سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 34
  • بازدید دیروز: 70
  • کل بازدیدها: 198551



پنج شنبه 88 آبان 28 :: 8:35 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . خیلی ازحرفها رو آدم میتونه درقالب عکس بزنه . این مدت من خیلی نتونستم بنویسم . ولی اگه عکساشو بذارم دیگه هیچ وقت از یادم نمیره . واسه همین عکساشو میذارم تا اقلا واسه خودم موندگار بشه . ( البته یه توضیح کوتاه بابت هر کدوم میدم  ) قبلش هم بگم چون زهره همیشه در دسترس من نیست که با گوشیش بعکسم و کیفیت دوربین گوشی خودمم در حد المپیک افتضاحه ، قبلا بابت بی کیفیت بودن عکسها میعذر خواهم . شما به کیفیت عالی خودتون ببخشید و دعا کنید خدا به این مفلس یه پولی بده تا برم یه گوشی مدل بالا مثل خودم بخرم !!!!!!  

 

 خوب اول از همه : این عکس مربوط میشه به سیستم جدیدی که خریدم . ( ندید بدید یه ... خرید  ) ولی خدائیش در حد تیم ملی حال دارم می کنم باهاش !!

 

این عکس بسیار زیبا و جذاب رو که مشاهده می فرمائید مربوط میشه به غذائی که بنده اون شب طی عملیاتی حیرت انگیز و غیر قابل باور در حد المپیک با بعضی دوستان و با حضور سرکار زهره خانم تهیه و تدارک دیدم . اینم بگم که کار هیشکی به اورژانس نکشید همه هم مراقب انگشتاشون بودند به شدت !!!!

 

این عروسک پت رو دائیم تو مشهد واسه طاها خریده بود . اون گلها رو هم بنده به مناسبت برگشت مامان اینا از مشهد تو فرودگاه خریدم . 2 تا رز واسه مامان و عماد یه مریم واسه مریم .  

 

این عکس متعلق است به سوغاتی بنده از طرف مریم و عماد از مشهد . خیلی هم بم میومد . دلتون بسوزه .  

 

 

و این یکی سوغاتی مامانی جونمه از مشهد . الانم تنمه . خیلی هم دوسش دارم . البته عکس هیچ کدوم از این لباسا به قشنگی خودشون نیست .  

 

 

این عکس هم مال شب تولد طاهاست که خدا خفش نکنه که همه رو با شیطنتاش دیونه کرده . صورت منم آنچنان زخم کرده با ناخناش که نگو و نپرس .  

 

این عکس هم متعلق به ورودی درب مسجد بیمارستانه که من خیلی دوسش دارم . چراشم نمی دونم .  

 

این یکی هم باغچه جلوی درب مسجده که این یکی رو دیگه از درب ورودی بیشتر دوست دارم . چراشم دوباره نی دونم .  

الانم می دونم که زهره بلافاصله می نویسه : چرا این عکسا دوباره کش اومدند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از همین حالا بگم : من دیگه بهتر از این بلد نیستم . همینه که هست !!!!!!!!!

 

به قول زهره بعد نوشت :
دوباره اومدم . خوابمم میادا . ولی نمی دونم چرا نمی تونم دست از این وبلاگ نویسی بردارم!!!!!!!!
بذارید یه چیز خنده دار از چند شب پیش بگم :
البته ببخشید اگه یه کم شاید غیر اخلاقی باشه !!!
قرصهای جلوگیری از بارداری اثر بسیار مفیدی واسه رشد موی سر و ابرو دارند . هم رشد هم تقویت . یعنی باید توی آب حلشون کنی به شکل یه محلول غلیظ بزنی به موهای سرت ( چند دقیقه قبل از حمام ) و یا به ابروهات .( شبا که میخای بخوابی یا هر وقت بشه  )
خوب منم از این قرصها به این شکل استفاده می کنم . چند شب پیش قرصام تموم شده بود . حس و حالیم که برم خودم بخرم نداشتم . بابا میخواست بره دنبال مینا .
راستش اصلا حواسم نبود که نکنه یهو خدای نکرده یه فکر دیگه ای بکنه !!
یهو  بی مقدمه گفتم : بابا حالا که داری میری دنبال مینا ، تو راه برگشتن از یه داروخونه 5 تا بسته قرص ضدبارداری واسه من بخر !!!!!!!!!!!!!!!!!
آقا بابامو بگیر !!! بیچاره چشاش 6 تا شد و از حدقه بیرون زد و بی اختیار گفت : هااااااااااااااان ؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!! واسه چی میخوای ؟؟؟؟؟؟
وااااااااااااااای منو بگیر . هم مرده بودم از خنده ، هم خجالت کشیدم هم میخواستم خیلی سریع سوء تفاهم رفع بشه !!!!!!!
واسه همین با خنده گفتم : نترس پدر جان . واسه کار خاصی نمی خوام . میخوام حل کنم بزنم به موها و ابروهام !!!!!!!!!
اون بیچاره هم یه نفس راحتی کشید و گفت باشه .
خلاصه کلی خندیدیم اون شب . هم خنده هم خجالت !!!!!!!!!
آخه بگو دختر !! ماشین زیر پاته . کاریم که جائی نداری . خوب خودت پاشو برو کارای خودتو انجام بده اینطوری آبرو ریزی نشه !!! مگه به خرجم میره .

امروز ماشین نداشتم . مریم با ماشین خودشون رفته بود دانشگاه ، ماشین منو عماد برد سامون واسه مراسم سوم دائیش . بعد حدود یکسال،امروز با سرویس رفتم سرکار .  همکارا هم کلی تعجب کردند هم متلک بارونمون کردند :
هان تصادف کردی ؟
تند رفتی ماشینو ازت گرفتند ؟

و کلی چیزای دیگه .
اون موقعها پام که می رسید تو سرویس خواب بودم . ولی امروز از بس با مینا حرف زدیم و بعد هم مرجان سوار شد با هم هی مسخره بازی در می آوردیم دیگه خواب بی خواب !!!!!!
کارامو انجام دادم . بابا ظهر زنگ زد گفت بمون میایم دنبالت . مامان و بابا و مینا و طه اومدند دنبالم رفتیم باغ رضوان . رفتیم سر خاک مامان بزرگ و آقا و بعد هم برگشتیم خونه .
دیشب دوباره تا 2 بیدار بودم . ظهری اینقدر خسته بودم که داشتم می مردم . پام که رسید تو خونه گرفتم خوابیدم تا اذان .
قبل اذان یه لحظه بیدار شدم دیدم هوا روشنه . فکر کردم صبحه و نمازم قضا شده . یهو مثه جت پریدم بالا . سریع موبایل رو از کنارم برداشتم به ساعتش نگاه کردم دیدم زده 16:55 . فهمیدم نه بابا غروبه . صبح نیست !!!!!!!!!
دیگه بعد به بدبختی از تخت اومدم پائین و رفتم واسه وضو و نماز و بعد اعمال دیگه و بعد پائین و حرف و بازی با طاها و نت و .........
حالا هم دوباره نت و ........
فردا اگه بشه میخام با زهره برم کوه . خیلی وقته نرفتیم . البته اگه بشه . اگه حسش باشه .
هوا خیلی سرده . نمی دونم حالا چی بشه .
علی و آمانج فردا از شیراز برمی گردند. من تو این مدت فقط روز اول بهشون زنگیدم . علی شبی زنگ زد گفت سراغ نمی گیری ؟؟!!
به جان خودم بی منظور زنگ نزدم . آخه از بس قبلشم علی رو کم می دیدم اصلا کلا به ندیدنش عادت کردم !!!!!!!!
ولی باید می زنگیدم . اشتباه از من بود . قبوله !!!!!!!

خوب دیگه . کم کم بگیرم بخوابم . صبح باید بعضیا رو بیدار کنم . خودم خواب نمونم خوبه !!!!!!!
باشه . فعلا تا بعد .........




موضوع مطلب :
سه شنبه 88 آبان 26 :: 11:9 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . همینه دیگه آدم که از کامپیوتر جدید ذوق زده شده هی میاد آپ می کنه !!!!!!! پس اعتراض وارد نیست .
امروز روز پر دعوائی بود که البته تشعشعاتش از دیروز شروع شد . اول باید یه کم توضیح بدم . زهرا ، مسئول آمار ما ، با وجود دو تا بچه و 33 یا 34 سال سن ، یه رفتار فوق العاده بچگانه و بی خردانه داره . فوق العاده حساس ، پر توقع ، غیر منطقی و .......
نه اینکه من بگم همه همین نظر رو دارند و بیشتر از همه ما بچه های بایگانی باید از دستش حرص بخوریم !!!!!!!!
یه موردش دیروز . رحیمی صبح به من زنگ زد گفت دکتر گفته من نباید همراهتون بیام بازدید کاشانی . تو با بچه های بایگانی برو . منم زنگ زدم بایگانی ، زهرا گوشی رو برداشت منم چیزی بهش نگفتم . آخه ربطی به اون نداشت . به جاش به کبری گفتم که به بقیه بچه ها هم بگه !!!!! زهرا ناراحت شده بود که چرا به من نگفته ؟
من عادت ندارم به حرفای خاله زنکی اهمیت بدم !!!!!! حوصله این حرف و حدیثای مسخره رو ندارم . واسه همین اهمیت ندادم .
بعد خودش زنگ زد گفت منم باید برم حکمم رو از بیمارستان کاشانی بگیرم منم با خودتون ببرید . گفتم باشه . هر وقت خواستیم بریم تو هم بیا .
با بچه ها قرار گذاشتیم بعد نماز بریم که دیگه برنگردیم بایگانی . هی زهرا گفت زودتر بریم من گفتم نه بعد نماز میریم . بعد دیدم مینا بهم گفت که زهرا گفته ازت بپرسم که اونو می رسونی سه راه سیمین که بره خونشون بعد برید کاشانی ؟؟؟
منم گفتم نه چون مسیرها هیچ ربطی به هم ندارند . خیلی هم از هم دورند . مینا جواب من رو به زهرا نگفته بود . اونم اذان که شد رفت سلف و به من گفت هر وقت راه افتادی به من تک بزن تا بیام دم در . گفتم باشه . نمازم رو خوندم و آماده رفتن شدم .
به پل بزرگمهر که رسیدیم بهش گفتم اینجا پیاده میشی یا انقلاب ؟ گفت مگه منو نمی رسونی ؟ گفتم نه چون خیلی دیر میشه . باد و بق کرد و گفت : اگه میخواستم اینجا پیاده شم که با تاکسی می یومدم !!!!!!!!
خانم فکر کرده بود بنده آژانسشونم !!! البته اگه مسیرم بهش می خورد حتما تا یه جائی می رسوندمش ولی تو اون ترافیک و با توجه به اینکه دیر هم شده بود نمی تونستم . میخوام فقط توقعات بیجا رو ببینیدا !!!!!!!!
خلاصه خانم بهشون برخورد و با اخم و تخم و بد اخلاقی از ماشین پیاده شد . منم اهمیت ندادم ولی می دونستم فردا که برم باد و بقش هواست !!!!!!!!
امروز صبح که رفتم تو  جواب سلام رو سربالا داد . منم محل نذاشتم . وقتی میخاستم برم درآمد وسط سالن گفتم : امروز کمیته مدارک  پزشکیه ساعت 9 . هر کی میخواد بیاد . بعدشم گفتم البته بیشتر جنبه جلسه داره تا کمیته ولی شمسی تو حتما بیا . چون جلسه به شمسی مربوط میشد . منم به عنوان دبیر کمیته باید تعیین می کردم کی بیاد . جلسه هیچ ربطی به زهرا نداشت . با این حال فقط محض احترام گفتم که بدونه !!!!!
ما رفتیم جلسه . دکتر اشرفی که کلی مسخره بازی درآورد بماند . ولی یهو بعد از جلسه که قرار شد با دکتر بریم بایگانی بالا رو ببینیم دویده اومده به دکتر میگه : آقای دکتر کسی به من نگفت بیام جلسه !!!!!!
آقا منو بگیر یهو جوش آوردم . سرش داد زدم : مگه من وسط سالن نگفتم کمیته است ؟ انتظار داشتی کارت دعوت واست بفرستم ؟؟؟؟؟
خودم اعصابم از دستش خرد بود دلم می خواست حالشو بگیرم . دیونه کرده همه رو . با هیچ کس نمی سازه . نخود هر آش هست . باور کن دیگه همه ازش خسته شدند . اصلا انگار حال طبیعی نداره !!!!!!!
بیچاره شوهر و بچه هاش !!!!! خلاصه از اونجا گفت تا رفتیم بایگانی بالا و برگشتیم و هی وسط سالن پذیرش داد می زد . همه مردم داشتند نگاه می کردند . هر چی میگم آروم حرف بزن زشته مگه به خرجش میره . خلاصه کلی حرص خوردم از دستش .
این قضیه واسه گریه زاری یه ماهش بسه !!!!!!!! اینقدر خودشو اذیت می کنه که نگو .
بخدا دلم به حال بی عقلیاش می سوزه . این رفتارا واسه من هیچ اهمیتی نداره . چون من بیشتر از اینکه به رفتار نگاه کنم به منش و شخصیت فرد نگاه می کنم . وقتی می بینم که این آدم اینجوریه دیگه رفتاراش واسم مهم نیست . بجاش خدا رو شکر می کنم که من مثل اون نیستم . اگر چه یه کم بی تجربه و شیطونم ولی خدا خیلی کمکم کرده که تا یه حدی عاقلانه رفتار کنم .
خلاصه اینم از جریان امروز . وای اینقدر خندیدیم . بیچاره رحیمی از دست زهرا دیونه شده !!!!!! بعد نهار دیدیمش کلی خندید و بعدم گفت حالا فردا نمیاد !!!!!!!!
اتفاقا حدسش درست بود چون زهرا بلافاصله برگ مرخصی خواسته بود و رفته بود .
خدا عقل رو از هیچ بنده ایش نگیره که خیلی چیز خوبیه !!!!!!!
امروز با رئیس حسابداری و مسئول درآمد و کارشناس بیمه هم جلسه داشتیم .
راستی یادم رفت بگم امروز آقای ... هم اومده بود بیمارستان . اونم با چه تیپی !!!!!!! مردیم از خنده با حاج علی !!!!!!!
یه کلاه گذاشته بود سرش که نمی دونم اسمش چی بود با یه هنس فری گوشی تو گوشش بوی ادکلنش هم که سالن رو برداشته بود !!!!!!!! 
منم که انگار نه انگار دیدمش !!!!! جواب سلام خشک و کوتاه . حالشو گرفتم طبق معمول !!!
آهان بذار اتوبان صبح رو هم بگم !!
آقا امروز صبح از اول اتوبان با یه رنوئی کل انداختم تا بریدگی سلمان فارسی . خدائیش حال کردم . بهم راه نداد منم حالشو گرفتم . رفتم جلوش و بعد خودشو کشت سبقت بگیره نذاشتم !!!
دیونش کردم !!!!!!!! ولی بعد مجبور شدم برم اونم واسم دست تکون داد . منم از رو نرفتم و واسش دست تکون دادم . رنو رو چه به 206 آخه  !!!!!!!!
نمی دونم چرا از سرعت و سبقت و کل انداختن خوشم میاد !!!!!!! یه نوع مرضه ها !! خدا شفا بده !!!!!!
خوب دیگه . اگرچه نوشتنیها زیاده ولی حس نوشتن نیست . یعنی دستم درد گرفت .
بقیه باشه واسه بعد ............
فعلا بای .






موضوع مطلب :
دوشنبه 88 آبان 25 :: 10:45 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . این دفعه واقعا سلام . مبارک باشه مبارک باشه . کامپیوتر جدیدم رو میگم !!!!!!!
هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
بالاخره عوض کردم اون سیستم کوفتی رو و این یکی آقا نمی دونید چه باحاله . دل همه تون بسوزه . هه هه هه !!!!!!!!!
اما حالا بشنوید از سه کاریای این چند وقت بی کامپیوتری !!!!!!!!
گفته بودم که اینترنت بیمارستان صاف روبروی در اتاق رئیس و مدیره !!! اینم از بداقبالی ماست دیگه .
آقا تا مامیشینیم پشت این سیستم انگار موی دکتر اشرفی رو آتیش میزنن !!!  هر جا باشه از راه میرسه . به بچه ها گفتم هر کی با دکتر کار داره پیداش نمی کنه به من بگه بیام پشت سیستم ، ایکی ثانیه پیداش میشه !!!!!!!
حالا فکر کن من تو خونه سیستم نداشتم داشتم له له می زدم واسه به روز کردن وبلاگا ، این دکترم دست ما رو خونده هی میگه : تو کار و زندگی نداری نه ؟؟؟؟؟
راستی یادم رفت بگم . چند ساعت پیش دائی عماد بالاخره بعد از تحمل این همه زجر و عذاب فوت کرد . روحش شاد . حالا بذارید سه کاری اینم بگم :
روز شنبه بود خیلی خیلی کار داشتم . آنژیو بیمارستان خورشید خراب شده ما بیچاره شدیم از بیمار !!!!
من اون روز 100 تا پرونده داشتم واسه بررسی . داشتم می مردم . یهو دیدم مریم زنگ زد گفت میترا ( جاری مریم ) زنگ زده گفته مهران ( دائی مرحوم عماد ) فوت کرده .
منم بلافاصله اس زدم به عماد . حالا جالب اینجاست که من به عمرم به این سرعت به کسی اس تسلیت نزده بودم که به عماد زدم !!!!!!!!
همون موقع هم یکی از دوستان زنگ زد گفت پاشو برو سر نت ببین عکسی که فرستادم رسیده یا نه ؟ من گوشی دستم بود رفتم بالا دیدم دکتر اشرفی ایستاده وسط سالن . کامپیوتر مدیریت اشغال بود رفتم کتابخونه .
مسئول کتابخانه داشت پشت میز کتاب می خوند . من رفتم داشتم تو نت سرچ می کردم اون بنده خدا هم پشت خط منتظر بود که یهو دیدم عماد اومد پشت خط ........
رفتم اون خط دوباره تسلیت گفتم که یهو دیدم عماد میگه :
بابا بذار بمیره بعد تسلیت بگو !!!!!! اون بنده خدا هنوز زندس . فقط حالش خیلی بد شده بردیمش بیمارستان !!!!!!
آقا منو بگیر حیثیت واسم نموند . نمی دونستم چی بگم . بلند بلند شروع کردم به بد و بیراه گفتن به مریم ( در حال صحبت با عماد ) که یهو دیدم واااااااااااااااااااااااااااای
دکتر اشرفی تو دهنه کتابخونه ایستاده داره دستاشو تکون میده میگه به به !!!!!!!!!
بخدا دلم میخاست زمین دهن باز کنه برم توش !!!!!!!!
هم بخاطر عماد هم دکتر .
این ازاون روز . دوباره دیروز تا 2:30 کار داشتم . بعدش رفتم بالا بشینم وب رو چک کنم . من نشستم دیدم دکتر اومد بالا !!!!!!!!!
دلم میخاست گریه کنم . تو راه پله ها خندید و اومد . من بلند شدم . گفت بشین بشین استفاده کن و خندید و رفت تو اتاقش . بعد هم هی اومد بیرون و رفت و هی نگام کرد .
جالب اینجاست که اکثر مواقع هم نت قطعه ولی خوب بدنامیش می مونه واسه آدم .  
گذشت باز امروز تا 10 کار پرونده ها تموم شد . گفتم برم ببینم چه خبر ؟
اقا ما نشستیم دکتر اومد !!!!!!!!!!!!!!!! نمی دونستم چه کنم . ولی اون تا میخاست وارد سالن بشه دستشو گرفت جلو صورتش و رد شد که یعنی من نبینمش و خودش مرده بود از خنده !!!!!!!
منم پشت بندش ترکیده بودم از خنده .
تازه ظهرهم میخاستیم بریم بازدید از بایگانی بیمارستان کاشانی . من و شمسی تو ماشین ،  زهرا هم دم در بود ساعت 12:30که بریم که یهو دیدیم ای وااااااااااای دکتر اشرفی و دکتر پورمقدس وایسادند سر راه با هم حرف میزنن!!!!!!!!! این دکتر اشرفی چشم از من برنمی داشت !!!!!!!!!
خدا به فردا رحم کنه . یه کمیته اضطراری مدارک پزشکی درخواست کردم واسه هم تموم شدن طرح شمسی که جاش نیرو نداریم هم کمبود فضا . حالا فردا تا بتونه متلک بارونم می کنه !!!!!!

اگه شمسی بره نمی دونم باید چکار کنم ؟ نمی تونم دوجا رو با هم اداره کنم . رسیدگی پرونده های درآمد و کدگذاری پرونده های بایگانی !!! تازه ارباب رجوع ها هم هستند .
نمی دونم چی میشه ؟ می ترسم کارم از اینی که هست بیشتر بشه اون وقت دیگه هیچی ازم نمی مونه . تازه هی هم بهم قر میزنن چرا لاغری ؟؟؟؟
خوب از بس کار ازم می کشند بابا!!!
خدا بزرگه . بگذریم . خوب امشب یه کم نوشتم ولی حرف ناگفته زیاده .
راستی اصلا از کامپیوترم هیچی ننوشتم .
اون دفعه که دوباره ویندوز بالا نیومد به عماد گفتم من دیگه این سیستم رو نمیخام . به احسان ( برادر کوچیکه عماد ) بگو یکی واسم ببنده . ولی طبق معمول پول نداشتم !!!!!!!
عماد بیچاره هم مثل همیشه گفت نگران پولش نباش من میدم تو خرد خرد به من بده . خلاصه دیگه اون کوفتی رو برد و این یکی رو آورد . اگه شد یه عکس ازش می گیرم میذارم تو وب . چون خیلی خوشگله . دوست داشتم . دست عماد درد نکنه . خدا انشاالله خیرش بده که تو کمک کردن به دیگران هر کی که باشه پیشقدمه . واسه همینم خدا خیلی کمکش می کنه .
راست گفتند :
تو نیکی می کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز .......
بیچاره حالا همشون خونه مهران جمع شدند . دلم واسه بچه کوچیکه مهران ، مانی 6 ساله خونه . هی به همه می گفت : شما قول بدبد بابام برمی گرده !!!!!!!!
وای خدا چقدر سخته آدم تو این سن و سال با این دنیای بی در و پیکر یتیم بشه !!!!!!
خدا کمکشون کنه . خیلی سخته خیلی خیلی ...........
ولی خوب تو کار خدا نمیشه دخالت کرد . خدایا شکرت .
بیچاره عماد تا لحظه آخر امیدوار بود.........
چقدر تو مشهد دعاش کرده بود واسش غذا گرفته بود ............
ولی ................
خدا صبر بده به مادرش ، خواهراش ، همسرش ، بچه های کوچکش
الان عماد زنگ زد بهم صدای شیون و گریه بالا بود ...........
ای خدا شکرت ........
خوب حالمون آخر کاری گرفته شد . بهتره بریم بخابیم و واسه آمرزشش دعا کنیم .
خوب دیگه فقط یه چیز خنده دار بگم و برم :
وقتی خبر دادند تموم کرده یهو عماد گفت :‏بهار اگه میخای پیام تسلیت بدی حالا بده !!!!!!!!!
گفتم نه این دفعه تا دفنش نکنید تسلیت نمی گم !!!!!!
خوب دیگه . حمام هم نرفتم . اینم از خاصیت نته دیگه !!!!!!!!

من رفتم آقا بای بای .




موضوع مطلب :
سه شنبه 88 آبان 19 :: 11:25 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام اینقدر خستم که نمی تونم بنویسم . فعلا همینو بگم که یه امشب من مامان خونه بودم . واااااااااااای مردم به خدا از خستگی .
جونم در اومد .
توضیحات کامل باشه واسه بعد .




موضوع مطلب :
دوشنبه 88 آبان 18 :: 7:22 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . سلام سلام . وااااااااااااااای که دلم چقدر واسه نوشتن تنگولیده ها . می دونید چقدر وقته اینجا ننوشتم ؟ دیگه داشتم دق می کردم .
خرابی نت ، مریضی خودم ، نبودن زینت که رونق این وبلاگه و بقیه چیزای دیگه همه دست به دست هم داده تا من مدتها از نوشتن فاصله بگیرم . اونم کی ؟ من که عاشق نوشتنم !!!!!!!!
خوب بریم سر نوشتنمون . امروز روز خیلی خوبی نبود . البته خدا رو شکر . مشکل خاصی نبودا . ولی خوب این سرماخوردگی که خوب نمیشه دیگه داره کلافم می کنه . تازه انگار دارم از اول سرما می خورم !!!!
سرفه که دیگه بیچارم کرده . از بس سرفه کردم کمرم ( درست پشت قفسه سینه ام ) درد گرفته جوری که حتی نمی تونم بشینم !!!!!!
بیچاره بابا !! هر شب یه پماد میدم دستش کمر منو بماله تا شاید بهتر بشه !!
دیشب می گفت : خوبه والا !!! من شدم ماساژور خانم !!!!!
تازه امروز یادش دادم بهم آمپول هم زده !!!!!!!!!! مامانم داشت سکته می کرد خدای نکرده . هی گفت من میترسم کار دستت بده ها !!!!!
گفتم نترس مامان . آپولو که نمی خواد هوا کنه !! یه آمپوله دیگه . تازه اونم با ادکلن مینا چون الکلمون تموم شده بود !!!!!!
بله داشتم می نالیدم :
از صبح که از خواب پا شدم انگار حالم خوش نبود . البته بگما مشغولی ذهنمم مزید بر علت شده . ولی خوب چاره ای نیست . باید تحمل کنم ببینم چی میشه .
رفتم دنبال مینا ، سوارش کردم رفتیم بیمارستان . باور کن اصلا نمی فهمیدم چطوری رانندگی می کنم !!! نزدیک بود کار بدم دست یه پیکانی . پیچیدم جلوش ، اونم بوق کشم کرد !!!!!!!!
ولی هر طور بود بالاخره رسیدیم بیمارستان .
حتی حوصله صبحانه خوردن هم نداشتم . شمسی تا منو دیده بود به مینا گفته بود چشه ؟ چقدر امروز گرفته است ؟ بعد هم از خودم پرسید .
ولی خوب خودمم نمی دونستم چرا ؟
جاتون خالی بچه ها تخم مرغ نیمرو کردند . شمسی از خونه سبزی و فلفل دلمه ای هم آورده بود . چسبید با هم .
بعدشم رفتیم سر کارامون دیگه .
امروز ساعت 9 رفتم درآمد چون بایگانی کارم زود تموم شد . 50 تا پرونده داشتم که نشستم سرشون. ولی بعد یهو از بالا زنگ زدند بیا کارت داریم !!!
کلی وقت معطل اونا شدیم . دیروزم دکتر پورمقدس یه جلسه گذاشته بود با دکترای دیگه سر همون برگ اینترونشنال که کلی سرش دعوا بود . آخرش هم خدا رو شکر طرح من پذیرفته شد .
خلاصه هیچی دیگه . اصلا حالم خوش نبود . سرفه و سردرد و تب و بی حوصلگی و همه چی دست به دست هم داده بود که روز سختی سپری بشه .
این صورت جلسه کمیته مرگ و میر هم شده عذاب جون من . حوصلشو ندارم بخونم اصلاحش کنم . از بس ماشالا این همکارا بدخط هستند !!!! باید بخونم غلط گیری کنم . به تایپیست توضیح بدم . حالا فکر کنید با این حال و روز قرار باشه با دیگران هم کل بندازی چه شود !!!!!!!!!!
تا ساعت 2:20 دقیقه سرکار بودم و بعد راهی خونه شدم .
وقتی رسیدم خونه یه کم حرف زدیم که یهو بابا رسید . تا وارد شده میگه : تو چرا اینقدر تند میری بچه ؟!!!
گفتم مگه تو دنبال من بودی ؟
میگه بله !!!!!!!
هیچی دیگه یه کم چرخیدم دیدم خیر فایده نداره باید برم دکتر . سوئیچ رو برداشتم و راهی شدم . دوباره کلی قرص و کپسول و آمپول و اسپری و ..........
داروها رو گرفتم و اومدم خونه . زحمت آمپولمم که بابا کشید !!!
امشب مامان و مریم  و عماد و خاله شهناز راهی مشهد هستند تا 4 شنبه . دائی محممد هم که با رفقاش از آبادان امشب میرسه اونجا . جمعشون جمع میشه امشب تو حرم .
منم میخواااااااااااااااااااااام !!! ولی دیگه عمرا مرخصی بم بدن .
موندم مریم اونجا با طه چه خواهد کرد . اینقدر که این بچه جیغ می کشه !!!!!!
مطمئنم مریم برگرده کلی خنده داره قیافش !!!!!
البته با وجود مامان و خاله طه فقط موقع شیر خوردن ( البته طبق معمول همیشه ) مریم رو خواهد شناخت !!!!!!
خوب کم کم باید برم پایئن . همه جمعند منم برم ببینم چه خبره . داروها رو مصرف کنم .
دعا کنید از شر این سرماخوردگی خلاص شم .
زینت تو رو خدا برگرد .
دلم تنگ شده خوب !!!!!!!!




موضوع مطلب :
شنبه 88 آبان 9 :: 7:32 عصر ::  نویسنده : بهار

خوب عکسها رو گذاشتم البته با توضیحات لازم :

 

سفره عقد ( اون که روی صندلی نشسته و فقط لباسش پیداست بنده هستم . )

 حلقه علی

 کادوی مامان به آمانج سر سفره عقد

ساعتهای هدیه ای از کویت

سرویس عقد آمانج

لحظه رفتن واسه عروس کشون ببخشید تار افتاده ایراد از عکاسشه ( اصلا زهره عکس نگرفته ها !!!!!!! )

 

 

سلام . سلام . سلام . حالتون خوبه ؟ ای الحمدلله مام بد نیستیم .
خوب بالاخره 8/8/88 هم تموم شد . نمی دونم بگم روز خوبی بود یا نه . البته واسه خودم میگما والا چه روزی بهتر و قشنگتر از روز ولادت امام رئوف !!!!!!!!!
از این نظر که عقد داداش یکی یه دونه مون بود و بالاخره سر و سامون گرفت خوب بود ولی از این نظر که من به اون برنامه های معنوی ای که میخواستم نتونستم برسم بد بود .
سال 80 با بچه های بسیج دانشگاه قرار گذاشته بودیم که 8/8/88 رو توی گلزار شهدا جمع بشیم  . شهادت استاد حریرچیان هم که دیگه مزید بر علت شد . ولی من نتونستم برم .
8 سال انتظار کشیدم ، روز روزش که شد نتونستم برم .
بچه ها از اونجا بهم زنگ زدند که پاشو بیا ولی خوب نشد دیگه . خیلی حیف شد . حالم گرفته شد خیلی . ولی خوب چه کنم . باید می موندم .
شب قبلش تا کلی وقت همه داشتند می چیدند و جمع و جور می کردند و خلاصه تدارک می دیدند . یه شب قبل ترش هم که علی آقا به بهانه تولد طه مهمون دعوت کرده بود واسه بزن و برقص !!!!!!!
4شنبه تا ساعت 2.30 شب با رویا حرف میزدم تو نت . خیلی دلم واسش تنگ شده بود . دوستی من و رویا مربوط به دانشگاه کاشانه . خیلی با هم عیاق بودیم . اگرچه من خوابگاه بودم و اون و مریم خونه داشتند ، ولی خوب من خیلی می رفتم پیششون . به قول رویا مضحک ترین عکسای دنیا رو من و رویا با هم داشتیم .
ای خدا چقدر زود گذشت . باورم نمیشه که 5 سال از اون روزا گذاشته !!!!! رویا الان 4 ساله انگلیسه . تو این مدت فقط یه بار دیدمش . چتی و تلفنی خیلی با هم حرف زدیم ولی دیداری نه .
مشکل اینجاست که اون تهران محل زندگیشه و من اصفهان . وقتی هم میاد اینقدر سرش شلوغه که به من نمی رسه !!!!!!!
ولی قول داده این دفعه که بیاد حتما یه سر بهم بزنه .
خوب داشتم از 8/8/88 می گفتم . از ساعت 12 دستمون به آرایشگاه بند شد تا 4 . وااااااااای که جونم در اومد تا موهام درست شد . آرایشگره بیچاره شده بود . خوب دردم میومد . از آرایش مو اصلا خوشم نمیاد . اونم موی بلند و حالت دار !!!!!!!
اگه مامان مجبورم نکرده بود شاید اصلا نمی رفتم آرایشگاه ولی خوب .........
چاره دیگه ای نبود . ولی خدائیش تعریف از خود نباشه وقتی به خودمون برسیم به قول فک و فامیل تیکه میشیما !!!!!!!!!
علیرغم اینکه من و مریم خیلی تغییر کرده بودیم البته از نوع مثبتش ، اما عروس خانم با اینکه دو برابر قیمت ما با پول داداش بیچاره ما سلفیده بودن ، ولی اصلا زیبا که نشده بود هیچ به قول خودش و مامان افتضاح شده بود !!!!!!!!
به مامان گفته بود وقتی خودمو تو آئینه دیدم نمی خواستم از آرایشگاه بیام بیرون ولی خوب جزای آدمی که به حرف بزرگترش گوش نده همینه دیگه !!!!!
دارم خواهرشوهربازی در میارم نه ؟ نه بخدا ! اصلا اینطور نیست . دلم به حالش می سوزه که با بعضی کاراش داره حمایتهائی رو از دست میده که خیلی می تونن کمک حالش باشن و الا من خیلی به این اصل معتقدم که هر دستی بدی همون دست پس می گیری .
بالاخره منم یه روزی ( البته دور از جونم و زبونم لال ) قراره عروس یه خانواده و مطمئنا دارای خواهرشوهر بشم . بنابراین هر کاری الان بکنم اون موقع در حقم جبران خواهد شد !!!!!!!!
نه قول میدم به هیچ وجه و از هیچ طریقی آزارش ندم .
بگذریم . مراسم خوبی بود . از سفره عقد و مراسم ، عکس گرفتم منتها عکسها پیش زهره است و هنوز به دستم نرسیده . برسه میذارم تو وبلاگ .
تنها مشکل مراسم ، تنگی جاش بود که مجبور شدیم خودمون بیشتر سرپا یا وسط میدون باشیم تا نشسته !!!
ولی در کل خوب بود خوش گذشت . این مینای خفه نشده با هر آهنگی که پخش می شد یه هوووووووووووو می کشید و می پرید وسط !!! من نمی دونم این بشر احساس خستگی نمی کرد !!!!!!
زهره خانم هم افتخار دادند و تشریف آوردند . کلی عکس و فیلم گرفت . خوش  گذشت در معیت من به ایشون !!!!!!!!!
شوخی کردم الان خفم می کنه . ( تازه قراره امشب هم با بر و بچ با هم بریم سینما : زندگی شیرین !! )
بعد مراسم علی بهم گفت : نمیای یه کم بریم عروس کشون ؟ دلم سوخت واسش . دیدم انگار با مظلومیت خاصی گفت .
به زهره گفتم میای بریم ؟ اونم پایه تر از من !!! گفت آره .
خلاصه رفتیم . اول قرار شد من و زهره و مینا و شیدا و مهدی با ماشین زهره بریم ولی بعد از بس شیدا ( دختر عمه شیرازی من ) اصرار کرد با 206 بریم ، رفتم ماشین رو از خونه همسایه درآوردم که بریم .
بعد معلوم شد که اونا واسه 3 نفر جا ندارند !!!!!!!! هیچی دیگه زهره خانم در نهایت فداکاری ، سوئیچ ماشینشو با سلام و صلوات داد دست مهدی تا اون سه نفر هم بتونن همراهمون بشن . حالا دیگه در طول مسیر چه اتفاقاتی افتاد و چه مسخره بازیهائی درآورده شد و جریانات کاملش بمونه !!!!!!!!!
ولی خوب بدک نبود . چقدر خندیدیم ..........
ماشین من هم ضبط نداشت هم که دستگاه فلش خونش خراب شده بود . اینا نمی تونستند جیغ و جاغ کنند . وسط راه مینا و شیدا رفتند تو ماشین زهره و من و زهره سوت و کور موندیم تو ماشین من !!!!!!
حالا خنده دارتر از همه این بود که شیدا می خواست با گوشیش آهنگ بذاره اما گوشیشو پیدا نمی کرد !!!
هی بچه ها زنگ می زدند به گوشیش ولی اثری از آثارش نبود . بعد معلوم شد که گوشی زیر پای مهدی مونده بود !!!!!!!!
شیدا می گفت :‏یعنی تو واقعا این همه این گوشی لرزید متوجه نشدی ؟؟؟!!!!!!!!!!!!!
مهدی می گفت :من می دیدم من رو ویبرم !!!!!!!!! نگو گوشی زیر پام بوده !!!!!!!!!
ای خداااااااااااااااااااااا . ببین ما با کیا طرفیما ؟!!!!!
رفتیم از بالای کوه صفه دور زدیم و برگشتیم طرف باغ گلها یه محوطه بازی بود که بچه ها پیاده شدن و یه کم بزن و برقص کردند و ..........
البته باید خدمتتون عرض کنم که بنده و زهره مثل یه بچه خوب تمام مدت فقط تماشاچی بودیم . یه موقع فکر بدی نکنید خدای نکرده هااااااااااا !!!
هیچی دیگه بعد حدودا نیم ساعت ما اون سه نفر رو تو ماشین عروس جا دادیم و خودمون راهی خونه شدیم و علی هم همراه عروس خانم و خانواده محترمشون رفت اونجا . بعد هم دیگه شام و صحبت و شستشوی صورت و باز کردن موها و عکس گرفتن گر و گر با مریم و مینا و شیدا و ............
در نهایت خواب ........
صبح دیگه پا شدیم رفتیم سرکار . خدایااااااااا که چقدر پرونده داشتم . تا ساعت 4 بعدازظهر دستم بند این پرونده ها بود . شیدا هم هی اس می زد که زود بیا خونه بریم سینما . منم گفتم باشه . غافل از اینکه خانواده عروس قرار بود پشت پائی بیارند !!!!!!!!!!!!
آقا ما اومدیم خونه مهیای سینما بشیم یهو دیدیم اه !!! حرف از مهمون و مهمونی و ..........
کلی حرص خوردم  ولی چاره ای نبود . هر چی زور زدیم نتونستیم مامان رو راضی به رفتن کنیم !!!!!!
هی همه گفتند زشته !!‏علی گناه داره !! خلاصه هیچی دیگه مجبور شدیم بمونیم . شیدا هم کلی غر زد و قهر کرد و ولی بعد از دلش دراومد . اونها هم اومدند و یه کم میوه و شیرینی و یه سری هدیه آورده بودند .
یه کم نشستند و بزن و برقص کردند و ............
آقا من داماد به پرروئی آقا داداشم ندیدم !!!!!!! میره و میاد واسه خودش کل می کشه !!!!!!!! اونم چه کل هائی وااااااااااااااااااااای !!!!
خودش و مهدی به هم میفتند و یه کل هائی می کشن که خانوما نمی تونن بکشن !!!!!!!!
بهرحال تا سریال دلنوازان اینجا بودند و بعد رفتند . بعد سریال من و مینا و مرضیه و شیدا رفتیم یه دور بزنیم تا شیدا هم راضی بشه . یه کم گشتیم و بعد برگشتیم .
 شام و صحبت و خواب و امروز هم سرکار و کار و کار و کار ..........
نمی دونم کدوم نامردی دیشب لای پنجره اتاق منو باز گذاشته بود !!!! هی نصفه شب احساس سرما می کردمااااااا . ولی نمی دونستم  پنجره باز بوده !!
صبح که پاشدم فهمیدم . واسه همین صبح تا حالا بازم حس سرماخوردگی دارم . سرفه ها هم که فعلا همچنان همراهیمون می کنند احتمالا تا آخر زمستان !!!!!!!!!!!
ولی خوب طوری نیست .
اتفاق بد این چند وقت ، بیماری سرطان کولون دائی عماده که دیگه داره مراحل پایانیش رو طی می کنه .
دائیش 40 سالشه با 2 تا بچه کوچیک . این چند روز دیگه حالش بسیار ناجوره و چند شبه تو بیمارستان امید بستریه . اطرافیانش خیلی بیشتر از خودش دارند از زجر کشیدنش زجر می کشن .
خدا نخواد خیلی سخته . مادرش هنوز زنده است . بچه 6 سالش ، مانی از وقتی فهمیده باباش رفتنیه بدجور بی تابی می کنه . من که اصلا ندیدمش دارم دیونه میشم وای به حال خانوادش . تو رو خدا دعاش کنید .
امروز به کارشناس بیمه خدمات گفتم اگه آشنا داره یه سفارشی واسش بکنه . وقتی زنگ زده بود بهش گفته بودند که از بس از شدت درد فریاد می کشه ، بیمارستان رو گذاشته رو سرش . وقتی اینو شنیدم بد جوری به هم ریختم .
مریم دیشب یه سر رفت خونه مادر شوهرش . می گفت ارغوان ( زندائی عماد ) از بس گریه کرده بود حالش به هم خورده  .
عماد که هی می خواد بره پیشش هی دست دست می کنه . میگه دل ندارم برم ببینمش . اون کارشناسه گفته بود معلوم نیست به فردا بکشه یا نه !!!!!!!!!
اللهم اشف کل مریض ...........
خدایا . می دونم علیرغم اینی که این بیماریها و زجرهائی که ما انسانها می کشیم واسه خودمون زجر و عذابه ولی از طرف تو عین لطف و رحمته . می دونی چرا ؟ چون با این عذابها میخوای بار گناهانمون رو کم کنی !
چون میخوای اون طرف کمتر زجر بکشیم .........
خدایا شکرت . ولی خدایا کمک کن به همه مون . مخصوصا به این بنده خدا .
خدایا گناهانش رو ببخش . خدایا .................
چی بگم ؟ وقتی این چیزها رو جلوی چشمم می بینم فقط به این فکر می کنم که خدایا :
حضرت علی ( ع ) واقعا تو دعای کمیل درست گفتند :‏
ظلمت نفسی ، ظلمت نفسی ، ظلمت نفسی ..........
ما با این گناهانی که می کنیم فقط و فقط در حق خودمون ظلم می کنیم و بس !!
والا خدا که :‏غنی عن العالمین ........
خدایا شکرت . خیلی دوست دارم . بیشتر از همیشه .
خدایا !! ما بنده های جاهل و نادان توئیم . ما گرفتار شیطان و هوای نفسیم . خدایا اینقدر زشتی گناه وجودمون رو پر کرده که زیبائی تو رو نمی بینیم . ولی خدایا !! با تمام این احوال غیر از تو کی رو داریم ؟؟؟؟؟ تمام افتخارمون به اینه که بنده توئیم .
خدایا یه پدر و مادر بچه شونو با وجود تمام بدیهاش ، نقصهاش و تمام کاستیهاش با جون و دل دوست دارند . اگه ریز ریز بشن از بچه شون دست نمی کشن . خدایا این همه مهربونی رو تو ، توی وجودشون گذاشتی که خودت دریای رحمتی !!!!!!!

پس چطور میشه باور کرد که توئی که خالق اون پدر و مادر به این مهربونی بودی خودت بنده هات رو فقط به خاطر گناهانشون نبخشی و ازشون رو برگردونی .
نه خدا !!! تو کتم نمی ره که تو بتونی اینطوری باشی !!!!! اگر چه خیلی سعی می کنی که با گوش مالی و مشکلات و مسائل جورواجور ما رو متوجه خودت کنی ولی در نهایت خودتم خوب می دونی که از روز اول فطرت همه مون رو خودت خدائی آفریدی و هر جائی که فرار کنیم آخرش به طرف خودت بر می گردیم !!!!!!
پس کمکمون کن تا جوری زندگی کنیم که :
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگهدارد ........
خوب طبق معمول همیشه خیلی حرف زدم .
اول و وسط و آخر حرفم مثل همیشه همینه :
خدایا خیلی خیلی خلی به توان بی نهایت دوست دارم
اللهم انی اشهدک ان ما اصبح بی من نعمه فی دین او دنیا فمنک ، وحدک لا شریک لک ، لک الحمد و لک الشکر بها ، حتی ترضی و بعد الرضا .........
( توی کتاب قصه های قرآن این دعا رو از حضرت نوح ( ع ) ذکر کرده بود که صبح و شام توسط حضرت خوانده میشد و به واسطه این دعا ، خدا از اون حضرت به عنوان عبد شاکر در قرآن یاد می کنند . )
خوب با آرزوی شفای عاجل برای همه بیماران بخصوص مهران ( دائی عماد ) همه تونو به خداوند منان می سپارم .
در پناه حق ...........
یا علی ............
منتظر عکسها تو همین پست باشید .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 




موضوع مطلب :
پنج شنبه 88 آبان 7 :: 2:32 صبح ::  نویسنده : بهار

 

سلام . این بار قصد دارم بدون شرح بنویسم . با عکس متوجه همه چیز خواهید شد !!!!!
با توجه به اینکه امروز تولد طاها بود گفتم یه کم از شیطنتها و خرابکاریاش بنویسم  . یادمه پارسال این موقع هنوز تو بیمارستان بود . چقدر زود گذشت خدایا !!!!!!
انگار همین دیروز بود  که دلمون میخواست طاها فقط بتونه یه سری حرکات کوچک انجام بده و حالا از دست شیطنتاش عاصی شدیم !!!!!!!!!!
خدایا شکرت . چقدر زود گذشت !!!
خوب بریم سر بدون شرحمون .

 

اتاق بنده قبل از ورود آقا طه

 

آقا طه در حال کن فیکون کردن اتاق

 

اتاق بنده بعد از خروج آقا طه

 

به قول مریم : اتاق منهدم شده

خوب دیگه باید برم . فردا به خاطر عقد علی سرکار نمیرم تا به مامان کمک کنم . البته ارواح شکمم !!!!!! عمرا من اهل کمک باشم ولی سعی خودمو می کنم . برم بخوابم دیگه خیلی دیر شد .
پست بعدی جریانات عقد علی خواهد بود شایدم خاطرات مشهد نمی دونم ...........
فعلا بای تا بعد ..........

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 




موضوع مطلب :
یکشنبه 88 آبان 3 :: 2:29 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . احوال شما ؟
خیلی وقته نبودم نه ؟!!
آره . واقعا دلم واسه یه نوشتن درست و حسابی به شدت تنگ شده !!!!!!!
خدا به داد پست این دفعه برسه .

هنوز هم کامپیوتر ندارم . خونه مریم اینهام و فقط به خاطر آپ کردن بهشون افتخار دادم !!!!!!!
البته عماد همین الان رفت کامپیوتر رو آورد ولی هنوز وصلش نکردم ببینم به قول کاشونیا : چه بش شده !!!
امروز صبح رحیمی اومد بایگانی ، خبردار شدم مهندس حریرچیان از اساتید جانباز دانشگاهمون که مدتها در اثر شیمیائی شدن از بیماری سرطان رنج می برد و خیلی مرد خوب و با اخلاقی هم بود ( بخصوص به ما بچه های بسیج خیلی کمک و راهنمائی می کرد ) شهید شده و امروز تو مسجد دانشگاه واسش مراسم سوم گرفته بودند . می دونستم منصوره خیلی مهندس رو دوست داشت بهش اس زدم اینطوری شده با حال بسیار گرفته ای بم زنگ زد و خواست که ببینم بقیه مراسماش کیه ؟
می گفت می خواستم برم دیدنش حالا باید برم سر مزارش !!!!!!!
البته بگم ما یک سالی بود که مرتب دنبال یه فرصت مناسب می گشتیم بتونیم بریم دیدن یه سری از استادامون ولی خوب برنامه هامون به هم نمی خورد واسه همین جور نشد .
رفتن بعضیا پر از غم و اندوهه واسه دیگران . مهندس هم از اون دسته آدما بود . تو قطعه جانبازان گلزار شهدا دفنش کردند . روحش شاد .

من و شمسی و مینا تصمیم گرفتیم بریم مراسم . با ماشین خودم رفتیم .اما کلی معطل دو تا پسر کرجی شدیم که واسه گرفتن نامه جانبازی پدر یه کدومشون اومده بودند بایگانی . وای که چه تیپ و قیافه هائی داشتند . ابروها نخ ، موها فشن ، خلاصه دیگه !!!!!!!!!
وقتی رفتیم مراسم مهندس فقط به این فکر می کردم که خدایا چطور میشه  که یکی عین مهندس میشه یکی عین این دو تا پسر ؟!!!!!!!
ای بابا بهتره هیچی نگم .............
رفتیم مراسم .........
چقدر پلاکارد و پیام تسلیت و عکس و ...........
خیلی شلوغ بود . دکتر اشرفی انگار از رفقای نزدیک مهندس بوده و البته همسایشون . واسه همین خیلی ناراحت بود . تو دانشگاه هم تو محل صاحبین عزا ایستاده بود .
راستی آقای منصوری رو هم به عنوان مداح دعوت کرده بودند .
بعدشم برگشتیم .........

من امروز کلاس ایروبیک داشتم . بعد 2 هفته رفتم کلاس . دارم از بدن درد می میرم . خود مربیمون می گفت در اثر تمرینائی که امروز دارم بهتون میدم خودم 2 روز تو خونه خوابیدم ! حالا دیگه خدا باید به داد ما برسه !!!!!!!!!
همه اینا به کنار مدتیه یه مشکلی پیدا کردم که اولش خیلی سعی کردم نسبت بهش بی اهمیت بشم ولی کم کم داره جدی میشه !!!!!!!!
تو ترم تحصیلی قبل مریم یکی چند بار اومد خونه گفت : چک پول 50 هزار تومنیم نیست !!!!!!!
صبح می رفت دانشگاه ، عصر که برمی گشت می گفت نیست !!!!

خیلی بررسی می کردیم ببینیم چیه ؟ حتی مامان بهش می گفت تو دانشگاه یه خورده حواستو جمع کن ببین به کسی شک نداری ؟
ولی نه مریم می گفت کیف من تمام وقت پیشمه !!!!!!!
تا اینکه تقریبا اوضاع مساعد شد .
یه بار وقتی با مامان اینا داشتیم از باغ رضوان بر می گشتیم ، علی پیاده شد بنزین واسم بزنه من اومدم از تو کیفم اسکناس 5 هزاری بردارم ، تا دست بردم طرفش دیدم نیست !!!!!!!!!!!!!
کیفمو زیر و رو کردم پیدا نشد ، بی خیالش شدم گفتم شاید اشتباه کردم تا چند روز بعد ........
این قضیه مدام تکرار میشد که مرتب از تعداد اسکناسای 5 هزاری من کم می شد .
حتی .............
وقتی رفتم سر قلکم که مطمئن بودم یه چیزی حدود 100 هزار تومن باید توش باشه ،‏در کمال شاخ درآوردگی 11 هزار تومن ناقابل توش بود بدون اینکه حتی در اون قلک باز شده باشه !!!!!!!!!!!!

بازم تحمل کردم هیچی نگفتم . ولی بعد که پشت سر هم تکرار شد به مامان گفتم .
بیچاره خشکش زده بود . می گفت منم تو خونه قبلی بارها و بارها مواد غذائی گم می کردم ولی هیچ کس باورش نمی شد !!!!!!!!!!

من آدم خرافاتی ای نیستم ولی خوب شما جای من !!!!!!!
چی به ذهنتون میاد جز از ما بهترون ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چند وقتی دیگه اصلا اسکناس 5 هزاری تو کیفم نذاشتم . بعد گیر داده شد به 2 هزاری . دوباره بی خیال شدم . دیگه اصلا به مقدار پولای تو کیفم توجه نمی کردم علیرغم اینکه به وضوح می دونستم پولام کم میشه تا امروز ..........

امروز صبح رفتم از عابر بانک بیمارستان ، 200 هزار تومن گرفتم تا بدم بابا واسه قسطای ماشین .
3 تا چک پول 50 هزاری بود و بقیش پول نقد 2 و 5 هزاری .

گذاشتم تو کیفم و رفتم سر کار . کیفم از خودم جدا نبود . تازه کنار اون پولا یه نیم سکه هم بود !!!!!!
یعنی اگه کسی قرار بود بره سر کیف باید اول اونو بر می داشت!!
ولی حالا که اومدم خونه پولا رو بدم بابا یه چک پولا نیست !!!!!!!!!!
باور کن اعصابم حسابی ریخته به هم . پولا به جهنم ولی یه جورائی داره فکرم مشغول میشه که اینجا چه خبره ؟؟؟؟؟؟؟؟
یکی به من بگه چه اتفاقی داره میفته ؟!!!! باور کن کم کم دارم می ترسم .

نمی گم به جن و این چیزا اعتقاد خاصی دارم ولی خوب آخه یکی بگه :
اگه کار جن نیست پس کار کی می تونه باشه خدااااااااااااااااااااااااااااا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اصلا از فکرش در نمیام !!!!!!!
خدایا خودت بگو داره چه اتفاقی میفته دور و بر من ؟!!!!!!!!!
چی بگم ؟ اصلا تمرکز نوشتن ندارم .
خاطرات مشهد رو هم ننوشتم . یعنی خوب هم عکسها رو کامل ندارم ، هم دفتر خاطرات پیش زهره است ، هم اینکه خوب کامپیوتر نداشتم و البته مطمئن هم نیستم که داشته باشم .

ولی عجالتا بگم که خیلی خوش گذشت . جای همگی خالی بود . خیلی عالی بود . بخصوص اینکه هتل نزدیک حرم بود دیگه خیلی از نگرانیهای سالهای قبل واسه حرم رفتن وجود نداشت . راحت می رفتیم و می اومدیم .
هتل ، غذا ، حرم ، زیارت ، سیاحت ، بازار ، خرید ، همه چی عالی بود . خیلی خوش گذشت . اگه من بخوام بنویسم احتمالا یه کتاب می شه پس بهتره بذارم زهره بنویسه که خیلی مختصرتر می نویسه بعد آدرسش رو بذارم برید بخونید .

فعلا تو این فکرم که واسه تولد امام رضا ( ع ) مضطر رو به روزش کنم . البته اگه فرصت کنم با توجه به اینکه جمعه هم عقد علی رو در پیش داریم !!!!!!!!!
باید تو این چند شب روش کار کنم و شب ولادت بفرستمش تو نت . اگه خدا کمک کنه میشه . تازه یه آهنگ بسیار زیبا از روی گوشی مینا ریختم رو گوشیم در مورد مشهد و امام رضا ( ع ) که هر بار گوشش میدم تنم می لرزه میخوام اونو بذارم واسه مضطر .

خیلی قشنگه آهنگش البته به نظر من . شاید خیلیها نپسندند .
خوب فعلا دیگه حس و حال نوشتن ندارم . طاها دیونم کرد واسه همین چند خط . خیلی شیطون شده ماشالا .
ااااااااااااااه !!!!!!! راستی چهارشنبه تولد طاهاست .
به همین زودی یه سال شد .....................
یادمه پارسالم تو همین موقعها بود که مشهد بودم با شمسی . وقتی می خواستم برم مریم روزای آخر بارداریش بود هی می گفت یهو میری بچم میادا !!!!!!!!!
تو فرودگاه سرمو گذاشتم رو شکمش گفتم :
خاله نکنه تا قبل از برگشتن من بیایا !!!!!!!!!!!!!
بچه حرف گوش کنی بود یه هفته بعد از برگشتنم اومد .
حالا می بینم که چقدر زود یه سال تموم شد خدایا !!!!!!!!!
ولی خوب اشکال نداره . بذار بگذره تند هم بگذره تا زود تموم شه . موندن تو این دنیا چه دردی رو از کسی دوا می کنه ؟؟؟؟؟؟
این دفعه دل کندن از حرم و امام رضا خیلی سخت تر از همیشه بود . صبح روز جمعه بعد از نماز صبح رفتیم حرم . وقتی روبروی ضریح ایستاده بودم نمی دونستم باید چکار کنم ؟ توان دل کندن نداشتم .
من به چشم خویشتن  دیدم که جانم می رود .........

جالب اینجا بود که شب قبلش به زهره دلداری می دادم که اشکال نداره . غصه نخور که  می خوایم بریم !!!!!!!!!!
خوبیش به اینه که دل می کنیم و می ریم تا علاقه و ذوق واسه برگشتن داشته باشیم !!!!!!!!!!
ولی صبح جمعه دیگه نمی تونستم خودمو با این حرفا قانع کنم !!!!!!!
خیلی سختم بود . احساس می کردم این دل کندن از جون دادن واسم سخت تره . ولی چاره ای نبود . به شدت التماس کردم که خیلی زود دوباره دعوتم کنند ولی خوب مگه به حرف منه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ای بابا .........
خوب دیگه طاها دوباره داره میاد ............
بهتره من برم تا اون نیومده ............
فعلا در پناه حق ........
بای ..........


 




موضوع مطلب :