• وبلاگ : درددل
  • يادداشت : امان از بغض ..........
  • نظرات : 2 خصوصي ، 9 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    عزيزم اين حست کاملا طبيعيه،يادمه روزايي که يگانه کوچيک بود پيش مادرم بودو موقعي که شيرم ميريخت و همکارام ميگفتن اين نشونه ي اينه که بچت گرسنشه چه زجري ميکشيدم.وقتي ميرسيدم خونه قبل از هر کاري با وجود خستگي و گرسنگي بهش شير ميدادم و گريه ميکردم و از اينکه چه مادر ظالمي هستم از خودم بدم ميومد.از 3 سالگي که رفت مهد با حس گناه عميقي از خواب بيدارش ميکردم و حاضرش ميکردم و اون هنوز ميخواست بخوابه که بغلش ميکردم و ميبردم مهد.با گذروندن اون همه سختي آخرش به خاطر همين حس مادرانه کارمو گذاشتم کنار و الان پشيمونم.بچه ها بزرگ ميشن وهيچوقت به خاطر اين گذشت از تو تشکر هم نميکنن.
    پاسخ

    منم همش به اون روزائي فکر مي کنم که قرار باشه صبح زود از خواب بکشمش بالا . مي دوني صحرا جون اشتباه ما خانمها هر روز بيشتر و بيشتر تکرار ميشه و از بس عادي شده فکر مي کنيم درسته يکي از دلايل بد شدن جامعه تربيتهاي غلط افراده که خيليلاش بخاطر نبودن مادر بالاي سر بچه است . بچه ها توي مهد چيزاي خيلي خوبي ياد نمي گيرن همه که مثل ما مادر ندارن بچه هاشون پيش اونا بزرگ شن ولي خوب اين چرخه همچنان ادامه خواهد داشت . ضمنا بچه ها هيچ وقا از پدر و مادرهاشون تشکر نمي کنن چون وظيفه شون مي دونن مگه خود ما تشکر کرديم ؟؟؟؟ ولي من بازم دلم ميخاد خودم بالاي سر بچه م باشم .