درددل آخرین مطالب آرشیو وبلاگ
پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ
پنج شنبه 91 خرداد 25 :: 11:49 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . حال دوستای گلم چطوره ؟ اول از هر چیز باید تشکر کنم از همه تون واسه تبریکهائی که گفتین و تعریفهائی که از دخترم کردین . موضوع مطلب : پنج شنبه 91 خرداد 18 :: 11:15 صبح :: نویسنده : بهار
سلام . انشالا در اولین فرصت میام تا خاطرات به دنیا اومدن وانیا رو بنویسم . فعلا فقط عکس میذارم . ضمنا به بهار جان هم بابت به دنیا اومدن نازنین زینب خواهرش تبریک میگم چون اون هم دیشب خاله شد و خدا رو شکر خواهرش و بچه هر دو سالم بودن . تبریک میگم بهار جان ...... و اما عکسهای جدیدی که دیشب زهره گرفت .....
موضوع مطلب : شنبه 91 خرداد 13 :: 6:56 عصر :: نویسنده : بهار
سلام من شوهر بهار هستم بهار خودش نمیتونست بیاد بعد میاد توضیحات مفصل میده امروز ساعت 11 وانیا خانم قدم به این دنیای خاکی گذاشت عکسشو براتون میزارم
سلام . من فعلا خونه مامانمم . خیلی هم جز لپ تاپ خواهرم دسترسی به نت ندارم . حالا هم اومدم عکس وانیا رو ببینم . ولی دلم نیومد اینو نگم و برم . دبروز لابلای دردها همه رو همه رو یاد کردم . انشالا که هر کس هر چی از خدا میخاد به خوبی و خوشی بش برسن . موضوع مطلب : پنج شنبه 91 خرداد 11 :: 7:1 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . اول اینکه سه شنبه رفتم دکتر و ایشون بالاخره زبون باز کردن و بعد از معاینه فرمودند واسه زایمان طبیعی شرایطت خوبه . حالا دیگه توکل به خدا . گفت یه کم پیاده روی کن و ....... دوم اینکه همون شب رفتیم پاساژ ملت و واسه کادوی زایمان یه مدال و زنجیر واسه من خریدیم و یه پلاک ان یکاد و زنجیر واسه وانیا . وای نمی دونید چقدر پلاک و زنجیرش قشنگه . اینقده ذوق کردیم واسش . خیلی گوگولیه . کم کم دارم حس می کنم که وانیا رو خیلی دوست دارم و انگار بی صبرانه در انتظار اومدنشم !!!!!! سوم اینکه دیروز بالاخره آتلیه هم رفتیم . خیلی وقت بود دلم میخاست تا باردارم چند تا عکس بگیریم ولی خوب هی امروز و فردا می کردیم تا دیگه بالاخره دیروز طلسم رو شکستیم و رفتیم . کلی عکس گرفت که ما 9 تاش رو انتخاب کردیم و حالا دیگه باید منتظر خبر بمونیم که کی بریم واسه تایید نهائی . چهارم اینکه امروز بالاخره بر تنبلی غلبه نمودم ( که البته تنبلی نبود خدائیش خیلی اذیت میشم ولی دیگه چاره ای نبود ) و تمام خونه رو گردگیری و جاروبرقی و تی کشیدم . بابک هم که خونه نبود تنهائی تمام مبلها رو جابجا کردم زیرشون رو جارو و تی زدم خلاصه خودم رو بیچاره کردم ولی خونه شد عین دسته گل . گفتم اگه یه موقع دردم گرفت اقلا خونه مون تمیز باشه . طرفای ساعت 11 هم هنوز کارم تموم نشده بود ولی رفتیم با بابک معرفی نامه بیمه تکمیلی رو هم واسه بیمارستان خانواده گرفتیم و بعدم جاتون خالی توی گرما یه فالوده بستنی خنک زدیم توی رگ و یه کم هم رفتیم سر پل مارنون توی پارک نشستیم و دیگه کلا خیالم راحت شد که هر موقع از شبانه روز دردم گرفت کارام ردیفه ردیفه . خدا رو شکر ...... بعدازظهر هم که لباسهامون رو شستم و شیشه های سالن رو که مدتها بود به خاطر بارون اون روز کثیف شده بود تمیز کردم و حیاط رو شستم و باغچه آب دادم و خلاصه دیگه همه چی تموم و الانم در خدمت شما . اگرچه الان دارم از شدت خستگی تلف میشم ولی خوب عوضش امشب با خیال راحت می خوابم . کلی خبر دادم نه ؟ هنوز فرصت نکردم از کادوهامون عکس بگیرم می ذارم همه کادوها بیاد بعد عکس همه رو یه جا میذارم چون خبر دارم که هم مامان خودم و هم مامان بابک هم واسش النگو خریدن بنابراین میذارم همش که اومد عکسشون رو می گیریم و میذاریم توی وب . شکر نوشت : خدایا شکرت که این روزا آرامش رو به جسم و روحم برگردوندی و با وجودی که هنوز خیلی از مشکلات لاینحل مونده ولی من آروم و راحتم . خوب دوستای عزیز . نمی دونم دیگه کی میام نمیام چی میشه چی نمیشه . خیلی دلم میخاد هر چه زودتر زایمان کنم و بچه ام رو تو بغل بگیرم . انگار یه دنیا دلم واسش تنگ شده . قربان همگی ..... موضوع مطلب : دوشنبه 91 خرداد 8 :: 10:13 صبح :: نویسنده : بهار
سلام . حالتون چطوره ؟ خوب هستید ؟
واسه همین فعلا فقط اومدم تا تولدش رو تبریک بگم و اگه فرصت شد چند تا عکس بذارم . بابک جان تولد 36 سالگیت مبارک . هنوز هیچ کادوئی واسه بابک نگرفتم یعنی راستشو بخاید اوضاع مالیم اصلا مساعد نیست بخصوص که زایمانمم نزدیکه و کلی خرج و مخارج توی راهه ضمن اینکه فعلا حقوقی هم ندارم . پنج شنبه هفته گذشته بالاخره بعد از مدتها شک و دودلی ، دفتر بابک ( دفتر پیشخوان دولت ) رو فروختیم . راهش واسه بابک خیلی دور بود و رفت و آمدش مشکل . وقتی هم بالای سر کارت نباشی خیلی خوب نمیشه اداره اش کرد . ضمن اینکه تقریبا ضررش بیشتر از نفعش شده بود . پول کرایه مغازه ، حقوق 3 تا کارمند ، آب و برق و گاز و تلفن و مالیات و بنزین و گازم که حساب می کردی دیگه نه تنها چیزی تهش نمی موند بلکه باید یه چیزی هم می ذاشتیم روش . دوستای عزیز . خیلی واسمون دعا کنید . اینکه مشکل این دفتر خیلی زود حل بشه و مساله ناجوری پیش نیاد . این روزا دلم خیلی مشهد میخاد . دلم پر می کشه واسه قدم زدن توی صحنای حرم . واسه ایستادن جلوی ضریح و مثل بارون اشک ریختن . واسه سبک شدن بعد از زیارت و فراموش کردن تمام غصه ها ... یا امام رضا و اما یه چیز دیگه و ختم کلام : تا حالا اسم وانیا به گوشتون خورده ؟ یه اسم اصیل فارسیه به معنی هدیه ای با شکوه از طرف خداوند ...... نمی دونم ولی به احتمال قوی اسم بچه همین میشه هر چند که من هنوزم دلم اسم باران رو میخاد ........ خوب دیگه خیلی طولانی شد . بابک جان بازم تولدت مبارک عزیزم......... با اینکه خیلی کم این جمله رو از من می شنوی ولی بدون : دوستت دارم .........
عصر نوشت : سلام . امروز خیلی زرنگ شدم . ظهر بود که شال و کلاه کردم زنگ زدم آژانس و راه افتادم . از سر کوچه مامان اینا یه دسته گل خریدم بعد رفتم شیرینی فروشی تمشک یه کم جلوتر از خونه مامان اینا یه کیک تولد خریدم و گفتم همون موقع روش واسم بنویسه :
و اما اصلی ترین قسمت تولد کادوی تولده که توی اون پاکته است که به گلدون تکیه داده شده : دیگه به خوبی و بدی خودتون ببخشید ........ و اما فردا صبح نوشت : سلام . دیروز الکی الکی یه تولد درست و حسابی واسه بابک گرفته شد . خوب کم و بیش همه می دونستند تولدشه . سال قبل روز تولدش دوتائی رفتیم کافی شاپ هتل 40 پنجره و بیرون . خوب بعد همه شاکی شدن که چرا خبر ندادین ؟؟ موضوع مطلب : چهارشنبه 91 خرداد 3 :: 12:36 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . خوبید شما ؟ بالاخره دیروز رفتم دکتر . مثل همیشه فشار و وزن و صدای قلب بچه و این بار معاینه ......... همه بهم میگن پیاده روی کن ولی من بعد هر پیاده روی حالم به شدت خراب میشه . دل درد و کمر درد وحشتناکی می گیرم . از بس این چند وقت با کوچکترین دردی اشکم دراومده و بی صبر و طاقت شدم همه بهم میگن تو عمرا نمی تونی طبیعی زایمان کنی بخصوص اینکه یهو وسط کار هم نتونی و سزارینت کنن . کم کم دارم از دست خودم کلافه میشم . هم خودم و هم خانوادم رو عاصی کردم . از بس که کم صبر و طاقت شدم و با کوچکترین مساله ای اشکم چاری میشه . وقتی هم ناراحتم قیافه ام از هزار متری فریاد می زنه . دلم نمیخاد اینقدر ضعیف باشم نمی دونم پس ایمانم کجا رفته ؟؟؟؟؟ فردا شب ، شب برآورده شدن آرزوهاست . اگه زنده بودم و خدا خواست به یاد همه تون خواهم بود شما هم ما رو یاد کنید .
فردا صبح نوشت : خدایا نمی دونم واقعا میخای باهام چکار کنی ؟ پس .......... خدایا شایدم میخای اعتقادات و تصورات اشتباه منو درست کنی هان ؟؟؟ پیش خودم میگم : ولی از اون طرف می بینم هیچ جوره تحملش رو ندارم . شاید از حرفام چیزی سردرنیارین . حق دارین . ولی ازم نخاین چیزی هم بگم . نگفته به اندازه یه کوه غم و غصه افتاده رو دلم . از بس گریه کردم دیروز عصر تا حالا چشام باز نمیشه پلکام درد می کنه . بازم تا یادش می افتم اشک تو چشام جمع میشه . دیشب همه کلی باهام حرف زدن . بازم خدا رو شکر که دردای بارداری بهانه خوبیه واسه وانمود کردن به اینکه از درد گریه می کنی یا نگران زایمانی . خوش به حالت بابک ........ موضوع مطلب : |
||