درددل آخرین مطالب آرشیو وبلاگ
پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ
چهارشنبه 91 شهریور 29 :: 10:0 صبح :: نویسنده : بهار
سلام . تعجب نکنید که یهو چقدر اکتیو شدم که پشت سر هم تند تند پست می ذارم . ولی خوب چون دیشب که پست قبلی رو نوشتم خیلی خسته و خواب آلود بودم و از طرفی هم خیلی طولانی شده بود یه سری چیزا رو گذاشتم واسه این پست . حالا دیگه هر کدوم از فک و فامیل بابائی منومی دید متلک بارونم می کرد که هاااااااااااااان نکنه یه دوست پسری پیدا کردی گفته تا اینطوری نشی نمی گیرمت ؟؟ یه عمه دارم که کویت زندگی میکنه و من اصولا با ایشون از اول عمرم تا همین الان مشکل داشته و دارم و الانم خدا رو شکر باهاش قهرم . خودش 4 تا دختر داره و 2 تا پسر . اون موقع که بین عراق و کویت جنگ شده بود اینا اومده بودن اصفهان ساکن شده بودن . دخترای اون همه بی قید و بند بودن و بی حجاب و راحت و فارغ از همه چیز .اونم انتظار داشت منم دقیقا مثل اونا باشم . باورتون نمیشه که من هر شب با روسری می رفتم خونه اینا و اینا به زور روسری منو درمی آوردن می نداختن بالای کمد که من نتونم سر کنم !!!!!! بهم می گفتن فاطمه کماندو ، تیپ و چادرم رو مسخره می کردن ، طعنه می زدن ، اعتقاداتم رو به تمسخر می گرفتند و ..........و اینا همه در حالی بود که من تا همین امروز هیچ وقت اعتقادات کسی رو به باد تمسخر نگرفتم و برای اعتقاد و نظر همه احترام قائل بودم . واااااااااااااااااااااای که چه روزای بدی بود . هر چی اینا این کارا رو می کردن من به لطف خدا مصمم تر می شدم و بیشتر به درستی کارم پی می بردم . ضمن اینکه اون اوایل خیلی هم باهاشون می جنگیدم و بحث می کردم و دعوامون می شد و قهر و آشتی پیش می یومد و اووووووووووووووووووووووو چه مکافاتائی داشتم با خانواده بابا و خود بابا که مدام درگیر بودیم که چرا باهاشون بحث می کنی محلشون نذار تو هیچی نگو حالا چرا اینقدر شورش کردی ؟ همیشه هم می گفت : نه به این شوری شور و نه به اون بی نمکی !!!!!!!!!! خوب گفتم که من بعد از تغیر همیشه و همه جا نمازم رو اول وقت می خوندم حالا فرقی نمی کرد که تو پارک باشم یا تو بازار یا مهمونی یا مسافرت همه جای همه جا . حالا شما فکر کنید چه انگی بم می چسبوندن ؟؟؟؟؟؟؟؟ تظاهر ........ می گفتن تو میخای تظاهر کنی !!!!!!!! بهشون می گفتم آخه به نظر شما مردمی که توی پارک یا بازار هستند مگه منو می شناسن یا میخان واسه من کاری بکنن یا اصلا من باهاشون ارتباطی دارم که بخام واسشون تظاهر بکنم ؟؟؟؟؟؟؟؟ تظاهر وقتی خوبه که تو بخای کسی واست کاری انجام بده یا قصد خاصی داشته باشی اون وقت جلوی اون ادم تظاهر به انجام کاری می کنی ولی وقتی من این مردم رو شاید دیگه حتی یک بارم تو زندگیم نبینم چه تظاهری دارم واسشون بکنم ؟؟؟؟؟ خلاصه که خیلی اذیتم می کردن و نه اینکه منم جوابشون می دادم اوضاع روز به روز بدتر می شد تا اینکه تصمیم گرفتم به حرف بابا گوش کنم و جوابشونو ندم و کار خودم رو بکنم. با این کار اوضاع یه کم بهتر شد خودم خیلی حرص می خوردم ولی ظاهرم رو آروم نشون میدادم و محل نمی ذاشتم و اونا هم که می دیدن دیگه نمی تونن حرص منو دربیارن دیگه کمتر اذیت می کردن و طعنه و متلک می گفتن !!!!!! بیچاره مامانم که پا به پای من حرص می خورد و خیلی مواقع بین مامان و بابا هم بخاطر این رفتارای خانواده بابا درگیری پیش می یومد ولی خوب به قول خود بابا تقصیر بابام چی بود وقتی خانوادش اینطوری بودن ؟؟؟ البته من تو خانواده مامانمم با دو تا پسرخاله های خاله بزرگم مشکل داشتم . البته با اولیه بیشتر چون اون خودشم از این مدل اروپائیا بود و الانم کاناداست و اتقافا با دختری هم ازدواج کرد که اونم کاملا بی قید و بنده و این در حالیه که خود پسرخالم اهل نماز و روزه هست ولی خوب تیپ و قیافه زنای محجبه رو هم دوست نداره و جالب تر اینجاست که خاله من از اون تیپ آدماست که باید به زور از سر سجاده و قرآن بلندش کنی !!!!!!!!!! همین پسرخاله گرامی بعد از چادری شدن من بهم می گفت : تو آبروی خانواده ما رو بردی همه میرن دانشگاه متمدن میشن تو رفتی دانشگاه امل شدی ؟؟؟؟!!!!! خلاصه که روزای خیلی بد و سختی رو گذروندم خیلی سخت ولی خدا همون طور که خودش کمکم کرد از جاهلیت دربیام همونطور هم اینقدر بهم صبر و طاقت داد تا تونستم همه این حرفها و آزارها رو تحمل کنم و بازم راه خودم رو ادامه بدم . ممنون خدا جونم ممنون ...... بعد از سرکار رفتن این مساله بازم ادامه داشت . وقتی تو بیمارستان ذوب آهن طرح می گذروندم و اذان که می شد من بجای هول زدن واسه نهار در اتاق رو می بستم و نمازم رو می خوندم خیلی رک و واضح و جلوی روی خودم بهم می گفتن : این کار رو می کنه که بعد از طرح نگهش دارن و رسمیش کنن !!!!!!!!! و من ضمن اینکه واقعا دلم می شکست و گاهی وقتا اشکم از این قضاوت اشتباه درمیومد به حال این ادمای کوته فکر تاسف می خوردم که چه دنیای پست و حقیری دارن و نمی فهمن که تنها و تنها کسی که از قصد و نیت من از این کارها خبر داره خود خداست . و اینکه همه چیز دست خود خداست و هر کاری که بخاد می کنه و هیچ کس جلودارش نیست .... کما اینکه خدا نخاست من تو اون محیط با اون آدمای کوته بین باقی بمونم و برام شرایط و جای بهتری رو فراهم کرد . و البته بعد از اون دوران جاهلیت خدا تو همه چیز واسه من سنگ تموم گذاشت تو همه چیز . شاید حالا متوجه بشید که چرا من همیشه میگم گلایه های من از زندگیم از خدا نیست از خودمه و کارای خودم و اشتباهات خودم چون می دونم که خدا هیچ وقت واسم کم نمی ذاره . تا امروز هیچ وقت تو زندگیم درنموندم هیچ وقت و همه اینا به لطف نماز اول وقت خوندنیه که خدا بهم عنایت کرده . شاید باورتون نشه ولی واقعا اثر داره تو زندگی خیلی هم اثر داره عجیب ............. از خدا میخام همین طور که تا امروز این لطف رو نصیبم کرده از این به بعد هم بهم عنایت کنه و ازم نگیردش . حالا دیگه هر وقت تو زندگیم مشکلی پیش میاد می دونم که یه کاری کردم که خدا میخاد بهم حالی کنه اشتباه رفتم . واسه همین خیلی دلم می گیره و بهم می ریزم . از قهر کردن خدا با خودم می ترسم چون طاقت دوریش رو ندارم هر چند هنوز عملم خیییییییییییییییییییییییلی با اون چیزی که خدا ازم انتظار داره فرق می کنه ولی به لطفش امیدوارم ومی دونم هنوزم جای اصلاح هست تا روزی که چشمم رو ببندم و برم پیش خودش........ خوب اینم از قضیه دوران جاهلیت من و قضایای بعدش . این دو تا پست رو به پیشنهاد فروغ نوشتم . راستی فروغ جان دیروز هم برنامه طلوع رو از کانال 4 دیدم واقعا قشنگ بود ممنون که معرفی کردی عزیزم . موضوع مطلب : دوشنبه 91 شهریور 27 :: 9:29 صبح :: نویسنده : بهار
سلام . حالتون چطوره ؟ و اما دوران جاهلیت ...... این اسمیه که من خودم گذاشتم روش چون حالا که فکر می کنم می بینم واقعا همین طور هم بوده . الان که میخام بنویسم نمی دونم چقدر طولانی میشه ولی اگه خیییییییییلی طولانی شد دو تا پستش می کنم . خلاصه که اعضای خانواده و فامیل به شدت نگران این دوران و حال و روز من بودن و هیچ جوره هم حریف من نمی شدن . این میون مادربزرگ خدا بیامرز و خاله کوچیکه که علاقه بسیار شدیدی به من داشت و الان هم صاحبخونه مونه خیلی بیشتر از بقیه نگران من بودن . هیچ وقت یادم نمیره یه سال شبای احیا همه مون با هم رفتیم مسجد سید اصفهان . وقتی احیا رسید به قرآن به سر گذاشتن و دعا کردن من دست مادربزرگ و خاله ام رو روی شونه هام حس کردم و با گریه های اونا می لرزیدم و می فهمیدم که هر دوشون چطور دارن واسه اصلاح شدنم اشک می ریزن و واقعا هم اون اشکها اثر کرد .......... سال آخر دبیرستان بودیم . راستی خاله بزرگه من تو راهنمائی و دبیرستان دفتردار مدرسه بود و بالطبع تمام کادر مدرسه منو به خاطر خاله می شناختن بنابراین هیچ اتفاق کوچک و بزرگ مدرسه از دید خانواده پوشیده نمی موند و غیر از این من همیشه تو دوران تحصیل شاگرد ممتاز بودم و همین طور تو تیم بسکتبال مدرسه که معمولا تو منطقه اول می شدیم به همین خاطر خیلی وقتا بی انضباطیهای حجابی و شیطنتیم نادیده گرفته می شد . تا اینکه سال آخر دبیرستان شد و اون دبیر دینی که بهتون گفتم اومد واسه تدریس . شاید باورتون نشه ولی قبل از اومدنش ازش خیلی بد شنیده بودیم که اله و بله و امله و خلاصه از این حرفا ....... نمی دونم تا حالا شده تو یه مرحله زندگیتون یهو 180 درجه تغییر کنید و کلا یه چیز دیگه بشید ؟؟؟؟؟؟؟ از اون تاریخ به بعد نماز اول وقتم ترک نشد و الان هنوز که هنوزه گاهی وقتا با دیگران درگیرم که خوب حالا صبر کن یه ساعت دیگه نماز بخون مگه چی میشه ؟ یادش بخیر چه حال و هوائی داشتم اون روزا و شبا . هیچ کس جز خودم و خدا نمی دونه که چقدر دلنشین و شیرین بود اون حس و حال . تا اینکه تو دانشگاه هم بخاطر ممتازی و شیطنت کم کم جذب بسیج شدم . مسئول بسیج دانشکده مون یه بعدها شد دوست صمیمیم خیلی روی من سرمایه گذاری می کرد و خیلی دوستم داشت . خودش دختر فوق العاده خوب و مومن و خواهر شهید بود و البته چادری . یادمه توی یه مراسم مذهبی قرار بود من مجری بشم و برای این کار باید اجبارا چادر سر می کردم . خوب چادر پوشیدم و دیگه از اون موقع منصوره ( همون مسئول بسیج ) رهام نکرد که چادر خیلی بهت میاد . حیفه سر نکنی فلان بهمان ........... ببخشید که خیلی طولانی شد ولی اگه نمی نوشتم دیگه نمی دونم با وجود کم خوابیهای شدید وانیا دیگه کی می تونستم بنویسم . ضمن اینکه این چند وقته خودمم بخاطر استعلاجی و بیمه و این جور کارا خیلی درگیر بودم . بهرحال ببخشید اگه کمتر میام . موضوع مطلب : چهارشنبه 91 شهریور 22 :: 9:7 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . ممنون از نظرای دلداری دهنده همه تون . ببخشید که تک تک جواب ندادم چون اصلا جوابی واسه کسی ندارم . زهره راست میگه . من هر بار هر مشکلی از طرف هر کسی تو زندگیم پیش میاد کلا می زنم به سیم آخر و تمام غصه ها و ناراحتیهای از بچگی تا الانم میاد تو ذهنم و یهو به جائی می رسم که فقط تنها چاره اش رو تو مردن می بینم . ولی خوب وقتی یهو همه چی دست به دست هم میده وقتی تمام چیزائی که تو ذهنته یهو به هم می ریزه و یه جور دیگه میشه اون وقته که یه جورائی زندگی واسم میشه کلاف سردرگم . وقتی چیزی بهم نسبت داده میشه که واقعیت نداره ، وقتی خیلی مواقع باید ملاحظه خیلی چیزائی رو بکنم که تقصیر من نیست ....... ولش کن . شماها که از حرفام سر در نمیارین پس چه کاریه اینقدر بگم و دیگران رو هم ناراحت کنم . بهرحال ممنون از همه تون . این وبلاگ و این دوستان رو خیلی دوست دارم واسه همین چیزا . چون وقتی خیلی داغونم نوشتن تو وبلاگ یه کم سبکم می کنه و بعد نظرات دوستای خوبی مثل شما آرومم می کنه . مطمئنم که من هیچ وقت دوست خوبی واسه شماها نبودم ولی از ته قلبم میگم که همه تونو خیلی خیلی دوست دارم چون بهترین دوستانم هستید ........ قربون همگی ....... موضوع مطلب : سه شنبه 91 شهریور 21 :: 5:21 عصر :: نویسنده : بهار
حتی نمی دونم اسم پستم رو چی بذارم ؟ نمی دونم از کی شاکی باشم ؟ نمی دونم چرا بعضی چیزا هیچ وقت از دل من بیرون نمیره هیچ وقت شاید گاهی با سعی و تلاش کمرنگ بشه ولی همیشه هست و با کوچکترین جرقه شعله ور میشه . دلم خیلی پره خیلی ........... کاش عمر وزندگی آدما دست خودشون بود . اگه اینطوری بود من شاید 10 سال پیش رفته بودم . اون موقع که مادربزرگم رفت یا بعد که پدربزرگم رفت پیشش . چقدر این روزا جای خالیشون رو حس می کنم . قربون صدقه های مادربزرگ یا دستای گرم پدربزرگ که تا از راه می رسیدم می رفتم رو تختش که به هیچ کس جز من اجازه خوابیدن روش رو نمی داد و واسم کمرم رو مالش می داد . اونم با چه عشق و علاقه ای . خاله اینا همین الان رفتن مشهد و من چقدر دلتنگم ........ خدایا مگه نمیگن تو به هر کس به اندازه ظرفیت و صبر و طاقتش سختی میدی ؟ یعنی فکر می کنی من هنوزم توان دارم ؟ چقدر می تونم همه چیز رو بذارم پای قسمت و تقدیر ؟ خدایا دلم واست خیلی تنگ شده میخام بیام پیشت من اینجا رو خودم رو این زندگی رو دوست ندارم . من تو رو دوست دارم . میخام بیام ........... موضوع مطلب : سه شنبه 91 شهریور 21 :: 11:34 صبح :: نویسنده : بهار
اینقدر دلم تنهائی می خواد .....................
موضوع مطلب : پنج شنبه 91 شهریور 16 :: 10:33 صبح :: نویسنده : بهار
سلام . اگرچه در برابر تمام اینائی که گفتم باید بگم این جر و بحثها مال زمانی بود که ما همه مجرد بودیم و تو خونه ولی الان فقط مینا خونه است اونم که میره دانشگاه بابامم که بیرونه پس مامانم که تنهائی با کسی جر و بحث نداره بکنه ضمن اینکه اینقدر بچه دوسته که وقتی بچه های فامیل دورتر رو هم پیشش میذاشتن با جون و دل مراقبت می کرد چه رسد به نوه خودش اونم بچه من !! که از همه بچه هاش واسش عزیزترم . حالا بعد از این حرفا بذارید یه چیز خنده دارم براتون بگم : موضوع مطلب : چهارشنبه 91 شهریور 15 :: 11:25 صبح :: نویسنده : بهار
سلام . خیلی وقته یه دل سیر پای نت نشستم آخه یه چند روزه خیلی درگیرم . هنوز دنبال استعلاجی زایمان و این کارام نرفتم . علی هم که رفته دنبال کارای استعلاجی آمانج بهش گفتن اگه تا 3 ماه پیگیری نکنی دیگه قابل قبول نیست نمی دونم درسته یا نه ولی بهرحال باید برم دنبال کارام حقوقم عقب نیفته بخصوص الان که یه جورائیم بهش نیاز داریم . موضوع مطلب : دوشنبه 91 شهریور 6 :: 5:54 عصر :: نویسنده : بهار
یکشنبه 91 شهریور 5 :: 12:41 عصر :: نویسنده : بهار
سلام گفتم امروز قراره یه دوست دیگه به جمع وبلاگ نویسا اضافه بشه اضافه شد . موضوع مطلب : یکشنبه 91 شهریور 5 :: 12:29 صبح :: نویسنده : بهار
سلام . امروز اومدم تا یکی دیگه از دوستان خوبم رو که توی همین نت باهاش آشنا شدم بهتون معرفی کنم و مثل وبلاگ مامان کیارش ازتون بخام به اونم سر بزنید . زکات علم نشر آن است لابد زکات داشتن دوستان خوب هم معرفی آنها به دوستان دیگر است !!!!!! پس همه با هم به سوی وبلاگ حرف و حدیث صحرا جون ........ ضمنا دیشب یه عکس از سه تا نوه های خانواده گرفتم می خواستم بذارم حسش نبوده ولی به زودی خواهم گذاشت که خیلی باحال شده ........ اینم عکس نوه های خانواده : به ترتیب طه ، وانیا و مبین
حالا خدا وکیلیش رو بگید کدومشون قشنگترن ؟ موضوع مطلب : |
||