سلام . الان تو یه موقعیتم که دلم میخاد به زمین و زمون فحش بدم و سر همه چی فریاد بکشم و خلاصه که به شدت هر چه تمام تر عصبی و خسته م .
یعنی شدم نمونه کااااااامل سه پلشت .........
اون سفر تهران بود که نوشتم واسه کار اداری بابک ؟ کارش درست شد و قرار شد یک ماهی بره اهواز . حالا کی ؟ دقیقا یک شب قبل از پرواز مامانم اینا به مکه !!!!
پرواز مامان اینا 7 اردیبهشت بود و من دلخوش بودم به اینکه مامانم نیست وانیا رو بگیره اقلا بابک با مامانش یه جورائی مشکل رو حل می کنن که چهارشنبه زنگ زدن به بابک که باید شنبه اهواز باشه .
موقع رفتنش خییییییییییییییییییییییییلی غصه م بود خیلی . فکر رفتن مامان اینا و دست تنها موندن با بچه و هزار تا سختی دیگه بدجور دیونه م کرده بود جوری که آخرش طاقت نیاوردم و اشکم جاری شد .
بیچاره بابک ..............
مامانش از یه طرف گریه می کرد من از یه طرف و وانیا هم که دیگه نیاز به گفتن نیست که دوریش چقدر برای بابک سخته .
بابک خیلی طاقت آورد که گریه نکرد ولی از قیافه ش می شد فهمید که چقدر ناراحت و نگرانه .
همه چی به یه طرف سفارش مخصوصش به من که : بهااااااااااااااااااار جون تو و جون ماهیام . نکنه از گرسنگی یا بی اکسیژنی بمیرناااااااااااااا...........
بابک رفت و شنبه شب هم پرواز مامان اینا بود و ما موندیم و کلی غم و غصه روی دلمون .
وقتی به وانیا نگاه می کنم و یاد قربون صدقه های از ته دل بابک می افتم که چطور هر لحظه با تمام وجود بهش محبت می کنه نمی دونم چرا اینقدر گریه م می گیره که حالا بچه م با همین سن کم چققققققققققققققدر نبود پدرش رو حس می کنه .
خدا به فریاد بچه هائی برسه که اصلا پدر یا مادر یا هر دو رو ندارن .............
خوب با کمک مریم و مینا قرار شد وانیا همین جا پیش مینا و مریم بمونه و من روزا یه کم زودتر از سرکار برگردم خونه .
جمعه و شنبه رو شب خونه مامانم خوابیدم و روزا هم می رفتم به آکواریوم سر می زدم و به ماهیا غذا می دادم و پمپ هوا و آبشون رو روشن و خاموش می کردم تا یه روز دیدم پمپ آبشون کار نمی کنه زنگ زدم به بابک و گفت چکارش کن و موقع برداشتن در آکواریوم که سنگین بود یه ضربه خورد به شیشه بالای آکواریوم .
دوشنبه شب قرار بود زهره بیاد خونه مون شب بخوابه که صبح سه شنبه چون مینا از صبح تا عصر کلاس داره پیش وانیا باشه و نخاد صبح زود بیاد خونه مون .
منم بعد از اینکه آش پشت پای مامانم اینا پخته و خورده شد با مینا رفتیم گاز زدیم و برگشتم خونه که زهره بیاد .
وانیا هم بخاطر دندوناش تب داشت و ناآرومی می کرد . خلاصه که رفتم وانیا رو خوابودم و دیدم یهو یه چیزی منفجر شد و صدای آب خونه رو برداشت ...............
ببببببببببببببببببببببببببببله . شیشه آکواریوم آقا بابک شکست و تماااااااااااااااااااااااااااااام زندگی من شد غرق آب بوی ماهی بده آکواریوم .
باور کنید شوکه شده بودم فقط ایستاده بودم نگاه می کردم که چطور این آب داره تمام زندگی منو پر می کنه . سریع زنگ زدم به شوهر خاله م که بیاد پائین و فقط به هنم رسید که اقلا به داد ماهیا برسم . یه سطل رو از آبای مخصوص آکواریوم پر کردم و ماهیا رو انداختم توش و دیگه بنده های خدا خاله و شوهرش و پسرش تمام فرش و مبل و زندگی رو بردن تو حیاط تمام سالن و آشپزخونه رو خشک کردن و منم فقط می رسیدم به داد وانیا برسم و خلاصه که روزگاری داشتیم تماشائی .
بابک زنگ زد و بهش گفتم و تااااااااااااااااااااازه تو این اعصاب خردی من اونم داد و بیدادش هوا بود که تو از قصد این کار رو کردی و ..........
باورش نمی شد که کسی کاری به کار آکواریوم نداشته و انگار من از قصد می خواستم وضعیت خونه زندگیم اینطوری بشه و کلی حرف بار من کرد و بعدم دیگه گوشی رو جواب نداد و اس داد که اصلا حوصله ندارم و دیشب تا حالام دیگه زنگ نزده .
زهره هم تازه ساعت 9 و نیم از مهمونی برگشته بود خونه و زنگ زد که بگه شام خورده که تازه آکواریوم شکسته بود و نتونستم باش حرف بزنم و بعد دوباره 10 و نیم زنگ زد که بیاد یا نیاد و وقتی گفتم فردا نمیرم سرکار گفت که پس نمیاد و خلاصه اون برنامه مون هم کنسل شد و من با ناراحتی و عصبانیت هر چه تمام تر خوابیدم .
البته قبلش هم عماد اومد و جای ماهیا رو درست کرد و اندازه آکواریوم رو هم گرفت تا بدیم یه جدید با همون ابعاد برای بابک بسازن .
خلاصه که چه خوابی من کردم دیشب رو فقط خدا می دونه تا صبح که زنگ زدم مریم اومد پیشم و زنگ زدیم قالیشوئی بیاد فرش و پادری ها رو ببره بشوره و بعد با کمک مریم و خاله مبلا رو آوردیم تو و بعدم اومدم خونه مامان و نمی دونید که از صبح تا حالا این بچه چقدر اذیت و ناآرومی کرده که دیگه دلم میخاد سرمو بزنم به دیوار .
حالا به تمام این اتفاقات نیاگارا رو هم اضافه کنید ببینید چی میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هی به خودم میگم باید طاقت بیارم می گذره تموم میشه ولی بخدا خیلی سخته .
مریم و مینا خیلی کمک می کنن ولی اخرش منم که بار کارای وانیا روی دوشمه و اون حالا دو تا دندونای نیشش میخاد دربیاد .
اصلا دل و دماغ سرکار رفتن رو ندارم . یعنی حوصله هیچ چیز رو ندارم .
اینجا که هستم حوصله شیطنتای طه رو ندارم . رفتن و برگشتن خونه مونم با وانیا خیلی سخته برام چون همش میخاد بیاد پشت فرمون و نمی شینه سرجاش ........
خلاصه که همه چی به شدت قر و قاطیه و من بیشتر از همیشه عصبی و ناراحت .
بخصوص اتفاق دیشب خیلی ناراحتم کرد حرفا و عکس العمل بابک و زنگ نزدن امروز و .........
هر چند یه جورائی بش حق میدم چون خیلی ماهیا و آکواریومش رو دوست داره ولی خوب تقصیر من چیه آخه ؟؟؟؟؟؟؟
وانیا داره بی تابی می کنه من برم ..........
فقط دعا کنید بیشتر از این کم نیارم ........
موضوع مطلب :