سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 40
  • بازدید دیروز: 7
  • کل بازدیدها: 198997



جمعه 90 شهریور 25 :: 11:7 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . خیلی تعجب می کنید که اینقدر زرنگ شدم نه ؟؟؟؟؟ خوب دیگه ما اینیم !!!!!!!!!
گفتم امروز که جمعه است و کارام کمتره اقلا یه کم از اون عکسهائی که هی قولش رو دادم بذارم توی نت .......
حالا چقدرش رو فرصت کنم بذارم نمی دونم .........

اول عکسهای پیرغار که واسه عید فطر رفتیم اونجا : 

اون کوهی که گفتم من و بابک دوبار از پله هاش تا بالا رفتیم

آب چشمه پیرغار که واقعا زلال بود . ببینید انگار اصلا آبی نیست !!!!!!!!

یه منظره دیگه از رودخونه پیرغار

صحنه بالای رودخونه

تصاویر باغ گلها

نمایشگاه دائمی گل کاکتوس باغ گلها

البته باید بدونید که در مورد باغ گلها ،عکس هیچ وقت نمی تونه زیبائی واقعی رو به تصویر بکشه

عکس اون سوسک مهربانی که من باهاش بهار رو ترسوندم ( بابک )

 سوک نمکی متعلق به نیم قرن پیش از میلاد

تصاویر باغ پرندگان

 

 

 




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 شهریور 21 :: 5:33 عصر ::  نویسنده : بهار

 

خدا بگم چکار کنه بابک رو که هنوز بدنم داره می لرزه . بعد از اینکه آپ کردم می خواستم برم دستشوئی دیدم در حمام بازه . خواستم درش رو ببندم دیدم انگار یه چیزی روی تشته . چراغ رو روشن کردم دیدم وااااااااااااااااااااااای چشمتون روز بد نبینه ...........
یه سوسک سیاه بزرگ خیلی خیلی خیلی زشته که من از دیدنش دلم یه حالی میشه . باور کنید از موش و مارمولک و این جور چیزا نمی ترسما ولی مثل مرگ از این جور سوسکها می ترسم .
بابک خواب بود صداش کردم میگم بیا این سوسکه رو بکش . با کلی ناز و افاده از خواب بیدار شده و این حشره ;ش تار و مار رو برداشته و رفته توی حمام که بکشدش . منم رفتم دستشوئی .
بعد که از دستشوئی اومدم بیرون دیدم سوسک نیمه جون رو انداخته دقیقا دم در دستشوئی جلوی پای من !!!!!!!!!
یه جیغی کشیدم و اومدم بیرون و کلی بد و بیراه گفتم که چرا این طوری کردی ؟ تازه سوسکه رو گرفته و دنبال من تو خونه می دوه !!!!!!!!!!!
منم جیغ جیغ جیغ ..................
دویدم طرف در خونه و بهش گفتم بخدا با همین تاپ و شلوارک می دوم تو کوچه . آقا در رو باز کردم دیدم واااای سید ( شوهر خاله و صاحبخونه ) پشتش رو کرده به در خونه ما و ایستاده .
من بیچاره هم دوباره در رو بستم و دوباره بدو دور خونه و جیغ بکش تا این بابک .......... رفته انداختتش تو سطل آشغال .
بعد زنگ زدم خونه خاله سید گوشی رو برداشته . ( من و سید خیلی حساب شوخی با هم داریم وقتی خالم می خواست ازدواج کنه شرط ازدواجش با سید این بود که بهار یعنی من توی قباله خالمه و الحق و انصاف سید خیلی همیشه واسه من زحمت کشیده و خیلی هم شوخی می کنیم با هم ) بعدش میگه دختر تو خجالت نمی کشی ؟ صدای جیغت تا 60 تا خونه اونورتر میاد !!!!!!!!
گفتم خوب ترسیدم . خلاصه کلی چیز بم گفت و بعد قطع کردم .
ولی خوب منم بلدم تلافی کنم صبر کن حالا ........
بابک از کله پاچه متنفره !!! به پیشنهاد خواهرم مریم اگه نرفتم کله پاچه بگیرم بیارم بخوره هر چی خواستین بگین .
صبر کن آقا بابک .......
خدمتت می رسم ......
تازه رفته عکس سوسکه رو هم گرفته که بذارم تو وبلاگ ........
وای نمی دونید که چقدر چندش آوره که ..........
ببخشید دوباره این همه نوشتم .
از موضوع اصلی دور نشیم
نظر یادتون نره ها . منتظرم ........
اینو آوردم توی یه پست جداگونه که از اون موضوع اصلی دور نشیم ......


یه خبر خوب :

دیروز بعد از اینکه آپیدنم تموم شد یه اس زدم به توتی جون که آپیدم و بعد یه اتفاق خیلی خوب افتاد . توتی بهم زنگ زد و من برای اولین بار صدای قشنگش رو شنیدم . خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم از شنیدن صداش . توتی جون مرسی عزیزم .....

 




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 شهریور 21 :: 4:1 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام سلام سلام .......

خوب هستید ؟

میخام سعی کنم یه کم به نصیحت ملیحه جون گوش کنم و پستهای کوتاه بنویسم البته بگم که خیلی قول نمیدم ولی سعیم رو می کنم .

بعداز ماه رمضون من و بابک هر دو از نظر اندامی بدجوری به هم ریختیم و به برکت وجود زولبیا بامیه های خوشمزه به طرز فجیعی چاق شدیم و شکم درآوردیم . به خاطر همین تو این فکر هستیم که یه کم پیاده روی کنیم تا شاید فرجی بشه و دوباره به اندام قبلی برگردیم .

دیشب اولین شبی بود که این کار رو کردیم و برای برگشتن به خونه خودمون موتور رو خونه مامانم اینا گذاشتیم و پیاده اومدیم خونه . نزدیکیای خونه که رسیدیم داداشم یه اس واسم فرستاد که دیدم خالی از لطف نیست که بذارمش توی وب و نظرات دیگران رو جویا بشم .

اس جالبی بود . فقط خواهش می کنم با شناختی که توی این مدت از من پیدا کردید و به صورت واقعی و بی رودربایستی نظرتون رو بگید . ممنون میشم .

و اما اون اس ام اس :

تصور کن که من چند وقتی هست که فوت کردم و رفتم اون دنیا . اون وقت اگه یه روز یه جائی حرفی از من شد میگی یادش بخیر چه .............................. ؟؟؟؟؟!!!!!!!

توی این ادامه چی می نویسید ؟؟؟؟

البته من این اس رو به زهره ، باران و توت فرنگی فرستادم و جوابهای محبت آمیزشون رو دریافت کردم  . ولی از اونها هم خواهش می کنم دوباره نظراتشون رو اینجا بنویسن .

فکر کنم بازی جالبی باشه .

منتظرتون هستم ....

قربان شما ......

 

 




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 شهریور 20 :: 9:50 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . چون بابک با کامی کار داره مجبورم خیلی مختصر و مفید بنویسم .
امروز تو اتاقم نشسته بودم که یهو دیدم یه مرد جوون با هول و استرس خیلی زیاد و سراسیمه اومد تو اتاق و هی می گفت :
دفتر .... دفتر کجاست ؟ جوونم 23 سالشه . رفتیم از سردخونه تحویل بگیریم حالا انگار نفس می کشه . چیکار کنم چیکار کنم ؟؟؟؟
و هی دور و بر خودش می پلکید و حال خودش رو نمی فهمید . راستش منم نمی دونستم چی بگم بهش گفتم سریع برو اورژانس بهشون بگو ببین چی میگن ؟
راه اورژانس رو بهش نشون دادم و داشت می دوید که یه پرستار توی راه دید . منم زنگ زدم به سوپروایزر دیدم خودش داره پشت گوشی با یکی دیگه حرف می زنه و میگه
برید ببینید چه خبره ؟
بعد که منم بهش گفتم گفت که :
یه جوون معتاد 23 ساله است که کنار خیابون پیداش کردند که در اثر مصرف شیشه سنکوپ کرده !!!!!!!!!
توی اون لحظه نمی دونستم بگم خدا کنه زنده بمونه یا نه ؟
هر چند که جنازه رو بردند اورژانس و دیده بودند که نه بابا این مرده بدجوری هم مرده !!!!!!!!! می گفتند سیاه سیاه بوده .
اون پرستاره اولی هم می گفت اینا احتمالا وقتی می خواستند جنازه رو از توی سردخونه بذارن رو برانکارد بخاطر ضربه ای که وارد شده آب دهنش اومده بیرون و اینا فکر کردند که نفس می کشه .
یه مرد جوون دیگه هم که مشکی پوشیده بود سر برانکارد رو گرفته بود و بعد از اینکه اورژانس ناامیدش کرده بود داشت به یکی می گفت : دامادمونه !!!!!!!
نمی دونم آدم به خانواده های اینا چی بگه که دختر مردم رو به این خیال واهی که :
شاید اگه زن بگیره سرش به سنگ بخوره
بیچاره و دربه در می کنند .
خدایا ...........
اعتیاد بلای خانمان سوزیه . هیچ خانواده ای رو گریبانگیر این درد نکن و اونائی هم که گرفتارند نجات بده .
آمین ........




موضوع مطلب :
شنبه 90 شهریور 12 :: 6:30 عصر ::  نویسنده : بهار

 

سلام به همه دوستای گل گلاب .

عید همگی مبارک و نماز و روزه هاتون مقبول درگاه حق .

چه خبرا ؟ خوش گذشته انشالا ؟

خوب امروز اومدم خاطره این دو سه روز تعطیلی رو بنویسم که  خدا رو شکر واقعا بهمون خیلی خوش گذشت .

فکر کنم دیگه ما رو بشناسید که چطور بدون هیچ برنامه ریزی قبلی و بصورت کاملا یهوئی تصمیم می گیریم و به مرحله عمل می رسونیم .

جریان عید فطرم شد یکی از همون یهوئیا !!!!!!

شبی که همه خونمون مهمون بودن بابک گفت به عماد ( شوهرخواهرم ) بگو بیاد بریم بازفت . بازفت از توابع شهرکرده که یه بار داداش عماد رفته بود و می گفت که خیلی قشنگه

فقط یه کم دوره یعنی تا شهرکرد دو سه ساعتی راهه .

من به عماد گفتم و اونم گفت باشه بریم .

ولی خوب بعدش دیگه حرف و حدیثی نشد تا صبح روز عید .

صبح طرفای 9 و اینا بود مامانم زنگ زد گفت میاین واسه نهار بریم بیرون مثلا زرین شهری جائی که آب باشه .

گفتم بریم ما که بیکاریم میریم .

گفت پس زود آماده شین که خیلی دیر نشه .

بابک گفت من حوصلم سر میره تو ماشین بشینم و رانندگی نکنم به بابات بگو ماشین نیاره ما با ماشین میریم .

منم به بابام منتقل کردم و فقط چند تا دونه ظرف یه بار مصرف واسه نهار ظهر برداشتم و رفتیم .

دم خونه مامان که رسیدیم یهو بابک گفت بریم بازفت دیگه ؟؟!!!!

عمادم واسه اینکه کم نیاره گفت آره بریم .

حالا بابای من یه اخلاقی داره که واسه توی خود شهر پارک اومدن هم کلی نق می زنه وای به حال بیرون شهر و وای تربه حال اینکه بگی بریم شب بمونیم !!!!

خلاصه طی یه توطئه از طرف من و بابک و عماد و کاملا مخفیانه از بابا تصمبم گرفتیم بریم بازفت !!!!!

عماد گفت پس من میرم چادر بردارم ما هم الکی به بابا گفتیم بریم یه چند تا پتو بیاریم بشه ظهر یه چرتی زد !!!!!

بعد ما اومدیم  خونه خودمون و یه چند تا لباس واسه بابک و بالش و پتو برداشتیم و هنوز نذاشتیم بابا متوجه بشه و تا خواستیم راه بیفتیم عماد واسه اینکه به بابا آمادگی بده

گفت : بابک پس نهار رو ده چشمه می خوریم بعد میریم سمت بازفت !!!!!!

واااااااااای بابا رو بگیر تیرش می زدی خونش درنمی یومد .

گفت : چی ؟؟؟؟!!!!! بازفت ؟؟؟؟؟؟ من قرصامو نیاوردم هوا سرده دوره ........

خلاصه کلی نق زد و ما هم یه گوش رو کردیم در و اون یکی رو دروازه و ده برو که رفتی .......

هی وسط راه می گفت : ببین چطوری گولم زدند ها . ماشین نیار ما میاریم و بذار پتو برداریم و این چیزا همش کلک بود نه ؟

هر چی می گفتیم بابا بخدا یه دفعه ای تصمیم گرفتیم باورش نمی شد که !!!!!

مامانمم می گفت هیچی برنداشتیم وسایلمون کافی نیست میریم درمی مونیما .

ما گفتیم همه چی همه جا هست بیابون که نیست می خریم .

خلاصه تقریبا ساعت 11 بود راه افتادیم و جای دشمنتون خالی یه یک ساعت و نیمی رو توی ترافیک ورودی زرین شهر موندیم چون زیر پل رو خراب کرده بودند و افتضاحی بود واسه خودش .

طرفای ساعت 4 بود رسیدیم پیرغار . بعد از فارسون و ده چشمه .

جای خیلی قشنگی بود . کوه و آب و غار و چشمه و خلاصه خیلی قشنگ بود .

ولی خیلی شلوغ بود . کلی گشتیم تا یه جای خوب کنارآب گیرمون اومد ولی خیلی خوشگل بود . البته عکس هم گرفتیم اگه وقت شد می ذارم تو وب .

تازه وقتی رسیدیم عماد نشسته گوشتا رو سیخ گرفته و با اجازتون ساعت 5 بود که نهار خوردیم . ولی از بس گرسنه مون شده بود کلی هم چسبید جاتون خالی .

بابا هی امید داشت بتونه ما رو راضی کنه شب برگردیم ولی به هر دری می زد بسته بود !!!!!!!

فقط هی به مامان نق می زد .

طرفای عصر کنار آب خیلی سرد شد رفتیم یه آلاچیق پیدا کردیم و نقل مکان کردیم به اونجا .

بعدم شب شد و نماز خوندیم و حالا تو فکر اینکه شب چی بخوریم ؟!!!

یه کم کباب مونده بود بعدم بابک و عماد رفتند ماست موسیر و گوجه و تخم مرغ و نون و چیپس و اینا خریدند و جاتون خالی کلی چیپس و ماست موسیر خوردیم و بعدم شام همون

کبابها رو خوردیم و چادر رو الم کردیم و خوابیدیم .

اما چه خوابی !!!!!!! هر کدوممون به اندازه یه وری خوابیدن جا داشتیم !!!!! مگه می شد تکون خورد ؟؟؟؟؟

تازه مینا هم پائین پای همه خوابید !!!!!!!!

طرفای صبح یه کم سرد شد ولی در کل خوب بود .

یه کوهی اونجا بود که تا بالای قله اش رو پله گذاشته بودن . من و بابک یه بار دم غروب رفتیم بالا یه بارم صبح فرداش تا هوا خنک بود .

خیلی خوب بود ولی پشت پای من هنوزم از اثرش درد می کنه !!!!!

وای ساعت 6 صبح طه یهو از خواب بیدار شده بود و اومده بود دم در چادر که بره بیرون . اگه بابک نگرفته بودش که رفته بود !!!!!

کلی خندیدم . بعد از صبحانه یه کم رفتیم دور زدیم و بعد با عماد و مامان و طه و مینا رفتیم کنار حوض ماهی قزل آلا که واسه نهار ماهی بخریم .

وای که چقدر خندیدیم . قبلا از ترسو بودن طه واستون گفتم . بنده خدا توی شجاعت به مامانش رفته که از صدای باد هم می ترسه !!!!!!

رفتیم کنار حوضی که ماهی توش بود بابک اون طرف حوض ایستاده بود و به طه اشاره کرد که بیا اینجا ماهیها رو ببین .

عماد هم دستش رو گرفت که ببردش اونطرف ولی طه یه جوری پا در هوا شد و واسه اینکه تعادل خودش رو حفظ کنه چنگ زد و پشت رون یه خانم جوون رو که داشت با

شوهرش می رفت گرفت .

اون خانوم هم شجاع تر از طه !!!!!! فکر کرد یه جونوری چیزیه مثل جت از جا پرید و چسبید به شوهرش و شروع کرد به جیغ کشیدن که این چیه !!!!!!!!

بعد که برگشتند و نگاه کردند دیدند طاهاست دوتائیشون از خنده روده بر شده بودند و منم که از پشت داشتم این صحنه رو می دیدم از خنده روی پا بند نبودم . همه اینائی که

گفتم شاید 30 ثانیه طول نکشید ولی خیلی خنده دار بود .

حالا ماهیها رو از تو حوض انداختند تو نایلون و بردند کنار آب که تمیز کنند . خوب این ماهیها داشتند جون می کندند و هی تکون می خوردند . طه هم ایستاده بود کنار نایلون . یهو

یکی از ماهیها همین طور که بالا و پائین می پرید از نایلون اومد بیرون و افتاد بین دو تا پاهای طه و هی بالا و پائین می پرید .

این بچه پسر شجاع هم جیغ می کشید و بالا و پائین می پرید و نمی دونید چکار می کرد !!!!!

دیگه نمی دونید که چه صحنه خنده داری بودا . خیلی خندیدیم .

واسه سرخ کردن ماهیها آرد می خواستیم که من و بابک پیاده راه افتادیم و رفتیم توی روستای بغلی و کلی پیاده روی کردیم و آرد خریدیم و برگشتیم . خوب بود دوست داشتم

اون پیاده روی رو .

جاتون خالی خیلی خوشمزه شد ماهیها . نهار رو که خوردیم یه چرتی زدیم و دیگه می دونستیم که بابا کم کم داره جوش میاره . ساعت 5 بود که دیگه علیرغم میل باطنی جمع و

جور کردیم و برگشتیم سمت اصفهان .

درسته بازفت نرفتیم ولی همین سفر کوتاه یه دفعه ای هم خیلی خوش گذشت .

 الکی الکی رفتیم و شب هم موندیم و خوش هم گذشت . دیروزهم جاتون خالی با مامان بابک رفتیم پارک سر پل

بزرگمهر . بعدشم با بابک رفتیم باغ گلها .

خیلی قشنگ بود کلی هم عکس گرفتیم . همون جا بابک گفت حالا خوبه که باران بیاد اصفهان که بتونیم بیاریمش اینجاها که قشنگه اگه بشه پائیز و زمستون که دیگه فایده نداره

اینجاها قشنگ نیست .

اما کو گوش شنوا ؟؟؟؟؟؟!!!!!

خلاصه گفته باشم هر کی از یه شهر دیگه میخاد بیاد اصفهان حالا بیاد که هنوز قشنگیا هست اگه سرد شد همه جا بی روح میشه ها . شنیدم که انگار آب رو هم باز کردند اگه آب

هم باز بشه معرکه میشه . از ما گفتن .......

خوب دیگه الانه که دوباره صدای ملیحه دربیاد که چرا پست طولانی می نویسی .

خوب چکار کنم دلم نمیاد این خاطرات رو ثبت نکنم . حیفه بخدا ........

ولی دیگه جدی جدی خودمم خسته شدم .

قربان همگی

یا علی ...........

 




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 شهریور 6 :: 10:9 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام به   همه دوستان عزیز و مهربون . طاعات و عبادات همگی قبول . امیدوارم که نهایت  استفاده معنوی رو از این ماه پربرکت برده باشید و مثل من بی بهره نمونده باشید .
الان که اومدم پای نت فقط به خاطر این بود که
دیگه واقعا حالم داره از خوابیدن بهم می خوره !!!!!!!
سحر که پا میشیم بعد نماز تقریبا تا ساعت 7 و خورده ای می خوابیم . من دیگه 8 به بعد می رسم بیمارستان .
ظهرها هم که دیگه خیلی دیر برسیم خونه 2 و نیمه . وقتی می رسم اگه بدونم افطار خونه ایم که مقدمات پخت غذا رو فراهم می کنم و می خوابم تاااااااااااااااااااااااا 6 واینجورا  وای نمی دونید که وقتی می خوابم دیگه نمی تونم پا شم !!!!!!!!! انگار حس به تنم نیست !!!!!!!
بعدا که به زور پا میشم اول قرآنم رو می خونم بعدم یا میرم سرغذا یا آماده میشیم واسه رفتن به مهمونی !!!!!!!
بعد از مهمونیم که طرفای 10 و نیم یازده میشه دوباره برمی گردیم خونه و دوباره خواب تا سحر .
باور کنید امشب دیگه حالم داره از خوابیدن بهم می خوره !!!!!!!
واسه همین گفتم بذار بیام یه کم بنویسم . به قول باران
وبلاگم تار عنکبوت گرفته !!!!!

خوب بگید ببینم سوره شوری رو خوندید یا نه ؟؟؟؟
من که خدا توفیق داد و به نیت یکی از دوستان خیلی خوبم خوندم . فقط امیدوارم که موثر باشه .
اون سالی که من و داداشم ازدواج کردیم مامانم بعدهاش اعتراف کرد که واسه هردومون خونده بوده . بعدشم می گفت که اکثر کسانی که به نیت بچه هاشون خونده بودن نتیجه دیدند .
حالا دیگه تا قسمت چی باشه و حکمت چی !!!!!!
من که دلم میخواد از اول ماه آینده هر روز یه خبر ازدواج بشنوم .
هرچند که تحفه ای نیست و انشالا همه مزدوج میشن و بعدا حسرت روزای مجردیشون رو می خورند . ولی خوب این راهیه که باید بالاخره رفت پس هر چه زودتر بهتر .........
جریان اون جمله است که می گفت :
ا
زدواج مثل دستشوئی رفتن می مونه اونائی که توشن میخوان بیان بیرون و اونائی که بیرونن هول می زنن برن تو !!!!!
البته این یه جمله همین طوری بود یهو به کسی برنخوره خدای نکرده .......

امروز صبح که رفتم سرکار توی درآمد پشت میز ایستاده بودم و سرگرم حرف زدن با یکی از همکارا بودم که احساس کردم یه چیزی خورد به پام و بعدش صدای جیغ اون یکی همکارم رفت بالا .....
بله . آ
قای موش سیاه عزیز خورده بود به پام و رفته بود !!!!!!
من خیلی نمی ترسم ولی نمی دونی که چه بلوائی شد تو ساختمون . از این اتاق می رفت تو اون یکی و بعد تو اتاق بعدی و همین طوری تا رفت تو دستشوئی و با ورد به هر اتاقی صدای جیغ بود که می رفت هوا !!!!!!!
آخرشم نفهمیدم کجا رفت و چه بلائی سرش اومد ولی کلی خندیدم .

امروز بالاخره واسم یه کامپیوتر آوردند تو اتاق . خیلی وقت بود درخواست  داده بودم . کلی کار داشتم باهاش هی باید منت همکارمو می کشیدم تا کی دستش  آزاد بشه من بتونم کار کنم .
ولی خدا رو شکر دیگه راحت شدم .

فردا شب به مامانم اینا گفتم بیان خونه مون واسه افطاری .
این مدت همش ما رفتیم یا خونه مامان یا مریم میخواستم امشب بگم بیان مریم غذا درست کرده بود واسه همین گفتم فرداشب بیان .
امروز عصر مرغ رو گذاشتم با پیاز و فلفل دلمه ای و هویج و سیب زمینی و آلوچه و رب پخت .
یه مقدار مرغ دیگه هم جداگونه آب پز کردم .
میخام اون مرغ با مخلفات رو دمپختی کنم بذارم لای برنج . با اون یکی مرغ هم میخام از اون خوراکها درست کنم که یه بار درست کردم .
مرغ رو ریش ریش می کنی با پیاز داغ و فلفل دلمه ای و قارچ و ذرت و سیب زمینی سرخ کرده و سس مایونز و پنیر پیتزا .
تازه میخام یه کم کشک و بادمجونم درست کنم .
خلاصه که  قراره خیلییییییییی خانوووم بشم !!!!!!!!!!!
فقط امیدوارم خوب و خوشمزه بشن غذاها وگرنه آبروم میره .

خیلی حوصلم سر رفته . خیلی وقته دلم واسه عمه ام تنگ شده ولی بابک نمیاد بریم .
گاهی وقتا این اخلاق بابک خستم می کنه . از خونه دیگران رفتن خیلی خوشش نمیاد.
فقط دوست داره توی شهر بگرده ولی من دلم میخواد با دیگرون برم و بیام .
قبل از ازدواج خونه همه می رفتیم و میومدیم ولی حالا رفت و آمدم فقط محدود شده به خونه مامان خودم و مامان بابک و به ندرت خونه مریم .
حتی خونه خالم که مثلا صاحب خونمونه و بالای سرمونم نمی ریم .
هر موقع بش بگم بیا بریم میگه ولش کن حالشو ندارم ولی اگه من یه وقت تنها برم کلی بهش برمی خوره که چرا تنها رفتی ؟؟؟؟؟؟!!!!!!
اصلا فکر نمی کنه که من یه عمر با همه رفتم و اومدم میشه کمترش کرد ولی نمیشه قطعش کرد .
نمی دونم گناه ن چیه که اون توی یه خانواده خیلی کوچک و بی رفت و آمد بزرگ شده ؟؟؟؟؟
الان چند شبه دارم بهش میگم بیا بریم یه سر به عمه ام بزنیم هر شب یه بهونه میاره و بعدم میگه بعد ماه رمضون ولی بعدشم می دونم به هزار بهونه از زیرش درمیره .
خاله هام شاکی عمه شاکی بقیه فک و فامیل شاکی که چرا نمیای و من گرفتار اخلاق  بابک .
واقعا رفت و آمد خونم کم شده !!!!!!

زندگیمون محصور شده به دوتا چیز :
اینترنت و ماهواره .
یا پای نت نشسته یا کنترل ماهواره دستشه و داره فیلمای خشنی می بینه که من ازشون متنفرم .
گاهی وقتا اینقدر از دستش کلافه میشم که نمی دونم چکار کنم .
فیلم ایرانی حق ندارم ببینم مگر فیلمائی که آقا بابک دوست داشته باشند . بیرون فقط جائی که اون دوست داره . غذا فقط چیزائی که اون دوست داره .
تازه جالبه بدونید که با همه این تفاسیر به من
خودخواه هم میگه !!!!!!!!!

یه چیز خیلی خیلی جالب تر اینکه کلا در مورد آقایون یه چیزی رو بهتون میگم بدونید .
اگه از یه چیزی منعشون کردین میان دنبالش اما کافیه بهشون چراغ سبز نشون بدین که مثلا آزادی فلان کار ( حالا هرکاری که باشه ) رو انجام بدی !!!!!!
تا اون روز واسه انجامش له له می زدن ولی بعد هی طفره میرن . واست ناز می کنن . فرقی نمی کنه که حالا این کاری که میگم به نفعشون باشه یا به ضررشون فقط مهم اینه که کاری رو انجام بدن که مخالف نظر تو باشه !!!!!!!!!

چه می دونم والا .
یا مثلا توی روابط دوست دختر پسری . حتما شنیدین که وقتی دختره تعریف می کنه از روزای اول آشنائی این طوری میگه که چطور پسره هی می اومده دنبالش و ناز می کشیده و چکارا که نمی کرده تا کی ؟؟؟؟؟؟
تا اون موقع که مطمئن بشه طرف ازش خوشش اومده و بهش علاقمند شده ............
اون وقته که ناز کردنای پسره شروع شده و دختره دنبالش دویده .
حالا تو همین گیر و دار اگه دختره دوباره کم محلی رو شروع کنه ببین چطور پسره باز میاد طرفش !!!!!!
کلا همین طوریه .
آدمیزاد در مورد اون چیزی که ازش منع بشه حریصه والا اگه آزاد بشه بی خیال میشه .
کلا که خیلی از این جور زندگی خسته شدم . یا سرکار یا خونه یا خواب یا مهمونی یا تحمیل دیدن فیلمائی که ازشون متنفری !!!!!
نمی دونم چی بگم .
همتم نمیشه که بشینم اقلا درس بخونم . ولی می دونم اگه یه روز کتاب گرفتم دستم از فرداش همش نق می زنه که : همش کتاب دستته پس من چی ؟؟؟؟
ولش کن بابا بی خیال ......
اینا رو میگم تا مجردا خودشون رو واسه این چیزا هم آماده کنند !!!!!!!!

خوب باران جان خوب شد ؟؟؟؟؟؟؟؟
تار عنکبوتای وبلاگم باز شد ؟؟؟؟

راستی کلی عکس از کادوهای تولدم گرفته بودما ولی وقت نشد بذارم انشالا در اولین فرصت خواهم گذاشت .

راستی تو شبای قدر اگه لایق بوده باشم واسه همه بچه های وبلاگی دعا کردم بخصوص مجردهائی که می دونم تحمل بعضی چیزا و بخصوص بلاتکلیفی قبل از ازدواج واسشون سخت شده .
انشالا که خدا همه مون رو آخر عاقبت به خیر و سلامت بداره و از نعمت ایمان و محبت اهل بیت محروممون نکنه .
خوب دیگه هر چند خوابم نمیاد ولی کم کم دیگه از نوشتن خسته شدم .
قربان همگی ..........
یا علی ..........

 

بعد مهمونی نوشت

سلام دوباره .  اومدم ببنویسم خدا رو شکر همه چی به خوبی و خوشی تموم شد . خاله هامم دعوت کردم . و اما غذاها :
مرغهای پخته شده رو با پیاز داغ و زرشک و زعفرون زدم به برنجها ، کشک و بادمجان و اون غذائی که گفتم با سس مایونز بود و پنیر پیتزا .
ماست و سالاد و نوشابه و دوغ هم که بود فقط حیف همه اینقدر هول بودند که نشد عکس بگیرم !!!!!!!!
بهرحال خدا رو شکر همه چی خوب بود ..........
کج بانوئیم واسه خودم بابا ........




موضوع مطلب :