درددل آخرین مطالب آرشیو وبلاگ
پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ
سه شنبه 89 فروردین 10 :: 11:11 صبح :: نویسنده : بهار
سلام . حالتون خوبه ؟ تعجب نکنید !!! آره می دونم یه وقتائی هست که چندین و چند روز نمی تونم بیام ولی این چند روزه هی پشت سر هم پا داده و اومدم نوشتم . الانم سر کار بابک هستم واسه همین می تونم بنویسم . ممنون از الطاف همه دوستان بخصوص دائی جان با اون نذر قشنگشون . ممنون دائی . منم امیدوارم همه حاجاتتون به خوبی و خوشی برآورده برآورده بشه . زینت و زهره ، همراهان همیشگیم و طوفان و مسافر شهر غریب که به تازگی افتخار آشنائیشون رو پیدا کردم . فقط خدا رو شاکرم که توی این زمانه پر نیرنگ و فریب به من کمک کرده با کسانی آشنا بشم که مطمئنم جزء بهترینها هستند . خوب حالا به اطلاع همه دوستان عزیز می رسونم که حال حسین کوچولو به لطف و عنایت خدا و دعای خیر همه دوستان خیلی بهتره ، خطر رفع شده و به بخش منتقلش کردند . هر چند مادر و مادربزرگ حسین بسیار بی تابند و حتی مادربزرگش قبل از اینکه بتونه ببیندش حالش بد شده و الان توی همون بیمارستان بستریه !!!!! ولی خدا رو شکر خود حسین خیلی بهتره و حالا تحت نظره . اما خوب حالا بذارید واستون تعریف کنم که چطور کار خودم به بیمارستان کشید ....... به قول بابک پریشب تو بیمارستان ، دیشب تو بیمارستان ، خدا به امشب رحم کنه . پریشب خیلی دیروقت خوابیدیم ، صبح هم ساعت 9 بود که من بابک رو رسوندم دروازه شیراز و خودم رفتم سرکار . هی بابک زنگولید که عصربیا مبارکه بریم خونه فامیلامون و بعد هم بمون تا با هم برگردیم اصفهان واسه چهارشنبه که خونه خاله زهرا اینها دعوت داریم . منم امروز و فردا رو مرخصی گرفتم و اومدم خونه و کارام رو انجام دادم و رفتم . بابک اومده بود دروازه شیراز دنبالم . با هم رفتیم پارک جنگلی نجف آباد ، بعد هم رفتیم شهربازی مبارکه سوار این کشتیه شدیم که خیلی بالا و پائین میره . واااااااااااااااااای خیلی بد بود توی پائین اومدنش دل آدم بدجور می ریخت . بابک که رنگش پریده بود !!!!! من نترسیدم فقط سرگیجه گرفتم . قبلشم تو ماشین کتاب خوندم و سرگیجه ام از همون جا شروع شد . هیچی دیگه بعد هم که رفتیم خونه نماز خوندیم و رفتیم خونه فامیلای بابک اینا . اما چشمتون روز بد بینه . نمی دونم فشارم افتاده بود ، سردیم شده بود نمی دونم چم شده بود که داشتم از سرگیجه و حالت تهوع می مردم !!!! خونه چهارم که رسیدیم به بابک گفتم من دیگه نمی تونم . برگشتیم خونه . ولی خوب نشدم که . گلاب به روتون هر چی خورده بودم برگردوندم و بازم آروم نشدم . بیچاره مامان بابک سفره انداخت . جاتون خالی فسنجونم پخته بود که من خیلی دوست دارم ولی نتونستم بخورم که . بنده خدا بابک از پای سفره منو برده بیمارستان . یه سرم واسم نوشت . سرم یک ساعتی طول کشید تا یه کم بهتر شدم . بابک از بس حوصلش سررفه بود منم از شدت ضعف خوابم برده بود ، اس زده بود به زهره و نگرانش کرده بود . ولی خدائیش آدم باید قدر سلامتیش رو بدونه . عجب نعمتی داریم و ازش بی خبریم ..... خدایا شکرت . هیچی دیگه بعد سرم برگشتیم خونه . یه کم بهتر شدم ولی بازم حالم خوب نبود . مامان بابک دوباره سفره انداخت ولی من بازم نتونستم بخورم . پام که رسید تو رختخواب نفهمیدم چطور خوابم برد . نماز صبحمم فکر کنم همچین بفهمی نفهمی قضا شد ولی خدارو شکر صبح تا حالا خیلی بهترم . هر چند جای سرمم درد می کنه اینقدر خونم رقیق بود که تا اومد سرم رو بزنه کلی خون ریخت رو ملافه تخت !!! صبح هم که بعد نماز دوبار خوابیدبیم و صبح علی الطلوع آفتاب نزده ساعت 9 بیدار شدیم و صبحانه و الانم سرکار بابک .... بابک میگه طومار داری مینویسی ؟ میوه هم که پوست نکند بخوریم می بینی تو رو خدا !!! شوهرم شوهرای قدیم !!! اونم الان دقیقا گفت زنم زنای قدیم !!!! نمی دونم برنامه عصرمون چیه ؟ راستی زهره واسه 4شنبه عصر برنامه نذار میخوایم بریم تئاتر بله برون . من و تو و بابک می ریم . البته6 تا بلیط نیم بها داریم شاید به مینا هم بگم نمی دونم . حالا ببینیم چی میشه ولی ساعت 6 عصرشروع میشه .برنامه نریز تا بریم . خوب دیگه سرعت اینترنت دفتر بابک پائینه . بیشتر از این کارائی نداره . تا همینها هم پاک نشده بهتره من برم . ولی پیام یادتون نره . قربان همگی . التماس دعا . بااااااااااااااااای ................. موضوع مطلب : |
||