سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 38
  • بازدید دیروز: 7
  • کل بازدیدها: 198995



سه شنبه 89 آذر 23 :: 1:55 عصر ::  نویسنده : بهار

 سلام .

  

شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین

روی دل با کاروان کربلا دارد حسین

از حریم کعبه جدش به اشکش شست دست

مروه پشت سر نهاد اما صفا دارد حسین

می برد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم

بیش از اینها حرمت کوی منا دارد حسین

پیش رو راه دیار نیستی کافیش نیست

اشک و آه عالمی هم در قفا دارد حسین

بس که محملها رود منزل به منزل با شتاب

کس نمی داند عروسی یا عزا دارد حسین

رخت و دیباج حرم چون گل به تاراجش برند

تا به جائی که کفن از بوریا دارد حسین

بردن اهل حرم دستور بود و سر غیب

ورنه این بی حرمتیها کی روا دارد حسین ........

 

 اگرچه این روزها وقت بازی و تفریح نیست ولی من بدون نیت بازی و فقط واسه نوشتن یه سری حرفائی که شاید یه جورائی حرف دل باشه می نویسم و

میرم . چون شاید تا چندین روز دیگه نتونم بیام  . اون وقت زهره اگه ببینه دعوتش رو بی جواب گذاشتم ناراحت میشه خوب !!!!!!

اول یه سوال : زهره خدائی تو این آهنگای متناسب با حال و روزت رو از کجا گیر میاری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اگرچه وقتی آدم یه غم و غصه ای داره هر نوشته ، هر حرف یا هر آهنگی رو می تونه بهش ربط بده .......


خوب حالا بریم سراغ بازی :

 

* بدترین اتفاق زندگیم: فوت پدربزرگم که بعد از فوت مادربزرگم بزرگترین پناهگاه عاطفیم بود و جمعه سالگرد فوتشه ....

* خوب ترین اتفاق زندگیم: به هر کدوم از اتفاقات زندگیم که نگاه می کنم بدی توشون نمی بینم چون هر چه از دوست رسد نکوست . اگه بدی هست از خودمه .....


* بدترین تصمیم: وقتی با توکل به خدا تصمیم بگیری هیچ وقت تصمیم بدی نداری حتی اگه در ظاهر بد باشه در باطن بهترین بوده ........


* بزرگترین پشیمونی: از دست دادن لحظاتی که می تونستم در حق عزیزترینهام خوبی کنم ولی دریغ کردم .........


*  بهترین تصمیم: تصمیم به خودسازی ، صبوری و شاکر و قانع بودن به شرایط فعلی اگرچه خیلی پیشرفتی درش نداشتم .....


* فرد تاثیرگذار در زندگی ام: امام علی (ع ) ........


*  چه آرزویی دارم: رسیدن به عشق خدا و تکامل و دیدن ظهور امام زمان (عج)  


* اعتقاد به معجزه: به شدت . البته اگه معجزه رو  از دیدگاه من ببینید .......


* چقدر خوش شانسم: اعتقادی به شانس ندارم هر چی هست لطف خداست که تا امروز بسیار شامل حالم شده و از این به بعد هم منتظرش هستم .......

 

* از کی بدم می یاد: از خودم وقتی از خدا دور میشم و بد .......


*  تا حالا دل کسی رو شکوندم: خیلی زیاد ( بخصوص دل همسر صبور و مهربونم رو )  ولی خوب بخدا بعدش بارها و بارها استغفار کردم هر چند نمی دونم پذیرفته شده یا نه ؟ .......

 

*  دلیل انتخاب اسم وبلاگ: چون می خواستم یه جائی باشه که راحت بتونم توش حرف بزنم و درددل کنم ولی خوب خیلی هم نتونستم به خواسته ام برسم ........

 

* کی رو از بچه های وب بیشتر دوست دارم: من خیلی دوست وبلاگی صمیمی ندارم ولی خوب زهره ، زینت و کوثر رو بیشتر دوست دارم .....

 

* تعریفی از زندگی خودم: یه زندگی پر از فراز و نشیبهای پی در پی ولی قشنگ و دوست داشتنی .........

 

* خوشبختی: از نظر من خوشبختی یعنی آرامش جسم و روح که من در حال حاضر خودم دارم از خودم می گیرمش ولی در کل شکر خدا راضیم و از دید خودم خوشبخت

 

*این واژه ها یادآور چی هستند؟*

 

-هلو: میوه ای که خیلی دوست دارم ( البته از دید آقایون یاد خانمای خوشگل میفتم !!!!!!! )

 

- خدا: همه چیز

 

- امام حسین(ع): اسطوره عشق و ایمان

 

- اشک: آرامش بخش ترین و شیرین ترین داروی دنیا

 

-  کوه: استقامت

 

- فرار از زندان: خودسازی و رهائی از زندان هوا و هوس و نفس اماره

 

- هوش: تفکر و استفاده از عقل با چاشنی توکل به خدا

 

- ایمان مبعلی: با عرض معذرت اصلا از صحبت در مورد بازیگرها و هنرپیشه ها و اصولا این تیپ آدمها خوشم نمیاد ........

 

- ویولن: نه از موسیقی سر در میارم نه از ابزار آلاتش .........

 

- رنگ چشام: قهوه ای تیره البته به گفته دیگران

 

- رنگ مورد علاقه: از هر رنگ ملیحی خوشم میاد

 

- جواب تلفن و ارتباطات: خیلی سریع .........

 

- کلام آخر:

با همه داغ که از گردش دوران دارم


من به زیبائی این زندگی ایمان دارم


جویباریست گل آلوده ولی می دانم


صاف خواهد شد و این نقش به چشمان دارم


می شوم زرد ولی هیچ نمی پوسم من


چون که در خاک جهان ریشه فراوان دارم .........

  

منم اگه قراره کسی رو دعوت کنم همه اون کسانی رو دعوت می کنم که به وبلاگم بیان و اون رو بخونن .

 

  یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بظهور الحجه


تو این روزها خیلی خیلی التماس دعا بخصوص واسه فرج امام زمانمون که مظلومتر و تنهاتر از جد غریبشون هستند ......

 

 




موضوع مطلب :
دوشنبه 89 آذر 15 :: 6:40 عصر ::  نویسنده : بهار

 

امام در صبح گاه عاشورا


سپاه ابن سعد آراسته بود و امام(علیه السلام) نیز سپاه خود را آراست. چشم امام به سپاه ابن سعد افتاد و دستان خویش را بلند کرد و اینگونه

خدا را خواند:

 پروردگارا! تو در هر گرفتاری مورد اعتماد من هستی؛ و تو در همه سختی‌ها امیدم هستی. هر امری که اعتماد به آن داشته و

وعده داده شده‌ام تنها از جانب تو بر من نازل می‌شود. چه بسیار ناراحتی که دل در آن ضعیف می‌شود و حیله و راه فرار در آن کم می‌شود و

دوست در آن به خذلان و خواری می‌افتد و دشمن در آن شماتت می‌کند که همه از طریق تو نازل شده و من به سوی تو شکوه می‌آورم. این

 گلایه، بریدگی از غیر تو و رغبتی است که به سوی تو دارم. پس در کار من گشایش کن و آن را برطرف ساز. تو سرپرست هر نعمت و صاحب هر

 نیکی و نهایت هر رغبت هستی.(12)

 
امام مرکب خود را طلب کرد و بر آن سوار شده و سپس با فریادی رسا بر مردم نهیب زد:

ای اهل عراق! - در حالی که بیشتر افراد صدای امام

 را می‌شنیدند - گوش کنید و عجله نکنید تا شما را به آنچه حق شما بر من است موعظه کنم تا این که عذر را بر شما تمام کنم.(13)


امام پس از شهادت اهل بیت(علیه السلام)


پس از شهادت قاسم، امام در برابر خیمه‌ها ایستاده بودند. علی اصغر در دست امام تیر خورده بود و عباس نیز به شهادت رسیده بود. دیگر یار و

یاوری برای امام نمانده بود. از طرفی تشنگی آن حضرت را آزار می‌داد. امام با شمشیری آخته در برابر آن گروه ستمگر قرار گرفت. در حالی که

از حیات و زندگی مأیوس بود، آن مردم را به مبارزه می‌طلبید. هر که به قتال امام حاضر می‌شد، در دم کشته می‌شد. در این نبرد کسی تاب

مقاومت نداشت. عده زیادی به دست توانای امام کشته شدند.


امام به جانب راست سپاه حمله‌ور شد؛ او اینگونه رجز می‌خواند:


الموت اولی من رکوب العار

 
والعار اولی من دخول النار(14)

 
مردن از آلودگی به عار و ننگ بهتر است، و عار و ننگ از ورود به آتش بهتر است.


پس از آن، امام به طرف چپ سپاه دشمن حمله کرد و می‌فرمود:


انا الحسین بن علی

 
احمی عیالات ابی


آلیت ان لا انثنی


امضی علی دین النبی(15)


من حسین فرزند علی هستم، از خاندان پدرم حمایت می‌کنم، سوگند خورده‌ام که به دشمن پشت نکنم؛ و پیرو دین نبی اکرم(صلی الله علیه

و آله) باشم.

 
در واقع این آخرین سرود حماسی اباعبدالله الحسین(علیه السلام) بوده است.


عبدالله بن عمار بن عبد یغوث می‌گوید: غمگینی چون او ندیده بودم که فرزندان و اهل بیت و یار و دوستانش کشته شده باشند و اینگونه با

قوت روح و بدن برزمد. امام آنگونه با جرأت و دلیرانه بر دشمن حمله می‌کرد که گروه دلیر مردان (دشمن) هر وقت او شدت نشان می‌داد، از هم

می‌شکافت و دیگر کسی توان مقاومت نداشت. (16)


عمر بن سعد در حالی که همه سپاهیانش را مورد خطاب قرار داده بود، فریاد زد: این فرزند انزع البطین (از القاب امام علی علیه السلام)

 است، و این پسر کشنده عرب است. از هر طرف به او حمله کنید. ناگهان چهار اسب تیرانداز امام را محاصره کردند. در این محاصره بین امام و

خیمه‌گاه فاصله انداختند.

 امام به آنها نهیب زد: ای پیروان خاندان ابی سفیان! اگر شماها دین ندارید و از روز بازگشت نمی‌هراسید، پس در

دنیای خود آزاده باشید و به (روش) نیاکان خود باز گردید، اگر عرب هستید، همان طور که اینگونه می‌پندارید.(17)


شمر صدا زد: ای پسر فاطمه! چه می‌گویی؟

امام فرمود: من و شما با هم می‌جنگیم، زنان گناهی ندارند. تا زنده‌ام بدکاران و سرکشانو نادانان خود را از تعرض به حرم من باز دارید.

 شمر پذیرفت و همه امام را هدف گرفته بودند. جنگ به سختی گرایید و تشنگی عرصه را بر امام تنگ کرد. (18)


امام این بار به سوی فرات حمله‌ور شد. عمرو بن حجاج که با چهار هزار سپاه در اطراف فرات بود، شکست خورد و سپاه از اطراف امام پراکنده

شد. اسب وارد آب شده بود،

امام به اسب خود فرمود: تو تشنه‌ای و من نیز تشنه‌ام تا از آب ننوشی من هم از آب نخواهم نوشید.

اسب از نوشیدن آب امتناع داشت. گویا کلام امام را می‌فهمید. امام دست زیر آب بردند که ناگاه کسی فریاد زد: آیا شما از (نوشیدن) آب لذت

می‌بری درحالی که به حرم تجاوزشد؟ امام آب را ریخت و هیچ ننوشید و با سرعت روانه خیمه‌ها شد. (19)


امام و وداع دوم

 
امام به خیمه‌گاه رسیده بود. بار دیگر با بستگان وداع کرد و آنان را به صبر و بردباری امر کرد و فرمود: برای بلا آماده باشید و بدانید که خداوند

متعال حامی و نگهدار شماست و به زودی شما را از شر دشمنان خلاصی می‌بخشد و عاقبت کارتان را به خیر قرار داده.دشمن شما را به

عذاب مبتلا خواهد ساخت و عوض این بلا به شما انواع نعمت‌ها را کرامت خواهد داشت، پس شکوه و گلایه نکنید، و چیزی که از قدر و ارزش

 شما بکاهد بر زبان نرانید.(20) این سخت‌ترین هنگامه در این روز برای امام بود؛ به این واقعیت، در وصیت حضرت زهرا(سلام الله علیه و اله)

اشاره شده است.


در این هنگام امام متوجه دختر خود  سکینه - شد که از بقیه زنان کناره گرفته و گریان و ندبه‌کنان است. امام به او نزدیک شد. او را به صبر

دعوت فرمود و تسلی داد. فریاد عمر بن سعد بلند شد: ای وای بر شما! تا هنگامی که او به خود و حرمش مشغول است به او هجوم برید. به

خدا سوگند، اگر او با فراغت بال به شما حمله کند طرف راست و چپ سپاه شما را از هم می‌پاشد.

 
از هر طرف به سوی امام تیراندازی شد، به گونه‌ای که تیرها از بین طناب‌های خیمه‌گاه می‌گذشت و گاه به لباس زنان اصابت می‌کرد. زنان به

وحشت افتادند و سراسیمه به خیمه‌گاه بازگشتند و همه در انتظار بودند که امام چه برخوردی خواهد کرد. امام چون شیری غضبناک بر آنان

 حمله کرد. هر که در برابر شمشیر او قرار می‌گرفت با مرگ رو به رو می‌شد. از هر سو تیرها به امام نشانه می‌رفت و گاه به سینه یا گلوی

امام می‌نشست.(21)


امام پس از شهادت برادرش تنها شد. ناگاه دومین فریاد استغاثه بلند شد: آیا کسی هست که از حرم رسول خدا حمایت و حراست کند؟ آیا

یگانه‌پرستی هست که از خدا در ارتباط با ما بترسد؟ آیا پناه دهنده‌ای هست که در پناه دادن ما به خداوند امید بندد؟

 پس از آن صدای ناله زنان بلند شد،(22) و امام سجاد(علیه السلام) با تکیه بر عصای از جا برخاست در حالی که از شدت بیماری شمشیرشان

بر زمین کشیده می‌شد.

 ناگاه امام حسین(علیه السلام) با فریادی بلند فرمود: ام کلثوم! او را نگهدار! مبادا زمین از نسل آل محمد خالی گردد. پس از آن ام کلثوم امام

سجاد(علیه السلام) را به بستر خویش بازگردانید.(23)


امام حسین(علیه السلام) عیال خویش را به سکوت امر فرمود و از آنها خداحافظی کرد. در آن حال، امام جبّه‌ای از خز به همراه داشتند و

عمامه پیامبر را بر سر نهاده بود و شمشیر آن حضرت را بر کمر بسته بود.(24) امام پیراهنی طلب کردند که هیچ کس به آن رغبت نداشته باشد

و آن را زیر لباس خود پوشیدند. لباسی برای امام آوردند. امام آن را نپسندید چون آن را لباس ذلت و خواری دانست.(25) آری، لباس کهنه را گرفت

و آن را قدری پاره کرد و زیر لباس خود پوشید. و زیرجامه‌ای را طلبید و آن را نیز پاره کرد و پوشیدند، تا آن لباس را دشمنان از تنش در نیاورند.(26)

 
پس از هر حمله امام به وسط میدان باز می‌گشت و مکرر این عبارت‌ها را ترنم می‌فرمود: لاحول و لا قوة الا بالله العظیم(27)؛ هیچ قدرت و

نیرویی نیست مگر از آن خدای بزرگ. در همین حال گاه طلب آب می‌فرمود. شمر در پاسخ گفت: آن را نمی‌آشامی تا به آتش وارد گردی... .


ابوالحتوف جعفی تیری به پیشانی امام نشانه رفت. امام به سختی آن را از پیشانی بیرون آورد. همراه آن خون بر صورت امام جاری شد. امام

 فرمود: پروردگارا! تو می‌بینی که من در چه وضعیتی از این بندگان سرکش و معصیت کارت قرار گرفته‌ام، خدایا! تعداد اینها را برشمار و همه را

خود بکش و بر روی زمین احدی از اینها را باقی مگذار و هرگز آنها را مورد بخشش قرار مده.(28)


امام با صیحه‌ای بلند فریاد زد: ای امت نابکار! چه بد بعد از محمد(صلی الله علیه و آله) با عترت او برخورد کردید، اما شما پس از من کسی را

نخواهید کشت که کشتن او را بر خود سهل و آسان شمارید. اما کشتن مرا ساده گرفته‌اید؛ به خدا قسم، امیدوارم که خداوند مرا به شهادت

گرامی دارد و سپس از شما بدون این که خود بدانید انتقام بگیرد.


حصین گفت: ای پسر فاطمه! چگونه از ما انتقام می‌گیری؟

 امام فرمود: خدا بین خودتان چند نفر را در فقر و وحشت قرار می‌دهد که بدان سبب خونتان را خواهند ریخت، سپس عذابی سهمگین بر شما

نازل خواهد کرد.(29)


از آن همه زخم‌های بسیار، ضعف بر امام غالب شده بود، امام ایستاد تا قدری استراحت کند. فردی با سنگ به پیشانی او زد. پیشانی آن حضرت

 شکست و خون صورت او را گرفت. دامن لباس را بالا زد تا از ورود خون به چشمان جلوگیری کند. دیگری با تیری سه شعبه قلب امام را نشانه

گرفت و آن تیر بر قلب امام نشست. امام فرمود: بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله؛ به نام خدا، و برای خدا و بر مبنای ملت و آیین رسول

 خدا به آسمان سر برداشت و خدای تعالی را مورد خطاب قرار داد: الهی انک تعلم انهم یقتلون رجلاً لیس علی وجه الارض ابن نبی غیره؛

پروردگارا! تو خود می‌دانی که اینها مردی را می‌کشند که بر روی زمین جز او پسر پیامبری نیست.(30)


سپس تیر را از پشت خود بیرون کشید و خون چون ناودان فوران زد.(31) دست را زیر زخم سینه نهاد تا این که از خون پر شد، و به آسمان پاشید

و فرمود: بر من آسان است آن چه فرود آید، زیرا آن در برابر چشم خداوند است از آن خون قطره‌ای به زمین نریخت.(32) بار دیگر دست زیر

خون گرفت و آن را بر سر و صورت و محاسن خود پاشید و فرمود: همین گونه خواهم بود تا خداوند و جدم رسول الله را ملاقات کنم، در حالی که

به خون خضاب شده‌ام؛ و خواهم گفت: ای جدم! فلان و فلان مرا کشتند.(33)


خون همچنان جاری بود تا این که امام بر روی زمین نشست، ولی خود را بر روی زانو به جلو می‌کشید. این حالت چندان ادامه نیافت تا این که

مالک بن نصر با شمشیر ضربتی به سر مبارک او زد؛ کلاه خُودی که امام بر سر داشتند مملو از خون شد امام فرمود: با این دست نه بخوری و

نه بیاشامی و خداوند با ستمکاران محشورت سازد. کلاه خُود را از سر برداشت و عمامه را بر کلاه خود بست.(34) دشمن امام را لحظه به

لحظه بیشتر محاصره می‌کرد.


امام قدرت برخاستن نداشت. عبدالله بن الحسن به حمایت از امام وارد میدان شد و روی سینه امام به شهادت رسید.(82790) مردم تمایلی به

قتل امام نداشتند؛ کشتن امام را هر قبیله به دیگر طائفه واگذار می‌کرد. (35)


ناگاه شمر فریاد زد: منتظر چه هستید و چرا توقف کرده‌اید؟ همه بر او حمله کنید. این بود که زرعة بن شریک ضربتی به کتف چپ امام زد

و حصین تیری به گلوی امام نشانه رفت.(36) دیگری بر گردن امام زد و سنان بن انس با نیزه‌ای به سینه مبارک امام زد و قفسه سینه

شکسته شد؛ هم او تیری به گلوی حضرت زد(37) و صالح بن وهب نیزه‌ای به پهلوی او زد.(38)


هلال بن نافع گفت: من نزدیک حسین ایستاده بودم امام در حال جان سپردن بود؛ لیکن به خدا سوگند تا به حال کشته‌ای را ندیده‌ام به

نیکویی او که در خون آغشته شود و اینگونه زیبای‌روی و نورانی باشد. آنقدر نور چهره او و زیبایی هیبتش مرا به خود مشغول داشته بود که به

طور کلی از کشته شدن او غفلت داشتم(39) در همان حال حضرت گاه طلب آب می‌کرد و دیگران از پاسخ به این درخواست ابا داشتند.




امام و دعای آخر


چون آن حالت امام شدت یافت، سر به آسمان بلند کرد و چنین دعا کرد: خدایا! تو برترین جایگاه را داری، بزرگ‌ترین قدرت، آنچه می‌خواهی

می‌کنی، بی نیازی از خلایق، بزرگی‌ات بس عریض است و بر هر چه بخواهی توانایی، لطف و مهربانی تو نزدیک است، در عهد و پیمان

 راستگویی، نعمت تو سرازیر است و بلای تو نیکو، وقتی تو را بخوانم نزدیکی، هر چه را خلق کردی بر آن احاطه داری، توبه پذیرنده‌ای، از هر

کسی که به تو باز گردد، بر هر چه اراده کنی دست یافته‌ای، هر چه را طلب کنی می‌یابی، وقتی که تو را شکر گویم تو سپاسگزاری، تو فراوان

یاد می‌کنی هنگامی که تو را یاد می‌کنم، تو را می‌خوانم در حالی که محتاج و نیازمندم، در حال فقر به تو رغبت نشان می‌دهم، به سوی تو جزع

می‌کنم، در حالی که بیمناکم، می‌گریم در حال گرفتاری و از تو کمک می‌طلبم در حال ناتوانی، به تو تکیه می‌کنم در حالی که کفایتم می‌کنی،

پروردگارا! بین ما و قوم ما تو خود حکم کن؛ چرا که آنها ما را فریب دادند و ذلیل و خوار ساختند، به ما نیرنگ زدند و ما را کشتند در حالی که ما

خاندان پیامبر تو و فرزند دوست محمد(صلی الله علیه و آله) هستیم که تو او را به پیامبری برانگیختی، و او را امین وحی خود دانستی، پس ما

را در کارمان گشایش عطا فرما، ای بخشنده‌ترین بخشندگان!(40)


سپس اینگونه فرمود: "اصبر علی قضائک، یا رب، لا اله سواک یا غیاث المستغیثین(41)؛ الهی بر قضای تو شکیبایی می‌کنم، معبودی جز تو

نیست، ای پناه درخواست کنندگان!

 
نیز فرمود:  جز تو خدایی ندارم، و پرستش کننده‌ای جز تو نیست، بر حکم تو صبر می‌کنم، ای پناه کسی که جز تو پناهی ندارد! ای همیشگی

که پایان ندارد! و ای زنده کننده مردگان! ای که بر کسب همه، احاطه داری! بین ما و بین آنها - ای بهترین حاکمان - تو خود قضاوت کن.(42)




امام و پیام به خیمه‌ها

 

اسب امام در اطراف آن حضرت می‌چرخید و خود را به خون امام آغشته می‌کرد.(43) ابن سعد گفته بود: این اسب، از اسبان خوب پیامبر

است. او را بگیرند و محاصره کنند. اما مردم شام در این امر ناکام مانده بودند. بنابراین گفت: او را رها کنید تا ببینم چه می‌کند. او پیشانی خودرا

به خون حسین آغشته کرد و شیهه ای زد.(44) به فرموده امام باقر(علیه السلام) آن حیوان پیوسته از ستم به حسین و از امتی که

پسرپیامبرش را کشته، می‌نالید و آن حیوان شیهه‌کنان به خیمه‌گاه می‌دوید.(45)


هنگامی که چشم زنان به آن اسب با یال و کاکل پر خون و زین واژگون افتاد، از خیمه‌گاه بیرون ریخته،

موی پریشان کردند و بر صورت سیلی می‌زدند. بر چهره خود می‌نواختند، و فریاد ناله سر داده بودند. بعد

از عزت، به ذلت و خواری افتادند و به سوی قتلگاه حسین شتابان می‌دویدند.(46)


ام کلثوم فریاد می‌زد: ای محمد و ای پدرم، ای علی جان و ای جعفر طیار و ای حمزه (سیدالشهداء)

این حسین است که عریان به روی خاک کربلا افتاده.(47) اما زینب(سلام الله علیها) اینگونه می‌نالید:

"وا اخاه، وا سیداه، وا اهل بیتاه، لیت السماء اطبقت علی الارض و لیت الجبالتدکدکت علی السهل(48)

؛‌ وای برادرم! وای آقایم! وای اهل بیتم! ای کاش آسمان بر زمین می‌افتاد و کوهها بر دشت‌ها به هم

می‌خورد.

 

 


در همان حال عمر بن سعد با عده‌ای از یارانش به قتلگاه نزدیک شده بود و امام در آخرین لحظات عمر شریفش به سر می‌برد. پس زینب فریاد

 زد: ای عمر! اباعبدالله را می‌کشند و تو به او می‌نگری؟ وقتی عمر سعد از زینب روی گرداند، اشک چشمانش بر موهای چهره‌اش جاری

شد.(49)


زینب فرمود: ویحکم، اما فیکم مسلم، فلم یجیبها احد(50)؛ وای بر شما! آیا در بین شما مسلمانی نیست؟ احدی او را پاسخ نداد. پس از آن

ابن سعد فریادی بر سر مردم زد که: بر او فرود آیید و او را راحت کنید .شمر با سرعت بر گودال وارد شد و بر سینه امام نشست و محاسن

 شریف آن ولی اعظم الهی را گرفت و با دوازده ضربه(51) سر مقدس عزیز زهرا(سلام الله علیها) را از تن مقدسش جدا ساخت.


آخرین مناجات امام الهی رضاً برضاک؛ خدایا به رضای تو راضی و خشنود هستم  و آخرین کلامش بسم الله و بالله و فی سبیل الله؛ به نام خدا

و به کمک خدا و در راه خدا بود.



--------------------------------
پی‌نوشت‌ها:
12- الارشاد، ج2، ص96 .
13- الارشاد، ج2، ص97 .
14- مثیرالاحزان، ص72؛ خوارزمی، مقتل الحسین خوارزمی، ج2، ص33 .
15- مقتل الحسین خوارزمی، ج2، ص33؛ بحارالانوار، ج45، ص 50 .
16- مناقب آل ابی طالب، ج4، ص110.
17- تاریخ الامم و الملوک، ج5، ص452 .
18- اللهوف، ص52 .
19- بحارالانوار، ج 45، ص 50؛ نفس المهموم، ص 220 .
20- موسوعه کلمات الامام الحسین، ص 491 .
21- مقتل الحسین مقرم، ص 227 .
22- اللهوف، ص 50 .
23- الخصائص الحسینیه، ص 188 .
24- المنتخب للطریحی، ص 439.
25- مناقب آل ابی طالب، ج4، ص 109 .
26- اللهوف، ص 53 .
27- اللهوف، ص 51 .
28- مقتل الحسین مقرم، ص 350 .
29- نفس المهموم، ص 221، مقتل الحسین خوارزمی، ج2، ص 34 .
30- مقتل الحسین مقرم، ص 351 .
31- نفس المهموم، ص 222/ مقتل الحسین خوارزمی، ج2، ص 34/ اللهوف، ص 52 .
32- اللهوف، ص 52 .
33- مقتل الحسین خوارزمی، ج2، ص 34 .
34- الکامل فی التاریخ، ج2، ص570؛ مقتل الحسین خوارزمی، ج2، ص35 .
35- الارشاد، ج2، ص 110؛ اللهوف، ص 53- 52 .
36- الاتحاف بحب الاشراف، ص 52 .
37- اللهوف، ص 54.
38- بحارالانوار، ج 45، ص 54 .
39- بحارالانوار، ج 45، ص 57؛ اللهوف، ص 55 .
40- اقبال الاعمال، ج1، ص 315 و ج 3، ص 304؛ موسوعه کلمات الامام الحسین، ص 510- 509 .
41- موسوعه کلمات الامام الحسین، ص 510 .
42- ریاض المصائب، ص 465؛ موسوعه کلمات الامام الحسین، ص 510 .
43- امالی الصدوق، ص 98؛ مقتل الحسین خوارزمی، ج2، ص 37 .
44- بحارالانوار، ج 10، ص 205 .
45- مقتل الحسین خوارزمی، ج2، ص 37 .
46- بحارالانوار، ج 98، ص 322.
47- بحارالانوار، ج 45، ص 60؛ مقتل الحسین خوارزمی، ج 2، ص 37 .
48- اللهوف، ص 54 .
49- الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 572 .
50- الارشاد، ج2، ص 112 .
51- مقتل الحسین خوارزمی، ج2، ص 37 .

برگرفته از کتاب یاران شیدای حسین بن علی علیهماالسلام، استاد مرتضی آقا تهرانی





موضوع مطلب :
شنبه 89 آذر 13 :: 1:20 عصر ::  نویسنده : بهار

ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه ..............

سلام .

همین یه جمله واسه خیلیائی که مثل من با خودشون مشکل دارند و حریف هوای نفس و شیطان رجیم نمیشن خیلی خیلی امیدوارکننده و

 راهگشاست ...........

آخ که چقدر حرف تو دلم تلنباره و مجال گفتنش نیست .......

خدایا چقدر خوبه که تو واسه شنیدن و دونستن نیازی به حرف زدن ما نداری .........

ان الله سمیع بصیر ..........

چند روزیه که در آستانه ماه محرم دارم به یه چیزی فکر می کنم یعنی دارم مقایسه می کنم .

مقایسه ای بین خودمون و مردم کوفه زمان امام حسین ............

ما این همه سفارش شدیم که توی مراسمهای امام حسین ( ع ) شرکت کنیم ، بشنویم ، بسوزیم ، گریه کنیم .

خوب که چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

که چی بشه ؟؟؟؟؟؟

مگه ظلمهائی که به امام حسین شد با گریه و اشک و آه ما درمون میشه ؟؟؟؟؟؟

نه .........

بلکه شاید به یاد بیاریم که :

ایها الناس ما هم توی همین دوره زمونه یه امام داریم .......

یه امام زنده .........

امامی که هزاران هزار بار از جد غریبش حسین غریب تر و تنها تر و مظلوم تره .........

آهای مردم برای مصیبتهائی که مردم دوره امام حسین به سر امامشون آوردند بنالید و بسوزید و بگریید و عین همون بلاها رو به سر امام زمانتون نیارید .

مردم کوفه امام زمانشون رو می دیدند ، سفارشهای پیامبر رو در مورد اهل بیتش شنیده بودند .

خیلی از پیرهاشون حتی خود پیغمبر رو دیده بودند و این بلاها رو سر امامشون آوردند ..........

پس واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای بر ما ............

ما که از دیدن امام زمانمون محرومیم .........

ما که علاوه بر حرص بر مال دنیا و دنیا پرستی کلی وسایل پیشرفته مثل موبایل و ماهواره و اینترنت و انواع و اقسام مواد مخدر و هزاران هزار وسیله و راههای

سرگرمی و به خود مشغولی داریم .

محرم داره میاد و آقا شال سیاهش رو میندازه ........

توی مراسمها شرکت می کنه و به مردمی که خیلیهاشون نه بخاطر امام حسین بلکه به خاطر غم و غصه و مشکلات خودشون گریه و زاری می کنند نگاه می کنه و

شاید پیش خودش میگه :

این مردم که عین همین بلاها رو دارند به سر من میارند ............

پس واسه چی دارند گریه می کنند ؟؟؟؟؟؟؟؟

خدایا ..............

تو خودت حسینت رو مصباح الهدی و سفینه النجاه معرفی کردی ..........

پس خدایا خودت کمکمون کن تا با همون حسین به تو برسیم ........

مثل خود حسین که با نهایت عشق همه چیزش رو داد تا به تو برسه .

آخه در برابر عشق تو مگه دارائی دیگه ای هم واسه کسی می مونه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

خدایا آنکه تو را دارد چه ندارد و آنکه تو را ندارد چه دارد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

الهی و ربی من لی غیرک ...........

اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد ........

یا رب الحسین ، بحق الحسین ، اشف صدر الحسین بظهورالحجه ........

الهی هب لی کمال الانقطاع الیک .........

اللهم اجعلنی عندک وجیها باالحسین ( ع ) فی الدنیا و الاخره ...........

اللهم عجل لولیک الفرج ..........

این الطالب بدم المقتول بکربلا ...........

این المضطر الذی یجاب اذا دعاه .........

التماس دعا ........

 




موضوع مطلب :
چهارشنبه 89 آذر 10 :: 2:55 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . خوبید ؟ با هوای آلوده چه می کنید ؟؟؟؟؟؟؟ وااااای

آقا جدی راست میگن هوا آلوده استا !!!!!!!

به جان خودم امروز حتی تو ماشینم حالم یه جوری بود اونم منی که اینقدر سخت جونم !!!!!!!

انگار به راحتی نمیشه نفس کشید .

حالا زور رو ببینید تو رو خدا !!

ما گرفتار چه آدم زورگوئی شدیما !!!!!! باید فکر کرد

آقا شاه می بخشه وزیر نمی بخشه !!!!

استانداری تعطیل کرده مدیر بیمارستان ما زل زل تو چشمامون نگاه می کنه میگه :

من میگم بیاید باید بیاید .......... عصبانی شدم!

آقا شانس ما رو می بینید تو رو خدا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بابا بیمارستان باید باز باشه واسه خدمت رسانی پزشکی

پزشک ، پرستار ، خدمه ، منشی ، پذیرش ، درآمد

به کادر اداری چه ربطی داره آخه ؟؟؟؟؟؟؟؟

بیمارستان الزهرا ، کاشانی ، عیسی ابن مریم ، خود دانشگاه همه جا تعطیلن این لامذهب میگه نههههههههههه

الا و باالله باید بیاید سرکار

تازه واسه دیروز که ما به بهانه تعطیلی نرفتیم میخواد 2 روز از حقوقمون کم کنه !!!!!! دعوا

نه که خیلی هم حقوق بالائی داریم میخان کمشم بکنن !!!!!!!!

می دونی از چی زورم میاره ؟؟؟؟

وقتی بحث پاداش و سختی کار و شیفت و نوبت کاریه ما جزء کادر درمان نیستیم و اداری هستیم  ولی موقع تعطیلیا جزء کادر اداری نیستیم و کادر درمان محسوب

میشیم  !!!!!!!!!!

شدیم شترمرغ !!!!!!!!

اونم از نوع بدشانسش ........

هر چند من یکی به نفعمه برم سرکار

یه دیروز نرفته بودم امروز صد و خورده ای پرونده داشتم !!!!!!

اقلا امروز رفتم یه کم سبک شد ......

حالا جالب تر از همه اینکه :

تعطیلیا واسه آلودگی هوا و جلوگیری از استفاده از وسیله شخصیه در حالی که امروز پارکینگ بیمارستان از همیشه شلوغتر بود !!!!!!!!!!

هر چند اتوبان و کلا خیابونا به نسبت خلوت بود و من چه حالی کردم از این اتوبان و چه بیشتر حال کردم از اینکه امروز تنها و بدون کمپانیهای غر غر ( پدر و همسر گرامی ) تونستم دق دلیمو دربیارم و با اون سرعتی که دلم میخواد رانندگی کنم و لائی بکشم !!!!!!!!!!!

واااااااااااااااااااااااااااای نمی دونید که سرعت چه لذتی بهم میده . انگار آروم میشم . البته بگم بلا نسبت شما خر بازی درنمیارما .

جائی که بشه تند بری و لائی بکشی میرم و الا اسباب زحمت واسه کسی ایجاد نمی کنم .

ولی کلا خیلی از رانندگی تنهائی و با سرعت لذت می برم .

یه چیز خنده دار هم بگم :

من از روزی که دندونم رو به اصطلاح درست کردم هر غذائی که می خورم کلی لای دندونم گیر می کنه و هی باید بهش با زبونم ور برم تا دربیاد !!!!!!!

هر روزم میخوام خلال دندون با خودم ببرم سرکار یادم میره !!!!!

امروز بعد نهار رفتم دفتر مدیریت به مرجان سر بزنم . دکتر پائین بود . من که رفتم داشتم با مرجان حرف می زدم اومد بالا .

منم سلام کردم و از کنارم رد شد .

من دوباره داشتم با زبونم به دندونم ور می رفتم و البته زبونمم درآورده بودم کنار لبم و یه چشمم هم به حالت چشمک بسته بودم و منتظر بودم دکتر رد شه بره تو اتاقش که یهو دیدم

اه .......

وایساده جلومو زل زده بم و میگه : تو چرا عین مارمولک زبونت رو درآوردی ؟؟؟؟؟؟؟؟

مگه میخوای پشه شکار کنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آقا منو بگیر ............

حالا این مرجان اینام هی می خندیدند و منم هم خندم گرفته و هم می خواستم کم نیارم گفتم : نه !!! یه چیزی لای دندونمه میخوام درش بیارم !!!!

اونم گفت آره جون خودت !!!!!!!

اینقدر ازش لجم گرفته بود که میخواستم خفش کنم .......

بعد رفته تو اتاق با کارشناس مدیریت سر یه نامه بحث داشته .

منو صدا زده میگه این نامه رو بخون .

خوندم .

میگه خوب عیبش چیه ؟

خوب خدائیش عیبی نداشت .......

گفت : این ( کارشناس مدیریت ) خودش گیجه میگه این نامه مبهمه !!!!!

بعد اون یه چیزی گفت من گفتم نه اینجای نامه اشاره کرده به این موضوع .

یهو دکتر گفت : هان ببین به این میگن هوش !!!!!!! اما تو گیج و منگی حالیت نمیشه !!!!!

منم نه زیز گذاشتم نه رو گفتم اه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه .............

تا حالا که مارمولک بودم حالا شدم باهوش ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفت نه کی گفته مارمولکی ؟

گفتم شما !!!!!

گفت نه برو برو هیچی نگو .

ولی هیچ کدوم از این چیزا باعث نشد که این بی وجدان فردا رو تعطیل کند .

خیلی زحمت کشیده گفته هر کی میخواد می تونه مرخصی رد کنه !!!!!!!!

نه که منم خیلی مرخصی دارم ؟؟؟؟؟؟؟

به قول شیرمحمد ( که همیشه خطاب به من میگه ) :

خدا ریشه ظلمو بکنه ............

جدی حس فردا رفتن نیست .....

مامانم دیشب رفت آبادان

هم دائی محمد از مکه برگشته هم پسر دائی حمید ( حسین آقا ) امروز به دنیا اومده هم اینکه خوب یه مسافرت واسش لازم بود . دیشب با پرواز رفت یکشنبه هم برمی گرده .

قرار شده بابا اینا ظهرها برن خونه مریم شبا بیان اینجا

امروز که مریم اس زد شب چیزی درست نکن خیلی غذا پختم حالا ببینیم فردا چی میشه .

این روزا حال و روز و اوضاعم یه خورده بهتره . نه اینکه اتفاق خوبی افتاده باشه یا مشکلی حل شده باشه ولی خوب من دارم سعی می کنم زندگی خودم رو بکنم .
وقتی کاری از دستت برنمیاد یا اینکه اونی که قصد کمک کردن بهش رو داری به حرفات گوش نمی کنه و با دست خودش در پی نابودی خودشه ........

پس چرا تو بیخودی سنگش رو به سینه بزنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

یه جائی خوندم وقتی خیلی به مشکل بر می خورید و دعا و نذر و نیازاتون اثر نمی کنه خودتون رو بسپرید دست خدا و مدام بگید :

افوض امری الی الله ان الله بصیر باالعباد ..........

منم این روزا همینو میگم .

نمی دونم ............

من دوست دارم نسبت به همه مردم خوش بین باشم ولی خوب گاهی اوقات بعضی اسناد و شواهد بدجوری به غیر واقعی بودن بعضی چیزا شهادت میدن !!!!!!

واسه همینه که دیگه اعتماد مردم به هم از میون رفته .........

نه فرزند به والدین نه والدین به فرزند نه خواهر و برادر نه قوم و خویشی هیچی نمی تونه جلوی بدجنسی و بدطینتی رو بگیره .......

تازه جالب اینجاست که :

من از بیگانگان هرگز ننالم

که با من هر چه کرد آن آشنا کرد ...........

وقتی پای غریبه وسطه دستت واسه هرکاری بازه ولی وقتی پای قوم و خویشی وسط میاد دیگه خیلی راحت تصمیم نمی گیری .

مجبوری خیلی ملاحظه ها بکنی که البته به نظر من اونم یه حدی داره ........

آقا جان چراغی که به خونه رواست به مسجد حرومه !!!!!

مگه سیب سرخ واسه دست چلاغ حرومه ؟؟؟؟؟؟؟؟

حالا اگه می دونستی واقعا مشکلی وجود داره بازم دلت نمی سوخت ولی وقتی می بینی یه عده نامرد زندگیتو دارن نابود می کنن و از دور به ریشت می خندند و تو هم به

خاطر سادگی و مثلا دل رحمی ( البته اگه واقعا همین چیزا باشه و مساله دیگه ای در میون نباشه که تو مثل خیلی چیزای دیگه ازشون بی خبر باشی !!!!!!!!! )  باید بسوزی و

دم نزنی خدائیش اعصابت به هم نمی ریزه ؟؟؟؟؟؟؟؟

ایییییییییییییییی

دیگه حتی حوصله گفتن و حرف زدنشم ندارم

وقتی می بینی یه نفر توی یه مشکلی گرفتاره موظفی در حد توانت راهنمائیش کنی ولی وقتی اون طرف بخواد به اشتباهاتش ادامه بده و حرفها و کمکهای تو رو نادیده بگیره

همون بهتره که به حال خودش رهاش کنی تا دوست و دشمنش رو بشناسه .........

ول کن بابا ..........

اگه فردا تعطیل بود می رفتیم کوه صفه

البته احتمالا جمعه بریم

حالا ببینیم چی میشه

زهره آماده باش اگه رفتیم بیای ...............

خوب دیگه انگشتام دردگرفت

بهتره برم دیگه

فعلا بای .........  گل تقدیم شما

یه ذره بعد نوشت :

 میگما شما نمی دونید چرا این شکلکا تو وب من نشون داده نمیشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدائی اگه متوجه شدید به منم بگید چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟

باشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دست شما درد نکنه

کسی به شما بند نکنه ........

 

خوشمزه نوشت :

شاعر از کوچه مهتاب گذشت

لیک شعری نسرود

نه که معشوقه نداشت

نه که سرگشته نبود

سالها بود دگر کوچه مهتاب خیابان شده بود ...............  خیلی خنده‌دار




موضوع مطلب :
یکشنبه 89 آذر 7 :: 8:19 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام .

اومدم کامنتامو خوندم و جواب دادم . قصد آپ کردنم نداشتما ولی نمی دونم چرا یهوئی آپیدنم گرفت ؟!!!!!


شاید علتش اینه که خیلی از دست خودم شاکیم . شاکی و ناراحت . روزی صدهزار بار به خودم قول میدم بشم مثل اون اوایلی که از دوران جاهلیت دراومده بودم و چه حس و حال خوبی داشتم ........

ولی مگه میشه ؟؟؟ چند دقیقه ای خوبم ولی دوباره میشم همون همون و حتی بدتر .


نمی دونم اعتقاداتم کجا رفته ؟

ایمانی که ایمان نبود ولی خوب دل خوش کنک که بود ......

نمی دونم این همه بی قراری و غم و غصه یهو کجای این دنیا بود که گریبانم رو گرفت ؟؟؟؟؟


نمی دونم آرامشی که همه اطرافیانم حسرتش رو می خوردند چی شد ؟

وقتی میگم دلم میخواد بمیرم همه میگن اه اه اه ناشکری ؟؟؟؟؟؟؟

ناامیدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اونم تو ؟؟؟؟؟؟

ولی هیچ کس جز خود خدا نمی دونه که علتش ناامیدی نیست .........

خستگی از این دنیا و مافیهاست ..........

به چی این دنیا دل خوش کنم ؟

دروغاش ؟ هزار چهره و هزار رنگ بودن آدماش ؟ کشتن همدیگه به خاطر همین دنیا ؟ بی چشم و روئی و چشم سفید بودن کسائی که همه چیزت رو واسشون میذاری ؟

مگه نمیگن همه قشنگیا مال اون دنیاست ؟

خوب من دلم میخواد برم اون قشنگیا رو ببینم .

مگه زشتیای این دنیا هم دیدن داره ؟

یه جورائی از خودم خسته شدم . از اینکه چراهام تمومی نداره . یه روزی به همه می گفتم اگه حتی یه روزی فهمیدید که توی یه کاری صد در صد  اشتباه کردید و دچار مشکل

شدید

نترسید .........

صورت مساله رو پاک نکنید ..........

بجنگید اونم با تمام قوا ..........

حالا منم میخوام بجنگم ترسی هم ازش ندارم . می جنگمم ولی یه چیزی رو نمی دونستم که

دروغ و بی اعتمادی بلاهای خیلی بزرگی هستند .

دلم نمیخواد خیلی حرفا رو بزنم به امام رضا (ع ) یه جورائی قول دادم که زبونم رو کنترل کنم ( هر چند من تو قول شکنی حریف ندارم !!!!!! ) ولی بخدا بعضی چیزا فیل رو هم از

پا می ندازه چه رسد به من ضعیف ؟؟؟؟؟؟؟

ولی می جنگم تنهائی می جنگم . با توکل به خدا و با پشتیبانی اون .

اون زندگی ای رو می سازم که آرزوش رو داشتم . اونم واسه خودم .

می دونم ممکنه خیلی طول بکشه تا بتونم ضررهام رو جبران کنم . چه روحی چه جسمی و چه مالی .

ولی صبر می کنم و مطمئنم که ثمره اش رو می بینم .

این قضایائی که توی این یه سال واسه من پیش اومد اگرچه لحظه به لحظه اش رو واسم به اندازه چند سال طولانی  و طاقت فرسا کرد ولی درسای خوبی هم بهم داد ......

یاد گرفتم :

دیگه تا عمر دارم به حرف کسی اعتماد و تکیه نکنم

اینکه خانواده آدم بهترین و محکم ترین پشتوانه هر کس هستند

اینکه به ظاهر نگاه نکنم

و از همه مهمتر چیزی که خوب می دونستم و بهش عمل نکردم : نخوام تجربه های دیگران رو تجربه کنم !!!!!!

می دونم سختیهای خیلی سخت تر از این یه سال پیش رومه ولی این بار دیگه ترسی ندارم .

چون با تمام وجودم توکل کردم به خدا و خودم رو سپردم به روزگار.........

مطمئنم که خدا تنهام نمیذاره .

همیشه وقتی یه چیزی رو از خدا می خواستم که توی فکر و نگاه خودم غیرقابل دسترس بود به خدا می گفتم :

 

خدایا هر چی به خودم و شرایطم و توانائیهام و دور و برم نگاه می کنم امیدی به رسیدن به این خواسته ام ندارم .........


ولی وقتی به تو و مهربونیت و دانائی و توانائیت و کن فیکونت فکر می کنم دلم قرص میشه که اگه به خیر و صلاحم باشه


منو به خواسته ام می رسونی .......

 

 
حالا هم اگر چه اون چیزائی که توی ذهن و خواسته منه با شرایط و اوضاع و احوال و توانائیهای من جور در نمیاد ولی خوب دانائی و توانائی خداست که مثل همیشه نمیذاره

ناامید بشم .

پس امیدوارتر از همیشه واسه رسیدن به خواسته هام تلاش می کنم  و منتظر معجزه های خدائی می مونم که صابون معجزه های قبلیش زیاد به تنم خورده .

خدایا خودت می دونیا ولی دوست دارم به زبون هم بیارم که :

خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی دوست دارم .................

خدایا هم داری منو می بینی هم از نیت قلبیم خبر داری هم صدای دلم رو می شنوی .......

پس کمکم کن

الهی و ربی من لی غیرک ...........

خدایا همه چیزم رو بگیر ولی ایمان و علاقه ام به خودت رو نگیر

اگه یه روزی عشق و علاقه علی ابن ابیطالب که حالا توی سلول سلول بدنم داره بیداد می کنه از دستم بره اون وقت دیگه منی نیست که تو بخوای کمکش کنی

خدایا هر چی دارم از تو و ائمه است منو آنی و کمتر از آنی به حال خودم رها نکن

کمکم کن بشم اونی که بودم همونی که تو می دونی کدوم رو میگم .........

یا نه اونی که تو انسان رو به خاطر رسیدن به اون مقام خلق کردی

می دونم واسه کسی مثل من حتی آرزوی یه همچین چیزیم محاله  ........

ولی خواستنش از کسی مثل تو که اشکالی نداره

به قول قدیمیا : نه تو پیری نه خدا بخیل ..........

می دونم تو این مدت از اتفاقاتی که به سرم اومد خیلی به درگاهت نالیدم و شکایت کردم نه از تو

 از خودم و اشتباهم

ولی تو که نادیده گرفتن این چیزا کاری واست نداره

نادیده بگیر

هر چه از دوست رسد نکوست

اگه دوست داری منو تو این سختیا ببینی من شکایتی ندارم ولی من تنهام بدون تو دیگه خیلی تنهاترم

تنهام نذار

که من هیچ همراهیی رو جز تو نه قبول دارم و نه میخوام

خدایا خیلی دوست دارم .........




موضوع مطلب :
دوشنبه 89 آذر 1 :: 3:12 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام به همه دوستای خوب و نازنین و هر کس دیگه ای که این وبلاگ رو میخونه یا می بینه .

حالتون چطوره ؟

فکر می کردم اگه نت خونم وصل بشه هر روز تو نت باشم و غیبت چندین ماهه ام رو جبران کنم ولی انگار اشتباه می کردم چون خیلی گرفتاریای جورواجور و بعضا الکی پیش میاد که نمیذاره !!!

قبل از رفتنم می خواستم یه پست بذارم ولی خوب فرصت نکردم .

یعنی خوب رفتنمون خیلی یهوئی و بی برنامه ریزی بود .

خیلی وقت بود دلم ( به رسم سالهای قبل که بعد از اتمام ماه رمضان مشهدی می شد ) هوائی شده بود بدجور ولی خوب یه مشکلاتی بود که جور نمی شد تا اینکه واسه مهمانسرای دانشگاه قرعه کشی گذاشتند و منم علی اللهی ثبت نامیدم و از بخت خوشم اسمم دراومد .

به بابک گفتم و اونم انگار تمایل داشت و خلاصه راهی شدیم .

چهارشنبه 19 آبان با ماشین خودمون راهی شدیم . ساعت یک و چهل و پنج دقیقه ظهر از اصفهان راه افتادیم و ساعت 9 شب رسیدیم طبس .

البته جناب آقای بابک خان با اون همه ادعای رعایت قوانین به خاطر سرعت بالا در شب 13 هزار تومان ناقابل جریمه گردیدند !!!!!!!! خیلی خنده‌دار

حقشه تا دفعه دیگه وقتی من پشت فرمون می شینم هی نگه تند نرو تند نرو !!!!!!!!!!شوخی

حالا من کلی از راه رو هم رانندگی کردم ولی مشکلی پیش نیومد .

خلاصه شب طبس موندیم و صبح بعد از زیارت برادر امام رضا ( ع ) راهی مشهد شدیم و دو و نیم بود رسیدیم مشهد .

جامون اگرچه یه کم پیاده روی داشت ولی در کل خوب بود .

مشهد نه خیلی شلوغ بود نه خلوت . هواشم مثل اصفهان بود . روزاش معتدل و شباش سرد . در کل حرم و زیارتش خیلی خوب و دلچسب بود . امیدوارم که قسمت همه بشه خودشون برن و استفاده ببرند .

کلی هم عکس واسه وبلاگ گرفتم ولی امیدوارم فرصت بشه که بذارم تو وبلاگ .

حالا همزمان با ما برادرم علی و خانمش ( اونها هم واسه ماه عسل ) البته با تور راهی مشهد شدند .

از 20 تا 24 اونجا حق اقامت داشتیم . علی اینها هم همینطور .

باورتون نمیشه که وقتی چشمم به ضریح مطهر افتاد انگار داشتم خواب می دیدم . وای که چقدر دلم تنگ شده بود . مدام یاد زهره می افتادم و سال قبل . جاهائی که عکس گرفته بودیم . صحنی که زهره خیلی دوست داشت . هتلی که توش ساکن بودیم .

خیلی خوش گذشت پارسال .

امسالم خیلی خوب بود بخصوص که بی برنامه و یهوئی هم بود .

یه چیز دیگه هم که جذابترش کرد واسم ملاقات با پروانه خانم بود .  ( البته این اسم وبلاگیشونه ) و چقدر با سبد گل بسیار زیبا و هدیه شون غافلگیرم کردند و شرمنده از اینکه من به علت شدت عجله و یهوئی بودن هیچ سوغاتی  واسشون نبرده بودم . خیلی خانم برازنده و خوبی بودند و از مصاحبت باهاشون بسیار مستفیض و خرسند شدم . بخصوص که همسرشونم بخاطر کاری که واسه بابک پیش اومد و از هتل رفت بیرون داخل لابی نیومدند و توی سرما کلی وقت بیرون منتظر موندند . انشالا که منم بتونم واسشون جبران کنم . ضمن اینکه واسشون آرزوی خوشبختی و طول عمر با لذت دارم . گل تقدیم شما

دو روز آخری که اونجا بودیم رو با علی اینا رفتیم بیرون .یه روز رفتیم الماس شرق و روز بعدشم کوهسنگی . وای کوهسنگی هم خیلی خوشگل بود هم هواش عالی بود هم خیلی خوش گذشت .

جای همه تون خالی .

صبح روز 24 از مشهد به سمت شمال راه افتادیم . کلی رو نقشه بررسی کردیم که بهترین راه رو بریم ولی بااین حال  شب بود رسیدیم ساری .

از اونجا رفتیم خزرآباد  که نزدیک دریا بود . یه ویلا گرفتیم شب موندیم و صبح رفتیم لب آب . چقدر هوا عالی بود .

زنگ زدم به مریم گفتم شمام پاشید بیاید . گفت اتفاقا عماد بهم گفته که بریم .

خلاصه هی به مامان و بابا و عماد و مریم زنگولیدیم تا اونا رو راهی کردیم .

بابام که همیشه مخالف سفر بود این بار به راحتی پذیرفت و خیلی تعجب آور بود واسه همه مون . مشکوکم

اونا سه شنبه راه افتادند که فرداش عید قربان بود . مطمئن بودم که جاده شمال بسیار شلوغ خواهد بود . هر چی اصرار کردم بابا یه کم زودتر راه بیفتید هی معطل کردند تا بالاخره 3 راه  افتادند .

ما هم وقتی اومدن اونا قطعی شد ویلا رو تحویل دادیم و راه افتادیم به سمت نور .

ظهر بود رسیدیم اونجا و با دردسر یه ویلا کنار آب پیدا کردیم و منتظر شدیم .

دلم دیگه داشت واسه طه پرپر می زد . دوست داشتن

تا اومدن مامان اینا یه کم رفتیم بیرون و بعدشم جاتون خالی شاممون رو بردیم کنار دریا و با پیک نیک با چه دردسری آتیش درست کردیم و نشستیم کنارش تا کلی وقت . چقدر هم خوب بود .

تو همین گیر و دار بابام زنگ زد و گفت که اتوبان تهران کرج به طرز بسیار فجیعی شلوغه به طوری که هر یک ساعت 5 کیلومتر رانندگی می کنیم و بعد گفت اگر تا شمال همین طور باشه ارزش اومدن نداره و به کرج برسیم دور می زنیم برمی گردیم اصفهان .

ما کلی پکر شدیم و گفتیم اگه نیومدند مام صبح ویلا رو تحویل میدیم و برمی گردیم .

ولی با این حال قرار شد خبرمون کنند .

ما خوابیدیم که دیدم عماد زنگ زد و گفت جاده شمال ترافیک روانی داره و ما داریم میایم .

باز ما خوشحال شدیم و خوابیدیم . ساعت 3 شب بود که رسیدند . خسته و هلاک .

طه که تو ماشین همش خواب بود تازه بیدار شده بود و بقیه خوابشون میومد .

حالا مگه این بچه می خوابید ؟؟؟؟؟؟

جاشو انداختم کنار خودم و تا صبح فقط یه بند می گفت : حالی ( خاله به زبان طه ) اتوبوس میک شهر ( اتوبوس ملک شهر )

وقتی پتوشو می کشیدم رو سرش ساکت می شد تا پتو رو می زدم کنار دوباره شروع می کرد .

خلاصه که به بیچارگی خوابید .

فردا صبحش جاتون خالی رفتیم نمک آبرود و کنار دریا و گشت و گذار .

فرداش ویلا رو تحویل دادیم و رفتیم به سمت کلاردشت .

جاده اش خیلی قشنگ بود . خود کلاردشتم خیلی خوشگل بود .

یه ویلای خیلی توپی گیرمون اومد که صاحبش می گفت تو فصل مسافر شبی 250 تا 300 کرایه اش میده ولی به ما شبی 50 تومن داد .

خیلی خوشگل بود .

خلاصه یه گشت و گذاریم اونجا زدیم و صبح روز جمعه هم به  مقصد اصفهان حرکت کردیم و ساعت 6 اصفهان بودیم .

روی هم رفته سفر خیلی خوب و نسبتا طولانی ای بود . دقیقا 10 روز طول کشید .

وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای از روزی که رفتم بیمارستان ............ وااااایوااااایوااااای

با چه صحنه ای روبرو شدم !!!!!!!!!!!!

از در و دیوار اتاقم پرونده می ریخت . 10 روز پرونده روی هم تلنبار شده بود . با این همه ارباب رجوع .

باور کنید داشتم سرسام می گرفتم .

شنبه تا 6 و نیم عصر بیمارستان بودم و یکشنبه تا 5 تا تونستم یه کم مرتبشون کنم . از دماغم درآوردند نامردا .

امروزم که با یه ارباب رجوع دعوام شد . از صبح که بابت یه موضوع دیگه اعصابم خرد بود . بیمارستانم شلوغ بود و پر ارباب رجوع .

کارت ملی یه بیمار با اون یکی جابجا شده بود . دست بر قضا واسه پیدا شدن پرونده اش هم کلی معطل شده بود . وقتیم من داشتم دنبال پروندش می گشتم بابک زنگ زدم داشتم با اون حرف می زدم . همش دست به دست هم داد تا حسابی شاکی بشن و داد و بیداد راه بندازن .

خانمه به من می گفت چرا در حین کار با موبایل حرف می زنی ؟؟

گفتم من هم کار می کردم هم حرف می زدم تازه به تو چه ربطی داره ؟

اون مریضه حواسش نبوده کارت جابجا برده به من چه ؟ دعوا

خلاصه نزدیک بود با شیرمحمد گلاویز بشن و دیگه اعصاب من از اونی که بود وحشتناک تر شد .

حالا هم اومدم خونه .  

روزگار خیلی سختی شده و مطمئنم باید منتظر روزای خیلی سخت ترم باشیم .

هر کس یه جوری درگیره . نمی دونم چرا ما آدما به خودمون نمیایم و نمی فهمیم که خر چی می کشیم از بدی خودمونه و تر و خشک داریم می سوزیم ..........

بگذریم ........


زینت جان خدا می دونه از اینجا که راه افتادم قصدم اومدن به قم هم واسه زیارت بود هم دیدن تو . بخدا سوغاتیم واست گرفتم . ولی با اومدن مامان اینا برنامه هام کلا بهم ریخت . دعا کن قسمت بشه بیایم قم حتما میام می بینمت .

خوب دیگه برم یه کم به کارام برسم . شایدم به زهره بگم بیاد پیشم که تنهام . اگه دل و دماغ اومدن داشته باشه البته .

روز همگی بخیر و فعلا خدانگهدار.............




موضوع مطلب :