داره بارون میاد . اینقدر هست که با وجود درهای بسته صداشو خیلی راحت بشه شنید . چشمای منم بارونیه ......
دست خودم نیست . همین چشما کشوندم اینجا اونم این موقع شب .
برنامه شوک این هفته در مورد شیشه و خرید و فروش راحت و بچه های پدر مادرای معتاد بود . اشک و گریه همون بچه ها شد بهونه باز شدن بغض این چند وقتم و بالاخره ترکید .......
می دونم این مساله ای که من باهاش درگیرم تقریبا عمومی شده و کاملا عادی ولی بخدا عادی نیست سخته خیییییییییییلی سخت .......
روزی که با بچه دار شدنم مخالفت می کردم و دلم نمی خواست بچه دار شم برای همین روزاش بود ........
خیلی دیده بودم صحنه های جدائی مادر و فرزند رو ..........
و حالا خودم درگیرشم !!!!!!!!
از اول آبان تو ذهنم شمارش معکوس سرکار رفتن رو شروع کردم و جدائی از وانیا .........
نمی دونم چرا این قدر دارم عذاب می کشم ؟؟؟؟؟؟
احساس می کنم میخام کبیره ترین گناه دنیا رو انجام بدم ؟؟؟؟
ولی مجبورم ........
باید برم .......
خیلی دارم سعی می کنم مطابق نهج البلاغه عمل کنم : یا شجاعانه تحمل کنم یا مثل دیونه ها بزنم به طبل بی خیالی .....
ولی نه شجاعم نه دیونه .......
امروز خاله از سرکار که اومد یه سر زد پائین . وانیا بغلم بود . برای اولین بار یه کم واسش خندید .
بهش گفت : داری دختر خوبی میشی ؟ فهمیدی مامانت به زودی میره و بی مادر میشی ؟؟؟؟؟؟؟
بعد بهم گفت : بهار حالا اینقدر سختته روزی که میخای بری سرکار . اصلا تصورشم نمی تونم بکنم ...............
ولی من یادمه روزی که بچه اش رو بعد تموم شدن مرخصیش گذاشت مهد و رفت .
تمام یک ساعت بین مهد و محل کارش رو اشک ریخت .......
یادمه خیلی خوبم یادمه ........
حالا من از اولین روز سرکار رفتنم می ترسم . از اینکه بغضم بترکه و همه اشکمو ببینن و این همکارای مرد بی معنی و مسخره دستم بندازن .
خیلیا تو بیمارستان دوست دارن اشک منو ببینن و لذت ببرن . خیلیا .....
اگه باورتون نمیشه از مامان کیارش بپرسین . اون همکار منه تو همون خراب شده .
ای وای .........
می دونم شاید به وانیا اصلا سخت نگذره حتی به خودم و اینی که هر دومون خیلی زود عادت می کنیم ولی از اینی که دارم یه بچه رو از حق طبیعی داشتن مادر محروم می کنم برام زجرآوره و زجرآورتر از اون این که مجبورم . نمیشه نرم سرکار تو این شرایط و اوضاع .
فقط از خدا میخام کمک کنه تا در سریعترین زمان ممکن شرایطی پیش بیاد که من مجبور نباشم برم سرکار تا با خبال راحت خودم بچه م رو بزرگ کنم و تربیتش رو به عهده بگیرم .
وقتی پیش خودمم هست یه وقتائی که خیلی اذیت بکنه اعصابم بهم می ریزه غر می زنم بهش ولی من مادرشم .
اما اگه دو تا چشمامم باهاش این طوری رفتار کنن خفه می شم از غصه .
راست میگن تا مادر نشی حال مادرت رو نمی فهمی .
چند شبیه وانیا رو شبا تا وقتی بیدار نشده تو تخت خودش تو اتاق خودش می خوابونم . به نفعشه هم به جای خودش عادت داره هم پتو از روش کنار نمیره ولی بابک همش استرس داره نکنه یه چیزیش بشه و جلو چشممون نباشه .
امشب بعد دیدن برنامه شوک و اشک اون بچه ها بعدم استرس بابک خودمم استرس گرفتم و به بابک گفتم برو بیارش .
حالا حال مامانم رو می فهمم و اون دوسالی که روماتیسم مفصلی گرفتم و یه جورائی فلج شدم !!!!!!
حالا می تونم با تک تک اعضا و جوارحم حس کنم چی کشید . من 2 سال درد کشیدم اون 20 سال عذاب کشید و پیر شد . تو هر دعا و مراسمی می رفت از خدا می خواست درد منو بده به اون و من خوب بشم .
ای خدا ...........
دلم خیلی گرفته . دلم نمیخاد خیلی سوسول بازی دربیارم . اصلا این همه عاطفی و احساساتی بودن برا من غیر طبیعیه .
ولی این بار واقعا دست خودم نیست . سختمه خیلی سخت .
دیروز با زهره بیرون بودیم . تو مغازه ای که نشسته بودیم تا شلوارم رو کوتاه کنه داشتم با وانیا بازی می کردم . به زهره گفتم مامان بابک همش بهم میگه اینقدر با این بچه بازی نکن دو روز دیگه میخای بری سرکار هم خودت سختت میشه هم بچه ها !!!!!!!!
زهره گفت : منم چند بار میخاستم بهت بگم !!!!!!!!!!
ولی خوب به نظر شما وقتی نیستم که این بچه از من محرومه وقتی هم هستم به خاطر زمان نبودنم محرومش کنم ؟؟؟؟؟؟
کاش بچه دار نمی شدم .........
وقتی بارونای خوبی میاد تو دلم این جرقه روشن میشه که :
شاید شاید شاید خدا میخاد طبیعت رو برای حضور امام زمان اماده کنه . نمی دونم ولی ای کاش اینطوری باشه .........
موضوع مطلب :