سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 17
  • بازدید دیروز: 70
  • کل بازدیدها: 198534



یکشنبه 88 مهر 19 :: 2:15 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام دوستان گرامی . بله باید خدمتتون عرض کنم علت اینکه این موقع روز تو خونه هستم و دارم می نویسم اینه که :
وااااااااااااااااااای سرما خوردم . خدا بگم این طاها و مامانش رو چکار کنه که اومدن ما رو سرما دادند و رفتند . هر چی میگم خاله تو سرما خوردی نیا پیش من مگه به خرجش میره ؟؟؟؟ تازه مثل همیشه که عادت داره میاد دهنش رو باز می کنه جلوی لب تو تا توی دهنش رو ببوسی همش میاد همین کار رو می کنه  . همه چیز این بچه که غیر بقیه است نوع بوس دادنش هم همین طوریه !!!!!!!!
اینقدر اومد این کار رو کرد تا منم مبتلا شدم . امروزم به همین خاطر سرکار نرفتم . حالم اصلا خوش نیست .
تازه امشب بله برون آقا داداشمونم هست . به قول مرضیه دختر خالم :
بی ذوق تر از شما چند تا خواهر ندیدم !!!!!!! واسه این یه دونه داداش اصلا انگار نه انگار که میخوان زن بگیرند !!!!!!!
ولی خوب آخه من نمی دونم باید چکاری انجام بدیم خوب ؟
حالا که دیگه قوز بالا قوزم شد سرما هم خوردم دیگه یه باره !!!!!!!!!
سرماخوردگیم خیلی اشکال نداره ترسم از اینه که تا مشهد رفتن ادامه پیدا کنه !! از بس بدمریضیم من .
همیشه تو خونه سخت ترین سرماخوردگی نصیب من میشه . ولی خوب توکل به خدا . از آنفلوآنزای خوکی که بهتره !!!!!!!
خوب دیگه فعلا حرف خاصی نیست جز اینکه مضطر هم یه روزه . خواندنیهای شنیدنی رو میگم . بفرمائید ملاحظه نمائید لطفا .
ضمنا زینت خانم عزیز امیدوارم که سفرت قطعی بشه و بهت هم خوش بگذره .
زهره جان شما هم بابت پاک شدن اون عکسها خیلی ناراحت نباش . می دونم یه عمر خاطره توشون بود ولی خوب حالا دیگه شده . پس خودتو اذیت نکن . درست میشه خانم .
خوب من بیشتر از این نمی تونم اینجا بمونم بایدبرم یه کم بخوابم شاید بهتر بشم . فعلا بای .

 

ساعت 11:54 شب :
سلام علیکم . من دوباره اومدم . اومدم بنویسم از مراسم بله برون و برم .
ساعت 7:30 بود که دیگه همگی جمع و جور شدیم واسه رفتن .
ما ، دائی محمود و خانمش ، خاله و سید و اشرف خانم ( خانم پدربزرگ خدابیامرزم که البته مادربزرگ من نیست ) . دسته گل و شیرینی و یه پارچه چادری مشکی یکی هم رنگی و یه انگشتر که البته همه اینها رو خود عروس خانم به سلیقه خودشون و با پول علی آقا تهیه دیده بودند ، بردیم .
انگشتره رو هم دادیم گلفروشی تزئینش کرد .
خلاصه رفتیم دیگه . اونها هم کلی مهمون دعوت کرده بودند . خاله و دائی و عمه و عمو و.........
مهریه رو که توافق کرده بودند نوشته شد .
وای یه چیز خنده دار بگم . خوب دائی محمود چون تازه هادی رو عقد کرده یه خورده واردتر از ما بود . وقتی صورت قباله رو گذاشتند جلوش گفت : اه . حاج آقا اینها که اسمش هست فامیلش نیست ! فامیلش هم بنویسید !!!!!! 
حالا منظور دائی این بود که مبلغ هر کدوم رو هم جلوش بنویسید !!!!!!!!!!
ولی نه ما متوجه شدیم نه خانوداه عروس !!!!!!!!
مادر آمانج می گفت : خوب آقا بهرام فامیلها رو هم بنویسید !!!!
بعد که کلی توضیح دادند که بابا منظور چی بوده کلی همه مون خندیدیم .
میخواستم بگم : دائی جان میشه شما همون فارسی حرف بزنی همه بفهمن ؟؟؟؟؟؟؟
بعدشم دیگه هیچی . انگشتر دستش کردیم و عکس و .........
سید هی حرص می خورد که چرا اینها که محرم نیستند کنار هم میشیند ؟؟؟؟
رفتم میگم آخه سید اینا کلی وقته با هم در ارتباطند تو نگران حالائی ؟
میگه من وظیفه دارم بگم . آخرشم یه رساله پیدا کرد و سید به نیابت از عروس و عماد به نیابت از داماد یه صیغه موقت تا 8/8/88 خوندند . دیگه خیال همه راحت شد .
دیگه یه خورده بزن و برقص کردند البته مردها رو چپوندند تو اتاق آمانج !! اونام کلی اعتراض کردند ولی موثر واقع نشد .
بعدشم دیگه خداحافظی و اومدیم خونه . مادر آمانج از مامان خواهش کرد علی یه چند ساعتی بمونه مامان هم گفت باشه .
گفتیم مال خودتون ما نخواستیم !!!!!!!
اینم از این . خدا رو شکر ختم به خیر شد . خدا آخر عاقبت همه جوونها رو بخیر کنه داداش ما رو هم به لطف خودش خوشبخت و عاقبت به خیر کنه .
عکس واسه وبلاگ گرفتم . حالم خیلی مساعد نیست که بتونم بشینم سر کامپیوتر والا عکسها رو می ذاشتم تو وب .
حالا فرصت شد این کار رو می کنم .
امروز که نرفتم سر کار . این طور که از شواهد و قرائن بر می آید فردا را نیز در خانه خواهم

گذراند !!!!!!!
البته بد هم نیست . خودش یه استراحته . امروز که تقریبا همش خواب بودم . بچه های بیمارستان هم کلی زنگ زدند .
کبری صبح علی الطلوع اس زده نون بخر !!!!
گفتم پدربیامرز من دارم تلف میشم نونم کجا بود ؟؟؟؟؟؟؟
براش جواب دادم : من حالم خوب نیست نمیام .
اس زده : ای خفه شی !!!!!
گفتم : خیلی ممنونم واقعا !!!! لطف عالی زیاد .
خوب دیگه خیلی خوابم میاد . پاشم برم چند تا قرص هم بخورم شاید بهتر شم .
اگه خوب نشم فردا باید برم دکتر . باید استعلاجی ببرم .
خوب دیگه از امروز باید بهم بگن خواهرشوهر !!!!!!!!!
بله نمردیم و خواهر شوهر هم شدیم . انشاالله از نوع خوبش باشیم .
توکل به خدا ........
خدایا خودت کمک کن هیچ بغض وکینه ای از هیچ کس تو دلمون نمونه .
خدایا خودت کمک کن از هیچ بنی بشری توقعی نداشته باشیم تا راحت زندگی کنیم .
خدایا خودت کمک کن آدم باشیم و اون چیزی که تو میخوای .
خدایا شکرت که من بنده توام و بس .
خدایا خیلی دوست دارم خودتم می دونی .
خدایا دوست دارم .........





موضوع مطلب :
سه شنبه 88 مهر 14 :: 7:28 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . امروز اومدم یه چیزی بنویسم و برم .
امروز صبح مطابق معمول هر روز تا 10 موندم بایگانی . اول اول صبح حاجی علی زنگ زد گفت بخشها برگ الکترو ندارن !!! زنگ زدم به آقای ... گوشی رو برنداشته . بهش اس زدم که اورژانسی تماس بگیر . بعد هم هی زنگ زدم این بخش اون بخش تا واسه بخشهائی که برگه ندارند یه کم برگ جور کنم تا برگه ها از چاپخونه برسه . تقصیر این ستاریه که دیر برگه رو داده بود به آقای ...
بعد زنگ زد و منم سفارش کردم که زود برگه ها رو چاپ کنه و بیاره . اونم گفت باشه .
خدا رو شکر انگار کم کم داره باور می کنه که هیچی بین من و اون نیست . یه خورده سنگین رنگین تر شده . الحمدلله .
حاجی علی که زنگ زد گفت 65 تا هم پرونده داریا زود بیا اینور امروز گفتم باشه .
امروز شمسی آش رشته آورده بود . بچه ها میخواستند گرم کنند گفتند بمون ، گفتم نه میرم بعد برمی گردم .
رفتم درآمد یه خورده کارای متفرقه ام رو انجام دادم . شیر محمد پرونده ها رو واسم آورد . اومدم شروع کنم به پرونده دیدن ، دیدم پرونده ها پرینت ندارند !!!!!!!!!!!!
واااااااااااااااااای منو بگیر خونم به جوش اومده بود . با عصبانیت رفتم پیش مسئول درآمد . طبق معمول قیافه ام رو که دید گفت یا ابوالفضل دوباره چی شده ؟!!!
گفتم آخه این چه وضع مسخره ایه بابا !!!!!!!! چرا پرونده ها پرینت نداره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اونم هی اینور اونور کرد معلوم شد دوباره کاغذ آ 4 تموم شده کسی به مسئول محترم خبر نداده شیفت شب هم برگه نداشته پرینت نگرفته !!!!!!!
من در کمال عصبانیت ظاهری یه کم تو درآمد ایستادم تا حساب کار دست براتی بیاد اونم فوری به اون خانه گفت : سریع یکی از کامپیوترها رو خالی کنید تا خانم معتمدی بشینه پرینتها رو واسه خانم ... بگیره تا کارش عقب نیفته .
منم با حالت دلخوری و عصبانیت از اتاق اومدم بیرون . از خدام بود برگردم بایگانی برم آش بخورم !!!!!! کیفم رو انداختم رو کولم و د دررو.
حاج علی تو سالن منو دیده میگه تشریف داشتید حالا !!!!!!! به اونم محل نذاشتم و رفتم .
شیر محمد دوید دنبالم گفت کجا میری ؟ چی شده ؟ گفتم هیچی این مسخره ها پرینتها رو نگرفتند . اون بیچاره هم هیچی نگفت و برگشت .
وارد بایگانی که شدم تلف زنگ خورد شمسی گوشی رو برداشت . براتی بود . شمسی گفت بله همین الان رسید .
گوشی رو گرفتم و خیلی سرد گفتم : بله . گفت بابا چرا رفتی من دادم برات پرینت بگیرند بیاالان آماده میشه . چرا قهر می کنی ؟
گفتم آخه دیگه از دست این بی خیالیهاتون خسته شدم . آخه چند بار باید یه اشتباه تکرار بشه ؟ کفر آدمو در میارین خوب !!!!!!
بعد دوباره حاج علی زنگ زده میگه : بابا تو با براتی دعوات شده به من چه ؟ چرا جواب منو نمیدی ؟ میگم خوب وقتی اعصابم خرده حوصله کسی رو ندارم .
خلاصه هی این زنگ زد اون زنگ زد منم محل نذاشتم . نشستم آشمو خوردم . چای هم خوردم و یه کم به کبری کمک کردم تو پانچ و مرتب کردن پرونده ها و نزدیک اذان رفتم اونجا .
بعدش دیگه کرمانی نابود شده هم اومد و دادند پرونده ها رو پرینت بگیره برام .
تا اون داشت پرینت می گرفت من رفتم پای نت . وااااااااااااااااااااای هزینه موبایل این دفعه من شده 73700 تومن . وااااااااااااااااای بر من .
ای بگم خدا باعث و بانیشو چیکار کنه که حالا باید این تاوان رو پس بدم .
تا 2.30 خدا رو شکر پرونده ها تموم شد . دم رفتن و تو همون بایگانی از دست این مینا از خنده بریده بودیم . واااااااای خدا که چقدر این آدم مسخره بازی درمیاره . خدا که چقدر خندیدیم . بعد هم که دم رفتن با شمسی اومدن تو اتاق من نشستند کلی خندیدیم . خیلی باحال بود خدائیش .
بعد بیمارستان رفتم ایروبیک . اول رفتم مشاوره پزشکی که از اول نرفته بودم . بهم می گفت باید بشی 47 کیلو و من 51 کیلو بودم !!!
گفتم اگه مامان بفهمه که شما گفتید وزن کم کنم باشگاه رو رو سرتون خراب می کنه !!!!!!!!!!!
هی راه میره میگه اه اینم هیکله تو داری ؟!! شدی عین یک . میگم خوب قشنگیش به همینه . میگه آره اینکه عین مرده تو قبر شدی قشنگه نه ؟!!!!!!!
هیچی دیگه گرم کردنای کلاس تموم شده بود که من وارد شدم . مربیه یه کم چپ چپ نگام کرد ولی بعد دیگه هیچی نگفت . اصلا امروز تمرکز نداشتم . البته نمی خواستمم خیلی ورجه وورجه کنم . ولی خوب مربی که ول کن نبود هی میومد و تذکر می داد .
بعدشم برای بار دوم تو عمرم خودم رفتم قسط وامم رو دادم !!!!!!!!
همیشه یا بابا باید می رفت یا عماد . آخه گیر آوردن جای پارک تو شمس آبادی واقعا مشکله . ولی خوب نزدیک قرض الحسنه جلوی یه مغازه بسته ایستادم . یه پسری اومد گفت : ماشینتو جابجا کن کار دارم . گفتم من 2 دقیقه دیگه اینجام . گفت باشه اگه برگشتی دید پنچر شده گله نکنیا !!!!! گفتم به ضرر خودت کار می کنی چون اون وقت خودت باید پنچرگیریش کنی حالا خود دانی !!!!!!!
رفتم و زود برگشتم دیدم طایرها سالمند . یه چشم غره به پسره رفتم و گازشو گرفتم و دبرو .

بعد هم که خونه و طاها و یه چرت کوتاه و ..........
حالا هم که نت . ولی انگار بدجوری معتاد نت شدم . باید یه چند روزی رو بی خیال شم . خوشم نمیاد وابستگی پیدا کنم . سفر مشهد تمرین خوبیه . هرچند که گوشی زهره میتونه به نت وصل شه . اونم که بدتر از من چه شود !!!!!!!!!!
خوب دیگه . میخوام برم پائین .
آهان یه چیز دیگه : امروز علی رفت آزمایش خون . بدون اینکه خانواده اون خانم هیچ هماهنگی ای با ما بکنند !! مامان هم لج کرد نرفت . صبح تو راه بیمارستان بهش زنگ زدم یه کم دعواش کردم که با کی رفتی ؟ میگه با آمانج و مامانش . میگم پس مامان بوق بود ؟
میگه مامان خودش گفت نمیام !!!!! بعدا مامان بهش زنگ زده گفته نه مامان آمانج نیست خودمون دوتائیم . گفتم خیلی خوب همچین به خدمتت برس که حظ کنی !!
هرچند دلم اصلا نمیخواد کینه و دلخوری درست بشه ولی باید یه کاری کنیم که خودسری و خودرائی از سر این دو تا بیفته والا کلاهمون پس معرکه است !!!!!!!!!
خوب دیگه جدی جدی باید برم . عماد هم همین حالا اومد دیگه وقت شامه .
دلم میخواست یه چیزی بگم ولی میذارم واسه بعد . توکل به خدا ببینم چی میشه .
در پناه حق
یا علی ........




موضوع مطلب :
دوشنبه 88 مهر 13 :: 4:57 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . حالتون خوبه ؟ الحمدلله . بازم من اومدم .
دیشب خیلی دیر خوابیدم . یه خورده کار داشتم تو اینترنت . این شد که حدودای ساعت 2.30 بود دیگه خوابیدم . فکر نمی کردم صبح به این راحتی پاشم . ولی خداروشکر خیلی هم سخت نبود . ساعت 6.45 ساعت موبایل رو تنظیم کرده بودم که پاشم . ساعت حدودای 7 بود از خونه زدم بیرون . کبری واسم اس زد که نون بخرید . اینقدر من بدم میاد وقتی قرار میشه ما نون بخریم . هم مسیرمون خیلی دور میشه هم کلا دیرمون میشه . ولی خوب چاره ای هم نبود . اگه نمی گرفتیم بی صبحانه می موندیم .
وقتی مینا رو سوار کردم گفتم کبری گفته نون بخرید . اونم با همون لحن همیشگیش گهت : وعه !!! نمیشه این بهرام شیفت نباشه کبری رو بیاره سرکار ما علاف نشیم ؟!!!!!!
کلی خندیدیم اول صبحی . خلاصه رفتیم دنبال نون . مگه نانوائی هست تو مسیر ما ؟!!!!!!
منم که اگه مینا نباشه عمرا این کوچه پس کوچه ها رو بلد باشم . همچین گم و گور میشم که نگو و نپرس !!!!!!
ولی جالبیش به این بود که مینا هم امروز گیج شده بود . رفتیم از یه جا نون گرفتیم بعد حالا هرچی تو این کوچه پس کوچه ها می گشتیم یا به  بن بست می خوردیم یا به نرده یا به میله . داشت دیرمون میشد و راه رو پیدا نمی کردیم !!!!!!!!!!
هم خندمون گرفته بود هم من دیگه داشت کفرم درمیومد از بس عقب و جلو کردم این ماشین رو !!!!!!
توی یکی از کوچه ها رسیدیم به یه رفتگر . خدا خیرش بده آدرس رو داد تا پیدا کردیم و رسیدیم به پل غدیر . نون تاریخی ای شد امروز !!!!!! خلاصه دیگه رسیدیم بیمارستان و جاتون خالی صبحانه رو زدیم تو رگ و نشستیم سر کار .
من هی چرت زدم هی به خودم پیچیدم از خواب ، ولی بعد سرم گرم شد یادم رفت . وقتی تو بایگانیم خیلی خوبه همه خانومن و همه مونم هم سن و سالیم . واسه همین خیلی خوش می گذره . ولی تو درآمد همه مردن و ما چند تا خانم . اینقدر سخت می گذره !!!!!!!
تازه اگه دیر برم 60 نفر زنگ می زنن : خانم ... چرا نمیاین ؟ تشریف نمیارین !!!!!!!!
مینا میگه : چیکار کردی اینا اینقدر سراغتو میگیرن ؟ تو که الحمدلله همش پاچه اینا رو می گیری پس اینا واسه بداخلاقیای تو دلشون تنگ میشه ؟!!!!!
گفتم نخیر عزیزم حوصله پاسخگوئی به ارباب رجوع ندارن میخوان من باشم دردسرشون کم شه !!!!!!!!
ساعت 10 دکتر اشرفی تو آمفی تئاتر بیمارستان کلاس آموزشی آنفلوآنزای خوکی گذاشته بود رفتم اونجا . خیلی هم خوابم میومد . منتظر بودم دکتر طبق معمول یه متلکی چیزی بپرونه ولی خوشبختانه چیزی نگفت .
بعد کلاس رفتم اتاقم . نهار و نماز و پرونده و .......
بعدم خونه . خیلی خوابم میومد خدا خدا می کردم شرایط واسه خوابیدن مساعد باشه که خداروشکر بود . طاها خواب بود میشد بخوابی منم تخت گرفتم خوابیدم تا 4.30 که مامان طاها رو آورد بالا سرم .
دیگه با ورود طاها خواب بی خواب .  بعدشم دیگه رفتم پائین .
اتفاق خاصی این چند روزه نیفتاده به غیر از بحث و حرف و حدیث سر قضیه مهریه آمانج خانم !!!!!!!!
خدا آخر عاقبتمونو با این خانواده و این دختر بخیر کنه که نمی دونم آخرش چی میشه !!!!!!
دلم به حال علی می سوزه . ازدواج تو این سن و سال با این شرایط مالی ، یعنی سوختن علی . ولی چه کنم که نمی فهمه !!
اونائی که ازدواج نکردند آنچنان مدینه فاضله ای از ازدواج واسه خودشون می سازند که نگو و نپرس !!!! ولی امان از اون وقت که با واقعیت روبرو میشن . اونوقته که دیگه می فهمند چیکار کردند و چقدر زود تصمیم گرفتند . ولی دیگه خیلی دیره . البته نمیخوام از ازدواج بد بگم فقط میخوام بگم بهتره به موقع باشه .
اصلا بهتره من در مورد ازدواج حرف نزنم . چون میترسم همه چی رو به باد بدم .
خوب دیگه چیز جدیدی یادم نمیاد . بنابراین رفع زحمت می کنیم .
در پناه حق .
یا علی ........

 



 




موضوع مطلب :
پنج شنبه 88 مهر 9 :: 4:12 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . حال و احوال دوستان گرامی ؟خوبید انشاالله ؟ الحمدلله .
خوب بریم سر خاطرات این چند روز . اوضاع و احوال خدا رو شکر خوب بوده این چند روز . مشکل خاصی نبوده . ایندفعه میخوام فهرست وار خاطره بنویسم .


1- طه :
اول بذار یه چیز خنده دار از طه بگم . چند شب پیش ، من و مینا داشتیم با طه بازی می کردیم . گذاشتیم دنبالش اونم چهار دست و پا دوید طرف انباری سالن . یه دفعه دیدم نشست و با سرعت برق یه چیزی از رو زمین برداشت !!!!
نگاه کردم دیدم واااااااااااای !!! سوسکه داشته رو فرش راه می رفته اینم خوشش اومده گرفته بودش تو دست !!!
من و مینا رو بگیر . جیغ کشان دویدیم تو آشپزخونه . این بچه همینطور هاج و واج مونده بود که اینا چشونه ؟!!!
هیچی دیگه بابا رفته سوسک رو از دستش درآورده ، کشته . منم رفتم دست بچه رو با آب و صابون شستم .
حالا خوبه ما جیغ کشیدیم هاج و واج ما شده بود و الا سوسک بدبخت رو خورده بود آبم روش !!!!!!!!! اه ! چندشم شد .
اینم عکس جیگر خاله وقتی آروم خوابیده بود . الهی قربونش برم که فقط تو خواب از دستش آسایش داریم و بس !!!!!!

 

 

 

2- باغ پرندگان :
روز سه شنبه زهره بهم اس زد که پروانه ( از بچه های وبلاگی دوست زهره ) از تهران اومده اینجا واسه ماموریت کاری . دلش میخواد بره باغ پرندگان . تو هم بیا بریم .
من داشتم می رفتم کلاس ایروبیک . گفتم باشه بعد کلاس میام هر جا بودین ، ماشین رو میذارم با هم بریم . قبلا به مامان گفته بودم که روزای فرد میرم ایروبیک ولی سه شنبه هیچی نگفتم . اون روزم جلسه اولی بود که بعد ماه رمضون می رفتم . خواستم زنگ بزنم خونه بگم دارم میرم ، دیدم مامان حالا خوابه بعدا زنگ میرنم . رفتم کلاس .
آقا چشمتون روز بد نبینه . همون روز مامان از ساعت 2.30 به من زنگ زده بود و گوشی من چون سالن تو زیرزمینه در دسترس نبود تا 4.15 .
یهو دیدم مریم زنگ زد و عصبانی : معلوم هست کجائی ؟ مردیم از نگرانی . چرا به آدم نمیگی کجائی ؟ مامان گوشی رو گرفت و خلاصه دیگه آبادمون کرداااااا .
می گفت همش گفتم این یه جائی تو یه چاله چوله افتاده کسی هم ازش خبر نداره که گوشیش در دسترس نیست .
میگم آخه مگه من نگفتم روزای فرد کلاس دارم ؟!!!!!!!
میگه خوب یکشنبه که نرفتی ما هم یادمون نبود . بیچاره مامان سردرد گرفته بود . خلاصه بهش گفتم دارم میرم بیرون دیر میام . یه کم نق زد و تهدید کرد که این ماشینو ازت می گیرم و ...............
خلاصه ما کار خودمون رو کردیم دیگه .
زهره اینا بوستان سعدی بودند . رفتم اونجا . یه کم عکس گرفتیم . رفتیم بریم باغ پرندگان ، گفتند تا 4 بیشتر نبوده . خیط شده برگشتیم !!!!!!
بعد یه کم تابیدیم و رفتیم 33 پل یه چای خوردیم و اونا رو رسوندیم هتل .
و اما جریان چای . زهره یه فلاسک گرفته بود دستش ولی کسی چیزی به عنوان لیوان و قند نمی دید . البته من می دونستم تو کیفشه ولی می خواستم سر به سرش بذارم . گفتم : زهره جان احتمالا باید چای رو مستقیما از فلاسک تو حلقمون بریزیم دیگه نه ؟!!!!!!
بعد کلی عکس گرفتن از زاینده رود خشک ، نشستیم چای بخوریم . همون موقع 3 تا پسر جغله هم اومدند اون طرفتر ما نشستند .
یهو دیدم یکیشون در کمال پرروئی اومد گفت : ببخشید چای هست یکی بدید دوست ما سرش درد گرفته ؟
کفرم دراومده بود ولی خوب کاری نمی شد کرد . زهره یه لیوان چای بهش داد . پلاستیک شکلاتی وسط بود . گفت : نه حالا شکلات نمی خوایم !!!!!! به هر کلکی بود چند تا شکلاتم برداشت و رفت . منم که دلم می خواست خفش کنم .
نشستیم چای خوردیم ، عکس هم گرفتیم . یهو دیدم پسره دوباره داره میاد . همچین نگاش کردم که یهو وسط راه ایستاد و گفت : بخدا کاری ندارم فقط اومدم لیوانتون رو پس بدم . بعدم دمش رو گذاشت رو کولش و رفت .......
اون روزم خوب بود خوش گذشت . بعد از اینکه اونها رو رسوندیم هتل سفیر تازه زهره منو آورده بوستان سعدی ماشینم رو بردارم . ترافیکم که قربونش برم کولاک می کرد دیگه .
ساعت 7 رسیدم خونه . مامان و بابا همزمان به محض ورودم گفتند : تو خجالت نمی کشی ؟!!!!!
منم دست پیش رو گرفتم که پس نیفتم گفتم : ساعت چنده ؟ 7 . حالا چون زمستونه هوا زود تاریک میشه که دلیل نمی شه من دیر کرده باشم . هوا تاریک شده والا من دیر نکردم !!!!!!!!!
مامان می گفت : هان . حالا که نمازت دیر نشده . اگه با ما بودی بیچارمون کرده بودی که نماز نخوندم . اما با رفقات که هستی اشکال نداره نه ؟
گفتم چرا خانم اشکال داره . اتفاقا سر اذان دم مسجد سر 4 راه فلسطین بودیم . زهره هم گفت وایسم بری بخونی و بیای ولی چون وضو نداشتم و می خواستم زود هم برسم خونه ، نرفتم بخونم .
اون روز هم گذشت .........


3- نهار دعوت کبری :
چند وقت پیش قرارداد یه سری بچه های بیمارستان رو که شرکتی بودند به یه نوع بهتر که نمی دونم چیه تبدیل کردند . کبری هم جزء اونا بود . تازه تو اون هفته هم چشماشو عمل کرد . امروز دیگه بچه ها مجبورش کرده بودن که بره واسه نهار پیتزا بگیره . اون بیچاره هم قبول کرده بود .
من از بایگانی که رفتم درآمد ، رحیمی زنگ زد گفت پاشو بریم پیش دکتر پور مقدس بخاطر اون پرونده فوتیه .
اسفند پارسال یه بیمار بدحال توی اورژانس بستری میشه . رزیدنتها 2 ساعت اول ویزیتش می کنند بهد 7 ساعت بیمار ویزیت نمیشه و ساعت 9.30 شب ارست می کنه و فوت میشه . بستگانش از بیمارستان شکایت کرده بودند که قصور انجام شده . از معاونت درمان نامه اومد که مجددا پرونده رو تو کمیته بررسی کنید . منم پرونده رو بردم تو کمیته و به دکتر گفتم . اونم پرونده رو نگاه کرد و بم گفت یه نامه بنویس که هیچ قصوری نیست . هر چی هم بش گفتیم دردسر میشه گفت تو بنویس با من . منم نوشتم و دادم امضاء کرد و فرستادم . تازه تو نامه نوشته بود که بگید کی این ایرادها رو به پرونده وارد کرده !!!!!!!!!!!
اونا هم یه نامه نوشتند و اسم 20 تا دکتر هیئت علمی دانشگاه رو نام بردند که این اشخاص این ایرادها رو گرفتند .
آقا من و رحیمی نامه رو بردیم پیشش یه نگاه کرده اسم یکی یکی پزشکا رو خونده و یکی در میون اینو جواب داده :
دکتر فلانی که آدم نیست ، دکتر فلانی که حالیش نیست ، دکتر فلانی که سرش نمیشه الی آخر ........
جالب اینجاست که یکی از پزشکای بیمارستان خودمون هم زیر برگه رو امضا کرده بود .
خلاصه ایشون که حرف حرف خودشه به کسی هم کار نداره .
منتظر دکتر موندن کلی معطلم کرد و از کار عقب افتادم . بعد کبری زنگ زد که بعد نماز بریم پیتزا بگیریم گفتم باشه . بعد فهمیدم با یکی از بچه ها رفته . رفتند گرفتند خوردیم . خوشمزه بود . به رحیمی هم زنگ زدیم گفتیم پاشو بیا بخور بخوره !!!!!


راستی صبح رحیمی سوغاتیای کربلا رو واسمون آورد . واسه من و شمسی یه تی شرت آورده بود قشنگ بود . مال من نارنجی بود مال شمسی سرخابی . واسه ستایش دختر کبری یه سگ آورده که خیلی باحال و قشنگ بود .


واسه زهرا و مینا هم یه روسری آورده بود .
اینم از جریانات این چند روز . نوشتم که یادم نره . من که حافظه کوتاه مدتم خوب کار نمی کنه . اگه ننویسم همه چی رو فراموش می کنم .
دلم میخواد فردا برم کوه . خیلی وقته نرفتم . دلم گرفته . باید فکر کنم . به خیلی چیزا و بیشتر از همه به خودم و کارام . به اشتباهاتم . و به خیلی چیزای دیگه .
امشب خانواده آمانج مامان اینا رو واسه شام دعوت کردند . قرار بود امشب برن واسه حرفای نهائی . من گفته بودم که نمیام . حوصلشو ندارم . حالا ظهری که داشتم برمی گشتم خونه زنگ زدم به مامان بگم آماده باش بیام دنبالت بریم باغ رضوان ، می بینم بابا میگه شب خونه آمانج اینا دعوتیم . من گفتم نمیام . گفت باید بیای . خلاصه یه خورده از پشت تلفن کل کل کردم و گفتم به هیچ وجه نمیام . حالا هم نمی دونم چکار کنم . اصلا حوصله ندارم برم . نمی دونم چی میشه . از پس بابا برمیام یا نه . احتمالا 8/8/88 عقد علی خواهد بود .
بهرحال دیگه .
توکل به خدا .
بازم دستام درد گرفت . تازگیا چشمامم درد می گیره وقتی زیاد پشت کامپیوتر می شینم . پاشم برم . خیلی خستم .
در پناه حق .
یا علی .......




موضوع مطلب :