سلام . احوال شما ؟ خوب و خوش و سلامت هستید انشالله ؟ امیدوارم که همینطور باشه .
خوب امروزم خدا توفیقی داد که بیام و خاطراتم رو بنویسم . من عاشق نوشتن خاطراتم . چند وقت بعد که میام سر خاطرات قبلی و اونا رو می خونم آنچنان حس خوبی بهم دست میده که نگو و نپرس . عکس و ثبت خاطره ، از شیرین ترین لذتهای زندگی منه .
اول از همه میخام بگم : ایول به رهبر انقلاب ، عجب سخنرانی کوبنده ای امروز کردند . خداوکیلی حال کردم . خیلی خیلی قشنگ بود . انچنان پوز آمریکا و انگلیس رو زدن که موندم با چه خاک اندازی باید این پوزای کش اومده رو جمع کرد . خدا رو شکر میکنم که دارم توی این مملکت زندگی می کنم . درسته که شاید از خیلی از نظرها ، توی کشور ما نقص و عیب وجود داشته باشه ، ولی در کل ، همین که فضای سیاسی حاکم بر مملکت ، یه فضای مذهبیه ، خودش جای شکر و سپاس فراوان داره . بهر حال ، ایرانی بودن ، همیشه یکی از بزرگترین افتخارات زندگی من ، بوده ، هست و انشاالله خواهد بود .
خوب حالا بریم سر خاطرات این چند روزی که ننوشتیم . توی این چند روز ، اتفاقات خیلی خاصی نیفتاده غیر از ینکه عمل پای علی ، به روز دوشنبه موکول شده که باید رباط و مینیسک پاره شده زانوش رو با هم توی یه روز عمل کنه . من خیلی نگران نیستم ، چون اگر خدا کمک کنه این عمل اگر چه سخته ولی خطر خاصی نداره . ولی مامان ، فوق العاده نگرانه . البته یکی باید بگه که این مامان گل گلاب ما کی نگران نیست ؟!!!!!!!! نگرانی ، انگار جزء لاینفک وجود مامان و مریمه . ولی من بحمدلله خیلی نگران نیستم . علی جوونه و شرایط بدنی نامساعدی هم الحمدلله نداره ، پس اگر یه موقع خدای نکرده ، اتفاق خاصی پیش نیاد ، انشاالله همه چی بخوبی و خوشی تموم میشه . فقط بعدش مصیبت داریم که چطور این شازده رو دو سه ماه تو خونه نگه داریم ؟ ما هنوز که هنوزه نتونستیم جلوشو بگیریم که با این پای ناقص ، فوتبال نره ، چه برسه به اینکه بخوایم تو خونه نگهش داریم !!!!!!!! دکترم که گفته تا 3 ماه نباید پاشو زمین بذاره . ولی چطری ؟ الله اعلم !!!!!!
بهر حال توکل به خدا . انشاالله هر چی خیره پیش میاد .
دیشب ، مرضیه ، دختر خالم ، زنگ زد و گفت بیا فردا بریم کوه . گفت که با مهدی هم هماهنگ کردم که بیاد . 2 تا از دوستای منم میخوان بیان . خلاصه رو کارمون کرد که بریم کوه . منم دیدم خوب پیشنهاد بدی هم نیست . خواب رو همیشه میشه رفت ، ولی تفریح و بخصوص کوهنوردی ، کمتر فرصتش پیش میاد . یکی از بچه های بیمارستانم گفته بود شاید من و شوهرم هم بیایم . هیچی دیگه ، خلاصه هماهنگیها رو انجام دادیم و قرار شد ساعت 5 صبح بریم . منم به بابا گفتم ماشینم رو توی خونه همسایه نذاره تا صبح راحت باشم . اونم چون علی هنوز نیومده بود ، ماشین منو گذاشت تو پارکینگ خونه خودمون . به زهره هم زنگ زدم که بیاد ، ولی گفت شنبه امتحان داره .
قطع شدن اس ام اسها ، بد جوری هممون رو از هم دور کرده . منم که خیلی تو نت نیومدم و سراغ وبلاگش نرفتم ، حسابی شاکی شده ، ولی از همین جا بهش میگم : زهره جون باور کن من این چند وقت حال و حوصله درست و حسابی نداشتم ، علتش رو نمی دونم ، ولی حتی سر کار هم نمیتونستم خیلی خوب کار کنم . مطمئن باش که دلیل نبودنا و احوال نپرسیدنام ، هیچ ربطی به انتخابات و مسائل بعدیش نداره . همونطور که من تو انتخابم آزاد بودم ، بقیه هم همین حق رو داشتند . بنابراین خیالت راحت باشه که من دوستیهای چند ساله و قشنگم رو هیچ وقت ، حروم یه مشت مسائل سیاسی بی در و پیکر نمی کنم . اونم در مورد تو که تو دوستی ، همیشه واسه من سنگ تموم گذاشتی . بخصوص که این وبلاگ نویسی رو هم من ، مدیون تو هستم . من هنوزم دوست دارم حتی بیشتر و بهتر از قبل . ضمنا وبلاگتم خوندم ولی خوب چون نظری نداشتم هیچی ننوشتم . یعنی ترسیدم یه چیزی بنویسم که معنی دار باشه و تو بدت بیاد . واسه همین ترجیح دادم چیزی ننویسم .
بگذریم . دیشب تقریبا زود خوابیدم که بتونم صبح زود بیدار شم . ساعت 4 و نیم پا شدم ، نماز و مخلفاتش رو خوندم . بعد به مرضیه زنگ زدم که بیدار شه و آماده بشه . وسایلی رو که میخواستیم آماده کردم و گذاشتم پشت ماشین و راه افتادیم . تا رفتیم دنبال مهدی و حضرت آقا تشریف آوردند پائین ، دیگه تقریبا ساعت 5 و نیم شده بود . رفتیم کوه و ایندفعه خدا رو شکر توی پارکینگ اصلی ، جا گیرمون اومد و ماشینو پارک کردیم رفتیم بالا .
این بار انگار بالا رفتن ، سخت تر بود . آخه وقتی از پارکینگ تله کابین میریم ، تقریبا نصف راه رو با ماشین رفتی ، خیلی خسته نمیشی ، ولی از پارکینگ اصلی ، چون همش سربالائیه ، خستگیش خیلی بیشتره . وقتی رسیدیم به مزار شهدای گمنام ، فهمیدیم که امروز یه همایش بزرگ کوهروی مادران و دختران هم هست . زیارت عاشورا و ورزش باستانی و پرواز پاراگلایدر هم جزء برنامه هاشون بود. ( سعی کردم عکسائی که گرفتم از کوه توی وب بذارم ولی نشد . نمیدونم چرا ؟ ولی بعدا اگه فرصت شد دوباره سعی می کنم . )
خلاصه ما به بالا رفتن ادامه دادیم . مهدی خفه نشده مجبورمون کرد تا از یه راه فرعی خیلی سخت که سربالائی فوق العاده بدی داشت بریم . به هر بدبختی و جون کندنی بود رفتیم بالا . ایستاده بود پشت سرمون ، می گفت اگه نرید همچین می زنمتون که نفهمید از کجا خوردید !!!!!! خلاصه با چه مصیبتی رفتیم بالا . ولی همین که رسیدیم بالا ، یهو حال مرضیه بد شد . فشارش افتاد پائین و رنگش شد سفید و عرق می ریخت و حالت تهوع گرفت . منم که چون خودم ، شکلات دوست ندارم ، توی کیفم هم نمیذارم . این دختره هم شب قبلش شام نخورده بود ، صبح هم هیچی نخورده بود ، حالش بد شد . همینطوری نشست کنار جاده . بیچاره مهدی دوید پائین تا یه چیز شیرین بگیره بیاره . همینطور که نشسته بودیم یهو یکی از این پسرای فشن که یه کوله بزرگ هم دستش بود اومد طرفمون و از من پرسید : فشارش افتاده ؟ گفتم آره . اون بنده خدا هم از توی کولش یه شکلات کاکائوئی درآورد داد به مرضیه . ما هم تشکر کردیم و داشت می رفت که یه دختره ای که این صحنه رو دید گفت : آقا منم فشارم افتاده !!!!!!!!!!! کلی خندیدیم .
زنگ زدم به مهدی گفتم برگرده . بعدشم به مرضیه گفتم حقته . هی اون هفته مینا رو مسخره کردی که نمیتونه بیاد بالا و چاقه و نمی دونم چی ، حالا دیدی خودتم دست کمی از مینا نداری ؟
خلاصه یه کم صبر کردیم تا حالش بهتر شد و دوباره آروم آروم ، رفتیم بالا . اولش که رسیدیم کوه ، یه کاست از محمد اصفهانی داشت پخش می شد ، بعد از اتمام اون کاست ، دعای عهد رو پخش کردند . چقدر قشنگ و لذت بخشه که وسط کوه و دشت و طبیعت باشی ، و یه دعای بسیار زیبا هم مثل دعای عهد ، گوشت رو نوازش کنه . من عاشق این حس و حالم . بخصوص تو روز جمعه که روز امام زمانم هست ، دیگه هیچی . آدم انگار دهها برابر قبل ، انرژی مثبت می گیره.
هنوز به آبشار نرسیده بودیم که مرضیه گفت من دیگه نمی تونم بیام . شما برید من همین جا میشینم . بعدم کنار 2 تا دختر نشست . مهدی هم که چشمش به دخترا افتاده بود با همون لهجه اصفهانیش گفت : اه ! کوجا بریم ؟ همه جا همین خبرس . همین جا میشینیم شوما تنها نباشین !!!!!!!!
یه کم چشم غره بش رفتم و بعد همه مون یه کم اونجا نشستیم و بعد راه افتادیم به سمت پائین . وسطهای راه بودیم که زیارت عاشورا رو شروع کردند . وقتی رسیدیم به مزار شهدا ، کلی جمعیت اومده بودند . داشتند شربت می دادند . مهدی رفت واسمون شربت گرفت ولی راستیاتش اصلا خوشمزه نبود . من گفتم بشینیم هم زیارت عاشورا رو گوش کنیم هم بقیه برنامه هاشون رو ببینیم . اونا هم قبول کردند . وای پشت سر ما ، اونجائی که نشسته بودیم از یه دبستان ، چند تا دانش آموز رو آورده بودند کوه . وای نمیدونی که این پسر بچه ها چیکار می کردن و چه جوری از سر و کول همدیگه بالا می رفتن ؟!!!!!!!!!
مونده بودم بیچاره اونی که اینا رو با خودش آورده اینجا ، احتمالا بعد از کوه باید بره تیمارستان !!! آخه خیلی شیطون بودن . ما که نشسته بودیم ، هی اینا می رفتن شربت می گرفتند و می آوردند . مهدی هر کدومشون رو که می دید می گفت : اه ! دستت درد نکنه برا من آوردی ؟؟!! وای کلی می خندیدیم . اونام جواشو می دادن . یکیشون گفت : نخیر برا دوستم آوردم . اون یکی گفت : اونجا میدن برو بگیر . یکیشون که خیلی خشن بود سرش داد کشید : مگه خودت دست نداری . خلاصه هیچی .
از دست این مهدی ، آدم فقط روده بر می شه از خنده . توی راهی که داشتیم برمی گشتیم پائین ، یه مردی داشت رد میشد که کلاهش رو طبق مد ، کج گذاشته بود رو سرش ، یهو با صدای بلند میگه : اه !! حجی ، کلاتو کج گذاشتی !!!!!!!!! تازه خودش می گفت خدا رحم کرده دوستم نیست ، و الا می رفت واسش کلاه رو صاف می کرد !!!!!!!!!!!!
یه جای دیگه داشتیم می رفتیم یه بچه پسر 13-12 ساله یه بلوز و شلوارک ورزشی پوشیده بود ، یهو داد میزنه : اه !! چرا جنس شلوارت خوب نبوده ؟؟؟
هر دختری هم که از کنارش رد می شد که جمله همیشگیش رو تکرار می کرد : آ چه خونوادا محترمی !!!!!!!!!!!!!!!!
بعد از زیارت عاشورا ، نوبت رسید به اجرای موزیک سربازها که نمی دونم مال کجا بودن .
رفتیم پشت سرشون ایستادیم و گوش کردیم . آهنگهای قشنگی رو اجرا کردند . بخصوص ای ایران که من عاشقشم .
داشتند برنامشون رو اجرا می کردند که مهدی یاد یه خاطره از سربازیش افتاد . می گفت یه بار بچه های موزیک زنگ زدند گفتند :میتیه ( به لهجه اصفهانی بخونید لطفا ) وخی بیا که داریم موزیک میزنیم . چه دانسیس اینجا . بیا حال کونیم . منم وخسادم رفتم اونجا و اینا موزیک میزدن ، منم اون وسط بشکن میزدم که یهو سردار اومد تو ، دیگه نیمیتونستم هیچ کاریش بوکونم ، خودم کاغذ و خودکار و دادم دستش ، گفتم بفرماین سردار ، ممنوع الخروجو بنویسین !!!!!!!!!!!!!! اونم واسش نوشته بود تا اطلاع ثانوی ، ممنوع الخروج می باشد . ( البته دست سردار درد نکنه ، حقشه )
این مهدی از کوچیکیش شیطون بود شیطون که چه عرض کنم زلزله بود . اگه از بیمارستان سینا و عیس بن مریم ، آمار شکستگی و گچ گرفتگی بگیرن ، مهدی رتبه اول رو میاره . از بس هر موقع ببینیش ، یا دستش تو گچه یا پاش . دائیم یه بار بش گفته بود : این بار اگه دست یا پات شکست ، اون یکیشو خودم میشکونم !!!!!!!! ولی مگه این بشر از رو میره ؟
یادمه یه بار پاش تو گچ بود ، از مدرسه به مامانش زنگ زده بودن که سریع خودتو برسون اینجا ، وقتی رفته بود ، دیده بود مهدی با پای گچ گرفته رو دیوار مدرسه نشسته . مامانش می گفت : مدیرشون دیگه داشت به گریه می افتاد می گفت خانم تو رو خدا به این پسرتون بگین یه کم قانون و مقررات مدرسه رو رعایت کنه .
بیچاره زندائیم چقدر خجالت کشیده بود . ولی مگه حریف این وروجک میشه ؟!!!!
خلاصه ، بعد از اتمام برنامه موزیک ، مهدی گفت بریم دیگه ، توی راه هم بش زنگ زدند که تمرین داره و ساعت 8 باید باشگاه سپاهان شهر باشه . واسه همین دیگه افتاد رو دنده عجله . ولی مگه دست از مسخره بازی بر می داشت ؟
سربازای موزیک ، توی راه برگشتن ، داشتند جلوی ما می رفتند . اینم هی حرف به اینا می زد . می گفت ، من حالم از گروه موزیک بهم می خوره . سربازه برگشت گفت : خیلی ممنون !!!!!!!!!
یهو مهدی گفت : نه !! منظورم شوما نبودین . کلی گفتم !!!!!!!خلاصه هی یه چیزی می گفت ، هی اینا جواب می دادن . بعد یهو به ما گفت : می دونی اینا چقدر توی دهه فجر خوش بحالشونه ؟ کلی مدرسه دخترونه می برنشون !!!!!! کلی حال می کنن . بعدم می گفت : من وقتائی که شیفت نبودم یه لباس موزیک می پوشیدم ، با اینا می رفتم توی مدرسه های دخترونه . بعدم واسه اینکه ضایع نشه ، فقط سنج می گرفتم دستم . هیچ وقتم نمیزدم فقط اداشو در می آوردم !!!!!!!!!
البته بگم : این پسر دائی ما یه خوره هم لاف میادا . بهر حال بابا و عموهاش آبادانین و اهل لاف . اینم ژنش به همونا رفته طفلک !!!!!!!
با هر مسخره بازی ای بود اومدیم پائین . رفتیم اول مهدی رو رسوندیم سپاهان شهر ، بعدم برگشتیم خونه .
مرضیه رو که رسوندم ، چون پولای توی کیفم ته کشیده بود ، دم عابر بانک ایستادم پول بگیرم ، دیدم نون بربریه داره پخت می کنه ، سرش هم خیلی شلوغ بود . بین رفتن و ایستادن مردد بودم که تصمیم گرفتم بایستم توی صف . اولش فکر کردم خیلی معطل میشم ولی بعد دیدم نه بابا زود راه میندازه . در تمام طول عمرم تو صف نون نرفته بودم که این بار این کارم کردم !!!!!!!!!!
6 تا نون بربری گرفتم و اومدم خونه . مامان کله پاچه درست کرده بود . من که نخوردم و تخم مرغ آب پزائی که مرضیه واسه صبحانه آورده بود و بعد یادش رفت ببره خونه ، خوردم . بعد صبحانه هم رفتم تخت گرفتم خوابیدم .
ساعت 11 و نیم بود که این عماد نابود شده اومد طه رو گذاشت رو تختم و رفت . منم مجبور شدم بیدار شم .
پا شدم و طه رو بردم حموم . وای که چقدر قشنگ بازی می کرد . گذاشتمش توی وان خودش ، اونم کیف کرده بود و بازی می کرد . مینا ازش فیلم و عکس گرفت . کلی وقت تو حموم نگهش داشتم . اونم واسه خودش کلی حال کرد . وقتی مینا اومد بردش ، کف پاش بخاطر زیاد تو آب موندن ، چروک خورده بود .
دیروز بعداز ظهر رفته بودیم پارک . طه رو هم برده بودیم . وقتی داشتیم از کنار اسباب بازیها رد می شدیم ، هر خانواده ای ، بچش رو آورده بود تا بازی کنه . چقدرم هر کدوم قربون صدقه بچه هاشون می رفتند . یه لحظه ذهنم رفت سراغ اون طفل معصومائی که توی پرورشگاهها دارن بزرگ میشن . خدایا ، عجب نعمتیه پدر مادر ، و چه مصیبت عظمائیه فقدان اونا .
بچه هر چقدر هم که زشت یا بد باشه یا هر عیب و ایراد دیگه ای داشته باشه ، واسه والدینش ، فرشته و حور و پریه . اما امان از اون بچه هائی که هیچ وقت ، لذت داشتن پدر و مادر رو درک نکردند .
خدایا ، قربون صلاح و مصلحت و حکمتت برم . ولی خودتم میدونی که تحمل نداشتن پدر و مادر ، چقدر سخت و طاقت فرساست و وای به حال اونائی که تازه اسیر دست ناپدری یا نامادری بد هم بشن !!!!!!!!!!!
خدایا ، سایه هیچ پدر و مادری رو به قول زندائیم ، بی وقت ، از سر بچه هاشون کم نکن . خدایا خودت مرهم بذار رو زخم عمیق نداشتن پدر یا مادر واسه بچه های یتیم . خیلی سخته خیلی خیلی خیلی .....................
دیروز داشتم با یه دوست جدید توی نت صحبت می کردم که اونم به تازگی مادرش رو از دست داده . وای وقتی داشت جریان فوت مادرش رو تعریف می کرد ، منم همزمان با اون ، اشک می ریختم . حتی تصورش هم دیونم می کنه . خدایا تو به ناسپاسی و بی لیاقتی ما نگاه نکن . خدایا پدر و مادرامون رو واسمون حفظ کن . آمین .
خوب اینم از حوادث و خاطره های امروز . خدا رو شکر که تا حالا خوب بوده . ماشینم بازم کثیفه . بخدا خسته شدم از بس یا خودم شستمش یا اون بابای بیچارم !!!!!!! کارواشم که میبرمش که تا میتونن سرهم بندی می کنن . تازه وقتی میام خونه باید وایسم شیشه پاک کنم .
باور کن اگه تو چله تابستون و وسط قحطی ، من این ماشین رو ببرم کارواش ، همون روز یا فرداش بارون میاد . خدا رو شکر که بارون بیاد ولی نمی دونم چرا هر موقع من این ماشین رو می برم کارواش یا میشورم باید بارون بگیره ؟!!!!!!!!!
چی بگم والا ..............
چند روزیه که خیلی تنبل و بی حال شدم . اصلا نمی دونم چرا ؟ یعنی راستش یه کمیش رو میدونما ولی خیلی خوشایندم نیست . بعضی مسائل حتی خیلی کوچیک ، بعضی وقتا تا مدتها فکر و ذهن و اعصاب آدم رو درگیر می کنه .
وقتی بین درست و نادرست ، اشتباه و صحیح یا گناه و صواب گیر می کنم ، کلافه و عصبی میشم . خیلی سخته که آدم ندونه کاری که می کنه درسته یا غلط .
خدایا کمکم کن از این مرداب شک و تردید بیرون بیام . چی می شد می تونستیم خوب باشیم ؟!!!!!!!!1
خوب ، چند روزیه سراغ اون یکی وبم هم نرفتم . یعنی راسیاتش ، فرصت نکردم دنبال مطالب قشنگ بگردم . ولی حالا سعی می کنم برم سراغش ببینم چی میشه .
خدا رو شکر که بازم عمری داد که بیام و بنویسم . خوش و خرم باشید . در پناه حق . بای
موضوع مطلب :