درددل آخرین مطالب آرشیو وبلاگ
پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ
پنج شنبه 90 تیر 23 :: 8:1 عصر :: نویسنده : بهار
چند ساعت بعد همسر ژولی به دوستانی که در
گاردن پارتی بودند تلفن کرد و اطلاع داد که ژولی را به بیمارستان برده اند. خانم ژولی در ساعت 18 همان روز در بیمارستان فوت کرد و پزشگان علت مرک را سکته مغزی تشخیص دادند..
چند لحظه از وقت خود را به مطالبی که در پی می آیند معطوف کنید، شایدروزی شما با چنین اتفاقی برخورد کنید و بتوانید زندگی شخصی را نجات دهید یک متخصص اعصاب (نرولوژیست ) می گوید: بعد از یک ضربه مغزی که منجر به خون ریزی رگی در ناحیه مغز شده،اگر شخص ضربه دیده رادر زمانی کمتر از سه ساعت به بیمارستان برسانندامکان برطرف کردن حادثه و نجات شخص بسیارزیاد است. ولی همواره باید قادر به تشخیص حادثه بود و این عمل بسیار ساده است. پزشک متخصص می گوید: مهمترین وظیفه تشخیص حادثه خون ریزی مغزی است و بعد از تشخیص و قبل از سه ساعت باید شخص را به پزشک رساند. متخصص می گوید: یک شاهد حادثه با آشنا بودن به علائم خون ریزی مغزی می تواند با سه سئوال ساده از مریض به سهولت او را نجات دهد.اگر در آن گاردن پارتی یک نفر سئوالهای زیر را از ژولی کرده بود حتما" ژولی زیبا و جوان اکنون زنده بود.. 1 ــ از بیمار یا شخص ضربه مغزی خورده بخواهید بخندد. 2 ــ از بیمار یا شخص ضربه خورده بخواهید دو دستش را بالا نگه دارد. 3 ــ از بیمار یا شخص ضربه خورده بخواهید یک جمله ساده را تکرار کند. مثلا" بگوید خورشید در آسمان بسیار خوب می درخشد. اگر بیمار یا شخص ضربه خورده قادر به انجام یکی از این کارها نباشد باید فوری اورژانس را خبر کرده و بیمار را به بیمارستان منتقل کرده و به مسئول مربوطه عدم اجرای یک یا چند اعمال فوق را اطلاع داده تا ایشان پزشک را در جریان گذارد. یک متخصص قلب و یا اعصاب می گوید : اگر کسی این ایمیل را دریافت کند و حداقل آنرا برای ده نفر دیگر ارسال دارد،مطمئن باشد که در زندگی اش جان یک یا چند فرد را نجات داده است. توجه کنید، تعداد افرادی که این روزها با اینترنت کار میکنند در دنیا چقدر است و اگر ده نفر به ده نفر دیگر این ایمیل را ارسال دارند،تعداد افراد آشنا با این سئوالها به صورت تابع نمایی در کمتر از یک ماه به میلیونها نفر خواد رسید موضوع مطلب : سه شنبه 90 تیر 21 :: 5:0 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . خوب هستید شما ؟ ما رو نمی بینید خوش می گذره ؟؟؟؟؟؟ موضوع مطلب : یکشنبه 90 تیر 5 :: 5:34 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . ببخشید که خیلی حال و روز خوبی ندارم که بخوام مثل همیشه احوالپرسی کنم . امروز اومدم اینجا که درددل کنم . همون چیزی که اصلا وبلاگم رو بخاطرش درست کردم و بعد شد دفترچه خاطرات ....... اون یه زن تنهاست که از شوهر اولش 2 تا دختر داره و از پدر بابک فقط بابک رو داره ولی خوب پدر بابک هم فوت کرده و بچه ها هم که هر کدوم سر خونه و زندگی خودشونن و حالا اون تنها توی یه خونه نزدیک ما مستاجره . اگرچه مادر بابک مثل خیلی از مادرشوهرهای بدجنس و بدذات آزار و اذیت زیادی واسه من نداره ولی خوب بهرحال یه سری مسائلی پیش میاد که خواه ناخواه باعث دلخوری و ناراحتی میشه بخصوص اینکه یکی مثل شوهر بی سیاست و بی تجربه من تازه اتیش رو شعله ورتر هم بکنه !!!!!!!! قبل از ازدواج همیشه براین باور بودم که آدم باید خانواده طرفش رو هم خانواده خودش ببینه اما ای دل غافل که فاصله حرف تا عمل از کجا تا کجاست !!!!!! شرایط طوری بود که من و خانوادم تصمیم نهائی به جدائی گرفتیم . ولی خوب بهرحال به خیر گذشت اما چه به خیر گذشتنی که کینه مادر بابک بدجوری تو دل من جا گرفت !!!!!!!! مسبب همشم .......... جالب اینجا بود یعنی نه جالب فاجعه آمیزش این بود که مادرش حاضر نیست بپذیره که چقدر تو این وضعیت نقش داشته و میخواد همش رو به گردن دیگران بندازه . بهرحال بازم گذشت تا عید که ما عروسی داشتیم و دستمون بند عروسی و مهمون بود و نتونستیم مادر بابک رو مثل سال قبل روز اول عید ببریم دیدن برادرش که فاصله خونش تا اینجا تقریبا یک ساعته . واسه اونم جریاناتی داشتیم که نگو و نپرس جوری که من طاقتم تموم شد و یه بحث و مشاجره درست و حسابی باهاش کردم . گذشت تا سفر ما به دشت لاله ها که عکسهاش رو واستون گذاشتم . خوب وقتی خانواده من نیومدند بابک مادرش رو همراهمون آورد . من مدتی بود هر چی دخل و خرجمون بود می نوشتم تا حساب کتاب زندگی یه کم دستمون بیاد . خوب باالطبع توی مسافرت هم هر چی بابک می خرید ازش می پرسیدم چقدر شده اونم می گفت فلان قدر و منم می نوشتم . باور کنید به قدری هم آروم می پرسیدم که مادرش متوجه نشه !!! یا از قم که برگشتیم . خوب سوغات قم فقط سوهانه . من و خانوادمم اصلا سوهان دوست نداریم چیز بهتر دیگه ای هم گیرمون نیومد که به عنوان سوغاتی بیاریم . همون جا به بابک گفتم اگه مامانت سوهان دوست داره واسش بگیر دوباره یه چیزی میگه ها !!!! گفت نه من مامانمو می شناسم هیچی نمی گه !!!!!!! چند شب بعد مادرش زنگ زد گفت یخچال خریدم بعد با من صحبت کرد و گفت به جای شیرینی ای که باید از قم می آوردید و نیاوردید شیرینی یخچال منو بخرید و بیارید !!!!!!! اینو به بابک هم نگفتا به من گفت می دونید چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟ چون فکر می کنه من نذاشتم بابک واسش چیزی بخره !!!!!!! حالا بازم شما جای من . تا حالا طعم آش نخورده و دهن سوخته رو چشیدین ببینین چه طعمی داره ؟؟؟؟؟؟؟ همه اینا یه طرف وقتی بابک میخواد منو مجبور کنه که بپذیرم مادرش هیچ منظوری نداره و از روی سادگی این حرفها رو می زنه آتیش منو چندبرابر می کنه . یه اخلاق دیگه مادرش هم اینه که خیلی از چیزائی می پرسه که من اصلا خوشم نمیاد . من کلا خیلی اهل حرف و حدیث نیستم معمولا هم به ملا بی خبر معروفم چون نمی پرسم کی اومد کی رفت چی گفت ؟؟ مگر اینکه بم بگن . حالا برعکس ، مادر بابک دلش می خواداز همه چیز خبر داشته باشه و من واقعا تحمل این مساله رو ندارم . اینا همه گذشت ......... اینکه میگم گذشت نه اینکه فکر کنید به همین راحتی گذشت ها نخیر.............. ما شنبه شب که رفته بودیم خونه مادر بابک دیگه نرفتیم . البته نه که نمی خواستیم بریم که هر وقت بابک بگه بریم خونه مامانم علیرغم میلم (که دلیلش رو خواهم گفت ) باهاش میرم . نرفتیم چون بابک گفت مامانم رفته خونه دختراش . جمعه ظهر رفتیم خونه مامانم و شب قرار شد بریم خونه مامان بابک . خوب رفتیم . به محض وارد شدنمون یهو با یه لحن متلک آمیزی به من گفت : خوشت هست اینجا نمیای ؟؟؟ اون که نشنید ولی آقا بابک بهشون برخورد که من اینطوری گفتم و شروع کرد به آروم آروم نق زدن به من تا اینکه مادرش اومد در مورد یارانه ها یه چیزی گفت که بابک می دونست من در موردش حساسم و یهو عصبانی شد و شروع کرد به داد زدن و رو به مادرش گفت که اگه یه بار دیگه زنگ زدی خونه ما و از بهار سراغ این و اونو گرفتی خودت می دونی و خلاصه شروع کرد به گفتن این چیزا ........ بابک هم نیم ساعت بعد اومد ولی من دیگه باهاش حرف نزدم ............ دو روزه با هم قهریم . خیلی ازش دلخورم . خیلی . بخاطر اینکه اگه یه کم سیاست داشت می تونست کاری کنه که هیچ وقت بین من و مادرش مشکلی پیش نیاد ولی اون تازه خودش مشکل درست می کنه !!!!!!!!! رفتار روز جمعه اش رو نمی تونم ببخشم . من نمیگم مادرش زن بدیه نه خیلی هم زن خوبیه . ولی اونیم نیست که همه حرفاش رو از روی سادگی بزنه . نه . اونم با منظور حرف می زنه مثل همه مادرشوهرهای دیگه . مثل مادر خودم در مورد آمانج . خوب اگه من وقتی از دست اون ناراحت میشم به بابک نق نزنم برم به مردای تو خیابون یه به همکارام بگم ؟؟؟ به اون میگم که اون یه راهی پیدا کنه نه اینکه من و مادرش رو رودررو کنه . که تازه رومون رو تو روی هم باز کنه . مثل کاری که عید کرد و حالا دوباره جمعه تکرارش کرد !!!!!! حالا من هیچی . به نظر شما کارش درست بود ؟؟؟؟؟؟ هر کار می کنم دلم راضی نمیشه باهاش آشتی کنم . یه جورائی خیلی بم برخورده . نمی دونم درست یا غلط ولی دارم رفتاری می کنم که شاید مطابق اصول قلبیم نیست . ناراحتم ولی راهی برای رفعش پیدا نمی کنم . آهان دلیل اینو بگم که دلم نمیخاد برم خونه مامان بابک . من توی یه خانواده شلوغ همیشه پر مهمون بزرگ شدم . خیلی نمی تونم یه مجلس خیلی ساکت رو تحمل کنم . خونه مامان خودم که میریم خوب چند نفر هستند باهاشون حرف بزنیم طه هست که خودش واسه سرگرمی یه فامیل کافیه بهرحال حوصلم سر نمیره اما خونه مامان بابک فقط ما سه تائیم . من هیچ حرف مشترکی با مادرش ندارم بزنم بابک هم کنترل ماهواره رو می گیره دستش و از این کانال به اون کانال و فقط هم فیلمای جنگی و خون آشام خارجی می بینه که من حالم ازشون بهم می خوره !!!!!!! حالا شما جای من . دوست دارید برید جائی که هیچ کاری نداری انجام بدی و باید فقط صم بکم بشینی و در ودیوار رو نگاه کنی و حرص بخوری ؟؟؟؟؟؟؟ من تقریبا یه روز درمیون میرم خونه مامانم . چون هم من دلم تنگ میشه هم مامانم . خیلی وقتا بابک به هزاران هزار بهانه میگه من نمیام ولی من میرم چون نمی تونم ناراحتی مامانم رو ببینم . به بابکم بارها گفتم همیشه معطل من نمون که همرات بیام تا بری خونه مامانت . خوب یه وقتائی هم تنها برو اونجا شاید دلش بخواد تو رو تنها ببینه . ولی گوش نمی کنه . میگه اگه تو نیای نمیرم . منم دوست ندارم به همون دلایلی که گفتم زیاد برم ولی کو گوش شنوا ؟؟؟ بخدا دیگه از این همه جنگ و مشاجره و دعوا سر هیچ و پوچ خسته شدم . دلم میخاد برم یه جائی که هیچ کس نباشه . نمی دونم . شاید همه این اتفاقات تقصیر منه . اقلا شما بگید کی مقصره ؟؟؟؟؟؟؟؟ موضوع مطلب : |
||||