سلام . واااااااااای نمی دونم چرا از روزی که از مشهد برگشتم از زمین و آسمون داره واسم می باره !!!!!
اینقدر اعصابم خرده و کلافه ام که حد نداره . دیگه از دست حیوونهای انسان نمای دور و برم تو محیط کار دارم دیونه میشم . دیگه خیلی کلافه و عصبانیم . دلم میخاد دیگه پامو از خونه نذارم بیرون .
خدا انشالا نابودشون کنه با این فیلمای هرزه ای که می سازند که چطور بنیان خانواده های مردم رو از هم می پاشونن .
چطور به مردا یاد میدن با وجود زن و بچه معشوقه داشته باشند و چطور حیای خانمها رو آروم آروم از بین می برند که با وجود شوهر خیلی راحت با سایر آقایون ارتباط برقرار کنند .
وای خدا که چقدر دلم پره ؟ خدایا بمیرم واسه تو که با این همه لطف و مهربونی ای که به این بنده هات می کنی این طوری با این همه کثافت کاری جوابت رو میدن ؟
دیروز یه کلیپ رو گوشی علی داداشم دیدیم که بعد بابک گفت : اون وقت میخوای خشکسالی نیاد ؟؟؟؟؟
ما چقدر پرروئیم که با این همه گناه انتظار بهتر شدن اوضاع و دنیا رو داریم ...........
بگذریم .
توی محلی که من کار می کنم یعنی توی اون ساختمون اکثریت پرسنل مرد هستند و فقط ما چند تا خانومیم که اونجا کار می کنیم . و متاسفانه مردای ناجور و معلوم الحال . البته همه همه شونم بد نیستند ولی خوب وقتی کمال همنشین اثر می کنه بالاخره یه جورائی تاثیر می گیرند .
من کلا از نظر اخلاقی ، آدم بداخلاقیم . ولی در عین حال اهل شوخی و و بگومگو هم هستم ولی شوخیای تعریف شده و در حد معمول . ولی هیچ کس به خودش چنین اجازه ای نمیده که بتونه حرف بیخودی به من بزنه .
مینا یکی از همکارای منه که تقریبا دوست صمصمیمم هست ( که البته بود ) و خواهرش هم منشی دفتر مدیریت بیمارستانه و خانم خیلی خوبیم هست . ولی خوب مینا یه کم زیادی به این مردای آشغال ساختمون ما رو داده و من خودم به عینه دیدم که گاهی وقتا شوخیای ناجورم باهاشون می کنه .
اون موقعها که من ماشین خریده بودم و صبحها با ماشین می رفتم دنبالش و با هم می رفتیم بیمارستان خوب رابطه مون خیلی صمیمی تر هم بود . اون موقع ها این مرتیکه های درآمد بخصوص یکی شون هی از طریق مینا واسه من پیام دوستی می فرستادند که دوست داریم و بیا با هم بریم بیرون و ........
و من تا به مینا می گفتم میرم می زنم تو دهنشون می گفت : من به اون نگفتم که کی گفته اونا فقط می خوان مزه دهن تو رو بفهمن !!!!!!
خلاصه هر روز هی یه حرف جدید یه پیغام جدید .
از سگ بودن خودم که جرات نمی کردند بیان به من بگن ولی هر دفعه می سنجیدند که ببینن چراغ سبز نشون میدم یا نه و مینا هم هر بار به یه بهانه نمیذاشت حالشون رو بگیرم .
مینا شده بود خبر بیار و خبر ببر اینا .
من هی پشت گوش می نداختم هی بی محلی می کردم هی کرگوشی میدام شاید حیا کنند ولی بی فایده بود تا روز یکشنبه یعنی اولین روز برگشت من از مشهد و حضور در بیمارستان .
بعد از برگشتن از مراسم تشییع جنازه آقای شریفی خدابیامرز مینا یه لیوان چای آورد تو اتاق من و با یه لبخند یه جوری یهو گفت بعضیا می گن ...........
و چیزی گفت که از حد تحمل من خارج بود ........
این دفعه دیگه خیلی عصبانی شدم خیلی .........
بهش گفتم مینا بگو کی گفت تا برم بزنم تو دهنش قضیه همین جا تموم بشه والا به خداوندی خدا قسم می کشونمش به حراست و بعدم یه راست دفتر دکتر اشرفی .
من پای آبروم با کسی شوخی ندارم .
میگن ندزد و نترس . طلا که پاکه چه منتش به خاکه . اگه کسی تونست در تمام طول این سالها یه مورد حراستی از من رو کنه پیش من جایزه داره .
ولی این حرف واسه من خیلی سنگین تموم شد .
هر کاریش کردم گفت به روح مامانم قسم خوردم که نگم تو هم جون طه بی خیال شو و دیگه پیش رو نگیر .
ولی من عمرا نمی تونستم بی خیال شم عمرا .
فرداش رفتیم قم واسه تشییع جنازه خواهرشوهر خالم و اعصاب خردی دیدن صحنه های عزاداری اونجا و ......
سه شنبه رفتم سرکار و باز هر چی به مینا گفتم کی بوده نگفت و گفت اگه به رحیمی بکشونیش من می زنم زیر همه چیز و منکر میشم .
من از طریق همکارای دیگه تا ریز ماجرا رو فهمیدم که مینا رفته تو اتاق همون مرتیکه اونم در گوش مینا یه چیزی گفته (حال کنید که چقدر باهاش راحته که در گوشش یه مساله خیلی بد رو میگه و می خنده و اونم با خنده میاد به من میگه ) و مینا هم اومده تو اتاق من و بعد که عکس العمل منو می بینه میره به اون زنگ می زنه که فلانی عصبانی شد و اونم پشت گوشی میگه حالا من یه چی گفتم تو چرا رفتی بش گفتی ؟؟؟؟؟ و من آبرودارم و .....
حالا این چیزا روکی به من گفت ؟ هم اتاقی همون مرتیکه آشغال .
حالا بذارید که براتون بگم که این آشغال مکبر مسجد بیمارستانه !!!
خودش میگه ساعت 4 صبح میرم مسجد خودمون و ختم قرآن و زیارت عاشورا و .........
می خوام بگم مردم ما حق دارند نسبت به دین و خدا و پیر و پیغمبر و اسلام بدبین بشن .
وقتی اشغالایی مثل این مرتیکه قرآن خون و روزه بگیر و نماز خون باشن که تکلیف دیگران معلومه !!!!!!!
من سه شنبه ظهر مسئول حراست بیمارستان رو آوردم تو اتاق و بهش گفتم :
شما هم مسئول منی هم مسئول حراست . تا حالا شده از من یه مورد حراستی ببینی ؟
گفت نه . گفتم پس یه چنین جریانی هست و پیگشریش کن .
به مدیریت هم بکشونش تا بفهمه چه آشغالائی رو پیش ناموس مردم گذاشته .
البته من به هیچ کس عین حرف رو نزدم هان . تا امروز که به خواهر مینا و مژگان یه دوست دیگه ام گفتم .
اونم واسه اینکه مینا و اون مرتیکه با هم تبانی کرده بودند که بگند اون مرتیکه گفته برو به همکارت بگو مانتوش تنگه !!!!!!!!
به حراست گفتم مانتوی من تنگه ؟؟؟؟؟ گفت نه .........
گفت تازه باشه به اون مرتیکه چه ؟ مگه اینجا حراست نداره ؟
خلاصه امروز قضیه به مدیریت کشیده شد و مینا اومد جلوی چشم دکتر تو چشای من زل زد و به روح مامانش قسم خورد !!!!! که من فقط به تو گفتم که یکی گفته مانتوت تنگه !!!!!!
هر چی تو چشاش نگاه کردم گفتم مینا تو اینو به من گفتی ؟؟؟؟؟؟؟
تو منو و رفاقتمون رو به اون مرتیکه می فروشی ؟
دکتر بهش گفت من نمیگم عین جمله اش رو بگو ولی بگو غیر از این چیزی گفته ؟
گفت نه !
ولی خوب دکتر خودش فهمید چه خبره . من خیلی چیزا بش گفتم .
اونا هم اون مرتیکه رو کشونده بودن بالا و موتورشو گذاشته بودن زمین .
بعد که رسیدم خونه مینا خانم زنگ زده و پشت تلفن گریه گریه که چرا گفتی ؟
دکتر منو بیرون می کنه . گفتم تقصیر خودته چرا نگفتی ؟ گفت آخه چی بگم ؟ گفتم اونا که می دونن من دروغ نمیگم ولی تو خودتو این وسط خراب کردی که دیگه هیچ کس به حرفات اعتمادی نمی کنه .
داشت پشت تلفن گریه می کرد که گفت فکر کنم شوهرم اومد و قطع کرد .
حالم دیگه داره از این کار و رفقا و همه چی به هم می خوره . دلم می خواد رابطه ام با همه شون رو قطع کنم .
وااااااااااااااااااااااااااای خدا
نمی دونم چه کنم با این همه پستی .........
تازه نمی خواستم بذارم بابک بفهمه که اعصابش خرد بشه ولی آخرش وقتی ظهر این همه منو کلافه و ناراحت دید مجبورم کرد بگم و منم گفتم .........
خیلی ناراحت شد و گفت شنبه صبح در بیمارستان حالیش می کنم که اینجا کجاست ؟
من دوست ندارم این طوری بشه چون آخرش آبروریزی میشه و صورت خوبی نداره .
نمی دونم چی میشه . فقط دعا کنید به خیر بگذره .
هر چند من دیگه قید رفاقت با مینا رو زدم ............
بعد نوشت :
سلام . پنجشنبه بعدازظهر چند تا اس ام اس دادم واسه مینا و خواهرش مبنی بر اینکه چرا دروغ گفتن و منو به اون مرتیکه فروختند و اینکه مینا با به روح همون مامانش واگذار می کنم که بهش قسم دروغ خورد .
خلاصه گذشت تا امروز صبح .
امروز باز بابک گیر داد که میاد و حال اون مرتیکه رو جا میاره و با علی هماهنگ کردند که ظهر بیان در بیمارستان . من بیچاره هم نمی دونستم چکار کنم .
با مینا که اصلا نه حرف زدم و نه سلام و علیک کردم . ولی خواهرش موقع پیاده شدن از سرویس سلام کرد و منم جواب دادم ولی کم محلی شدیدی کردم .
بعد از نیم ساعتی دیدم خواهرش زنگ زد و گفت چند دقیقه بیا بالا . رفتم . اشاره کرد که برو تو اتاق دکتر .
وارد شدم دیدم دکتر احوالپرسی کرد و گفت بشین و بعد شروع کرد به اینکه :
امروز صبح خانم .... اومد پیش من و گفت که این مردک یه حرف ناجور زده ولی خوب پنجشنبه جلوی من و حراست روش نشده بگه چی بوده و بهرحال دیگه پیش اومده و بهتره دیگه خیلی کش دار نشه و چون بهرحال واسه خودت هم بد میشه و مینا آدم بدبختیه و رفاقتت رو باهاش به هم نزن و قصدش دفاع از اون مردک نبوده فقط روش نشده واقعیت رو بگه و از این حرف و حدیثا ....
من گفتم مشکلی نیست آقای دکتر ولی شوهر من متوجه شده و قسم خورده که میاد اینجا و حال فلانی رو می گیره و ......
گفت شمارش رو بگیر تا من باهاش حرف بزنم .
دیگه زنگ زدم به بابک و کلی با بابک حرف زده و متقاعدش کرده که خودش رو دخیل این جریان نکنه و قول داده که خودش به حساب اون مردک برسه .
واااااااااای که چه اعصابی از من خرد شد . خلاصه دیگه بعدم دوباره جلسه داشتند و به مسئول درآمد پریده که این چه نیروهائیه که تو داری و .......
اون رئیس آشغالم گفته تقصیر خودشه که شوخی می کنه . دکترم گفته یعنی چی که شوخی می کنه ؟
هر کی شوخی کرد همه باید به خودشون اجازه بدن هر غلطی خواستند بکنند ؟
خلاصه حسابی که بعضیا حساب کار اومده دستشون و ترسیدند .
اگرچه توی این جریان اعصاب خودمم خیلی متشنج شد و کلافه شدم ولی خوب خوشحالم که باعث شدم نه تنها من بلکه بقیه خانمهای این ساختمان هم یه نفس راحتی بکشند .
نمی دونم بالاخره بالاخره به کجا می کشه ولی تا همین جاشم بد نشد ولی امیدوارم تا آخر ختم به خیر بشه .
موضوع مطلب :