سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 24
  • بازدید دیروز: 70
  • کل بازدیدها: 198541



پنج شنبه 92 خرداد 30 :: 4:22 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . می دونید که وقتی وانیا خوابه فرصت من کمه برای نوشتن چون زود بیدار میشه . بنابراین خیلی زود و تند می نویسم .
دیروز ظهر که رفتم خونه مامان دنبال وانیا دیدم مامانم واقعا خیلی خسته ست . خییییییییلی وانیا اذیتش کرده بود مینا هم که ترم تابستونه گرفته بیرونه خلاصه که خیلی دلم واسه مامانم سوخت .

امروز من قرار بود برم معاونت درمان واسه یه سری کارای کمیته مرگ و میر بیمارسان که من دبیر کمیته شم و بخاطر موافقت نکردن دکتر پورمقدس با اجرائی شدن پروتکل معاونت درمان توی ارزشیابی اصلا نمره کمیته مرگ و میر رو نگرفتیم واسه همین من تصمیم گرفتم برم و حالا که دکتر امیرپور قائم مقام شده و موافقت کرده مطابق پروتکل پیش بریم برم دستورالعمل رو بگیرم .

خلاصه قرارم با معاونت درمان ساعت 9 صبح بود ولی از بس خسته بودم و خوابم می یومد گفتم صبح بیمارستان نمیرم و یه راست میرم معاونت درمان . بعدم چون قرار شد با بابک برم دیگه وانیا رو هم همراه خودم بردم .

دم معاونت که بابک تو ماشین نگهش داشت میخاستم برم بیمارستان حاضریمو بزنم و پاس بگیرم بیام خونه که بچه ها نذاشتن گفتن به بابک بگو بره ظهر با ماشین منصوره برمی گردیم خونه .
خلاصه وانیا رو بردم بازتوانی و بچه ها کلی باش بازی کردن و اونم که دیگه شیطونی رو تموم کرد از میز و موس و کی برد و مانیتور و خودکار و هر چی اونوار بود فیض برد و یه کم رقصید و بازی کرد و خلاصه بش خوش گذشت . منصوره هم اومد بازتوانی یه چای خوردیم و رفتیم حراست ( اتاق منصوره ) .

و اما بشنوید از جریانات یکی دو روز پیش :
من توی اتاقم با یه آقائی همکارم که یه خورده بیش از اندازه فضول و پرروئه یعنی بییییییییییییش از اندازه که یه کارشناس ساده پرستاریه ولی خوب با زبون بازی و چاپلوسی و بادمجون دورقاب چینی حکم سوپروایزری گرفت و حالام که بالاجبار براش حکم جانشین مترون زدن و بخاطر اینکه یه مدت کارشناس بیمه بوده به فوت و فن بیمه ای و مالی آشناست یه خورده بیش از اندازه حد و مرز خودش رو گم کرده . البته من چندین بار حالش رو گرفتم ولی خوب ماشالا روش زیاده .

از وقتی من از استعلاجی زایمان برگشتم خوب هر دفعه منصوره زنگ می زنه تو اتاقم از حال و احوال وانیا می پرسه حرف می زنیم با هم و خلاصه که از وقایع و اتفاقات میگیم . 
البته نه من نه منصوره بخاطر تلفن ارباب رجوع رو معطل نمی کنیم اصلا .

خوب دوباره چند روز پیش منصوره زنگ زد و حرف زدیم و بعد من رفتم بیرون و بعد که برگشتم تو اتاق یهو این آقا برگشت گفت : خانوم فلانی من اعصابم خرد میشه وقتی شما و خانوم فلانی به هم زنگ می زنین و یه ساعت چرت و پرت میگین !!!!!!!!!!!!!!
منم بلافاصله جواب دادم : منم اعصابم خرد میشه وقتی شما زنگ می زنی به خانومت و یه ساعت با خانومت چرت و پرت میگی !!!!!!! ضمن اینکه تلفن ما داخلیه درحالی که تو به بیرون زنگ می زنی .
اونم گفت خوب منم میگم دیگه خانومم زنگ نزنه .
گفتم اره خیلی کار خوبی میکنی بگو دیگه زنگ نزنه .
بعدشم بش گفتم : تو یاد گرفتی به کار همه کار داشته باشی ولی کسی تو کار تو دخالت نکنه و ........ بعدشم یکی دیگه از همکارا اومد تو اتاق و نشد ادامه بدیم .

منم زنگ زدم به منصوره گفتم و اونم قرار شد با مسئول امور عمومی حرف بزنه . فرداش به مسئول امور عمومی گفته بود و اونم گفته بود باهاش حرف می زنم و خلاصه که یا دیروز یا امروز صبح باش حرف زده بود .

من که با منصوره داشتیم می رفتیم حراست به منصوره زنگ زد که بیا اتاقم کارت دارم اونم گفته بود حالا کار دارم و بعد میام و بعد من و منصوره و وانیا رفتیم اتاق ما .
واااااااااااااااااااااااااااااااای که چقدر عصبانی بود و من کیف می کردم از دیدن عصبانیتش .

یهو شروع کرد به منصوره که چرا رفتی به فلانی گفتی و من از خانوم فلانی ( یعنی من ) اصلا انتظار نداشتم به شما بگه !!!!!!!!!

منم گفتم : ببخشید وقتی میگی به فلانی بگو زنگ نزنه و اون می پرسه چرا چی بش بگم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفت خوب بش نمی گفتی می گفتی من  میام پیشت با هم حرف می زنیم !!!!!!! بعدم من منظورم از چرت و پرت حرف غیراداری بود نه چیز دیگه !!!!!!!!

منصوره هم حسابی بش توپید که تو به ما توهین کردی و حق نداشتی همچین حرفی بزنی و اصلا ارتباطی به شما نداره و برای چی هر وقت خانم فلانی ( یعنی من ) نیست زنگ می زنی به رحیمی میگی خانوم کجاست و اصلا برای چی تو کار ما دخالت می کنید و خلاصه که دوتائی بدجور حالشو گرفتیم و کیف کردیم !!!!!!!!

اونم گفت منم از این به بعد هر مشکلی بود به مسئولین کتبا می نویسم و دوستانه !!!!!!!!! برخورد نمی کنم ( روتو برم !!!!!!!!) و مام گفتیم هر کار دلت خواست بکن و بعدم منصوره رفت و من موندم یه کم کارامو کردم .

و وااااااااااااااااای که دیگه این تخم جن آتیشی نبود که نسوزونه . نه موس برام گذاشت نه کی برد نه مانیتور . تازه اگه دستشو نگرفته بودم رو جلد پرونده ها خط می کشید و فقط همکاران من هستند که می دانند خط کشیدن یا نوشتن کوچکترین چیز بر روی جلد پرونده از نظر من چه فاجعه عمیقی است و چه عواقبی در بر خواهد داشت !!!!!!!

خلاصه دیدم نمی ذاره کار کنم دوباره رفتم دنبال منصوره که دیدم تو اتاق نیست دکتر امیرپور اونجا بود بهش گفتم رفتم معاونت درمان و چی شد و بعد داشتم می رفتم سلف یه کم سوپ برای وانیا بگیرم بش بدم که وسط راه دکتر اشرفی رو دیدم !!

تا وانیا رو بغلم  دید اومد طرفم . منم دستم رو گرفتم جلوی چشمم که یعنی دارم خودم رو شطرنجی می کنم ( چون بردن بچه تو بیمارستان خلافه ) و بعدم گفتم به من چه آقای دکتر ؟ مهد رو راه نمیندازین یه روز که کسی نیست بچه رو نگه داره مجبورم با خودم بیارمش !!!!!!!!!

اونم کلی باش بازی کرد و قربون صدقه ش رفت و هی بش گفت بیا بغلم و ( زهی خیال باطل !!! وانیا و بغل کسی رفتن اونم یه مرد !!!! ) بعدم به من گفت بیارش بالا ولی من تا حواسش پرت شد رفتم سمت سلف و یه کم سوپ گرفتم و بردم بش بدم . وااااااااااااااای که تو این سلف از این ور میز می رفت اونور از اونور می یومد این ور !!!!!! نمک و فلفل رو که وارو کرد دستمال کاغذیا رو رداورد و خلاصه بیچارم کرد تا دو تا لقمه زورکی بش دادم . بعد مهدیه زنگ زد بیارش بازتوانی داشتم می بردمش اونجا که از دفتر مدیر زنگ زدن که بیا بالا دکتر اشرفی کارت داره !!!!!!

دوباره با بچه تو بغل برگشتم مدیریت البته کارش هیچ ربطی به من نداشت بیشتر به مرکز کامپیوتر مربوط می شد ولی می دونستم که دکتر آخرش بخاطر وانیا منو می کشونه بالا !!!!!
یه چیزی رو ازم پرسید این وانیا هم خوابش می یومد هی نق می زد قربون صدقه وانیا می رفت و بعدم منو به خاطر چیزی که اصلا هیچ ربطی به من نداشت مواخذه می کرد !!!!!!!
بعدم رفت یه جعبه کاکائو آورد یکیش رو داد به وانیا ازش نگرفت دوباره گذاشت توی جعبه ش وانیا خودش برداشت . بش میگه : پس چرا من بت میدم نمی گیری کره بزچی !!!!
خلاصه دوباره اومدم پائین یه کم تو سیستم سرچ کردم دنبال فرمایش دکتر و این بچه تمام زندگی من و خودش رو کرد کاکائو و بعد رفتیم سلف نهار خوردیم و بعدشم قرار شد با ماشین منصوره برگردیم خونه .

حالا شما فکر کن منصوره تازه ماشین خریده ناشی هم هست من و خانم مهندس و بعدم یکی دیگه از بچه های پرستاری سوار شدیم و راه افتادیم .
به مهدیه هم گفتیم اگه شنبه دم بیمارستان 5 تا تفت زده بودن بدون مائیم !!!!!
ولی خدائیش منصوره با اینکه تازه کاره خوب میره امیدوار شدم بش .
وانیا هم بالاخره تو سلف شیر خورد و خوابید و حالام که تخت خوابیده .

راستی دیشبم من یه سر کوچولو رفتم خونه منصوره اینا . دلم میخاست ببینم وانیا با کیارش چطور رابطه برقرار می کنه . اما عجب ناقلائیه این کیارش !!!! موهای وانیا رو می کشید . وانیا هم که نازک نارنجی ...
بغض می کرد گریه می کرد بعد من هی حواسم بود کیارش موهاشو نکشه کیارش می یومد اروم اروم دست می کشید پس سر وانیا تا می دید من حواسم نیست موهاشو می کشید وانیا هم ازش فرار می کرد ولی در کل خوب بود بد نبود .
خلاصه اینم از جریانات امروز .........
می دونید جالب چی بود ؟ خوب وانیا تو بغل من بود بعد این آقایون همکار هر کدوم میخاستن نازش کنن یا ببوسنش چون تو بغل من بود اگه از دور نگاه می کردی فکر می کردی دارن منو ناز می کنن یا می بوسن !!! فکر کن .........




موضوع مطلب :
شنبه 92 خرداد 18 :: 5:59 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . خوب هستید ؟ ببینید چقدر اکتیو گردیده ام !!! خوب منم دعوت توتی رو اجابتیدم و بازی رو راه انداختم ........


بزرگترین ترس در زندگیت چیست؟

بی مادر بزرگ شدن بچه م و مریضی لاعلاج گرفتن خودم یا نزدیکانم

اگر 24 ساعت نامرئی می شدی چیکار می کردی؟

می رفتم اونجاهائی که پشت سرم بد میگن ببینم چه معایبی رو مطرح می کنن اگه به جا بود رفعش می کردم .

اگر غول چراغ جادو توانایی برآورده کردن یک آرزوی 5 الی 12 حرفت رو داشته باشه آن آرزو چیست؟

سلامتی و دل خوش

 از میان اسب پلنگ سگ گربه و عقاب کدامیک را دوست داری؟

من عاشق اسبم .

کارتون مورد علاقه دوران کودکیت؟

جودی ابوت .

در پختن چه غذایی تبحر نداری؟

همه غذاها جز کشک و بادمجون و کوکو .

اولین واکنشت موقع عصبانیت؟

داد زدن و متغیر شدن چهره م طوری که از 6 فرسخی مشخصه عصبانیم  .

با مرغ ، دریا ، اورانیوم و خسته یه جمله بساز؟

مرغ دریا از بس دنبال اورانیوم گشت خسته شد !!

دو بیت شعری که خیلی دوسش داری؟

تا خدا هست به خلقش چه نیاز ، می کشم ناز یکی تا به همه ناز کنم
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد ، خواهان کسی باش که خواهان تو باشد .

اگه بخوای با تونل زمان فقط به یک روز از زندگیت در گذشته حال و آینده سفر کنی آن روز کدام است؟

اون روزی که وانیا دنیا اومد .

چه رنگی هستی . چرا؟

نمی دونم چون رنگم خیلی تغییر می کنه ولی در کل آبی چون در اوج طوفانها هم خیلی زود آروم میشم .

اگه قرار باشه از ایران بری کدوم کشورو برای زندگی انتخاب می کنی؟

استرالیا ولی چراشو نمی دونم .

بهترین اس ام اس موجود در اینباکس گوشیت؟

شاید قشنگترین دیالوگ دنیا آنجاست که پدر ژپتو به پینوکیو گفت : پینوکیو چوبی بمان ! آدمها سنگیند دنیایشان قشنگ نیست !!!

اگه قرار باشه سه نفر از آشناها رو امشب به مهمونی دعوت کنی اون سه نفر چه کسانی هستند؟

مامان ، بابا، مینا

اگه قرار بود یه کلمه رو از لغت نامه زندگی حذف کنی اون کلمه چی بود؟

بیماری

کسی رو که بخواهی ملاقات کنی؟

پدربزرگ و مادربزرگ مرحومم رو حتی اگه شده تو خواب .......

اسم دیگه ای برای وبلاگت انتخاب کن؟

دلنامه .

خودت رو شبیه چه میوه ای می دونی؟

آلبالو

سه خصوصیت اخلاقی بدت؟

کینه ای ، حساس و کم صبر

کاشکی ...

کاشکی زودتر از این مشکلی که تو زندگیمون هست  ، خلاص شیم به شرطی که این چیزائی رو که حالا داریم از دست ندیم !

 طبق قانون باید چند نفر رو به این بازی دعوت کنم :

ولی انگار همه دعوت شدن من کیو دعوت کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟

 

توتی جون ممنون دعوتم کردی .....
راستی پرشین گیگ همچنان نمی ذاره عکسای تولد وانیا رو بذارم چکار کنم خوب ؟؟؟؟؟؟

 

 

 




موضوع مطلب :
سه شنبه 92 خرداد 14 :: 6:23 عصر ::  نویسنده : بهار

 

اول از همه بگم پست قبل رو اول بخونید مربوط به وقایع تولد وانیاست بعد بیاید عکسا رو ببینید لطفا !!!

اول عکس عروسکم البته این عکس مال روز برگشتن مامانم اینا از مکه است .



یه نمای کلی از تزئینات خونه .

نمای نزدیکتری از میز پذیرائی

اینا عکسای کادوهاشه

کادودی خاله بزرگه م

کادوی عروس خاله بزرگه م

کادوی خاله صاحبخونه

کادوی داداشم اینا

بازم کادوی خاله بزرگه م

این دوتا هم کادوی مامان بابک

اینام عکسای تولد بابک( این عکس رو میز بازتوانی توی بیمارستانه قبل از اومدن بابک )

اینم تو خونه

کادوی من و باباشم توعکسا گردنشه البته اگه بابک خان افتخار بدن عکسا رو بریزن رو کامی تا من بنونم بذارم حتما می بینید !!!!!!!!!
کادوی مامانم 50 هزار تومان
کادوی مریم 50 هزار تومان
کادوی دائیم 30 هزار تومان
و کادوی خانم بابابزرگم ( به اون بنده خدا نگفتم تولد وانیاست اونم آمادگی نداشت ) 10 هزار تومان

در کل خدا رو شکر هم خوب بود و هم خوش گذشت .

 

 


 

 




موضوع مطلب :
سه شنبه 92 خرداد 14 :: 6:6 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . تعجب نکنید که در عرض دو روز دارم دو تا پست میذارم . هم تعطیله هم بابک خونه ست . البته وانیا همچنان از سر و کول و پر و پاچه من بالا میره و با عذاب باید بنویسم ولی خوب بالاخره هر دفعه هم میذارمش پیش بابک یه کم اروم می گیره .
امروز از صبح تا حالا همش این ور اونور می افتیم و حس و حال نداریم از بس دیروز خسته شدیم . هی پامیشم یه کم خرده کاری می کنم دوباره میرم تو رختخواب ولو میشم ولی حالا گفتم بذار بیام بنویسم تا دوباره گیر نیفتادم .
خوب بریم سر تولد ........

پریشب با بابک رفتیم بیرون تا یه کم خریدامون رو انجام بدیم ولی  جز چند تا وسیله تزئینی و چند تا ظرف یه بار مصرف چیزی نخریدیم و برگشتیم خونه . منم اصلا حال و حوصله هیچ کاری نداشتم . صبح بابک زنگ زد گفت ساعت 11 میام دنبالت بریم خریدامون رو بکنیم ولی من خیلی کار داشتم گفتم نه 12 بیا .
سر ساعت 11 هم زنگ زد و گفت که پارسال وانیا این موقع بود دنیا اومد و خلاصه یه کم در مورد وقایع پارسال اون موقع با هم حرفیدیم و بعد قطع کرد .
ساعت 12 هم با موتور اومد دنبالم و رفتیم دنبال بقیه خریدا . اول رفتیم یه کم وسیله تزئینی دیگه خریدیم و بعدم میوه و بعدم خونه . بابک رفت دنبال وانیا ولی چون خواب بود نیاوردش و اومدیم سریع یه کم دکوراسیون رو تغییر جزئی دادیم و میوه ها رو شستیم و روی میز چیدیم و شروع کردیم به باد کردن بادکنکها و تزئین کردن خونه .
شام و کیک رو هم سفارش داده بودیم .
خلاصه بعد زندائیمم اومد و کلی کمک کرد تا شربت درست شد و تزئینات تکمیل شد و گوجه و خیارشور خرد شد و وانیا هم مطابق معمول کلی غرغر کرد تا خوابید و بقیه خریدا انجام شد و تازه ساعت 8 بابک و وانیا رفتند حمام و منم که قبلش رفته بودم و خدا رو شکر تا قبل اذان تقریبا همه کارا انجام شده بود . دیگه مهمونا کم کم از بعد نماز یکی یکی پیداشون شد و تولد شروع شد .
چون دیر وقت بود شروع کردیم سریع به عکس گرفتن . لباس عروس وانیا رو تنش کردیم و تاجشم گذاشتیم سرش و اینقدر خوشگل شده بود که دلم براش ضعف می رفت . زنجیرشم که کادوی تولد من و باباش بودانداختیم گردنش و همش با اون مشغول بازی بود . دیگه بعد کیک رو بریدیم و شربت دادیم و بابک رفت شام رو بگیره بیاره . شام فلافل بود که با گوجه و خیارشور و جعفریای باغچه مون و سس و نوشابه به همراه نون باگت کنجدی سرو می شد .
مریم اینا اخرین مهمونا بودن که اومدن .  عماد به محض اومدن بهم گفت بهار یه سوزن نخ بم بده اگرم نیست یه سوزن ته گرد بده !!!!!!
من خنگ نفهمیدم واسه چی میخاد ؟ به محض اینکه بهش دادم خیلی با شیطنت خندید و گفت ای ول حالا دیگه بادکنک بی بادکنک !!!!!!
بی وجدان خودش و پسرخاله م همه بادکنکا رو ترکوندن . حالا فکر کنید یکی از بادکنکا از اینائی بود که توش کلی از این چیزای ریز ریز تزئینی توشه . اونو هی داشتن دست دست می کردن که بترکونن یا نه که دائی عزیز زحمت کشیدن ترکوندن و همه خونه رو به گند کشیدن !!!!!!!خلاصه بعد مراسم کیک خورون سریع سفره رو انداختیم و شام خوردیم . بعد شام هم که میوه سرو شد و طه کادوها رو باز کرد .
واااااااااای فکر کنید در عرض یه شب 7 دست لباس تقدیم وانیا شد .
مامان و مریم هر کدوم 50 هزار تومن دادن . دائیم 30 و خانم بابابزرگم 10 هزار تومن .
تازه بعد میوه بستنی دادیم و بعدشم چای .
خیلی دارم سعی می کنم عکسای لباساش و این تعداد عکس که تو گوشی خودم هست رو آپلود کنم ولی پرشین گیگ اذیت می کنه .
بقیه عکسا هم تو گوشی بابکه که حالا کی بیاد بریزه رو کامپیوتر .

خدا رو شکر در کل همه چی خوب بود . همه از پارسال حرف می زدن و بی تابیای من که شب تولد بابک که همه خونه مون بودن ازشون می خاستم دعا کنن هر چه زودتر راحت بشم ........
نمی دونم چی بگم ؟
فقط می دونم که حتما حتما باید خدا رو بخاطر خیلی چیزا شکر بگم خیلی چیزا که مهمترینش سلامتی خودم ، همسرم و دخترمه . سلامتی ای که این روزا خیلیا بخاطر داشتنش حاضرند همه زندگیشون رو بدن . از جمله یکی از همکارای خودمون که با وجود دو تا بچه کوچک به طور ناگهانی سرطان ریه گرفته وحالا مشغول شیمی درمانیه یا خواهرزاده یکی از همکلاسیای دانشگاه که با وجود نداشتن پدر، مادرش با چه زحمتی بزرگش کرد و حالا که 20 سالش شده و دانشجوی سال سوم حقوقه یهو متوجه یه سرطان خیلی بدخیم میشه و حالا اونم مشغول طی کردن دوره های شیمی درمانیه .

سلامتی خانوادم که همیشه بهترین و بزرگترین حامیان زندگی و مشکلاتم بودن بخصوص تو دوران نبود بابک چقققققققققدر کمکم کردن .
بخاطر خیلی چیزای دیگه ای که فقط من می دونم و خدا . خیلی چیزائی که یکی مثل زهره چشم بصیرت دیدنشون رو داره و می نویسه تا یادش نره و یکی مثل من این چیزا رو یه جورائی وظیفه و عادی می دونه و اصلا نمیخاد که ببینه !!!
یا بخاطر اینکه تازگیا تو بیمارستان صمیمیتم با تعدادی از همکارائی زیاد شده که همه جوره راهنمائیم می کنن تا فضای خونه مون صمیمی تر و بهتر بشه و رفتارام با همسرم بهتر و بهتر باشه و رهنموداشون تاثیر خیلی زیادی روی زندگیم داشته و داره  .

خدایا شکرت . شکرت به خاطر تموم نعمتائی که بهمون دادی . بخاطر این هدیه باشکوهت که این روزا بزرگترین شادی زندگیمونه و از بین برنده تمام غصه هامون . این فرشته ای که با هر خنده ش هزار تا غصه رو از دلمون می بره .
درسته که بخاطر بودنش خیلی از ارامشا و اسایشای قبلیم پر کشیده ولی به جاش معنی دوست داشتن رو بهم فهمونده .
حالا می فهمم وقتی مامانم یا هر مادر دیگه ای چهره ناراحت بچه ش رو می بینه چقدر زجر می کشه .
خدایا هیچ پدر و مادری رو به غم اولاد گرفتار نکن . خدایا هیچ پدر و مادری رو خجالت فرزند نده . خدایا همه فرزندانمون رو باقیات صالحاتمون قرار بده و سایه هیچ پدر و مادری رو بی وقت از سر فرزندانشون کم نکن .
و در آخر خدایا شکرت به خاطر ندادن خیلی چیزائی که ازت خواستیم . من همیشه اعتقادم بر این بوده که تو بهترینها رو برام رقم می زنی . شاید وقتی یه چیزی ازت میخام همون موقع بهم ندی ولی می دونم و بهم ثابت کردی که بعد از صبوریم خیلی بهتر از اون چیزی که ازت خواستم رو بهم میدی .

خدایا بی تابیها و نادونی های منو ببخش بذار پای بنده بودن و عجولی و بی طاقتیم . تو ببخش که بهترین بخشنده هائی .

درسته که زندگی ما از روز اول خیلی مشکل توش بود ولی به  لطف خدا چندتاش حل شد اما اون اصلی ترین مشکل هنوز سرجاشه که با توصیه منصوره میخام با فرستادن موج مثبت امیدوار باشم که خیلی زود حل میشه . نمی دونم سال دیگه این موقع تو چه حال و روزیم ؟ اصلا هستم یا نه ؟ ولی دلم میخاد اگه زنده بودم سالم باشیم و دیگه این مشکل تو زندگیمون حل شده باشه .........

محتاج دعای خیرتان هستم .





موضوع مطلب :
یکشنبه 92 خرداد 12 :: 10:14 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . حال و احوالاتتون چطوره ؟ می دونم خیلی تنبل شدم قبول دارم . ولی خوب باور کنید از بس از دست این دختر خواب دلچسب نمیرم یه دقیقه هم که وقت ازاد دارم ترجیح میدم استراحت کنم تا بیام پای نت ........
خرداد ماه ، ماه تولده تو فامیل ما . تا دلتون بخاد خردادی داریم . بابک ، وانیا ، خواهرم مینا ، عروس خاله م ، نوه خاله م . البته وانیا که خوب سال اولشه .....
این دو روزه همش یاد پارسال می افتم که برام خیلی عجیبه که لحظه به لحظه رو یادمه . پارسال چنین روزی جمعه بود .......
از 5شنبه صبح که از خواب بیدار شدم و شروع کردم به گردگیری و جاروبرقی و جابجائی مبلها و تی و خلاصه هر کاری که تونستم انجام دادم تا شاید وانیا زودتر بیاد . یادمه تا ظهر دستم به خونه بند بود .
بعد زنگ زدم بابک اومد دنبالم رفتیم بیمه تکمیلی معرفی نامه گرفتیم بعدش رفتیم دم پل مارنون بستنی خوردیم ولی هوا خیلی گرم بود گفتم زود برگردیم خونه .
بعدازظهرش رو خیلی یادم نیست ولی یادمه ظهر جمعه نرفتم خونه مامان بابک می خواست بره خونه مامانش وقتی دید من نرفتم اونم نرفت . بعد خواهرم زنگ زدم که دائیم اینا از آبادان اومدن . مینا و دختردائیام اومدن دنبالم رفتیم خونه مامان . بعد بابک اومد رفتیم پیاده روی و پل خواجو و کنار آب و دعا و .......
شب دیروقت اومدیم خونه و خوابیدیم و دیگه ساعت 4 صبح بود که فهمیدم کیسه اب پاره شده و بقیه جریانات رو هم که دیگه قبلا نوشتم .


حالا فردا تولد وانیاست . یادمه ساعت 11 دنیا اومد ...........
چقدر زود یکسال گذشت .........

خاطرات دنیا اومدن وانیا یادتونه ؟ رمزم که یادتونه ؟؟؟؟؟؟؟

اولین عکسای وانیا چطور ؟ تو اولین روز دنیا اومدنش ؟


البته همچین زودم نبود خیلی سختیا کشیدم بایت خیلی چیزا که حالا مجال گفتنش نیست خیلیاشم هر دفعه گفتم ولی خوب می دونم که مادر شدن همینه .
از روزی که می فهمی یه جنین توی شکم داری باید با خیلی چیزا خداحافظی کنی و به خیلی چیزا سلام بدی .
این روزا زندگی داره بم سخت می گیره البته چند سالی هست که این طوریه دقیقا از 20 آذر ماه 88 تا امروز خیلی چیزا تو زندگیم عوض شد . خیلی چیزا برای همیشه باهام خداحافظی کردند و خیلی چیزائی که هیچ وقت تو ذهنم نمی گنجید بر
ای همیشه تو زندگیم موندگار شدن ........
ولش کن ........

 قراره فردا شب برا وانیا تولد بگیریم . هنوزم هییییییییییییییییییچ کاری نکردیم . نه خریدی نه تزئیناتی فقط کیک رو بابک به سلیقه خودش سفارش داده .
نمی دونم فردا شب چی بشه یا کی برسم بیام بنویسم ولی بهرحال میام .
16 خرداد هم عروسی پسرعمه مه اونم تو کازرون .  همون که روز عقد زهره باباش فوت کرد . بهش قول دادم میرم عروسیش ولی نمی دونم جور میشه یا نه ؟
دعا کنید همه چی فردا خوب پیش بره .......

راستی الان رفتم تو آرشیو وبلاگم . خرداد ماه 91 . روز 8 خرداد که تولد بابک بود . یادمه پارسال آژانس گرفتم و رفتم براش کیک و گل خریدم .
پستش یادتونه ؟

و اما امسال .........
راستش رو بخواید خیلی حال و حوصله انجام کاری رو نداشتم فقط صبح اول وقت بهش زنگ زدم و تولدش رو تبریک گفتم . ماشینم که دست بابک بود و جائی نمی تونستم برم .
هی داشتم فکر می کردم چه کنم و از همکارم نظر خواستم که گفت به این آقائی که کارای ما رو انجام میده زنگ بزن هر چی میخای بگو بگیره برات سر ساعتی که بابک میخاد بیاد بیاره دم بیمارستان .
منم بهش زنگ زدم و گفتم بره یه کیک دو نفره که روش نوشته شده باشه " بابک جان تولدت مبارک " بگیره . یه شاخه گل رز هم بگیره بعدم دو دست جوجه کباب از رستوران بگیره و ساعت 1 که بابک میاد دنبالم بیاره دم بیمارستان .
خوب اون بنده خدا هم همین کار رو کرد . اون روز بابک وانیا رو هم با خودش آورده بود . خلاصه که بعد که بابک اومد همه چیز رو گذاشتم صندلی عقب و اومدیم . بهم گفت اینا چیه ؟
گفتم به مناسبت تولد شماست .......
اولش گفت ای بابا این کارا چیه ؟ میذاشتی واسه تولد وانیا و این حرفا ......
ولی بعد تشکر کرد و اومدیم خونه نهار رو خوردیم و خوابیدیم و عصر هم چای و کیک و میوه و عکس و شمع و تولدبازی سه نفره و .........
البته عکساش هنوز رو گوشیه . انشالا با عکسای تولد وانیا اونا رو هم میذارم  .
الان دیگه دیروقته حسش نیست .


خوب دیگه من کم کم برم ......
خیلی وقت بود ننوشته بودم الان خیلی حس خوبی دارم .
خدانگهدار تا بعد ......













موضوع مطلب :