سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 103
  • بازدید دیروز: 91
  • کل بازدیدها: 193730



پنج شنبه 91 خرداد 25 :: 11:49 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . حال دوستای گلم چطوره ؟ اول از هر چیز باید تشکر کنم از همه تون واسه تبریکهائی که گفتین و تعریفهائی که از دخترم کردین .
واقعا شرمنده ام کردین . بخصوص زهره ، بهار ، ملیحه، مائده ، توتی که با اس ام اس و تلفنی هم باهاشون در ارتباط بودم و بقیه دوستای گلم که فقط وبلاگی در ارتباط بودیم .
بهرحال ممنون از همگی ........
خیلی تعجب آوره که تا این موقع شب بیدارم نه ؟؟؟؟؟!!!!!
تعجب نکنید . وانیا خانم شب کاره .......
روزا کلی می خوابه شب که میشه بازی کردنش می گیره .
الانم باباش داره باش بازی می کنه که من اومدم اینجا . البته دختر خوبیه ها ولی خوب در طول شب انگار حالشو نداره کامل شیر بخوره یه کم می خوره خسته میشه دوباره نیم ساعت بعد گرسنه اس .
ولی در کل خیلی آزار و اذیتی واسم نداره .
خاطرات به دنیا  اومدنش طولانیه امشب حس نوشتنش رو نداشتم . انشالا سر فرصت خواهم نوشت .
امشب فقط اومدم بگم که برگشتم خونه . تا سه شنبه شب خونه مامانم بودم حمام 10 روز رو که رفتم دیگه کم کم بار سفر بستم و علیرغم نارضایتی مامان برگشتم خونه .
یادتونه که آخرین پنج شنبه قبل دنیا اومدن وانیا خونه زندگی رو دسته گل کرده بودم ؟؟؟؟
ولی می دونستم حالا که برگردم خونه باید با صحنه های فجیعی روبرو بشم ولی خوب خدا رو شکر خیلی هم فاجعه آمیز نبود !!!!!!!
فقط خونه غرق گرد و خاک بود .........
هیچی دیگه شب رو که خوابیدیم . در طول شب هر بار بچه صداش دراومد بابک مثل فنر از جاش می پرید خنده دار اینجا بود که مدام از من می پرسید : هر شب همین طوره ؟؟؟!!!!!
خلاصه چهارشنبه صبح دیگه از خواب که پاشدم سعی کردم اروم اروم کارامو بکنم  ....
لباسا و پای وانیا رو تمیز کردم و لباسای قبلیشو شستم پودرشو زدم شیرش دادم و خوابوندمش . بعد غذامو بار گذاشتم بعدم رفتم سراغ وسایلی که از خونه مامانم اورده بودم و همه رو جاگیر کردم بعدشم گردگیری و کارای خرده ریز و خدا رو شکر وانیا تمام وقت خواب بود تا کارام تموم شد .
دیگه اروم اروم جا افتادم . به خاله هامم که مدام می گفتن پس کی میای خونه کی میای خونه خبر دادم که اگه میخان بیان یه سر پیش بچه .
خلاصه که خیلی زود یاد گرفتم چطور برنامه ریزی کنم .
تازه فردا هم مهمون داریم . دخترعمه بابک رو دعوت کردیم . راستی جمعه که وانیا هفت روزش بود واسش عقیقه کردیم .
فکر نکنید من الان دارم درشرایط عادی می نویسما .........
وانیا خانم در حال شیر خوردنه تو بغل من و من همچنان در حال پست گذاشتنم !!!!!!! اراده و همت رو می بینید ؟؟
آخه به این یکی هم باید عادت کنم .
10 روز اول با همه خوبیا و بدیاش خیلی زود طی شد . از این به بعدش هم انشالا طی میشه .
یادتونه چقدر نگران زایمان بودم ؟؟ چقدر گریه و بی تابی می کردم ؟؟ ولی خدا رو شکر به خیر و خوبی تموم شد ......
خیلی راحت و اسون نبود ولی خوب گذشت . شاید باورتون نشه که هر چی ختم و نذر و نیاز بلد بودم روز جمعه خوندم و هدیه به روح امواتی کردم که می دونستم خیلی دوستم دارن .
مادربزرگ و پدربزرگم از جمله امواتی هستند که هر وقت گیر می افتم با خوندن یه سری چیزا خیلی سریع به دادم می رسن .......
چقدر حسرت داشتن واسم اگه الان بودن چقدر ذوق و شوقمو می کردن .........
ولی افسوس ...........
تو این 10 روز زهره مثل همیشه تنهام نذاشت چند بار اومد و بهم سر زد . ممنون زهره جان.
مامانم همیشه میگه خیلی واسه زهره دعا می کنم که خوشبخت بشه باور کن مدام به عماد میگه واسه زهره کاری نکردی ؟؟
خیلی دوست داره و میگه خیلی دختر و دوست خوبیه از این جور دوستها اونم تو شهری مثل اصفهان غنیمته .
راست هم میگه واقعا ...........
گوشی خودم عکسای قشنگی نمی ندازه باید با گوشی بابک چند تا عکس جدید از وانیا بگیرم و بذارم توی وب .
الان دیگه خیلی خوابم میاد . دیشب خوب نخوابیدیم صبح هم دیگه به یه سری کار و بار گذشت .
راستی شناسنامه وانیا رو هم امروز گرفتیم .
بعدازظهرم که جاروبرقی کشیدم و گردگیری و حیاط و دستشوئی شستن و کارای اینجوری . شبم که خونه مامان بابک بودیم .
حالا دیگه خیلی خسته ام . خدا کنه این دختر بخوابه که فردا کلی کار دارم .........
خوب دیگه ببخشید که امشب نمی تونم بیام وبلاگهای دوستان سر بزنم ولی قول میدم در اسرع وقت بیام ........
فعلا دیگه بای .......




موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 خرداد 18 :: 11:15 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . انشالا در اولین فرصت میام تا خاطرات به دنیا اومدن وانیا رو بنویسم . فعلا فقط عکس میذارم . ضمنا به بهار جان هم بابت به دنیا اومدن نازنین زینب خواهرش تبریک میگم چون اون هم دیشب خاله شد و خدا رو شکر خواهرش و بچه هر دو سالم بودن . تبریک میگم بهار جان ......

و اما عکسهای جدیدی که دیشب زهره گرفت .....

 




موضوع مطلب :

سلام من شوهر بهار هستم بهار خودش نمیتونست بیاد بعد میاد توضیحات مفصل میده امروز ساعت 11 وانیا خانم قدم به این دنیای خاکی گذاشت عکسشو براتون میزارم

 

 

سلام . من فعلا خونه مامانمم . خیلی هم جز لپ تاپ خواهرم دسترسی به نت ندارم . حالا هم اومدم عکس وانیا رو ببینم . ولی دلم نیومد اینو نگم و برم . دبروز لابلای دردها همه رو همه رو یاد کردم . انشالا که هر کس هر چی از خدا میخاد به خوبی و خوشی بش برسن .
فعلا دیگه میرم تا بعد .......




موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 خرداد 11 :: 7:1 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام .
حالتون چطوره ؟ این نت ما چند روزه قاطیه . هر کاری می کنم وبلاگمو باز نمی کنه بتونم پیامام رو بخونم یا جواب بدم .
ولی عوضش کلی خبر دارم واستون :

اول اینکه سه شنبه رفتم دکتر و ایشون بالاخره زبون باز کردن و بعد از معاینه فرمودند واسه زایمان طبیعی شرایطت خوبه . حالا دیگه توکل به خدا . گفت یه کم پیاده روی کن و .......

دوم اینکه همون شب رفتیم پاساژ ملت و واسه کادوی زایمان یه مدال و زنجیر واسه من خریدیم و یه پلاک ان یکاد و زنجیر واسه وانیا . وای نمی دونید چقدر پلاک و زنجیرش قشنگه . اینقده ذوق کردیم واسش . خیلی گوگولیه . کم کم دارم حس می کنم که وانیا رو خیلی دوست دارم و انگار بی صبرانه در انتظار اومدنشم !!!!!!

سوم اینکه دیروز بالاخره آتلیه هم رفتیم . خیلی وقت بود دلم میخاست تا باردارم چند تا عکس بگیریم ولی خوب هی امروز و فردا می کردیم تا دیگه بالاخره دیروز طلسم رو شکستیم و رفتیم . کلی عکس گرفت که ما 9 تاش رو انتخاب کردیم و حالا دیگه باید منتظر خبر بمونیم که کی بریم واسه تایید نهائی .

چهارم اینکه امروز بالاخره بر تنبلی غلبه نمودم ( که البته تنبلی نبود خدائیش خیلی اذیت میشم ولی دیگه چاره ای نبود ) و تمام خونه رو گردگیری و جاروبرقی و تی کشیدم . بابک هم که خونه نبود تنهائی تمام مبلها رو جابجا کردم زیرشون رو جارو و تی زدم خلاصه خودم رو بیچاره کردم ولی خونه شد عین دسته گل . گفتم اگه یه موقع دردم گرفت اقلا خونه مون تمیز باشه . طرفای ساعت 11 هم هنوز کارم تموم نشده بود ولی رفتیم با بابک معرفی نامه بیمه تکمیلی رو هم واسه بیمارستان خانواده گرفتیم و بعدم جاتون خالی توی گرما یه فالوده بستنی خنک زدیم توی رگ و یه کم هم رفتیم سر پل مارنون توی پارک نشستیم و دیگه کلا خیالم راحت شد که هر موقع از شبانه روز دردم گرفت کارام ردیفه ردیفه . خدا رو شکر ...... بعدازظهر هم که لباسهامون رو شستم و شیشه های سالن رو که مدتها بود به خاطر بارون اون روز کثیف شده بود تمیز کردم و حیاط رو شستم و باغچه آب دادم و خلاصه دیگه همه چی تموم  و الانم در خدمت شما . اگرچه الان دارم از شدت خستگی تلف میشم ولی خوب عوضش امشب با خیال راحت می خوابم .

کلی خبر دادم نه ؟ هنوز فرصت نکردم از کادوهامون عکس بگیرم می ذارم همه کادوها بیاد بعد عکس همه رو یه جا میذارم چون خبر دارم که هم مامان خودم و هم مامان بابک هم واسش النگو خریدن بنابراین میذارم همش که اومد عکسشون رو می گیریم و میذاریم توی وب .

شکر نوشت :

خدایا شکرت که این روزا آرامش رو به جسم و روحم برگردوندی و با وجودی که هنوز خیلی از مشکلات لاینحل مونده ولی من آروم و راحتم .
خدایا شکرت . قربونت برم که اگرچه بنده اصلا صبوری نیستم ولی هیچ وقت نعمتهات رو ازم دریغ نکردی . همیشه بهترینها رو واسم خواستی و من فقط غر زدم و غر زدم و غر زدم ........
خدایا شکرت بخاطر حاملگی ای که اگرچه به نظر خودم خیلی سخت و طاقت فرسا بود ولی در مقایسه با دیگران و حتی مادر و خواهر خودم خیلی راحت و بی مشکل و بی دردسر بود .
خدایا شکرت که بعد از 9 ماه هنوز بچه ام سالمه و مشکلی نداره و انشالا که تا بعد از به دنیا اومدنش و تا آخر عمرش هم سالم و صالح بمونه و باقیات صالحاتمون بشه .
خدایا شکرت که همسری نصیبم کردی که در برابر تمام غرغرها و منتها و شکایتها و بدخلقیای من فقط صبوری می کنه و تمام تلاشش رو می کنه تا بشه اونی که من میخام .
خدایا شکرت که خانواده ای بهم دادی که مدام نگرانم هستند و ازم خبر می گیرند تا اگه کاری داشتم سریع بیان کمکم و از هیچ کمکی واسم دریغ نمی کنن .
و در نهایت خدایا شکرت بخاطر تمامی نعمتهائی که بهمون دادی و قدرش رو نمی دونیم و ازش غافلیم .
خدایا شکرت .

خوب دوستای عزیز . نمی دونم دیگه کی میام نمیام چی میشه چی نمیشه . خیلی دلم میخاد هر چه زودتر زایمان کنم و بچه ام رو تو بغل بگیرم . انگار یه دنیا دلم واسش تنگ شده .
دعا کنید که همه چی به خوبی  و خوشی و سلامتی و آسونی طی بشه و خیلی زود بیام و خبر اومدن وانیا رو بدم و عکسش رو واستون بذارم .
اگه سر زایمان اینقدر دردم وحشتناک نبود که بتونم تمرکز کنم مطمئن باشید واسه تک تک تون دعا خواهم کرد البته اگه دعای من ارزش استجابت داشته باشه .

قربان همگی .....
التماس دعا .....





موضوع مطلب :
دوشنبه 91 خرداد 8 :: 10:13 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . حالتون چطوره ؟ خوب هستید ؟


امروز هشتم خرداد روز تولد بابکه .
از دیروز تو این فکر بودم که بیام به مناسبت این روز یه پست خوب بذارم ولی متاسفانه دیروز فرصت نکردم چند تا عکس قشنگ پیدا کنم و بذارم تو وب .
یعنی راستشو بخاید یه دفعه دیروز که روی صفحه موبایلم نگاه کردم و دیدم هفتمه فهمیدم یه کم دیر شد ..........

واسه همین فعلا فقط اومدم تا تولدش رو تبریک بگم و اگه فرصت شد چند تا عکس بذارم .

بابک جان تولد 36 سالگیت مبارک .

 
امیدوارم سالهای سال در کمال سلامت و خوبی و خوشی زندگی کنی .
می دونم این روزا داره به هر دومون خیلی سخت می گذره ولی به قول خودت همش امتحانه رد میشه حل میشه .
حالا که فرصتی پیش اومده من حرف بزنم بهت میگم که می دونم تو این چند سال بی نهایت اذیتت کردم ولی خودت می دونی که خیلی بیشتر از بی نهایت اذیت شدم تا تونستم اذیت کنم .
همیشه فکر می کردم اول زندگی یه زوج مشترک باید فقط خوشی باشه و راحتی .
ولی زندگی ما تنها چیزائی که نداشت اینا بود .........
خیلی دلم میخاست منم مثل خیلیای دیگه که در کمال شجاعت با سختیها می جنگن بجنگم ولی نمی تونستم و حتی هنوزم خیلی وقتا کم میارم .
البته تو هم بی تقصیر نبودی چون هیچ آمادگی ای به من ندادی تا اقلا بدونم قراره با چه شرایطی زندگی کنم .
هر چند که به قول خودت تو هم نمی دونستی قراره اینطوری بشه .
تو این دوران بارداری و انتظار خیلی از خدا خواستم حالا که خودش این پیوند رو رقم زده خودشم کمک کنه تا مشکلات سر راهمون حل بشه و منم یه کم صبور بشم .
یاد بگیرم چطور با زندگیم همه جوره کنار بیام و اینقدر خودم و تو رو اذیت نکنم .
تو هم دعا کن واسم .
خیلی مواقع بهت حسودیم میشه که اینقدر راحت همه چیز رو به خدا واگذار می کنی و می گذری .
از اینکه اینقدر صبورانه غر و لند و حرفای منو با سکوتت تحمل می کنی .
هر چند بعضی مواقع هم خیلی ازارم میدی . خواسته یا ناخواسته اش رو نمی دونم ولی بهرحال منم خیلی مواقع از دستت حرص می خورم .
امیدوارم که از این به بعد با حضور این بچه زندگیمون رنگ و بوی قشنگتر و بهتری بگیره .
امیدوارم اینقدر خوش قدم باشه که به محض اومدنش همه مشکلات مالیمون حل بشه و از این همه نگرانی و استرس در بیایم .
امیدوارم ......

هنوز هیچ کادوئی واسه بابک نگرفتم یعنی راستشو بخاید اوضاع مالیم اصلا مساعد نیست بخصوص که زایمانمم نزدیکه و کلی خرج و مخارج توی راهه ضمن اینکه فعلا حقوقی هم ندارم .
توی این 6 ماه استعلاجی حقوقم می افته با تامین اجتماعی که اگه سفت و سخت بیفتم دنبالش شاید بعد از چند ماه یه علی الحساب بتونم بگیرم .
واسه همینم همین مقدار کم پولی هم که هست نگه داشتیم واسه خرج بیمارستان و بچه .
خیلی دلم میخاست پول داشتم تا یه گوشی خوب یا یه ساعت قشنگ یعنی دو تا چیزی که بابک خیلی بهشون علاقه داره واسش بخرم ولی واقعا فعلا در حد توانم نیست .
انشالا به محض اینکه اینقدر پول دستم بیاد واسش جبران می کنم ......

پنج شنبه هفته گذشته بالاخره بعد از مدتها شک و دودلی ، دفتر بابک ( دفتر پیشخوان دولت ) رو فروختیم . راهش واسه بابک خیلی دور بود و رفت و آمدش مشکل . وقتی هم بالای سر کارت نباشی خیلی خوب نمیشه اداره اش کرد . ضمن اینکه تقریبا ضررش بیشتر از نفعش شده بود . پول کرایه مغازه ، حقوق 3 تا کارمند ، آب و برق و گاز و تلفن و مالیات و بنزین و گازم که حساب می کردی دیگه نه تنها چیزی تهش نمی موند بلکه باید یه چیزی هم می ذاشتیم روش .
دیگه بدجور خسته مون کرده بود بخصوص اینکه خیلی هم بدهی روش ایجاد شده بود واسه همین عاقلانه ترین کار این بود که از دستش راحت بشیم . تا بعد ببینیم باید چکار کنیم . حالا کارای نقل و انتقال تا یه حدی انجام شده ولی هنوز تا چند ماه آینده تمام چیزا به نام بابکه و این یعنی دردسر مضاعف . چون اون خانمی که دفتر رو خریده هیچ چیزی از کارش بلد نیست هیچ چیز و کوچکترین اشتباهی بکنه به پای بابک نوشته خواهد شد و ممکنه امتیاز دفتر به کل باطل بشه . کارمندای نامردشم دیروز بعد از اینکه بابک دفتر رو به صاحب جدیدش تحویل داده ول کردند و رفتند . هیچ کدوم پیش اون خانم نموندن تا کار رو یادش بدن . فقط به خاطر اینکه بهشون گفته من یه نفرتون رو میخام اینا هم دست به یکی کردن که یا هر دو یا هیچ کدوم . واسه همین بابک دوباره امروز مجبور شد خودش بره ببینه باید چکار کنه . متاسفانه تک دفتر اون شهر هم هست مردمش هم یه کم خرده شیشه دارن اگه کارشون حل نشه بلافاصله کار به شکایت و شکایت کشی می رسه و بیخ پیدا می کنه ......

دوستای عزیز . خیلی واسمون دعا کنید . اینکه مشکل این دفتر خیلی زود حل بشه و مساله ناجوری پیش نیاد .
اینکه خیلی خیلی زود بابک بتونه یه کار خیلی خوب متناسب با روحیاتش پیدا کنه و از بیکاری در بیاد .
اینکه پولی که بابت فروش دفتر دستمون اومده برکت داشته باشه و کفاف بدهیهامون رو بده و خیلی خوب بتونیم مدیریتش کنیم و بهترین تصمیم رو واسش بگیریم .
اینکه بابک به دلش بیفته از این همه هوش و استعداد و اطلاعات عمومی ای که داره در جهت ادامه تحصیل استفاده کنه و توی یه رشته خوب ثبت نام کنه و تا مقاطع بالای تحصیلی پیش بره .
می دونم همین الانشم به اندازه یه لیسانس و فوق لیسانس اطلاعات و شخصیت داره ولی خوب همه جا مدرک مهمه .
دوست ندارم چند صباح دیگه وقتی بچه مون میخاد بره واسه ثبت نام مدرسه وقتی ازش می پرسن مدرک بابات چیه ؟ سرش رو بندازه پائین و بگه دیپلم .....
دلم میخاد بچه با افتخار سرش رو بالا بگیره و بگه لیسانس یا فوق لیسانس یا حتی انشالا بالاتر  ........
می دونم بابک از پسش برمیاد مطمئنم که برمیاد . اول به خاطر خودش و آینده اش بعد بچه اش و بعد به خاطر دل من .......
و اینکه دعا کنید من زایمان خیلی خوبی داشته باشم و بچه سالم و صالح که بعد از زایمان هم مشکلی واسه هیچ کدوممون پیش نیاد .

این روزا دلم خیلی مشهد میخاد . دلم پر می کشه واسه قدم زدن توی صحنای حرم . واسه ایستادن جلوی ضریح و مثل بارون اشک ریختن . واسه سبک شدن بعد از زیارت و فراموش کردن تمام غصه ها ...
دلم خیلی هوائی شده .

یا امام رضا
تا حالا نشده بیام مشهد و دست خالی برگردم . تا حالا نشده حاجتی داشته باشم و روا نکنی . از سال 86 تا حالا که با زهره اومدیم پابوست و ازت خواستم اقلا سالی یه بار بطلبیم هر سال یه بار طلبیده شدم . حالا هم خودت کمک کن مشکلاتمون حل بشه و این بار با بچه مون بیایم .
خودت می دونی که چقدر دلم هوای زیارتت رو داره . دلم واسه دیدن ملیحه هم تنگ شده .
یا امام رضا .........

و اما یه چیز دیگه و ختم کلام :

تا حالا اسم وانیا به گوشتون خورده ؟ یه اسم اصیل فارسیه به معنی هدیه ای با شکوه از طرف خداوند ......
در راستای فرآیند انتخاب اسم بچه هر اسمی به این حاج آقا گفتیم فرمودند : نمی خوره !!!!!!!
تا اینکه بابک اسم وانیا رو پیدا کرد .....
البته به قول زهره اولش انگار خیلی ثقیله . هنوزم جز زهره به هیچ کس نگفتیم .
ولی وقتی تکرارش می کنی انگار اسم بدی نیست بخصوص که من معنیش رو خیلی دوست داشتم و خدا رو شکر حاج آقا هم گفتند : می خوره !!!!!!!

نمی دونم ولی به احتمال قوی اسم بچه همین میشه هر چند که من هنوزم دلم اسم باران رو میخاد ........

خوب دیگه خیلی طولانی شد .
شاید رفتم بیرون واسه خرید گل و کیک تولد . البته شاید .
اگه گرفتم سعی می کنم عکسش رو بذارم توی وبلاگ .
فقط حیف که نمی تونم خونه رو اون جور که دلم میخاد آب و جارو کنم یعنی واقعا نمی تونم دست به جارو برقی بزنم اینه که همه شرایط دلچسبم نیست واسه تولد ولی در حد توانم هر کاری بربیاد انجام میدم

بابک جان بازم تولدت مبارک عزیزم.........

با اینکه خیلی کم این جمله رو از من می شنوی ولی بدون :

دوستت دارم .........

 

عصر نوشت :

سلام . امروز خیلی زرنگ شدم . ظهر بود که شال و کلاه کردم زنگ زدم آژانس و راه افتادم . از سر کوچه مامان اینا یه دسته گل خریدم بعد رفتم شیرینی فروشی تمشک یه کم جلوتر از خونه مامان اینا یه کیک تولد خریدم و گفتم همون موقع روش واسم بنویسه :
بابک جان تولدت مبارک .
جالب اینجا بود که بهش گفتم یه شمع 36 هم میخام اول گفت 3 ندارم ولی 6 دارم منم که دیگه نمی تونستم جائی برم گفتم خیلی خوب 6 رو بده به جای 3 شمعهای کوچک رو میذارم . بعد از اینکه گشته می بینه 3 داره ولی به جای 6 ، 9 داره . هیچی دیگه 3 رو گرفتم و برگشتم خونه .
و اما عکسهاش :

و اما اصلی ترین قسمت تولد کادوی تولده که توی اون پاکته است که به گلدون تکیه داده شده :
ناقابله ولی چون نه فرصت خرید داشتم و نه می تونستم برم بازار یه تراول 50 هزار تومنی واسش گذاشتم .

دیگه به خوبی و بدی خودتون ببخشید ........

و اما فردا صبح نوشت :

سلام . دیروز الکی الکی یه تولد درست و حسابی واسه بابک گرفته شد . خوب کم و بیش همه می دونستند تولدشه . سال قبل روز تولدش دوتائی رفتیم کافی شاپ هتل 40 پنجره و بیرون . خوب بعد همه شاکی شدن که چرا خبر ندادین ؟؟
امسالم هی بحثش شده بود که تولدش توی خرداده . از صبح مامان اینا هی زنگ زدن که میخای چکار کنی ؟
گفتم والا نمی دونم بذار بیاد ببینم چی میگه ؟
به بابک گفتم چکار کنیم ؟ گفت اگه میخان کادو بیارن باید دعوتشون کنی و شام بدیم .
خلاصه ما هم دیگه بعداز ظهر به مامان و مریم و علی و خاله ها زنگولیدیم که تشریف بیارید .
جاتون خالی کیک و میوه و شیرینی و شام و عکس و باز شدن کادوها و ........
خلاصه اخرین گروه 12 شب از خونه رفتند بیرون .
خوش گذشت خوب بود .
پارسال تو کافی شاپ ، امسال توی خونه با مهمون ، تا ببینیم سال دیگه کجائیم و چی میشه ؟؟
بهرحال جای همه تون خالی بود ........




موضوع مطلب :
چهارشنبه 91 خرداد 3 :: 12:36 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . خوبید شما ؟
می بینید چقدر زرنگ شدم هی زود به زود آپ می کنم ؟؟؟؟؟
خوب دیگه حالا وقت بیشتری دارم .......

بالاخره دیروز رفتم دکتر . مثل همیشه فشار و وزن و صدای قلب بچه و این بار معاینه .........
بعد از معاینه بهم گفت فعلا واسه طبیعی خوبه چون بچه ات درشت نیست اوضاع خودتم بد نیست ولی من اصلا نمی تونم پیش بینی ای بکنم چون نه دست منه نه دست خودت . یهو تا یه مرحله ای خوب پیش میره و بعد دیگه پیشرفت نمی کنه .
می گفت تو سزارین ما می تونیم مانور بدیم ولی تو طبیعی چنین چیزی ممکن نیست .
بعد پرسید از نظر خانوادگی چطور هستید ؟
گفت والا مامانم که فوق العاده بدزا بوده و خواهرم هم سزارین شده .
دیگه چیزی نگفت فقط گفت یه کم دیگه صبر کن ببینیم چی میشه .
نمی دونم چکار کنم . تمام ترسم از اینه که درد طبیعی رو بکشم و بعد وسط کار مجبور به سزارین بشم و این یعنی نهایت بدشانسی که من اصلا تحملش رو ندارم .

همه بهم میگن پیاده روی کن ولی من بعد هر پیاده روی حالم به شدت خراب میشه . دل درد و کمر درد وحشتناکی می گیرم .
دیروز بعد از دکتر نرفتیم خونه مامان یعنی اصلا حال و حوصله نداشتم دلم آرامش می خواست واسه همین با وجود اینکه شام نداشتیم رفتیم خونه . جاتون خالی بعد نماز یه کم سیب زمینی و تخم مرغ درست کردیم و خوردیم چون هر دو خیلی گرسنه مون بود .
بعدش هی به بابک گفتم پاشو بریم تا پارک سر خیابون تا من یه کم پیاده روی کنم . هی گفت امشب نه و حالا نه و هی بهانه اورد بعد دیدم لباس پوشید و رفتیم .
چشمتون روز بد نبینه که دیگه توی راه برگشتن با گریه داشتم میومدم از بس دل و کمرم درد گرفته بود . درد عجیبی داشتم می دونستم درد زایمان نیست ولی خیلی درد می کرد منم کم طاقت !!!!
اومدم خونه زنگ زدم به مامانم که پاشو بیا دلم درد می کنه اون بنده خدا هم با دو تا عمه هام که از شیراز اومدن و بابام پاشد اومد و عمه ام یه کم شکمم رو چرب کرد و به قول خودش بچه رو که توی رون پام گیر کرده بود جابجا کرد و کشید بالا .........

از بس این چند وقت با کوچکترین دردی اشکم دراومده و بی صبر و طاقت شدم همه بهم میگن تو عمرا نمی تونی طبیعی زایمان کنی بخصوص اینکه یهو وسط کار هم نتونی و سزارینت کنن .
نمی دونم چه کنم تازه اینائی که تجربه هاشون بیشتره میگن طبیعی هم بعدش بی درد و مشکل نیست .
همه چیز رو سپردم به خدا ببینم اون چی میخاد . عروس خاله ام توی کانادا از دیروز کیسه آبش پاره شده بود و بالاخره امروز عصر طبیعی زایمان کرده البته بماند که خاله ام گفت خیلی اذیت شده هیچ کس هم پیششون نیست تک و تنها و غریب . خاله ام خیلی ناراحت و نگران بود . ولی خدا رو شکر به خیر گذشت ..........

کم کم دارم از دست خودم کلافه میشم . هم خودم و هم خانوادم رو عاصی کردم . از بس که کم صبر و طاقت شدم و با کوچکترین مساله ای اشکم چاری میشه . وقتی هم ناراحتم قیافه ام از هزار متری فریاد می زنه . دلم نمیخاد اینقدر ضعیف باشم نمی دونم پس ایمانم کجا رفته ؟؟؟؟؟
یعنی همه این بی طاقتیا و دل نازکیا بخاطر بارداریه ؟؟؟؟؟؟
به قول عمه ام با این وضع افسردگی بعد زایمانم حتمیه .

فردا شب لیله الرغائبه . دلم میخاد اعمال مخصوصش رو انجام بدم .
پارسال یه همچین شبی داشتیم با دائیم می رفتیم باغ یکی از دوستاش تو شهرکرد .
امسال اما با یه بچه توی شکم ...........
و خدا می دونه سال دیگه توی چه موقعیتی ........

فردا شب ، شب برآورده شدن آرزوهاست . اگه زنده بودم و خدا خواست به یاد همه تون خواهم بود شما هم ما رو یاد کنید .
التماس دعا .........

 

فردا صبح نوشت :

خدایا نمی دونم واقعا میخای باهام چکار کنی ؟
چند تا چیز رو خیلی خوب می دونم :
تو هیچ وقت بد بنده هات رو نمیخای ......
هیچ برگی بی حکمت تو از درخت نمیفته .......
بنده هات رو خودت آفریدی پس به چم و خم اخلاق و رفتار و خصلتای همشون دقیقا آگاهی و می دونی حد و اندازه ظرفیتشون چقدره ......

پس ..........

خدایا شایدم میخای اعتقادات و تصورات اشتباه منو درست کنی هان ؟؟؟
خدایا من همیشه توکل و ایمانم به تو بوده حتی وقتی واسه خرید یه لباس میرم ته دلم میگم خدایا اونی که تو صلاح می دونی و می پسندی سر راهم بذار .......
حالا باید از این اتفاقاتی که پیش میاد و روح و روان منو داغون میکنه چه نتیجه ای بگیرم ؟؟؟؟

پیش خودم میگم :

اگر با من نبودش هیچ میلی
چرا ظرف مرا بشکست لیلی

ولی از اون طرف می بینم هیچ جوره تحملش رو ندارم .

شاید از حرفام چیزی سردرنیارین . حق دارین . ولی ازم نخاین چیزی هم بگم . نگفته به اندازه یه کوه غم و غصه افتاده رو دلم . از بس گریه کردم دیروز عصر تا حالا چشام باز نمیشه پلکام درد می کنه . بازم تا یادش می افتم اشک تو چشام جمع میشه .

دیشب همه کلی باهام حرف زدن . بازم خدا رو شکر که دردای بارداری بهانه خوبیه واسه وانمود کردن به اینکه از درد گریه می کنی یا نگران زایمانی .
اگه این شرایط نبود نمی دونم باید چه بهانه ای می آوردم تا کسی متوجه نشه دردم چیه ؟

خوش به حالت بابک ........
کاش می تونستم یه کم فقط یه کم مثل تو باشم .
هیچ چیز رو سخت نگیرم و از کنار همه چیز به راحتی بگذرم .....
اما افسوس که من دنیائی با تو فرق دارم ........





موضوع مطلب :