درددل آخرین مطالب آرشیو وبلاگ
پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ
یکشنبه 92 شهریور 3 :: 11:16 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . فکر کنم دیگه من و بابک رو خوب شناختید که چطور بدون هیچ برنامه ریزی ای تصمیم می گیریم و عملیش می کنیم و معمولا هم بد نمیشه . پنجشنبه گذشته تولد مبین ، برادرزاده م بود . همون روز دائیم اینا هم قبل از ظهر از آبادان رسیدن اصفهان و شب اومدن خونه علی اینا . منم گفتم باشه یا علی راهی شید فردا صبح راه می افتیم . به بابک هم گفتیم و اونم گفت باشه میریم و فردا صبح ساعت هفت و نیم صبح راه افتادیم !!!!!!! قرار شد با یه ماشین بریم . 5 نفرم هم بودیم البته به استثنای وانیا . بنابراین با 206 اونا رفتیم . من بودم و بابک و زندائی و سمانه و امیر ( دختر و پسردائیم ) . توی راه نون تازه و پنیر و خامه عسل هم خریدیم و بعد پلیس راه ایستادیم صبحانه خوردیم جاتون خالی و راه افتادیم . توی راه به زهره اس زدم که دارم میرم قم و به بهار هم خبر دادم ولی بهش نگفتم که تنها نیستم یعنی اصلا وانیا نمی ذاشت گوشی دست بگیرم که بتونم اس بدم یا بخونم همین چند تا اس رو هم به بیچارگی فرستادم . بهار یاداوری کرد که حرم نمازجمعه است برای همین اول رفتیم جمکران . طرفای 11 و نیم اونجا بودیم قرار شد تا 12و نیم اونجا زیارت کنیم بعد بریم قم نهار بخوریم و بعدش بریم حرم که نماز جمعه هم تمام شده باشه . خلاصه جمکران رفتیم که بریم زیارت . چشمتون روز بد نبینه که بنده 45 دقیقه تمام فقط از پله های درب ورودی مسجد دست وانیا خانوم رو گرفته بودم و می رفتم بالا می یومدم پائین می رفتم بالا می یومدم پائین یعنی دیواااااااااانه شدم از دستش مگه ول می کرد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دیگه با گریه زنگ زدم به بابک که تو رو خدا بیا اینو ببر اقلا دو تا خط دعا بخونم تا اینجا اومدم . اونو برده تا من یه ربع آخر تونستم به یه دعائی برسم . خلاصه زیارت کردیم و رفتیم قم نهار بخوریم . حتما هم میخاستیم نان داغ کباب داغ باشه . نانش هم حتما سنگک باشه کبابشم خوب باشه دور هم نباشه . جالب اینجا بود که سمانه و امیر می گفتن با بابا می یومدیم یه کبابی که دور یه فلکه بود !!!!!!!!!! قم هم که فقط یه فلکه داره !!!!!!! خلاصه کلی گشتیم اخرش از یه راننده تاکسی پرسیدیم کبابی خوب که نون داغم داشته باشه کجا هست ؟؟؟؟ اونم یه ادرس داد که مجبور شدیم کلی برگردیم ولی بالاخره پیدا کردیم و جاتون خالی نون سنگک داغ و کباب داغ و نوشابه و سبزی و ماست موسیر زدیم به بدن و اماده زیارت شدیم . رفتیم به سمت حرم ولی خیلی برای پیدا کردن جای پارک اذیت شدیم اخرشم امیر و بابک ما رو پیاده کردن و رفتن جا پارک پیدا کنن و ما سه تا هم کلی مسیر رو توی برق آفتاب طی کردیم تا رسیدیم حرم . وانیا هم که حاضر نبود غیر من بغل کسی بره دیگه سمانه از پشت بغلش کرده که نفهمه من نیستم منم چادرمو کسیدم تو صورتم و راه می رفتم که منو نبینه تا رسیدیم تو حرم . ولی حرم خیلی شلوغ بود رفتیم یه جای نسبتا خلوت گیر اوردیم که یکی یکی بریم زیارت . بازم چشمتون روز بد نبینه که من توی این حرم فقط دنبال این دختر می دویدم و بش نمی رسیدم . از این ور می گرفتمش از اون ور مثه کش تنبون در می رفت . بعدم چون گوشواره و النگو دستش بود جریان محمدطاها رو هم شنیده بودم اصلا جرات نمی کردم بذارم از جلو چشمم دور بشه . دراز می کشید روی سنگای خنک حرم و روی زمین صاف لیز می خورد . از پله بالا پائین می رفت می دوید وااااااااااااااااااااااااااای که دیونم کرد . بیچاره سمانه چند دقیقه دنبالش رفته تا من 10 دقیقه برم زیارت و بیام و دوباره روز از نو روزی از نو . بعد بابک زنگ زد که جا پارک گیر اوردن و اومدن حرم و بعد می زنگن قرار بذارن برا رفتن . خلاصه یه کم دیگه به کشمکش با وانیا ادامه دادم که فهمیدم بلللللللللللللله !!!!!!! خانم خرابکاری کردن !!!!!!!! گل بود به سبزه نیز اراسته شد ....... رفتیم تو دستشوئی . حالا جائی نبود که بشه این بچه رو بخوابونی عوضش کنی . منم خسته کوفته بغل کسی هم نمی رفت دستشوئی شلوووووووغ . دیدم فایده نداره روی یه سکو ایستاده بازش کردم و پاک کردم و بعد زیر لوله شستم و دوباره ایستاده بستمش و دوباره با اه و ناله زنگ زدم به بابک که اگه نیای ببریش میذارمش همین جا و میرم !!!!!! اون بنده خدام که دید هوا پسه سریع خودشو رسوند و گرفتش و بعد دیگه زندائی اینا هم اومدن و از حرم اومدیم بیرون . رفتیم سوار ماشین شدیم و بعدشم یه جا ایستادیم جاتون خالی بستنی خوردیم و رفتیم به سمت نیاسر و همش هم هی تو راه یاد زهره می کردیم که پارسال بعد عیدفطر با زهره اومدیم و نیاسر رفتن پیشنهاد اون بود و خلاصه کلی یاد سفر دوروزه مون به قم کردیم . طرفای 7 بود رسیدیم نیاسر . اونجا هم خیلی شلوغ بود . اب ابشارشم نسبت به پارسال خیلی کمتر شده بود ولی خدا رو شکر خوب بود . اونجا هم چای درست کردیم و خربزه و گلابی و کلی عکس و اب بازی و ......... طرفای 8 به سمت اصفهان راه افتادیم و 10 هم خونه بودیم و بیهوش افتادیم تو رختخواب . بابک می گفت اگه بعد اذان راه افتاده بودیم حالا اقاعلی عباس هم می رسیدیم بریم . ولی در کل مسافرت جمع و جور و خوبی بود . اگرچه وانیا با شیطنتاش خییییییییییییییییییلی اذیتم کرد ولی خوب خوش گذشت . برای تجدید روحیه خیلی خوب بود . باور کنید برای همه تونم دعا کردم به یاد همه بودم . فقط متاسفانه نتونستم بهار رو ببینم چون هیچ برنامه مشخصی نبود که بتونم بهش بگم چه ساعتی کجا همدیگه رو ببینیم اونم باید 40 دقیقه مسیر طی می کرد و خلاصه که این بار سعادت دیدار بهار نصیبمون نشد هر چند خییییییییییییییییییلی دلم میخاست ببینمش ولی انشالا دفعه بعد حتما برنامه مون رو جوری تنظیم می کنم که بشه کلی وقت پیش هم باشیم . این روزا دلم از یه سری چیزائی گرفته که به هییییییییییییییییچ کس نمی تونم بگمشون به هیچ کس ولی بغضشم رهام نمی کنه . مدام منتظر یه بهونه م واسه اشک ریختن واسه خالی شدن و این بهانه این چند روز وجود داشت . توی اونه هفته پدر یکی از همکارای نزدیکمون تو بیمارستان به طور خیلی غیرمنتظره ای سکته مغزی و فوت کرد در کمتر از 24 ساعت و این شوک خیلی بزرگی برای ما و اون همکار خوبمون بود که ثانیه ای فکرش رهامون نمی کرد . می دونستیمم که خیلی حساسه و وابسته به خانواده و این غم خیلی براش سنگینه ولی جز شرکت توی مراسم تشییع جنازه و بقیه مراسم ها کار دیگه ای از دستمون برنمی یومد . دیروز هم بعد 10 روز رفتیم دنبالش خونه مامانش که برش گردونیم سرکار و چققققققققققققققققققققدر همه مون موقع جدا شدنش از مادرش و اشک و گریه این مادر و دختر اشک ریختیم و چقدر بد که همه مون می دونستیم که یه روزی این شتر در خونه های ما هم می خوابه . توی بیمارستانمون در طی این ده روز 4 تا از همکارامون پدرشون رو از دست دادن و دیدن هر کدوم که رفتیم کلی اشک ریختیم . ولی بازم بغض من اون جور که باید خالی نمیشه . دلم گرفته از کسانی که نزدیکترین نزدیکانم هستن . نمی دونم شاید هم من متوقعم ولی در هر صورت دلم ازشون گرفته هر چند مقصر اول و وسط و اخرش اشتباهات و بی سیاستیهای خودم تو زندگیم بوده و هست ....... قراره مهد بیمارستان از اول مهر راه بیفته . امروز مدارک وانیا رو تحویل دادم . برام خییییییییییییلی سخته که بچه م رو توی این سن به دست مهد بسپارم ولی به عینه دارم می بینم که مامانم دیگه از پس شیطنتاش برنمیاد ضمن اینکه دیابتشم داره اذیتش می کنه و اذیای این بچه تشدیدش می کنه . دلم نمیخاد زحمتای وانیا باعث ازار و اذیت مامانم بشه . ازز اول مهر هم که مینا بره دانشگاه دیگه مامانم دست تنها حریف وانیا نمیشه . توکل به خدا امیدوارم بهترین خیر و صلاح دخترم رو جلوی پامون بذاره جوری که نه اون اذیت بشه و نه من از غصه اذیت شدن اون داغون بشم . دعام کنید که یا این بغض بترکه یا رهام کنه ...... راستی 9 شهریور از طرف بیمارستان چادگون گرفتم قراره با مامانم و مریم اینا بریم البته 3 تامهمون اجباری هم قرار شده بیاد که من و بابک اصلا و ابدا دوست نداریم حضور داشته باشن ولی به اصرار بابا و مامان و البته بیشتر مریم وعماد مجبور به بردنشون هستیم هر چند اومدنشون قطعی نیست ولی احتمالش زیاده . حالا بعدا وقایع اونجا رو هم خواهم نوشت هر چند خیلی مطمئن نیستم با جریاناتی که داره پیش میاد خیلی بم خوش بگذره ولی خوب امید به خدا ..... التماس دعا ..... موضوع مطلب : چهارشنبه 92 مرداد 23 :: 8:26 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . حالتون چطوره ؟ خوب هستید ؟ و اما تولد ......... تولد من 20 مرداده و این تاریخ توی فامیل یه جورائی یاد همه هست . چراشو نمی دونم ولی از 10 روز قبلش سر سفره افطار خونه خاله م اینا پسرای دائیم و خاله م و بقیه یادآوری کردند که 20 مرداد تولده و .. ولی راستش من اصلا حال و حوصله تولد بازی رو نداشتم و با وجود وانیا هم مهمونداری کردن خیلی سخته . بخصوص اینکه من کار دیگران رو خیلی قبول ندارم حتما باید خودم کارامو بکنم . خلاصه ما اصلا به رومون نیاوردیم که خبری هست و تولدی و ..... مامانم چند روز قبل تولد چون می دونست به فلش نیاز دارم یه فلش 4 گیگ برام خریده بود و بهم داد . بابام یه دست لیوان دسته دار که قبلا به مامانم سفارش داده بودم برام بخره رو بم کادو داد و مینا یه یخدون که اونم به مامان سفارش خرید داده بودم . مریم طبق معمول همیشه 50 تومن پول گذاشت و خاله اینا هم یه تاپ شلوارک برام آوردن . زهره هم یه کیف خوشگل برام گرفته بود که واقعا دوسش داشتم ضمن اینکه خودشم عینشو از همسرجانش کادو گرفته بود . واما بشنوید از وقایع تولد ...... روز تولد من می شد یکشنبه یعنی یه روز بعد از تعطیلیه عید فطر . خوب ما جمعه و شنبه رو هیچ جا نرفتیم یعنی فقط نهار جمعه رو رفتیم خونه مامانم و زود برگشتیم . روز شنبه واقعا حوصلم سررفته بود . بابک از صبح به بهانه خراب بودن ماشین بابام و بردن بابام به تعمیرگاه رفت بیرون و تا ظهر نیومد . من و وانیا هم که هی تو سر و کله هم زدیم تا ظهر . منم دیدم راه به جائی ندارم لباسای وانیا رو تنش کردم و گفتم میرم یه کم دور و بر خونه پیاده روی می کنم . چشمتون روز بد نبینه که به غلط کردنم انداخت این بچه . یعنی کلهم ما 200 متر نرفتیم !!!!!! حدس می زنم این بچه کوهنورد میشه . یعنی اگه یه جا پله یا سرازیری سربالائی یا نمی دونم یه چیزی غیر از زمین صاف ببینه محاله بتونی از اون قسمت با زبون خوش ردش کنی یعنی حتما باید بغلش کنی و با گریه ردش کنی . اگرم هر چقدر ار اون مکان دورش کنی دوباره برمی گرده همون جا . یعنی سماجتی داره مثال زدنی ...... خلاصه که کفرمو درآورد . بابک هم گفته بود شب خونه مامانش دعوتیم . دیدم فایده نداره با این بچه پیاده روی رفتن به ما نیومده . برگشتم خونه . همین که زنگ رو زدم و وارد خونه شدم دیدم : بللللللللللللللله ........ بابک برام کیک گرفته و تزئینات دور کیک انجام داده و 50 تومن پول توی یه پاکت تزئینی گذاشته و خلاصه که کلی از خودش احساس دروکرده بود . من اصلا یادم به تولد نبود یه جورائی شوکه شدم ولی خوب خیلی هم خوشحال شدم . در کنار همه سختیائی که زندگی داره بهمون وارد می کنه این چیزا اقلا یه چند روزی روال زندگیمون رو بهتر می کنه . خلاصه اون شب که وقت نشد کیک رو بخوریم چون باید زود می رفتیم خونه مامانش . کیک همچنان دست نخورده موند تو یخچال تا فرداش . یکشنبه به زهره اس زدم که بیاد اونم طرفای 5 و اینا بود که اومد و اون کیف خوشگلم برام آورده بود . خلاصه با هم کیک و چای خوردیم و اون وروجکم نذاشت که میوه براش بیارم و اونم خیلی زود رفت چون میخاست با خواهرش اینا بره بیرون . بعد قرار شد مامان و مریم اینام بیان . مامان که وقت دندونپزشکی داشت و دیگه اذان بود که اومد . طه هم حالش خوب نبود و گلاب به روتون اسهال داشت و بعدم مریم زنگ زد که با پشت سر خیلی محکم از رو صندلی خورده زمین و انگار یه حالیه و ببرمش دکتر و ضربه مغزی نشده باشه که بش گفتم نه اینا علائم ضربه مغزی نیست اگه بود باید استفراغ می کرد . خلاصه اونا هم تو اذان بود اومدن ولی طه رنگ رو رو نداشت . بعدشم خاله م اینا اومدن کادو بدن که بشون گفتیم بیان تو و خلاصه الکی الکی دور هم جمع شدیم . منم یه کم ماکارونی پخته بودم خاله مم یه کم دالعدس داشت گذاشتیم سر سفره و با هم خوردیم . ولی از بخت بد طه قبل شام شروع کرد به استفراغ و همه ترسیدن و بلافاصه مریم و عماد بردنش دکتر . ولی خدا رو شکر گفتن ویروسه و مشکل خاصی نداره . در کل خوب بود خوش گذشت . دست همه شون درد نکنه . عکسم گرفتیم منتها من فعلا با پرشین گیگ مشکل پیدا کردم . بازم دست به دامن زهره شدم قراره خبرم کنه تا عکسا رو بذارم . به محض خبر زهره و در صورت اجازه وروجک خان عکسها رو خواهم گذاشت . فعلا تا وقت دارم برم به نمازم برسم . قربان همه ........ تزئینات کیک
خود کیک
عکسای وانیا دور و بر کیک در حال شیطنت
کادوی زهره
موضوع مطلب : سه شنبه 92 مرداد 15 :: 11:7 صبح :: نویسنده : بهار
سه شنبه 92 تیر 25 :: 4:44 عصر :: نویسنده : بهار
دوشنبه 92 تیر 17 :: 7:31 عصر :: نویسنده : بهار
پنج شنبه 92 خرداد 30 :: 4:22 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . می دونید که وقتی وانیا خوابه فرصت من کمه برای نوشتن چون زود بیدار میشه . بنابراین خیلی زود و تند می نویسم . موضوع مطلب : شنبه 92 خرداد 18 :: 5:59 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . خوب هستید ؟ ببینید چقدر اکتیو گردیده ام !!! خوب منم دعوت توتی رو اجابتیدم و بازی رو راه انداختم ........ بزرگترین ترس در زندگیت چیست؟ بی مادر بزرگ شدن بچه م و مریضی لاعلاج گرفتن خودم یا نزدیکانم اگر 24 ساعت نامرئی می شدی چیکار می کردی؟ می رفتم اونجاهائی که پشت سرم بد میگن ببینم چه معایبی رو مطرح می کنن اگه به جا بود رفعش می کردم . اگر غول چراغ جادو توانایی برآورده کردن یک آرزوی 5 الی 12 حرفت رو داشته باشه آن آرزو چیست؟ سلامتی و دل خوش از میان اسب پلنگ سگ گربه و عقاب کدامیک را دوست داری؟ من عاشق اسبم . کارتون مورد علاقه دوران کودکیت؟ جودی ابوت . در پختن چه غذایی تبحر نداری؟ همه غذاها جز کشک و بادمجون و کوکو . اولین واکنشت موقع عصبانیت؟ داد زدن و متغیر شدن چهره م طوری که از 6 فرسخی مشخصه عصبانیم . با مرغ ، دریا ، اورانیوم و خسته یه جمله بساز؟ مرغ دریا از بس دنبال اورانیوم گشت خسته شد !! دو بیت شعری که خیلی دوسش داری؟ تا خدا هست به خلقش چه نیاز ، می کشم ناز یکی تا به همه ناز کنم اگه بخوای با تونل زمان فقط به یک روز از زندگیت در گذشته حال و آینده سفر کنی آن روز کدام است؟ اون روزی که وانیا دنیا اومد . چه رنگی هستی . چرا؟ نمی دونم چون رنگم خیلی تغییر می کنه ولی در کل آبی چون در اوج طوفانها هم خیلی زود آروم میشم . اگه قرار باشه از ایران بری کدوم کشورو برای زندگی انتخاب می کنی؟ استرالیا ولی چراشو نمی دونم . بهترین اس ام اس موجود در اینباکس گوشیت؟ شاید قشنگترین دیالوگ دنیا آنجاست که پدر ژپتو به پینوکیو گفت : پینوکیو چوبی بمان ! آدمها سنگیند دنیایشان قشنگ نیست !!! اگه قرار باشه سه نفر از آشناها رو امشب به مهمونی دعوت کنی اون سه نفر چه کسانی هستند؟ مامان ، بابا، مینا اگه قرار بود یه کلمه رو از لغت نامه زندگی حذف کنی اون کلمه چی بود؟ بیماری کسی رو که بخواهی ملاقات کنی؟ پدربزرگ و مادربزرگ مرحومم رو حتی اگه شده تو خواب ....... اسم دیگه ای برای وبلاگت انتخاب کن؟ دلنامه . خودت رو شبیه چه میوه ای می دونی؟ آلبالو سه خصوصیت اخلاقی بدت؟ کینه ای ، حساس و کم صبر کاشکی ... کاشکی زودتر از این مشکلی که تو زندگیمون هست ، خلاص شیم به شرطی که این چیزائی رو که حالا داریم از دست ندیم ! طبق قانون باید چند نفر رو به این بازی دعوت کنم : ولی انگار همه دعوت شدن من کیو دعوت کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟
توتی جون ممنون دعوتم کردی .....
موضوع مطلب : سه شنبه 92 خرداد 14 :: 6:23 عصر :: نویسنده : بهار
اول از همه بگم پست قبل رو اول بخونید مربوط به وقایع تولد وانیاست بعد بیاید عکسا رو ببینید لطفا !!! اول عکس عروسکم البته این عکس مال روز برگشتن مامانم اینا از مکه است . یه نمای کلی از تزئینات خونه . نمای نزدیکتری از میز پذیرائی اینا عکسای کادوهاشه کادودی خاله بزرگه م کادوی عروس خاله بزرگه م کادوی خاله صاحبخونه کادوی داداشم اینا بازم کادوی خاله بزرگه م این دوتا هم کادوی مامان بابک اینام عکسای تولد بابک( این عکس رو میز بازتوانی توی بیمارستانه قبل از اومدن بابک ) اینم تو خونه کادوی من و باباشم توعکسا گردنشه البته اگه بابک خان افتخار بدن عکسا رو بریزن رو کامی تا من بنونم بذارم حتما می بینید !!!!!!!!! در کل خدا رو شکر هم خوب بود و هم خوش گذشت .
موضوع مطلب : سه شنبه 92 خرداد 14 :: 6:6 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . تعجب نکنید که در عرض دو روز دارم دو تا پست میذارم . هم تعطیله هم بابک خونه ست . البته وانیا همچنان از سر و کول و پر و پاچه من بالا میره و با عذاب باید بنویسم ولی خوب بالاخره هر دفعه هم میذارمش پیش بابک یه کم اروم می گیره . پریشب با بابک رفتیم بیرون تا یه کم خریدامون رو انجام بدیم ولی جز چند تا وسیله تزئینی و چند تا ظرف یه بار مصرف چیزی نخریدیم و برگشتیم خونه . منم اصلا حال و حوصله هیچ کاری نداشتم . صبح بابک زنگ زد گفت ساعت 11 میام دنبالت بریم خریدامون رو بکنیم ولی من خیلی کار داشتم گفتم نه 12 بیا . خدا رو شکر در کل همه چی خوب بود . همه از پارسال حرف می زدن و بی تابیای من که شب تولد بابک که همه خونه مون بودن ازشون می خاستم دعا کنن هر چه زودتر راحت بشم ........ درسته که زندگی ما از روز اول خیلی مشکل توش بود ولی به لطف خدا چندتاش حل شد اما اون اصلی ترین مشکل هنوز سرجاشه که با توصیه منصوره میخام با فرستادن موج مثبت امیدوار باشم که خیلی زود حل میشه . نمی دونم سال دیگه این موقع تو چه حال و روزیم ؟ اصلا هستم یا نه ؟ ولی دلم میخاد اگه زنده بودم سالم باشیم و دیگه این مشکل تو زندگیمون حل شده باشه ......... محتاج دعای خیرتان هستم . موضوع مطلب : |
||