سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 28
  • بازدید دیروز: 7
  • کل بازدیدها: 198985



پنج شنبه 88 مرداد 29 :: 9:48 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . خوب بازم خدا کمک کرده که زود زود بیام واسه نوشتن .
خدایا شکرت . همیشه این جمله رو آخر پستم می نوشتم . ولی این بار اولش می نویسم چون با این چیزائی که امروز دیدم ، واقعا باید بگم خدایا شکرت . اونم نه یه بار . به تعداد تمام آفریده های خدا ، که فقط و فقط خودش می دونه چقدر هستند می گم :
خدایا شکرت .
چند وقتی بود که هی کاملیا بهم می گفت بیا یه روز بریم سرای سالمندان . هم وقتش نمی شد هم دلم طاقت نمی آورد . می ترسیدم برم حال و روزم بهم بریزه . دیدن این جور صحنه ها ، تا مدتها روحیه ام رو خراب و داغون می کنه .
واسه همین هی دست دست می کردم . تا اینکه دو روز پیش ،‏کاملیا زنگ زد و احوالپرسی کرد و بعد گفت من 5 شنبه نذر دارم یه کم کتلت درست کنم ببرم سرای سالمندان . تو میای بریم ؟
منم گفتم اگه شد آره میام . هی تو فکر بودم تا دیگه صبح ، تصمیم گرفتم برم . بهش زنگ زدم که میام . قرار شد ساعت 4 برم دنبالش .
خلاصه دیگه ظهر که اومدم خونه ،‏یه کم پای کامپیوتر نشستم ، عکسای چادگان رو ریختم تو کامپیوتر و یه کم کار خرده ریز کامپیوتری داشتم انجام دادم و دیگه 3 و نیم راه افتادم رفتم . بنزین زدم و نون ساندویچی و یه کم موز و یه فلاسک چای هم با خودم بردم . رفتم خونه کاملیا ، اونم داشت ساندویچ ها رو آماده می کرد . یه کم حرف زدیم و ساعت 5 بود دیگه رسیدیم .
وااااااااااااااااااای خدا که چه صحنه فجیعی بود . خیلی سعی کردم فکرم متمرکز اونجا نباشه . ولی مگه می شد !!!!!!!
آدم فقط اونجا که میرسه یه آرزو می کنه : خدایا ذلیل و علیلمون نکن . خدایا آخر عاقبت همه رو ختم به خیر کن .
خدایا من یکی که سن زیاد اصلا ازت نمی خوام . خدائیش اگه دست حودم بود همین الان غزل خداحافظی رو سر می دادم . چون دلبستگی ای به هیچ چیز و هیچ کس ندارم . فقط می خوام برم . نه از سر ناامیدی ها . نه بخدا . از اینکه این دنیا هیچ جذابیتی واسم نداره و فقط هی روز به روز به گناهام اضافه تر میشه !!!!!!!! ولی حیف که عمر دست خداست ، اجازه فضولیم به ما نداده !!!!!
داشتم می گفتم .......
کاملیا از همون دم در ساندویچ ها رو هی به اونائی که بیرون بودند داد و رفتیم سر اونی که همیشه می رفته پیشش . بنده خدا پیرزنه ازدواج نکرده بوده . فک و فامیل زیادی هم نداره . دفعه قبل که کاملیا رفته بوده پیشش ، شبش از روی تخت خورده بود زمین و انگار پاش شکسته بود. ولی هیچ کس از فامیلاش نیومده بودند ببرنش رادیولوژی . خیلی درد داشت . اونا هم می گفتند ما آمبولانس نداریم . تازه با پیرزن تخت بغلیشم مدام دعوا داشت . با همدیگه نمی ساختند . خیلی گناه داشت خیلی .
دلم میخواست یه کاری واسش بکنم ولی چه کاری نمی دونم . تنهائی نمی تونستیم جابجاش کنیم . خدایا ........
یه کم پیشش نشستیم . هی به دور و بریا چای و ساندویچ و قند و موز دادیم . بعد رفتیم بالا پیش یکی دیگه . اون بنده خدا 13 سال بود اونجا بود !!!
می گفت وقتی بچه اش 8سالش بود ه شوهرش مرده و یه روز زن باباش حالا نمی دونم از قصد یا سهوا هلش داده تو زیرزمین و قطع نخاع شده بود . بعد هم آورده بودنش اینجا . بچه اش هم از ترس اینکه دست عموهای خلافش نیفته ، سپرده بود پرورشگاه !!
البته حالا پسرش بزرگ شده ، زن گرفته و یزد زندگی می کنه ، ولی خودش هنوز اینجاست .
ای خدا !!! چقدر آدمای اینجا حرف واسه زدن داشتند . با قیافه هاشون ، با سکوتشون و با نگاهشون . انگار حرفاشون تن آدم رو به لرزه میندازه . خدایا شکرت .
کاملیا با حوصله نشست کنارش . ساندویچ رو تکه تکه می کرد و میذاشت دهنش . منم داشتم فکر می کردم و روی صندلی کنار تختش نشسته بودم . به کاملیا می گفت این خانم بچه داره ؟ کاملیا گفت نه بابا مجرده . گفت پس چرا اینقدر بی حاله ؟ گفتم بی حال نیستم دارم فکر می کنم !!!
خلاصه یه کم نشستیم و بعد هم پا شدیم با یه دنیا غم و غصه و فکر و البته تشکر از الطاف الهی در حق خودمون و خانواده هامون ، اونجا رو ترک کردیم .
تو راه کلی حرف زدیم از خدا ، از دنیا ، از شیطون ، از آدما و ...........
بعد هم کاملیا رو رسوندم خونشون و اومدم خونه و طبق معمول شیطنتای طاها آتیش پاره بلا یه کم فکرم رو از اونجا پرت کرد .....
اما ته دلم .......... ای بابا . چی میشه گفت تو کار خدا جز شکر ؟
دیروز بالاخره بعد از کلی وقت از سرکار رفتم  تو پارک دم خونه زهره اینا . زهره هم اومد با رانی و کادوی بسیار زیبائی که واسه تولدم خریده بود . یه گلدون خوشگل که به سرویس اتاقمم می خوره با یه کیف پول قشنگ . حیف که ازشون عکس نگرفتم والا میذاشتم همه ببینند .
رفتیم نشستیم زیر پنجره یه اتاق و کلی حرف زدیم . تازه جالبیش به این بود که قرار بود تو سکوت بشینیم . شاید یه دو ساعت بود که داشتیم حرف می زدیم که یه پسر بچه از توی اون خونه اومد بیرون و گفت : میشه یه خورده برید اونطرفتر صحبت کنید تو این اتاق یه نفر خوابه !!!!!!!
منم بهش گفتم : حالا که ما همه حرفامونو زدیم اومدی می گی ؟ خوب از اول می گفتی ما همه زندگیمونو نگیم شما گوش کنید !!!
پسره خندید و رفت . ما هم از رو نرفتیم از جامون تکونم نخوردیم فقط صدامون رو آوردیم پائین !!!
بعدش من رفتم سوار ماشین شم برم خونه ، که دیدم بله !! هر کار می کنم استارت نمی خوره !! هیچی دیگه زنگ زدم پدر محترم تشریف آوردند . باطری به باطری ماشین رو روشن کردیم و رفتیم پیش یه باطری ساز ، 74 هزار تومن ناقابل دادیم یه باطری نو انداختیم رو ماشین .
اینم از دیروزمون . بعدشم که به مرضیه قول داده بودم برم خونشون . عروسیش رو که فراموش کردم برم ، بعدشم دیگه دیدنش نرفته بودم گفتم دیگه ماه رمضون میشه واسه همین رفتم . واسش یه الیزابت خریده بودم ، لباسم رو عوض کردم و کادوشو برداشت و ساعت 6 بود رفتم خونشون تو خیابون 22 بهمن . سرراست بود . راحت یافتیندمش .
دیگه مگه گذاشت من برگردم . پا شد زور و بی زور شام درست کرد و منو نگه داشت . شوهر در به درشم فرستاده بود بیرون !! اون بنده خدا هم نیومد خونه .
جاتون خالی با کلی آداب ، پلو شوید و ماهی درست کرد با سوپ و خورش ماست هم که داشت و لیمو ترش و ترشی و نوشابه و ......
تازه هی می گفت اینا خیلی کمه !!!‏گفتم دیونه من ربع اینا رو هم نمی تونم بخورم تو ذوقت می خوره ها !!
خلاصه تا ساعت 10 اونجا بودم و بعد برگشتم خونه . رفتم خونه مریم اینا که دائیم اینا اونجا بودند . خدا رو شکر مامان و بابا هیچی نگفتند !! منتظر بودم کلی نق نق کنند که چرا دیر امدی ولی هیچی نگفتند !!
خوب اینم از اتفاقات این یکی دو روزه !! طبق معمول عادی و بی سرو صدا . البته خدا رو شکر .
از شنبه هم که ماه رمضون شروع میشه . تبریک عرض می کنم به همه این ماه پر خیر و برکت رو و التماس دعای خیر دارم به همه .
خوب دیگه . دوباره خیلی پر حرفی کردم . دست خودم از نوشتن درد گرفت !!!
به خدا می سپارمتان . خدا نگهدار




موضوع مطلب :
سه شنبه 88 مرداد 27 :: 4:30 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . حال شما خوبه ؟ انشاالله که همینطوره .
خیلی وقته که دیگه دل و دماغ درست و حسابی واسه نوشتن نداشتم . البته الانم خیلی ندارم ولی واسه تعویض آب و هوا و ثبت خاطراتی که اگه ننویسم فراموشم میشه ، می نویسم :
چند وقتی بود که هی به مسئول رفاه می گفتم یه چادگان واسه ما جور کن ، هی پشت گوش می انداخت . چند روز پیش ، اومد تو اتاق ، بهش گفتم فلانی آخرشم یه چادگان واسه ما جور نکردی تا ماه رمضون اومد ، بعدشم که زمستونه !!!
یهو گفت : یه خانم دکتری رزرو کرده بوده  حالا یکی از  فامیلاش فوت کرده نمی تونه بره . میخوای تو بری ؟
گفتم آره . خلاصه زنگ زد و هماهنگ کرد و رفتیم درستش کردیم واسه یکشنبه عصر تا دوشنبه عصر .
برنامه هامونم جور کردیم و قرار شد خاله اینهام باهامون بیان.
خلاصه جاتون خالی عصر یکشنبه راه افتادیم و رفتیم چادگان . طرفای 7 و ربع رسیدیم . باورم نمی شد که ویلاهای علوم پزشکی اینقدر قشنگ و خوب باشند !!! راستش یه جورائی بعید بود !!!
ولی خدائیش خیلی قشنگ و دلباز بود . هم خود ویلا ، هم منظره جلوش . نسبت به دفعه قبلی که 120 هزار تومان دادیم واسه یه شب و اونم ویلای خصوصی خیلی بیشتر می ارزید . اون ویلا هم کوچیک بود هم منظره نداشت .  
ولی ایندفعه خیلی خیلی بهتر بود . توی تراسش جا داشت واسه نشستن . حصیر پهن کردیم و نشستیم اونجا . هوا هم خوب بود . خود ویلا و منظره جلوش اینقدر قشنگ بود که نیاز به بیرون رفتن نبود . نماز که خوندیم ، یه کم استراحت کردیم و بعد شام خوردیم و بعدش یه کم رفتیم دور بزنیم . ولی از بس همش شبیه به هم بود و پیچ در پیچ ، از ترس گم شدن برگشتیم .
بعد از تمام شدن رستگاران ، من و مرضیه ( دختر خالم ) ، رفتیم تو چمنای جلوی ویلا دراز کشیدیم . من یهو نگاه کردم ، دیدم روبروی ویلا ، اسباب بازی هست . تاب ، سرسره ، کلی ذوق کردم . به مرضیه گفتم بیا بریم . ولی سید نذاشت اون بیاد . منم تنها رفتم کلی تاب بازی کردم . اینقدر که سرم داشت گیج می رفت و حالت تهوع گرفتم . یاد بچگیام افتاده بودم . اون همه شیطنت ، اون همه انرژی .....
امان از این روزگار !!!! کی فکر می کرد یه روزی این بچه شیطون و پر سر و صدا ، اینطوری آروم و بی پر و بال بشه ؟!!
ولی خوب روزگاره یگه . پیش میاد . ما هم شکایتی نداریم . هر چه از دوست رسد نکوست .
بعد یه کم بازی ، به سید زنگ زدم ، گفتم بچه ها رو بیار . خندم گرفته بود که نه دلش میومد که چشم از من برداره و بره تو ، نه حوصلش می شد بیاد دنبالم !!
ولی بهر حال اومدند . مامان و خاله و سید و عماد و مریم و مرضیه و علی . وای اینقدر حال داد . اینقدر تاب سواری کردیم که همه مون حالت تهوع و سر گیجه گرفتیم . من از سرسره رفتم بالا ، این عماد بی وجدان دنبالم کرد ، خواستم از دست اون فرار کنم ، خوردم زمین . اونم تعادلش رو از دست داد ولی زمین نخورد . بعدش تو تاب سواری با هم مسابقه گذاشتیم . خلاصه که خوش گذشت خیلی . جای همه دوستان خالی .
بعد از پارک ، تازه اومدیم خونه ، هوس پفک کرده بودیم که نداشتیم . هیشکی هم حوصله بیرون رفتن واسه خرید نداشت . رفتیم سر یخچال و انگور خوردیم و بعدشم دیگه خواب .
دوست داشتم  صبح زود بریم پیاده روی ، واسه نماز که پا شدیم ، هی تو سالن راه رفتم که ببینم کسی پا میشه بریم دیدم خیر همه خواب رو ترجیح دادند !!!!
منم که وضع رو اینطوری دیدم گرفتم خوابیدم . ساعت 8 و نیم دیگه همه بیدار شدند و صبحانه و رفتیم بیرون .
اول رفتیم درشکه سواری ، بعد قایق و بعد هم خونه .
این عماد نامرد ، تو قایق خیس خیسمون کرد . آب از سر و رومون می چکید . ولی خوب خنک شدیم یه کم ........
بعد که رسیدیم خونه ، من و مرضیه و مینا با ماشین من رفتیم تو میدون اصلی با اجازتون 52 تا عکس گرفتیم !!!
با دوربین موبایل مرضیه عکس گرفتیم بعد بلوتوس کرد واسه من .
این طاها هم که دیگه آتیشی نبود که نسوزونه !!!‏از سر و کولمون بالا می رفت . مریم شنبه چشماشو عمل پی آر کی کرد . همش مجبوره عینک بزنه . همینطوری پیشش نمی رفت دیگه با عینک که علی حده !!!!
ظهرم که دیگه مسئولین محترم تدارکات یعنی عماد و بابا و سید ، جوجه ها رو درست کردند و آماده که شد به ما اطلاع دادند بیام میل بفرمائیم . منم که جوجه خیلی دوست ندارم محض رفع گرسنگی یه کم خوردم .
خیلی جالب بود این چند وقته که هی مدام بیرون رفتیم و مهمون داشتیم و جوجه و کباب و اینا زیاد خورده بودیم ، واسه چادگان همه متفق القول گفتند این دفعه دمپخت درست کنیم واسه نهار !!!
اما همین که عماد خان چشمشون به کباب پز ویلا افتاد که هم سایه بون داشت و هم خوب بود ، گفت نه باید برم جوجه بگیرم . خلاصه نتونست جلوی شکمش رو بگیره و رفت خرید و اومد !!
بعد نهارم که دوباره تلویزیون و حرف و خواب و ...........
روی هم رفته خیلی خوب بود . یه تمدد اعصاب به موقع . جای همگی خالی .
قبل ماه رمضونی تفریح خوبی بود . بعد هم که دیگه برگشتیم خونه و تازه سید واسمون فیلم سوپراستار رو آورد دیدیم .
صبح تا حالا هم که سر کار و حالا هم خونه ........
از این به بعدشم دیگه با خدا .......
خوب مامان داره صدام می کنه . برم ببینم چه خبره .
فعلا تا بعد .......




موضوع مطلب :
سه شنبه 88 مرداد 20 :: 7:30 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . احوال دوستان عزیز و گرامی چطوره ؟
اومدم بگم که واقعا ممنونم . از همه .
از همه کسانی که به مناسبت تولدم بهم تبریک گفتند . همه اونائی که منو غرق در لطف و مرحمت خودشون کردند :
زهره ، زینت ، فائزه ، مینا ، سمانه و.............
خدایا شکرت بخاطر این همه دوستای خوب ومهربون
خدایا شکرت ...................
یه شعر قشنگ تو وبلاگ مضطر نوشتم که زهره واسم فرستاده . دوست داشتید بخونید .
در پناه حق ..........
بازم از همه ممنونم .




موضوع مطلب :
یکشنبه 88 مرداد 18 :: 11:7 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . اومدم بگم آدرس وبلاگ بهار یعنی همون خواندنیهای شنیدنی رو عوض کردم . آدرس جدیدش :

مضطر 313 است . دوست داشتید سر بزنید .
در پناه حق و بای




موضوع مطلب :
شنبه 88 مرداد 17 :: 7:39 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . بهم برخورد زهره گفت تنبل خان !!!! ولی خدائیش خیلی بیخودی و الکی گرفتارم . به هیچ کاریم نمی رسم . حالا هم اگه مامان و مریم بفهمند پای کامپیوترم تیکه بزرگه گوشمه !!!!
آخه مریم شب مهمون داره . منم دکتر بودم هنوز نرفتم کمکش . البته مامان اونجاست ولی بهرحال از منم انتظار دارند .
واسه همین باید سریع بنویسم و برم . روز چهارشنبه ،‏مینا گفت بیا بریم دوباره از خیابون احمدآباد واسه صبحانه آش بگیریم . گفتم ما که دوشنبه آش خوردیم ،‏دیر شده بذار بریم به کارمون برسیم . هی گفت نه بریم بگیریم .
مام رفتیم از فلکه احمدآباد وارد خیابون شدیم . من دیدم انگار یه طرفه است خیابون ، فقط واسه اتوبوس و تاکسی بازه ، به مینا گفتم گفت نه . یه طرفه نیست میشه بری .
جالب تر از همه این بود که مغازه هم بسته بود . دور زدیم و برگشتیم داشتیم می رفتیم که یهو دیدم وااااااااااااااااااای !!!!
جناب آقای پلیس به شدت بداخلاق اشاره کردند که بزن کنار !!!! اینقدرم بداخلاق بود که نگو !!!  
جالب تر از همه این بود که نمی دونستم چرا میخواد جریمم کنه !!!!خلاصه با بداخلاقی اومد کنارم و گفت : گواهینامه !!!!!!
گواهینامه رو که بهش دادم اسمم رو خوند و گفت : صبح اول وقتی عبور ممنوع میای ؟؟
مینا می گفت : آقا بخدا ما بیکاریم ننویس !!!! وای که مرده بودم از خنده !!!!!!
به افسره گفتم : چقدر نوشتی ؟ گفتی 20 تومن خوبه ؟!!!
گفتم نه !!  یهو گفت : چند تا صلوات واسه امام زمان می فرستی ؟
گفتم : هر چی بگید . گفت : چقدر ؟ 200 تا خوبه ؟ گفتم آره خوبه .
گفت : خیلی خوب 4 تومن نوشتم . صلوات بر امام زمان یادت نره !!!
هیچی دیگه قبض رو گرفتیم و رفتیم . ولی از اینجا به مینا چیز گفتم تا اونجا !!!!!!
هی گفتم : توپ بخوره تو اون شکماتون !! فقط میخواستی اول صبحی حال منو بگیری !!
خلاصه اینکه این بود جریان جریمه اول صبح روز چهارشنبه ...........
5 شنبه نرفتم سرکار چون خاله مولودی داشت . میخواستم روزه بگیرم ، مگه گذاشتند !! هی گفتند مولودی داریم ، خاله کار داره ........
نگرفتم . ظهر جاتون خالی خاله واسم فسنجون پخته بود . خیلی هم خوشمزه بود .
بعدشم رفتم دنبال مداحه ، آوردیمش . هی تو مجلس می گفت : تو  منو رسوندی؟ لباسامو که عوض کرده بودم می گفت : شما منو رسوندی ؟!!
گفتم آره . گفت واااااااااای چقدر عوض شدی !!!!!! میخواستم بگم آخه نابغه !!! خوب معلومه که بدون لباس رسمی آدم عوض میشه !!!
بد نبود ، مولودی خوبی بود چون توی شب خیلی خوبی بود . جای همه دوستان خالی . زهره منو کشت تا اومد !!!
هی گفت : حالا دیر نیست بیام ، حالا زود نیست بیام ، اصلا بیام !!!!!!!!!! دیگه نزدیک بود کلشو بکنم .
وسط مولودی یه خبریکه منتظرش بودم هم به دستم رسید . این یعنی اینکه خدا یه مرحله باهام راه اومده . از اینجا به بعدشم بازم دست خودشه و بس .
از همینجا میخوام با خدا حرف بزنم .
خدایا ، تو خدای منی و من بنده تنها و بی پشت و پناه تو !!! ای پناه همه بی پناهان !!!
خدایا !! خودت می دونی که از روزی که شناختمت ،‏ راضی شدم به رضای خودت و توکل کردم بهت . حالا بماند که چقدر خطا و اشتباه داشتم و تو بخشیدی و ندیده گرفتی !! ولی با این همه بازم به شدت محتاجتم . اما این بار احتیاجم خیلی قویتره خیلی . شوخی نیست یه بحث بسیار جدی و اساسی . پس مثل همیشه خودم رو بهت می سپرم و فقط میگم :


توکلت علی الله .........


افوض امری الی الله ، ان الله بصیر باالعباد ......


خوب دیگه باید برم .
واسم دعا کنید خیلی زیاد .
در پناه حق

 




موضوع مطلب :
پنج شنبه 88 مرداد 8 :: 3:42 عصر ::  نویسنده : بهار
سلام . خوبید شما ؟ من که ............
چی بگم ؟ بگم خوبم ، دروغه ، بگم بدم ناشکری ........
پس هیچی نمی گم . یعنی نمی دونم چی بگم . از کی ؟ از کجا ؟
ولی امروز اومدم اینجا حرف بزنم شاید یه کم سبک بشم . البته نمی دونم می تونم حرف بزنم یا نه ؟ تا حالا که خیلی راحت نبوده حرف دلم رو زدن !!!!!!!!
ولی توکل به خدا ...........
راستشو بخواید امروز می خوام از درگیریهائی که با خودم پیدا کردم حرف بزنم . از اینکه نمی دونم بالاخره راه درست کدومه و غلط کدوم ؟؟؟؟؟؟؟ بگم .
از اینکه تکلیف من با خودم ، با دلم و با اعتقاداتم هنوز روشن نیست .....چه رسد با دیگران ؟
 شاید تقصیر خودمه ، آره مطمئنا تقصیر خودمه .
توصیه همیشگی من به دیگران اینه که هیچ وقت تو برخورد با مشکلات صورت مسئله رو پاک نکنید ، کاری که سالهاست خودم در مورد مشکل بزرگ ازدواج انجام دادم .
خدایا من باید چکار کنم که از ازدواج خوشم نمیاد؟؟؟؟؟؟ خدایا یعنی اجتناب از اون واقعا تعدی از دستور توست ؟ ولی ما که پیغمبر و امام زاده های مجرد هم داشتیم !!!
خدایا دلم راضی نمیشه چه کنم ؟؟؟؟؟؟
تا امروز هر موردی پیش میومد به بهانه های مختلف درس ، شغل ، ایمان یا چه می دونم هر چی که بتونه نجاتم بده ازش خلاص شدم . خوب خدا رو شکر کسی هم خیلی کاری به کارم نداشت . با یه جمله :  (( چیه ؟ اگه از دستم خسته شدید بگید از خونتون میرم ...... ))
همه چی تا یه مدتی تموم میشد ولی حالا دیگه نمیشه .
حالا دیگه کم کم نوع قر زدنها و اعتراضها داره عوض میشه . مامان دیگه نه با حرف ، بلکه با چهره و عمل داره بهم خرده می گیره . میگه تا تو نری دل من به ازدواج علی راضی نیست . و علی چپ چپ نگام می کنه !!!!!!!
مامان هر مجلس عقد و عروسی میره یا از ازدواج اطرافیان باخبر میشه با حسرت و نگرانی و اشک تو چشاش بهم نگاه می کنه و با سکوتش یه دنیا حرف میزنه .........
ولی نمی دونم چرا هیچ کدوم اینا تاثیری رو من نداره !!!!!!!!!
طاقت ناراحتیشو ندارم ولی خوب خوبه به زور ازدواج کنم بعد نتونم تحمل کنم و با یه شرایط بدتر برگردم ؟؟؟؟
خوبه اینطوری ؟
خدایا ..........
دارم دیونه میشما !!!!!!! هیچ وقت اینقدر جدی به ازدواج فکر نکردم . ولی هر چی بیشتر بهش نزدیک میشم نفسم بیشتر به شماره میفته .
خدایا !! تنها کسی که از دل من خبر داره توئی و بس . تو میدونی که این دل دیگه اسمش دل نیست ، شده پریشون خونه .
نمی دونم حد تحملم چقدره ؟ باورم نمی شد اینقدر ضعیف باشم . پس اون همه استقامت و استواری کجاست ؟؟؟؟؟؟؟
چی شد اون همه شعار توکل به خدا ؟؟؟؟؟؟
اون افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من خودمم ؟ اونی که همیشه مشاور دردها و ناراحتیهای دیگرون بوده ؟ نمی دونم ؟ پس کی آروم دل منه ؟ پس شونه های کی آرامگاه چشم پر اشک منه ؟
خدایا هیچ کس رو جز تو ندارم ........
الهی و ربی من لی غیرک ........
ولی خدا جون به خودت قسم درموندم .
بابا چطوری اعتراف کنم کم آوردم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تو رو خدا شماهائی که دارید این متن رو می خونید به من بگید تصمیم درست چیه ؟
با این ذهنیت بدی که از ازدواج دارم ، ازدواج کردنم باعث بدبختی خودم و یکی دیگه نخواهد شد ؟؟؟؟؟؟
حالا فرض کنیم دلمو راضی کردم حالا یکی بگه کدوم انتخاب درسته ؟
کسی که تو دین و اعتقادات از خودم خیلی بالاتره ؟
یا نه اونی که هم سطح من  یا حتی .............
بخدا نمی دونم چکار کنم ؟ کاش این کابوس وحشتناک تموم میشد .......
هر شب که میخوام بخوابم به خودم میگم : قید همه چیز رو می زنم . مگه کسی میتونه زورم کنه ؟ بالاخره یه طوری میشه دیگه . فوقش یه آپارتمان جدا می گیرم به دور از همه این دغدغه ها زندگیمو می کنم .
ولی صبح که واسه نماز در حال وضو هستم انگار یکی تو گوشم ندا میده : کو اون همه شعار راضیم به رضای خدا ؟ رضای خدا پشت پا زدن به همه چیزه ؟ از زیر بار مسئولیت در رفتنه ؟
نمی دونم شایدم خدا داره امتحانم می کنه !! شاید داره بهم میگه ببین همه اینائی که هر روز زمزمه می کنی فقط شعارهای پوچ تو هستند تو میدون عمل هیچی نیستی !!!!!!!!!!
و مثل همیشه خودشم می دونه که رفوزه رفوزه ام . این که دفعه اول نیست تو امتحانای خدا گند می کارم !!!!!!
آره خدا . حق با توست . من هیچی نیستم . تو همیشه اینو بهم ثابت کردی این بارم روش . ولی تو خودت می دونی که من خودم با تمام وجودم اینو باور دارم که هیچی نیستم . هیچ وقت تو دلم نیت عرض اندام جلوی تو یا حتی هیچ کدوم از بنده هات رو نداشتم . ولی نمی دونم شاید با اعمالم چنین کاری رو کردم که حالا مستحق این همه بلاتکلیفی ام ؟ شاید ......
باشه خدا تو راست میگی مثل همیشه تمام حقها با توست . می دونم که این بارم مثل همه دفعات گذشته داری با من با حکمتت رفتار می کنی . پس اعتراضی نیست . همه جوره پات می ایستم . 
تو راه رو بهم نشون بده ،من تابع محض توام . همه چی رو می سپرم دست پر حکمت و مهربون خودت .
مگه میشه حرف تو دروغ باشه وقتی خودت صراحتا تو قرآنت میگی :
و من یتوکل علی الله ، فهو حسبه .........
نه امکان نداره . خدا و دروغ ؟؟؟؟؟؟ مسخره است ..........
من بنده توام ، مگه نه ؟ پس تنهام نمی ذاری . خدایا اگه واقعا صلاح و مصلحت من به ازدواج کردنه ، خودت دلمو راضی کن . نذار اینقدر زجر بیخود بکشم . تو که می دونی من تحمل ندارم .
چه حرفائی می زنما !!!!!!!! دارم خودمو به خدا ، به اون کسی که خلقم کرده معرفی می کنم !!!!!
واقعا که خنده داره . خدایا حماقتای منو ببخش . قول میدم اگه کمکم کنی همشون رو رفع کنم .
قربونت برم خدایا که وقتی باهات حرف میزنم ، کوه درد و غمم سر دلم باشه انگار به سرعت هر چه تمام تر از بین میره .
خدایا شکرت . بیشتر و بهتر از همیشه .
خوب یه خورده راحت شدم . خدایا شکرت .
چند وقتی هست چیزی ننوشتم . هم تنبل شدم ، هم زیادی گرفتار ، هم اینکه ذهنم مشغوله .
امروزم که می بینید اینجام به این خاطره که خیال ندارم برم کلاس زبان !!!!!!!!
حوصلشو ندارم . تمام طول کلاس رو دارم چرت می زنم . ساعتش خیلی بده . خواب خوابم . گاهی وقتا خودم از استاد خجالت می کشم که هر چی نگاهش به چشمام میفته ،‏اونا رو پر از خواب میبینه . واسه همین نرفتم .تازه کلاس ایروبیکم رو هم نرفتم . 
 امروز قراره خیلی سوری واسه علی بریم خواستگاری . نظر هیچ کس مثبت نیست فقط واسه بسته شدن دهن علی می ریم . من که کلا مخالفم ولی تصمیم گرفتم هیچی نگم . میخوام ببینم چقدر طاقت میارم . اصلا دخالت تو زندگی علی چه ربطی به من داره ؟؟؟
اگه ازم مشورت خواست بهش کمک می کنم و نظرم رو میدم . اگر نخواست هیچی نمیگم .
هر چند که مامان با خیلی غر و لند به من و هزار تا دلخوری از من داره میاد ولی خودشم خوب می دونه که نمی تونه هیچ کدوم از بچه هاش رو معطل من نگه داره . خوب شاید اونا دوست دارند ازدواج کنند( هر چند که اشتباه می کنند ) ولی من که نباید پاسوز اونا بشم . خوب ازدواج کنند . همه که مثل هم نیستند . من از خدا میخوام خونه خلوت و ساکت بشه . ولی مگه میشه ؟؟؟؟؟؟
یکی میرند 60 تا برمی گردند !!!!!!!!!!!!!
از بیمارستان خبر خیلی خاصی نیست . کمیته مدارک پزشکی اون روز دوباره خیلی غافلگیرانه تشکیل شد . این دفعه بحث ، بین من و در آمد بود . از دست بی خیالیای مسئول درآمد همه دیگه عاصی شدند . هیچ کس هم از پسش بر نمیاد . کلا بی خیال همه چیزه . من دیگه داشتم کلافه می شدم . مسائل رو آوردم تو کمیته شاید حل بشه . البته خدائیش بهتر شد .
پررو با اینکه می دونست حق با منه ، می خواست با هر کلکی شده منو محکوم کنه !!!!!!!! جالب اینجا بود که خدا رو شکر مدیر بیمارستان و رئیس حسابداری هر دو شون می دونستند که کی داره دروغ میگه ؟!!!!!!!!
دکتر اشرفی می گفت : تو قرار بوده یک ماه پیش یه گزارش از نمی دونم چی به من بدی ، دادی ؟؟؟؟؟؟؟
تو بی خیال منی که مدیر بیمارستانم ، حالا میگی این خانم دروغ میگه ؟؟؟؟؟؟؟؟
بعد یه مساله پرستاری بود یهو دکتر به مترون گفت : ببین این همیشه هم اینقدر دقیق نیستا . اینا مال تا زمانیه که مجرده . همین که متاهل شد اون وقت تازه می فهمه که دنیا هیچ ارزشی نداره !!!!!!!! بعد یهو به من نگاه می کنه و میگه : البته اون بنده خدا رو میگما نه تو رو !!!!!!!!
منم گفتم : دست شما درد نکنه آقای دکتر داشتیم ؟؟؟؟؟!!
خلاصه گذشت .
اون روزم سر زده اومد بایگانی ، من ماشینمو دم در بایگانی پارک کرده بودم ، داشتم با صدای بلند آهنگ به تو مدیونم رو گوش می کردم که یهو دیدم مینا داره با یکی رسمی سلام و علیک می کنه و هی آروم آروم یه چیزی به من میگه . آخه من چون اینطرف بودم نمی دیدم کیه ولی مینا چون روبرو بود می دید . یهو دیدم اومد تو و به مینا اشاره کرد و گفت : چرا نمی گی کیه ؟؟؟؟
منم به سرعت صدای آهنگ رو کم کردم . گفت : میگما با ماشین بفرمائید تو دم در بده بخدا !!!!!!!!
تا می تونه فقط متلک بار آدم میکنه بی وجدان !!!!!!!
پریروز از کلاس زبان به کاملیا اس زدم که اگه هستش یه سر برم پیشش . دیدم نوشت حالم خیلی  بده . پرسیدم چرا ؟
بیچاره این همه مدت بچه دار نشد ، حالا که شده ،‏دو قلو بوده . یکی رشد کرده یکی نکرده . یهو حالش بد شده بود و در حال سقط بود . رفتم دیدنش . خیلی لاغر شده بود . گفت دارم از درد می میرم ولی نمی تونن بهم مسکن بدن . معلوم نیست کدومشون میره کدوم می مونه ؟ واسه همین هیچ داروئی نمی تونم مصرف کنم . فقط می گفت دعا کن میخواد بمونه یا بره هر اتفاقی میخواد بیفته ، فقط  تموم شه . دیگه طاقت دردش رو نداشت . خدا کنه هر چی زودتر بهتر بشه . دلم سوخت واسش . نه مادری ، نه خواهری ، نه کس و کاری . مادر شوهرش پیشش بود ولی مگه کسی میتونه تو این جور مواقع جای مادر و خواهر رو واسه آدم پر کنه ؟ چی بگم از کارای خدا نمی دونم والا ........
بفرما !!! اینم یکی دیگه از مزایای ازدواج !!!!!!!!!!!!
خدا وکیلی ..............
لا اله الا الله . همون هیچی نگم بهتره !!!!!!!!
خوب دیگه بهتره برم یه چرتی بزنم که خواب آلوده نریم خواستگاری . اولین خواستگاری رفتن عمرمونو امروز تجربه می کنیم . هر چند که من خیلی بدم میاد ولی چاره ای نیست متاسفانه بنده خواهر بزرگ شازده دامادم . باید برم دیگه ........
ولی ترس رو تو نگاه علی می خونم . می دونه که اگه موافق نباشم نمی ذارم کاری انجام بشه . واسه همین بیشتر از بقیه نگران منه !!!!!! ولی نه این بار دیگه جدا دل و حوصله کل کل کردن رو ندارم . هر چی خیره ایشالا پیش میاد . برم شاید تونستم دو خط از کتاب معراج السعاده رو قبل از خواب بخونم .
فردا هم قراره بریم بیرون شهر . نمی تونم بیام تو نت .
دیگه کی حوصلم بشه بیام خدا داند ..........
تو رو خدا واسم دعا کنید تو ازدواج ، نه خودم اشتباه کنم نه دیگران رو تو دردسر بندازم .
واسم دعا کنید همین .......... 





موضوع مطلب :
یکشنبه 88 مرداد 4 :: 2:0 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام

اومدم بگم وب بهار به روز شده .

بازم به روزتر خواهد شد

بسرید به آن وب لطفا
ای نگهبان نامرد !!!!!!! واسم گزارش رد کرده که ماشینو وسط راه گذاشته و رفته تو بانک !!!!!!!
خیلی نامرده ها
راستی امروز به طور غافلگیرانه جلسه من و مسئول آنژیو برگزار شد !!! به خیر گذشت خدا رو شکر .
فقط مرده بودم از خنده از دست مدیر بیمارستان . دکتر اشرفی . تا دید جلسه است منو کشیده کنار میگه : هر چی میخوای همین حالا به استاد می گیا !!! نیای بعد بگی این خانم ال این خانم بل !!! و الا من می دونم و تو . گفته باشم !!!
بعد هم به منشیش گفته : برو ببین اگه گیس و گیس کشیه مام بیایم کمک !!!
می بینی تو رو خدا . مدیر که این باشه وای به حال پرسنل !!!!!!
خوب دیگه همه رفتند ما هم بریم .........
دست حق به همراهتون و موفق باشید .

نظر نذارید اونوقت دیگه ............................

گفته باشم




موضوع مطلب :
پنج شنبه 88 مرداد 1 :: 9:27 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . امروز چون حالم گرفته است احوال پرسی هم نکردم .
طرفای ساعت 9 بود که منصوره به موبایلم زنگ زد . همون موقع حدس زدم باید یه خبری باشه !! چون منصوره معمولا از خونه زنگ می زنه .
سلام و احوالپرسی کردیم . بهش گفتم میخواستم بهت زنگ بزنم ، نبودی . گفتم اگه بشه عصر میام خونتون .
گفت من خونه نیستم . گفتم کجائی ؟ گفت خونه مامانم .

ترسیدم . گفتم نکنه با آقا مجید حرفش شده ؟ منصوره و این حرفا ؟ اونم با آقا مجید !!!!!!!!!
بهش گفتم چرا اونجائی ؟ گفت آخه مراسم داریم !!!!!!!
گفتم چه مراسمی که یهو دیدم صدای گریش میاد ..........
دلم لرزید . خدایا چی شده ؟ هی میگم منصوره منصوره چی شده تو رو خدا بگو دقمرگ شدم ........
گفت : بهار بابام ..............
فهمیدم چی شده ......
یخ کردم
اگه تو بیمارستان نبودم یه دل سیر با منصوره گریه می کردم ........
خدا صبرشون بده . خیلی سخته خیلی خیلی خیلی خیلی به توان بی نهایت ...........
پیرمرد شوخ و مهربونی بود . چقدر سربه سر من می ذاشت . به چشم پدر دوسش داشتم .......
خدا همه شونو رحمت کنه ..............
یاد آقا افتادم ..........
عید غدیر ، رفتن آقا ، اونی که همه دنیای من بود ........
خیلی دوسش داشتم
خدایا تو این شب جمعه همشونو ببخش و بیامرز ....
آمین یا رب العالمین




 




موضوع مطلب :