درددل آخرین مطالب آرشیو وبلاگ
پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ
شنبه 88 تیر 27 :: 10:11 عصر :: نویسنده : بهار
سلام علیکم و رحمه الله و برکاته . احوال دوستان گرامی چطوره ؟ خوب هستید انشاالله ؟ چه خبر ا ؟ چه خبر از کجا ؟!!! موضوع مطلب : پنج شنبه 88 تیر 25 :: 12:15 صبح :: نویسنده : بهار
سلام علیکم و رحمه الله و برکاته . دیر وقته و وقت تنگ ولی چون دوباره چند وقتیه ننوشتم ، گفتم بیام و یه عرض وجودی کنم و برم . بگم بابا من هستم فقط یه کم سرم شلوغه همین . فردا امتحان میان ترم زبان دارم !!!!!! فقط ورق زدم و رو خوانی اونم نه دقیق فقط گذری !!! 20 میشم فردا . خدا وکیلی حس و حال درس خوندن ندارم . نمی دونم چرا چند وقتیه اینقدر بی حس و حالم . مال فصله ، توان بدنیم کم شده ، نمی دونم خلاصه چمه ؟ تازه حس و حال سرکار رفتنم ندارم . امروزم ساعت 11 پاس گرفتم اومدم خونه . اصلا انگار نیستم . باید یه تجدید قوائی بکنم . سفر قم که کنسل شد . زهره نامردم که با خواهرش رفته شمال و مشهد . راستی کاملیا دیروز اس زد که بالاخره بعد این همه برنامه ریزی و دکتر و اینجور چیزا ، بارداره . خیلی خوشحال شدم . اگرچه خودش خیلی نگرانه . بخاطر تنها بودنش و خیلی چیزای دیگه ولی خوب خدا بزرگه . منا هم امروز اومده بود اصفهان . اونم تو 8 ماهه . 10 شهریور واسش تاریخ زایمان زدند . امروز بهش گفتم اگه مامانت نتونست بیاد پیشت ، بگو من میام کمکت . اینقدر خوشحال شد . گفت رو حرفت حساب می کنم . گفتم باشه . لازم شد میام چادگان پیشت می مونم واسه کمک تو بچه داری . از بس بچه داری کردم ماهره ماهرم دیگه . بدتر از همه اینکه دیشب عروسی مرضیه بود و من فراموش کردم . صبح که داشتم می رفتم سرکار ، رادیو اعلام کرد 24 تیر ، یهو سرم سوت کشید . بهش قول داده بودم برم یادم رفت !!!!!!! واسه عقدشم که نرفتم . صبح با ترس و لرز بش زنگ زدم اولش دلخور بود ولی بعد که گفتم گرفتار اسباب کشی بودیم و یادم رفت ، قانع شد . حالا قرار شد برم خونشون . خوب اینم از این چند روز . خبر خاص دیگه ای هم که نبوده . امروز از نمایندگی کانن واسمون دستگاه اسکنر جدید رو آوردند . مدل 2580 . اگر چه هنوز مینا خیلی راه نیفتاده باهاش کار کنه ولی خیلی بهتر از اون قبلیه . هی میگه اشکال نداره این کار رو بکنم ، اشکال نداره اون کارو بکنم ؟ بش گفتم بابا تو میخوای باش کار کنی هر کاری میخوای بکن !!!!!!! واااااااااااااااااااای ......... فردا امتحان میان ترم زبان دارما !!!!!!!!!!!!!! اصلا انگار نه انگار . ای ول به این بی خیالی بابا ای ول !!!!!!!! خوب دیگه خوابم میاد . می خوام برم بخوابم . شب همگی بخیر و بای موضوع مطلب : چهارشنبه 88 تیر 17 :: 7:46 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . چند روزی هست که فرصت نوشتن پیدا نکردم . دلم واسه وب و نوشتن تنگ شده بود . البته اتفاق خاصی هم نیفتاده بود که بنویسم . ولی امروز یه اتفاق جالب البته یه ریزه خطرناک افتاد که بد نیست به عنوان خاطره بنویسم . موضوع مطلب : دوشنبه 88 تیر 8 :: 9:12 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . موضوع مطلب : یکشنبه 88 تیر 7 :: 11:57 عصر :: نویسنده : بهار
بازم سلام .
این چرخ که با کسی نمی گوید راز
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
موضوع مطلب : یکشنبه 88 تیر 7 :: 8:29 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . می دونم اینو باید هفته پیش می نوشتم ، ولی خوب فرصت نشد . ولی آخرش دلم نیومد ننویسم . آخه نوشته ها همیشه آدم رو به یاد خیلی چیزا میندازند . اینو می نویسم تا یه روزی به خودم و علی یادآور بشم . دوشنبه قبل ، علی قرار بود پاش رو عمل کنه . شب قبلش ، چون ماشین رو برداشت رفت و دیر اومد و یه کم مامان و بابا رو اذیت کرد ، مامان کلی حرص خورد و دلخور شد و صبح باهاش نرفت بیمارستان . من و مریمم مدام بهش گفتیم : تو آخر با این کارات این پدر و مادر رو سکته میدی !!! ( البته زبونم لال ) خلاصه مامان موند تو خونه و داشت از نگرانی از پا در میومد . هی زنگ می زد به بابا ، هی راه می رفت . کلافه بود خیلی . ساعت 8 و نیم بردنش تو اتاق عمل ، 1 و نیم برش گردوندند . وقتی ما رفتیم ملاقات ، من دیدم علی سرش رو کرده زیر بالش و داره های های و بلند بلند گریه می کنه !!!!!!!! به بابام گفتم : این چشه ؟؟؟ گفت هیچی . وقتی بیهوش بود من رفتم آبجوش بیارم ، علی یهو به هوش اومده . از بغل دستیش پرسیده من کجام ؟ بهش گفتند تو بیمارستان !!! اونم شروع کرده به گریه که : چرا مامان رو عمل کردین ؟ مامان چش شده ؟ هی به بابا می گفته منو ببر پیش مامان . مامان چرا عمل کرده ؟؟!!!!!!!!!! مامان ایستاده بود بالا سرش دست می کشید رو سرش ، گریه می کرد می گفت مامان من اینجام . تو عمل کردی ، من که چیزیم نیست . ولی مگه ول می کرد ؟؟ هی به مامان می گفت : چرا عمل کردی ؟ مامان تو که چیزیت نبود ، پس چرا عمل کردی ؟ عماد بش می گفت : علی جون پاتو تکون بده ، اون وقت می فهمی کی عمل کرده !!!!!!!!!!!! خلاصه اون روز کلی خندیدیم . تازه بابا می گفت وسط گریه هاش هی می گفت : بابا این پیتزاها رو بذار تو کمد !!! این درختا رو چرا تو اتاق کاشتن ؟ خلاصه به قول مهدی : دانسی داشتیم اون روز . از بس شب قبل بهش گفته بودیم آخرش اینا از دست تو یه بلائی سرشون میاد ، تا شنیده بود تو بیمارستانه ، فکر کرده بود مامان خدای نکرده چیزیش شده . حیفم اومد اینو ننویسم . خاطرات ، قشنگترین یادگارهای زندگین. در پناه حق !!! موضوع مطلب : یکشنبه 88 تیر 7 :: 7:52 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . ولی بعد تصمیم گرفتم سرزده و بیخبر برم چاپخونه . بعد نهار ساعت 1 بود پاس اداری گرفتم و رفتم . رسیدم اونجا ، حالا هر چی زنگ می زنم ، تلفن می کنم ، کسی جواب نمی ده . زنگ زدم به آقای ... هیچی دیگه یه خورده با اون مسئوله صحبت کردم . رفتیم یه مقدار فرمها رو دیدیم . برگه ها و بقیه چیزا و بعد هم ازش قول گرفتم که حتما واسه فردا صبح یه مقدار پرونده به دستمون برسونه . اون بنده خدا هم عصبانی بود از دست لیتوگرافشون که دقت نکرده بود و اینا هم کلی برگه اشتباهی چاپ کرده بودن . موضوع مطلب : سلام
موضوع مطلب : جمعه 88 تیر 5 :: 11:46 عصر :: نویسنده : بهار
سلام
موضوع مطلب : یکشنبه 88 خرداد 31 :: 7:28 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . احوال شما خوبه انشالله ؟
موضوع مطلب : |
||