درددل آخرین مطالب آرشیو وبلاگ
پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ
پنج شنبه 88 مرداد 29 :: 9:48 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . خوب بازم خدا کمک کرده که زود زود بیام واسه نوشتن . موضوع مطلب : سه شنبه 88 مرداد 27 :: 4:30 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . حال شما خوبه ؟ انشاالله که همینطوره . موضوع مطلب : سلام . احوال دوستان عزیز و گرامی چطوره ؟ موضوع مطلب : یکشنبه 88 مرداد 18 :: 11:7 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . اومدم بگم آدرس وبلاگ بهار یعنی همون خواندنیهای شنیدنی رو عوض کردم . آدرس جدیدش : مضطر 313 است . دوست داشتید سر بزنید . موضوع مطلب : سلام . بهم برخورد زهره گفت تنبل خان !!!! ولی خدائیش خیلی بیخودی و الکی گرفتارم . به هیچ کاریم نمی رسم . حالا هم اگه مامان و مریم بفهمند پای کامپیوترم تیکه بزرگه گوشمه !!!!
واسم دعا کنید خیلی زیاد . در پناه حق
موضوع مطلب :
سلام . خوبید شما ؟ من که ............ چی بگم ؟ بگم خوبم ، دروغه ، بگم بدم ناشکری ........ پس هیچی نمی گم . یعنی نمی دونم چی بگم . از کی ؟ از کجا ؟ ولی امروز اومدم اینجا حرف بزنم شاید یه کم سبک بشم . البته نمی دونم می تونم حرف بزنم یا نه ؟ تا حالا که خیلی راحت نبوده حرف دلم رو زدن !!!!!!!! ولی توکل به خدا ........... راستشو بخواید امروز می خوام از درگیریهائی که با خودم پیدا کردم حرف بزنم . از اینکه نمی دونم بالاخره راه درست کدومه و غلط کدوم ؟؟؟؟؟؟؟ بگم . از اینکه تکلیف من با خودم ، با دلم و با اعتقاداتم هنوز روشن نیست .....چه رسد با دیگران ؟ شاید تقصیر خودمه ، آره مطمئنا تقصیر خودمه . توصیه همیشگی من به دیگران اینه که هیچ وقت تو برخورد با مشکلات صورت مسئله رو پاک نکنید ، کاری که سالهاست خودم در مورد مشکل بزرگ ازدواج انجام دادم . خدایا من باید چکار کنم که از ازدواج خوشم نمیاد؟؟؟؟؟؟ خدایا یعنی اجتناب از اون واقعا تعدی از دستور توست ؟ ولی ما که پیغمبر و امام زاده های مجرد هم داشتیم !!! خدایا دلم راضی نمیشه چه کنم ؟؟؟؟؟؟ تا امروز هر موردی پیش میومد به بهانه های مختلف درس ، شغل ، ایمان یا چه می دونم هر چی که بتونه نجاتم بده ازش خلاص شدم . خوب خدا رو شکر کسی هم خیلی کاری به کارم نداشت . با یه جمله : (( چیه ؟ اگه از دستم خسته شدید بگید از خونتون میرم ...... )) همه چی تا یه مدتی تموم میشد ولی حالا دیگه نمیشه . حالا دیگه کم کم نوع قر زدنها و اعتراضها داره عوض میشه . مامان دیگه نه با حرف ، بلکه با چهره و عمل داره بهم خرده می گیره . میگه تا تو نری دل من به ازدواج علی راضی نیست . و علی چپ چپ نگام می کنه !!!!!!! مامان هر مجلس عقد و عروسی میره یا از ازدواج اطرافیان باخبر میشه با حسرت و نگرانی و اشک تو چشاش بهم نگاه می کنه و با سکوتش یه دنیا حرف میزنه ......... ولی نمی دونم چرا هیچ کدوم اینا تاثیری رو من نداره !!!!!!!!! طاقت ناراحتیشو ندارم ولی خوب خوبه به زور ازدواج کنم بعد نتونم تحمل کنم و با یه شرایط بدتر برگردم ؟؟؟؟ خوبه اینطوری ؟ خدایا .......... دارم دیونه میشما !!!!!!! هیچ وقت اینقدر جدی به ازدواج فکر نکردم . ولی هر چی بیشتر بهش نزدیک میشم نفسم بیشتر به شماره میفته . خدایا !! تنها کسی که از دل من خبر داره توئی و بس . تو میدونی که این دل دیگه اسمش دل نیست ، شده پریشون خونه . نمی دونم حد تحملم چقدره ؟ باورم نمی شد اینقدر ضعیف باشم . پس اون همه استقامت و استواری کجاست ؟؟؟؟؟؟؟ چی شد اون همه شعار توکل به خدا ؟؟؟؟؟؟ اون افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من خودمم ؟ اونی که همیشه مشاور دردها و ناراحتیهای دیگرون بوده ؟ نمی دونم ؟ پس کی آروم دل منه ؟ پس شونه های کی آرامگاه چشم پر اشک منه ؟ خدایا هیچ کس رو جز تو ندارم ........ الهی و ربی من لی غیرک ........ ولی خدا جون به خودت قسم درموندم . بابا چطوری اعتراف کنم کم آوردم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو رو خدا شماهائی که دارید این متن رو می خونید به من بگید تصمیم درست چیه ؟ با این ذهنیت بدی که از ازدواج دارم ، ازدواج کردنم باعث بدبختی خودم و یکی دیگه نخواهد شد ؟؟؟؟؟؟ حالا فرض کنیم دلمو راضی کردم حالا یکی بگه کدوم انتخاب درسته ؟ کسی که تو دین و اعتقادات از خودم خیلی بالاتره ؟ یا نه اونی که هم سطح من یا حتی ............. بخدا نمی دونم چکار کنم ؟ کاش این کابوس وحشتناک تموم میشد ....... هر شب که میخوام بخوابم به خودم میگم : قید همه چیز رو می زنم . مگه کسی میتونه زورم کنه ؟ بالاخره یه طوری میشه دیگه . فوقش یه آپارتمان جدا می گیرم به دور از همه این دغدغه ها زندگیمو می کنم . ولی صبح که واسه نماز در حال وضو هستم انگار یکی تو گوشم ندا میده : کو اون همه شعار راضیم به رضای خدا ؟ رضای خدا پشت پا زدن به همه چیزه ؟ از زیر بار مسئولیت در رفتنه ؟ نمی دونم شایدم خدا داره امتحانم می کنه !! شاید داره بهم میگه ببین همه اینائی که هر روز زمزمه می کنی فقط شعارهای پوچ تو هستند تو میدون عمل هیچی نیستی !!!!!!!!!! و مثل همیشه خودشم می دونه که رفوزه رفوزه ام . این که دفعه اول نیست تو امتحانای خدا گند می کارم !!!!!! آره خدا . حق با توست . من هیچی نیستم . تو همیشه اینو بهم ثابت کردی این بارم روش . ولی تو خودت می دونی که من خودم با تمام وجودم اینو باور دارم که هیچی نیستم . هیچ وقت تو دلم نیت عرض اندام جلوی تو یا حتی هیچ کدوم از بنده هات رو نداشتم . ولی نمی دونم شاید با اعمالم چنین کاری رو کردم که حالا مستحق این همه بلاتکلیفی ام ؟ شاید ...... باشه خدا تو راست میگی مثل همیشه تمام حقها با توست . می دونم که این بارم مثل همه دفعات گذشته داری با من با حکمتت رفتار می کنی . پس اعتراضی نیست . همه جوره پات می ایستم . تو راه رو بهم نشون بده ،من تابع محض توام . همه چی رو می سپرم دست پر حکمت و مهربون خودت . مگه میشه حرف تو دروغ باشه وقتی خودت صراحتا تو قرآنت میگی : و من یتوکل علی الله ، فهو حسبه ......... نه امکان نداره . خدا و دروغ ؟؟؟؟؟؟ مسخره است .......... من بنده توام ، مگه نه ؟ پس تنهام نمی ذاری . خدایا اگه واقعا صلاح و مصلحت من به ازدواج کردنه ، خودت دلمو راضی کن . نذار اینقدر زجر بیخود بکشم . تو که می دونی من تحمل ندارم . چه حرفائی می زنما !!!!!!!! دارم خودمو به خدا ، به اون کسی که خلقم کرده معرفی می کنم !!!!! واقعا که خنده داره . خدایا حماقتای منو ببخش . قول میدم اگه کمکم کنی همشون رو رفع کنم . قربونت برم خدایا که وقتی باهات حرف میزنم ، کوه درد و غمم سر دلم باشه انگار به سرعت هر چه تمام تر از بین میره . خدایا شکرت . بیشتر و بهتر از همیشه . خوب یه خورده راحت شدم . خدایا شکرت . چند وقتی هست چیزی ننوشتم . هم تنبل شدم ، هم زیادی گرفتار ، هم اینکه ذهنم مشغوله . امروزم که می بینید اینجام به این خاطره که خیال ندارم برم کلاس زبان !!!!!!!! حوصلشو ندارم . تمام طول کلاس رو دارم چرت می زنم . ساعتش خیلی بده . خواب خوابم . گاهی وقتا خودم از استاد خجالت می کشم که هر چی نگاهش به چشمام میفته ،اونا رو پر از خواب میبینه . واسه همین نرفتم .تازه کلاس ایروبیکم رو هم نرفتم . امروز قراره خیلی سوری واسه علی بریم خواستگاری . نظر هیچ کس مثبت نیست فقط واسه بسته شدن دهن علی می ریم . من که کلا مخالفم ولی تصمیم گرفتم هیچی نگم . میخوام ببینم چقدر طاقت میارم . اصلا دخالت تو زندگی علی چه ربطی به من داره ؟؟؟ اگه ازم مشورت خواست بهش کمک می کنم و نظرم رو میدم . اگر نخواست هیچی نمیگم . هر چند که مامان با خیلی غر و لند به من و هزار تا دلخوری از من داره میاد ولی خودشم خوب می دونه که نمی تونه هیچ کدوم از بچه هاش رو معطل من نگه داره . خوب شاید اونا دوست دارند ازدواج کنند( هر چند که اشتباه می کنند ) ولی من که نباید پاسوز اونا بشم . خوب ازدواج کنند . همه که مثل هم نیستند . من از خدا میخوام خونه خلوت و ساکت بشه . ولی مگه میشه ؟؟؟؟؟؟ یکی میرند 60 تا برمی گردند !!!!!!!!!!!!! از بیمارستان خبر خیلی خاصی نیست . کمیته مدارک پزشکی اون روز دوباره خیلی غافلگیرانه تشکیل شد . این دفعه بحث ، بین من و در آمد بود . از دست بی خیالیای مسئول درآمد همه دیگه عاصی شدند . هیچ کس هم از پسش بر نمیاد . کلا بی خیال همه چیزه . من دیگه داشتم کلافه می شدم . مسائل رو آوردم تو کمیته شاید حل بشه . البته خدائیش بهتر شد . پررو با اینکه می دونست حق با منه ، می خواست با هر کلکی شده منو محکوم کنه !!!!!!!! جالب اینجا بود که خدا رو شکر مدیر بیمارستان و رئیس حسابداری هر دو شون می دونستند که کی داره دروغ میگه ؟!!!!!!!! دکتر اشرفی می گفت : تو قرار بوده یک ماه پیش یه گزارش از نمی دونم چی به من بدی ، دادی ؟؟؟؟؟؟؟ تو بی خیال منی که مدیر بیمارستانم ، حالا میگی این خانم دروغ میگه ؟؟؟؟؟؟؟؟ بعد یه مساله پرستاری بود یهو دکتر به مترون گفت : ببین این همیشه هم اینقدر دقیق نیستا . اینا مال تا زمانیه که مجرده . همین که متاهل شد اون وقت تازه می فهمه که دنیا هیچ ارزشی نداره !!!!!!!! بعد یهو به من نگاه می کنه و میگه : البته اون بنده خدا رو میگما نه تو رو !!!!!!!! منم گفتم : دست شما درد نکنه آقای دکتر داشتیم ؟؟؟؟؟!! خلاصه گذشت . اون روزم سر زده اومد بایگانی ، من ماشینمو دم در بایگانی پارک کرده بودم ، داشتم با صدای بلند آهنگ به تو مدیونم رو گوش می کردم که یهو دیدم مینا داره با یکی رسمی سلام و علیک می کنه و هی آروم آروم یه چیزی به من میگه . آخه من چون اینطرف بودم نمی دیدم کیه ولی مینا چون روبرو بود می دید . یهو دیدم اومد تو و به مینا اشاره کرد و گفت : چرا نمی گی کیه ؟؟؟؟ منم به سرعت صدای آهنگ رو کم کردم . گفت : میگما با ماشین بفرمائید تو دم در بده بخدا !!!!!!!! تا می تونه فقط متلک بار آدم میکنه بی وجدان !!!!!!! پریروز از کلاس زبان به کاملیا اس زدم که اگه هستش یه سر برم پیشش . دیدم نوشت حالم خیلی بده . پرسیدم چرا ؟ بیچاره این همه مدت بچه دار نشد ، حالا که شده ،دو قلو بوده . یکی رشد کرده یکی نکرده . یهو حالش بد شده بود و در حال سقط بود . رفتم دیدنش . خیلی لاغر شده بود . گفت دارم از درد می میرم ولی نمی تونن بهم مسکن بدن . معلوم نیست کدومشون میره کدوم می مونه ؟ واسه همین هیچ داروئی نمی تونم مصرف کنم . فقط می گفت دعا کن میخواد بمونه یا بره هر اتفاقی میخواد بیفته ، فقط تموم شه . دیگه طاقت دردش رو نداشت . خدا کنه هر چی زودتر بهتر بشه . دلم سوخت واسش . نه مادری ، نه خواهری ، نه کس و کاری . مادر شوهرش پیشش بود ولی مگه کسی میتونه تو این جور مواقع جای مادر و خواهر رو واسه آدم پر کنه ؟ چی بگم از کارای خدا نمی دونم والا ........ بفرما !!! اینم یکی دیگه از مزایای ازدواج !!!!!!!!!!!! خدا وکیلی .............. لا اله الا الله . همون هیچی نگم بهتره !!!!!!!! خوب دیگه بهتره برم یه چرتی بزنم که خواب آلوده نریم خواستگاری . اولین خواستگاری رفتن عمرمونو امروز تجربه می کنیم . هر چند که من خیلی بدم میاد ولی چاره ای نیست متاسفانه بنده خواهر بزرگ شازده دامادم . باید برم دیگه ........ ولی ترس رو تو نگاه علی می خونم . می دونه که اگه موافق نباشم نمی ذارم کاری انجام بشه . واسه همین بیشتر از بقیه نگران منه !!!!!! ولی نه این بار دیگه جدا دل و حوصله کل کل کردن رو ندارم . هر چی خیره ایشالا پیش میاد . برم شاید تونستم دو خط از کتاب معراج السعاده رو قبل از خواب بخونم . فردا هم قراره بریم بیرون شهر . نمی تونم بیام تو نت . دیگه کی حوصلم بشه بیام خدا داند .......... تو رو خدا واسم دعا کنید تو ازدواج ، نه خودم اشتباه کنم نه دیگران رو تو دردسر بندازم . واسم دعا کنید همین .......... موضوع مطلب : سلام اومدم بگم وب بهار به روز شده . بازم به روزتر خواهد شد بسرید به آن وب لطفا نظر نذارید اونوقت دیگه ............................ گفته باشم موضوع مطلب : سلام . امروز چون حالم گرفته است احوال پرسی هم نکردم . ترسیدم . گفتم نکنه با آقا مجید حرفش شده ؟ منصوره و این حرفا ؟ اونم با آقا مجید !!!!!!!!!
موضوع مطلب : |
||