سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 33
  • بازدید دیروز: 72
  • کل بازدیدها: 193569



سه شنبه 90 تیر 21 :: 5:0 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . خوب هستید شما ؟ ما رو نمی بینید خوش می گذره ؟؟؟؟؟؟
خیلی وقته نبودم که دو تا دلیل خیلی عمده داره که مهمترینش تنبلی و بعدیش قطع بودن نت بود .
البته دومی در حد یکی دو روز بود ولی اولی بسیار بیشتر بود !!!!!!!!!!
خوب چه خبرا ؟؟؟؟؟
جا داره بابت همه نظرای خوبی که همه دوستای گلم توی پست قبلی واسم گذاشتند تشکر کنم هر چند که اگه بخوام صادق باشم باید بگم علیرغم اینکه همه حرفها رو شنیدم و واقعا هم به درستی همه شون اعتقاد دارم ولی متاسفانه از نظر درونی خیلی نتونستم با خودم کنار بیام که بتونم برم دیدن مادر بابک .
البته بگم بعد از اون جریان تا دیشب مادرش خونه نبود ولی دیشبم بابک تنها رفت خونه مادرش .......
می دونید چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چون دیشب سالگرد ازدواجمون بود و یادآوری بعضی خاطرات اون شب که مربوط به مادر و خانواده بابک می شد داشت بدجور روی مغزم راه می رفت ......
همه تو چنین روزی خوشحال و بی قرارند ولی شاید بتونم بگم من از اون دسته بودم که نه تنها خوشحال نبودم بلکه همه خاطرات تلخ اون شب جلوی چشمام جون گرفته بود و کلافه ام می کرد .....
تازه یعنی تو خونه هم نموندیم . حمید ( دائی کوچیکه ) با زن و بچه هاش از آبادان اومده . بچه کوچیکش همون خسین سیبیل که تو چند تا پست قبلی عکسش رو گذاشتم هشت ماهشه و خیلی خیلی نمکی و خوردنی .
اینقدر بچه آروم و خوبیه ماشالا که حد نداره . دیروز بعدازظهر قرار بود دسته جمعی بریم استخر صبا ( گز و برخوار ) که خیلی ازش تعریف می کنن . البته جمعه هم بابک و عماد و علی و طاها رفتند و کلی بهشون خوش گذشته بود ولی دیروز رفتن ما به خاطر تصادف مریم اینا تو خ نظر که یه پرایدی رفته بود تو در راننده و ماشین رو خیلی درب و داغون کرده بود کنسل شد .
عصرش حمید اومد خونه مون و گفت بپوشید بریم پارک یه کم بچه ها بازی کنند . خوب پوشیدیم و رفتیم و بعدم من و بابک رفتیم شیرینی گرفتیم به مناسبت سالگرد ازدواجمون و خلاصه مامان اینا هم آش گرفتند به عنوان شام و دیگه 10 بود که برگشتیم و بابک تازه اون موقع رفت خونه مامانش .
چند روزیه دوباره حالم خیلی گرفته است . یکی از بچه ها در شرف مراسم خواستگاریه که خوب باالطبع حال و روز خیلی خوبی نداره . بخصوص که اون پسر رو می شناسه ولی خانوادش خیلی موافق نیستند و خلاصه بخاطر بحث و جدلای تو خونه حال و روز خیلی خوبی نداشت . ازش خواستم بیاد خونه مون یه کم حرف بزنیم . هر چی بهش می گفتم یاد خودم می افتم که چرا هیچ کدوم از این موارد رو واسه خودم به کار نبردم و باعث تلخ شدن زندگیم شدم !!!!!!!!
باورم نمی شد اینی که داره راهنمائی می کنه خودمم همش یه علامت سوال رو سرم بود که تو که اینا رو می دونستی چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟
ولی چه میشه کرد ؟؟؟؟ گاهی وقتا بعضی چیزا دست خود آدم نیست پیش میاد .....
ولی خارج از همه این چیزا حال و روزم شده عین روزای اول بعد عروسی که خیلی ناراحت و نگران و گرفته بودم . گاهی وقتا دلم خیلی واسه خودم می سوزه . تازه عروسی همه چطور بود و تازه عروسی من چطور ؟؟؟؟؟؟
وای روزای خیلی خیلی خیلی سخت و بدی رو گذروندم . نمیگم تقصیر کی بود شاید همش تقصیر خودم بود ولی بهرحال بد بود خیلی بد ......
همش غم بود و غصه و ناراحتی و پشیمونی و سختی
کلافگی و بی تحملی و متشنج بودن فضای خونه .
وای خدایا حالا دوباره همین احساسها داره میاد سراغم . شاید خیلی چیزا عوض شده باشه ولی من و احساسم همونیم ......
هر چند خیلی چیزا هم بی تغییر مونده . ناشکری نیست خستگیه .
دلم میخاد یه کم شرایط زندگیم عوض بشه ..
وااااااااااااااای از سرکار براتون بگم که اوضاع به شدت افتضاحه . با همه سر دعوا دارم . به زیردستام همش دستور میدم با ارباب رجوعام خیلی بد رفتار می کنم هر چقدر هم که سعی می کنم بهتر بشم بدتر میشم .
نمی دونم چم شده . و این بیشتر از همه آزارم میده . همین امروز با یکی از پرستارا به قدری بد حرف زدم که بعدا توی جلسه مسئول بخشش به شدت شاکی بود .
خواستمم بهش زنگ بزنم ازش عذرخواهی کنم دلم راضی نشد .
ای وای که از خودم و رفتارام و کارام بدجور خسته ام ولی می دونم که یه علت درونی داره اما چی نمی دونم  !!!!!!!!!
کاش یکی پیدا می شد هیپنوتیزمم کنه . کاش یکی یه کمک اساسی بهم می کرد . کاش یه شب می خوابیدم و بعد یه آدم  دیگه بیدار می شدم . کاش کاش کاش ..........
کاش خدا کمکم می کرد تا بشم یه بنده خوب و خوش اخلاق و صبور و شاکر ..........
هیچ وقت از ته دل ناشکری نکردم ولی خوب از خودمم راضی نیستم .
بهرحال اومدم بگم واسم خیلی دعا کنید که اگه قرار باشه همین طوری پیش برم دیوانه خواهم شد اساسی ......
رو رفتارم نمی تونم خیلی تمرکز کنم و بعد از یه رفتار نامناسب حسابی عذاب وجدان و پشیمونی می گیرم در حد غیرقابل تحمل ....
حوصله و اعصابمم که شده صفر .
خدایا کمکم کن .......
بخدا هر روز صبح که واسه نماز بیدار میشم دعا می کنم که خدایا کمکم کن امروز روی رفتارام و اعمالم دقت داشته باشم اون جوری رفتار کنم که واسه رضای تو و باعث خشنودی تو باشه اما افسوس ......
از سرویس که پیاده میشم خدا نصیب گرگ بیایون نکنه که چه اخلاقی دارم .....
احساس می کنم تحمل هیچی رو ندارم دیگه
میگن خواستن توانستن است خودمم بارها اینو تجربه کردم خودم تجربه کردم . آدم بی اراده ای هم نیستم ولی اشکال کار کجاست نمی دونم .
ای بابا ولش کن ..........
حرف زدن چیزی رو عوض نمی کنه . مرد اونه که تو شرایط ناجور بتونه روحیه و اخلاق و شخصیت و ایمانش رو حفظ کنه که من متاسفانه نتونستم .
ولی بازم توکلم به خداست .
حالا بذارید بعد از همه این چیزا یه خاطره از صبح عروسیمون بگم :
صبح عروسی کسی واسه ما صبحانه نیاورد نه که هیچ کاریمون به خلق الله نرفته بود و خانواده داماد توی انجام ندادن کارائی که رسم و رسوم بود سنگ تمام گذاشتند خانواده ما هم تحویل که هیچی تره هم واسمون خرد نکردند و صبحانه واسمون نیاوردند !!!!!!!!
این شد که خودمون دست به کار شدیم و رفتیم تدارک صبحانه ببینیم . بایک رفت نون خرید و اومد و منم سماورم رو زدم به برق و منتظر شدم جوش بیاد .
خوب همه وسایل نو بود و دفعه اولی بود که ازشون استفاده می کردیم .
آقا ربع ساعت شد نیم ساعت شد 45 دقیقه 1 ساعت ........
ای بابا چرا این آب جوش نمیاد ؟؟؟؟؟؟؟
به همون نام و نشون تا دو ساعت و نیم ما دوتا زل زده بودیم به این سماور و منتظر جوش اومدن بودیم که یهو بابک گفت بذار ببینم پشتش دگمه ای چیزی نداره ؟؟؟؟
دیدیم بببببببببببببببببببببببببله !!!!!!!!!!!!!!!!!
یه دگمه جوش داره یه دگمه واسه ثابت نگه داشتن دما و ما دومی رو انتخاب کرده بودیم !!!!!!!!!
همین که دگمه مربوطه رو زدیم به دقیقه نکشید که آب جوش اومد و بالاخره تونستیم اولین صبحانه مشترک را میل بفرمائیم .
ولی کلی بابتش خندیدیم ..........

خوب دیگه امشب مامانم مهمون داره . دوتا از دخترعمه کویتی هام اومدن و مامان امشب دعوتشون کرده . اصلا دلم نمیخاد ببینمشون ولی بهرحال مجبورم برم . شایدم شب نموندم ولی واسه کمک باید برم حتما .
خوب دیگه دعا یادتون نره .........
قربان شما ...........
بای .........




موضوع مطلب :