درددل آخرین مطالب آرشیو وبلاگ
پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ
سلام . اول از همه بگم اگه پستم خداحافظی نداشت یعنی نیمه کاره نت قطع شده . واسه همین یه خط یه خط می نویسم و سند می کنم که یهو بلائی که این چند وقته سرم اومده تکرار نشه و همه پستم بپره !!!!! خوب . خوب هستید انشاالله ؟ علیرغم اینکه خیلی خستم ولی دلم نیومد ننویسم بخصوص که این روزا نت هی ناز می کنه واسم می ترسم نتونم بنویسم . پنجشنبه که داشتم عذرخواهی رو از سرکار می نوشتم یهو رئیس بیمارستان پیداش شد و منم دمم رو گذاشتم رو کولم و در رفتم . پنجشنبه بعد از نهار اومدم تو اتاقم به کارام برسم که یهو یکی از منشی بخشها ، طبق معمول همیشه !! واسم یه غنچه گل رز آورد . منم بوش کردم که چشمتون روز بد نبینه !!!!!!! همین که گذاشتمش رو زمین احساس کردم زمین و زمان داره دور سرم می چرخه !!!!!! نمی دونم این گله چی توش بود ؟؟؟؟ اینقدر حالم بد شد که گفتم هیچی دیگه چادگان پرید !!! داشتم از سرگیجه و حالت تهوع می مردم . هم اتاقیم پا شد اومد گله رو بو کرد ، اونم گفت وااااای دماغم سوخت !! سر اونم شروع کرد به گیج رفتن . البته خودش گفت من مردم تو خانم واسه همین حال تو بدتر شد !!! ولی من حالم خیلی بد شد . زنگ زدم مینا اومد . منشی اورژانسم یهو پیداش شد ، با هم رفتیم اورژاس . آی من بدم میاد از این مسئول مسخره اورژانس که هر وقت یه دختر مجرد حالش بد میشه هی شروع می کنه به مسخره بازی !! میگه نسخه شماها فقط یه چیزه : ازدواج !!! گفت خانم فلانی بذار واست نسخه بپیچم . منم که می دونستم چی می خواد بگه گفتم ببین نسخه شما به درد عمت می خوره و بس !!!قربونت بی خیال ما شو که اصلا حال و حوصله شوخی ندارم !!!!!! جالب اینجا بود که کنار رزیدنت اورژانس داشتم از حال می رفتم اونم انگار نه انگار . منشی ازش پرسید حالش چطوره خانم دکتر ؟ یه نگاه به من کرد بدون اینکه حتی دست بهم بزنه گفت : حالش خیلی بده !!!!!!می خواست خفش کنم . یکی از پرستارا فشارمو گرفت . می گفت رو سیزدهه . گفتم جااااااااااان !!! فشار من هیچ وقت از 8 و 9 اونورتر نمیره حالا رو سیزدهه ؟ هیچی دیگه دیدم نه بابا اینجا خیلی بی در و پیکره . یه کم نشستم دیدم دارم بهتر میشم ، پا شدم رفتم مسجد . نماز ظهر تمام شده بود خودم فرادا خوندم . به مناسبت مبعث جشن گرفته بودند ، کیک و بستنی و مولودی و ........ خلاصه بعد نماز با مینا و مرجان اومدم خونه . دیگه تو خونه تا کارا انجام شد و راهی شدیم شد طرفای 4 . کلاس زبانم که کشک !! جلسه جبرانی جمعه رو هم نرفتم . سه شنبه که برم ، آماج حملات متلکی استاد محترم خواهم بود ....... مهدی هم باهامون اومد چادگان . با ماشین من و عماد رفتیم . البته بابا رانندگی می کرد چون من خیلی حالم مساعد نبود سرگیجه همچنان زحمت همراهی با ما رو می کشید . توی راه از دست مهدی بریده بودم از خنده .این بشر اینقدر مسخره بازی در میاره که آدم روده بر میشه . فقط تا خود چادگان نق زد که این چه آهنگائیه که تو داری ؟؟؟؟؟ گفتم بابا من چکار کنم اینا رو مرضیه ریخته رو فلش به من چه ؟!! وسط راه هم می خواست سیم کارت ایرانسلم رو در بیاره بندازم رو اون گوشیم ، سیم کارت از دستش پرید هر چی گشتیم پیدا نشد . انگار آب شد رفت تو زمین . دیگه وقتی رسیدیم چادگان ، عماد صندلیها رو در آورده تا پیداش کردیم !!!! پلاژش بد نبود . عماد آزاد گرفته بود نامردا واسه یه شب صد و ده هزار تومان پول گرفتند . ولی خوب بد نبود . وقتی رسیدیم رفتیم خرید و بعدم برگشتیم وسایلو گذاشتیم و رفتیم یه گشتی زدیم . می خواستیم بریم دم آب . مهدی نشست پشت ماشین من . علی هم بردیم . بیچاره علی نمی تونست راه بیاد . حالا راه رفتن سرازیری بود ولی واه برگشتن خیلی اذیت شد . هی می گفت : مامان بخدا دیگه پسر خوبی میشم ، غلط کردم بابا اینجا کجاست منو آوردید ؟ خلاصه کلی خندیدیم . این مهدی هم که دیگه داشت خودشو خفه می کرد از مسخره بازی . دست میزد ، می رقصید ، ادا در می آورد ، نمی دونی که چیکار می کرد ........ رفتیم چایخونه ، جاتون خالی چای گرفتیم تو پارکش خوردیم و اومدیم . خوب بود . رو هم رفته خوش گذشت . صبحشم که دوباره رفتیم دم آب و پیست اسب سواری و دم رودخونه و ........ اومدیم خونه نهار رو ( جاتون خالی جوجه کباب ) درست کردند و خوردیم . راستی یادم رفت بگم : من از امروز صاحب یه دختر 11 ساله شدم که قرار شد ماهیانه یه خورده از طریق حساب بانکی کمکش کنیم . من و عماد یکی یک نفر رو انتخاب کردیم . من شناسنامش رو برداشتم . خیلی وقت بودم دلم می خواست یه همچین کاری کنم ولی امروز به لطف خدا امکانش فراهم شد . دوست نداشتم اینو بگم راستش دلم نمی خواست دیگران بذارند به پای چیزای دیگه . ولی اگه اینجا نمی نوشتم دیگه یادم نمی موند ، جائی ثبت نمی شد . بعدشم خدا خودش از همه چیز خبر داره پس نیازی به نگرانی من نیست . فقط می خوام بگم : خدایا مثل همیشه شکرت . و این بار بیشتر و بیشتر و بیشتر از همیشه ........ فقط تو این مسافرت بسیار کوتاه ، این طاها دیونمون کرد . خدا وکیلی من نمی دونم این بچه چشه ؟ البته می دونم مال دندون درآوردنشه . همش نق می زنه ، بیخودی گریه می کنه ، بی تابه . نمی خوابه . اینکه با بوی غذا از خواب بیدار می شد حالا دیگه غذا هم درست و حسابی نمی خوره . بچه ای که صداش در نمیومد حالا گاهی اوقات اعصاب همه مونو بهم می ریزه . با مریمم که آبشون تو یه جوی نمیره . دیشب تا صبح با هم کل کل می کردند !!!!!!!! خوابونده بودش کنار دیوار اینم هی می رفت ، سرش می خورد تو دیوار جیغ می کشید برمی گشت . مگه گذاشت بخوابیم !!!!!! مریمم هی می گفت : طاها بگیر بخواب می زنمتا !!!!! گفتم الان میگه چشم مامان جان شما فقط دستور بده !! انگار بچه این چیزا سرش میشه . ولی خوب در نهایت واسه تمدد اعصاب بد نبود . تا ساعت 6 اونجا بودیم بعدم پلاژ رو تحویل دادیم و برگشتیم . بعدشم که جمع و جور کزدن و حمام و نت و بعدم ایشالا خواب دیگه واسه فردا صبح و سرکار و ......... وااااااااااااااای دوباره فردا باید برم سرکار . انگار دیگه حوصله کار کردن ندارم . خیلی تکراری و بد شده . دوستش ندارم . دلم یه تنوع می خواد . یه چیز جدید یه اتفاق نو . یه هیجان ، نمی دونم یه چیزی که یه خورده حال و هوامو عوض کنه . ولی چی نمی دونم !!!!!! زهره خانومم از مشهد برگشتند . زیارتشون قبول . باید یه سر برم پیشش . کم کم قیافش داره یادم میره . خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم . کم کم صداش داره در میاد . آخه همش تقصیر منه . البته تقصیر خانواده محترم منه که هر روز یه برنامه جدید واسم می چینن !!! کاملیا هم گفته میخوام ببینمت . خونه مرضیه هم نرفتم . امروزم که تا چادگان رفتیم به منا هم زنگ زدم که یه سر میام پیشت ولی نتونستم برم . به سهوا هم قول داده بودم یه روز برم شاهین شهر خونشون . یه ماه دیگه هم ماه رمضونه و بعدشم زمستون ، هیچ کدوم از این کارا رو هم نکردم . دوره های آی سی دی ال استخدامی رو هم نه گذروندم نه رفتم امتحانش رو بدم !!! اینقدر کار عقب مونده دارم که موندم کی کدومشو انجام بدم !!! ولی انشاالله تو این ماه سعی می کنم همه شو انجام بدم . تنبلی بسه دیگه . تازه تو این ماه باید روزه قضاهای پارسالم بگیرم . امسالم باید حواسمو جمع کنم سرما نخورم که بابتش تقاص روزه قضا پس بدم !!!!!!! البته خوب بعضی وقتا دست خودم نیست پیش میاد دیگه ولی بهر حال چهار ، پنج روز روزه قضا دارم که باید تا قبل از ماه رمضون بگیرم . آهان یه چیز دیگه : میخوام به دوستائی که با خط ایرانسل باهاشون در تماسم بگم که :بابا این گوشی من مشکل داره یهو میزنه اون دنده هیچ جوره اس ارسال نمی کنه . اگه به من اس می زنید جواب نمی دم علتش مشکل گوشیه ، نه بی معرفتی یا کم محلی من . بخدا تقصیر من نیست . اینو گفتم تا اونا که از من دلخورند و شاکی بدونن مشکل از خط و گوشی منه نه خودم !!!!!!!! خوب دیگه کم کم دارم احساس خواب آلودگی می کنم . طبق معمول تلفن داره زنگ می خوره و میگه : کال فرام مریم . آخی گذاشته رو بلندگو طاها داره گریه می کنه . نمی دونم این بچه چشه ؟ اصلا از خونه خودشون خوشش نمیاد !!! همین که میره اونجا نه تنهاست ، پدر مریم رو در میاره . تو اون خونه بند نمی شه . من که میگم : خاله امشب تا صبح برو خونتون مهمونی دوباره صبح بیا . اونم فقط واسه اینکه شب باید شیر بخوره والا نمی رفت یعنی نمی ذاشتیم بره . اینقدر که به ما انس داره به این پدر و مادر ( که البته من بهشون میگم ناپدری و نامادری !!!) انس نداره . برم پائین ببینم چه خبره . خوب دیگه . شب همگی بخیر . امیدوارم که خوب و خوش و سالم و موفق باشید . قربان شما بااااااااااااااااااااااااای موضوع مطلب :
سلام دوستان عزیز . خیلی جالبه که هیچ کس به این توجه نکرده که پست قبلیه من خداحافظی نداشت !!! یعنی من اینقدر بی معرفتم !!!! ای ول بابا به این رفقائی که هنوز منو نشناختند !!!! قضیه از این قرار بود که تازگیا این اینترنت ما بدجوری داره واسمون ناز می کنه . وسط نوشتن یهو قطع میشه . دیشبم همین اتفاق افتاد . الانم با اجازتون دارم از سرکار این پست رو می نویسم . چون ظهر نمی رسم . با اجازتون امروز بعدازظهر داریم می ریم چادگان البته جای همه دوستان گل خالی !! جای همه تون رو خالی خواهم کرد انشاالله . عوضش وقتی برگردم کلی حرف دارم بزنم . واسه همین الان دارم می نویسم که بدونید نیستم که نمی نویسم . ولی خدائیش خیلی دلم واسه یه نوشتن درست و حسابی تنگ شده . کلی حرف داشتم از علی بزنم . ولی نشد که . از دیروز که بردمش فیزیوتراپی ، وااااااااااااااای دکتر پورمقدس اومد تو کتابخونه بالا سرم من رفتم بااااااااااااااااااااااااااای موضوع مطلب : شنبه 88 تیر 27 :: 10:11 عصر :: نویسنده : بهار
سلام علیکم و رحمه الله و برکاته . احوال دوستان گرامی چطوره ؟ خوب هستید انشاالله ؟ چه خبر ا ؟ چه خبر از کجا ؟!!! موضوع مطلب : پنج شنبه 88 تیر 25 :: 12:15 صبح :: نویسنده : بهار
سلام علیکم و رحمه الله و برکاته . دیر وقته و وقت تنگ ولی چون دوباره چند وقتیه ننوشتم ، گفتم بیام و یه عرض وجودی کنم و برم . بگم بابا من هستم فقط یه کم سرم شلوغه همین . فردا امتحان میان ترم زبان دارم !!!!!! فقط ورق زدم و رو خوانی اونم نه دقیق فقط گذری !!! 20 میشم فردا . خدا وکیلی حس و حال درس خوندن ندارم . نمی دونم چرا چند وقتیه اینقدر بی حس و حالم . مال فصله ، توان بدنیم کم شده ، نمی دونم خلاصه چمه ؟ تازه حس و حال سرکار رفتنم ندارم . امروزم ساعت 11 پاس گرفتم اومدم خونه . اصلا انگار نیستم . باید یه تجدید قوائی بکنم . سفر قم که کنسل شد . زهره نامردم که با خواهرش رفته شمال و مشهد . راستی کاملیا دیروز اس زد که بالاخره بعد این همه برنامه ریزی و دکتر و اینجور چیزا ، بارداره . خیلی خوشحال شدم . اگرچه خودش خیلی نگرانه . بخاطر تنها بودنش و خیلی چیزای دیگه ولی خوب خدا بزرگه . منا هم امروز اومده بود اصفهان . اونم تو 8 ماهه . 10 شهریور واسش تاریخ زایمان زدند . امروز بهش گفتم اگه مامانت نتونست بیاد پیشت ، بگو من میام کمکت . اینقدر خوشحال شد . گفت رو حرفت حساب می کنم . گفتم باشه . لازم شد میام چادگان پیشت می مونم واسه کمک تو بچه داری . از بس بچه داری کردم ماهره ماهرم دیگه . بدتر از همه اینکه دیشب عروسی مرضیه بود و من فراموش کردم . صبح که داشتم می رفتم سرکار ، رادیو اعلام کرد 24 تیر ، یهو سرم سوت کشید . بهش قول داده بودم برم یادم رفت !!!!!!! واسه عقدشم که نرفتم . صبح با ترس و لرز بش زنگ زدم اولش دلخور بود ولی بعد که گفتم گرفتار اسباب کشی بودیم و یادم رفت ، قانع شد . حالا قرار شد برم خونشون . خوب اینم از این چند روز . خبر خاص دیگه ای هم که نبوده . امروز از نمایندگی کانن واسمون دستگاه اسکنر جدید رو آوردند . مدل 2580 . اگر چه هنوز مینا خیلی راه نیفتاده باهاش کار کنه ولی خیلی بهتر از اون قبلیه . هی میگه اشکال نداره این کار رو بکنم ، اشکال نداره اون کارو بکنم ؟ بش گفتم بابا تو میخوای باش کار کنی هر کاری میخوای بکن !!!!!!! واااااااااااااااااااای ......... فردا امتحان میان ترم زبان دارما !!!!!!!!!!!!!! اصلا انگار نه انگار . ای ول به این بی خیالی بابا ای ول !!!!!!!! خوب دیگه خوابم میاد . می خوام برم بخوابم . شب همگی بخیر و بای موضوع مطلب : چهارشنبه 88 تیر 17 :: 7:46 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . چند روزی هست که فرصت نوشتن پیدا نکردم . دلم واسه وب و نوشتن تنگ شده بود . البته اتفاق خاصی هم نیفتاده بود که بنویسم . ولی امروز یه اتفاق جالب البته یه ریزه خطرناک افتاد که بد نیست به عنوان خاطره بنویسم . موضوع مطلب : دوشنبه 88 تیر 8 :: 9:12 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . موضوع مطلب : یکشنبه 88 تیر 7 :: 11:57 عصر :: نویسنده : بهار
بازم سلام .
این چرخ که با کسی نمی گوید راز
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
موضوع مطلب : یکشنبه 88 تیر 7 :: 8:29 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . می دونم اینو باید هفته پیش می نوشتم ، ولی خوب فرصت نشد . ولی آخرش دلم نیومد ننویسم . آخه نوشته ها همیشه آدم رو به یاد خیلی چیزا میندازند . اینو می نویسم تا یه روزی به خودم و علی یادآور بشم . دوشنبه قبل ، علی قرار بود پاش رو عمل کنه . شب قبلش ، چون ماشین رو برداشت رفت و دیر اومد و یه کم مامان و بابا رو اذیت کرد ، مامان کلی حرص خورد و دلخور شد و صبح باهاش نرفت بیمارستان . من و مریمم مدام بهش گفتیم : تو آخر با این کارات این پدر و مادر رو سکته میدی !!! ( البته زبونم لال ) خلاصه مامان موند تو خونه و داشت از نگرانی از پا در میومد . هی زنگ می زد به بابا ، هی راه می رفت . کلافه بود خیلی . ساعت 8 و نیم بردنش تو اتاق عمل ، 1 و نیم برش گردوندند . وقتی ما رفتیم ملاقات ، من دیدم علی سرش رو کرده زیر بالش و داره های های و بلند بلند گریه می کنه !!!!!!!! به بابام گفتم : این چشه ؟؟؟ گفت هیچی . وقتی بیهوش بود من رفتم آبجوش بیارم ، علی یهو به هوش اومده . از بغل دستیش پرسیده من کجام ؟ بهش گفتند تو بیمارستان !!! اونم شروع کرده به گریه که : چرا مامان رو عمل کردین ؟ مامان چش شده ؟ هی به بابا می گفته منو ببر پیش مامان . مامان چرا عمل کرده ؟؟!!!!!!!!!! مامان ایستاده بود بالا سرش دست می کشید رو سرش ، گریه می کرد می گفت مامان من اینجام . تو عمل کردی ، من که چیزیم نیست . ولی مگه ول می کرد ؟؟ هی به مامان می گفت : چرا عمل کردی ؟ مامان تو که چیزیت نبود ، پس چرا عمل کردی ؟ عماد بش می گفت : علی جون پاتو تکون بده ، اون وقت می فهمی کی عمل کرده !!!!!!!!!!!! خلاصه اون روز کلی خندیدیم . تازه بابا می گفت وسط گریه هاش هی می گفت : بابا این پیتزاها رو بذار تو کمد !!! این درختا رو چرا تو اتاق کاشتن ؟ خلاصه به قول مهدی : دانسی داشتیم اون روز . از بس شب قبل بهش گفته بودیم آخرش اینا از دست تو یه بلائی سرشون میاد ، تا شنیده بود تو بیمارستانه ، فکر کرده بود مامان خدای نکرده چیزیش شده . حیفم اومد اینو ننویسم . خاطرات ، قشنگترین یادگارهای زندگین. در پناه حق !!! موضوع مطلب : یکشنبه 88 تیر 7 :: 7:52 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . ولی بعد تصمیم گرفتم سرزده و بیخبر برم چاپخونه . بعد نهار ساعت 1 بود پاس اداری گرفتم و رفتم . رسیدم اونجا ، حالا هر چی زنگ می زنم ، تلفن می کنم ، کسی جواب نمی ده . زنگ زدم به آقای ... هیچی دیگه یه خورده با اون مسئوله صحبت کردم . رفتیم یه مقدار فرمها رو دیدیم . برگه ها و بقیه چیزا و بعد هم ازش قول گرفتم که حتما واسه فردا صبح یه مقدار پرونده به دستمون برسونه . اون بنده خدا هم عصبانی بود از دست لیتوگرافشون که دقت نکرده بود و اینا هم کلی برگه اشتباهی چاپ کرده بودن . موضوع مطلب : سلام
موضوع مطلب : |
||