سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 58
  • بازدید دیروز: 72
  • کل بازدیدها: 193594



شنبه 88 خرداد 23 :: 1:3 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام
نمیدونم چرا بعضی وقتا ، بعضی چیزا اینقدر رو آدم اثر میذارن ؟ اومده بودم داشتم توی اون یکی وبم مطالبی رو از کتاب گناهان کبیره می نوشتم . هنوز تموم نشده بود که دیدم 4 تا پیام دارم نگاه کردم دیدم یه بنده خدائی واسم نظر نوشته . رفتم توی وبش . وای چقدر قشنگ بود . الحق و الانصاف ، فوق العاده بود . درمورد مادر نوشته بود و یه ترانه فوق العاده زیباتر . اینقدر تحت تاثیر قرار گرفته بودم که در تمام مدت نوشتن متنم هدفون تو گوشم بود و ترانه رو گوش می دادم و فقط اشک می ریختم . خیلی قشنگ بود و بدتر از همه اینکه خودش مادر نداشت . دیگه این مساله بیشتر دلم رو سوزوند ..........
ای وای . خدایا ما بنده های ناشکرت رو چطور تحمل می کنی ؟ خوش بحالت با این همه صبر ای خالق صبر..........
خدایا به اندازه تک تک نعمتات شکر که سایه پدر و مادر بالای سرمونه . خدایا من در حق پدر و مادرم خیلی ناسپاسم و تو بهتر از هر کسی اینو میدونی .
خدایا تو رو به عظمت و بزرگی و عزتت قسمت میدم کمکم کن تا خوب بشم . خدایا نذار اینقدر بد باشم و بعد حسرت و تاسف نصیبم بشه . خدایا من بدم . آره . میدونم خیلیم بدم . ولی مگه تو نگفتی اگه ازت بخوایم،  کمکمون می کنی ؟؟ خدایا من اومدم تا از صمیم قلبم ازت کمک بخوام . خدایا کمکم می کنی ؟؟؟؟؟؟؟؟
چه سوال مسخره ای !!!!!!!!!!!!!!
یا سامع الدعایا .........
ای ییییییییییییییییییییییی
اینم از رای گیری . امروز رفتیم رایمون رو هم دادیم . توکل به خدا . هر چی خیره انشاالله پیش میاد . ولی چقدر شلوغ و بی سابقه بود .
بازم خدا رو شکر .........
دیروز تولد مینا خواهرم بود . من ظهر کلاس نرفتم که بیام خونه واسه امتحان زبان آماده شم که آخرشم نخوندم . ولی خدا رو شکر امتخانم بد نشد .
راستی امروز بعد کلی وقت رفتیم کوه . دیشب که خاله اینا اومدن داشتم می گفتم مهدی اس زده بریم کوه . مرضیه دختر خالم که تازه امتحاناش تموم شده و همسن خواهرم میناست گفت تورو خدا بیا بریم . من دیگه خیلی حوصلم سر رفته . منم گفتم باشه . بعدشم خالم گفت اگه صبح زود برید منم میام . هیچی دیگه روکارمون کردن تا بریم . منم با زهره و مهدی و کارشناس ارتش بیمارستان واسه رفتن هماهنگی کردم . صبح، 5 و رب که واسه نماز پا شدم دیگه نخوابیدم و بعد نماز و مخلفاتش آماده رفتن شدم . زهره زنگ زد و گفت حالش خوب نیست نیومد . کارشناس ارتشم که گوشیش رو برنداشت . خلاصه من و مرضیه و مینا و خاله و مهدی رفتیم . خوب بود خوش گذشت . فقط یه کم دیر رفتیم گرم شد . ولی بهرحال خوب بود . بعدشم رفتیم توی پارک پل مارنون صبحونه جاتون خالی ، نون و پنیر و خیار و گوجه نوش جان کردیم و اومدیم خونه . من مامان رو روکار کردم که همون موقع بریم رای بدیم وبیایم . حالشو نداشتم دوباره لباس عوض کنم . خلاصه رفتیم و دیدیم وای چشمتون روز بد نبینه . چه صفی ...........
ولی چاره ای نبود . همه جا همین خبر بود . هیچی دیگه 10 که رفتیم 1 برگشتیم . حمید زنگ زده میگه من به موسوی رای دادم . میخاستم ریز ریزش کنم . ولی بعد دیدم خوب حق انتخاب داره .
توی صف رای گیری یه خانومی که ادعا می کرد وکیل پایه 1 دادگستریه می خواست بام بحث کنه سر موسوی . منم که هیچ خوشم نمیاد بش گفتم هیچ تمایلی واسه بحث کردن ندارم . خلاصه اصلا بش رو ندادم . ولی خدائیش عجب آدمای ناجوری میومدن به موسوی رای بدن . از شکل و قیافه های شش در چهارشون معلوم بود طرفدار موسوین .
هیچی دیگه رای دادیم اومدیم خونه . وای که مامان چقدر قر زد که نهار نپختم . ظهر شد . چرا صف جلو نمیره . خلاصه بیچارمون کرد بسکه نق زد . وقتی برگشتم بابا و علی داشتن ماشین بابا رو میشستن . بیچاره بابا بعد رفت ماشین منو آورد تو پارکینگ و شست . ولی گفت دیگه جارو برقیش با خودت . منم بعد از نماز یه جاروبرقی مشتی توش کشیدم که خودم خوشم اومد .
اون روز که آقای رحیمی بردمون سر زمینشون که توت بخوریم ، بچه ها از تو زمینش یه کم کرفس چیدن و بعدش همینطوری بدون پلاستیک گذاشتن صندوق عقب ماشین من . منم که حواسم نبود ، اصلا از ماشین پیاده نشدم . دمبایگانی که داشتن خالی می کردن دیدم وای تموم صندوق عقب غرق گل شده . کلی حرف بارشون کردم و مترصد یه فرصت بودم تمیزش کنم که دیگه امروز فرصتش پیش اومد .
بعدشم که نهار و خواب و علافی .
مریم اینام دیگه ساعت 8 بود رفتن خونه مادر عماد . منم اومدم سر نماز و دعا و کتاب و بعدم که وبلاگ و این چیزا .
وب اون آقا هم که کلی حالمون رو دگرگون کرد .
راستی 5 شنبه توی بایگانی نشسته بودم که هم اتاقیم زنگ زد گفت که آقای ... اومده و فرستادمش بیاد بایگانی . منم موندم تا اومد . ولی خوب مجبور بودیم برگردیم درآمد . توی راه گفت من به رضائی رای میدم . منم فقط خندیدم و گفتم : فقط احمدی نژاد .
دیروز دوباره یه حالی بود . انگار دوباره احساساتی شده بود . هی واسم شعر میخوند . منم که حوصله گوش دادن ندارم . فقط یه قسمتیش بود داشت میخوند : یوسفی داشتم و بعد به من اشاره کرد و ادامشو خوند .
منم بش گفتم: یوسف مشکلی نداشت تمام اشکالات از زلیخا بود . خلاصه یه کم سر برگه ها و پوشه و برچسب کل کل کردیم و بعدش رفت .
هم اتاقیم می گفت : وقتی سرت پائین بود بدجوری داشت نگات می کرد . یهو زیر چشمی دید من دارم نگاش می کنم سرش رو انداخت پائین . توی همون حین هم داشتم با زینت اس ام اس بازی می کردم . می گفت بش بگو احمدی نژادی شاید برگشت !!!!!
تازه یه چیز جالب تر اینکه : اون موقعها که با بهمن در ارتباط بودم یه شب بم زنگ زد و داشتیم حرف می زدیم که یکی از دوستاش هی مسخره بازی درمیاورد . بش گفتم کیه ؟ گفت هیچی عاشق یه دختری شده که اسمش بهارست . حالا که فهمیده، تو هم اسم اونی داغش تازه شده . بعدش اون گوشی رو دستش گرفت و هی التماس و اصرار که تو رو خدا با اون دختر حرف بزن و راضیش کن و .........
خلاصه کلی وقت با این پسره فیلم داشتیم. هی زنگ می زد و خواهش و التماس . منم که خبر نداشتم گفتم باشه . شماره یه واسطه رو داد منم بش زنگ زدم و بعد معلوم شد دختره یکی دیگه رو دوست داره و .......
بعد از اون جریان هادی مدام بم زنگ می زد و با بهونه های مختلف حرف می زد . منم به بهمن شاکی شدم . اون گفت هادی خیلی حال و روز خوبی از نظر روحی نداره . گفت که وقتی سزبازی بوده ، خواهرش رو میدن به یکی که خیلی خوب نبوده . این وقتی میرسه که روز عقد بوده . لخت میشه میره تو برفا می خوابه که این کار و نکنید ، کسی گوش نمیده . بعدشم کار خواهرش به طلاق می کشه و از اون روز دیگه خیلی بهم می ریزه . البته هادی خودش اینو واسم تعریف کرده بود ولی من خیلی باور نکردم تا دیگه بهمن گفت و باورم شد .
خلاصه بعد که دیدم انگار داره یه جورای هی بیخودی بم زنگ می زنه ، یه روز گوشی رو دادم علی جواب داد و اونم دیگه زنگ نزد تا روز سه شنبه توی راه رفتن به کلاس ایروبیک بودم که دیدم گوشیم با یه شماره موبایل همدان زنگ میخوره . فکر کردم بهمنه . گوشی رو که برداشتم دیدم گفت : خانم کریمی ؟ گفتم نه و قطع کردم . ولی شک کردم که هادیه یا نه . دوباره زنگ زد و گفت : ببخشید صدای من احیانا واسه شما آشنا نیست ؟!!!!!!!
منم گفتم چرا آشناست واسه همین قطع کردم . هیچی دوباره شروع کرد به حرف زدن . بهش گفتم مگه قرار نبود دیگه زنگ نزنی ؟ گفت بخدا قصد نداشتم زنگ بزنم . گفت که من توی تهران دارم توی یه شرکت کار می کنم اومدم نشستم توی یه پارک . یهو یه ماشین رد شد شمارش 368 بود . یهو یاد شماره تو افتادم بدون اینکه حتی تو گوشیم سیوش کرده باشم . بت زنگ زدم . یه کم حرف زد . از بهمن پرسیدم گفت تهرانه و خلاصه ازش خواستم دیگه زنگ نزنه گفت باشه .
دوباره 5 شنبه که امتحان زبانم تموم شد دیدم زنگ زد گوشی رو برداشتم بدون سلام و علیک گقتم : مگه قرار نشد دیگه زنگ نزنی ؟
دراومده میگه : نه بخدا فقط خواستم بگم یه پسر خاله دارم حالش خوب نیست . خیلی بچه مثبته . گفتم من یه خانمی رو می شناسم که اگه بات حرف بزنه خوب میشی . یه کم باش حرف میزنی ؟ !!!!!!!!!!!!
باور کن اگه دم دستم بود کشته بودمش . سرش داد کشیدم گفتم چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه بار دیگه بگو !!
گفت هیچی ببخشید . دوباره بش تاکید کردم زنگ نزنه ولی میدونم بی فایدست . ازش پرسیدم به کی رای میدی ؟ درکمال تعجب گفت : احمدی نژاد
خیلی جالب بود . خلاصه اینم از این . جالبه برام .
چند وقتیه که خیلی از این اتفاقا داره تو زندگیم میفته . نمیدونم چرا ولی خیلی احساس خوبی نسبت به این اتفاقها ندارم . یه جورائی می ترسم . احساس می کنم که این شیطون وسواس خناس داره واسم نقشه میچینه . البته من که توکلم به خداست . ولی بهر حال نگرانم . وای خدا ساعت 1 شبه !!!!!! پاشم برم بخوابم . ای وای . اصلا حواسم به ساعت نیستا !!!!
خدایا ما رو آنی و کمتر از آنی به خودمون وا مگذار
آمین یا رب العالمین .

 بای




موضوع مطلب :