سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 53
  • بازدید دیروز: 72
  • کل بازدیدها: 193589



چهارشنبه 91 تیر 7 :: 4:47 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . ببخشید که حال و حوصله احوالپرسی و تک و تعارف ندارم . خیلی خسته و گرفته ام .
نمی دونم چه حکمتیه که هنوز یه مشکل تو زندگی آدم کم نشده هزار تا مشکل دیگه بهش اضافه میشه . ای کاش یه نفر پیدا می شد به من بگه باید چکار کنم ؟ بخدا دیگه تحمل این وضعیت رو ندارم ...
فکر می کردم با دنیا اومدن وانیا زنگیمون گرمتر و قشنگتر میشه ولی انگار بابک دلش نمیخاد این اتفاق بیفته .
نمی دونم چرا درست از قبل از دنیا اومدن وانیا دوباره شد همون بابک اول عروسی که اخلاق و رفتاراش با خانواده من فوق العاده بد و ناجور بود .
وقتی باردار بودم همه واسه دنیا اومدن بچه لحظه شماری می کردند و فکر می کردند قراره یه طه دیگه دنیا بیاد که همه از کنارش تکون نمی خوردند و مدام قربون صدقه اش می رفتند و مثل چشاشون دوستش داشتند ولی حالا بابک یه جوری رفتار می کنه که کسی رغبت نمی کنه طرف بچه بیاد !!!!!!!!
میگه کسی سراغش نیاد کسی بهش دست نزنه کسی بغلش نکنه اصلا نمی دونم چه جوری بگم چیزائی که از یه مرد 36 ساله واقعا بعیده ........
درسته دفعه اولشه بچه اینقدری می بینه ولی این دلیل نمیشه اینقدر توهین آمیز با دیگران رفتار کنه
هر چی خانواده من بخاطر من بیشتر سعی می کنن باهاش کنار بیان اون بدتر می کنه .
باور کنید دیگه خیلی خسته ام از این همه رفع ابهام .
به بابک باید مدام توضیح بدم که منظور این و اون از این حرف و اون حرف چی بود و به خانواده ام مدام باید توضیح بدم چرا بابک این کار رو کرد چرا اون کار رو کرد ؟؟؟؟
نمی دونم هیچ کدومتون توی چنین موقعیت بدی بودین یا نه ؟ اونم درست بعد از زایمان با پیش زمینه افسردگی ای که ادم داره و حساسیتهائی که خیلی بیشتر از قبل شده .
هر چی فکر می کنم نمی دونم چرا این کارا رو می کنه از جون من چی میخاد ؟؟؟؟
وقتی میاد خونه فقط میخاد تمام وقتش رو با بچه بگذرونه و قربون صدقه اش بره و با رفتاراش همه رو از دور و بر من و بچه فراری میده .
هر چی بهش میگم زندگی همین امروز و فردا نیست فردا این بچه فک و فامیل میخاد همبازی میخاد کاری نکن که کسی رغبت نکنه طرف بچه بیاد ولی کو گوش شنوا ؟؟؟؟؟؟؟
همش میخاد با غدی و لجبازی و خودخواهی همه چیز رو اون جور که دوست داره پیش ببره .
دیگه تحمل خیلی چیزا رو ندارم . اخرشم یه روزی می زنه به سرم و می زنم به دشت و بیابون .
وقتی می بینم مامانم با بغض و گریه وقتی صدای سکسکه وانیا رو از پشت گوشی می شنوه و قربون صدقه اش میره و میگه وانیا جون قربونت برم که نمیذارن زیاد بیای اینجا ببینیمت دیگه دست خودم نیست که بتونم جلوی گریه مو بگیرم .
سارا جون حالا معی اون حرف منو می فهمی که میگم اما من .......... و تو میگی دلم می گیره وقتی اینطوری می نویسی ؟؟؟؟؟؟
تا به حال توی کل فامیلمون با اخلاق و رفتارائی مثل اخلاق و رفتارای بابک مواجه نشده بودیم .
نمی دونم چرا گاهی وقتا می زنه به این دنده و اینطوری منو آزار میده ؟
منو تک و تنها میخاد بدون هیچ خانواده یا فامیلی .
اینو به زبون نمیاره ها ولی در عمل داره کاری می کنه که همه کم کم طردمون کنن .
خانواده من کم در حق بابک لطف نکردن زمانها و جاهائی که اگه رهاش کرده بودیم خدا می دونست چه اتفاقاتی براش می افتاد ولی چقدر بده ادم هیچ کدوم از این چیزا رو نبینه .
دیگه تحمل ندارم خیلی خسته شدم دلم میخاد برم یه جائی که هیچ کس نباشه نه بابک نه خانوادم .
از بس دیشب و امروز حرص خوردم و گریه کردم نتونستم هیچی بخورم اشتها ندارم  از طرفی نگران شیر بچه ام .
نمی دونم فقط اینو می دونم که خیلی خسته ام خیلی ....

 

بعد نوشت

سلام . اگه الان اومدم بنویسم بخاطر اینه که نظرات یه سری از بچه ها رو خوندم . گاهی وقتا وقتی از معایب بابک می نویسم خودم خیلی ناراحت میشم چون اون اگرچه توی خیلی مسائل به شدت منو ازار میده ولی مرد بدی نیست اصلا بد نیست . ما دو تا اگه فقط خودمون بودیم شاید هیچ وقت هیچ مشکلی پیدا نمی کردیم ولی تمام مسائل و مشکلات ما بخاطر ارتباط با خانواده هامونه . البته منم خیلی مواقع بابک رو واسه همین چیزا اذیت کردم . یکی دوبار ناجور با مامانش مشاجره کردم و سرش داد زدم که اگرچه بلافاصه پشیمون و ناراحت شدم ولی خوب توی اون لحظه به قدری عصبانی بودم که نمی فهمیدم دارم چکار می کنم . ولی با وجود تمام الدرم بلدرمی که می کنم وقتی پاش بیفته خیلی بیشتر با بابک کنار میام .
گاهی وتا به بابک حق میدم که بلد نباشه چطور رفتار کنه . آخه اون تک فرزنده . با اون دو تا خواهر ناتنیش که اصلا ارتباط نزدیکی نداشته خیلی کم . فک و فامیل و دوست و آشنای خیلی زیادی هم نداره خوب خیلی فرق می کنه با منی که توی یه خانواده و فامیل شلوغ بزرگ شدم اما من ازش انتظار دارم وقتی باهاش حرف می زنم گوش کنه .
بارها بهش گفتم وقتی از چیزی ناراحت میشی یا خودمون با هم قهریم نذار دیگران بفهمن بذار بیایم خونه بعد هر کار خواستی بکن .
مگه از مادر یا خواهر من ناراحت نمیشی خوب خیلی دوستانه و اروم بهشون انتقاد کن حرفتو بزن خودتو جزء این خانواده ببین نه در مقابلشون ولی فایده ای نداره ....
چند شب پیش که من خیلی از دستش ناراحت بودم چون هر چی بهش زنگ زدم گوشیش رو برنداشت باهاش قهر کردم و چون منو نیاورد خونه مامانم منم گفتم عصر نمیام خونه مامانت .
اومده از من می پرسه میای خونه مامانم من گفتم نه .
یهو بچه ای که هنوز تازه بیست و چند روزشه رو بدون مادر بلند کرد و برد خونه مامانش !!!!!!!
حالا چقدر خانواده من حرص خوردند که حالا این بچه گریه نکنه تنها چطوری با ماشین بردش و ..........
در حالی که اگه یه کم کنار من می نشست و دلجوئی می کردو می گفت پاشو بریم باهاش می رفتم .......
نمی دونم چرا فکر می کنه همه چیز با لجبازی و غدی حل میشه ؟
بخدا دلم میخاد ولش کنم یه مدت تا هر طور دوست داره رفتار کنه ولی دلم نمیاد موقعیتش توی خانواده خراب بشه و از چشم همه بیفته .
دلم میخاد اونم مثل بقیه بیاد بره بگه بخنده بشینه پاشه کمک حال باشه یه جوری باشه که همه دلشون واسش تنگ بشه اگه یه جا نرفت همه سراغشو بگیرن ولی نمی دونم چرا در حق خودش بدی می کنه ؟؟؟؟؟؟
اینکه اینقدر طه رو دوست داشت و اگه یه روز نمی دیدش چقدر بی تابی می کرد حالا دیگه اصلا ازش سراغی هم نمی گیره !!!!
اگه یه کم این اخلاق و رفتاراش رو درست می کرد من نمی ذاشتم خانوادم کوچکترین کاری بکنن که اون دوست نداشته باشه .
بخدا تا حالا هم هر چی بهشون گفتم نه نگفتن چون می دونن به خاطر من دارن باهاش کنار میان ولی خوب یه مواقعی هم پیش میاد که از بس از دستش ناراحتن یه حرفی هم می زنن .
ولی این وسط فقط بیچاره من که گوشت قربونیم و کسی بهم رحم نمی کنه ........
اوایل خانوادم خیلی ایراد می گرفتند ولی حالا بخاطر وانیا همش بهم میگن ولش کن خوب اخلاقش اینجوریه اگه از ما خوشش نمیاد راحتش بذار بخاطر بچه ات باهاش کل کل نکن بچه که گناهی نداره بذار هر جور دوست داره رفتار کنه ولی خوب من ناراحت میشم وقتی می بینم از درون حرص می خورن و به خاطر من به رو نمیارن .........
بابام دیابتیه مامانمم تازگیا همین طور شده ولی حال و روز بابام خیلی بدتره و بدتر از همه اینکه حاضر هم نیست بپذیره بیماریش چقدر خطرناکه . اصلا هم اهل کل کل کردن و به رو ارودن ناراحتیا نیست ولی حالا دیگه اینقدر به وضوح حرص می خوره که گاهی اوقات به بابک میگه . از گوشه و کنار هی می شنوم که بابا خیلی نگران وضعیت زندگی بهاره . بخدا اگه تو این ناراحتیا بلائی به سرش بیاد اون وقت دیگه من حتی حاضر نیستم یک ثانیه یک ثانیه زندگی با بابک رو تحمل کنم چون اگرچه به روم نمیارم ولی به شدت هر چه تمامتر بابام رو دوست دارم و بهش وابسته ام .

ای خدا ......
بخدا دیگه روحیه ام پکیده . افسردگی از سر و روم می باره . شاید باورتون نشه اگه بگم حوصله وانیا رو هم ندارم . ولی مگه اون بچه چه گناهی داره ؟؟
امیدی به اصلاح بابک ندارم اقلا دعا کنید من یه کم بتونم اروم بشم .......




موضوع مطلب :