سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 49
  • بازدید دیروز: 72
  • کل بازدیدها: 193585



یکشنبه 90 مهر 24 :: 2:59 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام سلام سلام .......
من برگشتم . زیارتم قبول . رسیدنم بخیر . ممنونم ممنونم مرسی . قبول حق !!!!!!!!!! انشالا روزی شما .......
خیلی خودمو تحویل می گیرم نه ؟؟!!!
خوب خدا رو شکر به خوبی و خوشی رفتیم و برگشتیم و جای همگیتون خالی بسیار بسیار خوش گذشت بهمون . واسه همه تون دعا کردم . توتی جون دستورات شما هم اجرا شد .
از آقا خواستم به زودی خیلی زود همه تون رو بطلبند و خودتون برید صفا کنید .
همه چیز سفرمون خدا رو شکر خیلی خوب بود .
و چیزی که از همه بهتر و قشنگتر کرد سفرمون رو آشنا شدن با شوهر ملیحه جون آقا مسعود و بیرون رفتن با اونها بود .

یه روز بعد از رسیدنمون به مشهد با ملیحه جون قرار گذاشتیم و رفتیم پارک ملت و  پروما و بعد هم نهار و .......
خوب خیلی خوش گذشت . بعد ملیحه گفت که آقا مسعودم تمایل دارند بیان و همدیگه رو ببینیم . ( روز اول آقا مسعود به دلیل مشغله کاری نتونستن تشریف بیارن . )
خلاصه قرار شد شب جمعه رو با ملیحه جون و شوهرشون باشیم . با هم نزدیک حرم قرار گذاشتیم و با ماشین اونا رفتیم طرقبه و شاندیز . خیلی با معرفت و خوب بودند هر دو خیلی . یعنی هر چی من بگم کم گفتم از خوبیشون و با مرامیشون . از همین جا باز هم ازشون تشکر می کنم بابت تمام زحمتائی که کشیدند .

من و بابک از نظر دوست و رفیق خیلی شانس آوردیم . بخصوص دوستان وبلاگی . باور کنید با دوستانی که توی نت باهاشون آشنا شدم شاید راحت تر باشم تا کسانی که قبلا باهاشون دوست بودم البته هر گلی یه بوئی داره ولی نتیها چون مدام از طریق نت باهاشون در ارتباطی به روزترند تا بقیه .
اون از باران و خانوادش که برامون سنگ تموم گذاشتند و ما هنوز در حسرت جبران زحماتشون موندیم اینم حالا از ملیحه و آقا مسعود که حسابی خجالتمون دادند .

آقا مسعود خیلی خوش مشرب و شوخ و مهربون بودند . انشالا سایه شون همیشه رو سر ملیحه جون باشه و در کمال سلامتی و خوشبختی سالهای سال کنار هم زندگی خوب و خوشی  داشته باشند .
با اونا رفتیم بازار طرقبه نمی دونم یا شاندیز ، رفتیم سینمای 5 بعدی که خیلی باحال بود . بعد رفتیم رستوران میرعماد شام خوردیم که وااااااااااااااااااااااااای امان از قیمتاش .
به قول آقا مسعود آدم قیمتا رو می دید دپرس می شد . ولی خوب غذاش خیلی خوب بود . آقا مسعود خیلی زحمت کشیدند .

اقا مسعود خودشون مشهدی نیستند بنابراین مثل ما خیلی با خیابونای مشهد آشنا نبودند . به قول ملیحه از بس هم که هر روز یه تغییری تو این مسیر خیابونا میدن ملیحه هم بعضی جاها رو اشتباه می کرد .
خلاصه چشمتون روز بد نبینه که بعد از اینکه وارد شهر شدیم و آقا مسعود به آب انار ملس که خیلی هم خوشمزه بود و چسبید مهمونمون کردن به چه بیچارگی راه رو پیدا کردیم !!!!!!!!
تو کوچه پس کوچه های مشهد گیر افتاده بودیم و مگه به خیابون می رسیدیم ؟؟؟؟
در عین حال کلی هم خندیدم . ولی بهرحال شب خیلی خوبی بود و امیدوارم بتونیم هر چه سریعتر این همه محبت رو جبران کنیم .

دیگه سفرمون نکته خاصی نداشت جز حرم و زیارت و دعا و بازار و خرید و ..........
زهره ، بخدا هر چی از دم هتل اترک رد می شدم یا پارک ملت که اون دفعه با پریسا رفتیم یا توی صحن آزادی که بیشترش همون جا بودیم همه جا به یادت بودم همه جا ......

فقط یه مطلب خنده دارم بگم .......
پارسال هم ما توی همین مهمونسرای دانشگاه علوم پزشکی جا گرفته بودیم که من  بابک با هم رفتیم . امسال که رفتیم یه آقائی اومد بالا که اتاق رو بهمون تحویل بده . در همین حین یهو دراومد گفت :
پارسالم که اومدین همین آقا بود ؟؟؟؟؟
حالا اون منظورش اون آقای مسئول مهمانسرا بود من فکر کردم با منه و منظورش بابکه !!!!!!!!!
منم به بابک نگاه کردم و گفتم : بله پارسالم با همین آقا اومدم !!!!!!!!!!
وااااااااااااااااای که اون بنده خدا ترکیده بود از خنده . گفت : دست شما درد نکنه یعنی من منظورم این بود که شما هر سال با یه آقا میاید ؟؟؟؟؟؟

خلاصه که کلیاتی خندیدیم .........

اینم از سفر ما که واقعا بهش نیاز داشتیم و واسه روحیه هر دومون خوب بود .
هر چی این سفر بهمون خوش گذشت این دوتا خبر مرگ امروز خرابش کرد ....

امروز صبح که سوار سرویس شدم فهمیدم که یکی از همکارامون که متولد 54 بود و دوتا دختر 7 و 2 ساله داره و دوسال پیش سرطان ریه گرفت دیروز ساعت 6 عصر تو بیمارستان تموم کرده .
خیلی ناراحت شدم بعدم که توی بیمارستان با اکثریت همکارا تشییعش کردیم .......
چه صحنه دلخراشی بود گریه خانم جوون و دیدن بچه های مات و مبهوتی که نمی دونستند چی شده ؟
خانمش گریه می کرد و می گفت : چقدر بچه م شبا دستاشو برد بالا و گفت : خدایا بابا علی رو شفا بده .....
وااااااااااااااااااااای که داشتم دق می کردم . همه همکارا گریه می کردند خیلی صحنه بدی بود خیلی .

بعدم که توی نهارخوری بودم که مریم زنگ زد و گفت که خواهرشوهر خاله م همون که گفتم واسش دعا کنید و سرطان داشت و چند روزی بود که دیگه تو کما بود دیشب آخر شب فوت کرده .
دور از جون مامانم از مامان من کوچکتر بود . دختر اولیش یه سال از من کوچکتره . دختر دومی و سومی ازدواج کردند اولی مجرده با 3 تا پسر تو خونه .
کی دیگه جای مادر رو واسه این بچه ها پر می کنه ؟؟؟؟؟؟؟
خدایا سایه هیچ پدر و مادری رو بی وقت از سر بچه هاشون کم نکن .
خلاصه که این دوتا خبر مرگ دپرسمون کرد .

یه سری از خاطرات سفر مشهد رو توی یه دفتر نوشتم و از بابک خواستم اسکن کنه بذارم توی وبلاگ . به محض آماده شدن میذارم . عکس هم خیلی نگرفتیم .
باران جان مراسم خواهرشوهر خاله م توی قم برگزار میشه . اگه مامانم اینا بیان یه سر باهاشون میام اگه اومدم و وقت شد یه جا بات قرار می ذارم ببینمت .
اگه اومدم البته .
خوب دیگه تا دوباره ملیحه صداش درنیومده من برم ببینم چی میشه .......
یا علی ........
در پناه حق .




موضوع مطلب :