سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 55
  • بازدید دیروز: 72
  • کل بازدیدها: 193591



سه شنبه 88 بهمن 27 :: 11:30 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . احوالات شما چطوره ؟ خوب هستید انشاالله ?

امروز صبح در کمال ناامیدی سایت رو باز کردم و منتظر بودم دوباره باز نشه که یهو دیدم آخ جون باز شد !!!!!!!
کلی ذوق کردم . امروز آف بودم .  دو روز بعدازظهر تا ساعت 7 شب بیمارستان موندم تا بتونم 2 روز آف بگیرم و سرکار نرم . واسه همین امروز خونم . صبح تا 8:30 با بابک خواب بودیم . خیلی خوبه آدم تو طول هفته اقلا یکی دو روز رو بتونه دلچسب بخوابه .
بعدم وقتی دیدم وبلاگ باز شد و می تونم خاطراتم رو بنویسم هر چی بابک گفت بیا با هم بریم مبارکه و برگردیم گفتم نه !!! واااااااای مامانم کلی تو خونه کار داره . مگه میشه من کمکش نکنم ؟؟!!!!
بابکم گفت : آره ارواح شکمت !! وبلاگت کار داره یا مامانت ؟؟؟!!!
چه کنیم خوب ؟ مائیم و یه وبلاگ و یه سری رفقای عزیز که خیلی ارادت داریم خدمتشون .
خوب حالا بریم سر خاطراتمون ..............

صبح روز 5شنبه ساعت 8 صبح به مقصد شیراز با 3 تا ماشین از خونه راه افتادیم . توی راه اتفاق خیلی خاصی نیفتاد . شهرضا که رسیدیم صبحانه خوردیم و زیارت و یاد کردن از همه دوستان و .....
قرارمون این بود که تفریحی بریم واسه همین خیلی تند رانندگی نمی کردیم بعلاوه اینکه جاده تحت کنترل نامحسوس هم بود . البته ما که توی همه ماشینها کنترل کاملا محسوس از نوع داد و فریاد و بعضی مواقع پس گردنی هم داشتیم !!!!!!!
تو ماشین ما ، بابک نمی ذاشت من تند برم ، تو ماشین مریم اینا ، مامان و تو ماشین علی ، بابا !!!!!
ولی در کل خوب بود . واسه نهار و نماز رفتیم پاسارگاد که به مناسبت 22 بهمن رایگان هم بود . راستی کلی هم عکس گرفتم انشالا فرصت بشه میذارم تو وب .
پاسارگاد

توی پاسارگاد تا نماز خوندیم و نهار خوردیم و از اون ساختمانها دیدن کردیم و عکس گرفتیم کلی زمان گذشت . دیگه تا رسیدیم شیراز ساعت حدودا 6 بود .
ولی خوب توی راه خوب بود . به قول عماد ، راه سفر هم جزئی از سفره . آدم باید ازش لذت ببره .
یه راست رفتیم خونه عمه اختر اینا . توی خونشون یه سگ کوچولو داشتند به اسم پیتیل . خیلی بامزه و شیطون بود . ازش عکس گرفتیم منتها توی گوشی بابکه . باید بیاد که بتونم بذارمش توی وب .

اینقدر با طه با هم بازی می کردند که نگو . طه اینقدر دوستش داشت . هم ازش می ترسید هم خوشش می یومد . این سگه هم مثل کنه به طه می چسبید !!!!!!
روزای آخر دیگه طه موهاشو می گرفت می کشید یا می زد توی سر سگ بیچاره !!!!
کلی همه با این سگه حال کرده بودند . بابک که صبح که چشماشو باز می کرد اول به بهانه طه می رفت یه سلام و احوالپرسی با پیتیل می کرد بعد میومد پای صبحانه !!!!!
بذار بگم از آب و هوا !!!! چند روز قبل از سفر اصفهان و شیراز و همه جا به شدت سرد بود . همه مون نگران این بودیم که نکنه از شدت سرما مجبور بشیم سفر رو کنسل کنیم یا اینکه اونجا نتونیم خیلی بیرون بریم ولی خدا رو شکر به قدری آب و هوا خوب بود که حد و حساب نداشت !!!!!!!
خیلی عالی بود . بهاری بهاری ........
روزها که می رفتیم بیرون حتی نباز به کاپشن یا پالتو پوشیدن هم نبود . خیلی جای همه دوستان خالی بود خوش گذشنت .........
صبح روز جمعه با عمه اینا رفتیم حافظ . یه چیزی بگم بخندید .
جمعه خیلی شلوغ بود . 2 تا نگهبان هم از مردم بلیط می گرفتند ولی خوب خیلیها از جمله همراهان ما بدون بلیط رفتند تو . آقا نوبت به من و بابک که رسید نگهبانه پا سفت کرد که بلیطتون کو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آقا ما رو بگیر ، با پوز کش اومده رفتیم دنبال بلیط !! حالا جالب تر از همه این بود که نمی دونستیم کجا بلیط می فروشند ؟؟؟؟؟!!!
بعد کلی پرس و جو نگاهکردیم دیدیم دقیقا جفت در ورودی بلیط فروشیه !!! بعد از اینکه رفتیم تو کلی همه بهمون خندیدند !!!!!
توی حافظ به سفارش زینت واسشفال گرفتم که واسه خودش خوندم ولی یه 2 بیتش هم اینجا می نویسم :

ساقی بهار می رسد و وجه می نماند
فکری بکن که خون دل آمد ز غم به جوش
عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار
عذرم پذیر و جرم به ذیل کرم بپوش
تا چند همچو شمع زبان آوری کنی ؟
پروانه مراد رسید ای محب خموش
ای پادشاه صورت و معنی که مثل تو
نادیده هیچ دیده و نشنیده هیچ گوش
چندان بماند که خرقه ازرق کند قبول
بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش

زینت جان امیدوارم که به نیتت بخوره این فالی که من گرفتم !!!!!!!!
خلاصه بعد از حافظ رفتیم سعدی . اونجا هم قشنگ بود و شلوغ . یه حوضچه ماهی داشت که خیلی خوشگل بود . عکسش رو میذارم ببینید قشنگ بود .
حوضچه ماهی
نمای کلی سعدی
جاتون خالی اونجا هم بعد از گشت و گذار به دعوت بابک فالوده شیرازی خوردیم و برگشتیم خونه . شب هم که به رفتن به خونه بقیه اقوام گذشت و یه سر بیرون و ......
خیلی مسخره بود توی شیراز مغازه ها طرفای 8:30 همه بسته بود . خیابون می شد شهر ارواح .
حتی اغذیه فروشیها هم تعطیل بودند .
صبح روز بعد خونه دختر عمه مامان نهار دعوت بودیم . بعد از نهار ، مینا و شیدا گیر دادند که پاشید بریم بیرون . ما هم از خدا خواسته جیم فنگ زدیم بیرون و ده در رو !!!!
رفتیم دروازه قرآن . خیلی قشنگ بود . البته من همه این جاها رو قبلا هم رفته بودما ولی خیلی قبل تر از الان و با حافظه خیلی قوی ای که از من سراغ دارید نباید واستون جای تعجب باشه که خیلی یادم نبود . بخصوص حافظ و سعدی که خوب تقریبا هیچیش یادم نبود !!!!!
دروازه قرآن که رفتیم ، شیدا یه کفش پاشنه بلند پوشیده بود که خیلی راحت نمی تونست باهاش راه بره !! دروزاه قرآن هم کلی پله داره !!!! آقا یه تیکه راه رو که میخواستیم بریم بالا شیدا هی به دور و برش نگاه کرد تا دید کسی حواسش نیست ، کفشاشو درآورد و پابرهنه دوید بالا !!!!!!!
من پکیده بودم از خنده از دستش .
آهان بذار صبحش هم بگم که چه بلائی به سر خودم اومد .........
آقا ما صبح روز شنبه تصمیم گرفتیم بریم حمام . اول آمانج رفت بعد عماد بعد بابک و آخر سر قرار شد من برم .
دمپائی ای که توی حمام عمه اینا بود خیلی لیز بود . به محض وارد شدن توی حمام من یه بار لیزیدم . ولی خوب خیلی جدی نبود .
چشمتون روز بد نبینه که نزدیک بیرون اومدن بودم که از بابک خواستم واسم حوله بیاره . همین که خواستم برم دم در حوله رو بگیرم ، پام لیز خورد و یه 2 دوری توی این حمام من غلطیدم !!!!!! فقط خدا رحم کرد که سرم با شدت روی موزائیکهای حمام نخورد والا ضربه مغزی می شدم .
آنچنان خوردم زمین که به قول مامان رب و روبم رو یاد کردم !!!!!!!
حالا بابک هم ایستاده پشت در کمالخونسردی میگه : این صدای چی بود ؟ چی افتاد زمین ؟
گفتم هیچی عزیزم . اتفاقی نیفتاد !! شما خودترو ناراحت نکن . فقط نزدیک بود نفله بشم !!!!!!!
ولی خدائیش هنوزم بدنم درد می کنه !!! دستم سیاه شد . خلاصه حالمون جا اومد دیگه .........
خوب داشتم از دروازه قرآن می گفتم .
جای خیلی قشنگی بود . هوا هم عالی . کلی خوش گذشت . عکس وبلاگی هم گرفتم . میذارم انشالا .
دروازه قرآن
آبشار دروازه قرآن
نمای شهر از بالای دروازه قرآن
بعدشم که دوباره مهمونی و بازار و خرید و ........
یه پلیور سورمه ای هم بابک خرید که من دوست داشتم . الانم اونو پوشید و رفت سرکار !!!!!!!
وای رفتیم توی مجتمع ستاره شیراز . یه چیزی تو مایه های مجتمع پارک اصفهانه . همه قیمتها بالا و بیشتر هم ماشالا سالن مده تا بازار !!!!!!
آدمای جورواجور با تیپ و قیافه های آنچنانی ..........
بعدشم از اونجا رفتیم شاهچراغ . خیلی خوب بود اونجا هم و کلی به یاد دوستان بودم . بخصوص که آقای منصوری هم داشت اونجا زیارت عاشورا می خوند . البته مدت زمان اونجا بودنمون خیلی کم بود ولی همینشم غنیمت بود .
روز بعدشم که صبح مامان اینا رفتند واسه خرید عرقیجات . ما هم رفتیم باغ ارم .
واااااااااااااااااای چقدر خوشگل بود . خیلی باصفا بود .
ای وای عکس اونجا هم توی موبایل بابکه . انشالا میذارمش توی وب .
عصر هم دوباره مهمونی و این ور و اون ور .
البته اون عصر آخر اصلا روز خوب واسه من نبود . به دلیل اینکه  از طرف بعضیها خیلی حرص خوردم . ولی خوب هر چی بودتموم شد و گذشت ..........
صبح روز 2شنبه هم که عازم اصفهان شدیم . طرفای 4 رسیدیم اصفهان . البته من و بابک رفتیم مبارکه که شازده به قناریها و ماهیهاشون سر بزنن . دیگه تا برگشتیم طرفای 7 بود .
در کل مسافرت خوبی بود . خوش گذشت . انشالا اگه خدا بخواد و امام رضا (ع ) بطلبند ، مثل پارسال ، تصمیم داریم سال تحویل رو مشهد باشیم .
نمی دونم چی میشه ، اصلا برنامش جور میشه یا نه ؟ ولی در هر حال من که خیلی دوست دارم مثل پارسال ، سالم رو در کنار حرم امام رضا (ع) شروع کنم ........
هر چند امسال وضعیتم با پارسال متفاوته ولی خوب در کل کنار امام رضا (ع) تحویل کردن سال ، یه لطف و صفای دیگه ای داره ..........
خوب . نمی دونم چرا این خاطره نویسی اون جوری که دلم می خواست نشد !!!!!!!
احساس می کنم شد انشا بجای خاطره !!!!!!!
ولی خوب همینم از هیچی بهتره .
خوب دیگه فعلا چیزی به ذهنم نمی رسه برم ببینم پائین چه خبره .
فعلا بای بای .......





موضوع مطلب :
سه شنبه 88 بهمن 20 :: 1:38 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . یه امروزم که من اومدم پیامامو چک کنم دیدم که اه اه اه !!!!!!!  هیچ پیامی وجود نداره . به همین دلیل و با پوز کش آمده تصمیم گرفتم خودم رو از تک و تا نندازم و یه پست دیگه بنویسم!!!!!!!!!!
دیروز به مهندس پیشگامان زنگولیدم که چرا پارسی بلاگ من باز نمیشه و ایشان فرمودند چون به دستور مقامات ذیربط سایت مورد نظر فیلتر می باشد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ولی من نمی دونم چرا فقط واسه من فیلتره !!!!!
بهرحال اومدم بگم بنده رو بحلالین . انشالا 5 شنبه صبح عازم شیراز خواهیم بود البته به شرط حیات و پیش نیامدن مشکل یا مساله خاصی !!
خوب پس احتمالا تا رفع فیلتر سایت من همچنان در خانه از پارسی بلاگ نویسی محروم خواهم بود !!!!!
اگه از فیلتر دراومد که خاطرات شیراز رو می نویسم اگرم در نیومد که بازم هیچی به هوچ جا !!!!!
برم به کارم برسم . قراره امروز بابک بیاد اصفهان بریم خرید .
کیف ، کفش ، شلوار و کفش می خوام . بابک هم باید پیرهن و شلوار بخره .
هوا هم که قربونش یرم یخ بندان بید ..........
منم سرمائی !!!!!!!!
توکل به خدا .
دیروز اس زدم هم به زینت هم به پروانه که یکی بیاد بچتیم ، اما هیچ کدوم نتونستند بیان .
منم خوابیدم و بعد هم رفتم دکتر و بعدشم خونه و حمام و شام و خواب .........
صبح تا حالام که عین ........ کار کردیم و حالا هم که پای نت نشستیم .
بازم میگم دعا کنید مشکلات همه حل شه مشکلات ما هم خیلی خوب حل شه .
هر چند که اوضاع به حمدالله بهتر از قبله ولی خوب مشکلات هنوز هم پابرجاست .............
ولی من راضیم به رضای خدا . مثل همیشه . از این رضایت هم لذت می برم .
خدایا شکرت ...........
من رفتم . هنوز کلی پرونده دارم ببینم .
فعلا بای .............
برای جلوگیری از خیط شدن بنده لطفا پیام بگذارید . متشکرم ......




موضوع مطلب :

سلام سلام صد تا سلام .
تعجب نکنید از اومدنم . بابا بخدا من بی تقصیرم این وب لعنتی باز نمیشه دیونم کرده !!!!!!!
الانم با اجازتون از سرکار اومدم تو نت از ترس اینکه نکنه دوباره برم خونه و وب باز نمیشه اومدم یه خبری از خودم بدم و برم .
پولمونم که کاملا حلاله سرکار نت بازی و .........
البته بگما دیشب تا 7 شب سرکار بودم . احتمالا این چند روز تعطیلی رو میریم شیراز با خانواده گراممون .
چون اجازه سفر تنهائی صادر نشد منم اصرار نکردم .
دعا کنید برم خونه نت باز شه کامل بنویسم والا دوباره در همین حد ناقص باقی خواهد ماند ........
دلم خیلی واسه یه نت درست و حسابی تنگولیده .
دعا کنید درست شه .
ضمنا آقا بابک هم که کم پیدا تشریف دارند فعلا بخاطر اون تعویض انتحاری پسورد با وب بنده قهر تشریف دارند !!!!!!!!
بلللللللللللهههههه
خوب دیگه خیلی نمی تونم بمونم یه کم از کارام مونده برم انجام بدم و زود برم خونه به کارام برسم ......
فعلا بای ........




موضوع مطلب :
دوشنبه 88 بهمن 12 :: 11:37 عصر ::  نویسنده : بهار
سلام . احوال شما  ببخشید که خیلی دیر به دیر میام . هم گرفتارم هم اینکه این کامی هر روز یه قر جدید سرم میاد .
یا سایت رو باز نمی کنه یا سرعت پائینه .
خلاصه که هر روز یه چیزی مانع نوشتن من میشه .
خوب باور کنید اینقدر فرصت نمیشه که حتی نمی تونم جواب کامنتها رو بدم . فقط میخونمو در وجود خودم خوشحال میشم از دیدن پیام دوستام و ناراحت از اینکه چرا نمی تونم جواب بدم .
الانم که افتادم تو نخ خرید به اصطلاح جهیزیه !!!!!!!!!
واااااااااااااااااااااااااای که چقدر سخته . پسندیدن بین این همه وسیله ای که می بینی . بین این همه مارکای جورواجور . اینکه اصلا چی میخای چی نمیخای ؟
اونم کی ؟ منی که یه عمر از همه این چیزا پرهیز کردم .
نخندیدا ولی بخدا حتی اسم بعضی چیزا رو هم نمی دونم !!!!!!!!!!
گاهی وقتا دلم واسه بابک می سوزه !!!!!!! بنده خدا با کی میخاد بره 13 به در ؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی نگرانم . احساس می کنم اگه از الان شروع کنم به خرید تا آخر تابستونم دستم بنده !!!!!!!!
فکر کنید . فقط پسندیدن مبل و نهارخوری و تخت و میز توالت و این چیزا خودش چقدر وقت گیره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چقدر باید بگردی تا یه چیز دلچسب پیدا کنی ؟؟؟؟؟؟؟؟
امروز بعد از نماز ، اگرچه حالم خیلی خوب نبود ولی با زهره رفتیم یه کم وسیله برقی دیدیم .
خوش به حال زهره . اینقدر با دقت و تعصب به وسایل و قیمتها و مارکها و ریز مسائل دیگه دقت می کنه که من گمون نکنم تا 60 سال دیگه هم حوصلم بشه به این چیزا دقت کنم !!!!!!!
ولی زهره خیلی قشنگ می بینه ، دقت می کنه ، به خاطر می سپره و نتیجه گیری خوب ازشون می کنه .
گاهی وقتا باورم نمیشه این دختر چندین سال از من کوچکتره .
تازه کلی هم به رابطش با مامانش و صمیمیت بینشون حسودیم میشه .
امیدوارم که هر چه زودتر مشکل زهره هم حل بشه و با دل خیلی خوش واسه خودش بره خریدعروسی . انشالا .
حالا یه چیز جالب بگم از سوتیای خودم .
امروز چون حالم خوب نبود ایروبیک نرفتم . اومدم خونه . هی تو این گیر و دار بودم که بخوابم نخوابم برم نرم چکار کنم ؟؟؟؟؟
از صبح که از خواب پاشدم چند تا مهره زیر مهره گردنم بین دو تا شونه هام به شدت درد می کرد . علتشم نمی دونم . اینقدر درد می کنه که راحت نمی تونم دستم رو تکون بدم .
بهر حال هم این درد اذیتم می کرد هم حالم خیلی خوب نبود هم سردم بود . همه چیز دست به دست هم داده بود تا تردید داشته باشم تو رفتن و نرفتن !!!!!!!!!
یه کم که گذشت دیدم هیچی بهتر از خواب نیست !!!! دو تا پتو انداختم روی خودم و تخت خوابیدم . بعد مینا اومد صدام کرد که اذانه بیدار شو  !!!!
رفتم پائین . مامان تازه از بیرون برگشت که دید من تازه میخام برم !!!!!!! کلی نق زد که چرا حالا ؟ عین شب پره ها می مونی ؟ مگه روز رو ازت گرفتن ؟
منم هیچی نگفتم و رفتم . به زهره اسیدم که دارم میام بریم طالقانی !!!!!!!!!!
اون بیچاره هم پرسید چرا طالقانیا ، ولی من دوزاریم نیفتاد که دارم اسم خیابون رو اشتباه میگم !!!!!!!!!!!!
من همیشه خ طالقانی رو با شیخ بهائی اشتباه می کنم !!!!! البته منو که می شناسید این چیزا اصلا چیز عجیبی نیست در مورد من !!!!!!!!
خلاصه با کلی بدبختی و کوچه پس کوچه رفتن جا گیر آوردیم . ایستادیم ، پیاده شدیم بعد که رسیدیم سر خ اصلی من دیدم اه !!! اینجا که اونجائی که من میخام نیست !!!!!!!
زهره هم گفت آخه من گفتم طالقانی از اون وسیله ها نداره فکر کردم جای خاصی مد نظرته !!!!!!!!
خلاصه دوباره برگشتیم سوار شدیم و دوباره رفتیم شیخ بهائی .
کلی هم گشتیم . دیگه داشتم می مردم . حالم خیلی خوب نبود . ولی به قول زهره بالاخره یه چیزائی دستمون اومد که باید چکار کنیم . بد نبود .
مرسی زهره جان که همراهی می کنی .
هر چند من مطمئنم بعدها تو نیازی به همراهی من نداری ولی اگه بخای و تا جائی که بتونم باهات همراهی خواهم کرد .
خوب دیگه بهتره برم . خوابم میاد .
راستی از همه دوستائی که میان و کامنت میذارن ممنون .
قول میدم بیام و جواب بدم .
واسم دعا کنید خیلی . چون خیلی به دعاتون نیاز دارم.
شب همگی بخیر ..........



موضوع مطلب :
دوشنبه 88 بهمن 5 :: 10:36 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام سلام بجای 100 تا 500 تا سلام ......
وااااااااااااااااااااااااااای نمی دونید چقدر دلم تنگولیده بود واسه همه که !!!!!!!!
داشتم می دقیدم بخدا . خدا رو شکر که بالاخره درست شد . البته دوباره 5 تومن دیگه تو اون گلوی لامذهبش گیر کرده بود که خوب همین که بلعید ، آدم وشد .
خوب چه خبرا ؟
بعدازظهری خونه زهره اینا  چون کی بردش اتیکت فارسی نداشت و خودم تایپ نکردم و زهره تایپید  بهم حال نداد .
 البته زهره خانم خیلی زحمت کشیدند و لطف کردند و وقت و دست و انرژی گذاشتند و البته مجبور شدم بخاطر یه سری مسائل که از گفتنشون منع شدم ، 6 دقیقه هم از موبایلشون استفاده کنم . ( ببخشید زهره جان . شرمنده )
و مرسی  . بخصوص بابت میوه هائی که پوست کندی و من تا تهشو خوردم و به خودتم نتعارفیدم !!!!!!!!
البته حق بده خیلی حالم خوش نبود دیگه .........
بهرحال بابت همه زحماتت ممنون جیگر ........

خوب مریم جان ، سلام عرض شد خانم . خیلی خوش آمدید به وبلاگ بنده . راستی تو سرکار بودی یا نت خونتون وصل شده ؟ کاش یه بار بیای چت مفصل بحرفیم . اینطوری بم حال نمیده . از رویای نامردم که هیچ خبری نیست !!!!!!!!!

خوب زینت خانم گل گلاب چطورن ؟ می بینم که تو و زهره فقط معطل بودین من از میدون به در بشم ، با هم بشین رفیق گرمابه و گلستان و منم کشک دیگه نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نه زنگی ، نه اسی ، ای ول بابا به شما رفقای گرام .......
اومدیم و من یه بلائی سرم اومده بود اون وقت نباید یه سراغی از من می گرفتین ؟ خیلی نامردین .....

بگذریم ............

خوب چه خبرا دیگه ؟ همه که خوبن انشالا  ؟ من که نبودم و بعضیام که فرت و فرت به همه جواب دادند ( البته بنده خدا از پشت گوشی واسه من پیامها رو می خوند و من می گفتم چه جوابی بده !!!!!!! )

خوب اگرچه  امروز دیگه خیلی دیره بخام خاطره کوه جمعه رو بتعریفم ولی خوب خیلی مختصر و مفید می گم واستون :
این هفته که من اصفهان بودم بازم قرار شد بریم کوه . من و بابک و زهره و مینا و مرضیه . دم رفتن بود که بابا و مامان هم اعلام آمادگی کردند که با ما میان . قرار هم شد که اونجا املت درست کنیم و به عنوان صبحانه گوله ( نه ببخشید ) میل بفرمائیم ........
ما رفتیم تا مامان اینا بعد ما بیان . جاتون خالی از بس این زینت گفت صف ، صف ، کلی وقت تو صف پارکینگ معطل شدیم تا تونستیم بریم تو پارکینگ تله کابین بپارکیم !!!!!!
خیلی هم شلوغ بود نمی دونم چرا ؟
خلاصه وسیله به کول از اون بالا راهی پائین شدیم !!!!!!! بابکم هی قر می زد که همیشه اون پائین پارک می کردیم می رفتیم بالا ، حالا بالا پارک کردیم داریم میریم پائین !!!!!!
راست می گفت طفلی ولی خوب با وسیله بالا رفتن خیلی سخت بود !!!!!!!
حالا جالبیش به این بود که ما که همیشه می رفتیم بالا ولی این بار به خاطر مراقبت از وسایل مجبور شدیم پائین بمونیم . اون وقت مامان و بابا و خاله و سید که بعدا به ما پیوستند و هیچ وقت اهل بالا رفتن نبودند رفتند تا شهدا و برگشتند !!!!!!!!!
این دیگه واقعا جالب بود !!!!!!!!
بعدشم که من و بابک نشستیم به املت درست کردن ...........
خدا که چه املتی شد !!!!!! وسط کار ، گاز پیک نیک تموم شد ، سوراخ نمی دونم چی چی گاز گرفت ، نمی دونید دیگه با چه مکافاتی این املت درست شد ؟
ساعت 8 کجا ؟ ساعت 10:30 که املت درست شد کجا ؟
ولی خوب بالاخره درست شد و خوردیم و سیر گشتیم ..........
بعدشم که همه وسایل رو دادیم به مامان اینا و سید اینا و خودمون رفتیم یه کم کنار اون حوضه که پله می خوره میره بالا  . آقا یه گله پسر اومده بودن اونجا و گیتاری و خوانندگی ای و خلاصه معرکه ای بودند واسه خودشون . ملت هم که همه بیکار ( از جمله خودمون !!!!‏) نشسته بودند به اونا نگاه می کردند .
در کل که خوب بود و خوش گذشت .

آقا حالا که فرصت شد بنویسم بذارید از دعوای روز شنبه بگم بین من و حاج علی هم اتاقیم تو بیمارستان .........

خوب من کارشناس مدارک پزشکی بیمارستانم و هر نقل و انتقال پرونده ای باید با من یا مسئولمون هماهنگ بشه . ضمنا خروج اصل پرونده از بیمارستان به غیر از مواقع بسیار خاص و با رعایت یکسری مسائل بسیار خاص تر ، غیر قانونیه .
آقا ظهر شنبه دم رفتن بودیم که یهو دیدم حاج علی 5 تا پرونده گذاشت رو میز من و گفت اینا رو اسمشون رو بنویس که کارشناس خدمات درمانی میخواد ببردشون و فرا صبح برگردونه !!!
منم ازش گرفتمشون و گفتم : شرمنده !! اصل پرونده نباید از بیمارستان خارج بشه .
اون اولش فکر می کرد دارم شوخی می کنم . کارشناس هم عجله داشت که بره . هی گفت بده ، گفتم نه !!
 تا اینکه وقتی فهمید جدیه شروع کرد به داد و فریاد و منم که می شناسید ، عمرا کم بیارم ........
اون داد می زد من جواب می دادم ........
بچه های درآمدم که جرات نمیکردند به هیچ کدوممون حرف بزنن فقط ایستاده بودند تماشا !!!!!
می گفت : کاری به شما نداره من میگم باید ببره کسورات میلیونی داره پس باید ببره .
منم می گفتم : من باید اجازه بدم که اجازه نمی دم حق نداری این کار رو بکنی .
خلاصه پرونده ها رو گذاشتم روی میز و به کارشناس گفتم اگه اینا رو از بیمارستان خارج کردی مسئولیتش با خودته .
اونم در کمال پرروئی و با اصرار حاج علی پرونده ها رو برد !!!!!
زنگ زدم به نگهبانی و ازش خواستم جلوشو بگیره . اون بنده خدا هم جلوشو گرفته بود ولی حاج علی دوباره زنگ زده بود و گفته بود بذار ببره .
منم رفتم پیش رئیس حسابداری و جریان رو گفتم . اونم حق رو به من داد و گفت با حاج علی صحبت می کنم .
فردا صبحش که رئیس حسابداری رو دیدم بهش گفتم باهاش صحبت کردین ؟
گفت مگه میشه صحبت نکنم ؟ من از بس همیشه تو رو خندون دیدم یه بار که ناراحت ببینمت تمام تلاشم رو می کنم تا ناراحتیت رو رفع کنم !!!! ( قابل توجه بعضی ها )
گفت که باهاش صحبت کرده و بهش گفته که کارش اشتباه بوده و قرار شده یه نشست 3 نفره بذاریم تا کدورتها از بین بره !!!!!!
ولی همه کیف کرده بودند از اینکه من حال حاج علی رو گرفتم . همشون می گفتن دستت درد نکنه این خیلی پررو شده بود خوب نشوندیش سرجاش .
بنده خدا فکر کرده بود منم پرستارا و منشیای بخشم که اگه سرم داد بزنه سرم و بندازم پائین و بگم چشم !!!!!!!!!
خلاصه که از دیروز افتاده به منت کشی . هی زنگ می زنه بایگانی ، هی سر صحبت پیش می کشه ، امروزم که گفت : فردا صبح زود بیا اینجا گفتم آش بگیرن واسه صبحانه بیا بخور !!!!!!!!!!
ولی من نه آش دوست دارم نه صبحانه با بچه های بایگانی رو رها می کنم و برم تو جمع درآمدیا !!!!!!!

همه اینا رو که بذاری  کنار امروز روز خیلی خوبی نبود واسم . البته همه روزای خدا خوبن . منم که راضی به رضای خدا و می دونم که هیچ کار و اتفاقی هم بی حکمت نیست .

جریان امروز رو نمی تونم تعریف کنم چون خیلی شخصیه ولی فقط همینو بگم که :
خیلی بده آدم آش نخورده و دهن سوخته بشه .
خیلی بده که حرفها و نیتهای تو رو یه جور دیگه تعبیر کنند .
خیلی بده که دیگران فکر کنند بهشون دروغ میگی .
خیلی بده که آدما حرف همدیگه رو یا نفهمن یا نخوان که بفهمن .
خیلی بده که هر چی توضیح بدی باز حرف حرف خودشون باشه .
و خیلی بده که آدم یه لحظه احساس ترس کنه .
از اینکه نکنه ................

بگذریم .........

خوبی دنیا فقط و فقط به اینه که می گذره و تموم میشه .

مهم اینه که ما یاد بگیریم از اشتباهاتمون یا مسائلی که سر راهمون قرار می گیره درس عبرت بگیریم و دیگه تکرارشون نکنیم .
مهم اینه که به همدیگه احترام بذاریم و خواسته های همدیگه رو برآورده کنیم .
مهم اینه که تو زندگی هدفمون تکامل باشه و خوشبختی و آرامش .
مهم اینه که قدر نعمتهائی که خدا بهمون داده رو بدونیم و بابتشون ازش شاکر باشیم .
مهم اینه که سعی کنیم اون جور که خدا دوست داره زندگی کنیم .
اینکه دیگران چه فکر یا برداشتی می کنند اصلا مهم نیست چون طرف حساب ما فقط و فقط خداست و بس ........
همون کسی که یه لحظه عاشقش شدن ، آرزوی همه لحظه های منه !!!!!!
خدایا شکرت . خودت می دونی که این شکر رو دارم از ژرف ترین اعماق وجودم میگم :
خدایا شکرت ...........
خدایا شکرت که بهم کمک می کنی تا روی کارها و حرفهام فکر کنم و اگه اشتباهی درشون می بینم برطرفشون کنم .
خدایا شکرت که تمایل به رسیدن به تکامل رو در وجودم قرار دادی .
خدایا شکرت که اجازه دادی دوست داشته باشم .
هر چند لایقش نبودم ولی ...... 
خدایا خیلی دوست دارم . خیلی خیلی خیلی بیشتر از قبل ..........

خوب دوستان گرام . ببخشید اگه طبق معمول زیادی پرحرفی کردم . این چند شب که کامی نداشتم ساعت 10 یا 10:30 می خوابیدم ولی امشب حالا حالاها بیدار خواهم بود .
از همه بابت پیامها و محبتاشون متشکرم . امیدوارم بتونم واسه همه جبران کنم .
قربان همگی  . شب بخیر .......
راستی دوستان عزیز بابت اون کنترل نامحسوس هم خیالتون راحت !! مسائل امنیتی انجام و طی یک عملیات انتحاری پسورد عوض شد !!!!
هه هه هه !!!
البته با عرض معذرت از بعضیا !!!
ولی خوب نمیشه که کسی پسورد وبلاگ شخصی کس دیگه ای رو داشته باشه حتی اگه اون شخص همسرش باشه !!!!
بله جیییگررررررر!!!!!!
شب خوش ....






موضوع مطلب :
دوشنبه 88 بهمن 5 :: 5:19 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام علیکم!...به من چه که این کامپیوتر شبانه روز خرابه؟!..حالام که ای دی اس الم شارژ نداره !!!!!!!!!!!!
اول از همه هم بگم بعضیا پسوردمو با اجبار و زور هرچه تمامتر کش رفتن!!!!
بنابراین به اظلاع می رساند تا اطلاع ثانوی حواستان را جمع کنید! جاده تحت کنترل نامحسوس است!

خببببببببب دیگه چه خبرا ؟ احوال دوستان گرامی خوبه ؟ ما نیستیم خوش می گذره؟.... ما نیستیم ولی عوضش بعضیا هستن!!!!!!!!!

امروز دیگه ریسک نکردم برم خونه و این کامپیوترُ روشن کنم ببینم یا وصل نیست یا سایتمو باز نمی کنه!..
اونوقت دیگه تک تک موهامو می کندم!!!!...
برای همین به پیشنهاد زهره در نهایت خوشحالی جواب مثبت دادم و چون بعضیا هم که قرار بود بیان اصفهان خدارو شکر قهر کردن و نیومدن اومدم خونشون و پای نت!!

فعلآ تا همین جاشو داشته باشین تا من برم به مهمون بازیم برسم و دعا کنین رفتم خونه کامی جان درست شده باشه و مفصلآ خدمت برسم!
تا الآنم زهره یه چایی بهم داده و دوتا بیسکوییت!!!!..تازه پرتقالم دارم می خورم که علی قول خودش ، خوب شد واسه خواستگار پوست نکنده این پرتقالو!!!!

البته امیدوارم در این خرابیه اخیر استکبار جهانی دست نداشته باشه وگرنه که من می دونم و استکبار جهانی! (مرگ بر آمریکا)

تازه اصلآم که اینا رو زهره تایپ نکرده که!!!!!!!!!!!!!!!!!




موضوع مطلب :