سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 4
  • بازدید دیروز: 17
  • کل بازدیدها: 202113



شنبه 88 تیر 27 :: 10:11 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام علیکم و رحمه الله و برکاته . احوال دوستان گرامی چطوره ؟ خوب هستید انشاالله ؟ چه خبر ا ؟ چه خبر از کجا ؟!!!
دیروز خیلی ذوق کردم که میام و کلی می نویسم غافل از اینکه آقا عماد زحمت کشیدند و یادشون رفته ای دی اس ال منو شارژ کنن !!!!!!!
باور کن وقتی دیدم چراغ مودم قرمزه فقط خدا رحم کرد دم دستم نبود و واسه نهار رفته بودند خونه مامانش اینا . والا من می دونستم و اون . هیچی دیگه . پکر شدم . عوضش ظهر بعد از دیدن فیلم پسران آجری تخت گرفتم خوابیدم تا ساعت 6 . خیلی خوب بود . صبح تا ساعت 9 و نیم خوابیدم . مامان از خونه زنگ زد به گوشیم که پا شو دیگه ظهر شد میخوایم بریم باغ رضوان . مام که مطیع اوامر حضرات گفتیم چشم و برخواستیم .
رفتم پائین صبحانه خوردیم و به مریم زنگ زدیم که آماده باشه و همه مون به جز بابا و عماد رفتیم . واااااااااای خدا که از دست مینا سرسام گرفتم بسکه تو این ماشین به بهانه طاها دست زد ، کل کشید ، جیغ زد ، نمی دونیا !!!! دیونم کرده بود . گفتم بخدا الان می زنم رو ترمز وسط خیابون از ماشین شوتت می کنم پائین !!!!!! ولی مگه از رو می رفت !!!!!! آدمو دیونه می کنه بخدا .
تو راه برگشتن از بس اعصابم از دست مینا خورد بود دیگه نمی فهمیدم چطوری رانندگی می کنم . همینطوری لائی می کشیدم و می رفتم که یهو دیگه طاقت مامان طاق شد دادش دراومد که : این چه وضع رانندگیه ؟؟؟؟؟؟؟؟ مگه تو نمی تونی مثل بچه آدم رانندگی کنی ؟
دیگه بعدش تصمیم گرفتم یه خورده آرومتر برم . علی هم که هی داشت رو مخ مامان پیاده روی می کرد که بریم خواستگاری این دختره که می خواد




موضوع مطلب :
پنج شنبه 88 تیر 25 :: 12:15 صبح ::  نویسنده : بهار
سلام علیکم و رحمه الله و برکاته .
دیر وقته و وقت تنگ ولی چون دوباره چند وقتیه ننوشتم ، گفتم بیام و یه عرض وجودی کنم و برم . بگم بابا من هستم فقط یه کم سرم شلوغه همین .
فردا امتحان میان ترم زبان دارم !!!!!! فقط ورق زدم و رو خوانی اونم نه دقیق فقط گذری !!! 20 میشم فردا .
خدا وکیلی حس و حال درس خوندن ندارم . نمی دونم چرا چند وقتیه اینقدر بی حس و حالم . مال فصله ، توان بدنیم کم شده ، نمی دونم خلاصه چمه ؟ تازه حس و حال سرکار رفتنم ندارم . امروزم ساعت 11 پاس گرفتم اومدم خونه .
اصلا انگار نیستم . باید یه تجدید قوائی بکنم . سفر قم که کنسل شد . زهره نامردم که با خواهرش رفته شمال و مشهد .
راستی کاملیا دیروز اس زد که بالاخره بعد این همه برنامه ریزی و دکتر و اینجور چیزا ، بارداره . خیلی خوشحال شدم . اگرچه خودش خیلی نگرانه . بخاطر تنها بودنش و خیلی چیزای دیگه ولی خوب خدا بزرگه .
منا هم امروز اومده بود اصفهان . اونم تو 8 ماهه . 10 شهریور واسش تاریخ زایمان زدند . امروز بهش گفتم اگه مامانت نتونست بیاد پیشت ، بگو من میام کمکت . اینقدر خوشحال شد . گفت رو حرفت حساب می کنم . گفتم باشه . لازم شد میام چادگان پیشت می مونم واسه کمک تو بچه داری . از بس بچه داری کردم ماهره ماهرم دیگه .
بدتر از همه اینکه دیشب عروسی مرضیه بود و من فراموش کردم . صبح که داشتم می رفتم سرکار ، رادیو اعلام کرد 24 تیر ، یهو سرم سوت کشید . بهش قول داده بودم برم یادم رفت !!!!!!!
واسه عقدشم که نرفتم . صبح با ترس و لرز بش زنگ زدم اولش دلخور بود ولی بعد که گفتم گرفتار اسباب کشی بودیم و یادم رفت ، قانع شد . حالا قرار شد برم خونشون .
خوب اینم از این چند روز . خبر خاص دیگه ای هم که نبوده . امروز از نمایندگی کانن واسمون دستگاه اسکنر جدید رو آوردند . مدل 2580 .
اگر چه هنوز مینا خیلی راه نیفتاده باهاش کار کنه ولی خیلی بهتر از اون قبلیه . هی میگه اشکال نداره این کار رو بکنم ، اشکال نداره اون کارو بکنم ؟ بش گفتم بابا تو میخوای باش کار کنی هر کاری میخوای بکن !!!!!!!
واااااااااااااااااااای .........
فردا امتحان میان ترم زبان دارما !!!!!!!!!!!!!!
اصلا انگار نه انگار .
ای ول به این بی خیالی بابا ای ول !!!!!!!!
خوب دیگه خوابم میاد . می خوام برم بخوابم .
شب همگی بخیر و بای



موضوع مطلب :
چهارشنبه 88 تیر 17 :: 7:46 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . چند روزی هست که فرصت نوشتن پیدا نکردم . دلم واسه وب و نوشتن تنگ شده بود . البته اتفاق خاصی هم نیفتاده بود که بنویسم . ولی امروز یه اتفاق جالب البته یه ریزه خطرناک افتاد که بد نیست به عنوان خاطره بنویسم .
اول بذار از صبح بگم . نمی دونم چرا امروز صبح بعد از نماز یادم رفت آلارم موبایل رو تنظیم کنم . یهو دیدم بابا اومد بالا سرم گفت : مگه نمیخوای بری سر کار ؟ گفتم مگه ساعت چنده ؟ گفت هفت و ده دقیقه !!!!!!!!
مثل جت از تخت پریدم پائین و ده بدو . تا اومدم برم شد هفت و بیست دقیقه . هیچی دیگه رفتم دنبال مینا و رفتیم . هفت و چهل و یک دقیقه بیمارستان بودیم . تازه همه داشتند میومدند .
امروز نوبت نون سنگک بود که واسمون بیارن . جاتون خالی صبحانه نون سنگک و پنیر زدیم تو رگ و رفتیم سر کار . دیگه اتفاق خاصی نیفتاد تا ساعت 2 که سوار شدیم بیایم خونه . از اول اتوبان یه وانت افتاد جلوی ما که خیلی تند می رفت . از همه ماشینها هم سبقت می گرفت و می رفت . منم که خوب می دونید که تو سرعت روم از کسی کم نمیشه !!!!!!! منم می گازوندم . ولی نامرد راه نمی داد و هر چی چراغ ، بوق ، خیر افاقه نکرد . منم کفری شدم و گازوندم و از راست ازش سبقت گرفتم و پیچیدم جلوش . یارو هم که یه پسره جوونی بود گذاشت دنبالمون . اونم از راست سبقت گرفت و اومد و جلو و کوفت رو ترمز . خدا رحم کرد . احساس کردم داره خطری میشه . اهل مسابقه نبود، نامرد بود . منم دیدم خطریه ترسیدم . نه از اونا از بابام !!!!!!!!
اگه بفهمه پوستمو می کنه . هیچی دیگه حالا هر چی ما آروم میریم این نامردم آرومش می کنه . هی می پیچید جلومون . منم با خنده اعصابشو می ریختم بهم . میخواست بره تو اتوبان چمران . من ازش سبقت گرفتم ، این مینای دیونه شیشه رو کشید پائین داد زد خیلی آشغالی ( البته ببخشید که مینا یه خورده بی ادبه !!!!!!!!! )
اینم افتاد رو اون دنده و دوباره افتاد دنبالمون و دوباره جلوی ماشین زد رو ترمز !!!! مونده بودیم چکار کنیم . مسیرمون با اون یکی بود . چاره ای نداشتیم از یه مسیر دیگه رفتیم تا شرش کنده شه . اسم خیابون رو زده بود جلوان. این مینای دیونه می گفت : اه . اینجا جولبون ایرانه . برو برو همینجا جومونگ اینجاست کمکمون میکنه !!!!کلی خندیدیم دوتائی .
 وقتی رد شد ما اومدیم تو مسیر اصلی . ولی جالب بود . از این چیزا بدم نمیاد ولی از این می ترسم که اگه خدای نکرده اتفاقی بیفته چون تو اتوبانه ، واسه خیلیا جز خودمون دردسرساز میشه و از همه مهمتر ، پوست بنده توسط بابا قلفتی کنده خواهد شد که البته الحق و الانصاف حقمه !!!!!!!!!
حالا اینا تموم شد ، مینا رو پیاده کردم ، سر ورزشگاه یه خانومی ایستاده بود دست تکون داد سوارش کردم تا آخر خیابون ببرمش ، ولی رفت نشست عقب ، منم چون کیفم عقب بود مشکوک شدم . وقتی پیاده شدم یه لحظه برگشتم پشت سرم به کیف نگاه کنم که وقتی رو برگردوندم دیدم وااااااااااااااای !!!!!!! الانه که برم تو جدول . سرعتمم که کم نبود . خلاصه سریع فرمونو برگردوندم و ماشین تلو تلو خورد و صاف شد . خدائیش خیلی خدا رحمم کرد والا چپ کرده بودم اونم واسه یه شک و یه کیف که الحمدلله پولم توش نبود . ای اف به این مال دنیا !!!!!!!!!
بعدم که اومدم خونه و اگر چه داشتم از ترس و عواقب بعد از ترس این دو اتفاق تقریبا سکته می کردم ولی هر طور بود ظاهر امر رو حفظ کردم .
اومدم خونه داشتم با طاها بازی می کردم که آقای ... زنگ زد ...........
بذار از قبل بگم . تا دیروز ازش هچ خبری نبود و من در کمال آرامش از نبودنش لذت می بردم . سه شنبه تو اتاقم بودم که تدارکات زنگ زد گفت بیا بالا . رفتم دیدم شازده تشریف آوردند !!!!! در کمال بی محلی و مثل آدمای قهر سلام و علیک و دوباره کل کل سر فرمها و هی می خواست به من بفهمونه که مسافرت بوده . منم که کاملا تو کوچه علی چپ تشریف داشتم و خلاصه بعد اومدیم تو اتاق من . به محض ورود به کیف من سر چوب لباسی نگاه کرد و گفت : به به می بینم که کیف نو مبارک !!!!!!!!!!!
از رو که نمیره ماشالا .........
هیچی ، طبق معمول یه کم کل انداختیم و اونم بی خیال انگار نه انگار و ......
دراومده میگه میخوام برم کربلا میای ؟ گفتم : جااااااااان !!!!
میگه خوب نمیریم کربلا می ریم دور و برش !! میای بریم دوبی !!!!!!!!
بخدا من نمی دونم با این دیونه چیکار کنم ؟؟؟؟؟ منم فقط بهش چشم غره رفتم که نتیجه خاصی نداشت البته !! من از رو رفتم که اون نرفت !!!!
بعد هم سوئیچش رو تو اتاق روی پرونده ها جا گذاشت و رفت . بعد زنگ زده میگه : تو سوئیچ منو برداشتی ؟!!!
گفتم آره !! نه که طاقت دوریتو ندارم خواستم برگردی پیشم !!!!!!!!
بعد یه فکری به ذهنم رسید . بهش گفتم اگه رفتی کربلا واسه من خیلی دعا کن . یه مشکلی دارم میخوام حل شه !!!!
حالا گیر داده بود که چه مشکلی ؟؟؟؟؟؟
هر چی میگم بابا شما چکار داری فقط دعا کن حل شه !!
گفت اگه کسی اذیتت می کنه بگوها !!!!!!!!
می خواستم بگم آره یه کنه هست که دیونم کرده میشه منو از شرش خلاص کنی ؟؟؟؟؟
خلاصه گفت در مورد زندگیه ؟ گفتم آره . گفت اه . گفتم بله . گفت باشه . بعد دو دقیقه بعد زنگ زده میگه : حالا بگم درست بشه یا درست نشه ؟ گفتم بگو درست بشه . خیال کردم مثلا پیش خودش فکر کرده که دلم یه جا گیر افتاده بی خیال ما شه .
بعد عصزی سر کلاس زبان  ، یهویادم افتاد که ای دل غافل ، من باید به اینا می گفتم که پرونده های اورژانس رو پوشه نکنید !! حدسم زدم که دیر شده باشه ولی با این حال بش زنگ زدم که پرونده های اورژانس رو پوشه نکنید . من که قبلا گفته بودم . که یهو داد کشید گفت : برو بینم حرف الکی نزن کی گفته بودی ؟؟؟؟
آقا منو بگیر !! از شدت عصبانیت مونده بودم چیکار کنم . فقط بش گفتم : بهتره اول بری ادب یاد بگیری . بعدم گفتم خداحافظ و قطع کردم .
حالا امروز ظهر با شماره چاپخونه زنگ زد . گوشی رو که برداشتم سلام و احوالپرسی و منم با نهایت سردی و بی تفاوتی جواب دادم . صدای طاها میومد فهمید خونم . می گفت چرا زود رفتی خونه !!!!!!!!!!
گفتم مگه باید واسه خونه اومدن از تو اجازه بگیرم نکبت ؟!!!!
بعد گفت : حالا مشکلت چی بود ؟ گفتم تو اول برو ادب یاد بگیر بعد حرف  بزن . اونم گفت خوب عصبانی شدم حالا ببخشید . !!!!!!
می خواستم بگم مردشور خودتو ببرن و عذرخواهیتو !!!!!
خلاصه این راهکارم جواب نداد . البته زنگ زده بود در مورد برگ اکو سوال بپرسه این بحثم پیش کشید .
حالا ببینیم آخر عاقبتمون با این بابا به جا خواهد کشید .
خدا رو شکر اگر چه این چند روز رو از سر تنبلی روزه نگرفتم ولی عوضش امروز اعمال ام داود رو خودم تو خونه انجام دادم . خیلی خوب بود . حالی بردیم با خدا . علی روزه است باید برم واسش یه چیزی آماده کنم.
از بیمارستام خیر خاصی نیست . فقط اینکه یکشنبه ساعت 10 دکتر پورمقدس واسه رفع مشکل بین من و مسئول آنژیو ، جلسه گذاشته که خدا بخیر کنه انشاالله .
خوب فعلا برم . اگه شد دوباره میام . علی گناه داره . راستی واسه روز پدر ، یه کفش واسه علی و یه صندل واسه بابام خریدم که اگه شد عکسش رو میذارم . حالا وقت تنگه . باشه واسه بعد .
در پناه حق ......




موضوع مطلب :
دوشنبه 88 تیر 8 :: 9:12 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام .
فقط اومدم یه چیزی بنویسم و برم .
جریان من و این آقای ... رو باید تو کتابهای لطیفه نوشت خدا وکیلی !!!!!!!!!!!!!
امروز صبح قرار بود پرونده های ما بیاد بیمارستان . تا ساعت 10 صبر کردم خبری نشد بعد زنگ زدم چاپخونه . به مسئولش گفتم : خوب چه خبر چیکار کردید ؟
گفت : واستون فرستادم ، اول میره شبکه بهداشت سر شهدا بعد میاد اونجا . بعد زنگ زدم به آقای ... گفتم کجائی ؟
گفت : تو انبار شبکه بهداشتم بعد میام اونجا .
می دونید بعد چی گفت ؟ دراومده میگه : یادم رفت پرونده هاتونو بیارم !!!!!!!!!!!!!!
ولی خودش از ترسش زنگ زده بود که یه آژانس بیاره والا می دونست که زنده اش نمی ذارم . دیدم یه کم سرسنگینه ، از شما چه پنهون بجای ناراحت شدن خوشحالم شدم . اصلا هم نپرسیدم چشه ؟؟!!!!!!!
بعد رفتم انبار دیدم آژانس پرونده ها رو آورده ، برگشتم تو اتاق دوباره از انبار زنگ زدند که بیا از چاپخونه اومدند . رفتم . اصلا هم محلش نذاشتم . فقط یه سلام و علیک ساده . هر چی اون خودشو با نگاه خفه کرد ، من سرمم بلند نکردم . فقط پرسیدم پس برچسبا ؟
گفت : فردا میارم . ماشین جا نداشت . منم دیگه کل ننداختم و رفتم اتاقم .
بعد که رفت ، نگاه کردم دیدم واااااااااااااای !!!! بازم اوراق متفرقه رو پانچ نکرده . اگه من آخرش از دست این پسره روانی نشم ، باید برم خدا رو شکر کنم !!!!!!!!
وقتی اومد انگار خیلی خسته و پریشون بود . راستشو بخواید جرات نمی کردم بش زنگ بزنم بگم پانچ یادش رفته . ولی باید می گفتم چون نمیشد استفاده کرد !!!!
با ترس و لرز و ملایمت زنگ زدم . خیلی سرد و خشک ( البته خدا رو شکر ) جوابمو داد .
وقتی بهش گفتم گفت : نه بابا !!! راست میگی ؟؟؟؟
گفتم : بله . تازه می گفت یه جوری بی خیال شو . گفتم : فکرشم نکن .
بعد در اومده میگه : تو دیروز به امیرحسین ( مسئول چاپخونه ) چی گفتی ؟
گفتم : من ؟؟؟؟؟؟
گفت : بهش گفتی من حافظه کوتاه مدت ندارم؟؟؟؟؟؟ !!!!!!!
حالا جریان از این قرار بود که دیروز که رفتم چاپخونه ، به امیرحسین گفتم که این آقای ... کارها رو به موقع انجام نمیده . اونم گفت که : ایشون حافظه کوتاه مدتشون یه کم اشکال داره !!!
منم خندیدم و گفتم : اصلا داره ؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!
اون امیرحسین نامردم اینو بهش گفته بود و به حضرت آقا برخورده بود ( البته به جهنم ) !!!!!!!!!
حالا ظهریه می گفت تو به امیرحسین گفتی من حافظه ندارم !!!!!!!!!
منم گفتم :من ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اون خودش گفت . بعدشم اون یه شوخی کرد منم به شوخی جوابشو دادم . واسه اون اشکال نداره واسه من اشکال داره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
می دونید چی جواب میده ؟
میگه : آخه تو فرق می کنی !!!!!!!!!
گفتم : جاااااااان !!!!!!!!من چه فرقی می کنم ؟
گفت : فرق می کنی دیگه !!!!!!!!!
گفتم : آخه چه فرقی ؟؟؟؟؟؟؟
خلاصه هیچی !!!!! ماجرائی داریم ما با ایشون .
بخدا دارم از دست این دیونه کم میارم . اصلا انگار حرف و نظر منو نمی فهمه . انتظار داره فقط بگم باشه !!!!!!!
هر چی به ملایمت میخوام حالیش کنم که بابا میون من و تو تفاوت از زمین تا آسمان است ، نمی فهمه . نمی دونم چرا دوباره نظرش برگشته ؟؟؟
شما بگید من با این چیکار کنم ؟؟؟؟؟
خدا لعنت کنه این تدارکات رو که این نون رو تو دامن من بیچاره گذاشت !!!!!!
حالا نمیشه هم  کاریش بکنی . هر روزم از یکی از قسمتهای بیمارستان یه فرم جدید میارن . انگار تا حالا مرده بودن !!!!!!!!
خدا فقط خودش آخر عاقبت منو با این دیونه بخیر کنه و تو رو خدا واسم دعا کنید .
می ترسم آخرش کار دستم بده !!!!!!!!
خوب برم دیگه . اینم از خاطره امروز . این طه هم داره پایین پای من آتیش می سوزونه . تا همه چی رو بهم نریخته برم به دادش برسم . فعلا بای .......




موضوع مطلب :
یکشنبه 88 تیر 7 :: 11:57 عصر ::  نویسنده : بهار

بازم سلام .
اینم سومین پستم تو یه روز به تلافی اون چند روز غیبت دارم رکورد می زنما  !!!!!!!!!
راستش دوست داشتم این خاطره رو همون روز پنجشنبه که اتفاق افتاد بنویسم ، ولی خوب به علت جریانات پیش اومده و عواقب بعد جریانات، نشد . حالا با یه کم تاخیر می نویسم .
پنجشنبه 9 صبح کمیته مرگ و میر داشتیم . تا پزشکها اومدند و همه جمع و جور شدند تقریبا دیگه 9 و نیم و اینا شد . قبل از جلسه ، رفتم تو دفتر مدیر تا 61 عدد پرونده فوتی 3 ماهمون رو ببرم ، مدیر بیمارستان و مترون داشتند در مورد انتخابات صحبت می کردند .
من که وارد شدم متوجه شدم که مدیر داره به من اشاره می کنه ، ولی خودمو زدم به کوچه علی چپ که یعنی من متوجه صحبتای شما نیستم . آخه می دونست که من احمدی نژاد دو آتیشم !!!
بعد که بی توجهی منو دید یهو گفت : البته لابد خانم یه چیزی می دونستند که به آقای دکتر رای دادند !!!!!!!!! خلاصه یه کم کل کل کردیمو تموم شد  .
بعد کمیته ، یعنی بعد نهار در واقع ، قرار شد با بچه ها بریم توی محوطه بیمارستان ، دم خود کلبه ،جاتون خالی شیرموز بخوریم . من و مینا و کبری و شمسی .
رفتیم نشستیم و سفارش دادیم و در حال نوشیدن شیر موز ، من داشتم جریان صبح و انتخابات و حرفای دکتر رو واسه بچه ها تعریف می کردم که چشمتون روز بد نبینه !!!!!!!!!!
فکرشو بکنید ،داشتم می گفتم دکتر ... گفت،  که یهو دیدیم عین اجل معلق بالا سرمون ایستاده و داره می خنده !!!!!!!!!!!
باورتون نمیشه که در آن واحد هر 4 نفرمون با هم از جا بلند شدیم و جیغ کشیدیم  : هه.....................
داشتیم سکته می کردیم . اونم خودش از خنده روده بر شده بود . یهو گفت : نترسین بفرمائین !!! حالا کی مهمون کرده ؟؟
مینا با ترس و خنده و هیجان گفت : بفرمائید آقای دکتر . خانم .... !!!!!!!!!!
دکترم خندید و گفت : نترسین . بفرمائین . خداحافظ ..........
و رفت ...........
ولی نمی ونید چه حالی داشتیم . من که نمی دونستم چی بگم ؟؟؟ داشتم می گفتم دکتر ... اینو گفت که یهو جلو روم ایستاد !!!!
باور کنید که تا کلی وقت بعدش هم شوکه بودیم هم  می خندیدیم . یعنی داشتیم از خنده می مردیم . فروشنده هم که خوب هم ما رو می شناخت و هم دکتر رو ، توی کلبه پکیده بود از خنده .
خیلی جالب و خنده دار بود . اما من می دونم که حالا هر وقت منو ببینه ، کلی متلک بارم می کنه . تا امروز که فرصتش پیش نیومده ، از امروز به بعدش رو خدا بخیر کنه .
چهارشنبه و پنج شنبه هم باید برم بسیج جامعه پزشکی واسه کارگاه آموزشی .
بیمارستان این همه پزشک و پرستار داره ، دیوار کوتاهتر از من ندیدند که منو معرفی کردند !!!!! اونم چی ؟ 2 روز از ساعت 8 تا 1 . نه که منم خیلی حوصله این جور جاها رو دارم ؟!!!!!!!!
عزا گرفتم چطور تحمل کنم !!!!!! ولی وقتی دکتر میگه ، یعنی سکوت کن و فقط اطاعت امر . حق اعتراضی وجود نداره عزیزم . پس میریم ، هیچیم نمیگیم .
خوب دیگه ، تا مثل دیشب بد خواب نشدم ، پاشم برم بخوابم که خوابم میاد .
حالا بذار یه رباعی هم از خیام واسه حسن ختام بنویسم و برم :

 

این چرخ که با کسی نمی گوید راز
کشته به ستم هزار محمود و ایاز
می خور که نبخشد به کسی عمر دراز
وانکس که شد از جهان ، نمی آید باز ..........

 

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم .........


خداوند یار و یاور همه تون باشه در پناه حق ..........




موضوع مطلب :
یکشنبه 88 تیر 7 :: 8:29 عصر ::  نویسنده : بهار
سلام .
می دونم اینو باید هفته پیش می نوشتم ، ولی خوب فرصت نشد .
ولی آخرش دلم نیومد ننویسم . آخه نوشته ها همیشه آدم رو به یاد خیلی چیزا میندازند . اینو می نویسم تا یه روزی به خودم و علی یادآور بشم .
دوشنبه قبل ، علی قرار بود پاش رو عمل کنه . شب قبلش ، چون ماشین رو برداشت رفت و دیر اومد و یه کم مامان و بابا رو اذیت کرد ، مامان کلی حرص خورد و دلخور شد و صبح باهاش نرفت بیمارستان . من و مریمم مدام بهش گفتیم : تو آخر با این کارات این پدر و مادر رو سکته میدی !!! ( البته زبونم لال )
خلاصه مامان موند تو خونه و داشت از نگرانی از پا در میومد . هی زنگ می زد به بابا ، هی راه می رفت . کلافه بود خیلی .
ساعت 8 و نیم بردنش تو اتاق عمل ، 1 و نیم برش گردوندند .
وقتی ما رفتیم ملاقات ، من دیدم علی سرش رو کرده زیر بالش و داره های های و بلند بلند گریه می کنه !!!!!!!!
به بابام گفتم : این چشه ؟؟؟
گفت هیچی . وقتی بیهوش بود من رفتم آبجوش بیارم ، علی یهو به هوش اومده . از بغل دستیش پرسیده من کجام ؟ بهش گفتند تو بیمارستان !!!
اونم شروع کرده به گریه که : چرا مامان رو عمل کردین ؟ مامان چش شده ؟ هی به بابا می گفته منو ببر پیش مامان . مامان چرا عمل کرده ؟؟!!!!!!!!!!
مامان ایستاده بود بالا سرش دست می کشید رو سرش ، گریه می کرد می گفت مامان من اینجام . تو عمل کردی ، من که چیزیم نیست . ولی مگه ول می کرد ؟؟ هی به مامان می گفت : چرا عمل کردی ؟ مامان تو که چیزیت نبود ، پس چرا عمل کردی ؟
عماد بش می گفت : علی جون پاتو تکون بده ، اون وقت می فهمی کی عمل کرده !!!!!!!!!!!!
خلاصه اون روز کلی خندیدیم .
تازه بابا می گفت وسط گریه هاش هی می گفت : بابا این پیتزاها رو بذار تو کمد !!! این درختا رو چرا تو اتاق کاشتن ؟
خلاصه به قول مهدی : دانسی داشتیم اون روز .
از بس شب قبل بهش گفته بودیم آخرش اینا از دست تو یه بلائی سرشون میاد ، تا شنیده بود تو بیمارستانه ، فکر کرده بود مامان خدای نکرده چیزیش شده .
حیفم اومد اینو ننویسم .
 خاطرات ، قشنگترین یادگارهای زندگین.
در پناه حق !!! 



موضوع مطلب :
یکشنبه 88 تیر 7 :: 7:52 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام .
این چند روزه با این حال و هوائی که داشتم و لحن نوشته هام ، خیلیها رو نگران خودم کردم و این مساله یه جورائی آزارم می داد . حالا اومدم بنویسم که :
خدایا شکرت . امروز خیلی بهترم . انگار دارم به یه ثباتی می رسم . دارم سعی می کنم به جای اینکه به دل و احساس خودم یا دیگران فکر کنم ، به اون کاری که درسته فکر و عمل کنم . به جای به دست آوردن دل دیگران ، بهتره دل خدا رو به دست بیارم .
خدایا شکرت . می دونستم تو نمی ذاری که خیلی تو برزخ بمونم .
آخه تو خدای خوب و مهربون خودمی.................
قربونت برم که خیلی خدائی .
با اینکه هر لحظه و هر دقیقه یه گناه و نافرمانی به پرونده قبلیم اضافه میشه ولی تو همش چشاتو می بندی ، اصلا انگار نه انگار ......
خدایا اگه تو نبودی چی میشد ؟ یا اگه اینقدر خوب نبودی ، چه بلائی به سر ما میومد ؟؟؟؟؟
خدایا شکرت که هستی ...............

خوب یه کم از امروز بگم :
دیروز بعدازظهر بعد از اینکه کلی من و تدارکات خودمون رو خفه کردیم که بابا به پیر و پیغمبرتون پرونده نداریم ، بالاخره چاپخونه محترم زحمت کشیدند و یه تعداد پرونده واسمون فرستاده بودند . حالا خدا وکیلی حکمت خدا رو ببین
:

اول اینکه من دیروز حالم بد بود و زود اومدم خونه ، بلافاصله بعد از من که ماشین رو از تو پارک درآوردم ، خاور حمل اکسیژن ، زده تمام ماشینائی که کنار و در امتداد ماشین من پارک کرده بودند رو داغون کرده . جا تنگ بوده مالیده همه رو لت و پار کرده و بعد هم زده به چاک . دقیقا بعد از اینکه من از تو اون پارکینگ اومدم بیرون !!!! بابا ماشین من به این جمع و جوری به بدبختی اومد بیرون ، چه رسد به اون خاور . این از این .
بعد هم 
دیروز عصر کار پذیرش ، به دلیل نداشتن پرونده ، پرونده های آنژیو رو بجای پرونده های بالون فرستاده بود توی بخش . صبح از سی سی یو زنگ زدند پرونده ها مشکل داره ، گفتم برگه اضافه کنید تا پرونده برسه . یهو دیدم منشی سی سی یو سراسیمه اومد تو پذیرش که : برگه های گزارش پرستار ، مشکل داره . نگاه کردم دیدم ای وای ، راست میگه . همش هم همینطور بود . از پشت برگه نمی شد استفاده کرد .
خدایا !!!!!!!! یه لحظه سرم سوت کشید و تو دلم فقط فحش و بد و بیراه بود که نثار چاپخونه و تدارکات و آقای ... و بقیه می کردم . ولی اگه پرونده اشتباهی سی سی یو نرفته بود ، شاید تا کلی وقت متوجه نمی شدیم . اینم از حکمت دوم .........

هیچی دیگه اول زنگ زدم چاپخونه به مسئولش گفتم . بعد زنگ زدم به آقای بلا نسبت ...
می دونی چی آتیشم می زنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
در کمال لاابالی گری جواب می ده : آره دیگه اشتباه شده !!!!!! همین و بس .
حالا هی من مثه اسفند رو آتیش بالا و پائین می پرم ، هی اون با خونسردی تمام جواب می ده . بخدا دلم میخواد یه روز به آخر عمرمم مونده ، خرخرش رو بجوم تا دلم آروم بگیره !!!!!!!! 

ولی بعد تصمیم گرفتم سرزده و بیخبر برم چاپخونه . بعد نهار ساعت 1 بود پاس اداری گرفتم و رفتم . رسیدم اونجا ، حالا هر چی زنگ می زنم ، تلفن می کنم ، کسی جواب نمی ده . زنگ زدم به آقای ...
بهش میگم مگه کسی چاپخونه نیست ؟ میگه نه !!
گفتم من پشت در چاپخونم !!!!! واسم عصبانی شده میگه : تو چرا بدون هماهنگی رفتی اونجا عزیزم ؟!!!!!!!!
حالا شما خودتونو بذارید جای من . شما بودید از عصبانیت منفجر نمی شدید ؟؟؟؟؟؟؟؟
من دارم از دست این مرتیکه آتیش می گیرم اونوقت به من میگه عزیزم !!! البته بگما از ترسش خیلی آروم گفت ، ولی بهرحال من شنیدم !!
منم با عصبانیت داد زدم : جااااااان؟!!!
بعد گفت : صبر کن زنگ می زنم بچه ها در رو باز کنن . خلاصه یه جائی به درد ما خورد و  زنگ زد یکی از مسئولینشون اومد در و باز کرد . بعد زنگ زد به من . گفت که در مورد فرمها صحبت کنم و خلاصه آخر دست با یه حالت نگرانی و استرسی میگه : یه موقع شیطونی نکنیا !!! دختر خوبی باش تا من بیام !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
حیف که اون آدم ونجا ایستاده بود والا می دونستم چه جوابی به این مردک بدم !!!!!! به فامیل و رفیق و دوست خودشم شک داره !!!!!!!!

هیچی دیگه یه خورده با اون مسئوله صحبت کردم . رفتیم یه مقدار فرمها رو دیدیم . برگه ها و بقیه چیزا و بعد هم ازش قول گرفتم که حتما واسه فردا صبح یه مقدار پرونده به دستمون برسونه . اون بنده خدا هم عصبانی بود از دست لیتوگرافشون که دقت نکرده بود و اینا هم کلی برگه اشتباهی چاپ کرده بودن .
از دست منم به خاطر تغییراتی که تو فرمها دادم ، دل خوشی نداره . ولی خوب این کار منه نه اونا !!!!
ولی خیلی حال داد بدون حضور آقای ... چاپخونه رفتن . اقلا با آرامش حرفامو زدم !!!! کلی ذوق کرده بودم که نیستش .
هیچی دیگه اومدم خونه و وای تو خونه هم مگه از دست طاها تونستم یه چرت بزنم ؟!!
از بس جیغ کشیدو گریه کرد. خیلی ناآروم بود نمی دونم چش بود . بعد هم رفتم کلاس زبان و حالا هم برگشتم . لیسنینگم رو ننوشته بودم ، استاد محترم کلی متلک بارم کرد . بدتر از شلوغی کلاس ، اینه که توی کلاس 2 نفر دیگه هم اسمشون بهاره است . واسه من که عادت نکردم خیلی سخته . تا نگاش نکنم متوجه نمیشم کدوم بهاره مد نظرشه . ولی استاد خوبیه . به قول زهره ، دوستم میاد ازش .
 آهان اینو یادم رفت بگم : ساعت 3 و نیم آقای ... زنگ زده بود به گوشی ، من نشنیدم . منم به جبران اون همه که واسه کارا زنگ می زدم و گوشی رو برنمیداشت ، بش زنگ نزدم . قصدم دارم اگه زنگ زد جوابش رو ندم . تا بفهمه یه من ماست چقدر کره داره ........!!!!!

اینم از امروز . خدا رو شکر حالم خیلی بهتره . خدایا شکر مهربونیت ، نوازشات ، دلگرمیات ، خدایا شکر همه چیزت .
خدایا شکرت ........... 




موضوع مطلب :
شنبه 88 تیر 6 :: 8:3 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام
خدایا شکرت که اگرچه ظاهرا و علیرغم وجود این همه دوستای خوب و مهربون تنهام ، ولی حتی توی نت هم ، دوستای ندیده خوبی دارم که محبت زیادی بهم دارن .
امروز ، تولد زهره خانم گل گلابه و من ، تنها کاری که واسش کردم این بود که واسش یه اس خشک و خالی زدم . ولی از همین جا بهش میگم :


زهره جون ، منو ببخش عزیزم . بخدا شرایط روحی و جسمیم جوری نیست که بتونم بیام پیشت . ولی مطمئن باش که کادوت پیشم محفوظه . البته سعی می کنم که همین جا هم یه کادوی خوشگل بهت بدم . فقط بخاطر اینکه بدونی به یادت هستم .

 


                         تولدت مبارک عزیزم .


امروز حالم اصلا خوب نبود . همش سرگیجه و حالت تهوع داشتم . آب قند درست کردم خوردم ، هی به خودم پیچیدم که کارم به اورژانس و سرم نکشه . اصلا حس و حال شوخی و متلک و طعنه و کنایه های همکارا رو نداشتم . کارشناس ارتش ، نبضم رو گرفت ، تعجب کرده بود . می گفت نبضت داره جون می کنه تا بتونه بزنه !!!!!!!!!! ولی خدا رو شکر به هر بدبختی بود خودمو نگهداشتم . بعدم زود اومدم خونه .
چقدر دوباره از دست چاپخونه و خودم حرص خوردم . پرونده نداشتیم ، این نامردم گوشی رو برنمی داشت . کاش این کارا با من نبود . حوصلم دیگه از این همه حرص خوردن سر رفته . هر روز میگه امروز میام ، فردا میام .........
دیگه کو وفای به عهد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پنجشنبه که بخاطر اون شرایط ویژه کلاس زبانم رو نرفتم ، واسه فردا هم حس درس خوندن ندارم . جون عمم !! میخوام واسه ارشدم درس بخونم . حتما !!!!!!!!!!
کلاس ایروبیکم رو هم که عملا تعطیل کردم . خدا آخر عاقبتمون رو ختم بخیر کنه .
از ظهر تا حالا موبایلم خاموشه . میخوام ببینم چقدر مرد عملم . اگر چه چشمم از خودم آب نمی خوره .
تو رو خدا واسم دعا کنید این مشکل به خوبی و خوشی تموم شه . فقط همین




موضوع مطلب :
جمعه 88 تیر 5 :: 11:46 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام
نه به اون وقتائی که هر شب هر شب می تونم بنویسم ، نه به حالا که چند وقتی هست نیومدم . خودمو آماده کرده بودم که چیزای قشنگ و شاید خنده دار این چند روزه رو بنویسم . ولی حالا اینقدر حالم گرفته است که نمی دونم میتونم این کارو بکنم یا نه ؟
خدایا نمی دونم چه حکمتی تو کارته ؟ شایدم همه این مشکلات سر راهم ، تقصیر خودمه، که البته این یکی بیشتر به ذهنم می رسه !!!!!!!!!!!!
گاهی وقتا اینقدر از دست خودم و کارام خسته میشم که فقط دلم میخاد بخوابم و وقتی پا میشم بهم بگن : تو دیگه یه آدم دیگه ای ، همونی که همیشه دلت میخواسته باشی !!!!!!!!!!
ولی نه !! باید خودم سعی کنم تا بشم اونی که میخوام . خدایا اونقدر بهم قدرت و شهامت بده که اول بتونم معایب و نقایصم رو پیدا کنم و بعد اینقدر همت و تدبیر بهم عنایت کن که بتونم رفعشون کنم . دلم میخواد بشم اون چیزی که تو دوست داری .............
دیگه دارم می برم . خستم . خیلی هم خستم . بیشتر از هر چیز دیگه ای از خودم خستم .
خدایا تو که هیچ وقت ، تو هیچ مرحله از زندگی ، منو تنها نذاشتی ، این بارم میدونم نمیذاری ، فقط از خودم میترسم که تصمیم اشتباه بگیرم .........
خدایا ! خودت یه راه جلو پام بذار . بهم بگو کدوم راه درسته کدوم غلط . خدایا منو تو برزخ درست و غلط رها نکن .........
تو منو خیلی بهتر از خودم میشناسی . پس خودت کمکم کن ..........
ای وای !!
دیروز با یه شرایط ویژه رفتم باغ رضوان . یه شرایط خیلی خیلی ویژه که به هیچ کس نمی تونم بگم . هیچ کس !!!
فقط نمی دونم اشتباه بود یا نه ؟؟؟؟؟؟؟
می نویسم که بعدها با خوندن این یه خط ، خیلی چیزا یادم بیاد . که بعدها شاید بفهمم کار درستی کردم یا نه ؟
ولش کن . حتی حس نوشتنم ندارم . اینقدر فکرم مغشوش و آشفته است که تفکراتمم جمع نمیشن .


افوض امری الی الله ، ان الله بصیر بالعباد..............

و من یتوکل علی الله ، فهو حسبه ...........

و من یتق الله ، یجعل له مخرجا ............

الا بذکر الله ، تطمئن القلوب ..........

خدایا گاهی وقتا فکر می کنم اگه تو نبودی چی میشد ؟
با کی حرف می زدم ؟ اونم حرفائی که به هیچ کس دیگه نمیشه زد ؟؟؟؟؟؟؟؟
خدایا چقدر خوبه که هستی ..........
خدایا ! قربونت برم ..............................
فقط تو رو به همه مقدسات عالم ، این بارم تنهام نذار . فقط همین و بس .............




موضوع مطلب :
یکشنبه 88 خرداد 31 :: 7:28 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . احوال شما خوبه انشالله ؟
اینقدر فکرم این دو روزه مشغوله و کلافم که اصلا نمی دونم باید چکار بکنم .
وقتی گاهی اوقات نمی تونم راه حل مناسبی واسه بعضی مشکلاتم پیدا کنم ، کلا بهم می ریزم . بخصوص اینکه میخوام تو خونه هم کسی بوئی نبره ، دیگه یه دفعه ای میشه .


جریان از این قراره که توی بیمارستان ما ، یه بخشی به نام بخش آنژیوگرافی وجود داره که این بخش دارای یه خانم به عنوان مسئول بخشه که خدا نصیب گرگ بیابون نکنه دور از جون شما بد زهرماریه !!!!!!!!
یعنی از اون آدمای غیر قابل تحملیه که فقط و فقط به خاطر اینکه رئیس بیمارستان (حالا روی چه اصل و اساسی نمی دونم !!!!) به طرز غیر قابل باوری ، ازش حمایت می کنه و از طرف دیگه آدم یه جورائیم ناجورم هست ،( یعنی می دونی چرا می گم ناجور نه اینکه خدای نکرده مشکل اخلاقی داشته باشه ، نه ، اینکه به راحتی آب خوردن توی چشمات زل می زنه و دروغ میگه و خیلی راحت هم به خودش اجازه میده به طرف مقابلش توهین کنه ) کسی حاضر به کل کل کردن باهاش نیست و از طرف دیگه هم چون حرف مدیر بیمارستان رو هم قبول نداره ، توی هر مساله ای که پیش میاد ، کار حتما باید به رئیس بکشه ، وقتی هم که به اینجا می رسه ، اون خانم ، برنده بازی میشه !!!!!!!!
حتی یه بار ، رئیس بیمارستان ، توی جلسه ای که برای حل یه مشکلی که این خانم ایجاد کرده بود ، تشکیل شده بود ، به بچه ها گفته بود : هر کی به این خانم توهین کنه ، مثل اینه که به خانم من توهین کرده !!!!!!!!!!!!!!!
حالا دیگه شما حساب کار و بکنید که ما با کی طرفیم !!!!!!!!!!
و چطوری باید این خانم واقعا غیر قابل تحمل رو تحمل کنیم .
بیچاره شوهرشم حاضر به تحمل این نبوده چون نه طلاقش داده نه باش زندگی می کنه ، شنیدم که جدا از هم زندگی می کنن !!!!!!!!!!!
این مقدمه رو گفتم که بگم این بار پر این خانم به من بیچاره گرفته . البته از ابتدای حضور من توی این بیمارستان ، من باهاش کل کل داشتم ، ولی هیچ وقت پای رئیس  وسط نبود، ولی بدبختی این بار پای اون وسطه که یه جورائی منو می ترسونه .
علت ترسم هم اینه که رئیس ما خیلی حوصله شنیدن حرف نداره . به سرعت هر چه تمام تر هم عصبانی می شه ، اجازه دفاع از خود هم بهت نمیده ، این تو شرایط عادیشه ، حالا اگه قبلش هم توسط این خانم ذلیل مرده ،‏تحریک و پر هم شده باشه دیگه وایییییییییی !!!!!!!!! حساب طرف دعوا با کرام الکاتبینه .
من به عنوان کارشناس مدارک پزشکی بیمارستان، مسئول اصلاح ، رفع نقص و شکیل سازی فرمها و اوراقی هستم که توی بیمارستان استفاده می شه و یه سری از این اوراق هم تو بخش آنژیو استفاده میشه .
یکی از این برگه ها ، گزارش اینترونشناله که پزشک باید پرش کنه . روی همین حساب ، من تغییرات مدنظرم رو توش اعمال کردم و بعد دادمش دست رئیس که ببره توی شورای پزشکی تاییدش کنه و خدا رو شکر نامه اش رو نگه داشتم . اونم روی نامه ام دستور داده بود که : تماس گرفته شود که منشیش گفت یعنی اوکیه .
ما هم بدون اظهار نظر این خانم دادیم 5000 برگ ازش چاپ کردند .
برای چاپ هر برگه باید درخواست مسئول بخش وجود داشته باشه . من گردن خورد دیروز صبح رفتم به این ذلیل مرده گفتم درخواست این برگ رو بنویسه . داشت می نوشت که گفتم البته یه کم تغییر کرده ، یهو گفت : نه ، پس باید بیاری ببینم .
بهش میگم استاد تاییدش کرده ( یعنی همون رئیس بیمارستان ) میگه اون که اطلاع نداره !!!!!!!!!!!!!!
بهش میگم اینا چاپ شده ، میگه پس چرا از من درخواست می خوای !!!!!!!!!!!!!!!
وای خدا !!!!!!!! داشتم دیونه می شدم . یعنی این نکبت ، حتی نظر رئیسم قبول نداره ، اونم کسی که همه استاد صداش می کنند .
دیروزم که روز آنژیو خود استاد بود و دفتر مدیریت نمیومد و این یعنی پخته شدن رئیس ، توسط سرکار خانم !!!!!!!!!!
هیچی دیگه ، منم با اون نامه ای که گفتم یه راست رفتم پیش مدیر که خودش دلش از دست این خانم خونه و رئیس دست و بالش رو بسته .
جریان رو بهش گفتم ، به منشیش گفت به خانمه زنگ بزن بگو چون خانم فلانی با استاد هماهنگ کرده ، و ما هم این اوراق رو چاپ کردیم باید ازش استفاده کنید .
ولی مگه این زنیکه از رو میره؟؟؟؟؟؟؟؟در کمال پرروئی میگه نه با من هماهنگی نشده !!!!!!!!!!!!!!
استادم که قربونش برم حافظش فوق العاده قویه ، گفته نه با من هماهنگی نکرده . !!!!!!!!!!!!!
داشتم آتیش می گرفتم . امروزم که چون بایگانی بودم ، یادم رفت برم با استاد صحبت کنم ، ظهریه مدیر رو دیدم گفت : با استاد صحبت کردی ؟
گفتم نه . گفت بیا باهاش حرف بزن .
اون بدبختم از دست این زنه دیونه شده . فقط دلش میخواد این مسئولیت رو ازش بگیره ولی از استاد جرات نمی کنه !!!!!
حالا موندم چه خاکی به سرم بریزم . اون که اجازه نمیده من حرف بزنم . البته تا حالا اصلا با من بد حرف نزده ، قبولمم داره ولی بین من و اون زنیکه طرف کدوم رو می گیره ؟ الله اعلم !!!!!!!!!
بدبختانه فردا و پس فردا هم به خاطر عمل علی مرخصیم ، ولی 5 شنبه باهاش کمیته مرگ و میر دارم . خدا بخیر کنه . تو رو خدا دعا کنید بخیر بگذره . اصلا از فکر اینکه چه جوابی باید به استاد بدم در نمیام . تو خواب ، تو بیداری ، سر غذا ، سر نماز و در هر حالتی خودم رو جلوی استاد تصور می کنم که دارم بهش جواب پس میدم . البته می دونم که اتفاقی نمیفته ولی از این متنفرم که در برابر این زنیکه ، کم بیارم . فقط همین .  
خوب دیگه ،فقط واسم دعا کنید جلوی این خانم ، ضایع نشم تا ببینیم چی پیش میاد .............
در پناه حق و وقت بخیر .................




موضوع مطلب :
<   <<   21   22   23   24   25   >>   >