سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 41
  • بازدید دیروز: 40
  • کل بازدیدها: 194576



دوشنبه 90 خرداد 2 :: 4:50 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام به همه دوستان عزیز و گل و گلاب 
حالتون چطوره ؟ خوب هستید انشالا ؟
کم کم دارم نگران میشم از این بابت که احساس می کنم همه غیر از ملیحه جان که اونم نیاز به یه قلقلک داشت ختم نهج البلاغه رو فراموش کردند !!!!!!!
آخه قرار بود از روز اول خرداد این ختم شروع بشه . امروز روز دومه ولی کسی حرفی نزده .......
نمی دونم ولی امیدوارم که کسی فراموش نکرده باشه .
یه مطلب در مورد این ختم بگم . توی این برنامه ای که تو وبلاگ هست ( برنامه ختم ) چندین جا نوشته نیمه اول خطبه فلان یا نیمه دوم نامه فلان .
خوب این به خاطر اینه که چون اون خطبه یا نامه طولانی بوده به دو قسمت تبدیل شده .
شما باید در ابتدا کل صفحات اون نامه یا خطبه رو بشمرید بعد تقسیم به دو کنید . روز اولش نیمه اول و روز دومش نیمه دوم رو بخونید .
خوب چه خبرها ؟ اوضاع و احوال خوبه ؟
فردا روز ولادت حضرت زهره ( س ) و روز زن یا مادره .
منم به نوبه خودم این روز رو به همه دوستان گلم تبریک میگم و امیدوارم یه روزی بتونیم شیعه واقعی اون حضرت بشیم .........
امشب و فردا همه اون کسانی که از نعمت داشتن مادر بهره مندند با شیرینی ، گل ، هدیه یا حتی دست خالی به دیدن مادراشون میرن .
اما چقدر سخته واسه کسائی که باید چنین روزی رو سر مزار مادراشون برن .
مادر نعمتی نیست که بشه واسش قدر و اندازه ای تعیین کرد .
خدا رو شکر می کنم که مادر دارم و آرزو می کنم که سایه هیچ مادری از سر بچه هاش کم نشه .
دیروز بعد از نماز صبح یه چرتی زدم که ای کاش نمی زدم .
نمی دونید چه خواب بدی دیدم و چقدر روحم آزرده شد بابت دیدن چنین خوابی .......
خواب می دیدم پسر خالم همسن اون موقع طه بود که چهاردست و پا راه می رفت و خالم فوت کرده بود .
این بچه ضجه می زد و مادرش رو می خواست و من ضجه می زدم و کاری از دستم برنمی یومد .
وای که چقدر خواب بدی بود . اینقدر تو خواب اشک ریختم و فریاد زدم که از شدت گریه از خواب پریدم .
هر چند خاله من خدا رو شکر زنده بود و پسرش صاحب نعمت ولی من به این فکر می کردم که توی همون لحظه ای که داشتم این خواب رو می دیدم چقدر بچه هست که توی همین سن و سال از نعمت مادر محروم شده .
خدایا شکرت .
حیف که کمروئی بهم این اجازه رو نمیده که به دست و پای مادرم بیفتم و ببوسمش و بابت همه زحمتها و محبتهائی که بخصوص در حق من یکی کرده ازش تشکر کنم .
حیف که نمی تونم ..........

 

چند شب پیش یه قضیه ای پیش اومد که من توش خیلی مقصر بودم . قضیه ای که فکر می کنم تا آخر عمرم هیچ وقت نتونم  بخاطر بی درایتی و آزار و اذیتی که واسه مامانم ، بابام ، بابک و کل خانوادم ایجاد کردم خودم رو ببخشم .
از اون شب تا حالا از هر طرف که به قضیه نگاه می کنم می بینم که مقصر اول و وسط و آخر این قضیه من بودم . ولی بیشتر از همه مامان و بابا و بابک توش اذیت شدند .
ولی حالا توی این شب عزیز از خدا و حضرت زهرا طلب کمک می کنم و ازشون میخام منو ببخشن و کمکم کنند تا جبران کنم .
و از همین جا میخام یه عذرخواهی جداگانه هم از بابک بکنم .
اون که در برابر من نمونه کامل صبر و تحمله . وقتی خودم رو جای اون میذارم احساس می کنم تحمل یک ثانیه خودم رو هم ندارم . ولی اون چه عاشقانه و مهربانانه و صبورانه تحملم می کنه .
بابک جان منو ببخش که نمی تونم بفهمم تو چقدر خوبی .......
خدایا کمکم کن تا قدر نعمتهائی رو که بهم دادی بدونم ..........
شمام توی این شب عزیز گوشه دعاهاتون به منم دعا کنید ........




موضوع مطلب :
شنبه 90 اردیبهشت 24 :: 6:11 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . احوال شما ؟ خوب هستید انشالا ؟
امیدوارم که همه خوب و خوش و سلامت باشند .
خوب بذارید از سفر یه روزمون بگم واستون .
چند روزی بود بابک مدام عکس این لاله های واژگون رو تو اینترنت سرچ می کرد و می گفت بیا بریم دشت لاله ها . خیلی قشنگند دلم میخاد ببینمشون .
ولی من خیلی تو فکر رفتن نبودم .
5شنبه بهم گفت به مامانت اینا بگو بیاین بریم . عصر راه میفتیم شب می خوابیم صبح هم می گردیم و بعد برمی گردیم .
بابک عاشق سفرای اینطوریه که شب رو هم تو چادر سر کنه ........
ولی من مطمئن بودم که بابام مخالفت می کنه و همین طور هم شد . منم خیلی دلخور شدم ولی خوب با بابک و مامانش ساعت 6:45 راه افتادیم به سمت چلگرد .
خیلی راه رو بلد نبودیم ولی خوب پرسون پرسون رفتیم .
راهش خیلی زیاد شد . بالاخره ساعت 11:30 شب رسیدیم چشمه دیمه . دیدیم کلی ماشین ایستاده و همه چادر  زدند و با اینکه تاریک هم بود همونجا خوابیده بودند .
خلاصه ما هم به تبع بقیه شام خوردیم و چادر رو الم کردیم و خوابیدیم .
خداروشکر پتو و تشک و بالش و این چیزا به مقدار کافی برده بودیم . من که اینقدر خسته بودم که تا صبح پلک هم نزدم !!!!!
صبح که پا شدیم دیدیم واااااااااای چه منظره زیبائی .......
دشت و کوه و آب و گله و ماهی و ........... همه چی غرق آرامش .
وای که نمی دونید چه طبیعت بکری بود .
فقط حیف که دوربین نداشتیم هر دو تا گوشیامونم به علت نداشتن شارژ خاموش شد و نشد که خیلی عکس و فیلم بگیریم .
ولی خیلی جاتون خالی بود . باور کنید قابل توصیف نبود این طبیعت بکر ......
لذت بردیم از آب و هوا و منظره ها و آرامش نهفته توی دل این طبیعت .
الحمدلله
سبحان الله از این همه زیبائی .......
خلاصه صبحانه رو خوردیم و رفتیم به سمت کوهرنگ و آبشار اونجا و دشت لاله ها و و خلاصه تکه تکه هر جای با صفائی متوقف شدیم و یه چیزی خوردیم و دوباره راه افتادیم .
اینقدر مناظرش زیبا و آروم بود که ناراحتی مامان اینا رو فراموش کردم .
دیگه بعد هم شهرکرد نهار خوردیم و بعد رفتیم باغ بهادران و دیگه 6 اصفهان بودیم . اونجا هم رفتیم پارک یه بستنی فالوده خوردیم و برگشتیم خونه .
ولی مسافرت مختصر مفید و خوبی بود .
خیلی خوش گذشت . جاتون خالی .
عکسها روی گوشی بابکه . بیاد خونه انشالا می ریزم رو کامپیوتر و میذارم توی وب .
دوباره یادآوری می کنم :

ختم از اول خرداد شروع می شود و همه از کد شماره 1 آغاز می نمایند .

حاضران به غایبان برسانند کسی عقب نماند .
قربان شما .
فعلا بای ......

 

بعد نوشت :

سلام . امروز اومدم عکسها رو بذارم توی وب . ببینید و از زیبائیهائی که خدا آفریده لذت ببرید . اما تا اونجا نباشید نمی تونید اون لذتی که ما بردیم رو تجربه کنید .......

چشمه دیمه

بین راه توی جاده آبشار کوهرنگ

توی جاده قبل از آبشار کوهرنگ


آبشار کوهرنگ

آبشار کوهرنگ

آبشار کوهرنگ

آبشار کوهرنگ

دشت لاله ها ( لذت بخش ترین محل سفر هر چند لاله نداشت !!!! )

دشت لاله ها

من که خیلی از این سفر از نظر روحی و آرامشی لذت بردم . امیدوارم شما هم تجربه کنید . جای همه تون خیلی خالی بود .......




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 اردیبهشت 19 :: 4:42 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . حالتون چطوره ؟ خوب هستید ؟ چند وقتی فرصت نکردم بیام ولی امروز اومدم و به همه وبلاگای دوستان سر زدم جز دکتر باران عزیز که وبش باز نشد .....
بهرحال امروز اومدم که بگم چون همه دوستان تمایل خیلی زیادی به شروع ختم دارند و اینکه تعداد به حد نصابی که می خواستیم نرسید انشالا از اول خرداد یعنی دقیقا روز اول خرداد شروع می کنیم .

فقط یه چیزی هست :
به نظر شما هر کس از کد انتخابی خودش شروع کنه یا همه با هم از اول کتاب شروع کنیم یعنی از کد 1 شروع کنیم بریم جلو ؟
به نظر خودم چون ختمی نیست اگه همه با هم از یه جا شروع کنیم بهتره چون اینطوری امکان بحث و بررسی و تبادل نظر رو داریم .
ولی بهرحال من تابع جمع هستم .
هر چی همه تصمیم گرفتند همون رو اجرا می کنیم .
فقط خدا وکیلی بیاید همه با نیت بخونیم بخصوص به نیت فرج امام زمان ( عج ) که با اومدنش از این سردرگمی و بلاتکلیفی و بیچارگی دربیایم .
به نیت شفای همه بیماران و رفع گرفتاری همه گرفتارها و یه نیت خیلی خیلی مهم :

اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد ..........

امیدوارم به برکت نهج البلاغه هر آرزوئی که هر کس داره و به صلاح و مصلحتشه واسش به انجام برسه .

راستی یه چیزی میخوام بگم :
البته شاید اشتباه کنم ولی بذار بگم به بعضی از دوستان وبلاگیم که تازگیها کمی بی معرفت شدند .
به خاطر من نه به خاطر خودتون توی ختم شرکت کنید .

و اما یه چیز دیگه :
هیچ محدودیتی واسه کسی وجود نداره برای شرکت در ختم . اگه کسی هم خواست از وسط کار به ما بپیونده اصلا اشکالی نداره . می تونه از هر جائی که ما هستیم شروع کنه و بعد از اتمام دوره اون قسمتهائی که نخونده رو بخونه چون مثل رمان نیست که اگه اولشو نخونی از وسطش سر در نیاری بنابراین واسه کسی قانون و مقررات خاصی وجود نخواهد داشت .
هدف ، مطالعه و بخصوص عمل به کتابه نحوه خوندنش مهم نیست .

زودتر از موعد اومدم گفتم که دیگه همه کاملا مطلع بشن . من و باران با تک زدن به هم یادآوری می کنیم حالا اگه کسی شیوه بهتری بلده استقبال می کنیم .

خوب دیگه مزاحمتون نمیشم .
قربان شما تا بعد .......





موضوع مطلب :
جمعه 90 اردیبهشت 9 :: 12:10 عصر ::  نویسنده : بهار


دزد شریف کیف

عکسی رو که در بالا مشاهده می فرمائید متعلق به محسن مهرابی معروف به محسن مهربان فرزند ابراهیم دزد شریف کیف بنده و چندین خانم دیگر می باشد .


سلام علیکم و رحمه الله و برکاته .
احوالات شما ؟ خوب هستید انشالا ؟

اول بگم که وقتی یه پست جدید می نویسم  پست ختم نهج البلاغه همچنان تا زمان تکمیل 115 نفر به روز خواهد ماند .
یعنی هم من هم شما هی بهش سر خواهیم زد .
یه چیز دیگه : اگر تا آخر این برج یعنی تا آخر اردیبهشت ماه تعدادمون به حد نصاب نرسه به پیشنهاد بچه ها خودمون چندتا شروع می کنیم
.

خوب حالا بریم سر پست امروز .

آقا این جریان دزدی کیف ما عجب ماجرایی شده !!!!!!!
دزد شریف کیف ما بعد از اینکه کیف و مدارک من رو پس آورد هی اس ام اس روی اس ام اس که اگه پول ندی رقص و عکسای روی مموری گوشیت رو پخش می کنم !!!!!!
منم که اصلا نمی دونستم چی روی اون مموری دارم ولی مطمئن بودم که چیز خیلی مهمی هم نیست واسه همین محل نذاشتم و به تهدیدش اهمیتی ندادم .
چند بار هم سیم کارت رو زنگ زدم که ایرانسل بس.زونه که هر بار دوباره می دیدم فعاله !!!!!
خلاصه بعد دوباره با یه سیم کارت دیگه اس زد که میرم پخشش می کنما .
منم اس زدم که برو هر کار میخای بکنی بکن فقط به من اس نزن .
یکی دو روز بعد یه خانمی بهم زنگ زد و ازم پرسید شما چیزی ازتون دزدیدند ؟
گفتم شما ؟
گفت من دزد رو می شناسم از فامیلای ماست !!! جاری منه و الان هم ماشین خودمون رو دزدیده .
گفتم شماره منو از کجا گیر آوردین ؟
گفت وقتی دنبالش می کردیم فقط تونستیم این گوشی رو از دستش دربیاریم که دیدیم با این گوشی به شما اس زده و تهدید کرده !!!!
حالا زنگ زدیم که هم ما به شما کمک کنید هم شما به ما .
منم تو خونه گفتم و مطابق معمول عماد بدبین به همه جا گفت : نه !!! اصلا و ابدا . حق نداری بری . اینا همدست همونن و میخان این بار ماشینتو ببرن .
ولی من همچنان با اون خانم در تماس بودم .
بنده خدا شماره خونه و آدرس و همه چیز بهم داده بود . ته دلمم می دونستم راست میگه ولی نمی ذاشتند برم سراغش .
من اول فکر می کردم که دزد کیف من برادرشوهر این خانم یعنی شوهر همون خانمیه که گوشی رو از دستش درآوردند .
حالا نگو که نه بابا !!! شوهر اون خانم خودش دربه در دنبال زنش می گرده و درحال جداشدن ازشه .
می گفت نه ماه پیش از خونه فرار کرده بعد هم می گفت همین جناب آقای دزد شریف بوده که دزدیدش و بعد معتاد شده و حالا با همینها دزدی می کنه .
خلاصه گذشت تا دیروز عصر که من خونه مریم اینا بودم که از پاسگاه زنگ زدند که بیاید دزد کیفتون رو گرفتیم .
آهان یه چیز دیگه دیروز صبح بالاخره بعد از چندین بار زنگ زدن ، بالاخره ایرانسل لطف فرمودند و خط ما رو سوزوندند .
ظهر دیدم دزده با یه شماره دیگه زنگ زد و شاکی بود که من 12 هزار تومن خطت رو شارژ کردم چرا رفتی سوزوندیش ؟؟؟؟!!!!!!!
خدا وکیلی شما دزد پرروتر از این سراغ دارید ؟؟؟؟؟؟؟
می گفت آخه انصافه ؟؟؟؟
خلاصه دوباره می گفت پس چرا پول برام نیاوردی و این حرفا .
صبحشم که من رفته بودم پاسگاه و آگاهی بهم گفته بودند اگه زنگ زد سعی کن یه کم طولش بدی و بعد باهاش قرار بذار تا بشه گیرش بندازی .
واسه همین بهش گفتم تو به من زنگ نزن همین خط رو روشن بذار من هر وقت پولم جور شد باهات قرار میذارم بهت پول میدم .
تا عصر که از پاسگاه زنگیدند .
رفتیم اونجا دیدم بله خودشه .
حالا جریان گرفتار شدنش خیلی باحال بود :
چند روز پیش کیف یه خانمی رو با همین روش می زنه . اون بیچاره کلی پول و مدارک داشته .
دوتا خط دوتا گوشی دوتا کارت سوخت ، عابر بانک با رمز که 250 تومن ازش برداشت کرده بودند ، 200 تومن پول نقد و خلاصه خیلی چیز .
می گفت چهار روزه که از صبح تا شب دارم می دوم .
خلاصه می گفت اون زنه هی زنگ می زد به شماره هائی که تو گوشیم بود و به خودم که من کیفت رو پیدا کردم مژدگونی برام بیار کیفت رو ببر .
دست آخر هم همین جناب باهاش تماس گرفته بوده و اون خانمم باهاش قرار می ذاره .
خودش با یه ماشین میره با یه پسر بچه 10 ساله .
شوهر و برادرش هم با یه ماشین دیگه با فاصله دنبالش می رن .
خلاصه که دزده رو گول می زنه که مژدگونی رو گذاشتم فلان جا و خودش قایم میشه .
تا اون میاد برداره میره سراغش و سوئیچ ماشینش رو برمی داره و 110 رو خبر می کنند و می گیرنش .
ماشین هم مال شوهر همون زنه بوده که دزدیده بوده .
خلاصه که ما رفتیم اونجا .
وااااااااااای نمی دونید که چقدر این دزده پررو بود .
به من می گفت خدائی هم هستا !!!!!!!!!
منم گفتم آره چون خدائی هم هست تو گیر افتادی .
می گفت دست می زنی رو قرآن که من بودم ؟؟
گفتم قرآن رو بخاطر تو نجس نمی کنم !!!
می گفت ادعای شرف می کنم .
گفتم مگه داری ؟؟؟؟؟؟؟؟
خلاصه که اون افسره هم چند تا سیلی نون و آب دار نثارش کرد که کیف کردیم همه مون .
به اون خانمه گفته بود تلافی همه رو سر تو درمیارم چون تو منو گیر انداختی !!!!!!!
بعد از همه جریانات هم جناب آقای افسری که اونجا بود تا فهمید من تو بیمارستان قلب کار می کنم ازم شماره و اینا گرفت و از پزشکهای اونجا می پرسید و این جور چیزا ......
خلاصه که یه دوست پلیس هم پیدا کردیم .
اون عکس هم افسره واسم گرفت !!!!!!
حالا دیگه قرار شده شنبه بریم آگاهی .
تا ببینیم خدا چی می خواد و چطور میشه .
خوب دیگه باید کم کم برم .
بازم میگم یه پست جدید می نویسم پست ختم نهج البلاغه به قوت خودش باقی خواهد بودا .
یادتون نره ......
فعلا خدانگهدار .

بعد نوشت :

امروز صبح رفتیم آگاهی قائمیه . اولش پیداش نمی کردیم ولی بعد آوردنش .
وای یه چیز خیلی جالب بهتون بگم از اینی که خدا چطور رسواشون می کنه .
توی آگاهی ایستاده بودیم که همون آقائی که می گفت خانمش فرار کرده و حالا ماشین رو دزدیده رو هم اونجا دیدیم .
یهو دیدیم انگار سر و صدا شد و صدای اون پسره بلند شد و به من گفت : این همون خامنه است که گفتم دستیار این دزداست .
حالا ببینید این زنه چقدر پررو بود !!!!!!!
خوب ماشین رو با مدارکش برده بود تا بیاد واسه ماشین هم اعلام سرقت بشه یه کم زمان می بره .
وقتی فهمیده بود ماشین گیر افتاده در کمال پرروئی مدارک ماشین رو آورده بود تا حکم آزادی ماشین رو بگیره !!!!!!!!
به گمونم خبر نداشته که صاحب ماشین اینجاست .
خلاصه که تا اومد شوهرش به هر بدبختی بود گرفتش و بعدم دیگه بهش دستبند زدند و خلاصه خودش با پای خودش اومد پای میز محاکمه .
وای که چقدر هم چندش آور بود .
بیچاره آقا مجید شوهرش که چقدر از دستش شاکی بود .
یه انبار باروت در حال انفجار .
جدا هم خیلی سخته . اونا خودشون از یه خانواده آبرومند اون وقت دچار یه همچین کسی هم بشن .
یه چیز جالب تر بهتون بگم . اون موقع که توی شعبه ها دنبال پرونده اون دزده می گشتیم یه خانم مسنی اومد کنار من نشست و گفت :
عروس من یه ماشین به عنوان مهریه آورده خونه مون که چند تا کیف توش بوده . پسرم با اون ماشین رفته بیرون گرفتنش میگن تو کیفها رو دزدیدی !!!!!!!!
من حدس زدم باید مادر دزده باشه ولی مطمئن نبودم تا وقتی آوردنش !!!!
بعد که آوردنش می گفت این پسر منه . هر چی میخاین بهتون میدم رضایت بدین !!!!!!!!
بابک هم بهش گفت : میخاستی پسرتو درست تربیت کنی دزد نشه !!
گفت خوب حالا شده چکارش کنم ؟؟؟؟!!!!!
ولی خدا کنه کار هیچ کس به چنین جاهائی گیر نکنه که بدجاهائی هستند .
وای که چه قیافه های وحشتناکی دارند این مجرما .
من می ترسیدم و همش به بابک چسبیده بودم .
حالا توی همون گیرودار از آگاهی غرب هم به گوشیم زنگ زدند و گفتند یه سری مدارکم اونجا ازم پیدا کردند .
حالا مسئولش هم پسر همسایه خونه قبلیمون بود که تا مدارک رو دیده بود اول به من زنگ زده بود که چون گوشی دست آگاهی بود جواب ندادم بعد زنگ زده بود به بابام .
بعد که رفتیم پیشش گفت که اینا یه فقره سرقت خودرو داشتند که از مالکین پول میخاستند و شماره عابر بانک شما رو دادند تا پول رو به حساب شما واریز کنند !!!!
اونم وقتی سرچ کرده بود دیده بود به نام منه و فوری باهام تماس گرفته بود .
خلاصه که عجب جریاناتی بود .
دیگه حالا فقط منتظریم ببینیم کی ما رو احضار می کنند تا بریم اونجا و شاید هم وسایل باقی مونده رو بتونیم پس بگیریم .
دزد پررو هنوزم از رو نمی رفت می گفت ببین منو به چه روزی انداختی !!!!!!!
بعدم می گفت من سابقه زندان ندارم نذار سابقه دار بشم !!!!!!!
در کل :
خدا همه رو به راه راست هدایت کنه ........




موضوع مطلب :
سه شنبه 90 فروردین 30 :: 3:55 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام .

مدتیه هی داریم تلاش می کنیم تا یه جوری برنامه ختم نهج البلاغه رو جور کنیم و هر چه زودتر شروع به خوندن کنیم .

ولی خوب چون دفعه اولیه که داریم اینترنتی این کار رو می کنیم زمان بیشتری می بره .

خیلیا چون آشنائی به این کتاب ندارند یه کم انگار می ترسند از اینکه نرسند یا سخت باشه .

حتی بعضیا فقط می پرسند : به چه دردی می خوره ؟؟؟؟؟!!!!

راستش وقتی این جمله رو می شنوم یه کم دلم می گیره .

البته تقصیر ندارند همش از روی بی اطلاعی و صد البته مظلومیت امام علی ( ع ) است .

خوندن یا نخوندن این ختم نفع یا ضرری به حال من نداره فقط دارم از تجربیاتم میگم .

وقتی نهج البلاغه می خونی اولین و به نظر من بهترین و مهمترین چیزی که عایدت میشه آرامشه .

می دونید چرا ؟؟

چون دیدگاهی بهتون میده که دیگه نگران هیچی نیستید .

و دومین نفعش خودسازیه .

ناخودآگاه مراقب رفتارت میشی . حرف زدنت ، اعمالت ، آخرتت .

این روزا بازار روانشناسی و روانکاوی و مشاوره و این جور چیزا خیلی داغه .

اخیرا یه کتاب گرفتم به اسم روانشناسی زن در نهج البلاغه که توی این کتاب ذکر کرده که :

هر روانشناسی انسان رو از دید خودش مورد بررسی قرار میده و این بررسی چون از دیدگاه یک انسانه مسلما بی عیب و نقص نیست .

ولی در کتاب نهج البلاغه مواردی که از روحیات و اخلاقیات انسان گفته شده بدون عیب و نقصه .

چرا ؟؟؟

چون راوی اون بی عیب و نقصه .

و کل شی ء احصیناه فی امام مبین .

و اون امام مبین کسی نیست جز علی ابن ابیطالب .

همه اینا رو گفتم که به این مطلب برسم :

روزانه واسه همه چیز وقت میذاریم . حتی خیل چیزائی که می دونیم هیچ نفعی که برامون نداره حتی ممکنه ضرر هم داشته باشه.

ولی با این حال واسش وقت می ذاریم .

بیاید واسه یه بارم که شده واسه چیزی وقت بذاریم که واسمون منفعت زیادی داشته باشه .

واسه یه کتاب جامع که هر کلمه اش یه دنیا درسه .

از من گفتن .

باران هم دفعه اولیه که داره این ختم رو می خونه . می تونید از اونم نظر خواهی کنید .

البته من و اون داریم بدون داشتن ختم خاصی روزانه می خونیم .


و اما نحوه ختم :

توی وب برنامه ختم رو می گذارم .

115 تا کد داریم . هر کس مایل بود توی قسمت نظرات اسمش رو بنویسه و یه کد انتخاب کنه .

البته اگه خواهر ، مادر، پدر، برادر یا هر کس از وابستگان کسی هم خواست شرکت کنه می تونید اسمشون رو بگید با کدی که انتخاب می کنند .

تعداد که درست شد ختم رو شروع می کنیم .


چگونگی ختم :

هر کس یه کد داره . تاریخ شروع ختم که اعلام شد اون شخص مثلا کد 1 ، طبق برنامه قسمتی رو که مربوط به کد 1 میشه ، می خونه .

فردای روز شروع ختم ، شماره 2 رو می خونه تا روز صد و پانزدهم که قسمت مربوط به کد 115 رو می خونه .

اینطوری در پایان 115 روز مثلا کد شماره 1 ، یک دور کامل نهج البلاغه رو ختم کرده .

ولی در هر روز چون تعداد افراد شرکت کننده در ختم 115 نفره ، کل نهج البلاغه هم در یک روز ختم میشه .

یعنی در طول 115 روز ، 115 بار نهج البلاغه ختم خواهد شد . انشاالله .

نمی دونم منظورم رو می تونم خوب برسونم یا نه ؟

ولی اگه نمی تونم از باران کمک می گیرم .

ضمنا یه چیز دیگه هم که هست اینه که یه کار دیگه هم می تونیم بکنیم :


 

اینکه بعد از شروع ختم ، هر کس از شرکت کنندگان هر قسمتی رو که بیشتر از همه مورد نظرش بود یا به نظر خودش زیباتر یا موثرتر بود رو انتخاب می کنه .

و بعد توی وبلاگ خودش یا توی همین وب اون قسمت رو به بحث می گذاره .

ضمنا دلم میخاد که بعد از شروع ختم همه نظر واقعیشون رو اعلام کنند .

نمی دونم شاید خدا خواست و این ختم باعث تحول خیلیا از جمله خود من شد .

از همین الان هم بهتون بگم این ختم روزانه بین 5 تا 10 دقیقه بیشتر وقت نمی گیره .

کسی نگران این نباشه که نمی رسه .

اگرم نگران این هستید که یادتون میره ، مثل من و باران هر کی سهمش رو توی روز خودش خوند به دوستش تک می زنه تا اونم یادش بیاد .

زمان و مکانش هم اصلا مهم نیست . فقط در طول یک شبانه روز حتما باید قسمت مربوط به همون روز خونده بشه .

در ضمن مشتاقانه منتظر هر گونه انتقاد ، پیشنهاد و یا هر مطلب دیگه ای که باشه هستم .

توکل به خدا .

راستی باران جان . در مورد اینکه مدت ختم بیشتر بشه با نفرات کمتر .

من حرفی ندارم . ولی خوب تقسیم بندی کردنش یه کم سخت تر میشه .

اگه می تونی برنامه ریزی ای واسش بکنی ، هستم .


خوب برای شروع :

هر کس رو که نوشتم کدش رو خودش انتخاب کنه تا جلوی اسمش کدش رو هم بنویسم .


 
1- بهار : کد ( 115 )
2- باران  ( 114 )    
3- زینت  
4- توت فرنگی ( 7 )
5- نیلوفر ( 4 )
6- مریم ( خواهر م ) ( 2 )
7- امیدی ( همکارم) ( 102) 
8- کوثر ( 14 )
9- مینا ( همکار م ) ( 110 )
10- قادری ( همکارم )
11- شمسی همکارم ( 5 )

12- رحیمی همکارم ( 77 )
13- ترنج ( 3 )
14- مامانم ( 80 )
15- خاله ام ( 75 )
16- دکتر باران ( 1 )
17- زن داداش باران ( 113 )
18- منصوره دوستم ( 12 )
19تا 23 - فامیل باران جان ( 55-50 )

  خوب برای گذاشتن 
این لینک توی وب ، زهره رو از خواب ناز بعدازظهر بیدار کردم .

اونم با کلی نق و قر اومد و زحمتش رو کشید .  

 

  برای دیدن و دریافت برنامه ختم کلیک کنید


هر چقدر می تونید نیرو جمع کنید تا هر چه زودتر ختم رو شروع کنیم .

راستی شنیدم که این ختم خیلی هم حاجت میده .

بهرحال هر کس با هر نیتی می خونه امیدوارم که به حاجت و نیتش برسه .

انشاالله .

 

بعد نوشت از زبان باران جان :

من یه پیشنهاد دارم که اگه موافق باشین ختم هم زود شروع میشه. میگم اگه موافقین مث الان من و بهار که هر دو از یه تارخ باهم شروع کردیم به خوندن اینایی که هستیم از یه تاریخ مثلا اول اردیبهشت شروع به خوندن کنیم و باهم پیش بریم قطعا بچه ها وقتی آشنا بشن می تونیم اون ختم 115 نفره رو هم شروع کنیم . هرکی می خواست فایل تقسیم بندی ختم رو  که به فرمت عکس درآوردیمش از وبلاگ برداره و اعلام کنه که اونم هست تا صرفا بدونیم چند نفریم که داریم باهم می خونیم . اگه کسی دیرتر از تاریخ اعلامی متوجه شد می تونه عقب افتادگی ش رو با تاریخ ما حساب کنه و خودشو به بقیه برسونه مثلا بگه از اول اردیبهشت امروز که 7 اردیبهشته هفت ردیف از برنامه رو عقبم و اونو جبرانی خودش بخونه و به بقیه بچه ها برسه. اینجوری تو مسیر تعدادمون افزایش پیدا می کنه و بچه هایی هم که هستن سرد نمیشن . هماهنگی ها هم راحت تره هرکی اراده کرد از نیمه راه هم بهمون بپیونده بسم الله.... خیلی ساده از ردیف مربوط به تاریخ اون روز شروع کنه عقب افتادگی ش رو هم یواش یواش جبران کنه. همه این تفاسیر کلهم واسه 5 تا 10 دقیقه در روز هستش.

چهارما : اینکه نفعش رو وقتی میگیرین که شروع کنین چون ختم فارسیه کلی باهاش حال می کنین. درواقع یه جورایی میشه گفت کار گروهی و پیشبردن همزمان مطالعه یه کتاب خوب و مفیده.... مث اینکه بادوستاتون قرار بذارین یه کتاب رمان رو مثلا روزی دو صفحه یا یه پاراگراف بخونین. درست به همون میزان ولع خواهید داشت برای ادامه ش. شروع کنید خودتون متوجه میشین. حالا بگذریم که کلی دیدتون باز میشه نسبت به همه چی وقتی شروع به خوندن می کنید چیزای زیادی واستون روشن میشه از ابعاد مختلف شخصیتی امام . اینکه یه انسان به معنی انسان چطور می تونه باشه.

پنجما : بهار جان لطف کن و اگه صلاح دیدی این توضیحات رو بصورت بعدا نوشت به مطالب قبلی وبلاگت اضافه کن. هرکی هم دوس داشت در این مورد پست بذاره و برنامه مربوطه رو بذاره.

ششما : برای یادآوری مطالعه روزانه و از اونجایی که همه بچه ها غالبا سرکشی روزانه به وبلاگهای هم دارن می تونن با کامنت به هم یاد آوری کنن حتی اگه با گذاشتن شکل یه بوس یا گل  اعلام حضور به نشانه یادآوری مطالعه داشته باشن بد نیست

هفتما : یه پیشنهاد دارم برای اینکه بیشتر لذت ببریم از خوندن این کتاب و مث من عقده ای نشید برید واسه خودتون تو سر رسید یادداشت کنید و حالشو رو ببرید، هر احساس لذت بخشی که با مطالعه این کتاب بهتون دست داد  یا در کل هرچی از مطالعه اون روز یا هر موقعش دستتونو گرفت تو وبلاگ هاتون بنویسید  اینطوری هم وبلاگها زود به زود آپ میشن و هم یه مطلب مفید رو به بحث و نظر گذاشتیم و برداشتهای آزاد یا احساسات و نظراتمون رو گفتیم. وقتی که موضوعی مورد بحث و نظر قرار میگیره بهتر هم فهمیده میشه و ابعاد بیشتری ازش برامون باز میشه .

 




موضوع مطلب :
چهارشنبه 90 فروردین 24 :: 8:24 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام .

چون عجله دارم تند تند می نویسم و میرم .
دیشب بابک از بیرون بهم زنگ زد گفت یه سری لوازمش رو ببرم دم پارک قلمستان که بهشون نیاز داشت تا بره جائی و برگرده .

منم رفتم و اونجا و بعد که داشتم برمی گشتم خونه سر چهارراه ورزشگاه پشت چراغ قرمز ایستاده بودم و چند لحظه بیشتر به سبز شدن چراغ نمونده ود که یهو دیدم یه نفر در

ماشین رو باز کرد و کیفم رو از روی صندلی جلو برداشت و در کمال آرامش بدون اینکه حتی بدوه رفت !!!!!!!!!!!!!

وااااااااااااااااااااااااااااای منو بگی اصلا متوجه نمی شدم چه اتفاقی افتاده . کمربندم رو که بسته بودم تکون نمی تونستم بخورم که اقلا یکی از دسته های کیف رو بگیرم و حرکت کنم .

جالب اینجا بود که در ماشین رو هم نبست و رفت .

حالا من همیشه خودم قفل مرکزی رو می زدم به بابکم می گفتم وقتی کیفت رو میذاری صندلی عقب حتما درا رو قفل کن ولی دیشب نمی دونم چه حکمتی داشت که یادم

رفت این کار رو بکنم .

من توی راهی که داشتم می رفتم به سمت چهارراه این موتوریه رو دیدم و ازش سبقت گرفتم .

خلاصه مونده بودم چه کنم که بجای مستقیم رفتن رفتم دنبالشون . اونا رفتند به سمت پمپ بنزین سر سه راه ملک شهر ولی قبل از رسیدن به پمپ بنزین رفتند تو خ عارف .

تمام بدن  من می لرزید اینقدر که حتی نمی تونستم روی پدال گار و کلاچ فشار بیارم .

هم می خواستم برم هم می ترسیدم .

ساعت 9 شب بود .

خیابونا خلوت بودند به موتوریه رسیده بودم حتی می تونستم بزنم بهش ولی خوب ترسیدم .

وسطای عارف اومدم بایستم دیدم یه پرایدی بهم اشاره کرد که نایست بیا .

جون گرفتم و رفتم ولی از اینم می ترسیدم که نکنه اونام همدستشون باشن .

خلاصه هیچی رفتیم تا رفت به سمت خ کاوه و بعد دیگه اونجا موتوریه خلاف رفت و اون پرایدی هم نتونست تعقیبش کنه . هر چند که چوب هم برداشتند واسش ولی در رفت 

هیچی دیگه نمی دونستم چه کنم .

تازه بعد زنگ زدم به بابک که اینطوری شده اونم گفت برو خونه تا بیام .

توی راه به گوشی ایرانسلم که تو کیف بود زنگ زدم اول گوشی رو برنداشت و بعد واسش اس زدم که تو اون کیف پول نیست فقط مدارکمه بندازش یه جا تا بیام ببرم .

بعد که رسیدم خونه بش زنگ زدم . برداشت ولی حرف نمی زد .

بهش گفتم ببین این کیف پول توش نیست فقط مدارک منه که اونم به درد تو  نمی خوره بنداز یه جا تا بیام ببرمش .

اولش گفت باشه یه ساعت دیگه میندازم جلوی بیمارستان غرضی بیا ببر .

بعد گفت نه اول رمز عابر بانکت رو بده من لنگ 200 هزار تومن هستم .

منم گفتم اون کارت مال من نیست .

خلاصه وقتی دیدم اینطوری میگه بهش گفتم همش مال خودت من هیچی نمی خوام .

خلاصه بابک که اومد خونه بهش زنگ زد ولی انگار ترسید و یه مدت گوشی رو خاموش کرد .

شام خوردیم و رفتیم پاسگاه غرضی . بابا و مامانمم اونجا بودند .

ولی گفتند باید برید کلانتری 20 توی مفتح .

رفتیم اونجا و قبلش دم غرضی دوباره به آقا دزده زنگولیدیم برداشت .

بابک بهش گفت من اهل معامله ام فکر می کنم تو مدارک خانمم رو پیدا کردی بیار و مژدگونی بگیر .

عابر بانک پست بانک رو من تازه گرفته بودم و فرصت نشده بود رمزش رو عوض کنم واسه همین رمزش رو گذاشته بودم داخلش که بعد برم عوضش کنم .

اونم به بابک گفت 50 تومن بریز به حساب همون عابر بانکش که رمز توشه من کیف رو میندازم تو پاسگاه زینبیه بیاید بردارید .

بابکم گفت بهت زنگ می زنم .

خلاصه رفتیم کلانتری 20 و اونا هم یه گزارش ازمون گرفتند و گفتند امروز بریم تجسس .

وای اینقدر خندیدیم . اون موقع که داشت ازم مشخصات می پرسید بهم گفت موهاش چطوری بود گفتم شبیه شما !!!!!!!!!!!!!!

وای اون دوتا افسره پکیدند  از خنده و خودمم بعد فهمدم چی گفتم !!!!!!!

دیگه بعد هم اومدیم خونه .

ولی باور کنید ترس تو جونم بود . حتی تنها می ترسیدم برم آب بخورم . بابکم که عین خرس خوابیده بود و من دیشب از تشنگی تلف شدم .

هان حالا بذارید متن اس ام اسهای آقا دزده محترم رو واستون بنویسم

اس اول بعد از پاسگاه غرضی که گفته بود پول بریزید به حساب :

ببین من که خر نیستم بخای منو گیر بندازی . تا نیم ساعت دیگه تو حساب بود از کیوسک زنگ می زنم کیف کجاست . اگه نبود دیگه همش نابود میشه خود دانی .

اس د.وم : ساعت 23:38 : پس با اجازت حالا که ندادی همش سوخته میشه .

اس سوم ساعت 00:50 : ریختی به حساب برم بگیرم تکلیف معلوم کن . بخدا این کیف با گوشی و مدارکش بیشاز از 50 می ارزه حالا خود دانی .بگو میدی یا نه ؟

ولی ما هی چ کدوم رو جواب ندادیم .

حالا آقا بابک می فرمایند بهش بدیم کیف رو بگبربم . حالا دیگه میخام برم دنبال پاسگاه و بانک و اینجور جاها ببینیم چی میشه .

حالا بگم چیزای خیلی مهمی توی کیفم نبود . یه 12 هزار تومن پول ، عکس کارت ملی ، دو تا عابر بانک ، کرم ضدآفتابی که تازه خریده بودم 16 هزار تومن ، کرم دستم ،

شارژر موبایل اصلیم ، گوشی سونی اریکسونم ، یه مشت قرص ویتامینی ، کتابی که از بیمارستان گرفته بود مثلا بخونم روابط زناشوئیم بهتر بشه به اسم خشم فرشته

که مسئول کتابخونه گفت بخون تا یه کم از خشمت کم کنی تو زندگی مشترک !!!!!!!!

کتاب دعا و دفترچه یادداشت و جامدادی و خلاصه از این جور خرت و پرتا .

ولی خوب خیلی دلم میخاد گیر بیفته تا حالشو جا بیارم .

البته تو کلانتری افسره می گفت ما عصر دنبالش بودیم و تعقیبش کردیم ولی دررفت . دستشم گرفته بود روی پلاکش که خونده نشه . البته دو نفر بودنا .

خلاصه دیگه حالا تا همین جا داشته باشید تا بقیشو بعدا بگم .

فعلا بای .......


بعد نوشت :

امروز صبح رفتیم دنبال پیگیری قضیه .

اول رفتیم پست بانک فلکه ملک شهر ببینیم چیزی برداشت کرده یا نه ؟ برداشت نکرده بود ولی گفتند از یکی از عابر بانکهای بانک اقتصاد نوین

اعلام موجودی گرفته که موجودی کارت از 10 هزار تومن شده بود 9900 تومن . نامرد از کیسه خلیفه خرج می کنه .

بعد رفتیم کلانتری 20 دایره تجسس که پاسمون داد کلانتری 27 توی کوجون .

رفتیم اونجا . به مسئولش گفتیم که پول بریزیم به حساب گفت نه . برید بانک تقتصاد نوین تا بهتون بگه از کدوم شعبه موجودی گرفته ببینیم اگه دوربین

داره بتونیم سی دی دوربین رو بگیریم شناسائیش کنیم .

خوب ما هم رفتیم و فهمیدیم که از عابر بانک دانشکده مهاجر ( فنی 2 ) اعلام موجودی گرفته . پاسگاه هم نامه داد که بریم و سی دی رو بگیریم که

گفتند چون تهران ذخیره میشه یک هفته ای طول می کشه .

هر چی هم که بهش زنگ زدیم گوشی رو برنداشت فکر کنم خیلی سرش شلوغ بود !!!!!!!

توی کلانتری که بودیم یه خانم جوون و شوهر و بچه اش هم اومدند که عین همین اتفاق دقیقا یک ربع قبل از من برای اون سر چهارراه رزمندگان

توسط همین دزدان شریف براش افتاده بود !!!!!

عین همون جریان . پشت چراغ قرمز . تنها . کیف روی صندلی جلو و فراموش کردن قفل ماشین !!!!!

ولی توی کیف اونم پول نبوده .

به قول بابک دزده بیچاره دیشب بدجور دپرس شده که به بد کادونائی زده !!!!!!

حالا یه چیز دیگه بگم یه کم بخندین :

صبح که رفتیم پیش افسر مثلا تجسس !!!! وقتی بهش گفتیم که بهمون گفته پول بریزید به حساب کارت پست بانک یه جور خیلی متفکرانه ای

نگاهمون کرد و گفت : بی شرف دزده !!!!!!!!!!!

وای من و بابک رو بگیر . مردیم از خنده . یاد این ضرب المثل افتادم که میگن :

از کرامات شیخ ما این است

شیره را خورد و گفت شیرین است ........

این همه وقت ما داریم خودمون رو خفه می کنیم که دزد بهمون زده حالا بعد این همه وقت متفکرانه میگه :

بی شرف دزده !!!!!!

خلاصه که اینم از جریانات امروز ما

اهان بذار اس ام اسهای امروز عصر آقا دزده رو هم براتون بنویسم :

اولی ساعت 19:29 : ریختی به حساب ؟ منو الاف نکن اگه مدارک میخوای .

دومی ساعت 19:29 : به پلیس زنگ بزنی به جائی نمی رسی اگه تا نیم ساعت دیگه تو حساب نبود دیگه تموم میشه همه چی .

جواب من : شرمنده ولی من که گاگول نیستم . تموم اون مدارک رو دوباره میشه گرفت . به درد تو که نمی خوره . دلت خواست یه جا بنداز بیام ببرم

نخواستم که ارزونی خودت . اگه تا حالا ننداخته باشی .

حالا هم اس زدم که به چه ضمانتی بریزم به حساب . اول کل چیزای تو کیف رو واسم اس کن مطمئن شم همش هست تا بعد .


یه ریزه بعدتر نوشت :

آقا طبق آخرین اخبار دوباره با آقای دزد محترم در تماس بودیم و ایشان فرمودند که تکلیف ما رو روشن کن .

منم بهش گفتم اگه اومدی کیف رو با همه چیزاش تحویل دادی بت پول میدم ندادی نه .

بعدم گفتم از کجا اطمینان کنم که کیف و همه محتویاتش پیش تو ؟

بهش گفتم خوب بگو چه چیزائی تو کیفه ؟

میگه مگه این فرشته عظیمی کارت تو نیست ؟!!!!!!!

بهش گفتم نخیر مهندس خان این مال اون یکی کیفه که دزدیدی مال من نیست تا بعد رفته کارت منو آورده !!!!!

فکر کردم گواهینامه ام پیش خودمه دیدم نه دست آقای دزد شریفه .

حالا هم زنگ زد و گفت که کیف رو میارم میندازم پمپ گاز دولت آباد گفتم نه اونجا دوره یه جای نزدیکتر بنداز .

گفتم بنداز دم بیمارستان غرضی .

میگه آخه من باید از زینبیه بیام !!!!!!

گفتم میخای آدرس خونه ات رو بده من بیام برسم خدمتتون !!!!!!!

حالا دیگه نمی دونم چی میشه .

دوباره گوشی رو خاموش کرده .

ما هم منتظر تماسش نشستیم ببینیم چی میشه .

فعلا تا بعد .

خبری بشه میام می اطلاعم .


ساعت 1 بامداد

کیفمو گرفتم هورااااااااااااااااااااااا

اخرین اخبار :

آقا خدا وکیلی دزد با معرفتی به تورمون خورد .

زنگ زد بهمون گفت کیف رو انداختم تو خ روبروی بیمارستان غرضی روی شمشادها . خودمم ایستادم کسی نیاد ببرتش زود بیاید برش دارید

بعدشم اس زد که حلالم کنید من این کاره نیستم فقط لنگ پولم . مادرم مریضه و این حرفا ......

ولی کیفم یه بوی سیگاری میده که نگو . یعنی که معتادن .

خلاصه رفتیم همونجا و کیف رو برداشتیم و جالب بود که دورتر ایستاده بود و آدرس میداد که برو عقب تر بیا جلوتر و ......

دلم سوخت واسش

جزئیات رو فردا میگم خیلی خوابم میاد ......

جزئیات خاصی وجود نداشت جز اینکه بابک پطروس شده بود واسش پول بریزه به حساب ولی خوب توی کارتش پول نبود .

نمی دونم چی باید بگم جز اینکه خدا همه رو به راه راست هدایت کنه .........


 

به مناسبت پیدا شدن کیف و مدارکم عکسائی که مدتها می خواستم بذارم و نمی شد رو گذاشتم شما هم ببینید .

حسین (خوسین سبیل)

حسین معروف به خوسین سبیل

طاها(طاولی) درحال ورزش

طاها معروف به طاولی

میز پذیرایی نوروز

میز پذیرایی نوروز


سفره هفت سین عید





 

 

 




موضوع مطلب :
پنج شنبه 90 فروردین 18 :: 10:32 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام سلام سلام ........

حالتون چطوره ؟ خوب هستید ؟

امروز قصد نوشتن نداشتم ولی خوندن کامنت باران مجبور به نوشتنم کرد . هر چند که الان توی کتابخونه بیمارستانم ولی

 خوب کوتاه

می نویسم .

خوب یه سال دیگه شروع شد ولی روال و کارها مطابق قبله . هیچ چیزی تغییر نکرده جز طبیعت .

وای که چقدر بیمارستان قشنگ شده بخصوص وقتی بارون میاد و شبنم روی سبزه ها و درختها می شینه .

قربون خدا برم با این همه زیبائی و طراوتی که به طبیعت داده و چقدر مظلومه با این همه بنده گناهکار و ناسپاس .......

خوب فعلا که خبر خاصی از جائی نیست . همه چیز بحمدلله خوبه جز اخلاق من که اونم علت داره که از گفتنش

 معذورم !!!!!

البته اگه کسی بدونه نیاگارا چیه خودش متوجه میشه !!!!!!!!

آهان من قرار بود یه چیزی توی این پستم بنویسم اونم در مورد نهج البلاغه بود .

نیازی نیست که بخام از این کتاب تعریفی بکنم یا توضیح خاصی بدم ولی می دونم که خیلیا دلشون میخاد بخونند ولی یا

 جور نمیشه یا طریقهخوندنش رو بلد نیستند .

درست مثل دفعه اول خودم . ولی خوب چند سال پیش یکی از آشناهای ما اومد سراغم و گفت ما یه ختمی مثل ختم قرآن

 واسه نهج البلاغه تشکیل دادیم اگه دوست داری تو هم شرکت کن .

منم با کمال میل پذیرفتم و این مساله رو یکی از بهترین الطاف الهی در حق خودم می دونم . چون این کتاب زندگی منو

 عوض کرد .........

باید تجربه کنی تا بفهمی .

حالا من طریقه ختم رو میگم و از همین جا اعلام می کنم اگه کسی دوست داره و مایله اعلام آمادگی کنه تا ختم رو شروع

 کنیم .

نهج البلاغه 3 قسمته :  خطبه ها ، نامه ها و حکمتها

تقریبا به 120 قسمت تقسیمش کردند واسه ختم که در نتیجه به 120 نفر نیازه .

هر کس یه شماره ای می گیره و از یه روز خاص از همون شماره شروع به خوندن می کنه مثلا شماره 1 مطابق برنامه توی

 اولین روز شروع خطبه 1 ، نامه 1 و حکمت 5-1 رو می خونه و در زوزای بعد ادامه کتاب رو مطابق برنامه می خونه .

به این ترتیب در یک روز کل کتاب توسط اون 120 نفر ختم میشه و در پایان 120 روز کل کتاب توسط یک نفر ختم میشه .

من که تجربه کردم و خیلی خیلی خیلی ازش نفع دیدم و هزار بار دیگه هم بخونم خسته نمیشم .

البته من و باران الان چند روزی هست که طبق اون برنامه شروع به خوندن کردیم ولی ما واسه خودمون می خونیم یعنی

 ختم 120 نفره نداریم .

ولی دوست داریم این ختم رو راه بندازیم .

بنابراین هر کس دوست داره اعلام آمادگی کنه ایمیلش رو هم بذاره تا بتونیم برنامه رو واسش ایمیل کنیم .

120 نفر که تکمیل شد از یه روز خاص ختم شروع میشه و در یه روز خاص تموم میشه .

البته توی دوران ختم کلی هم میشه در مورد کتاب و متون داخلش بحث کرد .

به نظر من که خیلی عالیه . نظر دیگران رو نمی دونم .

هر کی حاضره یا علی ..........




موضوع مطلب :
سه شنبه 90 فروردین 2 :: 11:35 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام سلام سلام ........

هزارن هزار سلام به همه دوستان گرامی و گل .

عید همگی مبارک .

صد سال به این سالها .

انشالا که امسال با همه سالهای دیگه زندگیتون متفاوت باشه و سالی پر از سلامتی ایمان اخلاص آرامش خوشبختی برکت

خوشی و برآورده شدن آرزوهای خوب داشته باشید .

امیدوارم که خدا به برکت این بهار زیبا با این هوای بسیار مطبوع و دلنشین همینطور که طبیعتش رو این طور زنده و با طراوت کرده

دلهای همه ما رو هم همین طور بهاری و شاداب کنه و بجای همه بدیها و ناخوشیهامون مهر و یاد و عشق خودش رو جایگزین

کنه .

انشاالله .

خوب چه خبر ا ؟ خوش می گذره به همگی انشالا ؟ احتمالا همه اینقدر درگیر مهمونی رفتن و مهمون اومدن هستند که کمتر

فرصت می کنند تو محیط نت باشند .

منم که می بینید علت داره الان اینجام .

فردا شب عروسی حامده ( پسرخاله ) . جاتون خالی دیشب هم حنابندونش بود . کلی مهمون شهرستانی اومدند . واسه

همین تقریبا دید و بازدید تعطیله تا تب و تاب عروسی تموم شه . ما هم که ظهر خونه مامان بابک دعوتیم .

آخ که چقدر ناراحتم که چرا موقع تحویل سال بیدار نبودم .

همشم تقصیر بابکه . شب آخر سال مراسم خنچه برون هادی ( پسردائی ) بود . من دلم نمی خواست برم ولی خوب چون اون

یکی دائیم که از آبادان اومده بود خونه ما بود مجبورم کرد برم .

منم خیلی کار داشتم . کلی لباس اتوئی خرید سبزه و ماهی که آخرشم خریداری نشد !!!! جاروبرقی نهائی خونه ........

بخدا اصلا دلم نمی خواست برم ولی دائی علی اجبارا راهیم کرد . منم به این شرط رفتم که وقتی برگشتم بابک لباسها رو اتو

کرده باشه ولی زهی خیال باطل !!!!!!!!!

فقط زحمت کشیده بود یه املت درست کرده بود اونم با چقدر خرابکاری !!!!!!!!!

خلاصه که هیچی . وقتی برگشتیم شام خوردیم و دائیم اینا یه کم نشستند و بعد هم با مامان اینا رفتند .

منم دیگه خیلی خسته بودم با این حال دلم می خواست بیدار بمونم ولی بابک گفت : برو بابا ....من خوابم میاد !!

منم دیدم تنهائی که خوابم می بره مسواک زدم و خوابیدم !!!!

ولی خیلی دلم سوخت . دلم می خواست این اولین سالی که تو خونه خودمونیم دور سفره بشینیم و موقع تحویل سال قرآن

بخونیم و دعا کنیم ولی نشد دیگه ......

صبح هم که یه کم زودتر از خوب بیدار شدیم و رفتم سراغ اتو کردن و بابکم یه جاروبرقی کشید و من کلی اعصابم خرد شد بابت

اینکه :

تو اتاق بودم یهو دیدم بابک جا شکری رو آورد دم در اتاق و گفت : یه ذره از این رو بچش . من یه کم چشیدم وااااااااااای .........

چشمتون روز بد نبینه . شکر نیست که ! نمکه !!!!!

آقا رفتم سر منبع اصلی دیدم بللللللللللللله .........

اینا نمکه شکر نیست که .......

حالا شاید باورتون نشه که جرات نمی کنم یه حقیقتی رو باور کنم اونم اینه که نمیها رو با شکرها قاطی کردم ...

دیروز تا حالا جرات نکردم برم از اون قوطی اصلی بچشم ببینم چه خبره ؟؟؟؟

کم هم که نیست ......

منم ولش کردم . حالا اولین غذائی که بپزم گندش درمیاد که چه خبره ؟؟؟؟

احتمالا فقط باید برای اونائی که دلشون درد می کنه غذا بپزم چون همیشه می گن شور و شیرین برای دل درد خوبه !!!!!

خلاصه هیچی دیگه لباس پوشیدیم و رفتیم دنبال مامان بابکو رفتیم مبارکه سر خاک بابای بایک یه فاتحه خوندیم و برگشتیم .

نهارم که خونه مامان اینا بودیم .

تا عصر که یهو زنگ زدنذکه دختر عمه های مامان توی راهند .......

اینقدر خندیدیم سر آدرس دادنای بابا ......

بابای من همیشه یه جورای ناجوری آدرس میده !!!!!! دیروز که اینا زنگ زدند و آدرس گرفتند بعد هر چی منتظر شدیم نیومدند .

بابک می گفت بابات یه جوری آدرس داد که اینا تا سیزده به در تو اصفهان سرگردونند بعد هم از یکی می پرسند آقا راه شیراز از

کدوم طرفه ؟؟؟!!!!!!!!

ولی بعد علی رفت جلوشون و رفتند خونه خاله اینا .

بعد هم که همه رفتیم خونه خاله و شام و بعدم خونه عروس خانم واسه حنابندون .

بعد از حنابندونم که مهدی همه جونا رو جمع کرد تو ماشین و اون با زانتیا ما هم با پرایدو و خاله و مرضیه و یکی از پسرا رفتیم تو

خیابون و اگه بدونید چه مسخره بازی ای درآورده بودند .

صدای ضبطا بلند و دست و کل و جیغ و وااااااااااااااای که چه کردند تا رفتیم تو دقیقی فیروزه ( زندائی ) رو رسوندیم خونه شون و

برگشتیم .

همه هم انگار مثل ما خل شده بودند !!!!!! یه پسره ای سر دروازه دولت منتظر تاکسی بود از دور که صدای ضبط رو شنید بدون

هیچ آمادگی قبلی آنچنان شروع به رقصیدن کرد که همه مون مردیم از خنده !!!!!

بهرحال دیگه رسیدیم خونه خوابیدیم .

فعلا که هنوز خبر خاصی نیست غیر از اینکه یه شب قبل از عید هم از بس این بابک نق زد که رنگ موهات رو دوست ندارم

 بردمش دم آرایشگاه کاتولوگ رو دادم دستش گفتم انتخاب کن !!!!

اونم یه رنگ شرابی بنفش رو انتخاب کرد و منم گفتم علی الله . هر رنگی بشه به جهنم .

دوباره بیست و پنج هزار تومن ناقابل سلفیدند آقا بابک و رنگ موهام رو عوض کردم !!!

اولش که انگار مشکی بود ولی حالا هی رنگش داره روشن تر میشه .

خوب دیگه من برم .

فعلا خوشت باشه .




موضوع مطلب :
پنج شنبه 89 اسفند 19 :: 8:58 عصر ::  نویسنده : بهار
  • سلام . امروز بعد از مدتها دارم از تو خونه مون می نویسم . بابک رفته درخواست اینترنت با سرعت خیلی بالا داده و بهش دادند و حالا یعنی سرعت خیلی زیاد شده .

چند روز پیش یعنی روز یکشنبه بعد از کلی کلنجار با بابک بالاخره رفتم موهامو رنگ کردم .

نمی دونم اسم رنگش چیه ولی هر کس می بینه میگه قشنگه الا بابک بدسلیقه !!!!!!!!!!!!

باور کنید من نمی دونم خدا چه وجه اشتراکی بین من و بابک دید که میگن خدا در و تخته رو با هم جور می کنه ؟؟؟!!!!!!!!!!

یعنی ما دوتا هیچ وجه اشتراکی نداریم و هر چی هست وجه اختلافه !!!!!!!!!!!!!!

من موی لخت دوست دارم اون فر !!!!!!!!

من رنگ ملایم دوست دارم اون رنگ تند . ( می گفت یا برو موهاتو سفید کن یا شرابی یعنی دوتا رنگی که اصلا به من نمیاد !!!!!!! )

یا اووووووووووووووووووو یه عالمه چیزای دیگه که اگه بخام بگم باید تا صبح بنویسم .

من میگم رنگ تیره کلاس داره شیکه قشنگه ولی اون محض رضای خدا نمیذاره من حتی واسه سرکارم یه مانتو تیره بخرم!!!!!!!!!!

خلاصه که ماجرائیه این زندگی ما ..........

امشبم که چون آقا بابک ظهری ماشین رو شستند و بعد هم باران گرفت جرات بیرون بردن ماشین رو نداشتیم و در نتیجه خانه نشین گردیدیم و ایشان شرمنده فرموده و املت پلو

با تخم مرغ  مسما واسمون درست کردند که خوب خدائیش خوشمزه هم شده بود !!!!!!!!!!!!!!!!!!

راستی از خونه تکونی چه خبر ؟؟؟؟!!!!!!!!!

من که خیال کار کردن زیادی ندارم ولی با این حال این چند روزه هی کابینتهای آشپزخونه رو ریختم بیرون و مرتب کردم و آخرش بالاخره نمی تونم بی خیال باشم .

ضمن اینکه سوم عید هم عروسی پسرخالمه و لباس هم نخریدم !!!!!!!

از خریدای عید فقط من دو تا مانتو خریدم و یه شلوار لی ........

کفش واسه سرکار و عید میخام .

بابکم که هنوز هیچی نخریده ............

هی هم امروز و فردا می کنیم .

حالا هم که هی بارون میاد و خونه نشین شدیم .

ولی چه هوای خوبیم شده هااااااااااا

ای ول

فردا شب هم تولد علی داداشمه هم عروسی پسردائی بابک .........

نمی دونم چه کنیم ؟

تازه صبح شنبه رو بگو که باید بری سرکار .

آخ که این چند وقته بدجور سرکار درگیرم با این هم اتاقی پرروم .

خدا نکنه از کسی بدم بیاد که از این بدم اومده !!!!

فکر کرده همه نوکر پدرشن . ولی خوشم میاد خودش می دونه نباید با من دربیفته !!!!!!!!!

یکی دوبار بدجور حالشو گرفتم حساب کار اومده دستش .........

ولی خوب می دونی بهرحال اعصاب خودمم خرد میشه .

خوب................

 نمی دونم دیگه تا عید می تونم بنویسم یا نه .

هر چند که گمون نکنم بشه

بنابراین از همین الان و پیشاپیش عید رو به همه تبریک میگم .

امیدوارم که سالی پر از سلامتی ایمان آرامش خوشی برآورده شدن تمام آرزوهائی که به خیر و صلاح باشه و بهرحال سال خیلی خیلی خیلی به توان بی نهایت داشته باشید .

سر سفره سال تحویل البته اگه بیدار بودید که در مورد خودم مطمئنم هفت کله خوابم !!!!!!! ما رو هم دعا کنید .

یه حس ششمی بهم میگه این همه آشوب تو کشورهای عربی که از نشانه های ظهوره یعنی اینکه امسال شاید بشه به این جمله معروف امیدوارتر از همیشه شد که :

شاید این جمعه بیاید شاید

پرده از چهره گشاید شاید

انشاالله ...........

عیدتون مبارک  

 

بعد نوشت :

رفتم ایمیل چک کنم یه ایمیل قشنگ دیدم گفتم شب عیدی بذارم تو وبلاگ شمام بخونید .....

لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم می‌خواهی به آن خانه برگردی یا نه؟

     

لازم است گاهی از مسجد و کلیسا بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه میبینی  ترس یا حقیقت ؟

  لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی، گوگل و ایمیل و فلان را بی‌خیال شوی، با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهن‌پاره‌ی برقی است یا نه؟

 لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج تا ببینی  در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده

لازم است گاهی عیسی باشی، ایوب باشی، انسان باشی ببینی می‌شود یا نه؟

 لازم است گاهی درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟

لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی، فکر کنی که چه‌قدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است؟

 

 و بالاخره لازمست گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری واز خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن شوم که اکنون

هستم آیا ارزشش را داشت ؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 خوشتون باشه تا بعد .......

 

 

 




موضوع مطلب :
دوشنبه 89 اسفند 16 :: 2:21 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام علیکم و رحمه الله ..........

خیلی وقته دیگه مثل قبل انگار حرفی واسه گفتن ندارم و وقتی برای نوشتن !!!!!!!!

خیلی وقتمون پر شده و همش در حال جنب و جوشیم .

البته ناشکر نیستم همین که وقتمون به بطالت نمی گذره و کار مفید انجام میدیم خودش خوبه .

اگرچه خسته میشیم ولی خوب جوهر انسان ( قبلا مرد بودا حالا شده انسان !!!!! ) کاره .

احساس خوب و لذت بخشیه وقتی می بینی کار می کنی و منتظر نتیجه اش می مونی .

البته کارائی که ما الان داریم انجام میدیم به این سرعت نتیجه ای در بر نخواهد داشت . زمان می بره .

ولی بارها و بارها این تجربه رو دارم که خدا هیچ تلاشی رو بی نتیجه نمی ذاره .

ولی راستش این چند وقته خیلی از کار کردن خودم سرکار راضی نیستم .

وقتی خودم رو با دوران طرحم تو اون بیمارستان مقایسه می کنم که با چه انرژی و چقدر خالصانه کار می کردم و اون دوران رو با کار کردن

تو این بیمارستان مقایسه می کنم احساس می کنم مثل اون موقع خدائی و پیر و پیغمبری کار نمی کنم ......

اونجا هیچ وقت کار شخصی نمی کردم ولی اینجا چرا !!!!!!!!

اونجا با علاقه کار می کردم و اینجا نه !!!!!!!

نمی دونم در کل که راضی نیستم .

رحیمی منتظر نته آخه من بیمارستانم تا 8 شب تا فردا آف بشه واسه کار بابک ..........

مجبورم برم

تا بعد ..........




موضوع مطلب :
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >