درددل آخرین مطالب آرشیو وبلاگ
پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ
شنبه 89 فروردین 28 :: 9:15 عصر :: نویسنده : بهار
به به سلام علیکم به جمع دوستان !!!!!!! میگما شماها وقت کردید راحت باشیدا !!!!!!!!!! نه تو رو خدا !!! اینقدر خودتون رو اذیت نکنید !!!!! حضرات ، اینترنت بیمارستان رو شارژ نفرمودند و امید ما رو ناامید کردند !!!!!!!!!! مردیم از بس خشکی دیدیم ولی خوب نعمتای خدا ، خشک و برهوتشم قشنگه !!!!!! ولی جاش خیلی خوشگل و باحال بود . بالای اون رستورانه ، توی حیاطش یا همون پشت بامش تخت زده بودند خیلی باصفا بود بخصوص که باغچه پائین هم پیدا بود بارون هم گرفت نم نم و بعد هم یه کم تند شد ولی ما همچنان به نشستن خودمون ادامه دادیم بی خیال بارون . یه آقا پلیس بسیار محترم در کمال نامردی با یه دوربین نشسته بود یه جائی که عقل جن هم بش نمی رسید و منم وقتی دیدم ، که کار از کار گذشته بود !!!!!!!!!!! بی وجدان 20 هزار تومن ناقابل جریمه مون کرد !!!!! خلاصه که سر درددل مردونه شون باز شده بود ...... ولی خوب اینم داستانی شد واسه خودش ..... قیمتش هم 11 و نیم . یه ریال هم کمتر نمیدم !!!!!!!!! گفته باشم !!!!!!! التماس و اینام در کار نباشه !!!!!! موضوع مطلب : دوشنبه 89 فروردین 23 :: 12:25 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . بازم ممنون از همه دوستان که با همه بی معرفتی من بازم بهم سر می زنن . موضوع مطلب : شنبه 89 فروردین 14 :: 12:16 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . شرمنده که من این روزا هی خبرای ناجور میدم . این یکی اگرچه واسه خودم خیلی خوب نیست ولی اقلا خنده ه داره پس می نویسم . موضوع مطلب : سه شنبه 89 فروردین 10 :: 11:11 صبح :: نویسنده : بهار
سلام . حالتون خوبه ؟ تعجب نکنید !!! آره می دونم یه وقتائی هست که چندین و چند روز نمی تونم بیام ولی این چند روزه هی پشت سر هم پا داده و اومدم نوشتم . الانم سر کار بابک هستم واسه همین می تونم بنویسم . ممنون از الطاف همه دوستان بخصوص دائی جان با اون نذر قشنگشون . ممنون دائی . منم امیدوارم همه حاجاتتون به خوبی و خوشی برآورده برآورده بشه . زینت و زهره ، همراهان همیشگیم و طوفان و مسافر شهر غریب که به تازگی افتخار آشنائیشون رو پیدا کردم . فقط خدا رو شاکرم که توی این زمانه پر نیرنگ و فریب به من کمک کرده با کسانی آشنا بشم که مطمئنم جزء بهترینها هستند . خوب حالا به اطلاع همه دوستان عزیز می رسونم که حال حسین کوچولو به لطف و عنایت خدا و دعای خیر همه دوستان خیلی بهتره ، خطر رفع شده و به بخش منتقلش کردند . هر چند مادر و مادربزرگ حسین بسیار بی تابند و حتی مادربزرگش قبل از اینکه بتونه ببیندش حالش بد شده و الان توی همون بیمارستان بستریه !!!!! ولی خدا رو شکر خود حسین خیلی بهتره و حالا تحت نظره . اما خوب حالا بذارید واستون تعریف کنم که چطور کار خودم به بیمارستان کشید ....... به قول بابک پریشب تو بیمارستان ، دیشب تو بیمارستان ، خدا به امشب رحم کنه . پریشب خیلی دیروقت خوابیدیم ، صبح هم ساعت 9 بود که من بابک رو رسوندم دروازه شیراز و خودم رفتم سرکار . هی بابک زنگولید که عصربیا مبارکه بریم خونه فامیلامون و بعد هم بمون تا با هم برگردیم اصفهان واسه چهارشنبه که خونه خاله زهرا اینها دعوت داریم . منم امروز و فردا رو مرخصی گرفتم و اومدم خونه و کارام رو انجام دادم و رفتم . بابک اومده بود دروازه شیراز دنبالم . با هم رفتیم پارک جنگلی نجف آباد ، بعد هم رفتیم شهربازی مبارکه سوار این کشتیه شدیم که خیلی بالا و پائین میره . واااااااااااااااااای خیلی بد بود توی پائین اومدنش دل آدم بدجور می ریخت . بابک که رنگش پریده بود !!!!! من نترسیدم فقط سرگیجه گرفتم . قبلشم تو ماشین کتاب خوندم و سرگیجه ام از همون جا شروع شد . هیچی دیگه بعد هم که رفتیم خونه نماز خوندیم و رفتیم خونه فامیلای بابک اینا . اما چشمتون روز بد بینه . نمی دونم فشارم افتاده بود ، سردیم شده بود نمی دونم چم شده بود که داشتم از سرگیجه و حالت تهوع می مردم !!!! خونه چهارم که رسیدیم به بابک گفتم من دیگه نمی تونم . برگشتیم خونه . ولی خوب نشدم که . گلاب به روتون هر چی خورده بودم برگردوندم و بازم آروم نشدم . بیچاره مامان بابک سفره انداخت . جاتون خالی فسنجونم پخته بود که من خیلی دوست دارم ولی نتونستم بخورم که . بنده خدا بابک از پای سفره منو برده بیمارستان . یه سرم واسم نوشت . سرم یک ساعتی طول کشید تا یه کم بهتر شدم . بابک از بس حوصلش سررفه بود منم از شدت ضعف خوابم برده بود ، اس زده بود به زهره و نگرانش کرده بود . ولی خدائیش آدم باید قدر سلامتیش رو بدونه . عجب نعمتی داریم و ازش بی خبریم ..... خدایا شکرت . هیچی دیگه بعد سرم برگشتیم خونه . یه کم بهتر شدم ولی بازم حالم خوب نبود . مامان بابک دوباره سفره انداخت ولی من بازم نتونستم بخورم . پام که رسید تو رختخواب نفهمیدم چطور خوابم برد . نماز صبحمم فکر کنم همچین بفهمی نفهمی قضا شد ولی خدارو شکر صبح تا حالا خیلی بهترم . هر چند جای سرمم درد می کنه اینقدر خونم رقیق بود که تا اومد سرم رو بزنه کلی خون ریخت رو ملافه تخت !!! صبح هم که بعد نماز دوبار خوابیدبیم و صبح علی الطلوع آفتاب نزده ساعت 9 بیدار شدیم و صبحانه و الانم سرکار بابک .... بابک میگه طومار داری مینویسی ؟ میوه هم که پوست نکند بخوریم می بینی تو رو خدا !!! شوهرم شوهرای قدیم !!! اونم الان دقیقا گفت زنم زنای قدیم !!!! نمی دونم برنامه عصرمون چیه ؟ راستی زهره واسه 4شنبه عصر برنامه نذار میخوایم بریم تئاتر بله برون . من و تو و بابک می ریم . البته6 تا بلیط نیم بها داریم شاید به مینا هم بگم نمی دونم . حالا ببینیم چی میشه ولی ساعت 6 عصرشروع میشه .برنامه نریز تا بریم . خوب دیگه سرعت اینترنت دفتر بابک پائینه . بیشتر از این کارائی نداره . تا همینها هم پاک نشده بهتره من برم . ولی پیام یادتون نره . قربان همگی . التماس دعا . بااااااااااااااااای ................. موضوع مطلب : |
||