سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 5
  • بازدید دیروز: 91
  • کل بازدیدها: 193632



دوشنبه 88 تیر 8 :: 9:12 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام .
فقط اومدم یه چیزی بنویسم و برم .
جریان من و این آقای ... رو باید تو کتابهای لطیفه نوشت خدا وکیلی !!!!!!!!!!!!!
امروز صبح قرار بود پرونده های ما بیاد بیمارستان . تا ساعت 10 صبر کردم خبری نشد بعد زنگ زدم چاپخونه . به مسئولش گفتم : خوب چه خبر چیکار کردید ؟
گفت : واستون فرستادم ، اول میره شبکه بهداشت سر شهدا بعد میاد اونجا . بعد زنگ زدم به آقای ... گفتم کجائی ؟
گفت : تو انبار شبکه بهداشتم بعد میام اونجا .
می دونید بعد چی گفت ؟ دراومده میگه : یادم رفت پرونده هاتونو بیارم !!!!!!!!!!!!!!
ولی خودش از ترسش زنگ زده بود که یه آژانس بیاره والا می دونست که زنده اش نمی ذارم . دیدم یه کم سرسنگینه ، از شما چه پنهون بجای ناراحت شدن خوشحالم شدم . اصلا هم نپرسیدم چشه ؟؟!!!!!!!
بعد رفتم انبار دیدم آژانس پرونده ها رو آورده ، برگشتم تو اتاق دوباره از انبار زنگ زدند که بیا از چاپخونه اومدند . رفتم . اصلا هم محلش نذاشتم . فقط یه سلام و علیک ساده . هر چی اون خودشو با نگاه خفه کرد ، من سرمم بلند نکردم . فقط پرسیدم پس برچسبا ؟
گفت : فردا میارم . ماشین جا نداشت . منم دیگه کل ننداختم و رفتم اتاقم .
بعد که رفت ، نگاه کردم دیدم واااااااااااااای !!!! بازم اوراق متفرقه رو پانچ نکرده . اگه من آخرش از دست این پسره روانی نشم ، باید برم خدا رو شکر کنم !!!!!!!!
وقتی اومد انگار خیلی خسته و پریشون بود . راستشو بخواید جرات نمی کردم بش زنگ بزنم بگم پانچ یادش رفته . ولی باید می گفتم چون نمیشد استفاده کرد !!!!
با ترس و لرز و ملایمت زنگ زدم . خیلی سرد و خشک ( البته خدا رو شکر ) جوابمو داد .
وقتی بهش گفتم گفت : نه بابا !!! راست میگی ؟؟؟؟
گفتم : بله . تازه می گفت یه جوری بی خیال شو . گفتم : فکرشم نکن .
بعد در اومده میگه : تو دیروز به امیرحسین ( مسئول چاپخونه ) چی گفتی ؟
گفتم : من ؟؟؟؟؟؟
گفت : بهش گفتی من حافظه کوتاه مدت ندارم؟؟؟؟؟؟ !!!!!!!
حالا جریان از این قرار بود که دیروز که رفتم چاپخونه ، به امیرحسین گفتم که این آقای ... کارها رو به موقع انجام نمیده . اونم گفت که : ایشون حافظه کوتاه مدتشون یه کم اشکال داره !!!
منم خندیدم و گفتم : اصلا داره ؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!
اون امیرحسین نامردم اینو بهش گفته بود و به حضرت آقا برخورده بود ( البته به جهنم ) !!!!!!!!!
حالا ظهریه می گفت تو به امیرحسین گفتی من حافظه ندارم !!!!!!!!!
منم گفتم :من ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اون خودش گفت . بعدشم اون یه شوخی کرد منم به شوخی جوابشو دادم . واسه اون اشکال نداره واسه من اشکال داره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
می دونید چی جواب میده ؟
میگه : آخه تو فرق می کنی !!!!!!!!!
گفتم : جاااااااان !!!!!!!!من چه فرقی می کنم ؟
گفت : فرق می کنی دیگه !!!!!!!!!
گفتم : آخه چه فرقی ؟؟؟؟؟؟؟
خلاصه هیچی !!!!! ماجرائی داریم ما با ایشون .
بخدا دارم از دست این دیونه کم میارم . اصلا انگار حرف و نظر منو نمی فهمه . انتظار داره فقط بگم باشه !!!!!!!
هر چی به ملایمت میخوام حالیش کنم که بابا میون من و تو تفاوت از زمین تا آسمان است ، نمی فهمه . نمی دونم چرا دوباره نظرش برگشته ؟؟؟
شما بگید من با این چیکار کنم ؟؟؟؟؟
خدا لعنت کنه این تدارکات رو که این نون رو تو دامن من بیچاره گذاشت !!!!!!
حالا نمیشه هم  کاریش بکنی . هر روزم از یکی از قسمتهای بیمارستان یه فرم جدید میارن . انگار تا حالا مرده بودن !!!!!!!!
خدا فقط خودش آخر عاقبت منو با این دیونه بخیر کنه و تو رو خدا واسم دعا کنید .
می ترسم آخرش کار دستم بده !!!!!!!!
خوب برم دیگه . اینم از خاطره امروز . این طه هم داره پایین پای من آتیش می سوزونه . تا همه چی رو بهم نریخته برم به دادش برسم . فعلا بای .......




موضوع مطلب :