد فقط براي فرار کردن از قرارگرفتن در موقعيت جديد و تغييره...همه ش وسواس نيس..گاهي هم ترسه!
بهرحال مي دونم هربار مشکلي پيش مياد تو ميزني به سيم آخر و آخرشم همه چي درست ميشه...
فقط براي بار آخر دارم ميگم...مي توني با خدا دردل کني که صبر و توانت کم شده يا داره تموم ميشه و ازش کمک بخواي...اما از اونطرفم اگه واقعآ اعتقاد داري که خدا بزرگه و شاکر هستي و توکل کردي به خودش ، پس در عمل هم نشون بده...