• وبلاگ : درددل
  • يادداشت : امان از بغض ..........
  • نظرات : 2 خصوصي ، 9 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    يه دوستي دارم که 10 روز بعد از زايمانش مجبور شد بياد بيمارستان شيفت وايسته ! يک هفته اول همش توي خودش بود و گاهي يهو مي ديدم مثل ابر بهار داره اشک ميريزه ! الان 6 هفته گذشته تازه يه کمي آروم شده .
    مطمئناً تو حال اونو خيلي بهتر از من درک مي کني . ولي تو خيلي قوي تري ... مطمئنم ...
    پاسخ

    به قوي بودن و نبودن کار نداره عزيزم .من نگران عواقب کارم والا خيلي زود به همه چي ميشه عادت کرد .
    + فروغ 
    باهات کلا موافقم
    پاسخ

    واقعا ؟؟؟؟؟
    + فروغ 
    انشالا درست ميشه
    + سارا 
    واي تو ام ديدي مستند رو ؟چقدر تلخ بود منو علي هردومون اخرش گريه مون گرفت...
    بهار خدا رو شکر که مادرت هست و مجبور نيستي بزاريش مهد . ميدونم چقدر برات سخته با تمام وجودم ارزو ميکنم روزي بياد که مجبور نباشي کار کني...
    بهار جمله ي اخرت رو که خوندم بغضم گرفت ...
    کاش...
    پاسخ

    مرسي سارا جون . اره منم همون بهانه گريه کردنم شد اون تيکه اخر شوک که بچه هه مي گفت دلم ميخاد دکتر بشم . اره واقعا خدا رو شکر اگه قرار به مهد بود که خييييييييلي بدتر بود . واقعا اي کاش ......
    عزيزم اين حست کاملا طبيعيه،يادمه روزايي که يگانه کوچيک بود پيش مادرم بودو موقعي که شيرم ميريخت و همکارام ميگفتن اين نشونه ي اينه که بچت گرسنشه چه زجري ميکشيدم.وقتي ميرسيدم خونه قبل از هر کاري با وجود خستگي و گرسنگي بهش شير ميدادم و گريه ميکردم و از اينکه چه مادر ظالمي هستم از خودم بدم ميومد.از 3 سالگي که رفت مهد با حس گناه عميقي از خواب بيدارش ميکردم و حاضرش ميکردم و اون هنوز ميخواست بخوابه که بغلش ميکردم و ميبردم مهد.با گذروندن اون همه سختي آخرش به خاطر همين حس مادرانه کارمو گذاشتم کنار و الان پشيمونم.بچه ها بزرگ ميشن وهيچوقت به خاطر اين گذشت از تو تشکر هم نميکنن.
    پاسخ

    منم همش به اون روزائي فکر مي کنم که قرار باشه صبح زود از خواب بکشمش بالا . مي دوني صحرا جون اشتباه ما خانمها هر روز بيشتر و بيشتر تکرار ميشه و از بس عادي شده فکر مي کنيم درسته يکي از دلايل بد شدن جامعه تربيتهاي غلط افراده که خيليلاش بخاطر نبودن مادر بالاي سر بچه است . بچه ها توي مهد چيزاي خيلي خوبي ياد نمي گيرن همه که مثل ما مادر ندارن بچه هاشون پيش اونا بزرگ شن ولي خوب اين چرخه همچنان ادامه خواهد داشت . ضمنا بچه ها هيچ وقا از پدر و مادرهاشون تشکر نمي کنن چون وظيفه شون مي دونن مگه خود ما تشکر کرديم ؟؟؟؟ ولي من بازم دلم ميخاد خودم بالاي سر بچه م باشم .
    + راحله 
    بهار جان .برو خداروشکر کن ميخواي دخترتو پيش مامانت بذاري .تصور کن من توي غربت اون روزي که ميخواستم برگردم سرکار چه حالي داشتم
    پاسخ

    با تمام وجودم درک مي کنم راحله . خيلي وقته نيستي کجائي ؟؟؟
    + مامان کيارش 
    بهارجون عزيزم دقيقا با تمام جوارحم درکت ميکنم منم روزي که کيارش رو گذاشتم و اومدم سرکار تا 2 هفته اي عذاب وجدان داشتم حتي همين الانم که صبحها از تختش بلندش ميکنم و ميبرمش دلم کباب ميشه ولي عادت ميکني
    درسته که حق طبيعيه هر بچه اي که پيش مادرش بزرگ بشه ولي خوب خيلي ها بخاطر شرايط زندگيشون نميتونن بيکار باشن
    در ضمن اين احساسي بودن تو هم بخاطر اينه که بچه يه تيکه از وجودته خيلي فرق ميکنه
    تو بيمارستان هم سعي کن طبيعي برخورد کني تا کسي ازت آتو نگيره
    انشاله همه چي درست ميشه نگران نباش
    راستي در مورد اينکه ظهرها هم با هم بريم مرسي
    حالا بعدا با هم صحبت مي کنيم
    پاسخ

    اره همه چيز عادي ميشه اونم خيلي زود ولي نشونه هاي بد اين عادت در اينده نه چندان دور گريبان خودمون رو خواهد گرفت .......
    اي بابا چقدر شلوغش کردي بهار جان
    حالا يه صبح تا ظهره ديگه تازه وسطش يه ساعت شير هم داري!!!
    يه جوري حرف ميزني انگار ميخواي بري ماموريت شهرستان!!!!
    پاسخ

    خيلي دلم ميخاد روزي که ميخاي از بچه ت جدا بشي رو برام توصيف کني نيلو جان ....اميدوارم تو مثل من اينقدر ضعيف نباشي که بخاي شلوغش کني .
    جلل الخاااااالق...تو؟؟؟؟ اين موقع؟؟؟

    بهار جان عزيزم راست ميگي که مادر داشتن حق وانياست و حالا صبح تا ظهر بايد بذاريشو بري ولي ببين يه کم که دور و ورت نگاه کني مي بيني اين شرايط فقط واسه تو و وانيا نيست..نبوده و نيست!!
    خوبه همين الان منصوره رو داري ميبيني..يا خاله ت يا مهناز...

    بابا فقط از تو در نيومده که حالا اينقدر سخت گرفتي که!!!

    بعدشم يه کارايي ميکنياااا
    آخه بچه اين سني رو جدا مي خوابونن؟؟
    تو اگه ميخواي به پيش خودت نبودن عادتش بدي که اينجوري نميشه...
    آره
    منم بهت گفتم داري زيادي وابسته ش ميکني به خودت...اما اين توجيه ت که فکر ميکني چون اون موقع نيستي حالا بايد بيشتر باشي درست نيست!

    بهرحال کمي تا قسمتي حق داري استرس داشته باشي و نگران باشي ولي الان حس ميکنم داري بيش از حد وسواس به خرج ميدي....
    خودتم ديدي اون نصفه روزي که خونه مامانت بود هيچ مشکلي پيش نيومد...
    پاسخ

    نمي دونم والا چي بگم ؟ هيچ کس تا توي يه شرايط خاص قرار نگرفته نمي تونه درک کنه ديگران چي ميگن ولي اونائي که اين دوران رو پشت سر گذاشتن مي فهمن که من نه شلوغش کردم و نه وسواس به خرج ميدم .