سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 39
  • بازدید دیروز: 40
  • کل بازدیدها: 194574



یکشنبه 90 شهریور 6 :: 10:9 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام به   همه دوستان عزیز و مهربون . طاعات و عبادات همگی قبول . امیدوارم که نهایت  استفاده معنوی رو از این ماه پربرکت برده باشید و مثل من بی بهره نمونده باشید .
الان که اومدم پای نت فقط به خاطر این بود که
دیگه واقعا حالم داره از خوابیدن بهم می خوره !!!!!!!
سحر که پا میشیم بعد نماز تقریبا تا ساعت 7 و خورده ای می خوابیم . من دیگه 8 به بعد می رسم بیمارستان .
ظهرها هم که دیگه خیلی دیر برسیم خونه 2 و نیمه . وقتی می رسم اگه بدونم افطار خونه ایم که مقدمات پخت غذا رو فراهم می کنم و می خوابم تاااااااااااااااااااااااا 6 واینجورا  وای نمی دونید که وقتی می خوابم دیگه نمی تونم پا شم !!!!!!!!! انگار حس به تنم نیست !!!!!!!
بعدا که به زور پا میشم اول قرآنم رو می خونم بعدم یا میرم سرغذا یا آماده میشیم واسه رفتن به مهمونی !!!!!!!
بعد از مهمونیم که طرفای 10 و نیم یازده میشه دوباره برمی گردیم خونه و دوباره خواب تا سحر .
باور کنید امشب دیگه حالم داره از خوابیدن بهم می خوره !!!!!!!
واسه همین گفتم بذار بیام یه کم بنویسم . به قول باران
وبلاگم تار عنکبوت گرفته !!!!!

خوب بگید ببینم سوره شوری رو خوندید یا نه ؟؟؟؟
من که خدا توفیق داد و به نیت یکی از دوستان خیلی خوبم خوندم . فقط امیدوارم که موثر باشه .
اون سالی که من و داداشم ازدواج کردیم مامانم بعدهاش اعتراف کرد که واسه هردومون خونده بوده . بعدشم می گفت که اکثر کسانی که به نیت بچه هاشون خونده بودن نتیجه دیدند .
حالا دیگه تا قسمت چی باشه و حکمت چی !!!!!!
من که دلم میخواد از اول ماه آینده هر روز یه خبر ازدواج بشنوم .
هرچند که تحفه ای نیست و انشالا همه مزدوج میشن و بعدا حسرت روزای مجردیشون رو می خورند . ولی خوب این راهیه که باید بالاخره رفت پس هر چه زودتر بهتر .........
جریان اون جمله است که می گفت :
ا
زدواج مثل دستشوئی رفتن می مونه اونائی که توشن میخوان بیان بیرون و اونائی که بیرونن هول می زنن برن تو !!!!!
البته این یه جمله همین طوری بود یهو به کسی برنخوره خدای نکرده .......

امروز صبح که رفتم سرکار توی درآمد پشت میز ایستاده بودم و سرگرم حرف زدن با یکی از همکارا بودم که احساس کردم یه چیزی خورد به پام و بعدش صدای جیغ اون یکی همکارم رفت بالا .....
بله . آ
قای موش سیاه عزیز خورده بود به پام و رفته بود !!!!!!
من خیلی نمی ترسم ولی نمی دونی که چه بلوائی شد تو ساختمون . از این اتاق می رفت تو اون یکی و بعد تو اتاق بعدی و همین طوری تا رفت تو دستشوئی و با ورد به هر اتاقی صدای جیغ بود که می رفت هوا !!!!!!!
آخرشم نفهمیدم کجا رفت و چه بلائی سرش اومد ولی کلی خندیدم .

امروز بالاخره واسم یه کامپیوتر آوردند تو اتاق . خیلی وقت بود درخواست  داده بودم . کلی کار داشتم باهاش هی باید منت همکارمو می کشیدم تا کی دستش  آزاد بشه من بتونم کار کنم .
ولی خدا رو شکر دیگه راحت شدم .

فردا شب به مامانم اینا گفتم بیان خونه مون واسه افطاری .
این مدت همش ما رفتیم یا خونه مامان یا مریم میخواستم امشب بگم بیان مریم غذا درست کرده بود واسه همین گفتم فرداشب بیان .
امروز عصر مرغ رو گذاشتم با پیاز و فلفل دلمه ای و هویج و سیب زمینی و آلوچه و رب پخت .
یه مقدار مرغ دیگه هم جداگونه آب پز کردم .
میخام اون مرغ با مخلفات رو دمپختی کنم بذارم لای برنج . با اون یکی مرغ هم میخام از اون خوراکها درست کنم که یه بار درست کردم .
مرغ رو ریش ریش می کنی با پیاز داغ و فلفل دلمه ای و قارچ و ذرت و سیب زمینی سرخ کرده و سس مایونز و پنیر پیتزا .
تازه میخام یه کم کشک و بادمجونم درست کنم .
خلاصه که  قراره خیلییییییییی خانوووم بشم !!!!!!!!!!!
فقط امیدوارم خوب و خوشمزه بشن غذاها وگرنه آبروم میره .

خیلی حوصلم سر رفته . خیلی وقته دلم واسه عمه ام تنگ شده ولی بابک نمیاد بریم .
گاهی وقتا این اخلاق بابک خستم می کنه . از خونه دیگران رفتن خیلی خوشش نمیاد.
فقط دوست داره توی شهر بگرده ولی من دلم میخواد با دیگرون برم و بیام .
قبل از ازدواج خونه همه می رفتیم و میومدیم ولی حالا رفت و آمدم فقط محدود شده به خونه مامان خودم و مامان بابک و به ندرت خونه مریم .
حتی خونه خالم که مثلا صاحب خونمونه و بالای سرمونم نمی ریم .
هر موقع بش بگم بیا بریم میگه ولش کن حالشو ندارم ولی اگه من یه وقت تنها برم کلی بهش برمی خوره که چرا تنها رفتی ؟؟؟؟؟؟!!!!!!
اصلا فکر نمی کنه که من یه عمر با همه رفتم و اومدم میشه کمترش کرد ولی نمیشه قطعش کرد .
نمی دونم گناه ن چیه که اون توی یه خانواده خیلی کوچک و بی رفت و آمد بزرگ شده ؟؟؟؟؟
الان چند شبه دارم بهش میگم بیا بریم یه سر به عمه ام بزنیم هر شب یه بهونه میاره و بعدم میگه بعد ماه رمضون ولی بعدشم می دونم به هزار بهونه از زیرش درمیره .
خاله هام شاکی عمه شاکی بقیه فک و فامیل شاکی که چرا نمیای و من گرفتار اخلاق  بابک .
واقعا رفت و آمد خونم کم شده !!!!!!

زندگیمون محصور شده به دوتا چیز :
اینترنت و ماهواره .
یا پای نت نشسته یا کنترل ماهواره دستشه و داره فیلمای خشنی می بینه که من ازشون متنفرم .
گاهی وقتا اینقدر از دستش کلافه میشم که نمی دونم چکار کنم .
فیلم ایرانی حق ندارم ببینم مگر فیلمائی که آقا بابک دوست داشته باشند . بیرون فقط جائی که اون دوست داره . غذا فقط چیزائی که اون دوست داره .
تازه جالبه بدونید که با همه این تفاسیر به من
خودخواه هم میگه !!!!!!!!!

یه چیز خیلی خیلی جالب تر اینکه کلا در مورد آقایون یه چیزی رو بهتون میگم بدونید .
اگه از یه چیزی منعشون کردین میان دنبالش اما کافیه بهشون چراغ سبز نشون بدین که مثلا آزادی فلان کار ( حالا هرکاری که باشه ) رو انجام بدی !!!!!!
تا اون روز واسه انجامش له له می زدن ولی بعد هی طفره میرن . واست ناز می کنن . فرقی نمی کنه که حالا این کاری که میگم به نفعشون باشه یا به ضررشون فقط مهم اینه که کاری رو انجام بدن که مخالف نظر تو باشه !!!!!!!!!

چه می دونم والا .
یا مثلا توی روابط دوست دختر پسری . حتما شنیدین که وقتی دختره تعریف می کنه از روزای اول آشنائی این طوری میگه که چطور پسره هی می اومده دنبالش و ناز می کشیده و چکارا که نمی کرده تا کی ؟؟؟؟؟؟
تا اون موقع که مطمئن بشه طرف ازش خوشش اومده و بهش علاقمند شده ............
اون وقته که ناز کردنای پسره شروع شده و دختره دنبالش دویده .
حالا تو همین گیر و دار اگه دختره دوباره کم محلی رو شروع کنه ببین چطور پسره باز میاد طرفش !!!!!!
کلا همین طوریه .
آدمیزاد در مورد اون چیزی که ازش منع بشه حریصه والا اگه آزاد بشه بی خیال میشه .
کلا که خیلی از این جور زندگی خسته شدم . یا سرکار یا خونه یا خواب یا مهمونی یا تحمیل دیدن فیلمائی که ازشون متنفری !!!!!
نمی دونم چی بگم .
همتم نمیشه که بشینم اقلا درس بخونم . ولی می دونم اگه یه روز کتاب گرفتم دستم از فرداش همش نق می زنه که : همش کتاب دستته پس من چی ؟؟؟؟
ولش کن بابا بی خیال ......
اینا رو میگم تا مجردا خودشون رو واسه این چیزا هم آماده کنند !!!!!!!!

خوب باران جان خوب شد ؟؟؟؟؟؟؟؟
تار عنکبوتای وبلاگم باز شد ؟؟؟؟

راستی کلی عکس از کادوهای تولدم گرفته بودما ولی وقت نشد بذارم انشالا در اولین فرصت خواهم گذاشت .

راستی تو شبای قدر اگه لایق بوده باشم واسه همه بچه های وبلاگی دعا کردم بخصوص مجردهائی که می دونم تحمل بعضی چیزا و بخصوص بلاتکلیفی قبل از ازدواج واسشون سخت شده .
انشالا که خدا همه مون رو آخر عاقبت به خیر و سلامت بداره و از نعمت ایمان و محبت اهل بیت محروممون نکنه .
خوب دیگه هر چند خوابم نمیاد ولی کم کم دیگه از نوشتن خسته شدم .
قربان همگی ..........
یا علی ..........

 

بعد مهمونی نوشت

سلام دوباره .  اومدم ببنویسم خدا رو شکر همه چی به خوبی و خوشی تموم شد . خاله هامم دعوت کردم . و اما غذاها :
مرغهای پخته شده رو با پیاز داغ و زرشک و زعفرون زدم به برنجها ، کشک و بادمجان و اون غذائی که گفتم با سس مایونز بود و پنیر پیتزا .
ماست و سالاد و نوشابه و دوغ هم که بود فقط حیف همه اینقدر هول بودند که نشد عکس بگیرم !!!!!!!!
بهرحال خدا رو شکر همه چی خوب بود ..........
کج بانوئیم واسه خودم بابا ........




موضوع مطلب :
شنبه 90 مرداد 15 :: 3:24 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . حالتون چطوره ؟ خوب هستید انشاالله ؟
چه می کنید با روزه داری ؟ 
من که اصلا از این ماه رمضون و گرسنگی و تشنگی تا الان چیزی نفهمیدم . می دونید چرا ؟؟؟؟؟؟؟
چون قبلش هم خیلی رژیمی غذا می خوردم . اهل آب خوردن زیاد هم نیستم . بنابراین خیلی اذیت نمیشم .
خوب چون الان خیلی خوابم میاد فقط یه چیزی می نویسم و میخوام که شما هم اطلاع رسانی کنید چون تجربه شده است .


توی روز 25 ماه مبارک رمضان به نیت ازدواج مجردین توسط خود اون شخص یا خانواده اش یا هر کسی ولی به نیت اون شخص 5 بار سوره شوری که خودش هم توی جزء 25 قرآن هست خونده بشه .


باور کنید خیلی مجربه .
اومدم زودتر اینو بگم که توی روز خودش یهو یادم نره .
برای اولین بار یه پست کوتاه نوشتم .
توی لحظات افطار و سحر ما رو هم از دعای خیرتون فراموش نکنید لطفا .
قربان شما ...............




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 مرداد 2 :: 11:36 عصر ::  نویسنده : بهار
[نوشته ی رمز دار]  




موضوع مطلب :
شنبه 90 مرداد 1 :: 5:22 عصر ::  نویسنده : بهار

سلاملکم . احوالات شما ؟ خوب هستید انشالا ؟
می بینم که انگار اصلا از مطلب علمی خوشتون نمیادا !!!!! جز ملیحه جان که البته بدیهیه چون این مطلب به رشته اش می خوره .
خوب چه خبرا ؟ ما رو نمی بینید خوش می گذره ؟
راستش رو بخواید این چند وقته به طور عجیبی کارای بیمارستانم زیاد شده  البته فرعیاتش زیاد شده نه اصلیاتش!!
مثلا راه افتادن ساب کمیته مدارک پزشکی تحت عنوان بررسی کیفی پرونده که البته خیلی طرفدار پیدا کرده و هر هفته سه شنبه ها برگزار میشه و مطالب خیلی خوبی از توش درمیاد .
پزشکامون تازه دارند متوجه میشن که چه خبره ؟؟؟؟!!!!!!
و چطور این اینترن و رزیدنتهای  محترم با جون مردم دارند بازی می کنند .

این چیزاش خوبه ولی تایپ صورتجلسه ها و تهیه کردن نامه های مربوط به این پزشک و اون رزیدنت و این مسئول بخش و ......... واااااااااااااااااااااای که این کارای جانبیش منو بیچاره کرده .
همین کارائی که اصلا به چشم نمیاد خودش بیشتر از هر چیز دیگه ای وقت می گیره .
بعد هم که هی جلسه پشت جلسه همشم بی اثر و بی فایده !!!!!!!!

تازه کلی هم تغییر توی کادر بیمارستان ایجاد شده که به نظر من واقعا خیلی لازم بود .
بیمارستان ما چند سالی بود که یه مترونی داشت که از نظر شخصیتی بسیار محترم و آرام و مودب بود ولی متاسفانه از نظر مدیریتی و کاری خیلی چنگی به دل نمی زد یعنی اصلا با روحیات مدیر بیمارستان که یه آدم فوق العاده بی رودربایستی و کاری و حساس بود نمی خورد .همش می خواست روی عیب و نقصا سرپوش بذاره . اصلا پرسنل پرستاری هیچ حسابی ازش نمی بردند .
چند سالی بود که یه پرستار مرد از همدان اومده بود تو بخش سی سی یو بیمارستان . خوب من خیلی کم می شناختمش .  خیلی شناخته شده نبود تا اینکه شد مسئول بخش ویژه بیمارستان . 
دفعه اولی که رفتم باهاش صحبت کنم در خصوص مسائل و مشکلات موجود در بخش ویژه وقتی باهاش حرف زدم دیدم ای ول همونیه که من دنبالش می گردم .
یه آدم خیلی پیگیر و کارکرده و با تجربه و در عین حال متین و معقول و مذهبی و مودب و صبور .
خیلی ذوق کردم که یه همچین کسی رو پیدا کردم . خلاصه اون کمیته رو به پیشنهاد اون راه انداختیم و بعد هم یه کلاس مستندسازی واسه پرستارها گذاشتیم که توی اون کلاس خیلی اون بیچاره رو اذیت کردند چون فکر می کردند اون میخاد خودش رو مطرح کنه و بخاطر مسائلی که مطرح کرد خودش و خانمش رو خیلی اذیت کردند . 
من به این جور رفتارها عادت داشتم و برام عادی بود ولی اون بنده خدا خیلی ناراحت بود . اومد پیشم درددل که اینطوری گفتند و اونطوری گفتند و مترون حمایت نمی کنه و .......
بهش دلگرمی دادم که نگران نباش مدیریت خیلی پشت سر این جور کارهاست حمایتت می کنه . منم اون اوایل خیلی مشکل داشتم بخصوص با مترون ولی مدیریت خیلی کمکم کرد و .....
تا اینکه یه روز پنجشنبه که من نرفته بودم سرکار طی یه عملیات انتحاری مترون قبلی برداشته شده بود و این آقا شده بود مترون !!!!!!!!!!!!
وای نمی دونید که تو بیمارستان چه خبر بود ؟؟
مترون قبلی اصلا انتظارش رو نداشت یعنی فکرش رو هم نمی کرد و پرسنل پرستاری داشتند می ترکیدند که چرا یه تازه وارد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
خدااااااااااااااااااااااااا
و من بسیار خوشحال . چون مطمئن بودم حالا دیگه میشه کاری کرد . مترون قبلی هر وقت بهش می گفتی فلان مشکل هست می گفت :
اینقدر سیکل معیوبب تو این بیمارستان هست که هیچ کاری نمیشه کرد .........!!!!!!!!!!!
بنده خدا مترون جدید وقتی شنبه منو دید گفت : وای من روز پنجشنبه به اولین نفری که اومدم خبر بدم شما بودی که نبودی !!!!!!!!
گفتم آره مرخصی بودم .
خلاصه این از وضعیت آشفته بیمارستان

و اما امروز که تمام خوشیهای این دو روز تعطیلی که واقعا بهم خوش گذشته بود رو از دماغم درآورد ......
من تنها کارشناس مدارک پزشکی بیمارستانمون هستم و مسئول ما یه آقای فوق دیپلم چندین سال پیشه که علاوه بر این مسئولیت 60 تا مسئولیت دیگه هم داره و جالب اینجاست که از پس هیچ کدوم هم برنمیاد و جالب تر مدارای مدیریت با اونه !!!!!!!!!
همه جوره من همه کاره مدارک پزشکیم ولی نمی دونم چرا دکتر اشرفی با اینکه مدام هم میگه ولی حکم واسم نمی زنه ؟؟؟؟؟؟؟
خوب پرسنل ما هم یه خورده بابت اینکه من گاهی مواقع ایراد می گیرم و نق می زنم و حتی یه بار کار به مدیریت کشید از من دلخورن . جوری که من دیگه اصلا بایگانی نمیرم و توی همین ساختمان درآمد به کار خودم می رسم .
یه مشکلی بود که من چندین بار گفته بودم و اونها هم گوش نداده بودند تا اینکه کارشناسای بیمه یه نامه نوشتند به مدیریت و خلاصه کار بالا گرفت و بعدم من بیچاره رو متهم کرده بودند که تو اینها رو تحریک کردی و وقتی امروز مسئول رو بردم که با کارشناسها روبرو کنم اونا به شوخی بهش گفتند که
بله ایشون ما رو تحریک کرده و نمی فهمیند که مسئول ما اصلا قدرت فهم شوخی و جدی رو نداره!!!!!!!!!!
منم اعصابم خرد شد و رفتم دفتر مدیریت و شروع کردم به نق زدن .
تا رفتم تو یه نگاهی بم کرد و گفت : چیه ؟ دوباره دیروز جمعه بوده با عیالت دعوات شده اومدی دق دلیت رو سر من خالی کنی ؟
گفتم : نخیر با عیالم مشکل ندارم با پرسنل شما مشکل دارم !!!!!
خلاصه اونم اون خانم و مسئول رو صدا کرد و یه جورائی حال هر دوشون رو جا آورد .
در مورد نامه هم گفت : با شناختی که من از ایشون دارم می دونم اگه نیاز به نوشتن نامه می دید خودش می نوشت دیگه نیاز نبود کسی رو تحریک کنه !!!!
اون تو این بیمارستان داره با فوق تخصص هاش به خاطر عیب و ایرادای تو پرونده درمیفته دیگه با بایگانی که سهله !!!!!!!!
بعدشم مگه ایرادائی که می گیره الکیه ؟
به اون خانمم گفت باید به حرفش گوش بدید . ایشون که نرفته 4 سال درس بخونه که بیاد از شمای دیپلم کسب تکلیف کنه !!!!!!!!!!!

نمی دونید که چقدردلم حال اومد چرا که بارها و بارها بهشون هشدار داده بودم و بی فایده بود .
بعد هم به مسئول گفت بهشون میگی به حرفش گوش کنند و یه ابلاغ جانشینی واسش می زنی .
خلاصه که بدجوری حال هر دوشون گرفته شد .

مسئول می گفت : اون موقع که این خانم (یعنی من) تا ساعت 10 بایگانی بود بخاطر تخصصش ما 90 درصد مشکلاتمون حل شده بود ولی حالا که نمیاد دیگه نه .
منم گفتم : من تا صدسال دیگه هم نمیام چون خیلی راحت وقتی بهشون حرف می زنم تو چشام زل می زنند میگن به تو ربطی نداره اینجا مسئول داره !!!!!

خلاصه که بدجوری پته هر دوشون رو ریختم رو دایره . نه اینکه شخصی باشه این کار رو کردم چون تو زمینه کاری با کسی شوخی ندارم .
رفاقت جای خودش کار جای خودش .
خانم تا ساعت 9 بساط صبحانه اش پهنه . بعد 60 تا خط آزاد می گیره با اینور اونور حرف می زنه . بعد هم خستگی بین روز و 12 به بعدم جدول و بعدم نهار و نماز و .......
از اون طرفم خودشون رو جر میدن که وای نیرو نداریم . به کارامون نمی رسیم . وقت سر خاروندن نداریم !!!!!
شما جای من با یه مسئول بی کفایت چه می کنید ؟؟؟؟؟
بخدا نمی دونم چرا دکتر اشرفی برای انتقال مسئولیت به من با اینکه خودشم منو همه کاره مدارک پزشکی می دونه دست دست می کنه ؟
همه کارها رو من می کنم همه جلسات رو من میرم همه تصمیمات با مشورت من گرفته میشه ولی حکم نمی زنه و چراش رو نمی دونم .......
بگذریم ......

خدا رو شکر پنجشنبه و جمعه خیلی خوبی داشتیم این هفته . 5شنبه بابک اومد دنبالم رفتیم توی یه پارک خیلی خلوت کلی عکس گرفتیم و میوه و تخمه خوردیم و نمازمون رو خوندیم و رفتیم رستوران سبز .
من خوراک ماهیچه مخصوص خوردم که البته خیلی زیاد بود و بابک پلوباقلا با جوجه کباب ممتاز که خیلی خوشمزه بود . ( شاید بعدا عکسهاش رو گذاشتم )
بعدشم دوباره برگشتیم تو همون پارک و تا عصر اونجا بودیم و بعدم رفتیم خونه مریم اینا یه چای خوردیم و بعدم تو مطهری یه مانتو خریدیم و بعد خونه .........
صبح جمعه هم که به تمیزکاری خونه و گردگیری و جاروبرقی طی شد و ظهر هم خونه مامان و بعدم خواب و بعدم چای و میوه و بعدم خونه مامان بابک و بعد از مختار ....
تازه دیدیم خوابمون نمیاد و بابک گفت : بریم کوه صفه ؟
گفتم بریم .
رفتیم دنبال طه و با موتور رفتیم کوه صفه . وای که چقدر از دست طه خندیدیم .
جیغ می کشید، پا می شد موتور رو تکون می داد و بعدشم پاش رو می زد به یه قسمتی از موتور که خاموش می شد و بعد می خندید و می گفت میخام بیفتونمتون !!!!!!!!!!
خیلی هوا خوب بود جاتون خالی خیلی خیلی خوش گذشت . هر چند از بس زنگ زدند طه رو بیار دیوانه شدیم ولی خوب تو راه برگشتن زنگ زدند که دائیم اینا هم از شمال برگشتند و تازه رفتیم دیدن حسین سبیل !!!!!!!
خلاصه که دیشب برای اولین بار ساعت 2 خوابیدیم و خیلی هم بهمون خوش گذشته بود تفریحات این دو روز .

ولی خوب اعصاب خوردی صبح تلافیش رو درآورد ولی بعد حالگیری اون دو تا التیام بخشش شد .

ای وااااااااااااااااااای سیب زمینیهای کوکوم الان سوخت !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خوب دیگه خیلی حرف زدم به تلافی این مدت . من برم تا خونه منفجر نشده ......
فعلا بای ........

و اما عکسها




موضوع مطلب :
پنج شنبه 90 تیر 23 :: 8:1 عصر ::  نویسنده : بهار
مطلبی در خصوص تشخیص خونریزی مغزی
در یک گاردن پارتی خانم ژولی پایش به سنگی خورد
وبا پشقاب غذا در دستش به زمین خورد، علت زمین
خوردنش کفش جدیدش بود که هنوز به آن عادت نکرده بود.
دوستان کمک کرده و او را از زمین بلند و بر نیمکتی
نشاندند و جویای حالش شدند.جواب داد حالش خوب است وناراحتی ندارد.
مهماندار پشقاب جدیدی با غذا به ایشان داد....
خانم ژولی بعد از ظهر خوبی را به اتفاق دوستانش گذراند
و بسیار راضی به اتفاق همسرش به خانه برگشت.
 
 
چند ساعت بعد همسر ژولی به دوستانی که در
گاردن پارتی بودند تلفن کرد و اطلاع داد که
ژولی را به بیمارستان برده اند.
خانم ژولی در ساعت 18 همان روز در بیمارستان
فوت کرد و پزشگان علت مرک را سکته مغزی  
تشخیص دادند..  

چند لحظه از وقت خود را به مطالبی که در پی
می آیند معطوف کنید، شایدروزی شما با چنین اتفاقی
برخورد کنید و بتوانید زندگی شخصی را نجات دهید
 

یک متخصص اعصاب (نرولوژیست ) می گوید:
بعد از یک ضربه مغزی که منجر به خون ریزی رگی در ناحیه مغز شده،اگر شخص ضربه دیده رادر زمانی کمتر از سه ساعت به بیمارستان برسانندامکان برطرف کردن حادثه و نجات شخص بسیارزیاد است. ولی همواره باید قادر به تشخیص حادثه بود و این عمل بسیار ساده است.

 
پزشک متخصص می گوید:
مهمترین وظیفه تشخیص حادثه خون ریزی مغزی است و بعد از تشخیص و قبل از سه ساعت باید شخص را به پزشک  رساند.

 
متخصص می گوید:
یک شاهد حادثه با آشنا بودن به علائم خون ریزی مغزی می تواند با سه سئوال ساده از مریض به سهولت او را نجات دهد.اگر در آن گاردن پارتی یک نفر سئوالهای زیر را از ژولی کرده بود حتما" ژولی زیبا و جوان اکنون زنده بود..
 

1 ــ از بیمار یا شخص ضربه مغزی خورده بخواهید بخندد.

2 ــ از بیمار یا شخص ضربه خورده بخواهید دو دستش را بالا نگه دارد.

3 ــ از بیمار یا شخص ضربه خورده بخواهید یک جمله ساده را تکرار کند. مثلا" بگوید خورشید در آسمان بسیار خوب می درخشد. 

 
 

اگر بیمار یا شخص ضربه خورده قادر به انجام یکی از این کارها نباشد باید فوری اورژانس را خبر کرده و بیمار را به بیمارستان منتقل کرده و به مسئول مربوطه عدم اجرای یک یا چند اعمال فوق را اطلاع داده تا ایشان پزشک را در جریان گذارد.

یک متخصص قلب و یا اعصاب می گوید :
اگر کسی این ایمیل را دریافت کند و حداقل آنرا برای ده نفر دیگر ارسال دارد،مطمئن باشد که در زندگی اش جان یک یا چند فرد را نجات داده است.

توجه کنید، تعداد افرادی که این روزها با اینترنت کار میکنند در دنیا چقدر است و اگر ده نفر به ده نفر دیگر این ایمیل را ارسال دارند،تعداد افراد آشنا با این سئوالها به صورت تابع نمایی در کمتر از یک ماه به میلیونها نفر خواد رسید



موضوع مطلب :
سه شنبه 90 تیر 21 :: 5:0 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . خوب هستید شما ؟ ما رو نمی بینید خوش می گذره ؟؟؟؟؟؟
خیلی وقته نبودم که دو تا دلیل خیلی عمده داره که مهمترینش تنبلی و بعدیش قطع بودن نت بود .
البته دومی در حد یکی دو روز بود ولی اولی بسیار بیشتر بود !!!!!!!!!!
خوب چه خبرا ؟؟؟؟؟
جا داره بابت همه نظرای خوبی که همه دوستای گلم توی پست قبلی واسم گذاشتند تشکر کنم هر چند که اگه بخوام صادق باشم باید بگم علیرغم اینکه همه حرفها رو شنیدم و واقعا هم به درستی همه شون اعتقاد دارم ولی متاسفانه از نظر درونی خیلی نتونستم با خودم کنار بیام که بتونم برم دیدن مادر بابک .
البته بگم بعد از اون جریان تا دیشب مادرش خونه نبود ولی دیشبم بابک تنها رفت خونه مادرش .......
می دونید چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چون دیشب سالگرد ازدواجمون بود و یادآوری بعضی خاطرات اون شب که مربوط به مادر و خانواده بابک می شد داشت بدجور روی مغزم راه می رفت ......
همه تو چنین روزی خوشحال و بی قرارند ولی شاید بتونم بگم من از اون دسته بودم که نه تنها خوشحال نبودم بلکه همه خاطرات تلخ اون شب جلوی چشمام جون گرفته بود و کلافه ام می کرد .....
تازه یعنی تو خونه هم نموندیم . حمید ( دائی کوچیکه ) با زن و بچه هاش از آبادان اومده . بچه کوچیکش همون خسین سیبیل که تو چند تا پست قبلی عکسش رو گذاشتم هشت ماهشه و خیلی خیلی نمکی و خوردنی .
اینقدر بچه آروم و خوبیه ماشالا که حد نداره . دیروز بعدازظهر قرار بود دسته جمعی بریم استخر صبا ( گز و برخوار ) که خیلی ازش تعریف می کنن . البته جمعه هم بابک و عماد و علی و طاها رفتند و کلی بهشون خوش گذشته بود ولی دیروز رفتن ما به خاطر تصادف مریم اینا تو خ نظر که یه پرایدی رفته بود تو در راننده و ماشین رو خیلی درب و داغون کرده بود کنسل شد .
عصرش حمید اومد خونه مون و گفت بپوشید بریم پارک یه کم بچه ها بازی کنند . خوب پوشیدیم و رفتیم و بعدم من و بابک رفتیم شیرینی گرفتیم به مناسبت سالگرد ازدواجمون و خلاصه مامان اینا هم آش گرفتند به عنوان شام و دیگه 10 بود که برگشتیم و بابک تازه اون موقع رفت خونه مامانش .
چند روزیه دوباره حالم خیلی گرفته است . یکی از بچه ها در شرف مراسم خواستگاریه که خوب باالطبع حال و روز خیلی خوبی نداره . بخصوص که اون پسر رو می شناسه ولی خانوادش خیلی موافق نیستند و خلاصه بخاطر بحث و جدلای تو خونه حال و روز خیلی خوبی نداشت . ازش خواستم بیاد خونه مون یه کم حرف بزنیم . هر چی بهش می گفتم یاد خودم می افتم که چرا هیچ کدوم از این موارد رو واسه خودم به کار نبردم و باعث تلخ شدن زندگیم شدم !!!!!!!!
باورم نمی شد اینی که داره راهنمائی می کنه خودمم همش یه علامت سوال رو سرم بود که تو که اینا رو می دونستی چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟
ولی چه میشه کرد ؟؟؟؟ گاهی وقتا بعضی چیزا دست خود آدم نیست پیش میاد .....
ولی خارج از همه این چیزا حال و روزم شده عین روزای اول بعد عروسی که خیلی ناراحت و نگران و گرفته بودم . گاهی وقتا دلم خیلی واسه خودم می سوزه . تازه عروسی همه چطور بود و تازه عروسی من چطور ؟؟؟؟؟؟
وای روزای خیلی خیلی خیلی سخت و بدی رو گذروندم . نمیگم تقصیر کی بود شاید همش تقصیر خودم بود ولی بهرحال بد بود خیلی بد ......
همش غم بود و غصه و ناراحتی و پشیمونی و سختی
کلافگی و بی تحملی و متشنج بودن فضای خونه .
وای خدایا حالا دوباره همین احساسها داره میاد سراغم . شاید خیلی چیزا عوض شده باشه ولی من و احساسم همونیم ......
هر چند خیلی چیزا هم بی تغییر مونده . ناشکری نیست خستگیه .
دلم میخاد یه کم شرایط زندگیم عوض بشه ..
وااااااااااااااای از سرکار براتون بگم که اوضاع به شدت افتضاحه . با همه سر دعوا دارم . به زیردستام همش دستور میدم با ارباب رجوعام خیلی بد رفتار می کنم هر چقدر هم که سعی می کنم بهتر بشم بدتر میشم .
نمی دونم چم شده . و این بیشتر از همه آزارم میده . همین امروز با یکی از پرستارا به قدری بد حرف زدم که بعدا توی جلسه مسئول بخشش به شدت شاکی بود .
خواستمم بهش زنگ بزنم ازش عذرخواهی کنم دلم راضی نشد .
ای وای که از خودم و رفتارام و کارام بدجور خسته ام ولی می دونم که یه علت درونی داره اما چی نمی دونم  !!!!!!!!!
کاش یکی پیدا می شد هیپنوتیزمم کنه . کاش یکی یه کمک اساسی بهم می کرد . کاش یه شب می خوابیدم و بعد یه آدم  دیگه بیدار می شدم . کاش کاش کاش ..........
کاش خدا کمکم می کرد تا بشم یه بنده خوب و خوش اخلاق و صبور و شاکر ..........
هیچ وقت از ته دل ناشکری نکردم ولی خوب از خودمم راضی نیستم .
بهرحال اومدم بگم واسم خیلی دعا کنید که اگه قرار باشه همین طوری پیش برم دیوانه خواهم شد اساسی ......
رو رفتارم نمی تونم خیلی تمرکز کنم و بعد از یه رفتار نامناسب حسابی عذاب وجدان و پشیمونی می گیرم در حد غیرقابل تحمل ....
حوصله و اعصابمم که شده صفر .
خدایا کمکم کن .......
بخدا هر روز صبح که واسه نماز بیدار میشم دعا می کنم که خدایا کمکم کن امروز روی رفتارام و اعمالم دقت داشته باشم اون جوری رفتار کنم که واسه رضای تو و باعث خشنودی تو باشه اما افسوس ......
از سرویس که پیاده میشم خدا نصیب گرگ بیایون نکنه که چه اخلاقی دارم .....
احساس می کنم تحمل هیچی رو ندارم دیگه
میگن خواستن توانستن است خودمم بارها اینو تجربه کردم خودم تجربه کردم . آدم بی اراده ای هم نیستم ولی اشکال کار کجاست نمی دونم .
ای بابا ولش کن ..........
حرف زدن چیزی رو عوض نمی کنه . مرد اونه که تو شرایط ناجور بتونه روحیه و اخلاق و شخصیت و ایمانش رو حفظ کنه که من متاسفانه نتونستم .
ولی بازم توکلم به خداست .
حالا بذارید بعد از همه این چیزا یه خاطره از صبح عروسیمون بگم :
صبح عروسی کسی واسه ما صبحانه نیاورد نه که هیچ کاریمون به خلق الله نرفته بود و خانواده داماد توی انجام ندادن کارائی که رسم و رسوم بود سنگ تمام گذاشتند خانواده ما هم تحویل که هیچی تره هم واسمون خرد نکردند و صبحانه واسمون نیاوردند !!!!!!!!
این شد که خودمون دست به کار شدیم و رفتیم تدارک صبحانه ببینیم . بایک رفت نون خرید و اومد و منم سماورم رو زدم به برق و منتظر شدم جوش بیاد .
خوب همه وسایل نو بود و دفعه اولی بود که ازشون استفاده می کردیم .
آقا ربع ساعت شد نیم ساعت شد 45 دقیقه 1 ساعت ........
ای بابا چرا این آب جوش نمیاد ؟؟؟؟؟؟؟
به همون نام و نشون تا دو ساعت و نیم ما دوتا زل زده بودیم به این سماور و منتظر جوش اومدن بودیم که یهو بابک گفت بذار ببینم پشتش دگمه ای چیزی نداره ؟؟؟؟
دیدیم بببببببببببببببببببببببببله !!!!!!!!!!!!!!!!!
یه دگمه جوش داره یه دگمه واسه ثابت نگه داشتن دما و ما دومی رو انتخاب کرده بودیم !!!!!!!!!
همین که دگمه مربوطه رو زدیم به دقیقه نکشید که آب جوش اومد و بالاخره تونستیم اولین صبحانه مشترک را میل بفرمائیم .
ولی کلی بابتش خندیدیم ..........

خوب دیگه امشب مامانم مهمون داره . دوتا از دخترعمه کویتی هام اومدن و مامان امشب دعوتشون کرده . اصلا دلم نمیخاد ببینمشون ولی بهرحال مجبورم برم . شایدم شب نموندم ولی واسه کمک باید برم حتما .
خوب دیگه دعا یادتون نره .........
قربان شما ...........
بای .........




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 تیر 5 :: 5:34 عصر ::  نویسنده : بهار


سلام . ببخشید که خیلی حال و روز خوبی ندارم که بخوام مثل همیشه احوالپرسی کنم . امروز اومدم اینجا که درددل کنم . همون چیزی که اصلا وبلاگم رو بخاطرش درست کردم و بعد شد دفترچه خاطرات .......
ولی بهرحال امروز میخوام ضمن درددل ازتون کمک هم بگیرم . شاید  تونستم به یه تعادلی برسم .
مشکلی که امروز میخام در موردش صحبت کنم مربوط میشه به مادر بابک .

اون یه زن تنهاست که از شوهر اولش 2 تا دختر داره و از پدر بابک فقط بابک رو داره ولی خوب پدر بابک هم فوت کرده و بچه ها هم که هر کدوم سر خونه و زندگی خودشونن و حالا اون تنها توی یه خونه نزدیک ما مستاجره .

اگرچه مادر بابک مثل خیلی از مادرشوهرهای بدجنس و بدذات آزار و اذیت زیادی واسه من نداره ولی خوب بهرحال یه سری مسائلی پیش میاد که خواه ناخواه باعث دلخوری و ناراحتی میشه بخصوص اینکه یکی مثل شوهر بی سیاست و بی تجربه من تازه اتیش رو شعله ورتر هم بکنه !!!!!!!!

قبل از ازدواج همیشه براین باور بودم که آدم باید خانواده طرفش رو هم خانواده خودش ببینه اما ای دل غافل که فاصله حرف تا عمل از کجا تا کجاست !!!!!!
نه اینکه نمی خوای ، نمیشه !!!!!
اولین دلخوری من از مادر بابک مربوط میشه به 2 هفته بعد از عقدمون که رفتیم ابهر . نمی دونم حق با منه یا مادر بابک  ؟؟؟؟؟؟؟
اون انتظار داره چون من و بابک تنها پسر و عروسش هستیم هر جا میخوایم بریم اونم ببریم ولی من اصلا چنین چیزی رو دوست ندارم .
شاید آزاری واسه من نداشته باشه ( به قول بابک ) ولی با حضورش من راحت نیستم . شاید باورتون نشه ولی من مادر خودم رو هم از زمان عقدم تا حالا که تقریبا دوسالی می گذره 5 بار بیرون نبردم !!!!!!
بگذریم تو ابهر یه روز بعدازظهر ما با یه زوج همسن و سال خودمون رفتیم یه کم بیرون و عکس گرفتیم و شب که برگشتیم خونه دور هم عکسها رو ببینیم مادر بابک دلخور شده بود که چرا منو نبردین ؟؟؟؟؟
شما جای من ........ اعصابتون به هم نمی ریزه ؟؟؟؟؟؟
بعد از اون جریان خوب بابک سعی می کرد بیشتر جاها رو با هم دوتائی بریم ولی خوب بالاخره بعضی  جاها رو هم با مادر اون می رفتیم بخصوص وقتی من می رفتم مبارکه دیگه اگه پارکی بازاری جائی می رفتیم بابک مادرش رو هم می آورد .
مدتی گذشت تا اینکه یه روز مادر بابک اومده بود خونه ما و یه چیزی رو اشتباهی ( به خاطر سنگین بودن گوشاش ) از مادر من شنیده بود و بعد رفته بود خونه شون و داشته تلفنی به دخترش می گفته که یهو بابک سر رسیده بود و شنیده بود و برداشت اشتباه و ..........
مادرش که عصر همون روز رفته بود خونه دختراش . ولی فقط خدا می دونه بخاطر اون حرف اشتباه چه پنجشنبه و جمعه ای به من و خانوادم و بابک گذشت که خوراکم شده بود اشک و خون .......
یادته زهره با چه حالی بت اس زدم و با چه وضعی رفتیم امامزاده محسن ؟؟؟؟؟

شرایط طوری بود که من و خانوادم تصمیم نهائی به جدائی گرفتیم . ولی خوب بهرحال به خیر گذشت اما چه به خیر گذشتنی که کینه مادر بابک بدجوری تو دل من جا گرفت !!!!!!!!
بازم شما جای من . اگه دوشبانه روز کارتون شده بود اشک و خون فقط به خاطر اشتباه شنیدن یه نفر اون وقت ازش ناراحت نمی شدین ؟؟؟؟؟؟
جریان بعدی مربوط می شد به دوران مربوط به خریدای عروسی و شب حنابندون و عروسی و .........
و چشمتون روز بد نبینه که چه شب عروسی ای به من گذشت ؟؟؟؟؟
شاید باورتون نشه ولی خاطرش اینقدر تلخه که هر بار که یه عروسی میرم انگار غم دنیا توی دلم جمع میشه .

مسبب همشم ..........

جالب اینجا بود یعنی نه جالب فاجعه آمیزش این بود که مادرش حاضر نیست بپذیره که چقدر تو این وضعیت نقش داشته و میخواد همش رو به گردن دیگران بندازه .

بهرحال بازم گذشت تا عید که ما عروسی داشتیم و دستمون بند عروسی و مهمون بود و نتونستیم مادر بابک رو مثل سال قبل روز اول عید ببریم دیدن برادرش که فاصله خونش تا اینجا تقریبا یک ساعته .

واسه اونم جریاناتی داشتیم که نگو و نپرس جوری که من طاقتم تموم شد و یه بحث و مشاجره درست و حسابی باهاش کردم .
بابک از اول خیلی با خواهرهاش ارتباطی نداشته . بعد از عروسی و جریانات پیش اومده تو عروسی هم که دیگه تقریبا قطع ارتباط کرده علتشم اینه که خیلی از نظر ایده و عقیده و طرز فکر یه جور نیستند حالا مادر و خواهرهاش این قضیه رو از چشم من می بینند هر چند که تازگیا از حرفای بابک هم میشه چنین برداشتی   روکرد !!!!!!!!

گذشت تا سفر ما به دشت لاله ها که عکسهاش رو واستون گذاشتم . خوب وقتی خانواده من نیومدند بابک مادرش رو همراهمون آورد . من مدتی بود هر چی دخل و خرجمون بود می نوشتم تا حساب کتاب زندگی یه کم دستمون بیاد . خوب باالطبع توی مسافرت هم هر چی بابک می خرید ازش می پرسیدم چقدر شده اونم می گفت فلان قدر و منم می نوشتم . باور کنید به قدری هم آروم می پرسیدم که مادرش متوجه نشه !!!
ولی نمی دونم چطوری شده بود که فهمیده بود . اون وقت از بابک پرسیده بود بهار چی می نویسه ؟ گفته بود خرجا رو . گفته بود چرا ؟؟؟؟
بابک بی عقل هم بهش گفته بود واسه اینکه پیکی حساب کنه !!!!!!!!!!
اونم فکر کرده بود جدی گفته و یه شب که ما رفتیم خونشون اول که خوب وقتی من رفتم دستشوئی وضو بگیرم پچ پچ هاش رو با بابک کرد و بعد که من اومدم یهو یه جوری که به در بگه ولی دیوار بشنوه گفت : بابک اون پنج تومن فلان جا رو بذار به حساب پیک من !!!!!!!
منو بگی . انگار یه سطل آب یخ ریختند رو سرم .
مگه ما بهش گفته بودیم پول بده ؟؟ مگه ما ازش چیزی خواسته بودیم ؟؟ به نظر شما این بی منت کردن کار خوبی که در حق یکی می کنی نیست ؟؟؟
شما جای من ناراحت نمیشین ؟؟؟؟؟؟ تازه بابک هم که به من نگفته بود اینطوری بهش گفته .....
حالا ببینید من چی می کشم از دست بی عقلیای بابک ...........
ما از سفر مشهد که برگشتیم واسه همه زرشک و زعفرون آوردیم . بخدا حرفی هم نداشتم که بابک واسه مادرش یه سوغاتی بهتری بخره ولی خودش نخرید منم فکر نمی کردم بخواد چیزی بگه ولی چند وقت پیش وقتی بحث یه حرف دیگه ای بود یهو دراومد گفت : مگه من گفتم چرا از مشهد کم واسه من چیز آوردید ؟؟
این جمله تو فرهنگ لغات شما چه مفهومی داره ؟؟؟؟؟
غیر از اینه که یعنی تو منو کم گذاشتی و واسم کم سوغاتی آوردی ؟؟؟؟؟

یا از قم که برگشتیم . خوب سوغات قم فقط سوهانه . من و خانوادمم اصلا سوهان دوست نداریم چیز بهتر دیگه ای هم گیرمون نیومد که به عنوان سوغاتی بیاریم . همون جا به بابک گفتم اگه مامانت سوهان دوست داره واسش بگیر دوباره یه چیزی میگه ها !!!!

گفت نه من مامانمو می شناسم هیچی نمی گه !!!!!!!

چند شب بعد مادرش زنگ زد گفت یخچال خریدم بعد با من صحبت کرد و گفت به جای شیرینی ای که باید از قم می آوردید و نیاوردید شیرینی یخچال منو بخرید و بیارید !!!!!!!

اینو به بابک هم نگفتا به من گفت می دونید چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟

چون فکر می کنه من نذاشتم بابک واسش چیزی بخره !!!!!!!

حالا بازم شما جای من . تا حالا طعم آش نخورده و دهن سوخته رو چشیدین ببینین چه طعمی داره ؟؟؟؟؟؟؟

همه اینا یه طرف وقتی بابک میخواد منو مجبور کنه که بپذیرم مادرش هیچ منظوری نداره و از روی سادگی این حرفها رو می زنه آتیش منو چندبرابر می کنه .

یه اخلاق دیگه مادرش هم اینه که خیلی از چیزائی می پرسه که من اصلا خوشم نمیاد . من کلا خیلی اهل حرف و حدیث نیستم معمولا هم به ملا بی خبر معروفم چون نمی پرسم کی اومد کی رفت چی گفت ؟؟ مگر اینکه بم بگن . حالا برعکس ، مادر بابک دلش می خواداز همه چیز خبر داشته باشه و من واقعا تحمل این مساله رو ندارم .

اینا همه گذشت .........

اینکه میگم گذشت نه اینکه فکر کنید به همین راحتی گذشت ها نخیر..............
سر هر کدومش ما چند روز دعوا و قهر و آشتی داشتیم تا تموم شده تا عصر جمعه .

ما شنبه شب که رفته بودیم خونه مادر بابک دیگه نرفتیم . البته نه که نمی خواستیم بریم که هر وقت بابک بگه بریم خونه مامانم علیرغم میلم  (که دلیلش رو خواهم گفت ) باهاش میرم . نرفتیم چون بابک گفت مامانم رفته خونه دختراش .  جمعه ظهر رفتیم خونه مامانم و شب قرار شد بریم خونه مامان بابک . خوب رفتیم . به محض وارد شدنمون یهو با یه لحن متلک آمیزی به من گفت : خوشت هست اینجا نمیای ؟؟؟
منم از بس حرصم گرفته بود با همون لحن ( که البته نشنید ) گفتم : شما کجا تشریف داشتید که من بیام ؟؟؟

اون که نشنید ولی آقا بابک بهشون برخورد که من اینطوری گفتم و شروع کرد به آروم آروم نق زدن به من تا اینکه مادرش اومد در مورد یارانه ها یه چیزی گفت که بابک می دونست من در موردش حساسم و یهو عصبانی شد و شروع کرد به داد زدن و رو به مادرش گفت که اگه یه بار دیگه زنگ زدی خونه ما و از بهار سراغ این و اونو گرفتی خودت می دونی و خلاصه شروع کرد به گفتن این چیزا ........
من بهش گفتم هیچی نگو ولی اون دوباره شروع کرد به گفتن و مادرشم در حال واکنش نشون دادن بود که من دیدم اگه بخوام بمونم اونجا دوباره میشه جریان مشاجره عید و واقعا تحملش رو نداشتم و پاشدم سوئیچ رو برداشتم و خودم رو از دست مادر بابک رها کردم و اومدم خونه .

بابک هم نیم ساعت بعد اومد ولی من دیگه باهاش حرف نزدم ............

دو روزه با هم قهریم . خیلی ازش دلخورم . خیلی . بخاطر اینکه اگه یه کم سیاست داشت می تونست کاری کنه که هیچ وقت بین من و مادرش مشکلی پیش نیاد ولی اون تازه خودش مشکل درست می کنه !!!!!!!!!

رفتار روز جمعه اش رو نمی تونم ببخشم .

من نمیگم مادرش زن بدیه نه خیلی هم زن خوبیه . ولی اونیم نیست که همه حرفاش رو از روی سادگی بزنه . نه . اونم با منظور حرف می زنه مثل همه مادرشوهرهای دیگه . مثل مادر خودم در مورد آمانج  .

خوب اگه من وقتی از دست اون ناراحت میشم به بابک نق نزنم برم به مردای تو خیابون یه به همکارام بگم ؟؟؟

به اون میگم که اون یه راهی پیدا کنه نه اینکه من و مادرش رو رودررو کنه . که تازه رومون رو تو روی هم باز کنه . مثل کاری که عید کرد و حالا دوباره جمعه تکرارش کرد !!!!!!

حالا من هیچی . به نظر شما کارش درست بود ؟؟؟؟؟؟

هر کار می کنم دلم راضی نمیشه باهاش آشتی کنم . یه جورائی خیلی بم برخورده .

نمی دونم درست یا غلط ولی دارم رفتاری می کنم که شاید مطابق اصول قلبیم نیست .

ناراحتم ولی راهی برای رفعش پیدا نمی کنم .

آهان دلیل اینو بگم که دلم نمیخاد برم خونه مامان بابک .

من توی یه خانواده شلوغ همیشه پر مهمون بزرگ شدم . خیلی نمی تونم یه مجلس خیلی ساکت رو تحمل کنم . خونه مامان خودم که میریم خوب چند نفر هستند باهاشون حرف بزنیم طه هست که خودش واسه سرگرمی یه فامیل کافیه بهرحال حوصلم سر نمیره اما خونه مامان بابک فقط ما سه تائیم . من هیچ حرف مشترکی با مادرش ندارم بزنم  بابک هم کنترل ماهواره رو می گیره دستش و از این کانال به اون کانال و فقط هم فیلمای جنگی و خون آشام خارجی  می بینه که من حالم ازشون بهم می خوره !!!!!!!

حالا شما جای من . دوست دارید برید جائی که هیچ کاری نداری انجام بدی و باید فقط صم بکم بشینی و در ودیوار رو نگاه کنی و حرص بخوری ؟؟؟؟؟؟؟

من تقریبا یه روز درمیون میرم خونه مامانم . چون هم من دلم تنگ میشه هم مامانم . خیلی وقتا بابک به هزاران هزار بهانه میگه من نمیام ولی من میرم چون نمی تونم ناراحتی مامانم رو ببینم . به بابکم بارها گفتم همیشه معطل من نمون که همرات بیام تا بری خونه مامانت . خوب یه وقتائی هم تنها برو اونجا شاید دلش بخواد تو رو تنها ببینه . ولی گوش نمی کنه . میگه اگه تو نیای نمیرم . منم دوست ندارم به همون دلایلی که گفتم زیاد برم ولی کو گوش شنوا ؟؟؟

بخدا دیگه از این همه جنگ و مشاجره و دعوا سر هیچ و پوچ خسته شدم . دلم میخاد برم یه جائی که هیچ کس نباشه .  

نمی دونم . شاید همه این اتفاقات تقصیر منه . اقلا شما بگید کی مقصره ؟؟؟؟؟؟؟؟
یه جورائی دارم دیونه میشم . ببخشید که خیلی پرحرفی کردم ولی دیگه نمی تونستم این چیزا رو تو خودم بریزم . دوست ندارم در مورد این مشکلات با مامانم اینا حرف بزنم پس وبلاگ بهترین راه خالی شدنمه ........
دیگه خسته شدم از نوشتن . میرم ولی منتظر نظراتتون هستم ......




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 خرداد 30 :: 10:26 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام علیکم و رحمه الله و برکاته !!!!!!!!!
واااااااااااای چقدر دلم واسه نوشتن تنگ شده . خیلی وقته که نتونستم یه نوشتن درست و حسابی داشته باشم .......
خوب واسه جلوگیری از طولانی شدن از حاشیه نویسی می پرهیزیم .
چند وقتی بود که دلم می خواست برم قم . هم واسه زیارت هم واسه دیدار دو تا از دوستای خوبم : باران و زینت .
خوب هر بار به یه دلیلی جور نمی شد . تا این تعطیلی 13 رجب ..........
اینم خیلی یهوئی و بی برنامه ریزی پیش اومد . کلا من و بابک خیلی از مسافرتهای یهوئی خوشمون میاد . اصولا ما از برنامه ریزی و این جور چیزا خیلی خوشمون نمیاد .
نمونه اش هم یه هفته قبل از قم بود که در عرض نیم ساعت با دائیم تصمیم گرفتیم بریم باغ و بلافاصله سوار شدیم و بار سفر بستیم ..........( خاطره اونم بخصوص عکسای خیلی قشنگی که از مناظرش گرفتیم در اسرع وقت خواهم گذاشت . )
خلاصه تا ساعت 3 ظهر روز چهارشنبه هی بریم و نریم کردیم تا اینکه بالاخره بابک گفت پاشو بریم .
البته من صبحش که بابک هنوز قطعی اکی نداده بود به باران اس زدم که هستی قم ؟ اونم گفت هست و بعدم به زینت خبر داده بود و .........
عرضم به خدمتتون که دیگه تا ما اومدیم دست و پامون رو جمع کنیم شد ساعت 9 شب که به سمت قم راه افتادیم .
خودمون در نظر داشتیم شب رو توی راه مثلا دلیجانی جائی بمونیم بعد صبح زود راه بیفتیم بریم قم اونجا تو حرم با باران و زینت قرار بذاریم یه صبح تا شب با اونا باشیم و بعد هم برگردیم .
ولی خوب از اینجا که راه افتادیم باران پشت سر هم زنگ و اس زد که باید بیاید خونه ما . خونه ما یه طبقه مجزا واسه مهمون داره . اگه نیاید ال اگه نیاید بل و .......
حالا هر چی من میگم بابا ما دیدار اولمونه من روم نمیشه حالا من هیچی بابک روش نمیشه به خرج خانم نرفت که نرفت ..........
خلاصه با اجازتون ساعت 12.30 بود که رسیدیم قم و خوشبختانه خیلی راحت آدرس رو پیدا کردیم و در کمال پرروئی رفتیم خونشون ........
بندگان خدا بیدار مونده بودند . هر دومون داشتیم از خجالت می مردیم ولی برخورد باران و خانوادش یه جوری بود که اصلا حس نمی کردم دفعه اوله می بینمشون !!!!!!!
خیلی خیلی خیلی خونگرم و با معرفت بودند .
باور کنید حس می کردم خانواده خودم هستند . خلاصه که هر چی از معرفت و مهربونی و خوشروئی و صمیمیتشون بگم کم گفتم .
فقط دلم میخاد بتونم واسشون چبران کنم .
خلاصه شب اول که تا 3.5 صبح با باران فک می زدیم . من داشتم از بی خوابی می مردم . مجبور شدم بخوابم . صبح تا 8.5 خوابیدیم و تا صبحانه خوردیم و از خونه زدیم بیرون شد 11 .
بعد یه سر رفتیم سر کار باران کار داشت و بعد رفتیم حرم . رسیدیم اونجا نماز تمام شده بود . یه ساعتی رو تو حرم بودیم و بعد برگشتیم خونه .
بعدشم نهار و خواب و بازم باران یه کاری داشت رفت انجام بده و بیاد که چند ساعتی طول کشید . توی این فاصله با خواهر بزرگتر باران آشنا شدم که مثل بقیشون و حتی خیلی بیشتر خونگرم بود . خیلی خوشم اومد ازشون . خلاصه با باران و خواهرش و خواهرزادش رفتیم جمکران ( جاتون خالی )
با اجازتون تا 1 شب جمکران بودیم . خیلی خوب بود و خوش گذشت . دلتون بسوزه ........
خلاصه دیگه 2 بود خوابیدیم و دوباره صبح پاشدیم و تا زدیم بیرون 11 بود .
قرار بود بریم اطراف قم . دوست داشتم زینت هم باشه ولی خوب اون رفته بود عقد دخترخالش اراک .
بهرحال رفتیم یکی از روستاهای اطراف قم . جاش بد نبود . نشستیم جاتون خالی حوجه درست کردیم با نوشابه و طالبی و خیار و گوجه و ........
مهمتر از همه اینکه بابک برای اولین بار جوجه سیخ زد درست کرد ( دیگه عمرا من و باران دل درد بگیریم . )
عکساشو بعد میذارم تو وب .
خلاصه که خیلی خوش گذشت جاتون خالی . بعدم برگشتیم و دیگه طرفای 7 بود از قم زدیم بیرون و 12.30 بود رسیدیم اصفهان .
الان خیلی خسته ام . دارم از خواب می میرم . بقیه ماجرا و عکسها باشن واسه بعد .......
فعلا خوشتان باشد ........

 

بعد نوشت :

سلام من بازم اومدم . البته نمی دونم می رسم عکسا رو بذارم یا نه ولی سعی می کنم بذارم . تازه کلی از عکسها هم دست بارانه قراره ایمیل کنه واسمون . اول دلم میخواد عکسای باغ دوست دائیم رو که پل زمان خان بود و فوق العاده زیبا با آب و هوای عالی بذارم . ماجرای باغ رفتنمونم مثل قم رفتن یهوئی بود .
دائی من اهل و ساکن بادانه ولی خوب بازنشسته است و دیگه کم کم تحمل آب و هوای گرم خوزستان رو نداره واسه همین هی به این ور اون ور سفر می کنه نزدیک به یک ماهی هم اصفهان بود . پنجشنبه عصر دو هفته پیش خونه ما بود دوستش زنگ زد گفت بیا شهرکرد مجردی بریم باغ . اونم به بابک گفت میای بریم ؟ بهش گفتم آره دائی تو رو خدا ببرش .
بابک گفت : عمرا تنها نمیرم !!!! دائیمم زنگ زد به دوستش گفت خانوادگی میایم !!!!! باورنون نمیشه که آماده شدن و وسیله جمع کردن ما فقط یک ربع طول کشید !!!!!
مامان اینام گفتن فردا صبح زود میایم . خلاصه ما 11 بود رسیدیم شهرکرد خونه فرهاد دوست دائیم و تا شام خوردیم و رفتیم باغ شد 1 شب .......
ولی چه آب و هوائی داشت
بذارید یه چیزی بگم بخندید :
وقتی رسیدیم خوب خیلی تاریک بود . بابک پیاده شد در باغ رو باز کنه دائیم از تو ماشین صدای سگ درآورد !!!!!!!!
واااااااااای نمی دونید که بابک چه جوری شش متر از جاش پرید بالا هی دور و برش رو نگاه می کرد و می گفت : وای چه سگ بزرگیه ها !!!!!!!
کلی خندیدیم .
خلاصه که خیلی خیلی خیلی هم قشنگ بود هم هوای خیلی خوبی داشت حالا عکساشو میذارم ببینید .......
جای همه تون خیلی خالی بود .......
و اما عکسها ..........

 تجمع خانواده گرامی اینجانب در بدو ورود به باغ
( دائی علی و دوستش ، مامان و بابا ، مریم و عماد و طه و آمانج )

همون جا از زاویه یه ذره بالاتر و آقا بابک که کنار من ایستاده بود

اینم طاهای جیگر خاله البته بی زحمت به تیپش نگاه نکنید تیپ باغه دیگه !!!!!!!

گیلاسا رو حال می کنید به درخت ؟؟؟؟؟ خیلی قشنگ بودن خدائیش .....

اینم نمای باغ از طبقه بالا

خرگوش خانگی باغ بغلی تو دست بابک که یه ساعتی طول کشید تا با علی تونستند از لابلای چوبا بکشنش بیرون .

خدائیش سرسبزی رو حال می کنید ؟ کلا روحیه آدم حال میاد ......

پرشین گیگ از دست من دیونه شد انگار !!!!!! قطع شد بقیه عکسها باشه واسه بعد .......

 

خوب حالا بریم عکسی هم که از سفره روز جمعه تفریح قم گرفتیم بذاریم. بقیه عکسها روی دوربین بارانه که باید ایمیل کنه واسم بعد بذارم .

سفره نهار روز جمعه تو اون روستاهه که اسمش سخته منم بلدش نیستم !!!!

به باران اون روز گفتم بازم تاکید می کنم که این باران دیگه تا عمر داره دل درد که هیچی هیچ مشکل دیگه ای هم پیدا نمی کنه که من و بابک واسه اولین بار البته با کمک خود باران جوجه درست کردیم و سیخ زدیم و مهمتر از همه که البته تجربه مون تو این یه موردش بسیار زیاده خوردیم !!!!!!! ولی خدائیش خوشمزه بود . تازه من طالبی هم پوست کندم باران خیار خرد کرد بابک هم آتیش رو درست کرد هم جوجه ها  رو سیخ زد هم درستشون کرد . یه سفر تفریحی کوچیک بود ولی خیلی خوش گذشت . چقدر لطیفه واسه باران خوندم . ترکیده بود از خنده . مثلا بابک میخاست یه چرت بزنه از بس من و باران خندیدیم پاشد نشست . خر سواری هم کردیم . زن صاحب باغ هم اومد کنارمون نشست بهش طالبی دادیم ازش عکس هم گرفتیم . ولی عکسش پیش بارانه .
وای اینقدر خندیدیم . ازش عکس گرفتیم بعد شوهرش با خرش اومد رفتیم با خرش عکس گرفتیم تا دید داریم میریم اصلا بدون اینکه اصلا چیزی بپرسه یا اجازه ای بگیره فقط ازمون پرسید میخاید بریم گفتیم آره داد زد به زنش گفت من میرم تا ..........!!!!!!!!!!!
بعدم جلوتر از ما سرش رو انداخت پائین و رفت سمت ماشین ........
باران می گفت اگه بفهمه عکس زنش رو گرفتیم همین جا می کشدمون حالا اگه بفهمه میخایم عکس رو تو اینترنتم بذاریم دیگه هیچی ........
حالا بقیه عکسها رو هر وقت باران فرستاد میذارم واستون .
فعلا برم یه فکری واسه نهار بکنم که خربزه  آبه !!!!!!!!




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 خرداد 16 :: 3:31 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . حالتون چطوره ؟ خوب هستید انشالا ؟
با این چند روز تعطیلی چه کردید ؟ ما که هیچ جا نرفتیم . خالم اینا جمعه از مکه اومدند و دستمون به اونا بند بود .
جمعه رو که ظهر خونه مامان بودیم بعد همه رفتند فرودگاه من و بابک و علی و آمانج موندیم واسه اسفند دود کردن و چای درست کردن و .......
تازه ظهرش هم آقا بابک دیرتر از من اومدن خونه مامان و یادشون رفته بود در سالن رو ببندند و گرد و خاک شده بود و خونه رو خاک گرفته بود . کلی وقت طول کشیده تا گردگیری کردم و تی کشیدم و ......... و بعد رفتیم خونه خاله !!!!!!!
شب خونه خاله اینا بودیم . همون شب ، عروسی داداش عماد هم بود و ماشین ما هم دست اون بود چون ماشین خودش شده بود ماشین عروس ......
خلاصه فردا ظهرش هم خونه خاله دعوت شدیم و رفتیم اونجا و .........
بعد از نهار آقایون گرام تصمیم گرفتند برند خونه ما بخوابند ( همسایگی با دو تا خاله هم مایه دردسره ها !!!! )
ما هم که کولر راه ننداخته بودیم ..........
تشریف آوردند که هم کولر راه بندازند هم بخوابند .......
چشمتون روز بد نبینه وقتی عصر بابک به من زنگ زد و گفت که بیدار شدند بیا و من رفتم با چه منظره ای مواجه شدم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خدایا اینجا خونه منه که دیروز اینقدر تمیزش کرده بودم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تمام خونه با گرد و خاک و آشغال یکی بود .........
دلم می خواست خرخره تک تکشون و بخصوص بابک رو بجوم ...........
منم حساس ..........
خیلی جلوی خودم رو گرفتم هیچی نگم تازه ازشون پذیرائی هم کردم !!!!!!!!!
خلاصه دوباره روز از نو روزی از نو .........

گردگیری و جارو برقی و تی کشیدن که تا 8 شب طول کشید . دمارم دراومد .......
بابکم که رفته بود بیرون . بعدم که اومد رفت دنبال مامانش که ببریمش دیدن خالم . شبم که رفتیم خونه مامان بابک .
خلاصه این از دو روز تعطیلیمون .

چند وقت بود که بابک هی می گفت یه روز جمعه بریم کوه خیلی وقته نرفتیم . اما راستش رو بخواید از بس هر روز صبح زود از خواب بیدار میشم یه روز جمعه رو دلم میخاد تخت بخوابم .....
ولی چون این چند روز تعطیلی رو حسابی استراحتیده بودم گفتم باشه بریم .
خلاصه با زهره و مرضیه هماهنگ کردیم که صبح زود بریم کوه .
صبح زود که پاشدیم و نمازخوندیم  و آماده شدیم و به اطمینان سبد توی ماشین راه افتادیم .
مرضیه که به علت ( بذارید نگم !!!! ) گفت نمی تونم بیام و سه نفری پس از خرید نان و آش راهی کوه شدیم .
حالا بماند که من فقط خودم رو فراموش نکرده بودم بیارم و تقریبا همه چیزا رو زهره آورد ولی خوب چکار کنم حواسم نبود !!!!!!!!!
رفتیم و خدائیش بعد این همه مدت خیلی هم خوش گذشت ......
هوا خیلی خوب بود .....
مهمتر از همه خلوت هم بود جای پارک ماشینم راحت گیرمون اومد این بود که خوش گذشت .......
خدا خفه نکرده ها این دو تا روانی منو خیس آب کردند . یعنی اگه مامور شهرداری اونجا بود آنچنان حالی از این دوتا می گرفت که من کیف کنم !!!!!!!!!1
زدند سیستم آبیاری مثلا قطره ای کوه رو به گند کشیدند و پکوندند .......
هر چی لوله بود از هم درآوردند و هی آب پاشیدند و باران مصنوعی درست کردند و عکس گرفتند و من بیچاره هم که آماج آب پاشی این دو تا کفله ( بر وزن ابله ) بودم !!!!!!!
حالا بازم خوب بود اولش کم کم آب پاشیدند یه کم که رفتیم جلوتر سرکار زهره خانم رسیدند به یه فواره که داشت آب می پاشید به درختای اطراف ، رفت جلو و لوله اش رو درآورد و مستقیم گرفت سمت من .............
باور کنید موش آب کشیده رو دیدین ؟؟؟؟؟؟؟؟
من بهاره شون بودم دیروز ...........

یعنی یخ زدم و از سر و روم آب می چکید ........
ولی خوب خیلی خویشتن داری کردم و خونسردی خودم رو حفظ کردم که نزنم این دو تا پت و مت رو له و لورده کنم !!!!!!!!!!
قدرتش رو داشتما فقط نجابت کردم ........
منو که می شناسید ؟؟؟؟؟ اند نجابتم !!!!!!!!!!!
تازه قبلش رو نگفتم که دیگه کم مونده بود از درخت توت برن بالا و هی توت خوردند و خوردند که منتظر بودم به سرنوشت شوم مرضیه دچار بشن که متاسفانه هیچ کوفتیشونم نشد .....
خلاصه بعد از موش آب کشیده شدن من بیچاره رفتیم یه گوشه دنج پیدا کردیم و یه لقمه نون و آش و چای نوش جان نمودیم ( جایتان خالی ) و بعد همه مون از یه طرف ولو شدیم .
یه کم دراز کشیدیم و دیدیم نه بابا فایده نداره !!!!!!!
زمین زیرپا که ناهموار بود بالش هم نداشتیم تازه سردمونم بود یه پتو داشتیم و سه نفر آدم ( البته بلانسبت آدمیزاد !!!!!!!!! )
از خیرش گذشتیم گفتیم بریم پارک .....
رفتیم بوستان ملت . هوا هم گرم شده بود . ما هوس بستنی کرده بودیم زهره ذرت می خواست !!!!!!!!!
حالا یه سال پیش اسم ذرت پیشش می آوردی اخم می کرد می خواست بزنتمون حالا ذرت خور شده !!!!!!!!
ما هم لج کردیم نرفتیم ذرت بخوریم عوضش رفتیم سر تریا لادن که بستنی برجی داره . من و بابک فالوده خوردیم زهره هم بستنی .
هر چی هم خودشو خفه کرد که فلان جا ذرتش خوبه بهمان جا ذرتش نمی دونم چیه ما اصلا انگار نه انگار که می شنویم .........
ما می خواستیم واسه مامانم اینا هم بستنی و فالوده بخریم ببریم خونه .
اول بابک ازش پرسیده بود فالوده کیلوئی دارید ؟
گفته بود نه !!!!!!!
بعد که خودمون فالوده ها رو خوردیم رفتیم دور زدیم و دوباره بابک ازش پرسیده بود : بستنی کیلوئی هم ندارید ؟؟؟؟؟
یارو دوباره گفته بود نه !!!!!!!
گفتم بابک بیا یه بار دیگه دور بزنیم ازش بپرسیم آبمیوه کیلوئی ندارید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!
خلاصه آخرش مجبور شدیم بریم دوغ و گوشفیل بخریم ببریم خونه مامان اینا ........
بعدشم که دیگه هیچی ظهر خونه مامان و جاتون خالی ماهی و عصرم اول دوغ و گوشفیل خوردیم و بعد رفتیم بیشه حبیب و بلالی و تخمه و چای و.......
ای روز آخر تعطیلی بیشتر خوش گذشت .
هر چند من دلم میخواست یه مسافرت کوتاه مدت بریم ولی خوب جور نشد دیگه ........
امروزم که باز دوباره کار و کار و کار .......
حالا هم که اومدیم خونه و خبر خاصی هم نیست ........
یه سری عکس هم گرفتیم ولی هیچ کدوم وبلاگی نیست که بذارم تو وبلاگ .
بخصوص یکی دوتا عکس تکی من گرفتم که نمی دونم چرا شبح زهره لای درختا توش مشخصه !!!!!!!!!!!!
خوب دیگه خوابم میاد . گفتم اگه الان ننویسم دیگه همت نمی کنم بنویسم بنابراین به هر زحمتی بود اومدم و نوشتم ....
فعلا دیگه مزاحمتون نمیشم تا بعد .......

پی نوشت :
خواهرشوهر خاله ام به علت یه نوع سرطان حالش خیلی وخیمه . توی این ایام ماه رجب دعاش کنید هم جوونه هم 4 تا بچه توی خونه داره خیلی هم داره درد می کشه .
در کنار اون یکی از دبیرهای دوران پیش دانشگاهی من و زهره هم هست که چند ماهه به یه بیماری دچار شده که هیچ پزشکی تشخیص نمیده و فلجش کرده اونم جوونه و بچه مجرد داره .
و بعد از همه اینا واسه همه بیمارای دیگه هم دعا کنید که شفای عاجل بیایند .
راستی توی این ماه رجب سوره توحید رو خیلی بخونید . اینو مامان دیشب به من گفت منم گفتم به شماها بگم . انگار باید هزار بار سوره توحید رو بخونی و لااله الا الله هم زیاد بگی واستغفار و این اذکار .......
جهت اطلاع بیتشر به مفاتیح الجنان مراجعه نموده ما را نیز بدعائید ....




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 خرداد 9 :: 6:12 عصر ::  نویسنده : بهار

سلاملکم . حالتون چطوره ؟ خوب هستید ؟
اومدم امروز واسه تولد بابک پست بذارم .


35 سال پیش در چنین روزی ( دیروز البته ) یعنی 8 خرداد ماه 1355 جانوری به دنیا آمد که نامش را بابک نهادند  که ای کاش به دنیا نمی آمد .....


خلاصه اینکه امروز به مناسبت دیروز ( چی گفتم ؟؟؟!!! ) اومدم یه پست بذارم و بگم :

آقا بابک   :    تولد تولد تولدت مبارک

 


                  بیا شمعا رو فوت کن ( کدوم شمعها خدا می دونه !!! )

                  که (خدای نکرده ) صد سال زنده باشی ........

 


شوخی کردم .
من از چند وقت قبل واسه تولد بابک برنامه ریزی کرده بودم که واسش یا یه ریش تراش از اونائی که دلش میخاد بخرم یا پولشو بش بدم تا خودش هر چی میخاد بخره .
روزی که رفتیم واسه روز زن خرید کنیم بابک واسم یه تک دست خوشگل خرید و سرویس قدیمیم رو هم با یه نیم ست اسپرت خیلی زیبا تعویض کردیم .
توی راه برگشت رفتیم طبق معمول همیشه دم ساعت فروشی طلاچیان . اونجا یه ساعت دیدیم که قبله نما هم داشت یعنی همونی که بابک میخاست . منتها نمونه اش رو نداشت . من بهش گفتم ده تومن بیعانه  بهت میدیم واسه هشتم برامون بیار گفت باشه .
ولی متاسفانه دیروز که زنگ زدیم هنوز نیاورده بود و ما هم رفتیم بیعانه رو پس گرفتیم .
چند وقت قبل هم دکتر داروخانه بیمارستان اومد تو اتاقم یه ادکلن زده بود که خیلی خوشبو بود . بهش گفتم یکی واسم بیاره و تاکید کردم واسه هشتم میخام . هر چند قیمتش خیلی کم بود ولی خوب تقصیر من چی بود که اون ساعت آماده نشد !!!!!!!
بهرحال هدیه دیرور من فقط یه ادکلن خیلی خوشبو شد و اون هدیه رو گذاشتم واسه روز مرد بهش بدم . ( البته تصمیم دارم پولش رو بدم تا خودش هر چی دوست داره بخره . )
خلاصه دیروز صبح اس ام اسی بهش تبریک گفتم . بعدازظهر هم با هزار دردسر راضیش کردم بریم کافی شاپ هتل چهل پنجره .
هر چند از محلش خیلی خوشم نیومد ولی طعم کوپ شاتوت و موز گلاسه و کیک شکلات خانگیش خوشمزه بود . دوستمون اومد به قول زهره .
بعدشم رفتیم یه کم توی پارک روبروئیش قدم زدیم و بعد رفتیم انقلاب .
خدا خفه نکنه زهره رو که گفت یه کباب بنابی هم سر انقلاب هست . ما که هر چی گشتیم پیدا نکردیم و مجبور شدیم دوباره بریم همون دروازه شیرازیه .
خلاصه که بد نبود خوش گذشت .
جالب بود توی کافی شاپ که بودیم هر چی به دور و برمون نگاه می کردیم همش دختر و پسرائی بودند که مشخص بود دوست هستند . به بابک گفتم ببین چطور می خندند و قهقهه می زنن چون زن و شوهر نیستند هر کدوم رو که دیدی آروم و بی صدان یا احتمالا قهر هستند بدون همسرن در غیر این صورت دوست هستند ........
خلاصه که شب تولد آقا بابک هم اینطوری گذشت . الان ایشون یه روزشونه چون بهش گفتم برو چای بریز گفت من تازه دنیا اومدم نمی تونم چای بریزم !!!!!!!!!!!
چند تا عکس هم گرفتیم که روی گوشی بابکه هر موقع التفات فرموده زحمت کشیده و آنها رو بر روی کامی کپی نمودند ما هم می گذاریم واسه شما ...
ضمنا توت فرنگی جان بنده امروز هر چه تلاش نمودم نتوانستم برای شما کامنت بگذارم این بود که کامنت نوشته شده ام را در قسمت پاسخ شما در پست قبلی نوشتم . لطفا آنجا مطالعه بنمائید .
زهره جان شما هم قرار بود یه عکس قشنگ واسه تولد بابک بذاری واسه ما !!!!!!!!!
خوب دیگه اینم از پست تولد .
امیدوارم که همه با خوبی و خوشی و سلامتی سالیان سال زندگی کنند آقا بابک مام همینطور .
بابک جان خارج از شوخی تولدت رو بهت تبریک میگم و واست آرزوی موفقیت سلامتی و بهروزی دارم .

 


امیدوارم که بتونیم با هم یه زندگی پر از عشق و شور و نشاط داشته باشیم .

 

خوب اینم عکسای کافی شاپ دیشب و خوراکیای خوشمزه اش ( جاتون خالی البته )


 

اینم چند تا عکس دیگه فقط و فقط به مناسبت تولد بابک خان

اینم مثلا منم که دارم تولد بابک رو بهش تبریک میگم . چقدر نازم نه ؟؟؟!!!

این دسته گلم تقدیم به بابک خان به جای گلی که باید می خریدم و یادم رفت ........

خوب دیگه برم که مامانم منتظره و الانه که دیگه دادش دربیاد . قربان همگی .
خدا نگهدار........

 




موضوع مطلب :
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >