سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 46
  • بازدید دیروز: 53
  • کل بازدیدها: 202010



دوشنبه 89 بهمن 25 :: 12:58 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . خیلی سریع باید بنویسم و برم ......

مامان اینا فردا شب از کربلا برمی گردند ........

دیروز صبح ماشین رو فروختیم ........

امروز صبح یه پراید نوک مدادی ترمز ای بی اس صفر خریدیم .........

دعا کنید که خیلی خیلی مشکل مادی داره پیش میاد واسه برنامه هامون ......

چون خونه خودمون نیستم دسترسی به نت ندارم

برم خونه و فرصت بشه مفصل خواهم نوشت .......

دعا کنید .......

یا علی ........




موضوع مطلب :
پنج شنبه 89 بهمن 14 :: 9:19 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام علیکم و رحمه ا.....

حالتون چطوره ؟ خوب هستید انشالا ؟ مطمئنا از اینکه منو نمی بینید که بسیار شادابید نه ؟

ای نامردا اقلا دیگه اعتراف نکنید ........

حضور محترمتون عرض کنم که بنده علیرغم اینکه به شدت خسته و کوفته می باشم ( به جهت کذت تشریف داشتن از ظهر تا حالا و گردگیری و جارو و بشور و

بساب )  ولی به جهت رفع سر رفتن حوصله و اینکه بابک مثل خرس قطبی خوابیده و منم حوصله رفتن خونه مامانم رو نداشتم و الانم دیگه واقعا واسه خوابیدن

خیلی زوده و در نتیجه هیچ کار دیگه ای باقی نمی مونه جز نت اومدن ، اومدم یه کم بنویسم و برم .

البته دیدم زهره خانم هم لطف فرموده و ما را به بازی دعوت نموده اند گفتیم اجابتشان کنیم دلشان نشکند .

هر چند سوالای این دفعه هم یه جوریه هم انگار سخته .......

ولی خوب تا هر جا بشه می جوابیییییییییییییییییییییم :  

 

  اگر ماهی از سال بودم:  بهمن . نمی دونم چرا ؟ یعنی نه که اصلا اصلا ندونما ولی خوب از شخصیتهای متولد بهمن یه جورائی خوشم میاد .

 - اگر یک روز هفته بودم:  دوشنبه . چون وسط هفته است . هنوز انرژیم تموم نشده .

- اگر یک عدد بودم: عدد 7 . بازم علتش رو نمی دونم ولی از 7 خیلی خوشم میاد

- اگر همراه بودم:  راستش رو بخواید هیچ وقت یه همراه خوب واسه هیچ کس نبودم یعنی انگار نمی تونم باشم . با خصوصیتهای اخلاقیم خیلی جور در نمیاد . میگید

 نه پای درددلهای زهره بشینید تو آخرین روز سفرمون به مشهد سال 88 !!!!!!!!!!! ( یادش بخیر ........... )

- اگر جهت بودم: شرق . چون معمولا سمت شرق سمت راسته ومن دوست دارم به راه راست برم .

- اگر نوشیدنی بودم:  آب . چون پاکه و زلال . اونم از نوع خنکش .

- اگر گناه بودم:  نمی دونم یعنی الان باید بگم اگه گناه بودم دوست داشتم چه گناهی باشم ؟ اگه اینه که من هیچ گناهی رو دوست ندارم .

- اگر درخت بودم:  یه درختی هست گلاش شبیه گل یاسه و صبحهای زود  تابستون عطرش توی کوچه ها می پیچه ؟ نمی دونم اسمش چیه ولی عاشق اون

درختام . 

 - اگر میوه بودم:  سیب و انگور . چون یه بار یه توهم زده بودم که خواب دیدم از بهشت واسم سیب و انگور آوردند !!!!!!!! 

- اگر گل بودم: نرگس . خیلی گل نرگس رو دوست دارم و البته مریم . ( یاد اون روزا بخیر که بعضیا می گفتن البته فقط می گفتنا " یه شاخه گل آوردن که خرجی واسه آدم نداره مهم

 اینه که ارزش داره !!!!!!! ایییییییییییی لوله گاز ( منظور همان روزگار است ...... ) اما حالا اینترنت و چت از هر چیز دیگه ای بیشتر می ارزه واسشون !!!! "

 - اگر پرنده بودم:  پرستو . چون همش در حال کوچه . روحیه اش مثل من با سکون همخونی نداره .

-اگر آب و هوا بودم:  ابری و بارانی . آخه وقتی بارون میاد انگار یه غمی تو دلم میشینه که ناخواسته اون غم رو دوست دارم .

- اگر رنگ بودم:  آبی آسمونی .......

 

- اگر صدا بودم:  صدای رعد که غرشش دل همه رو بلرزونه .

 

   - اگر فعل بودم:  رفتن . چون دلم میخواد برم ولی به کجا نمی دونم ؟

- اگر ساز بودم: از ساز و موسیقی و این چیزا اصلا سر در نمیارم !!!!! ولی تار رو دوست دارم .

 - اگرطبیعت بودم: اون طبیعتی که یه جاده است دو طرفش درختای سرسبز بلند تو هم رفته . جلوی روت یه دریای آروم و بی صدا . واااااااااااای چقدر

 

زیباست .

- اگر حس بودم:  غم . آدم تو غم انگار به خدا نزدیکتره . واسه همین غم رو دوست دارم .

 

- اگر کتاب بودم: نهج البلاغه که دنیای علم و اخلاق و معرفت و دینداریه ..... و زندگی منو کن فیکون کرد .

- اگر شعر بودم: خیلی اهل شعر و شاعریم نیستم . ولی این یه بیت شعر که حتی نمی دونم از کیه رو خیلی دوست دارم به اضافه شعری که تو صفحه

وبلاگم هست :

تا خدا هست به خلقش چه نیاز

می کشم ناز یکی تا به همه ناز کنم........

انگار تموم شد خدا رو شکر .

سوالای سختی بود این بار ........

 

 

 خوب دیگه چه خبر ؟


بذارید یه چیزی واستون تعریف کنم یه کم بخندید :


وسه خانمای شاغل روزای تعطیل واقعا نعمتیه . چون هم می تونن یه کم صبحش استراحت کنند و مثل هر روز صبح کله سحر چادر چاقچول نکنن برن سرکار هم  یه

کمی می تونن به کارای عقب افتادشون برسن از جمله نظافت خودشون و خونه شون !!!!!

منم روز چهارشنبه که تعطیل بود گفتم بذار تا بابک سرش به کامپیوترش گرمه وداره کاراشو راست و ریس می کنه برم یه دوشی بگیرم بیام خستگی این چند روز از

تنم دربیاد ....

آقا چشمتون روز بد نبینه ما رفتیم توی حمام ...............

و خلاصه سر و کله پر کف شامپو و بدن پر از کف صابون دوش رو باز کردم دیدم : اه ..........

ای داد بیداد

اول یه کم آب سرد اومد و بعدشم آب قطع شد !!!!!!!!!

حالا منو بگیر ..........


هی پیش خودم می گفتم : نه بابا !!


آب که این وقت روز و تو این فصل قطع نمیشه . نه بابا شاید بابک رفته دستشوئی آب باز کرده اینطوری شده .

 نه الان آب میاد و ملتمسانه هی شیر آب رو باز و بسته می کردم شاید معجزه ای بشه !!!!!!


مونده بودم معطل و مستاصل . داشتم یخ می زدم . می دونستمم اگه بابک رو صدا کنم  اول می خواد کلی بهم بخنده بعد یه کاری واسم بکنه !!!!!!!!


باور کنید اون خنده هه از همه اون شرایط بد واسم زجرآورتر بود ولی چاره ای نبود .


با اکراه تمام صداش کردم اومد و همونطور که حدس زده بودم اول کلی خندید و مسخره کرد و بعد تازه یادش اومد که ای بابا من دارم قندیل می بندم !!!!!!!


هیچی دیگه یه کم آب جوش تو کتری روی بخاری بودم با یه کم آب سرد قاطی کرده تا من اقلا بتونم سر و کله ام رو از کف پاک کنمو با همون اوضاع بیام بیرون .


واااااااااای که چقدر چندش آور بود با تن کفی لباس بپوشی .


چقدر لعنت فرستادم به لوله ای که توی اون وقت روز پکیده بود .....


خلاصه که با همون سر و شکل کلی وقت نشستم کنار بخاری تا شاید آب بیاد دیدم خیر .


زنگ زدم به مامانم گفتم از بیرون برمی گردید بیاید دنبال من برم حمام .


دیگه با همون سر و شکل چندش آور نشستم تو ماشین و باهاشون رفتم .


همه چی به یه طرف . خنده های بابک هم به یه طرف .


آخ که چقدر دلم میخواد یه روز این بلا به سر اونم بیاد اون وقت من چقدر کیف کنم خدا می دونه !!!!!!!!

تازه فکر کرده من واسش آب میارم ؟؟؟؟؟؟؟


اسید می برم واسش تا دیگه به من نخنده ......


حالا هم که بعد اون همه خستگی من گرفته خوابیده . نمیگه من حوصلم سر میره ....


پای نت و چت که میشینه سرحاله اما تا از پای نت پا میشه خوابش می گیره ........


اصلا ولش کن .....

 

 مامانم اینا دوشنبه عازم کربلان . مامان ، بابا ، مریم ، عماد ، طه کوچولو ، خاله و شوهر خاله بزرگم و خانم پدربزرگ خدابیامرزم .

 

 خوش به حالشون .


چقدر منم دلم می خواست برم ولی خوب .......

ای ..........

روزگار ......

امروز غروبیه با بابک سر یه مساله ای بحثمون شد . اون کاری رو انجام میده که می دونه من ازش متنفرم . منم نمی تونم تحمل کنم و کلی غر و نق می زنم ولی

خوب تقصیر خودشه .

شنیدید میگن ندزد و نترس .

پس اگه کسی چیزی رو پنهون می کنه یعنی یه ریگی به کفششه . منم از اون خانمائی نیستم که دور از جون همه تون با حماقت محض بگم : من به شوهرم مثل

چشام اعتماد دارم . نه ........

من به هیچ مردی اعتماد ندارم . حتی بابام.  بخصوص مردای این دوره زمونه .

جلوی چشم خودم روزی هزاران هزار مرد متاهل می بینم که چه کثافتکاریهائی می کنن !!!!

یه ضرب المثلی هست میگه : از نخورده بگیر بده به خورده !!!!!

این جریان مردای متاهله .

 

  من نمی دونم با این دیدگاهی که نسبت به مردا دارم چرا اصلا ازدواج کردم ؟؟؟؟؟؟؟


شما می دونید ؟؟؟؟؟؟؟


برم دیگه


خسته ام .


انگشتام درد گرفت .


فعلا در پناه حق باشید تا بعد ........

 




موضوع مطلب :
یکشنبه 89 بهمن 3 :: 9:50 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . خیلی وقته که نبودم و الان هم اینقدر خسته ام که حتی توان نوشتن هم ندارم . چند وقتیه که خیلی گرفتارم .

چند وقتی بود که دفتر بابک به علت نیومدن مجوز جدیدش که دفتر خدمات ارتباطی رو به دفتر پیشخوان دولت تبدیل می کرد ، تعطیل بود و ما منتظر بودیم بیاد تا

دوباره شروع به کار کنیم .

بابک از من خواسته یه کم تو کارای دفتر کمکش کنم و منم که پطروس ............

البته از نوع کارشم خوشم میاد ولی خب مشکل اصلی کار خودمه که به راحتی قابل حل نیست ...........

یه هفته رو امتحانی روزای زوج تا 8 شب موندم سرکار و فرداش رو نرفتم ببینم چی میشه که صدای فضولها و حسودها و نخاله ها بالا رفت و هر کس یه جوری

 سعی کرد جلوگیری کنه از این کار .

البته خودمم خیلی خسته می شدم ولی خوب حالا دیگه قرار شده یه چند هفته ای رو فقط دوشنبه ها تا شب بمونم و سه شنبه هام آزاد بشه ببینیم چی میشه .

پنجشنبه و جمعه و شنبه رو وقت گذاشتیم واسه تغییر دکوراسیون دفتر . پنجشنبه زهره هم اومد دنبالمون و کلی هم کمک کرد و کلی هم خسته شد .

ولی خوب خدا رو شکر خیلی بهتر و زیباتر از قبل شد .

امیدوارم که خوب هم کارائی داشته باشه و آخر عاقبت به خیری توش باشه .

شمام دعا کنید .

اگه نمیام نت خیلی گرفتارم . معذرت میخوام از همه دوستانی که جواب کامنتاشون رو ندادم چون واقعا نتونستم .

ولی مثل همیشه حضورشون باعث قوت قلبمه .

واسه اربعین به همه تسلیت میگم و به شدت التماس دعا دارم .........

قربان شما ............




موضوع مطلب :
پنج شنبه 89 دی 9 :: 6:36 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . تصمیم گرفتم از امروز اگه ایمیل جالبی به دستم رسید بذارم تووب همه بخونن . نمی دونم این ایمیل واستون جالبه یا نه ؟ ولی دیدم یه جورائی با زندگی

 همه مون گره خورده . گفتم بذارم تو وب . شاید بعضیا خوششون بیاد !!!!!!!!

 

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... 

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

 

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

 

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

 

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...

 

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

 

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می

 گویند؟!...

 

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...بچه ام

می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

 

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند...

 

می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

 

مُردم.

 

برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

 

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.

 

حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!...

مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند

 

 

_








موضوع مطلب :
دوشنبه 89 دی 6 :: 7:40 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام علیکم . احوالات شما ؟ خوب هستید  ؟

چه خبرا ؟ هرچند که فعلا این روزا هر جا بری فقط خبر یارانه است و بنزین و گاز و کرایه و چه می دونم از این حرفا .........

من حوصله حرفای سیاسی و وارد شدن تو این وادیها رو ندارم چون خیلیم ازش سردرنمیارم ولی یه چیزی رو حس ششمم بهم میگه :

اگرچه اول این طرح شایدخیلی سخت و طاقت فرسا باشه ولی یه مدت که بگذره خیلی خوب میشه .

باور کنید جدی میگم . می دونم شاید خیلیا بگن دارم از آقای احمدی نژاد طرفداری می کنم ( هر چند که خیلی قبولش دارم ) ولی باور کنید این طور نیست .

ما باید صرفه جوئی رو یاد بگیریم ، درست مصرف کردن رو ، مقتصد بودن و خیلی چیزای دیگه .......

بهرحال هر کی میخواد بابت این حرفا منو بزنه گردن من از مو باریکتر ولی خوب یه جورای ناجوری از این طرح خوشم میاد نه به قول زهره دوستم میاد !!!!!!!

خوب اومدم یه چیزی رو بنویسم و برم .

 

دیروز بعدازظهر من و بابک رفتیم بیرون . بابک تو پاساژ 24 اسفند سر انقلاب کار داشت . ما از توی شمس آبادی رفته بودیم. وقتی به روبروی پارکینگ پاساژ رسیدیم

بابک گفت :

کاش من زود می رفتم و می یومدم و تو همین جا پشت فرمون می نشستی تا نخوایم بریم سر انقلاب که جای پارک گیر نمیاد .

ولی در همین حین دیگه رسیده بودیم به چراغ قرمز آخر شمس آبادی .

بهش گفتم خوب تو پیاده شو برو من دور می زنم میام دم پارکینگ می ایستم تا بیای .

بابک رفت ولی گوشیش رو جا گذاشت . یه افسرم سر تقاطع ایستاده بود . من هر چی نگاه کردم تابلوی دور زدن ممنوع ندیدم .

همونطور که پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم موبایل بابک زنگ خورد و من گوشی رو برداشتم . چراغ سبز شد و من موبایل به گوش و دقیقا چشم تو چشم افسر دور

 زدم !!!!!!!!!

باور کنید اصلا اصلا اصلا حواسم نبود که من نباید با گوشی صحبت کنم !!!!!!!!!!

خلاصه اشاره کرد که بزن کنار و من همچنان بی خیال داشتم با گوشی صحبت می کردم و متعجب از اینکه :

ای بابا !!! اینجا که تابلوی دور زدن ممنوع نداشت چرا منو نگه داشت ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!

زدم کنار و تازه اون موقع بود که دوزاریم افتاد که ای داد بیداد بخاطر صحبت با موبایل منو نگه داشته !!!!!!

نمی دونم یهو هول شدم نمی دونم چی شد که یه دفعه به نفس نفس افتادم و کاری کردم که اصلا نمی دونم از کجا به ذهنم رسید ؟؟؟؟؟؟؟؟

البته بگم یه خورده حالم خوب نبود به نفس نفسم که افتادم و همه چیز دست به دست هم داد تا بگم : حالم اصلا خوب نیست .

بهم گفت گواهینامه و کارت ماشین رو بده .

بهش دادم و بعد گفتم : ببخشید جناب سروان باور کنید حالم اصلا خوب نیست و مجبور شدم با موبایل صحبت کنم  . ( و این در حالی بود که چهره و نفس نفس زدنم

واقعا نشان از بدی حالم می داد . )

گفتم حالم خوب نبود مجبور شدم زنگ بزنم بیان دنبالم ببرنم دکتر .

گفت نوبت دکتر داری ؟

گفتم نه میان دنبالم که بریم یه معاینه بشم ببینم چمه !!!!!!!!!!!!

تازه اون افسره بنده خدا نگرانمم شد و گفت : خوب برو یه کم کنارتر بایست . بعد اومد کنار ماشین و گفت : حالا حالت بهتره ؟ بمونی بهتره یا بری ؟

گفتم نه شوهرم جلوی پاساژ منتظرمه میرم تا با هم بریم دکتر !!!!!!!!!

اون بیچاره هم مدارک رو پس داد و گفت : دیگه پشت فرمون با موبایل صحبت نکن .

چشمی گفتم و راه افتادم تا بابک بیاد .

توی دلم اول به بابک بد و بیراه گفتم که چرا این گوشی رو نمی بره که من مجبور بشم جواب بدم . بعدم از دروغی که گفتم ناراحت بودم ولی به جون خودم نمی

دونم چطور شد که یهو یه همچین چیزی به ذهنم رسید !!!!!!!!!!

خدا منو ببخشه ولی بخدا قصدم فریب نبود .

خلاصه که بعد که بابک اومد با خنده جریان رو تعریف کردم و اونم متعجب از کار و دروغ من ..........

این بود ماجرای پرروئی و دروغگوئی دیشب ما  ( البته نمی دونم چرا احساس می کنم دروغ مصلحت آمیز محسوب میشه ؟؟!!! ) ......

اینم یه نوع راه فرار از عذاب وجدانه دیگه ...........

 

خوب دوستان گرام . ما رو نمی بینید خوشتون هست ؟؟؟؟؟؟

انشالا که باشه . فعلا دیگه میخام برم .

فردا مرخصی گرفتم با بابک بریم دنبال یه سری کار . دعا کنید کارها اون جور که باید پیش بره و مشکلاتمون حل شه .

هر چند که می ترسم اون مشکلات که حل بشه منو با این وضع رفت و آمد به بیمارستان با تیپائی شوت می کنند بیرون .

ولی امیدوارم این طور نشه .

توکل به خدا .......

در پناه حق ........

یا علی .......




موضوع مطلب :
چهارشنبه 89 دی 1 :: 6:13 عصر ::  نویسنده : بهار

 

یک ثانیه از عمر همین یک شب یلدا

باعث شده تا صبح به یمنش بنشینیم

ده قرن ز عمر پسر فاطمه طی شد

یک شب نشد از هجر ظهورش بنشینیم .........

 

یا صاحب الزمان ادرکنی ........

 

گل تقدیم شماگل تقدیم شمااگرچه دیشب شب یلدا بود ولی بهرحال یلداتون مبارک ...............گل تقدیم شماگل تقدیم شما 

 

 

 

سلام . حال و احوالتون چطوره ؟ خوب هستید انشالا . تصویر بالا رو که می بینید عکس خواهرزاده عزیز و دلبند من آقا طه است

که نمی دونید همه با این لباس چقدر واسش ذوق کردند . روز تاسوعا با این شکل و قیافه بردیمش تو خ شمس آبادی تو مراسم

سپاه . وااااااااااااااااااااای که هر دسته ای می یومد باهاش عکس می گرفتند . من که ندیدم ولی مامانش می گفت یه روحانی بعد

از عکس گرفتن لپشو کنده اونم در کمال پرروئی زده رو دست روحانی بنده خدا و گفته : اه !!!!!!!!! ( به فتحه الف ) . 

طه تو خانواده ما مثل من می مونه تو خانواده مامانم اینا . هر دومون نوه اول و عزیز دردونه فامیل بودیم . من از بچگیام یه چیزی

حدود 5 تا آلبوم عکس دارم . تو هرموقعیت و هر پوزیشنی ازم عکس گرفتند . آخه من بودم با دوتا خاله و چهار تا دائی مجرد که با

دائی کوچیکم 9 سال اختلاف سن داشتم . هنوزم که هنوزه جایگاهی

 که من توی نوه ها دارم هیچ کدوم دیگه از نوه ها ندارند .

یه کم خودمو تحویل بگیرم نه ؟؟؟؟؟!!!!!!

دیشب شب یلدا بود . ..............

پارسال بابک و خانوادش واسه من شب چله ای آوردند دیشب مامانم اینا .

میوه و شیرینی و آجیل و 2 تا کادو از طرف مامانم و مریم . هر دوشونم از همون لباسائی که دوست دارم . با این گوشی نمی

 تونم عکسا رو به کامپیوتر منتقل کنم والا عکسشونو می ذاشتم .

هر دو تاش قشنگن . مال مریم یاسی صورتی و مال مامان فیروزه ای .

هر چند یه اتفاقی که واسه من خیلی گرون تموم شد و البته از شب قبلش آب می خورد بدجور اعصاب منو و بقیه رو بهم ریخت

ولی خوب اشکالی نداره . دنیا دارمکافاته . چیزی که عوض داره مطمئنا گله نخواهد داشت !!!!!!!!!!!!!

منم وقتی بدونم یه نفر از روی قصد و منظور یه کاری رو انجام میده به شکل بسیار خفنی مترصد جبران و تلافی می مونم .

می دونم این روزا کلا زندگی به هیچ کس خوش نمی گذره ولی خوب بعضیا کمتر بعضیا بیشتر .

حضرت علی (ع ) تو یکی از حکمتهاشون توی نهج البلاغه می فرمایند :

در مصیبتها یا مانند خردمندان صبور باش یا مانند چهارپایان بی تفاوت .

حالا من نمی دونم کدومش بهتره . صبر نتیجه خیلی خوبی داره ولی خیلی هم سخته .

نمی دونم چرا :

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است گاهی بدون قرعه به نام تو  می شود ..........

دوباره حال و روزم داره بهم می ریزه . دلم هوای یه سری چیزائی رو کرده که واسه همیشه از دستشون دادم .

خدایا شکرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررت .

امروز از سرکار که اومدم جائی نرفتم . بابکم خونه است . خالم حالش خوب نبود رفتم آمپولشو زدم و اومدم .

حالام که اینجام . شب میخام کوکوسیب زمینی درست کنم . هر کی دوست داره بفرما .

خوب دیگه . حوصله بیشتر نوشتن ندارم . فعلا تا بعد ..........

 




موضوع مطلب :
سه شنبه 89 آذر 23 :: 1:55 عصر ::  نویسنده : بهار

 سلام .

  

شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین

روی دل با کاروان کربلا دارد حسین

از حریم کعبه جدش به اشکش شست دست

مروه پشت سر نهاد اما صفا دارد حسین

می برد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم

بیش از اینها حرمت کوی منا دارد حسین

پیش رو راه دیار نیستی کافیش نیست

اشک و آه عالمی هم در قفا دارد حسین

بس که محملها رود منزل به منزل با شتاب

کس نمی داند عروسی یا عزا دارد حسین

رخت و دیباج حرم چون گل به تاراجش برند

تا به جائی که کفن از بوریا دارد حسین

بردن اهل حرم دستور بود و سر غیب

ورنه این بی حرمتیها کی روا دارد حسین ........

 

 اگرچه این روزها وقت بازی و تفریح نیست ولی من بدون نیت بازی و فقط واسه نوشتن یه سری حرفائی که شاید یه جورائی حرف دل باشه می نویسم و

میرم . چون شاید تا چندین روز دیگه نتونم بیام  . اون وقت زهره اگه ببینه دعوتش رو بی جواب گذاشتم ناراحت میشه خوب !!!!!!

اول یه سوال : زهره خدائی تو این آهنگای متناسب با حال و روزت رو از کجا گیر میاری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اگرچه وقتی آدم یه غم و غصه ای داره هر نوشته ، هر حرف یا هر آهنگی رو می تونه بهش ربط بده .......


خوب حالا بریم سراغ بازی :

 

* بدترین اتفاق زندگیم: فوت پدربزرگم که بعد از فوت مادربزرگم بزرگترین پناهگاه عاطفیم بود و جمعه سالگرد فوتشه ....

* خوب ترین اتفاق زندگیم: به هر کدوم از اتفاقات زندگیم که نگاه می کنم بدی توشون نمی بینم چون هر چه از دوست رسد نکوست . اگه بدی هست از خودمه .....


* بدترین تصمیم: وقتی با توکل به خدا تصمیم بگیری هیچ وقت تصمیم بدی نداری حتی اگه در ظاهر بد باشه در باطن بهترین بوده ........


* بزرگترین پشیمونی: از دست دادن لحظاتی که می تونستم در حق عزیزترینهام خوبی کنم ولی دریغ کردم .........


*  بهترین تصمیم: تصمیم به خودسازی ، صبوری و شاکر و قانع بودن به شرایط فعلی اگرچه خیلی پیشرفتی درش نداشتم .....


* فرد تاثیرگذار در زندگی ام: امام علی (ع ) ........


*  چه آرزویی دارم: رسیدن به عشق خدا و تکامل و دیدن ظهور امام زمان (عج)  


* اعتقاد به معجزه: به شدت . البته اگه معجزه رو  از دیدگاه من ببینید .......


* چقدر خوش شانسم: اعتقادی به شانس ندارم هر چی هست لطف خداست که تا امروز بسیار شامل حالم شده و از این به بعد هم منتظرش هستم .......

 

* از کی بدم می یاد: از خودم وقتی از خدا دور میشم و بد .......


*  تا حالا دل کسی رو شکوندم: خیلی زیاد ( بخصوص دل همسر صبور و مهربونم رو )  ولی خوب بخدا بعدش بارها و بارها استغفار کردم هر چند نمی دونم پذیرفته شده یا نه ؟ .......

 

*  دلیل انتخاب اسم وبلاگ: چون می خواستم یه جائی باشه که راحت بتونم توش حرف بزنم و درددل کنم ولی خوب خیلی هم نتونستم به خواسته ام برسم ........

 

* کی رو از بچه های وب بیشتر دوست دارم: من خیلی دوست وبلاگی صمیمی ندارم ولی خوب زهره ، زینت و کوثر رو بیشتر دوست دارم .....

 

* تعریفی از زندگی خودم: یه زندگی پر از فراز و نشیبهای پی در پی ولی قشنگ و دوست داشتنی .........

 

* خوشبختی: از نظر من خوشبختی یعنی آرامش جسم و روح که من در حال حاضر خودم دارم از خودم می گیرمش ولی در کل شکر خدا راضیم و از دید خودم خوشبخت

 

*این واژه ها یادآور چی هستند؟*

 

-هلو: میوه ای که خیلی دوست دارم ( البته از دید آقایون یاد خانمای خوشگل میفتم !!!!!!! )

 

- خدا: همه چیز

 

- امام حسین(ع): اسطوره عشق و ایمان

 

- اشک: آرامش بخش ترین و شیرین ترین داروی دنیا

 

-  کوه: استقامت

 

- فرار از زندان: خودسازی و رهائی از زندان هوا و هوس و نفس اماره

 

- هوش: تفکر و استفاده از عقل با چاشنی توکل به خدا

 

- ایمان مبعلی: با عرض معذرت اصلا از صحبت در مورد بازیگرها و هنرپیشه ها و اصولا این تیپ آدمها خوشم نمیاد ........

 

- ویولن: نه از موسیقی سر در میارم نه از ابزار آلاتش .........

 

- رنگ چشام: قهوه ای تیره البته به گفته دیگران

 

- رنگ مورد علاقه: از هر رنگ ملیحی خوشم میاد

 

- جواب تلفن و ارتباطات: خیلی سریع .........

 

- کلام آخر:

با همه داغ که از گردش دوران دارم


من به زیبائی این زندگی ایمان دارم


جویباریست گل آلوده ولی می دانم


صاف خواهد شد و این نقش به چشمان دارم


می شوم زرد ولی هیچ نمی پوسم من


چون که در خاک جهان ریشه فراوان دارم .........

  

منم اگه قراره کسی رو دعوت کنم همه اون کسانی رو دعوت می کنم که به وبلاگم بیان و اون رو بخونن .

 

  یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بظهور الحجه


تو این روزها خیلی خیلی التماس دعا بخصوص واسه فرج امام زمانمون که مظلومتر و تنهاتر از جد غریبشون هستند ......

 

 




موضوع مطلب :
دوشنبه 89 آذر 15 :: 6:40 عصر ::  نویسنده : بهار

 

امام در صبح گاه عاشورا


سپاه ابن سعد آراسته بود و امام(علیه السلام) نیز سپاه خود را آراست. چشم امام به سپاه ابن سعد افتاد و دستان خویش را بلند کرد و اینگونه

خدا را خواند:

 پروردگارا! تو در هر گرفتاری مورد اعتماد من هستی؛ و تو در همه سختی‌ها امیدم هستی. هر امری که اعتماد به آن داشته و

وعده داده شده‌ام تنها از جانب تو بر من نازل می‌شود. چه بسیار ناراحتی که دل در آن ضعیف می‌شود و حیله و راه فرار در آن کم می‌شود و

دوست در آن به خذلان و خواری می‌افتد و دشمن در آن شماتت می‌کند که همه از طریق تو نازل شده و من به سوی تو شکوه می‌آورم. این

 گلایه، بریدگی از غیر تو و رغبتی است که به سوی تو دارم. پس در کار من گشایش کن و آن را برطرف ساز. تو سرپرست هر نعمت و صاحب هر

 نیکی و نهایت هر رغبت هستی.(12)

 
امام مرکب خود را طلب کرد و بر آن سوار شده و سپس با فریادی رسا بر مردم نهیب زد:

ای اهل عراق! - در حالی که بیشتر افراد صدای امام

 را می‌شنیدند - گوش کنید و عجله نکنید تا شما را به آنچه حق شما بر من است موعظه کنم تا این که عذر را بر شما تمام کنم.(13)


امام پس از شهادت اهل بیت(علیه السلام)


پس از شهادت قاسم، امام در برابر خیمه‌ها ایستاده بودند. علی اصغر در دست امام تیر خورده بود و عباس نیز به شهادت رسیده بود. دیگر یار و

یاوری برای امام نمانده بود. از طرفی تشنگی آن حضرت را آزار می‌داد. امام با شمشیری آخته در برابر آن گروه ستمگر قرار گرفت. در حالی که

از حیات و زندگی مأیوس بود، آن مردم را به مبارزه می‌طلبید. هر که به قتال امام حاضر می‌شد، در دم کشته می‌شد. در این نبرد کسی تاب

مقاومت نداشت. عده زیادی به دست توانای امام کشته شدند.


امام به جانب راست سپاه حمله‌ور شد؛ او اینگونه رجز می‌خواند:


الموت اولی من رکوب العار

 
والعار اولی من دخول النار(14)

 
مردن از آلودگی به عار و ننگ بهتر است، و عار و ننگ از ورود به آتش بهتر است.


پس از آن، امام به طرف چپ سپاه دشمن حمله کرد و می‌فرمود:


انا الحسین بن علی

 
احمی عیالات ابی


آلیت ان لا انثنی


امضی علی دین النبی(15)


من حسین فرزند علی هستم، از خاندان پدرم حمایت می‌کنم، سوگند خورده‌ام که به دشمن پشت نکنم؛ و پیرو دین نبی اکرم(صلی الله علیه

و آله) باشم.

 
در واقع این آخرین سرود حماسی اباعبدالله الحسین(علیه السلام) بوده است.


عبدالله بن عمار بن عبد یغوث می‌گوید: غمگینی چون او ندیده بودم که فرزندان و اهل بیت و یار و دوستانش کشته شده باشند و اینگونه با

قوت روح و بدن برزمد. امام آنگونه با جرأت و دلیرانه بر دشمن حمله می‌کرد که گروه دلیر مردان (دشمن) هر وقت او شدت نشان می‌داد، از هم

می‌شکافت و دیگر کسی توان مقاومت نداشت. (16)


عمر بن سعد در حالی که همه سپاهیانش را مورد خطاب قرار داده بود، فریاد زد: این فرزند انزع البطین (از القاب امام علی علیه السلام)

 است، و این پسر کشنده عرب است. از هر طرف به او حمله کنید. ناگهان چهار اسب تیرانداز امام را محاصره کردند. در این محاصره بین امام و

خیمه‌گاه فاصله انداختند.

 امام به آنها نهیب زد: ای پیروان خاندان ابی سفیان! اگر شماها دین ندارید و از روز بازگشت نمی‌هراسید، پس در

دنیای خود آزاده باشید و به (روش) نیاکان خود باز گردید، اگر عرب هستید، همان طور که اینگونه می‌پندارید.(17)


شمر صدا زد: ای پسر فاطمه! چه می‌گویی؟

امام فرمود: من و شما با هم می‌جنگیم، زنان گناهی ندارند. تا زنده‌ام بدکاران و سرکشانو نادانان خود را از تعرض به حرم من باز دارید.

 شمر پذیرفت و همه امام را هدف گرفته بودند. جنگ به سختی گرایید و تشنگی عرصه را بر امام تنگ کرد. (18)


امام این بار به سوی فرات حمله‌ور شد. عمرو بن حجاج که با چهار هزار سپاه در اطراف فرات بود، شکست خورد و سپاه از اطراف امام پراکنده

شد. اسب وارد آب شده بود،

امام به اسب خود فرمود: تو تشنه‌ای و من نیز تشنه‌ام تا از آب ننوشی من هم از آب نخواهم نوشید.

اسب از نوشیدن آب امتناع داشت. گویا کلام امام را می‌فهمید. امام دست زیر آب بردند که ناگاه کسی فریاد زد: آیا شما از (نوشیدن) آب لذت

می‌بری درحالی که به حرم تجاوزشد؟ امام آب را ریخت و هیچ ننوشید و با سرعت روانه خیمه‌ها شد. (19)


امام و وداع دوم

 
امام به خیمه‌گاه رسیده بود. بار دیگر با بستگان وداع کرد و آنان را به صبر و بردباری امر کرد و فرمود: برای بلا آماده باشید و بدانید که خداوند

متعال حامی و نگهدار شماست و به زودی شما را از شر دشمنان خلاصی می‌بخشد و عاقبت کارتان را به خیر قرار داده.دشمن شما را به

عذاب مبتلا خواهد ساخت و عوض این بلا به شما انواع نعمت‌ها را کرامت خواهد داشت، پس شکوه و گلایه نکنید، و چیزی که از قدر و ارزش

 شما بکاهد بر زبان نرانید.(20) این سخت‌ترین هنگامه در این روز برای امام بود؛ به این واقعیت، در وصیت حضرت زهرا(سلام الله علیه و اله)

اشاره شده است.


در این هنگام امام متوجه دختر خود  سکینه - شد که از بقیه زنان کناره گرفته و گریان و ندبه‌کنان است. امام به او نزدیک شد. او را به صبر

دعوت فرمود و تسلی داد. فریاد عمر بن سعد بلند شد: ای وای بر شما! تا هنگامی که او به خود و حرمش مشغول است به او هجوم برید. به

خدا سوگند، اگر او با فراغت بال به شما حمله کند طرف راست و چپ سپاه شما را از هم می‌پاشد.

 
از هر طرف به سوی امام تیراندازی شد، به گونه‌ای که تیرها از بین طناب‌های خیمه‌گاه می‌گذشت و گاه به لباس زنان اصابت می‌کرد. زنان به

وحشت افتادند و سراسیمه به خیمه‌گاه بازگشتند و همه در انتظار بودند که امام چه برخوردی خواهد کرد. امام چون شیری غضبناک بر آنان

 حمله کرد. هر که در برابر شمشیر او قرار می‌گرفت با مرگ رو به رو می‌شد. از هر سو تیرها به امام نشانه می‌رفت و گاه به سینه یا گلوی

امام می‌نشست.(21)


امام پس از شهادت برادرش تنها شد. ناگاه دومین فریاد استغاثه بلند شد: آیا کسی هست که از حرم رسول خدا حمایت و حراست کند؟ آیا

یگانه‌پرستی هست که از خدا در ارتباط با ما بترسد؟ آیا پناه دهنده‌ای هست که در پناه دادن ما به خداوند امید بندد؟

 پس از آن صدای ناله زنان بلند شد،(22) و امام سجاد(علیه السلام) با تکیه بر عصای از جا برخاست در حالی که از شدت بیماری شمشیرشان

بر زمین کشیده می‌شد.

 ناگاه امام حسین(علیه السلام) با فریادی بلند فرمود: ام کلثوم! او را نگهدار! مبادا زمین از نسل آل محمد خالی گردد. پس از آن ام کلثوم امام

سجاد(علیه السلام) را به بستر خویش بازگردانید.(23)


امام حسین(علیه السلام) عیال خویش را به سکوت امر فرمود و از آنها خداحافظی کرد. در آن حال، امام جبّه‌ای از خز به همراه داشتند و

عمامه پیامبر را بر سر نهاده بود و شمشیر آن حضرت را بر کمر بسته بود.(24) امام پیراهنی طلب کردند که هیچ کس به آن رغبت نداشته باشد

و آن را زیر لباس خود پوشیدند. لباسی برای امام آوردند. امام آن را نپسندید چون آن را لباس ذلت و خواری دانست.(25) آری، لباس کهنه را گرفت

و آن را قدری پاره کرد و زیر لباس خود پوشید. و زیرجامه‌ای را طلبید و آن را نیز پاره کرد و پوشیدند، تا آن لباس را دشمنان از تنش در نیاورند.(26)

 
پس از هر حمله امام به وسط میدان باز می‌گشت و مکرر این عبارت‌ها را ترنم می‌فرمود: لاحول و لا قوة الا بالله العظیم(27)؛ هیچ قدرت و

نیرویی نیست مگر از آن خدای بزرگ. در همین حال گاه طلب آب می‌فرمود. شمر در پاسخ گفت: آن را نمی‌آشامی تا به آتش وارد گردی... .


ابوالحتوف جعفی تیری به پیشانی امام نشانه رفت. امام به سختی آن را از پیشانی بیرون آورد. همراه آن خون بر صورت امام جاری شد. امام

 فرمود: پروردگارا! تو می‌بینی که من در چه وضعیتی از این بندگان سرکش و معصیت کارت قرار گرفته‌ام، خدایا! تعداد اینها را برشمار و همه را

خود بکش و بر روی زمین احدی از اینها را باقی مگذار و هرگز آنها را مورد بخشش قرار مده.(28)


امام با صیحه‌ای بلند فریاد زد: ای امت نابکار! چه بد بعد از محمد(صلی الله علیه و آله) با عترت او برخورد کردید، اما شما پس از من کسی را

نخواهید کشت که کشتن او را بر خود سهل و آسان شمارید. اما کشتن مرا ساده گرفته‌اید؛ به خدا قسم، امیدوارم که خداوند مرا به شهادت

گرامی دارد و سپس از شما بدون این که خود بدانید انتقام بگیرد.


حصین گفت: ای پسر فاطمه! چگونه از ما انتقام می‌گیری؟

 امام فرمود: خدا بین خودتان چند نفر را در فقر و وحشت قرار می‌دهد که بدان سبب خونتان را خواهند ریخت، سپس عذابی سهمگین بر شما

نازل خواهد کرد.(29)


از آن همه زخم‌های بسیار، ضعف بر امام غالب شده بود، امام ایستاد تا قدری استراحت کند. فردی با سنگ به پیشانی او زد. پیشانی آن حضرت

 شکست و خون صورت او را گرفت. دامن لباس را بالا زد تا از ورود خون به چشمان جلوگیری کند. دیگری با تیری سه شعبه قلب امام را نشانه

گرفت و آن تیر بر قلب امام نشست. امام فرمود: بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله؛ به نام خدا، و برای خدا و بر مبنای ملت و آیین رسول

 خدا به آسمان سر برداشت و خدای تعالی را مورد خطاب قرار داد: الهی انک تعلم انهم یقتلون رجلاً لیس علی وجه الارض ابن نبی غیره؛

پروردگارا! تو خود می‌دانی که اینها مردی را می‌کشند که بر روی زمین جز او پسر پیامبری نیست.(30)


سپس تیر را از پشت خود بیرون کشید و خون چون ناودان فوران زد.(31) دست را زیر زخم سینه نهاد تا این که از خون پر شد، و به آسمان پاشید

و فرمود: بر من آسان است آن چه فرود آید، زیرا آن در برابر چشم خداوند است از آن خون قطره‌ای به زمین نریخت.(32) بار دیگر دست زیر

خون گرفت و آن را بر سر و صورت و محاسن خود پاشید و فرمود: همین گونه خواهم بود تا خداوند و جدم رسول الله را ملاقات کنم، در حالی که

به خون خضاب شده‌ام؛ و خواهم گفت: ای جدم! فلان و فلان مرا کشتند.(33)


خون همچنان جاری بود تا این که امام بر روی زمین نشست، ولی خود را بر روی زانو به جلو می‌کشید. این حالت چندان ادامه نیافت تا این که

مالک بن نصر با شمشیر ضربتی به سر مبارک او زد؛ کلاه خُودی که امام بر سر داشتند مملو از خون شد امام فرمود: با این دست نه بخوری و

نه بیاشامی و خداوند با ستمکاران محشورت سازد. کلاه خُود را از سر برداشت و عمامه را بر کلاه خود بست.(34) دشمن امام را لحظه به

لحظه بیشتر محاصره می‌کرد.


امام قدرت برخاستن نداشت. عبدالله بن الحسن به حمایت از امام وارد میدان شد و روی سینه امام به شهادت رسید.(82790) مردم تمایلی به

قتل امام نداشتند؛ کشتن امام را هر قبیله به دیگر طائفه واگذار می‌کرد. (35)


ناگاه شمر فریاد زد: منتظر چه هستید و چرا توقف کرده‌اید؟ همه بر او حمله کنید. این بود که زرعة بن شریک ضربتی به کتف چپ امام زد

و حصین تیری به گلوی امام نشانه رفت.(36) دیگری بر گردن امام زد و سنان بن انس با نیزه‌ای به سینه مبارک امام زد و قفسه سینه

شکسته شد؛ هم او تیری به گلوی حضرت زد(37) و صالح بن وهب نیزه‌ای به پهلوی او زد.(38)


هلال بن نافع گفت: من نزدیک حسین ایستاده بودم امام در حال جان سپردن بود؛ لیکن به خدا سوگند تا به حال کشته‌ای را ندیده‌ام به

نیکویی او که در خون آغشته شود و اینگونه زیبای‌روی و نورانی باشد. آنقدر نور چهره او و زیبایی هیبتش مرا به خود مشغول داشته بود که به

طور کلی از کشته شدن او غفلت داشتم(39) در همان حال حضرت گاه طلب آب می‌کرد و دیگران از پاسخ به این درخواست ابا داشتند.




امام و دعای آخر


چون آن حالت امام شدت یافت، سر به آسمان بلند کرد و چنین دعا کرد: خدایا! تو برترین جایگاه را داری، بزرگ‌ترین قدرت، آنچه می‌خواهی

می‌کنی، بی نیازی از خلایق، بزرگی‌ات بس عریض است و بر هر چه بخواهی توانایی، لطف و مهربانی تو نزدیک است، در عهد و پیمان

 راستگویی، نعمت تو سرازیر است و بلای تو نیکو، وقتی تو را بخوانم نزدیکی، هر چه را خلق کردی بر آن احاطه داری، توبه پذیرنده‌ای، از هر

کسی که به تو باز گردد، بر هر چه اراده کنی دست یافته‌ای، هر چه را طلب کنی می‌یابی، وقتی که تو را شکر گویم تو سپاسگزاری، تو فراوان

یاد می‌کنی هنگامی که تو را یاد می‌کنم، تو را می‌خوانم در حالی که محتاج و نیازمندم، در حال فقر به تو رغبت نشان می‌دهم، به سوی تو جزع

می‌کنم، در حالی که بیمناکم، می‌گریم در حال گرفتاری و از تو کمک می‌طلبم در حال ناتوانی، به تو تکیه می‌کنم در حالی که کفایتم می‌کنی،

پروردگارا! بین ما و قوم ما تو خود حکم کن؛ چرا که آنها ما را فریب دادند و ذلیل و خوار ساختند، به ما نیرنگ زدند و ما را کشتند در حالی که ما

خاندان پیامبر تو و فرزند دوست محمد(صلی الله علیه و آله) هستیم که تو او را به پیامبری برانگیختی، و او را امین وحی خود دانستی، پس ما

را در کارمان گشایش عطا فرما، ای بخشنده‌ترین بخشندگان!(40)


سپس اینگونه فرمود: "اصبر علی قضائک، یا رب، لا اله سواک یا غیاث المستغیثین(41)؛ الهی بر قضای تو شکیبایی می‌کنم، معبودی جز تو

نیست، ای پناه درخواست کنندگان!

 
نیز فرمود:  جز تو خدایی ندارم، و پرستش کننده‌ای جز تو نیست، بر حکم تو صبر می‌کنم، ای پناه کسی که جز تو پناهی ندارد! ای همیشگی

که پایان ندارد! و ای زنده کننده مردگان! ای که بر کسب همه، احاطه داری! بین ما و بین آنها - ای بهترین حاکمان - تو خود قضاوت کن.(42)




امام و پیام به خیمه‌ها

 

اسب امام در اطراف آن حضرت می‌چرخید و خود را به خون امام آغشته می‌کرد.(43) ابن سعد گفته بود: این اسب، از اسبان خوب پیامبر

است. او را بگیرند و محاصره کنند. اما مردم شام در این امر ناکام مانده بودند. بنابراین گفت: او را رها کنید تا ببینم چه می‌کند. او پیشانی خودرا

به خون حسین آغشته کرد و شیهه ای زد.(44) به فرموده امام باقر(علیه السلام) آن حیوان پیوسته از ستم به حسین و از امتی که

پسرپیامبرش را کشته، می‌نالید و آن حیوان شیهه‌کنان به خیمه‌گاه می‌دوید.(45)


هنگامی که چشم زنان به آن اسب با یال و کاکل پر خون و زین واژگون افتاد، از خیمه‌گاه بیرون ریخته،

موی پریشان کردند و بر صورت سیلی می‌زدند. بر چهره خود می‌نواختند، و فریاد ناله سر داده بودند. بعد

از عزت، به ذلت و خواری افتادند و به سوی قتلگاه حسین شتابان می‌دویدند.(46)


ام کلثوم فریاد می‌زد: ای محمد و ای پدرم، ای علی جان و ای جعفر طیار و ای حمزه (سیدالشهداء)

این حسین است که عریان به روی خاک کربلا افتاده.(47) اما زینب(سلام الله علیها) اینگونه می‌نالید:

"وا اخاه، وا سیداه، وا اهل بیتاه، لیت السماء اطبقت علی الارض و لیت الجبالتدکدکت علی السهل(48)

؛‌ وای برادرم! وای آقایم! وای اهل بیتم! ای کاش آسمان بر زمین می‌افتاد و کوهها بر دشت‌ها به هم

می‌خورد.

 

 


در همان حال عمر بن سعد با عده‌ای از یارانش به قتلگاه نزدیک شده بود و امام در آخرین لحظات عمر شریفش به سر می‌برد. پس زینب فریاد

 زد: ای عمر! اباعبدالله را می‌کشند و تو به او می‌نگری؟ وقتی عمر سعد از زینب روی گرداند، اشک چشمانش بر موهای چهره‌اش جاری

شد.(49)


زینب فرمود: ویحکم، اما فیکم مسلم، فلم یجیبها احد(50)؛ وای بر شما! آیا در بین شما مسلمانی نیست؟ احدی او را پاسخ نداد. پس از آن

ابن سعد فریادی بر سر مردم زد که: بر او فرود آیید و او را راحت کنید .شمر با سرعت بر گودال وارد شد و بر سینه امام نشست و محاسن

 شریف آن ولی اعظم الهی را گرفت و با دوازده ضربه(51) سر مقدس عزیز زهرا(سلام الله علیها) را از تن مقدسش جدا ساخت.


آخرین مناجات امام الهی رضاً برضاک؛ خدایا به رضای تو راضی و خشنود هستم  و آخرین کلامش بسم الله و بالله و فی سبیل الله؛ به نام خدا

و به کمک خدا و در راه خدا بود.



--------------------------------
پی‌نوشت‌ها:
12- الارشاد، ج2، ص96 .
13- الارشاد، ج2، ص97 .
14- مثیرالاحزان، ص72؛ خوارزمی، مقتل الحسین خوارزمی، ج2، ص33 .
15- مقتل الحسین خوارزمی، ج2، ص33؛ بحارالانوار، ج45، ص 50 .
16- مناقب آل ابی طالب، ج4، ص110.
17- تاریخ الامم و الملوک، ج5، ص452 .
18- اللهوف، ص52 .
19- بحارالانوار، ج 45، ص 50؛ نفس المهموم، ص 220 .
20- موسوعه کلمات الامام الحسین، ص 491 .
21- مقتل الحسین مقرم، ص 227 .
22- اللهوف، ص 50 .
23- الخصائص الحسینیه، ص 188 .
24- المنتخب للطریحی، ص 439.
25- مناقب آل ابی طالب، ج4، ص 109 .
26- اللهوف، ص 53 .
27- اللهوف، ص 51 .
28- مقتل الحسین مقرم، ص 350 .
29- نفس المهموم، ص 221، مقتل الحسین خوارزمی، ج2، ص 34 .
30- مقتل الحسین مقرم، ص 351 .
31- نفس المهموم، ص 222/ مقتل الحسین خوارزمی، ج2، ص 34/ اللهوف، ص 52 .
32- اللهوف، ص 52 .
33- مقتل الحسین خوارزمی، ج2، ص 34 .
34- الکامل فی التاریخ، ج2، ص570؛ مقتل الحسین خوارزمی، ج2، ص35 .
35- الارشاد، ج2، ص 110؛ اللهوف، ص 53- 52 .
36- الاتحاف بحب الاشراف، ص 52 .
37- اللهوف، ص 54.
38- بحارالانوار، ج 45، ص 54 .
39- بحارالانوار، ج 45، ص 57؛ اللهوف، ص 55 .
40- اقبال الاعمال، ج1، ص 315 و ج 3، ص 304؛ موسوعه کلمات الامام الحسین، ص 510- 509 .
41- موسوعه کلمات الامام الحسین، ص 510 .
42- ریاض المصائب، ص 465؛ موسوعه کلمات الامام الحسین، ص 510 .
43- امالی الصدوق، ص 98؛ مقتل الحسین خوارزمی، ج2، ص 37 .
44- بحارالانوار، ج 10، ص 205 .
45- مقتل الحسین خوارزمی، ج2، ص 37 .
46- بحارالانوار، ج 98، ص 322.
47- بحارالانوار، ج 45، ص 60؛ مقتل الحسین خوارزمی، ج 2، ص 37 .
48- اللهوف، ص 54 .
49- الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 572 .
50- الارشاد، ج2، ص 112 .
51- مقتل الحسین خوارزمی، ج2، ص 37 .

برگرفته از کتاب یاران شیدای حسین بن علی علیهماالسلام، استاد مرتضی آقا تهرانی





موضوع مطلب :
شنبه 89 آذر 13 :: 1:20 عصر ::  نویسنده : بهار

ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه ..............

سلام .

همین یه جمله واسه خیلیائی که مثل من با خودشون مشکل دارند و حریف هوای نفس و شیطان رجیم نمیشن خیلی خیلی امیدوارکننده و

 راهگشاست ...........

آخ که چقدر حرف تو دلم تلنباره و مجال گفتنش نیست .......

خدایا چقدر خوبه که تو واسه شنیدن و دونستن نیازی به حرف زدن ما نداری .........

ان الله سمیع بصیر ..........

چند روزیه که در آستانه ماه محرم دارم به یه چیزی فکر می کنم یعنی دارم مقایسه می کنم .

مقایسه ای بین خودمون و مردم کوفه زمان امام حسین ............

ما این همه سفارش شدیم که توی مراسمهای امام حسین ( ع ) شرکت کنیم ، بشنویم ، بسوزیم ، گریه کنیم .

خوب که چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

که چی بشه ؟؟؟؟؟؟

مگه ظلمهائی که به امام حسین شد با گریه و اشک و آه ما درمون میشه ؟؟؟؟؟؟

نه .........

بلکه شاید به یاد بیاریم که :

ایها الناس ما هم توی همین دوره زمونه یه امام داریم .......

یه امام زنده .........

امامی که هزاران هزار بار از جد غریبش حسین غریب تر و تنها تر و مظلوم تره .........

آهای مردم برای مصیبتهائی که مردم دوره امام حسین به سر امامشون آوردند بنالید و بسوزید و بگریید و عین همون بلاها رو به سر امام زمانتون نیارید .

مردم کوفه امام زمانشون رو می دیدند ، سفارشهای پیامبر رو در مورد اهل بیتش شنیده بودند .

خیلی از پیرهاشون حتی خود پیغمبر رو دیده بودند و این بلاها رو سر امامشون آوردند ..........

پس واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای بر ما ............

ما که از دیدن امام زمانمون محرومیم .........

ما که علاوه بر حرص بر مال دنیا و دنیا پرستی کلی وسایل پیشرفته مثل موبایل و ماهواره و اینترنت و انواع و اقسام مواد مخدر و هزاران هزار وسیله و راههای

سرگرمی و به خود مشغولی داریم .

محرم داره میاد و آقا شال سیاهش رو میندازه ........

توی مراسمها شرکت می کنه و به مردمی که خیلیهاشون نه بخاطر امام حسین بلکه به خاطر غم و غصه و مشکلات خودشون گریه و زاری می کنند نگاه می کنه و

شاید پیش خودش میگه :

این مردم که عین همین بلاها رو دارند به سر من میارند ............

پس واسه چی دارند گریه می کنند ؟؟؟؟؟؟؟؟

خدایا ..............

تو خودت حسینت رو مصباح الهدی و سفینه النجاه معرفی کردی ..........

پس خدایا خودت کمکمون کن تا با همون حسین به تو برسیم ........

مثل خود حسین که با نهایت عشق همه چیزش رو داد تا به تو برسه .

آخه در برابر عشق تو مگه دارائی دیگه ای هم واسه کسی می مونه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

خدایا آنکه تو را دارد چه ندارد و آنکه تو را ندارد چه دارد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

الهی و ربی من لی غیرک ...........

اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد ........

یا رب الحسین ، بحق الحسین ، اشف صدر الحسین بظهورالحجه ........

الهی هب لی کمال الانقطاع الیک .........

اللهم اجعلنی عندک وجیها باالحسین ( ع ) فی الدنیا و الاخره ...........

اللهم عجل لولیک الفرج ..........

این الطالب بدم المقتول بکربلا ...........

این المضطر الذی یجاب اذا دعاه .........

التماس دعا ........

 




موضوع مطلب :
چهارشنبه 89 آذر 10 :: 2:55 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . خوبید ؟ با هوای آلوده چه می کنید ؟؟؟؟؟؟؟ وااااای

آقا جدی راست میگن هوا آلوده استا !!!!!!!

به جان خودم امروز حتی تو ماشینم حالم یه جوری بود اونم منی که اینقدر سخت جونم !!!!!!!

انگار به راحتی نمیشه نفس کشید .

حالا زور رو ببینید تو رو خدا !!

ما گرفتار چه آدم زورگوئی شدیما !!!!!! باید فکر کرد

آقا شاه می بخشه وزیر نمی بخشه !!!!

استانداری تعطیل کرده مدیر بیمارستان ما زل زل تو چشمامون نگاه می کنه میگه :

من میگم بیاید باید بیاید .......... عصبانی شدم!

آقا شانس ما رو می بینید تو رو خدا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بابا بیمارستان باید باز باشه واسه خدمت رسانی پزشکی

پزشک ، پرستار ، خدمه ، منشی ، پذیرش ، درآمد

به کادر اداری چه ربطی داره آخه ؟؟؟؟؟؟؟؟

بیمارستان الزهرا ، کاشانی ، عیسی ابن مریم ، خود دانشگاه همه جا تعطیلن این لامذهب میگه نههههههههههه

الا و باالله باید بیاید سرکار

تازه واسه دیروز که ما به بهانه تعطیلی نرفتیم میخواد 2 روز از حقوقمون کم کنه !!!!!! دعوا

نه که خیلی هم حقوق بالائی داریم میخان کمشم بکنن !!!!!!!!

می دونی از چی زورم میاره ؟؟؟؟

وقتی بحث پاداش و سختی کار و شیفت و نوبت کاریه ما جزء کادر درمان نیستیم و اداری هستیم  ولی موقع تعطیلیا جزء کادر اداری نیستیم و کادر درمان محسوب

میشیم  !!!!!!!!!!

شدیم شترمرغ !!!!!!!!

اونم از نوع بدشانسش ........

هر چند من یکی به نفعمه برم سرکار

یه دیروز نرفته بودم امروز صد و خورده ای پرونده داشتم !!!!!!

اقلا امروز رفتم یه کم سبک شد ......

حالا جالب تر از همه اینکه :

تعطیلیا واسه آلودگی هوا و جلوگیری از استفاده از وسیله شخصیه در حالی که امروز پارکینگ بیمارستان از همیشه شلوغتر بود !!!!!!!!!!

هر چند اتوبان و کلا خیابونا به نسبت خلوت بود و من چه حالی کردم از این اتوبان و چه بیشتر حال کردم از اینکه امروز تنها و بدون کمپانیهای غر غر ( پدر و همسر گرامی ) تونستم دق دلیمو دربیارم و با اون سرعتی که دلم میخواد رانندگی کنم و لائی بکشم !!!!!!!!!!!

واااااااااااااااااااااااااااای نمی دونید که سرعت چه لذتی بهم میده . انگار آروم میشم . البته بگم بلا نسبت شما خر بازی درنمیارما .

جائی که بشه تند بری و لائی بکشی میرم و الا اسباب زحمت واسه کسی ایجاد نمی کنم .

ولی کلا خیلی از رانندگی تنهائی و با سرعت لذت می برم .

یه چیز خنده دار هم بگم :

من از روزی که دندونم رو به اصطلاح درست کردم هر غذائی که می خورم کلی لای دندونم گیر می کنه و هی باید بهش با زبونم ور برم تا دربیاد !!!!!!!

هر روزم میخوام خلال دندون با خودم ببرم سرکار یادم میره !!!!!

امروز بعد نهار رفتم دفتر مدیریت به مرجان سر بزنم . دکتر پائین بود . من که رفتم داشتم با مرجان حرف می زدم اومد بالا .

منم سلام کردم و از کنارم رد شد .

من دوباره داشتم با زبونم به دندونم ور می رفتم و البته زبونمم درآورده بودم کنار لبم و یه چشمم هم به حالت چشمک بسته بودم و منتظر بودم دکتر رد شه بره تو اتاقش که یهو دیدم

اه .......

وایساده جلومو زل زده بم و میگه : تو چرا عین مارمولک زبونت رو درآوردی ؟؟؟؟؟؟؟؟

مگه میخوای پشه شکار کنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آقا منو بگیر ............

حالا این مرجان اینام هی می خندیدند و منم هم خندم گرفته و هم می خواستم کم نیارم گفتم : نه !!! یه چیزی لای دندونمه میخوام درش بیارم !!!!

اونم گفت آره جون خودت !!!!!!!

اینقدر ازش لجم گرفته بود که میخواستم خفش کنم .......

بعد رفته تو اتاق با کارشناس مدیریت سر یه نامه بحث داشته .

منو صدا زده میگه این نامه رو بخون .

خوندم .

میگه خوب عیبش چیه ؟

خوب خدائیش عیبی نداشت .......

گفت : این ( کارشناس مدیریت ) خودش گیجه میگه این نامه مبهمه !!!!!

بعد اون یه چیزی گفت من گفتم نه اینجای نامه اشاره کرده به این موضوع .

یهو دکتر گفت : هان ببین به این میگن هوش !!!!!!! اما تو گیج و منگی حالیت نمیشه !!!!!

منم نه زیز گذاشتم نه رو گفتم اه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه .............

تا حالا که مارمولک بودم حالا شدم باهوش ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفت نه کی گفته مارمولکی ؟

گفتم شما !!!!!

گفت نه برو برو هیچی نگو .

ولی هیچ کدوم از این چیزا باعث نشد که این بی وجدان فردا رو تعطیل کند .

خیلی زحمت کشیده گفته هر کی میخواد می تونه مرخصی رد کنه !!!!!!!!

نه که منم خیلی مرخصی دارم ؟؟؟؟؟؟؟

به قول شیرمحمد ( که همیشه خطاب به من میگه ) :

خدا ریشه ظلمو بکنه ............

جدی حس فردا رفتن نیست .....

مامانم دیشب رفت آبادان

هم دائی محمد از مکه برگشته هم پسر دائی حمید ( حسین آقا ) امروز به دنیا اومده هم اینکه خوب یه مسافرت واسش لازم بود . دیشب با پرواز رفت یکشنبه هم برمی گرده .

قرار شده بابا اینا ظهرها برن خونه مریم شبا بیان اینجا

امروز که مریم اس زد شب چیزی درست نکن خیلی غذا پختم حالا ببینیم فردا چی میشه .

این روزا حال و روز و اوضاعم یه خورده بهتره . نه اینکه اتفاق خوبی افتاده باشه یا مشکلی حل شده باشه ولی خوب من دارم سعی می کنم زندگی خودم رو بکنم .
وقتی کاری از دستت برنمیاد یا اینکه اونی که قصد کمک کردن بهش رو داری به حرفات گوش نمی کنه و با دست خودش در پی نابودی خودشه ........

پس چرا تو بیخودی سنگش رو به سینه بزنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

یه جائی خوندم وقتی خیلی به مشکل بر می خورید و دعا و نذر و نیازاتون اثر نمی کنه خودتون رو بسپرید دست خدا و مدام بگید :

افوض امری الی الله ان الله بصیر باالعباد ..........

منم این روزا همینو میگم .

نمی دونم ............

من دوست دارم نسبت به همه مردم خوش بین باشم ولی خوب گاهی اوقات بعضی اسناد و شواهد بدجوری به غیر واقعی بودن بعضی چیزا شهادت میدن !!!!!!

واسه همینه که دیگه اعتماد مردم به هم از میون رفته .........

نه فرزند به والدین نه والدین به فرزند نه خواهر و برادر نه قوم و خویشی هیچی نمی تونه جلوی بدجنسی و بدطینتی رو بگیره .......

تازه جالب اینجاست که :

من از بیگانگان هرگز ننالم

که با من هر چه کرد آن آشنا کرد ...........

وقتی پای غریبه وسطه دستت واسه هرکاری بازه ولی وقتی پای قوم و خویشی وسط میاد دیگه خیلی راحت تصمیم نمی گیری .

مجبوری خیلی ملاحظه ها بکنی که البته به نظر من اونم یه حدی داره ........

آقا جان چراغی که به خونه رواست به مسجد حرومه !!!!!

مگه سیب سرخ واسه دست چلاغ حرومه ؟؟؟؟؟؟؟؟

حالا اگه می دونستی واقعا مشکلی وجود داره بازم دلت نمی سوخت ولی وقتی می بینی یه عده نامرد زندگیتو دارن نابود می کنن و از دور به ریشت می خندند و تو هم به

خاطر سادگی و مثلا دل رحمی ( البته اگه واقعا همین چیزا باشه و مساله دیگه ای در میون نباشه که تو مثل خیلی چیزای دیگه ازشون بی خبر باشی !!!!!!!!! )  باید بسوزی و

دم نزنی خدائیش اعصابت به هم نمی ریزه ؟؟؟؟؟؟؟؟

ایییییییییییییییی

دیگه حتی حوصله گفتن و حرف زدنشم ندارم

وقتی می بینی یه نفر توی یه مشکلی گرفتاره موظفی در حد توانت راهنمائیش کنی ولی وقتی اون طرف بخواد به اشتباهاتش ادامه بده و حرفها و کمکهای تو رو نادیده بگیره

همون بهتره که به حال خودش رهاش کنی تا دوست و دشمنش رو بشناسه .........

ول کن بابا ..........

اگه فردا تعطیل بود می رفتیم کوه صفه

البته احتمالا جمعه بریم

حالا ببینیم چی میشه

زهره آماده باش اگه رفتیم بیای ...............

خوب دیگه انگشتام دردگرفت

بهتره برم دیگه

فعلا بای .........  گل تقدیم شما

یه ذره بعد نوشت :

 میگما شما نمی دونید چرا این شکلکا تو وب من نشون داده نمیشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدائی اگه متوجه شدید به منم بگید چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟

باشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دست شما درد نکنه

کسی به شما بند نکنه ........

 

خوشمزه نوشت :

شاعر از کوچه مهتاب گذشت

لیک شعری نسرود

نه که معشوقه نداشت

نه که سرگشته نبود

سالها بود دگر کوچه مهتاب خیابان شده بود ...............  خیلی خنده‌دار




موضوع مطلب :
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >