سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 21
  • بازدید دیروز: 70
  • کل بازدیدها: 198538



شنبه 90 بهمن 29 :: 10:39 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . میگن آدم از یه دقیقه دیگه خودش خبر نداره ها . راست میگن . حالا جریان کار منه .
پنجشنبه رو که خوب دو در کردم و نرفتم سرکار و افتخار میزبانی زهره خانوم نصیبم شد و یکی دیگه از کابینتهام رو ریختم بیرون و درست کردم . زهره تا اذان مغرب اونجا بود و رفت . بعد مدتها که نیومده بود بهمون خیلی خوش گذشت . دماغشم خدا رو شکر خوب شده بود بهش میومد . بعدش هم ما رفتیم خونه مامان بابک و بعدم خونه مامان خودم . شب هم که خوب برگشتیم و از خستگی هر دومون بیهوش شدیم تا نماز صبح . وقتی رفتم واسه نماز وضو بگیرم یه اتفاقی افتاد که یه بار دیگه هم افتاده بود ولی چون گذرا بود اهمیتی ندادم ولی این بار هم بیشتر بود هم نگران کننده تر .
بازم سعی کردم بی اهمیت باشم . ظهر خونه تازه عروس خاله که همسایه مونم هست دعوت بودیم . جاتون خالی خوش گذشت . شب هم قرار بود بریم خونه مامان بابک . ولی من خیلی دلم گرفته بود دلم میخاست بریم بیرون . خونه مامان بابک بدجور حوصلم سر میره .
من گفتم نماز بخونیم و بریم بابک گفت نه بریم اونجا . سر همین یه کم دلخوری داشتیم و  من نمازم رو خوندم ولی دوباره قبلش که رفتم دستشوئی اتفاق صبح تکرار شده بود . راستش یه کم ترسیدم . به مامانم زنگیدم گفت باید بریم دکتر . گفتم باشه بذار یه کم بگذره بعد میریم . رفتیم خونه مامان بابک . من یهوئی دلم شروع کرد به درد گرفتن . یه جورائی هول به دلم افتاد . اتفاق صبح و عصر و درد دل نگرانم کرده بود . خلاصه یه کم نشستیم و بعد دیدم فایده نداره زنگ زدم به مامانم و گفتم آماده شه بریم دکتر .
خلاصه رفتیم بیمارستان بهشتی که مخصوص زنان و زایمانه . چشمتون روز بد نبینه . خدا قسمت هیچ کس نکنه شب بره بیمارستان اونم بیمارستان دولتی اونم از نوع آموزشی !!!!!!!!
یه مشت اینترن و رزیدنت بی تجربه  با جمعیت بالای بیمار خودتون حدس بزنید چی میشه ؟؟!!
خلاصه یه کم معاینه کرد و چند تا آزمایش فرستاد و گفت بشین آزمایشاتت آماده شه .
تا ساعت 10/30 دستمون بند بود بعد دیدند جوابها مشکل نداره هی گفتن صبر کن به این نشون بدیم و به اون نشون بدیم من در رفتم اومدیم خونه .
بنده خدا مامان بابک شام نخورده منتظر بود و چقدر نگران شده بود و گریه کرده بود و چقدر زنگ زده بود به بابک تا ما رفتیم .
خانواده خودمم که دیگه حسابی نگران شده بودن .
منم از شدت هول و استرس بدنم انگار خرد و خاکشیر بود . دل دردم خوب نشده بود و هنوز می نالیدم .
خلاصه که بد شبی بود . درست نتونستم بخوابم هی این دنده اون دنده می شدم البته به سختی تا دیگه خوابم برده بود و با صدای بابک واسه نماز بیدار شدم .
بازم نرفتم سرکار و بابک رسوندم خونه مامان اینا و رفت سرکار .
دیگه روز گذشت تا عصری رفتم پیش دکتر خودم . اونم دوباره معاینه کرد و گفت قارچه و یه کم دارو داد و سونو نوشت و پاپ اسمیر واسم فرستاد و .........
ولی من همچنان دلم درد می کنه . نمی تونم درست راه برم . کمرمم به تبع دلم درد می کنه .
می دونم خیلی از این چیزا طبیعیه ولی راستش یه کم خسته کننده است .
راستی بهم گفت 5 ماهم تموم شده و الان توی 6 ماهم . خدا کنه این چند ماه باقیمونده به خیر و خوشی و سریع بگذره .
دلم واسه سبکی و راحت راه رفتن و نشست و برخاست تنگ شده .

ولی خدا رو شکر بازم من نسبت به خیلیای دیگه خیلی خوبم فقط یه کم بی ملاحظه ام .
هم خودم هم بابک باورمون نمیشه یه کم باید از بزن بزن دست برداریم و بزرگ بشیم . همچنان تو خونه دنبال هم می دویم و شوخیهای ناجور می کنیم .
البته اگه مامانم بفهمه پوستم کنده استا ولی خوب ..........
بهرحال واسه همه دعا کنید واسه من و نی نیمم دعا کنید سالم و تندرست دنیا بیاد .
میخاستم شب خونه مامانم بمونم چون بازم فردا نمیرم سرکار و میرم خونه مامان ولی بابک به زور آوردم خونه .
بعدشم تو راه یه شاخه گل رز خوشگل با آب پرتقال خوشمزه واسم خرید ...........
هر دوش چسبید ........
جاتون خالی .........




موضوع مطلب :
سه شنبه 90 بهمن 25 :: 10:26 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . از عصر که از خواب بیدار شدم قصد داشتم بیام بنویسم ولی خیلی خودمو کنترل کردم چون اون موقع به شدت عصبانی بودم !!!!!!!
در راستای نزدیک شدن به عید و با توجه به اینکه اینجانب انگار کود اونم از نوع انسانی دارن پام می ریزن و روز به روز داره به وزنم اضافه میشه ( تا الان 10 کیلوی ناقابل !!!! ) و کم کم حتی نشست و برخاست هم برام دشوار شده و اینکه حتما باید اتاق خواب خودمون رو با اتاق بچه جابجا می کردیم تا هم یه کم اتاق واسه وسایل بچه بازتر و مرتب تر بشه و هم اتاقی که نورگیرتره نصیب اون بشه ، تصمیم گرفتیم یه کم زودتر از دیگران خونه تکونی رو شروع کنیم .
این بود که روز جمعه که شنبه اش هم تعطیل بود وسایل دو تا اتاق رو با کمک خواهرم مینا بیرون آوردیم و کف اتاقها رو تمیز کردیم و اتاق رو جابجا کردیم که خداروشکر هم خوب شد و هم تمیز .
فرشامونم جمع کردیم و دادیم قالیشوئی . عصر هم سالن رو تغییر دکوراسیون دادیم و تمیز کردیم و چیدیم و موند آشپزخونه که اونم کابینتاش کار خودمه تا بعد برسه به شستشو که باید از بابک کمک بگیرم .
خلاصه از شنبه تصمیم گرفتم به جای خوابیدن ظهر که باعث میشه شبش تا نصفه شب خوابمون نبره !!!!! یکی یکی کابینتها رو بریزم بیرون و تمیز کنم و بچینم که هم بم خیلی فشار نیاد هم کارام آروم آروم انجام بشه .
خوب خدا رو شکر این کار رو هم کردم تا امروز که سرکار خیلی خسته شدم چون مجبور شدم همراه مهندسین دانشگاه و دکتر اشرفی دورتادور بیمارستان رو بگردیم تا یه فضای مناسب برای ساخت یه بایگانی خوب پیدا کنیم . این بود که خیلی خسته شدم . صبح هم دیگه بعد نماز نخوابیده بودم .
ظهر اومدم خونه و روی مبل خوابیدم و چشمتون روز بد نبینه .................
مگه این زهره ریشه کنده گذاشت بخوابم ؟؟؟؟!!!!!!
واااااااااااااااااای خواب می دیدم بعد از عمل دماغش دور از جونش مرده !!!!!! با یکی از دوستام که یادم نیست کی بود رفته بودیم در خونشون که اصلا شباهتی به خونه فعلیشون نداشت دیدم پارچه مشکی زدند و چند تا از عکسای سانتان مانتانشم زدند و اعلامیه شو زدند و واااااااااای که نمی دونید چقدر گریه می کردم و هی می گفتم :
دیدی بش گفتم نرو عمل کن ؟ دیدی ناکام رفت ؟ دیدی فلان شد ؟ وای خدا که چه خواب بدی دیدم .
یعنی این خواب زهرمارم شد !!!!!
خدا رو شکر در همین حین گوشی بابک زنگ خورد و بیدار شدم و هر چی فحش تو دنیا بود نثار این زهره ریشه کنده کردم و همون موقع میخاستم بیام پست بذارم ولی گفتم حالا ولش کن تا بعد .........
خلاصه که بش اس زدم و دق دلیمو خالی کردم سرش .
قرار بود بیاد دماغشو که باز کرده نشونم بده که نیومد و الان هم حلال زاده آن شد برم عکس دماغشو تو نت ببینم .
پس فعلا بای ......

 

فردا عصر نوشت :

شنیدین میگن بعضی روزا نحسن ؟ راست میگن بخدا . دیروز خواب ظهر ما رو زهره خراب کرد شبش رو هم اتاقی سرکارمون !!!!!!!
آقا دیشب تا صبح خواب می دیدم هم اتاقیم رفته سر سیستمم و تمام صورتجلسه ها و اطلاعات و گزارشات و فرمای من پاک شده . داشتم دیوانه می شدم .
تا خود صبح فریاد می کشیدم سرش که کی بهت گفت بری سر سیستم من آخه ؟
با اجازه کی رفتی سر کامپیوتر من ؟
اگه مرد نبود یه سیر هم کتکش زده بودم !!!!!
خلاصه که وقتی بابک صدام کرد پاشو  نماز شده تا چشمم رو باز کردم بازم بد و بیراه بود که نثار زهره جان عزیز گل گلاب شد که ...........
دیگه به من چه ؟
تقصیر خودشه چون اول اون اومد تو خواب من !!!!!!




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 بهمن 16 :: 4:1 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . احتمالا بیشترتون زهره رو می شناسید اگرم نمی شناسید باید بدونید که یکی از بهترین دوستان منه که خیلی هم حق به گردنم داره و الحق و الانصاف دوست خیلی خوبیه .
ولی خوب بعضی وقتا هم یه کم خل میشه که اونم دیگه اجتناب ناپذیره و کاریش نمیشه کرد مثل الان که تازه از اتاق عمل آوردنش بیرون :
په جهت عمل شنیع دماغی که به قول خودش :
چندی پیش (12سال) توسط توپ بسکتبال ، در حین فوتبال ، در زمین هندبال ، و با پاهای داداش کوچیکه از مسیر راست منحرف شده بود ، به صراط مستقیم هدایتش کنیم!!! ( ذکر توضیح ضروری: در آن بازی داداش کوچیکه گفت اگه مردی این توپ رو بگیر و شووووووووووووووووووت..منم دیدم مسئله حییثتی شد با جان و دل و دماغ از دروازه دفاع نمودم!)
بهرحال به عرض همه دوستان گل برسونم که طی آخرین تماس با خواهر محترم ایشان ، زهره خانوم از اتاق عمل سالم بیرون آمده و فعلا در حال ریکاوری می باشند .
فقط موندم حالا تا چند وقت آینده که تمام این سر و صورت عین چادر مشکی من سیاه و کبود چطور نگاش کنم که بچم شکلش نشه ؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
بهرحال دیونه بازیه دیگه . آدم انگار مغزش تاب داره که صورت خودشو بده زیر دست اره و چکش و قیچی این پزشکا .
ما که از پس این دختر برنیومدیم که این کار رو نکنه اقلا امیدواریم که دماغش به راه راست هدایت بشه و بشه اونی که دلش می خواست .
ضمنا هر گونه خبر مهمی از اوضاع جسمی ، روحی و روانی مرحومه یافت گردید در اسرع وقت به اطلاعتان خواهد رسید .

خوب حالا بریم سر خودم که امروز نوبت دکتر دارم . آزمایشات نشون داده یه کم عفونت ادراری دارم و به شدت نگرانم . دعا کنید که نیاز به دارو پیدا نکنم و با داروهای گیاهی مشکل حل بشه .
دیگه داره دیر میشه .
فعلا بای ....

فردا صبح نوشت :

سلام . من امروز سرکار نرفتم چون دیشب به لطف شوهر گرامی از سرما و پیاده روی مردم . 6 ماه آدمو بیرون نمی بره یه شب که می بره میخواد تلافی 6 ماه رو دربیاره . از  مطب دکتر یه سری پیاده رفتیم چند تا تکه لباس بچه خریدیم بعدم دوباره ماشین رو گذاشتیم پارکینگ و کلی دیگه پیاده رفتیم لباس و این چیزا ببینیم . هوا هم بس ناجوانمردانه سرد !!!! پالتوی منم تنگ شده دیگه دگمه هاش بسته نمیشه شکمم یخ کرد پا و کمرم هم داغون شد . دیگه وقتی دیده اخمام رفته تو هم با اکراه گفته بریم دیگه . بعدشم که چشمتون روز بد نبینه من مثلا هوس سمبوسه کردم 4 تا سمبوسه یخ بدمزه این مغازه دار بیشعور بمون داد که حالم از هر چی سمبوسه بود به هم خورد .
خلاصه دیگه بعد رفتیم خونه مامان . بابا رفت فرودگاه دنبال مامان که از آبادان برمی گشت . دیگه تا مامان اومد و شام خوردیم و چای و برگشتیم خونه شد یازده و نیم شب و داشتم از خستگی می مردم .

و اما در احوالات زهره :

دیشب طرفای 9 بود بش اس زدم که زنده ای ؟ دیدم خودش زنگ زد !!!!!! حرف زدیم خدا رو شکر حالش خوب بود . خواهرش پیشش بودند . دوباره همین الان هم قبل از نوشتن بهش زنگیدم که فهمیدم اومده خونه . احتمالا عصری میرم بهش سر می زنم تا ببینم چی میشه .
امیدوارم که خیلی کبود و اینا نشده باشه دیشب که می گفت همش دارم یخ میذارم روش ولی انشالا که زود حل بشه .
الان فقط در اثر داروی بیهوشی هم حالت تنفر ( تهوع ) داره هم ضعف و بی حالی .
آرزو می کنم که هر چه زودتر خوب و خوش و سلامت و سرحال و البته عاقل بشه .
خودش نمیگه ولی من ازتون میخام در مورد یه موضوع مهم واسش دعا کنید که حماقت نکنه و عاقلانه تصمیم بگیره چون دیگه بدجوری داره با کاراش رو اعصاب من با تردمیل راه میره !!!!!!!!
در هر صورت بارم واسش آرزوی سلامتی و خوشبختی می کنم .


لباسام تو لباسشوئیه .
غذام رو گازه و کلی کار دارم .
دعا کنید کارام آروم آروم پیش بره بتونم یه سر و سامونی به خونه بدم .
فعلا در پناه خدا و
بای ........




موضوع مطلب :
پنج شنبه 90 بهمن 6 :: 10:31 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . اگرچه امشب خیلی خسته ام و به شدت به خواب نیاز دارم ولی خوب چون یه ذره دارم شوق و ذوق پیدا می کنم  گفتم یه چیزیم تو وبلاگم بنویسم .
امروز عصر با مامان و بابا و مینا دوباره رفتیم خرید سیسمونی . یه چند تکه چیز خریده بودیم مثل :
ساک وسایل ، ساک حمل بچه ، 2 دست لباس صفر ، بالش و لحاف و تشک آماده و همش هم صورتی رنگ .
ولی امشب خیلی چیزای دیگه خریدیم مثل :
گهواره که هم تخته هم گهواره ( صورتی ) من این چیزا رو سرویسی نخریدم چون واسه طه که سرویسی خریدیم اصلا خوب نبود نه تختش خوب بود نه کالسکه و کریرش . واسه همین من تخت جمع و جورتر گرفتم که هم گهواره باشه هم تخت ، به جای کریر از این ساکهای حمل گرفتم و کالسکه هم بعدا می گیرم .
وسایل پلاستیکیش مثل تشت و وان و قصری و سبد و .......... ( صورتی )
حوله  ( سفید با رگه زرد )  و دو دست لباس بیرونی ( یه سرهمی سفیدو قرمز و یه لباس و کلاه و پاپوش و روانداز صورتی )  و دو دست لباس صفر و یک دیگه ( سفید با توپ توپیای رنگی و صورتی )  و یه پتو     ( صورتی ) و یه پشه بند تشک دار ( آبی ) و یه ساعت و چراغ خواب تزئینی ( نارنجی ) و ظرف غذا ( رنگارنگ ) و سرویسائی مثل شونه و ناخنگیر و ظرف غذا و شیشه و پستونک و دماسنج وفلاسک آب جوش و   .......... ( آبی ) و یه جعبه از این اسباب بازیای شکل عروسک و ظرف تفلون ( یه ماهی تابه و یه شیرجوش و یه قابلمه کوچک صورتی کثیف ) و دیگه از این کهنه ها و محافظ قنداق و بالش شیردهی ( سفید ) و چیزای دیگه که خوب حالا واسه همشون حضور ذهن ندارم .
دارم سعی می کنم از همه رنگی استفاده کنم ولی جالب اینجاست که رنگهای غالب بازار هم یا آبیه یا صورتی . میخاستم وسایل خرده ریزش رو نارنجی ست کنم ولی نبود . ولی خوب تو ذهنم هست که سعی کنم بخصوص واسه لباس از همه رنگ استفاده کنم .
هر چند دیگه امشب تقریبا بیشتر وسایلش خریداری شد ولی هنوز خرده ریز زیاد نیاز دارم .
نمی دونم از کی اتاقش رو بچینم . داشتیم با بابک به این فکر می کردیم که خوبه چون بیشتر وسایلش صورتیه و رنگ اتاق خواب خودمون هم صورتیه اتاق خوابمون رو با اتاق بچه عوض کنیم . نمی دونم شایدم این کار رو کردیم .
توکل به خدا .
دعا کنید سالم باشه و صالح که این همه زحمت به باد فنا نره . انشالا .
خیلی خسته ام . شاید فردا اگه وقت شد یه کم کاملتر و بهتر نوشتم ولی الان دیگه چشمام باز نمیشه . همچنان منتظر نظرات و پیشنهاداتتون هستم .
قربان شما .......




موضوع مطلب :