سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 9
  • بازدید دیروز: 23
  • کل بازدیدها: 202169



یکشنبه 88 خرداد 3 :: 6:27 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام
بعد کلی وقت باز امروز اومدم بنویسم البته اگه بذارن !!!!!!!!
بخدا دارم خل میشم . خدایا قربونت برم عجب چیزی خلق کردی و اسمشو گذاشتی آدمیزاد
دیگه دارم کم میارم با این پسره . اصلا نمیتونم تشخیص بدم راست میگه یا دروغ ؟ اولش که اینقدر آتیشش تند بود که کلافم کرده بود از سرکار که راه میفتادم تا خونه 60 بار زنگ میزد کجائی ؟ رسیدی ؟ و هی حرف میزد . بهش گفتم کم بم زنگ بزن . کمش کرد یا بهتر بگم قطعش کرد .
چیزی که کاملا واضح و مبرهنه اینه که من و اون هیچ جوره به درد هم نمیخوریم ولی جرات نمیکردم بش بگم میترسیدم کارای بیمارستانو کم و زیاد کنه ولی با بد خلقی و نق نق و بد قلقی سعی کردم بش بفهمونم . حالا دیشب واسم اس زده که منو ببخش من به درد تو نمیخورم . وای که انگار دنیا رو بم دادن . ولی با وجود این حرفا بازم قربون صدقم میره و عزیزم عزیزم و فدات شم و این مسخره بازیا از زبونش نمیفته . دیشب احساس میکردم حالش بده . میگفت روحیم داغونه ولی به قول همکارم بدجوری داره فیلم بازی میکنه . احساسم اینو میگه که این بنده خدا بدجوری حرفه ایه . این از اون دفعش که با زهره یه دو ساعتی رو اس بازی کرد اینم از این دفعه که همکارم برای امتحانش اس بش زد و اونم جواب داد . اگه واقعا بدش میومد که جواب نمیداد . رفتاراش برخلاف گفتارش اصلا به آدمای تازه کار نمیخوره . بابا ما خودمون اینکاره ایم !!!!!!!!
نمیدونم ...........
فقط مثل همیشه دارم از این حرص میخورم که چرا نمیتونم تشخیص بدم چی رو دروغ میگه چی رو راست ؟
هنوزم علیرغم این که من خیلی جدی و سفت باش حرف میزنم لحنش عوض نشده هنوزم عزیزم عزیزم از زبونش نمیفته !!!!!!
وقتی باش حرف میزنم اصلا احساس نمیکنم دارم با یه مرد حرف میزنم از بس مثه خانوما قربون صدقه میره و عزیزم عزیزم میکنه و فدات شم میگه ؟!!!!!
منم که اند احساسات باور کن چندشم میشه از این لحن حرف زدن .
بیشتر از 2 هفته نیست باش آشنا شدم ولی به اندازه چند سال با هم کل کل کردیم .
آخه منو چه به این حرفا ؟ من حوصله خودمم زورکی دارم چه برسه به یکی دیگه اینم اون که اینقدر احساساتی و تیتیش مامانیه .
جالبه که متولد شهریوره . تو فال شهریور نوشته بی احساس اما این که ما رو کشت با این احساسات دروغیش .!!!!!!!!!
کارای بیمارستانو دوباره امروزم نیاورد . گفته فردا .
ظهریه هر چی خواستم باش حرف بزنم طفره رفت میخاستم ببینم چه مرگشه ولی گفت حس و حالش نیست . منم کفرم دراومد بهش گفتم دیگه واسم نقش بازی نکن . بش گفتم دیدی آخرش سنگ مفت و  گنجشک مفت بود ؟
عصری از چاپخونه زنگ زد با تشر جوابشو دادم شاکی شد . ازم یه سوال در مورد برچسبا پرسید . بعد گفت تو کاریت نباشه فقط بگو سنگ مفت گنجشک مفت . از خونه زنگ زدم بش بگم چیکار کنه جلو چشم مامان اینا نشستم پشت گوشی میگه : جرات پیدا کردی از خونه زنگ میزنی !!!!!!!!!
میگفت سرم درد میکنه میخاستم بگم به جهنم جلو مامان اینا نمیشد !!!!!!!!
از من آدرس متخصص میخاست .!!!!!!!!
خدا وکیلی نمیدونم این مردا چه موجوداتی هستند ؟ خدا صبرم بده که چطور باید این همه مدت با این کار کنم !!!!!
کاش یا اون جاش عوض میشد یا من .
ولی چی بگم ............
خوب فعلا اینا اخبارای جدید بود از کل کل کردنای ما
کاشکی دست از سرم برمیداشت حوصلشو ندارم بخدا . میخام سرم گرم زندگی خودم باشه بی خیال و بی دغدغه . ولی مگه میذارن لامذهبا !!!!!!!!!!
سرکار و خونه خبر خاصی نیست همه چیز مثل قبله . شکایتی که از بیمارستان شده بود در مورد امحاء پرونده ها فعلا داره بخیر میگذره حالا بعدش چی بشه نمیدونم .
جمعه این هفته هم کوه رفتنمون بخاطر عقد پسر دائی محترممون کنسل شد میترسم دیگه همتشو نکنیم .
عقد بدک نبود هرچند که احساس میکنم دختره اصلا کیس مناسبی واسه هادی نبود همه چیزش مشکوک بود. ولی ایشالا خوشبخت بشن . هیچ کدومشون که ذوق و شوقی نداشتن البته فکر کنم بیشتر بخاطر این بود که این ازدواج کاملا کاملا سنتی بود . این دو تا اصلا با همدیگه در ارتباط نبودن عین 2 تا غریبه . من حالم از این جور ازدواجا بهم میخوره .
خوب دیگه چشام بد جوری میسوزه برم ببینم دوباره کی وقت میشه بیام .........
فعلا قربان شما !!!!!!!     




موضوع مطلب :
شنبه 88 اردیبهشت 19 :: 11:18 عصر ::  نویسنده : بهار
سلام
جالبه!! یه وقتائی کلی وقت نمیتونم بیام، یه وقتائیم هرشب هرشب می نویسم . بازم خوبه یه بهونه واسه نوشتن پیدا کردم !!!!!!!!
اول از همه بگم به زهره خانم گل گلاب که چشم عزیزم به نصیحت بجای شما عمل کردم . متشکر از تذکر بجاتون . ولی بعدشم بگم زهره من خیلی دوست ندارم که وبم همگانی باشه میدونی که از روز اول خواستم وب بسازم که تقریبا خصوصی باشه واسه همینم توش راحتم ولی بهر حال به نصیحتت عمل کردم جیگر .
و اما بعد .........
دیشب یعنی از عصر بازم شازده رضائی شروع کردن به اس زدن که :
چرا سراغ نمیگیری و کجائی و آدرس پارکو بده و خلاصه هی نوشت و نوشت و منم یکی درمیون جواب دادم تا اینکه گفت واسش کار پیش اومده دیگه نمیتونه بنویسه . مام دیگه کوتاه اومدیم ولی آخر شب واسش اس زدم که مردا همه شون یه اعتقاد دارن اونم اینه که : سنگ مفت ، گنجشکم مفت میزنیم ببینیم چی میشه .
اینو گفتم و خوابیدم . اونم اس زد که : واقعا همین ؟ دستت درد نکنه حالا باشه واسه بعد .
صبح که رفتم سرکار رفتم سر برگه های چاپخونه دیدم سایزش با اوراق قبلی فرق داره . من سفارش جدید دادم که همه برگه ها یه سایز باشن حالا سایزاشون فرق می کرد . کلی اعصابم خرد شد . نمیخاستم به مستر زنگ بزنم . همیشه وقتی زنگ میزدم چاپخونه یکی دیگه گوشیو برمیداشت ایندفعه از شانس گند ما جناب آقای ...... برداشت !!!!!!!
هیچی دیگه مجبور شدم حرف بزنم . قرار شد بیاد برگه ها رو ببره و درستشون کنه . تا بیاد 2-3 باری زنگید . مام جوابیدیم . هیچی وقتی اومد که موقع نماز بود همکارمم از اتاق رفت بیرون من موندم و اون.............
گفت میشه یه چیزی بپرسم گفتم تا جوابمو ندی نه !!!!!!!
خلاصه آخرشم به هیچ نتیجه ای نرسیدیم . بهش گفتم تمومش کن گفت چشم ولی چه چشمی .
وقتی هم اتاقیم برگشت از اتاق رفت بیرون . منم وایسادم به نماز . نتونست باهام خداحافظی کنه .
مطمئن بودم اس میزنه که زد . گفت ببخشید نشد خداحافظی کنم نمازتون قبول باشه التماس دعا و از این حرفا و اینکه اینقدر بد بین نباش و ..........
از حرف سنگ مفت و گنجشک مفت خیلی بدش اومده بود می گفت همه مثل هم نیستن و خلاصه هیچی . من بهش گفتم حوصله اس بازی ندارم اونم خداحافظی کرد و شاکی شد که چرا جواب خداحافظیشو نمیدم و .........
راستی یادم رفت بگم هنوزم از دست زهره شاکی بود خیلی !!!!!!!!!!!
من رفتم کلاس . قرار بود عصر مامانمو ببرم انقلاب روسری و تاپ بخره . اومدم خونه اول بابا رو رسوندم طوقچی . تو راه برگشت بودم که از چاپخونه زنگید و گفت اگه میشه من برم چاپخونه فرما رو ببرم که اون نخاد فردا دوباره این همه راه رو بیاد .
بهش گفتم باشه . رفتم خونه و به مامان اینا گفتم 10 دقیقه میرم و برمیگردم .
40 دفعه تو راه زنگید کجائی ؟ کجائی ؟ البته ناگفته نماندا من گفتم بلد نیستم نگران بود گم نشم . خلاصه نزدیک که شدم میخاست با موتور بیاد دنبالم که دیدمش .
2 تا سگ داشتن وقتی خاستم وارد بشم اومدن طرفم اینقدر ترسیدم که نزدیک بود برم تو بغلش !!!!!!!!!که دیگه خودش پروندشون . اسماشون مکس و بابی بود . بهش گفتم میخاستم دوستمو بیارم سنگاتونو با هم وابکنید . گفت اگه می آوردیش میدادم مکس گازش بگیره !!!!!!!!!!!!
مرده بودم از خنده . هر چی گفت بیا تو نرفتم . راستش ترسیدم جای پرتی بود همه شونم مرد بودن .
من نرفتم تو ولی واسم شکلات گزی مخصوص و یه شاخه گل رز آورد . بعدشم با ماشین من اومد تا سر خیابون که گم نکنم .
کلی تشکر کرد و رفت . تو بازار بودیم زنگ زد ببینه راحت رفتم یا نه ؟ طاها بغلم بود صداشو میشنید . کلی ذوقشو کرد اسمشو پرسید . هیچی خداحافظی کرد .
وقتی رسیدیم خونه داشتم رکعت آخر نمازمو می خوندم که دوباره زنگ زد مجبور شدم وصلش کنم ولی جواب ندادم هی گفت الو الو تا تونستم جوابشو بدم دوباره یه کم احوالپرسی کرد و بعد پرسید تو آبادان فامیلاتون هنوز هستن گفتم بیشتر فامیلای مامانم بعد گفت فکر کنم آشنا دراومدیم گفتم وای فقط همینمون کم بود . کلی خندید .
هیچی دوباره خداحافظی کرد و رفت . وسط فیلم اومدم بالا دیدم اس زده : شب بخیر خانمی
منم واسش اس زدم که : روی من هیچ حسابی باز نکن بعد نگی نگفتیا !!!!!!!!
دیگه بعد از اون اس نزده .
نمیدونم چیکار کنم . اینقدر نامردی دیدم که خیلی سخت میتونم باورش کنم . تو نگاه و چشما و حالاتش حس می کنم که یه جورائی داره گرفتار میشه ولی من اینو دوست ندارم . میترسم خیلی می ترسم .
از اینکه شل وا بدم و یهو ببینم تو مخمصه افتادم . از اینکه رودست بخورم . بعدشم اخه احساس میکنم هیچ سنخیتی نداریم با هم !!!!!!!!
واویلاتر از همه اینکه میترسم سیگاری باشه .روز اول که کنارش ایستادم بوی سیگارش زد زیر دماغم . بوی بدن خودش بود . کس دیگه ای اونجا نبود .
نمیدونم . دوست ندارم اذیتش کنم . کاش تمومش میکرد . من اهل این چیزا نیستم . نمیدونم چه حکمتی تو کاره حکمته یا .............؟!!!!!!!
فقط ای کاش همه چی خوب پیش بره ای کاش ..........



موضوع مطلب :
شنبه 88 اردیبهشت 19 :: 12:0 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام
احوالات شما ؟خوب هستید ؟ خوش میگذره ؟
امشب اومدم تا خاطرات دیروز رو تعریف کنم . چقدر بامزه گذشت دیروز و دیشب . کلی خندیدیم . چند روزی بود دلم میخاست طاها رو ببرم بیرون توی این گلا و منظره های واقعا زیبای پارکها ازش عکس بگیرم . خوب هیچ پایه ای هم بهتر و پاکارتر تز زهره سراغ نداشتم . اونم چند روزی دستش بند بود تا دیروز دیگه از سرکار که برگشتم بهش زنگ زدم . دروازه تهران بود . گفت میام تا بریم . خلاصه منم به سرعت طاها رو آماده کردم و چند دست لباس واسش برداشتم تا لباساشو هی عوض کنم و ازش عکس بگیرم . خلاصه با ماشین زهره رفتیم پل مارنون . خدا !!!! مگه این بچه می نشست که ازش عکس بگیریم . وقتی هم می نشست مگه به دوربین نگاه می کرد ؟!!
خلاصه بیچاره زهره حنجرش پاره شد بسکه هی داد میزد : طاها تا آقا طاها افتخار بدن و به دوربین نگاه کنن !!!!!!                                                      بیچاره حنجره زهره !!!!!!!


تازه با مزه تر از همه این بود که تو این هیری ویری یه پیرزنه داشت از اونجا رد می شد وقتی دید ما اینطوری داریم با این بچه کلنجار میریم اومد عروسک طاها رو برداشت و ایستاد روبروشو هی داد میزد : طاها طاها هی دست و بالش و تکون می داد و به قول معروف بال بال میزد که طاها نگاش کنه و ما ازش عکس بگیریم چقدرم از دست زهره حرص خورد که خوب زود عکستو بگیر تو هم بلد نیستی عکس بگیری !!!! اون دیگه با مزه تر از اذیتای طاها بود . بنده خدا میخاست بره روضه ولی هنوز زود بود اومده بود یه قدمی تو پارک بزنه بعد بره . خلاصه ما وسط عمیلیات عکس گیری بودیم که جناب آقای... اسیدند . ( اس زدن ) وای حالا دیگه اینو باید کجام میذاشتم نمیدونستم . منم که بش گفته بودم دیگه اساتو جواب نمیدم . ولی زهره گفت بیا سربه سرش بذاریم . من که حوصله جواب دادن نداشتم ، زهره واسش نوشت خانم فلانی نیستن نیم ساعت دیگه میان جریان سنگ و شیشه دیگه چیه ؟
خلاصه به همون نوم و نشون تا 2 ساعت بعد این اس ام اس بازی و کل کل بین زهره و(...) ادامه داشت . یکی این می گفت یکی اون جواب میداد گور پدر صاحب مال !!!!!! بیچاره کردن ما رو . هیچی دیگه دست آخرم قرار بر این شد که زهره بگه من خواب بودم و حالا بیدار شدم و دیگه گوشی دست خودمه .( ...) از زهره خواسته بود تا اس ام اسائی که بین زهره و (...) رد و بدل شده رو پاک کنه و اون 2 تا اس اولی رو تو گوشی من باقی بذاره ولی من خودم همه رو پاک کردم .
خلاصه ما عکسامونو گرفتیم و رفتیم پیراشکی و شیرموزم خوردیم ( جاتون خالی البته ) و بعد رفتیم طاها رو تحویل والدین گرامش دادیم و بعدش تازه رفتیم یه کم تو پارک گل محمدی نشستیم . مامان زهره زنگ زد که شب میخان برن روضه . منم قرار شد باهاشون برم . اومدم خونه . عکسای طاها رو واسه چاپ بردم . نمازم و خوندم و بعد رفتم سر قرار با زهره . توی راه بودیم که اس ام اسای شازده  شروع شد . بنده خدا باور نمیکرد که من اساشو نخونده باشم منم که بازیگر ماهر !!!! خودمو عصبانی نشون دادم  و تازه دعواش کردم که چرا با زهره اس بازی کرده و ..........به همون نام و نشون تا ساعت 2 نصفه شب نذاشت ما بخابیم . دیگه حوصلمو سر برده بود . منم خابیدم صبح که پاشدم دیدم واسه نماز صبح واسم اس زده که بیدار شم . وای ولی بنده خدا چقدر از دست زهره عصبانی بود. اگه چاره داشت پوست زهره رو می کند . تازه منم هی از زهره دفاع میکردم این دیگه جوش آورده بود . خونه مریم اینا بودیم بش میگم من خونه خواهرمم نمیتونم جوابتو بدم . میگه خوب پاشید برید خونتون دیگه اینا کار و زندگی دارن !!!!!!!!!!!!!!!!!!                                                      باور کن دلم میخاست خفش کنم .
عجب گیری افتادم الکی الکی از دست این پسره . آخه بگو تو تو اومدی بیمارستان ما سفارش چاپ بگیری دیگه به من چیکار داری دست از سرم برنمیداری ؟؟!!!!!!!!
هر چی من از این چیزا فرار میکنم هی برامم پیش میاد . خلاصه هیچی دوباره امشبم هی اس زد و بازم از دست زهره نالید و منم که اسای مربوط به زهره رو واسه زهره میفرستادمو و اسائی که زهره جواب میداد و واسه رضائی !!!!!!!                                                           بازم گور پدر صاحب مال !!!!!!
                                                                                                                                                                       این برج از پول موبایل بیچاره میشم . پولش هیچی حالا هی ازم میپرسن چیکار کردی قبضت اینقدر شده ؟؟؟
جواب اونا رو دادن سخت تره !!!!!!!
خدا آخر عاقبتمونو با این شازده بخیر کنه .
حیف که هنوز یاد نگرفتم و الا چند تا از عکسای دیروزو تو وبم میذاشتم یادگاری بمونه . این زهره نامرد هنوز یادم نداده . میترسه وب من قشنگتر از وب اون بشه  
خوب دیگه دیر وقته میخام برم بخوابم .
این دو روزه غیر از قسمت جناب (...) روزای خوبی بود . خوش گذشت . ایشالا همیشه همینطور باشه .
آدمیزاد خودش باید زرنگ باشه و یاد بگیره چطور از طبیعت لذت ببره و الا هیچکس نمیتونه چیزی رو به آدم القا کنه .
به امید موفقیت روزافزون برای همه مردم دنیا .
وقتتون بخیر و بای.................

 




موضوع مطلب :
جمعه 88 اردیبهشت 11 :: 12:1 صبح ::  نویسنده : بهار
سلام چند ثانیه پیش کلی مطلب نوشتم که نفهمیدم چطوری حذف شد !!!!!!!!
البته شاید یه جورائی حقم بود . بابای بیچارم هی از اون پائین داد میزنه پاشو آشغالا رو بیار بذارم دم در منم گفتم حوصله ندارم
خدائیش خسته شدم هر شب هر شب تا میبینه من بالام هی داد میزنه آشغالا رو بیار فکر کرده کارخونه آشغال سازی داریم
منم که حساس خوب زود جوش میارم دیگه !!!!!!!!!
لجمو در میاره . ده هزار بار گفتم هر وقت آشغالا زیاد شد خودم میارمشون پائین. باز هر شب میاد وای میسه داد میزنه آشغالا رو بیار !!
انگار کارگر شهرداری استخدام کرده ....... !!!!!!
بگذریم
اون همه یادداشتو بگو چقدر نوشتم !!!!
خوب شد دیگه .
داشتم از بی وفائی دنیا می گفتم اینکه بابا دیگ به دیگ نگه روت سیاه .  نه که ما خودمون اند وفائیم ماشالا هی به دنیا ایراد می گیریم .
دنیا هم یه آفریده خداست دیگه گوش به فرمان خدا .
بذار اتفاق امروز رو بنویسم جالبه :
امروز صبح بارون میومد و خیابونا غرق آب بود. جوری که بعد از رد شدن از هر ماشینی باید یه بار شیشه شوی رو میزدم
نزدیک بیمارستان داشتم مثل همیشه تند و تیز می روندم که مینا یهو گفت این 206 جلوئی دکتر اشرفی و زنشه .
فکر کردم شوخی می کنه منم چراغ زدم و با سرعت از کنارش رد شدم . مینا گفت خره دیدمون ولی باورم نشد . خلاصه رفتیم ساعت زدیم و سوار ماشین شدیم که بریم که یهو دکتر اومد . داشت بارون میومد اونم پیاده بود زنش ماشینو برده بود . بش گفتم آقای دکتر بفرمائید .یهو گفت : شما بفرمائید که میای چراغ می زنی سبقت میگیری آب می پاشی !!!!!
منم گفتم آقای دکتر باور کنید نفهمیدم شمائید !!!!!!
خلاصه صبح اول وقت کلی خندیدیم . ولی ظهر موقع برگشت ماشینه کفرمو درآورد دوباره راه نمیرفت . نمیدونم یهو چه مرگش میشه گاز نمیخوره راه نمیره اونم واسه منی که آروم رفتن واسم شکنجه جسم و روحه .
پارسال این موقع تازه بعد اون بحران روحی بیمارستان قبلی رفته بودم بیمارستان چمران .
چه دورانی رو گذروندم . گاهی وقتا فکر میکنم اگه خدا نبود اگه امیدم به اون نبود اگه پشتم بهش گرم نبود چه بلائی به سرم میومد . چطوری این همه فشار روحی رو تحمل میکردم .
بعد از اون همه فشار کاری توی بیمارستان مطهری وقتی طرحم تموم شد خیلی راحت گفتند برو . انگار نه انگار این همه مدت زحمت کشیده بودم ........ ولش کن یادآوری این خاطرات جز عذاب چیز دیگه ای به همراه نداره فقط دلم میخاد به همه بگم که خدا هیچ تلاش و کوشش خالص و مخلصانه ای رو بی جواب نمیذاره . یکماه بعد از طرح توی آزمون استخدامی دانشگاه واسه بیمارستان چمران قبول شدم و حالا اینجا خدائیش حال می کنم .
میخاستم بعد این مقدمه بگم که آدمیزاد واقعا از یه لحظه دیگه خودشم خبر نداره . حتی در ذهنمم نمیگنجید که یکسال دیگه به این آرزوی دنیویم میرسم و میتونم به لطف خدا ماشین مورد علاقمو بخرم . ولی حالا با عنایت خدا این اتفاق افتاده و آرزو به واقعیت تبدیل شده .
خدایا نمیدونم چطوری باید شکر این همه نعمت و لطفائی که در حقم کردی رو بجا بیارم ؟
هم من میدوم هم تو که من از عهدش برنخواهم آمد. فقط خوشحالم که از دلم بهتر از خودم خبر داری و میدونی که چقدر دوست دارم
خدایا خیلی دوست دارم .
فقط تو این شب جمعه که خودت گفتی دعا مستجابه ازت چند تا خواهش خیلی گنده دارم هر چند که برای تو برآوردنشون خیلی راحت و ناچیزه ولی واسه من فوق العاده سخت و با ارزشه :
خدایا تو رو به تموم مقدسات عالم قسمت میدم هیچ وقت، هیچ وقت و هیچ وقت حتی به اندازه یه چشم بهم زدن منو از خودت غافل نکن
خدایا نذار با گناه به درد تنهائی و دوری از تو دچار بشم . 
خدایا تو میدونی که بالاترین آرزوی تمام عمرم این بوده و هست که حتی واسه یه لحظه هم که شده عاشق تو بودن رو تجربه کنم .
خدایا زندگی بدون تو واسم یعنی مرگ واقعی .
خدایا فضای قلبم رو پر از نور ایمان و اعتقاد به تو و اولیائت کن .
خدایا لذت ترک لذت در راه خودت رو نصیبم کن .
در یک کلام : خدایا آخر و عاقبت هممونو ختم به خیر کن .
خدایا عاشقم کن عاشق .
خدایا شکرت که من این موقع شب جمعه بجای اینکه به لهو و لعب مشغول باشم در حال حرف زدن با توام .
خدایا شکرت که اجازه ندادی ازت دور باشم .
خدایا شکرت شکرت شکرت شکرت شکرت شکرتتتتتتتتتتتتتتت .......
قربونت برم خدا .........


موضوع مطلب :
جمعه 88 اردیبهشت 4 :: 12:37 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام
جالبه چون بازم شب جمعه است . البته خیلی هم عجیب نیست چون در طول هفته اینقدر بیخودی علافیم و مشغول که دیگه به هیچی نمیرسیم .می مونه شبای جمعه . بخصوص که دیگه فردا برنامه کوه هم نداریم . ولی خدائیش خیلی دلم میخاد برم کوه .
یه حس خیلی خوب بهم میده . بگذریم ...............
اومده بودم حرف دلمو بنویسم ولی می بینم انگار هیچ حرفی تو دلم نیست . واقعا وقتی فکر می کنم هیچ حرفی واسه زدن به دیگرون پیدا نمی کنم . خدایا چقدر این حس آرامش رو دوست دارم هر چند که بعضی وقتا یه چیزای حتی خیلی کوچیک ممکنه تحت الشعاع قرارش بدن ولی بازم خیلی خوبه .
چند روزی بود سر کار درگیر بودم من بیچاره شدم سپر بلای مسئول خودمو رئیس حسابداری و مسئول درآمد. اونا با هم دعواشونه من بیچاره شدم وسیله لج و لجبازی . رئیس خودم میگه کار رفع نقص رو تموم کن بیا بریم بایگانی. مدیر بیمارستان میگه نه باید همین جا بمونی مسئول خودم چپ افتاده بود که پس برو همون جا زیر نظر درآمد من تو رو بعنوان نیروی مدارک پزشکی نمیخام خلاصه چه مصیبتی کشیدم تا راضی شدن روزا تا ساعت 10 برم بایگانی 10 به بعد بیام درآمد . مجبورم دیگه برا اینکه قائله ختم شه باید این کارو بکنم چاره ای نیست تا ببینیم چی میشه .
امروزم که کمیته مدارک پزشکیمون بخاطر عدم حضور یه مشت آدم بی حواس کنسل شد . دکتر حسابی عصبانی شد ولی خدا رو شکر خیلی تقصیر من نبود هر چند که منم بعنوان دبیر کمیته یه کم مقصر بودم ولی نه اونقدرا ولی خوب شد کنسل شد اصلا آمادگیشو نداشتم . نه آمادگیشو نه حوصلشو ..........
خوب حالا تازه میخایم بریم سر حرف دل
ولی اول باید ببینیم دل یعنی چی ؟
خدایا یعنی دل واقعا چیه ؟ چه سریه که همه درد و مشکلات مربوط به این دله ؟
چه رازی تو این یه ذره گوشت نهفته است که همه رو بیچاره کرده ؟
کاش می دونستم !!!!!!!!!!!!
کاش می دونستم سرمنشا این همه درد و غم و دلتنگی و ناراحتی که گهگاه حتی سراغ من بی دلم میاد از کجاست ؟
خدایا یه عمره دارم دنبال جواب این سوال می گردم و جوابی پیدا نمی کنم .
چرا گاهی اوقات یه احساس کوچیک میشه همه زنوگیت و هر چی بیشتر سعی می کنی نادیده بگیریش کمتر موفق میشی ؟؟؟؟؟
خدایا عشق چیه ؟ عاشق کیه ؟
یعنی اونائی که مدام شعار میدن من بی تو می میرم راست میگن ؟
پس چرا من تا حالا نشنیدم کسی از عاشقی بمیره ؟
آره خدا می دونم همش یه مشت خالی بندیه مسخره است . یه مشت خودخواهی و حسادت ..........
حوصله حرف زدن و فکر کردن بهش رو ندارم .
من فقط یه چیزو میدونم اونم اینه که : توی تمام وجودم یه چیزی مدام صدا می کنه و منو دنبال خودش می کشونه 
و میگه :
خدایا به اندازه تک تک آفریده هات که حتی از وجود خیلیاشونم بی خبرم دوست دارم . خدایا به اون اندازه ای که نمی دونم چقرده دوست دارم .
خدایا من به دور از همه چیز سیاست ، دین ، قرآن ، این ، اون و همه چی فقط و فقط دوست دارم !!!!!!!!
دوست دارم چون تنها چیزی هستی که تمام وجودم ثانیه به ثانیه داره دوست داشتنتو فریاد می زنه
ولی خدا در عین حال چقدر دلم واست تنگه .
وقتی میگم دوست دارم بمیرم همه فکر می کنن بخاطر ناامیدیه ولی اونا نمی دونن که من دلم واسه تو تنگه نه امید.
تا وقتی تو هستی امید و ناامیدی چیه ؟
تا وقتی تو رو دارم ترس و گلایه واسه چی ؟
یه زمانی میشنیدم می گفتن هر چه از دوست رسد نکوست باورم نمی شد ولی حالا دارم با تمام وجود درکش می کنم
خدایا واسه هرکی نیاز باشه حرفمو اثبات کنم واسه تو نیاز نیست !!!!!!!!!!
خدایا خیلی دوست دارم م م م م م م م م م م م م م م م م م م م م م م م م م مممممممممممممم ............




موضوع مطلب :
پنج شنبه 88 فروردین 27 :: 11:37 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام
باز امشب شب جمعه است ............
تا چند ماه پیش شبای جمعه می رفتیم خونه آقا اینا حالا باید بگیم خدا بیامرزتت آقا.............
چقدر دلم براش تنگ شده خدایا این همه مهر و محبت حالا یه دفعه قطع شده و کمبودش داره از تو می سوزونتم
کاش قدرتو دونسته بودم
کاش اون لحظه ای که که اوج ناامیدی و خستگی رو تو چشمات دیده بودم می فهمیدم که دیگه داری آماده رفتن میشی .......
آقا هیچ وقت اون روزی رو که تو آی سی یو اومدم بالا سرت یادم نمیره
تو اوج بیهوشیت به محض اینکه صدات کردم آقا چشماتو مثه برق باز کردی نمیدونم یعنی اینقدر منتظرم بودی ؟؟؟؟؟؟
مامان اینا می گفتن همه رو نمیشناسی ولی وقتی بت گفتم منو میشناسی خیلی قاطع و سریع سرتو حرکت دادی
خدایا تو میدونی که چقدر دوسش داشتم اونم به اندازه تموم دنیا دوسم داشت اما چه فایده
وقتی یادم میفته چطوری هوامو داشت وقتی پیشش بودم کسی جرات نداشت از گل نازکتر بم بگه
همیشه میگفت بهاره برام یه چیز دیگه است
می گفت تنها نگرانیم سر و سامون گرفتن تو
اگه تو هم اون چیزی که دوست داری نصیبت بشه دیگه هیچی از خدا نمیخام
آقا تو اون دنیا هم برام دعا می کنی ؟
اشرف می گفت شب و نصفه شب که بلند میشد بارها میشنیدم تو دعاهاش اسم تو بود
خدایا اشکام نمیذاره بیشتر از این بنویسم
چقدر دلم تنگته آقا چقدر دلم تنگته ................
خدا رحمت کنه همه رفتگون خاکو بخصوص بی وارث ، کم وارث و بد وارثا رو
آمین
خدایا آخر عاقبت ما رو هم ختم بخیر کن
شب بخیر




موضوع مطلب :
چهارشنبه 88 فروردین 26 :: 11:38 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام
چند وقته نیومدم حالام که اومدم واسه وبلاگ نبود !!!!!
رویا از اون ور دنیا تک زد بیام تو نت بچتیم اومدم الانم انگار دوباره دیس شده معطلم برگرده
چشام داره در میاد خوابم میاد خوب !!!!!!!!!
این هفته یه اکیپ از بیمارستان میخایم بریم کوه
کاش خوش بگذره ایشالا
اگه حسش بود میام می تعریفم
نخیر رویا مرددددددددددد
خدایش بیامرزاد میخام برم بخابم
امشبم که طه خوابه من بیدارم
شب بخیر




موضوع مطلب :
دوشنبه 88 فروردین 17 :: 9:57 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام
امروز اولین جلسه کلاس بعد از عید ایروبیک رو رفتم . فلور خیلی حالش گرفته بود . باهام اومد ولی ورزش نکرد . خیلی ناراحت بود . گاهی وقتا دلم میخاد بگم مردشور این زندگی رو ببرن ولی بعد می بینم علیرغم همه سختیاش قشنگه !!!!! حتی سختیاش ، ناکامیاش ، دلتنگیا ، قهر و آشتیاش و خلاصه همه چیزش . من که خیلی دوسش دارم .
امیدوارم مشکل ازدواج فلور هر چه زودتر حل بشه .مامان هادی تکلیفشونو روشن کنه یا بیاد یا بذاره این دختر به زندگیش برسه .
خدایا هر چی فکر میکنم نمیتونم جواب این سوال رو پیدا کنم :
خدایا یعنی واقعا چیزی به نام عشق وجود خارجی داره ؟؟!!
اگه عشقه پس این خودخواهیا چیه ؟ پس چرا اینائی که ادعای عاشقی می کنن حاضر نیستن بخاطر عشقشون گذشت کنن ؟!!
نمی دونم چی بگم .
موندم . باور نمی کنم عشقی هم وجود داشته باشه .
هر چی نگاه می کنم می بینم تو دنیا هر چی عاشق و معشوق معروف وجود داره معروفیشون بخاطر بهم نرسیدنشونو !
ولی برعکس هر چی دور و برمو نگاه می کنم می بینم عاشق و معشوقائی که بهم رسیدن عشق مثه عسلشون فقط بعد از یه مدت کوتاه باور نکردنی شده به تلخی زهر مار .
ای بابا ............
دنیاست دیگه . دنیائی که از ما آدمائی ساخته شده که یه عمره هنوز خودمونم نفهمیدیم چه جونورائی هستیم !!!!!!!!
جرات عاشق شدن ندارم . یعنی دوست ندارم یه سری تجربه های زجرآور و کشنده دوباره تکرار بشه !!!!!!
خدایا شکرت که تموم شدن اون روزا هر چند که پس لرزه هاش هیچ وقت رهام نمی کنن .............
خدایا چی میشد غرورم یه خورده از میدون به در میشد ؟
تنها کسی که از دل و حال من خبر داره توئی . نمی دونم دارم کار درستی می کنم یا نه ولی بهرحال بد جوری خودمو زدم به اون راه........
راهی که پایانشم مثه آغازش مبهم و گنگه !.......
دارم از زندگی فعلیم لذت می برم ولی یه ترس ناآشنا همیشه سایشو رو آسمون زندگیم پهن می کنه ..........
ولی بازم میگم :
تا خدا هست به خلقش چه نیاز
می کشم ناز یکی تا به همه ناز کنم
خدایا تو که می دونی من همه چیزو به تو سپردم و بس
میگن خدا نزد گمان بندشه . خدایا تو میدونی که من همیشه بهترین و زیباترین گمانها رو نسبت به تو داشتم و دارم و اگه بازم تو بخای خواهم داشت .........
خدایا دوست دارم : هر روز بیشتر از دیروز  




موضوع مطلب :
یکشنبه 88 فروردین 16 :: 12:5 صبح ::  نویسنده : بهار
سلام
امروز 15 فروردین 1388 شاید یکی از بهترین روزای زندگی بود . نمیدونم چرا ؟ من خیلی اینور اونور میرم ولی امروز یه جور دیگه بم خوش گذشت . امروز باید برای اولین جلسه ایروبیک بعد از عید می رفتم ولی حالشو نداشتم . به زهره زنگ زدم ببینم چیکارست خیلی دلم هوای یه کوه صفه مجردی کرده بود . زهره دانشگاه بود گفت اگه کلاسشو نره زود میاد . من اومدم خونه زهره گفت کلاس نرفته . خلاصه زهره اومد خونمون . بابا گفت بیا منو برسون منم از خدا خواسته به بهانه خرید کرم ضد افتاب با زهره راهی شدیم . بابا رو که رسوندیم کرمو خریدیمو راهی کوه صفه شدیم . زهره خفه مون کرد از بس با این گوشی جدید دبلیو نمیدونم چندش عکس گرفت . مردم کلی مسخرمون کردن . ولی خدائیش خیلی خوش گذشت . کلی حال کردیم دو تائی . چقدر عکس گرفتیم . همش تکی و عین هم . آخه کسی نبود ازمون عکس دوتائی بگیره . کوه صفه خیلی قشنگ شده بود . خیلی باحال بود . خیلی خوش گذشت خیلی خیلی خیلی . حیف که هنوز دسترسسیم کامل نیست والا عکساشم میذاشتم تا همیشه به یاد امروز بمونم . قراره جمعه بریم کوه و بریم بالا . من و مهدی و علی و مینا و زهره و خانم سلیمانی کارشناس بیمه ارتش . خدا کنه برناممون بهم نریزه . انشالا . خوب دیگه اینم شد یه دفترچه خاطرات اینترنتی . بازم خوبه . 
خدایا شکرت شکر به اندازه تک تک نعمتائی که آفریدی و اندازشونو جز خودت هیشکی نمیدونه . بخاطر سلامتی ای که بخاطرش تونستیم بریم کوه ، بخاطر ماشینی که همیشه آرزو داشتم داشته باشم و حالا به لطف تو 3 ماهه که دارمش ، بخاطر دوستای خوبی که سرراهم گذاشتی بخاطر اینکه اجازه میدی از طبیعت بسیار زیبای تو لذت برم و یه تفریح سالم داشته باشمو بخاطر همه اون چیزائی که من نمیدونم و تو خوب میدونی خدایا شکرت ........
حرف آخر : خدایا خیلی دوست دارم چون تو منو خیلی دوست داری  


موضوع مطلب :
<   <<   26   27