سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 32
  • بازدید دیروز: 70
  • کل بازدیدها: 198549



پنج شنبه 90 مهر 28 :: 5:39 عصر ::  نویسنده : بهار


سلام . واااااااااای نمی دونم چرا از روزی که از مشهد برگشتم از زمین و آسمون داره واسم می باره !!!!!
اینقدر اعصابم خرده و کلافه ام که حد نداره . دیگه از دست حیوونهای انسان نمای دور و برم تو محیط کار دارم دیونه میشم . دیگه خیلی کلافه و عصبانیم . دلم میخاد دیگه پامو از خونه نذارم بیرون .
خدا انشالا نابودشون کنه با این فیلمای هرزه ای که می سازند که چطور بنیان خانواده های مردم رو از هم می پاشونن .
چطور به مردا یاد میدن با وجود زن و بچه معشوقه داشته باشند و چطور حیای خانمها رو آروم آروم از بین می برند که با وجود شوهر خیلی راحت با سایر آقایون ارتباط برقرار کنند .
وای خدا که چقدر دلم پره ؟ خدایا بمیرم واسه تو که با این همه لطف و مهربونی ای که به این بنده هات می کنی این طوری با این همه کثافت کاری جوابت رو میدن ؟

دیروز یه کلیپ رو گوشی علی داداشم دیدیم که بعد بابک گفت : اون وقت میخوای خشکسالی نیاد ؟؟؟؟؟
ما چقدر پرروئیم که با این همه گناه انتظار بهتر شدن اوضاع و دنیا رو داریم ...........
بگذریم .


توی محلی که من کار می کنم یعنی توی اون ساختمون اکثریت پرسنل مرد هستند و فقط ما چند تا خانومیم که اونجا کار می کنیم . و متاسفانه مردای ناجور و معلوم الحال . البته همه همه شونم بد نیستند ولی خوب وقتی کمال همنشین اثر می کنه بالاخره یه جورائی تاثیر می گیرند .
من کلا از نظر اخلاقی ، آدم بداخلاقیم . ولی در عین حال اهل شوخی و و بگومگو هم هستم ولی شوخیای تعریف شده و در حد معمول . ولی هیچ کس به خودش چنین اجازه ای نمیده که بتونه حرف بیخودی به من بزنه .
مینا یکی از همکارای منه که تقریبا دوست صمصمیمم هست ( که البته بود ) و خواهرش هم منشی دفتر مدیریت بیمارستانه و خانم خیلی خوبیم هست . ولی خوب مینا یه کم زیادی به این مردای آشغال ساختمون ما رو داده و من خودم به عینه دیدم که گاهی وقتا شوخیای ناجورم باهاشون می کنه .
اون موقعها که من ماشین خریده بودم و صبحها با ماشین می رفتم دنبالش و با هم می رفتیم بیمارستان خوب رابطه مون خیلی صمیمی تر هم بود . اون موقع ها این مرتیکه های درآمد بخصوص یکی شون هی از طریق مینا واسه من پیام دوستی می فرستادند که دوست داریم و بیا با هم بریم بیرون و ........
و من تا به مینا می گفتم میرم می زنم تو دهنشون می گفت : من به اون نگفتم که کی گفته اونا فقط می خوان مزه دهن تو رو بفهمن !!!!!!
خلاصه هر روز هی یه حرف جدید یه پیغام جدید .
از سگ بودن خودم که جرات نمی کردند بیان به من بگن ولی هر دفعه می سنجیدند که ببینن چراغ سبز نشون میدم یا نه و مینا هم هر بار به یه بهانه نمیذاشت حالشون رو بگیرم .
مینا شده بود خبر بیار و خبر ببر اینا .
من هی پشت گوش می نداختم هی بی محلی می کردم هی کرگوشی میدام شاید حیا کنند ولی بی فایده بود تا روز یکشنبه یعنی اولین روز برگشت من از مشهد و حضور در بیمارستان .
بعد از برگشتن از مراسم تشییع جنازه آقای شریفی خدابیامرز مینا یه لیوان چای آورد تو اتاق من و با یه لبخند یه جوری یهو گفت بعضیا می گن ...........
و چیزی گفت که از حد تحمل من خارج بود ........
این دفعه دیگه خیلی عصبانی شدم خیلی .........
بهش گفتم مینا بگو کی گفت تا برم بزنم تو دهنش قضیه همین جا تموم بشه والا به خداوندی خدا قسم می کشونمش به حراست و بعدم یه راست دفتر دکتر اشرفی .
من پای آبروم با کسی شوخی ندارم .
میگن ندزد و نترس . طلا که پاکه چه منتش به خاکه . اگه کسی تونست در تمام طول این سالها یه مورد حراستی از من رو کنه پیش من جایزه داره .
ولی این حرف واسه من خیلی سنگین تموم شد .
هر کاریش کردم گفت به روح مامانم قسم خوردم که نگم تو هم جون طه بی خیال شو و دیگه پیش رو نگیر .
ولی من عمرا نمی تونستم بی خیال شم عمرا .
فرداش رفتیم قم واسه تشییع جنازه خواهرشوهر خالم و اعصاب خردی دیدن صحنه های عزاداری اونجا و ......
سه شنبه رفتم سرکار و باز هر چی به مینا گفتم کی بوده نگفت و گفت اگه به رحیمی بکشونیش من می زنم زیر همه چیز و منکر میشم .
من از طریق همکارای دیگه تا ریز ماجرا رو فهمیدم که مینا رفته تو اتاق همون مرتیکه اونم در گوش مینا یه چیزی گفته  (حال کنید که چقدر باهاش راحته که در گوشش یه مساله خیلی بد رو میگه و می خنده و اونم با خنده میاد به من میگه ) و مینا هم اومده تو اتاق من و بعد که عکس العمل منو می بینه میره به اون زنگ می زنه که فلانی عصبانی شد و اونم پشت گوشی میگه حالا من یه چی گفتم تو چرا رفتی بش گفتی ؟؟؟؟؟ و من آبرودارم و .....

حالا این چیزا روکی به من گفت ؟ هم اتاقی همون مرتیکه آشغال .
حالا بذارید که براتون بگم که این آشغال مکبر مسجد بیمارستانه !!!
خودش میگه ساعت 4 صبح میرم مسجد خودمون و ختم قرآن و زیارت عاشورا و .........
می خوام بگم مردم ما حق دارند نسبت به دین و خدا و پیر و پیغمبر و اسلام بدبین بشن .

وقتی اشغالایی مثل این مرتیکه قرآن خون و روزه بگیر و نماز خون باشن که تکلیف دیگران معلومه !!!!!!!
من سه شنبه ظهر مسئول حراست بیمارستان رو آوردم تو اتاق و بهش گفتم :

شما هم مسئول منی هم مسئول حراست . تا حالا شده از من یه مورد حراستی ببینی ؟

گفت نه . گفتم پس یه چنین جریانی هست و پیگشریش کن .

به مدیریت هم بکشونش تا بفهمه چه آشغالائی رو پیش ناموس مردم گذاشته .

البته من به هیچ کس عین حرف رو نزدم هان . تا امروز که به خواهر مینا و مژگان یه دوست دیگه ام گفتم .

اونم واسه اینکه مینا و اون مرتیکه با هم تبانی کرده بودند که بگند اون مرتیکه گفته برو به همکارت بگو مانتوش تنگه !!!!!!!!

به حراست گفتم مانتوی من تنگه ؟؟؟؟؟ گفت نه .........

گفت تازه باشه به اون مرتیکه چه ؟ مگه اینجا حراست نداره ؟

خلاصه امروز قضیه به مدیریت کشیده شد و مینا اومد جلوی چشم دکتر تو چشای من زل زد و به روح مامانش قسم خورد !!!!! که من فقط به تو گفتم که یکی گفته مانتوت تنگه !!!!!!

هر چی تو چشاش نگاه کردم گفتم مینا تو اینو به من گفتی ؟؟؟؟؟؟؟

تو منو و رفاقتمون رو به اون مرتیکه می فروشی ؟

دکتر بهش گفت من نمیگم عین جمله اش رو بگو ولی بگو غیر از این چیزی گفته ؟

گفت نه !

ولی خوب دکتر خودش فهمید چه خبره . من خیلی چیزا بش گفتم .

اونا هم اون مرتیکه رو کشونده بودن بالا و موتورشو گذاشته بودن زمین .

بعد که رسیدم خونه مینا خانم زنگ زده و پشت تلفن گریه گریه که چرا گفتی ؟

دکتر منو بیرون می کنه . گفتم تقصیر خودته چرا نگفتی ؟ گفت آخه چی بگم ؟ گفتم اونا که می دونن من دروغ نمیگم ولی تو خودتو این وسط خراب کردی که دیگه هیچ کس به حرفات اعتمادی نمی کنه .

داشت پشت تلفن گریه می کرد که گفت فکر کنم شوهرم اومد و قطع کرد .

حالم دیگه داره از این کار و رفقا و همه چی به هم می خوره . دلم می خواد رابطه ام با همه شون رو قطع کنم .

وااااااااااااااااااااااااااای خدا

نمی دونم چه کنم با این همه پستی .........
تازه نمی خواستم بذارم بابک بفهمه که اعصابش خرد بشه ولی آخرش وقتی ظهر این همه منو کلافه و ناراحت دید مجبورم کرد بگم و منم گفتم .........
خیلی ناراحت شد و گفت شنبه صبح در بیمارستان حالیش می کنم که اینجا کجاست ؟
من دوست ندارم این طوری بشه چون آخرش آبروریزی میشه و صورت خوبی نداره .
نمی دونم چی میشه . فقط دعا کنید به خیر بگذره .
هر چند من دیگه قید رفاقت با مینا رو زدم ............

 

 

بعد نوشت :

سلام . پنجشنبه بعدازظهر چند تا اس ام اس دادم واسه مینا و خواهرش مبنی بر اینکه چرا دروغ گفتن و منو به اون مرتیکه فروختند و اینکه مینا با به روح همون مامانش واگذار می کنم که بهش قسم دروغ خورد .
خلاصه گذشت تا امروز صبح .
امروز باز بابک گیر داد که میاد و حال اون مرتیکه رو جا میاره و با علی هماهنگ کردند که ظهر بیان در بیمارستان . من بیچاره هم نمی دونستم چکار کنم .
با مینا که اصلا نه حرف زدم و نه سلام و علیک کردم . ولی خواهرش موقع پیاده شدن از سرویس سلام کرد و منم جواب دادم ولی کم محلی شدیدی کردم .
بعد از نیم ساعتی دیدم خواهرش زنگ زد و گفت چند دقیقه بیا بالا . رفتم . اشاره کرد که برو تو اتاق دکتر .
وارد شدم دیدم دکتر احوالپرسی کرد و گفت بشین و بعد شروع کرد به اینکه :
امروز صبح خانم .... اومد پیش من و گفت که این مردک یه حرف ناجور زده ولی خوب پنجشنبه جلوی من و حراست روش نشده بگه چی بوده و بهرحال دیگه پیش اومده و بهتره دیگه خیلی کش دار نشه و چون بهرحال واسه خودت هم بد میشه و مینا آدم بدبختیه و رفاقتت رو باهاش به هم نزن و قصدش دفاع از اون مردک نبوده فقط روش نشده واقعیت رو بگه و از این حرف و حدیثا ....
من گفتم مشکلی نیست آقای دکتر ولی شوهر من متوجه شده و قسم خورده که میاد اینجا و حال فلانی رو می گیره و ......
گفت شمارش رو بگیر تا من باهاش حرف بزنم .
دیگه زنگ زدم به بابک و کلی با بابک حرف زده و متقاعدش کرده که خودش رو دخیل این جریان نکنه و قول داده که خودش به حساب اون مردک برسه .
واااااااااای که چه اعصابی از من خرد شد . خلاصه دیگه بعدم دوباره جلسه داشتند و به مسئول درآمد پریده که این چه نیروهائیه که تو داری و .......
اون رئیس آشغالم گفته تقصیر خودشه که شوخی می کنه . دکترم گفته یعنی چی که شوخی می کنه ؟
هر کی شوخی کرد همه باید به خودشون اجازه بدن هر غلطی خواستند بکنند ؟
خلاصه حسابی که بعضیا حساب کار اومده دستشون و ترسیدند .
اگرچه توی این جریان اعصاب خودمم خیلی متشنج شد و کلافه شدم ولی خوب خوشحالم که باعث شدم نه تنها من بلکه بقیه خانمهای این ساختمان هم یه نفس راحتی بکشند .
نمی دونم بالاخره بالاخره به کجا می کشه ولی تا همین جاشم بد نشد ولی امیدوارم تا آخر ختم به خیر بشه  .




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 مهر 24 :: 2:59 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام سلام سلام .......
من برگشتم . زیارتم قبول . رسیدنم بخیر . ممنونم ممنونم مرسی . قبول حق !!!!!!!!!! انشالا روزی شما .......
خیلی خودمو تحویل می گیرم نه ؟؟!!!
خوب خدا رو شکر به خوبی و خوشی رفتیم و برگشتیم و جای همگیتون خالی بسیار بسیار خوش گذشت بهمون . واسه همه تون دعا کردم . توتی جون دستورات شما هم اجرا شد .
از آقا خواستم به زودی خیلی زود همه تون رو بطلبند و خودتون برید صفا کنید .
همه چیز سفرمون خدا رو شکر خیلی خوب بود .
و چیزی که از همه بهتر و قشنگتر کرد سفرمون رو آشنا شدن با شوهر ملیحه جون آقا مسعود و بیرون رفتن با اونها بود .

یه روز بعد از رسیدنمون به مشهد با ملیحه جون قرار گذاشتیم و رفتیم پارک ملت و  پروما و بعد هم نهار و .......
خوب خیلی خوش گذشت . بعد ملیحه گفت که آقا مسعودم تمایل دارند بیان و همدیگه رو ببینیم . ( روز اول آقا مسعود به دلیل مشغله کاری نتونستن تشریف بیارن . )
خلاصه قرار شد شب جمعه رو با ملیحه جون و شوهرشون باشیم . با هم نزدیک حرم قرار گذاشتیم و با ماشین اونا رفتیم طرقبه و شاندیز . خیلی با معرفت و خوب بودند هر دو خیلی . یعنی هر چی من بگم کم گفتم از خوبیشون و با مرامیشون . از همین جا باز هم ازشون تشکر می کنم بابت تمام زحمتائی که کشیدند .

من و بابک از نظر دوست و رفیق خیلی شانس آوردیم . بخصوص دوستان وبلاگی . باور کنید با دوستانی که توی نت باهاشون آشنا شدم شاید راحت تر باشم تا کسانی که قبلا باهاشون دوست بودم البته هر گلی یه بوئی داره ولی نتیها چون مدام از طریق نت باهاشون در ارتباطی به روزترند تا بقیه .
اون از باران و خانوادش که برامون سنگ تموم گذاشتند و ما هنوز در حسرت جبران زحماتشون موندیم اینم حالا از ملیحه و آقا مسعود که حسابی خجالتمون دادند .

آقا مسعود خیلی خوش مشرب و شوخ و مهربون بودند . انشالا سایه شون همیشه رو سر ملیحه جون باشه و در کمال سلامتی و خوشبختی سالهای سال کنار هم زندگی خوب و خوشی  داشته باشند .
با اونا رفتیم بازار طرقبه نمی دونم یا شاندیز ، رفتیم سینمای 5 بعدی که خیلی باحال بود . بعد رفتیم رستوران میرعماد شام خوردیم که وااااااااااااااااااااااااای امان از قیمتاش .
به قول آقا مسعود آدم قیمتا رو می دید دپرس می شد . ولی خوب غذاش خیلی خوب بود . آقا مسعود خیلی زحمت کشیدند .

اقا مسعود خودشون مشهدی نیستند بنابراین مثل ما خیلی با خیابونای مشهد آشنا نبودند . به قول ملیحه از بس هم که هر روز یه تغییری تو این مسیر خیابونا میدن ملیحه هم بعضی جاها رو اشتباه می کرد .
خلاصه چشمتون روز بد نبینه که بعد از اینکه وارد شهر شدیم و آقا مسعود به آب انار ملس که خیلی هم خوشمزه بود و چسبید مهمونمون کردن به چه بیچارگی راه رو پیدا کردیم !!!!!!!!
تو کوچه پس کوچه های مشهد گیر افتاده بودیم و مگه به خیابون می رسیدیم ؟؟؟؟
در عین حال کلی هم خندیدم . ولی بهرحال شب خیلی خوبی بود و امیدوارم بتونیم هر چه سریعتر این همه محبت رو جبران کنیم .

دیگه سفرمون نکته خاصی نداشت جز حرم و زیارت و دعا و بازار و خرید و ..........
زهره ، بخدا هر چی از دم هتل اترک رد می شدم یا پارک ملت که اون دفعه با پریسا رفتیم یا توی صحن آزادی که بیشترش همون جا بودیم همه جا به یادت بودم همه جا ......

فقط یه مطلب خنده دارم بگم .......
پارسال هم ما توی همین مهمونسرای دانشگاه علوم پزشکی جا گرفته بودیم که من  بابک با هم رفتیم . امسال که رفتیم یه آقائی اومد بالا که اتاق رو بهمون تحویل بده . در همین حین یهو دراومد گفت :
پارسالم که اومدین همین آقا بود ؟؟؟؟؟
حالا اون منظورش اون آقای مسئول مهمانسرا بود من فکر کردم با منه و منظورش بابکه !!!!!!!!!
منم به بابک نگاه کردم و گفتم : بله پارسالم با همین آقا اومدم !!!!!!!!!!
وااااااااااااااااای که اون بنده خدا ترکیده بود از خنده . گفت : دست شما درد نکنه یعنی من منظورم این بود که شما هر سال با یه آقا میاید ؟؟؟؟؟؟

خلاصه که کلیاتی خندیدیم .........

اینم از سفر ما که واقعا بهش نیاز داشتیم و واسه روحیه هر دومون خوب بود .
هر چی این سفر بهمون خوش گذشت این دوتا خبر مرگ امروز خرابش کرد ....

امروز صبح که سوار سرویس شدم فهمیدم که یکی از همکارامون که متولد 54 بود و دوتا دختر 7 و 2 ساله داره و دوسال پیش سرطان ریه گرفت دیروز ساعت 6 عصر تو بیمارستان تموم کرده .
خیلی ناراحت شدم بعدم که توی بیمارستان با اکثریت همکارا تشییعش کردیم .......
چه صحنه دلخراشی بود گریه خانم جوون و دیدن بچه های مات و مبهوتی که نمی دونستند چی شده ؟
خانمش گریه می کرد و می گفت : چقدر بچه م شبا دستاشو برد بالا و گفت : خدایا بابا علی رو شفا بده .....
وااااااااااااااااااااای که داشتم دق می کردم . همه همکارا گریه می کردند خیلی صحنه بدی بود خیلی .

بعدم که توی نهارخوری بودم که مریم زنگ زد و گفت که خواهرشوهر خاله م همون که گفتم واسش دعا کنید و سرطان داشت و چند روزی بود که دیگه تو کما بود دیشب آخر شب فوت کرده .
دور از جون مامانم از مامان من کوچکتر بود . دختر اولیش یه سال از من کوچکتره . دختر دومی و سومی ازدواج کردند اولی مجرده با 3 تا پسر تو خونه .
کی دیگه جای مادر رو واسه این بچه ها پر می کنه ؟؟؟؟؟؟؟
خدایا سایه هیچ پدر و مادری رو بی وقت از سر بچه هاشون کم نکن .
خلاصه که این دوتا خبر مرگ دپرسمون کرد .

یه سری از خاطرات سفر مشهد رو توی یه دفتر نوشتم و از بابک خواستم اسکن کنه بذارم توی وبلاگ . به محض آماده شدن میذارم . عکس هم خیلی نگرفتیم .
باران جان مراسم خواهرشوهر خاله م توی قم برگزار میشه . اگه مامانم اینا بیان یه سر باهاشون میام اگه اومدم و وقت شد یه جا بات قرار می ذارم ببینمت .
اگه اومدم البته .
خوب دیگه تا دوباره ملیحه صداش درنیومده من برم ببینم چی میشه .......
یا علی ........
در پناه حق .




موضوع مطلب :
پنج شنبه 90 مهر 21 :: 10:17 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام به همه دوستان عزیز .

الان که دارم می نویسم مشهد هستم و نایب الزیاره همه شما .

باور کنید به یاد همه تون بودم .

امیدوارم که امام رضا ( ع ) امسال هم مثل بقیه سالها دست رد به سینه مون نزنند .

بیشتر از این نمی تونم بنویسم .

یا علی .........




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 مهر 10 :: 5:32 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . اومدم بگم اگه خدا بخواد از 18 تا 22 مهر قراره بریم مشهد .

به قول زهره التماس کنید دعاتون کنم  .....




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 مهر 4 :: 3:22 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . دیگه خودمم اعتراف می کنم که وبلاگم بدجور تار عنکبوت بسته ولی دل و دماغ نوشتن یا هیچ کار دیگه ای رو ندارم .
حوصله هیچ چیز و هیچ کس و هیچ جا رو هم ندارم .
فقط اومدم خودم رو از اتهام تنبلی تبرئه کنم و بگم :

فعلا تا اطلاع ثانوی مجبورید تار عنکبوتای وبلاگم رو تحمل کنید .........


پس فعلا یا علی ....
راستی اگه دوست داشتید واسم دعا کنید
همین ......

 

بعدنوشت ::

 

خدا گوید تو ای زیباتر از خورشید زیبایم

تو ای والاترین مهمان دنیایم

شروع کن ، یک قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من...

چقدر این شعر قشنگه نه ؟؟؟؟؟
باید اعتراف کنم که از وبلاگ یه بنده خدا کپی کردم انشالا که راضیه چون شعرش خیلی قشنگ بود خواستم بقیه هم بخونن فیض ببرن .

امروز تا ساعت 4 سرکار موندم . بعد بابک یه جا کار داشت دیگه تا اومدیم خونه شد ساعت 5 و ربع . با اینکه خیلی خسته بودم ولی واسه شام کوکوسیب زمینی آماده کردم . الانم که تازه ساعت 8 شبه . بابک تو سالن رو مبل خوابیده و من پای نتم . خیلی حوصله ام سر رفته . روم نمیشه الان برم بخوابم آخه کی 8 شب می خوابه ؟!!!

هنوز شامم نخوردیم .
دلم به شدت پیاده روی در شب می خواد ولی افسوس . پایه ندارم شبا هم می ترسم تنها از خونه بیرون برم .
به همه کسانی که به قول باران دپسرده شدند توصیه می کنم کتاب آخرین راز شادزیستن رو بخونن خیلی کتاب خوب و جذاب و ملموس و واقعی ایه . البته اسم نویسنده اش رو یادم رفته کتاب رو دادم به یکی از دوستام بذارید بیاره می نویسم واستون .

بدنم درد می کنه فردا هم تا شب باید سرکار بمونم . نمی دونم چقدر توان بدنی واسم می مونه ولی خوب مجبورم ..........
خوب دیگه برم اگه بشه بساط شام رو پهن کنم .

فعلا بای بای


 




موضوع مطلب :