سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 18
  • بازدید دیروز: 7
  • کل بازدیدها: 198975



جمعه 90 دی 30 :: 2:49 عصر ::  نویسنده : بهار


سلام سلام سلام هزاران هزار سلام به دوستای گل گلاب . خوب هستید ؟
من که خدا رو شکر خیلی خوبم .  الحمدلله .
خوب بودنمم دلیل داره :
بالاخره رفتم سونوگرافی و پاسخ این بود :

دختره .....................

وااااااااااااااای صدبار ازش پرسیدم که مطمئنی ؟ گفت خوب هنوز یه کم کوچیکه ولی ظواهر امر میگه دختره .
خیلی خوشحال شدم . بابک قول گرفته بود قبل از اون به هیچ کس نگم بعد هم اومد توی راه پله ها ایستاد می خواست گوشیمم ازم بگیره که یهو به کسی زنگ نزنم ولی من که گوشی رو ندادم .
بهرحال اینم از جواب سونو .
البته یه خبر دیگه هم هست . من که از شنیدنش اصلا خوشحال که نشدم هیچ راستشو بخاید ناراحتم شدم :
زن داداشمم حامله است البته اون احتمالا یک ماهشه . ولی من اصلا دلم نمی خواست دو نفر همزمان تو خانوادمون حامله باشن . کلی هم بد و بیراه به داداشم و مامان اینا گفتم که چرا اینا صبر نکردند بعد از من ؟؟؟؟؟؟!!!!!
داداشم قسم می خورد که بخدا من اصلا نمی ونم چی شده ؟؟؟ مامان اینا می گفتن خوب حالا دیگه شده چرا حرص می خوری ؟ خلاصه که کلی اعصابم به هم ریخت .
البته بگما زن داداشم از اول عروسیش بچه می خواست ولی من نمی خواستم . منتها اون مثل اینکه یه کم باید صبر می کرد تا انجام بشه حالا اد افتاد تو بارداری من !!!!!!!
بهرحال فعلا که چاره ای نیست باید تحمل کرد . حالا خوبه من 5 ماه جلوترم والا دیگه کفرم بیشتر درمیومد .

بگذریم . حالا یه خبر دیگه . کم کم راه افتادیم دنبال خرید سیسمونی . با مامان و بابا . ولی فقط چند تا تکه خریدیم . شب اول دو دست لباس صفر خریدیم . واااااااااااای با وجود بی ذوقی تمام واسش ذوق کردم آخه لباساش خیلی کوچیک و نازن . خیلی خوشگلن . بابک هم وقتی دید از ذوقش کلی خندید . طاها که دیگه هیچی . هی می گفت : خاله اینا لباس نی نی تواه ؟؟؟؟؟؟ چندتاشونم امتحان کرد !!!!!! که خدا رو شکر اندازش نبود کوتاه اومد .  البته اون شب نمی دونستم دختره ولی فرداش فهمیدم و دیشب دیگه با خیال راحت ساک و تشک و لحاف و بالش آماده و ساک حملش رو صورتی خریدم .
اتفاقا در حال دیدن بودیم که توتی اس زد که بهش گفتم دارم سیسمونی می بینم .
بعدشم بهار اس زد که نتیجه چی شد ؟ که بهش گفتم و بعدش زنگید بهم . قبلشم که زهره پرسیده بود و بهش گفته بودم .  بعدم که چند دقیقه قبل اس ملیحه رو دیدم که میگه دخترت مبارک !!!!!!!
چشام گرد شد آخه بهار قول داده بود چیزی نگه تا خودم بنویسم حالا اومدم می بینم این بابک ریشه کنده لو داده .
خلاصه که اینم از این .
راستی چون وسایل خریداری شده رو می بریم خونه مامان هنوز عکس نگرفتم ازشون ولی اگه رفتیم تو مرحله عکاسی حتما عکسا رو میذارم شایدم گذاشتم اتاقش که چیده شد یه دفعه همه عکسا رو بگیرم و بذارم . نمی دونم . منو که می شناسید قولام قول نیست پس بهتره قولی ندم .
ضمنا لازمه به عرض تمام کسانی که از واژه زشت و قبیح تنبل در مورد من استفاده کرده و خجالت نیز نکشیدند عرض بنمایم که محض اطلاع جنابتان امروز بنده خونه مامان که نرفتم هیچ ( چون مریم اینا خونه مادرشوهرش دعوت بودند ) از صبح به شغل شریف جاروبرقی کشی و تی کشی و غذا درست کردن ( جاتون خالی ماهی با شوید پلو ) البته به کمک بابک مشغول بوده و تازه مادرشوهر را نیز دعوت نمودم . حالا هی بگین تنبلی خجالتم نکشین !!!!!!
از رو نمیرین دیگه کاریتون نمیشه کرد !!!!!!!

بعدشم به شدت پیشنهادات و نظراتتان را در مورد رنگ لباس و وسایل و اتاق و کلا همه چیز  بچه  چشم انتظاریمممممممممم ........
و اینکه دعا کنید نتیجه نهائی هم همین باشه چون نوه همکارم تا روز آخر به گفته سونو دختر بود ولی دنیا که اومد پسر بود !!!!
و نیز دعایمان کنید که سالم باشد و صالح و زیبا .....
قربان شما ........





موضوع مطلب :
جمعه 90 دی 9 :: 11:29 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . می دونم پست قبلیم همش نق و غر بود چون حالم خوب نبود . ولی امروز میخام یه شعر قشنگ براتون بذارم که یکی از همکارام دیروز واسم ایمیل کرده . خیلی قشنگه واسه همینم میذارم شما هم بخونید .
از اوضاع و احوال خودمون و زندگی و نی نی هم خبر خاصی نیست . همه مون خوبیم الحمدلله . دکتر گفت جنسیتش آخر ماه آینده معلوم میشه . آب و هوا هم که آلوده است . من و بابک هم که تو اون هفته سرما خورده بودیم ولی حالا بهتریم خدا رو شکر . یه شب هم جوهر نمک پاشید تو چشم بابک که خیلی متورم و قرمز شد . به زور بردیمش دکتر گفت قرنیه اش آسیب دیده . قطره داد فرداش که رفتیم گفت حل شده خدا رو شکر . دیشب تولد مامانم بود جاتون خالی خوش گذشت . دیگه به جان خودم هیچ خبری نبوده . پس بریم که شعر رو داشته باشیم .......


گوشه ای از مناجات موسی و شبان

خدا از هرچه پنداری جدا باشد

خدا هرگز نمی خواهد خدا باشد

نمی خواهد خدا بازیچه ی دست شما باشد

که او هرگز نمی خواهد چنین آیینه ی وحشت نما باشد

هراس از وی ندارم من

هراسی زین اندیشه ها در پی ندارم من

خدایا بیم از آن دارم

مبادا رهگذاری را بیازارم

نه جنگی با کسی دارم نه کس با من

بگو موسی بگو موسی پریشانتر تویی یا من؟

نه از افسانه می ترسم نه ازشیطان

نه از کفر و نه از ایمان

نه از دوزخ نه از حرمان

نه از فردا نه از مردن

نه از پیمانه می خوردن

خدا را می شناسم از شما بهتر

شما را از خدا بهتر

خدا را می شناسم من

قشنگ بود ؟ من که خیلی دوست داشتم امیدوارم شما هم خوشتون اومده باشه ..............

یا حق .........




موضوع مطلب :
جمعه 90 دی 2 :: 5:10 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . خیلی خیلی خیلی حوصله ام سر رفته . باورم نمی شد دوران بارداری اینقدر آزاردهنده باشه . از حس و حال و حوصله و شوق و اشتیاق افتادم . دیگه حالم داره از این دیوارهای دور و برم بهم می خوره . یا سرکار یا خونه خودمون یا خونه مامان خودم یا خونه مامان بابک .
این چند تا جا شده تمام دنیا و تفریح و گردش من . اینقدر خسته و افسرده شدم که حد و حساب نداره . اطرافیان هم که خوب چه انتظاری میشه ازشون داشت ؟ همه بهم میگن خوب یه کم پیاده روی کن !!!!
ولی هیچ کس نمیگه کجا با کی یا حتی پیشنهاد بده بگه بیا با هم بریم .
شوهر عزیزم که دیگه سنگ تموم میذاره واسم . امروز صبح خودم تک و تنها رفتم یه کم تو پارک گل محمدی راه رفتم ، کلی وقت بی هدف نشستم و بعدشم از بس حوصله ام سر رفته بود همین طور با ماشین یه کم تو خیابونا ول گشتم .
کم کم داره دلم به حال خودم می سوزه که هیچ کس دور و برم نیست . تازه شماها بهم میگین بی احساس !!!!! شما جای من بودین احساس واستون می موند ؟؟
خیلی شبا میرم خونه مامانم می خوابم . چون وقتی هم تو خونه باشم بابک اصلا انگار وجودم رو حس نمی کنه . بالش و پتوش رو بر می داره و میره کنار بخاری می خوابه . انگار نه انگار که اون بوده اینقدر ذوق و شوق بچه داشته اما حالا نمی گه یه موقع تو شبا اینقدر بیدار میشی و می خوابی و میری و میای و بعضی وقتا ناله می کنی اصلا چت هست ؟ اصلا آدمی یا نه ؟ یه چیزی که تو خونه تموم میشه باید هزار بار بگم تا به خودش زحمت بده بره تا سرکوچه بخره و بیاره . اما اگه بقیه یه چیزی ازش بخوان بی معطلی انجام میده .
اون وقت خیلیا دوست دارن متاهل بشن !!! دیونه این به خدا . مردا همه شون بی عاطفه ن .
برو بابا حوصله ندارم . امروز از صبح خونه بودیم . مریم ظهر خونه مادرشوهرش بود خونه مامان هم که بدون طه حوصله مون سر میره . ساعت 11 هم که من رفتم مثلا پیاده روی و ولگردی تو خیابون و بعدم مسجد و نماز و بعدم برگشتم خونه . دلم نمیخاست بیام خونه ولی گرسنه شده بودم . اومدم دیدم بابک خوابیده . یه کم املت درست کردم پا شد خورد و بعد هم فیلم و بعد هم خوابیدم و اونم اومد پای نت تا قبل از اومدن من و حالا هم رفت خونه مامانش پیچ آبگرمکن درست کنه .
از سه شنبه تا حالا سرکار نرفتم . به شدت از سرکار رفتن خسته شدم . دلم میخاست قسط و قرض نداشتم تا کلا بی خیال کار می شدم ولی افسوس که حالاحالاها باید مثل .... کار کنم . تازه غصه شش ماه استعلاجی زایمان که تو این مدت هیچ حقوق و مزایائی ندارم داره دیونم می کنه . نمی دونم این همه قسط رو چکار کنم ؟ بعد از شش ماه که از استعلاجی برگردم دو سوم حقوق این شش ماه رو کلا بهم میدن ولی بانک و طلبکار که شش ماه استعلاجی سرش نمیشه .
ای بابا این همه وقت نیومدم بنویسم حالا هم که اومدم فقط گله و شکایت . ببخشید تو رو خدا . ولی دیگه خیلی خسته شدم . کسی نیست بتونم باهاش حرف بزنم .
یکشنبه نوبت دکتر دارم . اصلا هم حال و حوصله آزمایش و سونو و هیچ چیز دیگه ای ندارم . دلم به حال این بچه می سوزه که میخاد گرفتار چه مادری بشه .
از زمستون متنفرم . هنوز چشماتو از خواب باز نکردی هوا تاریکه . اینقدر هوا سرده که جرات نمی کنی پاتو از خونه بذاری بیرون .
تمام لباسام واسم تنگ شدن دیگه هیچی ندارم ولی اینقدر سرده که حاضر به رفتن بازار نیستم . اگه تیپ و ریخت و قیافه ام رو ببینید باورتون نمیشه که منم . از بس شلخته و بی ریخت شدم .
ولش کن دیگه حال گله و شکایت هم ندارم . اگه تا خود صبح هم بنویسم مگه جز تحمل کار دیگه ای میشه کرد ؟ نه !!!
امروز صبح زنگ زدم به زهره که حالا که بابک باهام نمیاد اون بیاد بریم پیاده روی گفت با دوستام رفتم کوه صفه . یاد خودم افتادم و مجردیم و آزادیم و خوشگذرونیام . و بغض گلومو گرفت که به چه روزی افتادم .
کاش دورانای خوش زندگی آدم به این زودی تموم نمی شد .............




موضوع مطلب :