درددل آخرین مطالب آرشیو وبلاگ
پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ
یکشنبه 89 فروردین 8 :: 11:3 صبح :: نویسنده : بهار
سلام به همه دوستان عزیزی که واسه من پیام گذاشتند و تبریک گفتند و من به خاطر قطع بودن اینترنتم از جوابگوئی به همه شون فقط شرمنده شدم !!!!!!! نمی دونم ........... موضوع مطلب : شنبه 88 اسفند 29 :: 12:13 صبح :: نویسنده : بهار
یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبر اللیل و النهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال سلام . اول از همه بگم که چشمام پر خوابه ولی چاره ای جز نوشتن ندارم چون وبلاگ من فقط آخر شبها باز میشه !!!!!!!! کلی حرف واسه زدن دارم ولی چون در طول روز از وبلاگ نویسی محرومم و آخر شبها هم خواب فشار میاره حرفام تو دلم مونده و داره سرریز میشه !!!!!! البته این چند روز عید رو اگه بشه و بتونم سعی می کنم آخر شبها بیام البته به هیچ وجه نمی تونم قول بدم !!!!!!!! خوب ، خوب ، خوب ........... فردا شب این موقع ، یه چند ساعتی از روی سال تحویل گذشته .......... چقدر زمان سریع سپری میشه و چقدر زود دیر میشه !!!!!!! پارسال سال تحویل رو پشت دربهای وردی صحن امام رضا ( ع ) نشسته بودیم ........... چه حال و هوائی بود لحظه تحویل سال ......... پشت در نشسته بودیم و چشممون به گنبد و بارگاهش و دلمون چسبیده به ضریحش ........ وقتی سال تحویل شد و خدام حرم شروع به دیده بوسی کردند ....... واااااااااااااااااااای .......... یادآوریش فقط بیشتر دلمو به آتیش می کشه . چقدر دلم تنگ شد واسش . دستمو بزنم به سینمو و در نهایت احترام تعظیم کنم و بگم : السلام علیک یا مولای یا علی بن موسی ایها الرضا یابن رسول الله ..... وای خدایا ......... دلم بدجور هوائی شده . نمی دونم چرا امسال آقا لایقمون ندونستند که بریم پابوسشون ؟؟؟؟؟؟؟ البته من که وقتی به خودم و کارام نگاه می کنم می بینم حقمه !!!!!!! خدائیش من چکار کردم که آقا بخوان بطلبن ؟؟؟؟؟؟؟ به کدوم یکی از عهد و پیمانهائی که باهاشون بستم عمل کردم ؟؟؟؟؟؟؟؟ ای بابا !!! تا میریم توی یه قبرستان و در حال دفن یه میتیم یادمون میاد که مرگ واسه ما هم هست ولی هنوز پامونو بیرون نذاشتیم یا حتی توی همون مراسمها غیبت و تهمت و حق الناس کردن و هزار تا گناه دیگه شروع میشه . ای خدا . اینقدر دلم از دست خودم پره که نمی دونم چه جوری و کجا می تونم یه کم از دست این همه گناه و معصیت رها بشم ؟؟؟؟!!!! خوب بگذریم ........... بریم تو حال و هوای عید ......... چقدر همه مردم تو شوق و اشتیاق و تکاپوی سال جدید هستند . جالب تر از همه اینه که همه این بدو بدوها فقط تا لحظه تحویل ساله !!!!!!!!!! انگار همه قسم خوردند که تا لحظه تحویل سال هی درو خودشون با هول و استرس بچرخن و بعد که سال تحویل شد دیگه انگار آرامش به خونه ها برمی گرده !!!!!! ما هم دست کمی از بقیه نداریم . یه چند سالی بود که با مسافرت رفتن خودمون رو راحت کرده بودیم که شب عید هی بدو بدو نداشته باشیم ولی امسال که دیگه مشهد رفتنمون کنسلید ، ما هم هی در تکاپوی تر و تمیزی و جور کردن وسایل هفت سین و تدارکات پذیرائی و این جور چیزائیم . من بیچاره از صبح علی الطلوع آفتاب نزده یعنی همون 9 و نیم صبح که بابا با تشر کامل آنچنان در رو کوبید که من فکر کردم زلزله 50 ریشتریه از خواب ناز بیدار شدم و دور از جون شما تا همین الان که ساعت 16 دقیقه بامداد می باشد در حال ایفای نقش شریف " کذت " بودم . ( نمی دونم با کدوم " ز " نوشته میشه حالا اگه غلط نوشتم شما آبروداری بفرمائید لطفا !!!!! ) یعنی خدا وکیلی الان دیگه نه پا دارم نه کمر !!!!!!!! بعد از صبحانه شروع کردم به گردگیری و جارو و تمیز کردن و شیشه پاکیدن و خلاصه دردسرتون ندم دیگه تا تونستیم ...... حمالی کردیم . گفتیم این سال آخریه که توی خانه پدری به سر می بریم سنگ حموم نه ببخشید سنگ تموم بذاریم . بابکم که ماشالا فقط یه بند نق می زد که بیا بریم خونه ما بیا بریم خونه ما !!!!!! هر چی میگم بابا من اینجا هزار تا کار دارم ، تو برو ، فردا قبل سال تحویل با مامانت بیا که سر سال تحویل اینجا باشین ، باز هی میگه نه تو هم بیا !!!!!!! خلاصه تا ساعت 5 که رفته هنوز داشتیم سر رفتن و موندن من کل کل می کردیم . راستی یادم رفت که بگم دو شب پیش آقا بابک زحمت کشیدند و یه دستبند خیلی زیبا به عنوام عیدی واسه بنده خریداری نمودند . حیف که بردش تا با تشریفات خاص عیدی برش گردونه والا عکسش رو میذاشتم ببینید . البته میذارما ولی کی ؟ خدا داند و بس !!!!! بله داشتم می گفتم که بالاخره پس از مذاکرات طولانی به این نتیجه رسیدیم که : آقا بابک تشریف ببرند منزلشون ، خرید و کارای دیگه شونم انجام بدن و فردا قبل از سال تحویل با مادرشون تشریف بیارن منزل ما . چون روز اول عید هم قراره که همه مون دعوت باباجون باشیم . تا بعدشم دیگه خداوند منان کریم است و بس ......... خوب حال و احوال دوستان گرامی ما چطوره ؟ زینت ، زهره ، دائی و بقیه کسای دیگه که زحمت می کشن و با پیاماشون دل منو گرم می کنن . وای که چقدر دلم چت میخاد با دوستام !!!!!!!! دلم میخواد یه صبح تا شب بشینم پای نت و چت کنم باهاشون . ( البته بگم الانم دارم با زهره می چتما ولی خوب دلم هوای چتیدن با بقیه رو هم کرده !!! ) امسال عید واسه من با همه سالهای دیگه متفاوته . امسال من با یه شرایط جدید باید کنار سفره هفت سین بشینم . بذار اول تا یادم نرفته اینو بگم بعد ادامه بدم : من خیلی اهل هنر و این چیزا نیستم . خیلی هم توی تزئینات ، استعداد ندارم ولی خوب مثلا امسال خودمو کشتم تا بتونم یه سفره هفت سین اقلا قابل تحمل درست کنم !!!!!!! البته بد نشده ها ولی خوب همچین چنگ خاصی هم به دل نمی زنه !!!!!! حالا موندم چطور بشینیم پای این سفره به این زیبائی !!!!!! حالا اونو ولش کن . به نظر شما ، با وجود جناب آقای طه خانی که از در و دیوار صاف بالا میرن و بالاترین تخصصشون هم در خرابکاریه !!! و با توجه به اینکه در طول 24 ساعت شبانه روز 28 ساعتش رو خونه ماست !!!! یعنی چیزی از این سفره هفت سین تا لحظه تحویل سال باقی می مونه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من که چشمم آب نمی خوره !!!!!!!!! ولی بمیرم الهی این چد روزه ، کچلمون یا به قول بابک چچلمون ، خیلی مریض شد تا اون حد که مجبور شدند توی دستای کوچولوش سرم بزنن . البته بگما اونم نامردی نکرده بود و درمانگاه و گذاشته بود رو سرش !!!!!!! ولی خیلی دردش اومده بود . مریم که دیگه تا اومده بودن این سرم رو به طه بزنن یه چند باری غش فرموده بودند !!!!!!! خوب شد من نبودم اونجا وگرنه یه دل سیری گریه می کردم بالا سرش !!!!!!!! بگذریم داشتم از شرایط جدیدم می گفتم ........ اینکه امسال کسی رو کنارم دارم که به اصطلاح بهش میگن شوهر !!!!!!!! وای که این واژه چقدر واسم ناآشنا بود همیشه و الان با تمام وجودم دارم درکش می کنم !!!!! نمی دونم بگم امسال بهتره یا سالهای قبل ؟ هر چیزی خوبیها و بدیهای خودش رو داره . مجردی یه جور ، متاهلی هم یه جور ....... ولی باید اعتراف کنم که متاهل موفق بودن واقعا سخته . خیلی خیلی سخته . اونم واسه آدمی مثل من که تا سر حد امکان استقلال داشته و آزادی !!!! البته خدائیش باید بگم که همسر من آزادیهای منو سلب نکرده ولی خوب کلا تاهل یه جورائی اسارت رو به دنبال خودش میاره . چه واسه مرد چه واسه زن !!!!!!! ولی خیلی سخته مچ شدن و خوب بودن . کلا سخته دیگه ....... ولی اگه خدا کمک کنه و قصد هر دو طرف هم واقعا زندگی باشه و لجبازی و خودخوهای کنار بره ، خیلی چیزا حل میشه . واسه همین بهتره بگم امسال باید از سالهای دیگه شیرین تر و بهتر و با نشاط تر باشه واسم . امیدوارم که توی سالی که در پیش داریم همه دوستام هم به آرزوهاشون برسن . آرزوهائی که باعث شیرین شدن زندگیهاشون بشه . البته به شرط اینکه آخر عاقبت به خیری هم واسشون در پیش داشته باشه . خدمت زینت خانم گل گلاب و بقیه دوستانی که وبلاگ دارند هم عرض کنم که من به وبلاگاشون سر می زنم و پستها رو هم می خونم اما چون با فیلتر شکن باز می کنم وبلاگها رو تا میام پیام بذارم نمیشه !!!!!! همه چیزمون که غیر آدمیزاده وبلاگ و اینترنت و اونترنتمون هم غیر آدمیزاده !!!!!! بهرحال فکر نکنید من بی معرفتم . نه میام سر می زنم می خونم ولی نمی تونم پیام بذارم . واسه پیامهای خودم هم نمی تونم جواب بنویسم مگر این موقع شب که خوب توی روزای معمولی چون باید صبح زود بیدار شم و برم سرکار امکانش نیست . ولی جا داره که از همین جا ، سال نو رو به همه دوستای عزیزم تبریک بگم و واسشون آرزوی سلامتی ، شادابی ، نشاط و برآورده شدن آرزوهائی رو بکنم که باعث آخر عاقبت به خیر شدنشون بشه . بخصوص واسه زهره که این روزا دیدنش و روبرو شدن باهاش آزارم میده . واسم سخته ببینم اون دختر پر شور و نشاطی که همیشه از من بخاطر دل مردگیم شاکی بود ، حالا اینقدر دلتنگ و غصه داره . ولی خوب کاری از دستم برنمیاد جز دعا .......... اللهم اشف کل مریض ......... خوبی ها و بدی ها، هرآنچه که بود؛ برگی دیگر از دفتر روزگار ورق خورد، برگ دیگری از درخت زمان بر زمین افتاد، سالی دیگر گذشت روزهایت بهاری و بهارت جاودانه باد سال نو پیشاپیش مبارک ...... ولی این روزا هستند کسائی هم که خیلی دلشون خوش نیست ......... کسائی که عزیزاشون رو از دست دادند . اگرچه نزدیک عید نباید از خاطرات بد نوشت ولی خوب تا این چیزا رو آدم نبینه شاید نتونه به خاطر خوبیائی که خدا نصیبش کرده خیلی خوب شاکر باشه . تو خونه قبلی که بودیم ، همسایه دیوار به دیوارمون ، یه پسر داشت که از من یک سال کوچکتر بود به اسم رضا . نمی دونم چی شد که این جوون به طور بسیار اتفاقی سرطان ریه گرفت . هر چی اینجا درمان کرد موثر واقع نشد و چون کارمند ثامن الائمه بود خود موسسه شون ترتیب سفرش رو به آلمان داد تا بتونه واسه درمان بره اونجا . خلاصه بنده خدا رفت و گفتند که درمان شده . روز 26 اسفند 4 سال پیش فهمیدیم که رضا وقتی داشته با تاکسی از فرودگاه تهران به اصفهان میومده توی راه در اثر تصادف کشته شده !!!!!! وای که چه صحنه بدی بود خاکسپاریش . چه به سر خانوادش اومد . اونائی که این همه انتظارشو کشیده بودند ولی خوب مگه میشه با خواست خدا جنگید ؟؟؟؟؟؟ اون حادثه گذشت و تموم شد تا اینکه چند روز پیش ، خبردار شدیم که دختر بزرگ همون خانواده ، یه پسر بچه عقب افتاده داشته که در اثر بیماری فوت کرده اون دختر هم از بس برای این بچه گریه و بی تابی کرده دقیقا توی همون تاریخ 26 اسفند ایست قلبی کرده و فوت شده . عجب خبر بدی بود این خبر ......... امشب رفتیم دیدن خانوادش . وای که چقدر داغون بودند . خدا واسه هیچ کس نخواد . اینکه آدم در عرض چند سال 2 تا فرزند و یه نوه از دست بده حیلی سخته ها . خدایا شکرت . به داده و نداده ات شکر . خدا انشالا به همه خانواده های داغدار صبر جمیل عنایت کنه . انشاالله . خوب دیگه . حرفای دلم که تموم نشده چون خیلی وقته خودم رو با نوشتن سبک نکردم ولی راستشو بخواین انگشتام درد گرفته . تا خوابم نبرده می خوام یه کم هم به وبلاگ دوستام سر بزنم . بنابر این خیلی دیگه نمیشه بنویسم . فقط تو رو خدا سر سفره های هفت سین ، دعا واسه همدیگه یادمون نره . واسه فرج امام زمان ( عج ) و سلامتیشون واسه سلامتی همه مردم و آخر عاقبت به خیر شدن واسه داشتن ایمانهای پایدار و قلبهای پاک واسه رسیدن به تکامل و آدم و عاشق شدن و واسه بدست آوردن مال حلال و هر چیز خوب دیگه ای به ذهن من نمی رسه و به ذهن شما می رسه ........ بابک به من میگه : آی کیو تو به اندازه جلبکه !!!!!!!! واسه همین شما به این ذهن اکتفا نکنید و هر چی آرزوی خوب واسه خودتون کردید به یاد ما هم باشید ......... باران عشق همیشه می بارد اما در نوروز قطرات باران طلائی رنگند از خدا می خواهم که همیشه زیر این باران خیس شوید ........ ببخشید اگه زیاد حرف زدم !!! عیدتون پیشاپیش مبارک ............ شب همگی بخیر ......... موضوع مطلب : شنبه 88 اسفند 22 :: 11:58 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . الان واسه نوشتن خیلی دیره بدجوریم خوابم میاد . ولی فقط اومدم بگم : من هستما . زنده ام بخدا !!!!!!! فقط یه کم گرفتارم . شما همچنان به پیام گذاری ادامه بدید من برمی گردم .............. دلم واسه یه نوشتن مفصل تنگ شده . دعا کنید فرصت نشه والا چندید صفحه می نویسم !!!! اون وقت هر کی مرده بخونه !!!!!!!!!! دارم از شدت خواب بیهوش میشم . تازه امروز تو بیمارستان ، آش رشته داشتیم با الویه !!!!!!!!! آقا هر کی از نهار برمی گشت ( نمی دونم چی تو این غذا ریخته بودن ) وارفته و بی حال می افتاد و در به در همه دنبال نبات می گشتند تا با یه چای نبات حالشون جا بیاد !!!!!!!!! وضع من و حاج علی هم بهتر از دیگران نبود ......... من که داشتم غش می کردم فقط تو این فکر بودم چطور تا خونه رانندگی کنم ؟؟؟؟!!!!!! بیچاره آقای شیر محمد رفته واسم چای زنجبیل آورده تا یه کم تونستم چشمامو باز کنم و رو پام بایستم !!!!!! با این اوصاف ببینید من الان چقدر خوابم میاد .......... دعا کنید برنامه مشهدمون کنسل نشه .......... مامان و بابا دارن سوسه میان که نریم اگه اونا هم نیان که نمیشه بری ............ نمی دونم توکل به خدا انشالا هر چی خیره پیش میاد دیگه واقعا خوابم میاد فعلا ........... موضوع مطلب : سه شنبه 88 اسفند 11 :: 3:12 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . دلم میخواد بنویسم . ولی چطوری ؟ نمی دونم ؟ از کجا ؟ نمی دونم . یعنی درجه ناراحتیم اینقدر بالاست که ........... خدایا !! گاهی وقتا فکر می کنم اگه تو نبودی ، اگه پناه بردن به تو وجود نداشت ، اگه حرف زدن و درددل کردن با تو آرومم نمی کرد .......... وای خدا اگه تو نبودی ؟ نه . حتی تصورش هم آدم رو دیونه می کنه . خدایا شکرت که هستی . که می شنوی . که آرومم می کنی . خدایا فقط توئی که می دونی تو دل و قلب من این روزا چی می گذره . خدایا نمی دونم . یعنی نمی تونم باور کنم که تو منو رها کرده باشی . نمی تونم باور کنم که اجازه داده باشی اشتباه کنم . نه . با اطمینانی بیش از هزاران هزار درصد میگم که چنین چیزی امکان نداره . پس خدایا بهم صبر بده تا خیلی از مسائل رو باور کنم . من فقط یه چیز رو نمی تونم تحمل کنم و اونم دروغه . خدایا کمکم کن . تو منو بهتر از هر کس دیگه ای می شناسی . بابا تو خدای منی ، خالق منی . راه رو بهم نشون بده . نذار کم بیارم . نذار مشکلات سر راه منو از پا بندازن . نذار آرزوی آروزهام به دلم بمونه . خدایا تو که می دونی من دروغ نمی گم . خدایا تو که همیشه صدای دعاهای منو می شنیدی و می شنوی : خدایا ! من از تو خودت رو می خوام و بس . خدایا منو به اون تکاملی برسون که انسان رو بخاطر رسیدن بهش خلق کردی . الهی هب لی کمال الانقطاع الیک ........... باشه خدایا . من بازم با توکل به تو پیش میرم . پس بازم مثل همیشه کنارم باش و بذار حست کنم . همین ............... موضوع مطلب : دوشنبه 88 اسفند 10 :: 1:10 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . وااااااااااااااااااای که دیگه دارم از دست این اینترنت خل میشم !!!!!!! موضوع مطلب : شنبه 88 اسفند 1 :: 11:4 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . بالاخره امشب وبلاگ من بدون دردسر باز شد . با عرض پوزش از همه اونائی که جواب پیاماشون رو ندادم باید عرض کنم که دیدم میخوام پست جدید بذارم ، گفتم پس بهتره توی پستم جواب بدم . هر چند خیلی هم خسته ام و خوابم میاد !!! ولی خوب حیفم اومد ننویسم . از آقای دائی تشکر می کنم که به وبلاگم سر می زنن . از زهره و زینت که رونق وبلاگ من هستند و از بقیه که کم و بیش با نظراتشون خنده رو روی لبهام می نشونند . خوب بذار حالا که می خوام بنویسم از دیروز بنویسم : دیروز ظهر عماد به پیشنهاد من لازانیا درست کرده بود که الحق و الانصاف خیلی هم خوشمزه شده بود ولی یه عیب خیلی بزرگش این بود که بسیار بسیار چرب بود !!!!! بابک هم عادت به خوردن غذاهای چرب نداره ولی از اونجائی که هم مهمان مریم اینها بودیم و هم جلوی شکم (ع) رو نمیشه گرفت !!!!!!!! لازانیاها رو خورد . ولی از خواب که بیدار شد حالش خیلی مساعد نبود . بعدشم که رفتیم واسه مامانش یه کم خرید عید کردیم و شب که برگشتیم خونه ، قبل از خواب می گفت : توی سینه ام می سوزه . هر چی بش گفتم واست قرصی داروئی چیزی بیارم یا اقلا بریم دکتر قبول نکرد . منم علیرغم اینکه هم صبح تا 9 خوابیده بودم هم بعد از نهار تا 6 خواب بودم و از آنجائی که طبق یک ضرب المثل بسیار معروف و شیرین : " خواب ، خواب میاره " به شدت هر چه تمام تر خوابم می یومد . به همین خاطر سرم که رفت روی بالش اصلا نفهمیدم چی شد !!!!!!!!! نصفه شب از شدت گرما از خواب بیدار شدم و خیلی تعجب کردم چون بابک شبها حتما بخاری رو خاموش می کنه و می خوابه !!!!!! وقتی دیدم بخاری روشنه گفتم : اه پس چرا بخاری رو خاموش نکردی ؟؟؟؟ و تازه اون موقع بود که وقتی بابک گفت : آخه من لرز کردم ، فهمیدم که ای بابا این بنده خدا از همون موقع که اومده تو رختخواب حالش بد بوده !!!!!! هم تب داشت هم لرز کرده بود و هم حالت تهوع داشت . هر چی گفتم برم یه قرصی داروئی چیزی بیارم یا اقلا یه پتوی دیگه بندازم روت قبول نکرد و با همون حال زار ، شبش صبح شد !!!!!! هر چی اصرار کردم بریم دکتر قبول نکرد و با همون حال و روز رفت مبارکه . منم حدودا 8:15 و اینا بود رسیدم بیمارستان . هنوز نرسیده مینا گفت رحیمی داره دنبالت می گرده بری واسه اینکه به این خدمه ها بگی چطور پرونده ها رو بچینند . منم صبحانه خورده و نخورده رفتم اونجا . عین خدمه ها مجبور شدیم هی زونکن جابجا کنیم ، بچینیم ، بذاریم ، برداریم .......... خلاصه کلی کار کردیم . تازه 84 تا هم پرونده خودم داشتم بررسی کنم دیگه هیچی . خلاصه تا 4:30 بیمارستان بودم . رسیدم خونه یه چای خوردم و یه کم تبادل نظر کردم بامامان اینا سر خرید لوازم برقی ها . بعد به این نتیجه رسیدیم که بریم ببینیم و چیزائی که میخوایم انتخاب کنیم بعد من مارک و مدلش رو بدم به شوهر کبری که اونم همکار خودمونه و مغازه لوازم خانگی داره تا اون واسم بیاره . خلاصه نماز خوندیم وو زنگیدم به زهره که آماده باشه و با مامان رفتیم دوباره توی شیخ بهائی . همه چیزائی که انتخاب کردم از مارک سامسونگ بود . یخچال فریزر ( بالا یخچال ، پائین فریزر ) ، ماشین لباسشوئی ، سولاردوم که قراره هدیه مریم و عماد باشه ( البته از مارک ال جی ) و جاروبرقی سامسونگ . یه اتوی قشنگ فیلیپس هم دیدم که خوشم اومد . همه چیزا به غیر از سولاردومه حدودا درمیاد یک میلیون و 600 هزار تومن . هر چند که چرخ گوشت و آبمیوه گیری و ........... و خرده ریزای دیگه برقی هنوز خیلیاش مونده ولی خوب خدا بزرگه درست میشه . حالا یه چیزی بگم : مامان من خیلی از رانندگی من بدش میاد . همش میگه تو مثل بابات خیلی بد و تندمیری . حالا جالب اینجاست که من هر وقت مامانم رو سوار می کنم تمام تلاشم رو می کنم که خیلی خوب برونم ولی نمی دونم چرا همیشه برعکس میشه !!!!!!!! ولی امشب خدائیش تمام تلاشم رو کردم از نظر خودم هم خیلی خیلی خوب رانندگی کردم ولی خوب از نظر مامان ، رانندگی من همچنان افتضاحه !!!!!! اینقدر که هر موقع از ماشین پیاده میشه قسم می خوره دیگه سوار ماشین من نشه !!!!!! خنده دار تر از همه اینه که وقتی من از سمت راست از کنار یه ماشین رد میشم و فاصله ام خیلی کمه ، مامان خودش رو می کشه به سمت راننده !!!!!!!!! بهش میگم مامان مگه حالا اگه فرضا این دو تا ماشین هم به هم بمالند به بدن تو می خوره که تو خودت رو می کشی کنار ؟؟؟!!!!!!! ولی چه کنم دیگه می ترسه ، منم کاملا بی تقصیرم !!!!!! می گید نه ؟ از زهره نامرد آدم فروش بپرسید !!!!!!!!! توی راه برگشتن از طرف پل چمران اومدم که برعکس همیشه فوق العاده شلوغ و ترافیک بود . یه اتوبوسی می خواست از من رد بشه علیرغم توصیه های دلسوزانه مامان و زهره نذاشتم بره !!!!!!!!! همون موقع دوباره سر درددل مامان باز شد و گفت که تو خیلی بد میری !!!!!!!!! به زهره گفتم : زهره ، خدا وکیلی من بد میرم ؟؟؟؟؟؟؟؟ حالا من منتظر که خانم بگه : نه بابا هاج خانم خوب میره مگه چطوری میره !!!!!! اما این آدم فروش یهو دراومده میگه : آره خوب چون میگی خدا وکیلی ، خدا وکیلی بد میری !!!!!! آدم از هر سوراخ و سنبه ای که جلوش بود که رد نمیشه !!!!!!!!! آقا منو بگیر !!!!! مونده بودم چی بگم . بهش گفتم : زهره من بد میرم ؟؟؟؟؟؟؟ در کمال پرروئی دوباره تکرار کرد : آره !!!!! منم گفتم : آره و زهرمااااااااااااار !!!!! حقش بود مگه نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خلاصه اومدیم خونه و شام و فیلم و این چیزا و حالام که با چشم پر از خواب نشستیم پای وبلاگ . یکی نیست بگه خوبه خوابت میاد و اینقدر حرف می زنی خوابت نیاد چه می کنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوب دیگه فعلا برم ببینم چطور میشه . در مورد جهیزیه خریدن نظرات شما را عاجزانه خریدارییییییییییییییم .......... نظر یادتون نره . راستی آقای دائی : من به پیشنهاد شما خواستم فونت نوشته هام رو عوض کنم که همه چی ریخت به هم و بریده بریده شد . حالا هم کلی بابک بهش ور رفت تا درست شد واسه همین دیگه به فونتش دست نمی زنم . شما لطف کنید با فونت قشنگ خودتون بخونید و حتما هم نظر بدید . چون نظرات دوستان واسم خیلی دلگرم کننده است . خوب دیگه وراجی بس است دیگر ......... ما رفتیم . شب خوش .......... موضوع مطلب : سه شنبه 88 بهمن 27 :: 11:30 صبح :: نویسنده : بهار
سلام . احوالات شما چطوره ؟ خوب هستید انشاالله ? امروز صبح در کمال ناامیدی سایت رو باز کردم و منتظر بودم دوباره باز نشه که یهو دیدم آخ جون باز شد !!!!!!!
کلی ذوق کردم . امروز آف بودم . دو روز بعدازظهر تا ساعت 7 شب بیمارستان موندم تا بتونم 2 روز آف بگیرم و سرکار نرم . واسه همین امروز خونم . صبح تا 8:30 با بابک خواب بودیم . خیلی خوبه آدم تو طول هفته اقلا یکی دو روز رو بتونه دلچسب بخوابه . بعدم وقتی دیدم وبلاگ باز شد و می تونم خاطراتم رو بنویسم هر چی بابک گفت بیا با هم بریم مبارکه و برگردیم گفتم نه !!! واااااااای مامانم کلی تو خونه کار داره . مگه میشه من کمکش نکنم ؟؟!!!! بابکم گفت : آره ارواح شکمت !! وبلاگت کار داره یا مامانت ؟؟؟!!! چه کنیم خوب ؟ مائیم و یه وبلاگ و یه سری رفقای عزیز که خیلی ارادت داریم خدمتشون . خوب حالا بریم سر خاطراتمون .............. صبح روز 5شنبه ساعت 8 صبح به مقصد شیراز با 3 تا ماشین از خونه راه افتادیم . توی راه اتفاق خیلی خاصی نیفتاد . شهرضا که رسیدیم صبحانه خوردیم و زیارت و یاد کردن از همه دوستان و ..... قرارمون این بود که تفریحی بریم واسه همین خیلی تند رانندگی نمی کردیم بعلاوه اینکه جاده تحت کنترل نامحسوس هم بود . البته ما که توی همه ماشینها کنترل کاملا محسوس از نوع داد و فریاد و بعضی مواقع پس گردنی هم داشتیم !!!!!!! تو ماشین ما ، بابک نمی ذاشت من تند برم ، تو ماشین مریم اینا ، مامان و تو ماشین علی ، بابا !!!!! ولی در کل خوب بود . واسه نهار و نماز رفتیم پاسارگاد که به مناسبت 22 بهمن رایگان هم بود . راستی کلی هم عکس گرفتم انشالا فرصت بشه میذارم تو وب . ![]() ![]() توی پاسارگاد تا نماز خوندیم و نهار خوردیم و از اون ساختمانها دیدن کردیم و عکس گرفتیم کلی زمان گذشت . دیگه تا رسیدیم شیراز ساعت حدودا 6 بود . ولی خوب توی راه خوب بود . به قول عماد ، راه سفر هم جزئی از سفره . آدم باید ازش لذت ببره . یه راست رفتیم خونه عمه اختر اینا . توی خونشون یه سگ کوچولو داشتند به اسم پیتیل . خیلی بامزه و شیطون بود . ازش عکس گرفتیم منتها توی گوشی بابکه . باید بیاد که بتونم بذارمش توی وب . اینقدر با طه با هم بازی می کردند که نگو . طه اینقدر دوستش داشت . هم ازش می ترسید هم خوشش می یومد . این سگه هم مثل کنه به طه می چسبید !!!!!! روزای آخر دیگه طه موهاشو می گرفت می کشید یا می زد توی سر سگ بیچاره !!!! کلی همه با این سگه حال کرده بودند . بابک که صبح که چشماشو باز می کرد اول به بهانه طه می رفت یه سلام و احوالپرسی با پیتیل می کرد بعد میومد پای صبحانه !!!!! بذار بگم از آب و هوا !!!! چند روز قبل از سفر اصفهان و شیراز و همه جا به شدت سرد بود . همه مون نگران این بودیم که نکنه از شدت سرما مجبور بشیم سفر رو کنسل کنیم یا اینکه اونجا نتونیم خیلی بیرون بریم ولی خدا رو شکر به قدری آب و هوا خوب بود که حد و حساب نداشت !!!!!!! خیلی عالی بود . بهاری بهاری ........ روزها که می رفتیم بیرون حتی نباز به کاپشن یا پالتو پوشیدن هم نبود . خیلی جای همه دوستان خالی بود خوش گذشنت ......... صبح روز جمعه با عمه اینا رفتیم حافظ . یه چیزی بگم بخندید . جمعه خیلی شلوغ بود . 2 تا نگهبان هم از مردم بلیط می گرفتند ولی خوب خیلیها از جمله همراهان ما بدون بلیط رفتند تو . آقا نوبت به من و بابک که رسید نگهبانه پا سفت کرد که بلیطتون کو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آقا ما رو بگیر ، با پوز کش اومده رفتیم دنبال بلیط !! حالا جالب تر از همه این بود که نمی دونستیم کجا بلیط می فروشند ؟؟؟؟؟!!! بعد کلی پرس و جو نگاهکردیم دیدیم دقیقا جفت در ورودی بلیط فروشیه !!! بعد از اینکه رفتیم تو کلی همه بهمون خندیدند !!!!! توی حافظ به سفارش زینت واسشفال گرفتم که واسه خودش خوندم ولی یه 2 بیتش هم اینجا می نویسم : ساقی بهار می رسد و وجه می نماند فکری بکن که خون دل آمد ز غم به جوش عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار عذرم پذیر و جرم به ذیل کرم بپوش تا چند همچو شمع زبان آوری کنی ؟ پروانه مراد رسید ای محب خموش ای پادشاه صورت و معنی که مثل تو نادیده هیچ دیده و نشنیده هیچ گوش چندان بماند که خرقه ازرق کند قبول بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش زینت جان امیدوارم که به نیتت بخوره این فالی که من گرفتم !!!!!!!! خلاصه بعد از حافظ رفتیم سعدی . اونجا هم قشنگ بود و شلوغ . یه حوضچه ماهی داشت که خیلی خوشگل بود . عکسش رو میذارم ببینید قشنگ بود . ![]() ![]() جاتون خالی اونجا هم بعد از گشت و گذار به دعوت بابک فالوده شیرازی خوردیم و برگشتیم خونه . شب هم که به رفتن به خونه بقیه اقوام گذشت و یه سر بیرون و ...... خیلی مسخره بود توی شیراز مغازه ها طرفای 8:30 همه بسته بود . خیابون می شد شهر ارواح . حتی اغذیه فروشیها هم تعطیل بودند . صبح روز بعد خونه دختر عمه مامان نهار دعوت بودیم . بعد از نهار ، مینا و شیدا گیر دادند که پاشید بریم بیرون . ما هم از خدا خواسته جیم فنگ زدیم بیرون و ده در رو !!!! رفتیم دروازه قرآن . خیلی قشنگ بود . البته من همه این جاها رو قبلا هم رفته بودما ولی خیلی قبل تر از الان و با حافظه خیلی قوی ای که از من سراغ دارید نباید واستون جای تعجب باشه که خیلی یادم نبود . بخصوص حافظ و سعدی که خوب تقریبا هیچیش یادم نبود !!!!! دروازه قرآن که رفتیم ، شیدا یه کفش پاشنه بلند پوشیده بود که خیلی راحت نمی تونست باهاش راه بره !! دروزاه قرآن هم کلی پله داره !!!! آقا یه تیکه راه رو که میخواستیم بریم بالا شیدا هی به دور و برش نگاه کرد تا دید کسی حواسش نیست ، کفشاشو درآورد و پابرهنه دوید بالا !!!!!!! من پکیده بودم از خنده از دستش . آهان بذار صبحش هم بگم که چه بلائی به سر خودم اومد ......... آقا ما صبح روز شنبه تصمیم گرفتیم بریم حمام . اول آمانج رفت بعد عماد بعد بابک و آخر سر قرار شد من برم . دمپائی ای که توی حمام عمه اینا بود خیلی لیز بود . به محض وارد شدن توی حمام من یه بار لیزیدم . ولی خوب خیلی جدی نبود . چشمتون روز بد نبینه که نزدیک بیرون اومدن بودم که از بابک خواستم واسم حوله بیاره . همین که خواستم برم دم در حوله رو بگیرم ، پام لیز خورد و یه 2 دوری توی این حمام من غلطیدم !!!!!! فقط خدا رحم کرد که سرم با شدت روی موزائیکهای حمام نخورد والا ضربه مغزی می شدم . آنچنان خوردم زمین که به قول مامان رب و روبم رو یاد کردم !!!!!!! حالا بابک هم ایستاده پشت در کمالخونسردی میگه : این صدای چی بود ؟ چی افتاد زمین ؟ گفتم هیچی عزیزم . اتفاقی نیفتاد !! شما خودترو ناراحت نکن . فقط نزدیک بود نفله بشم !!!!!!! ولی خدائیش هنوزم بدنم درد می کنه !!! دستم سیاه شد . خلاصه حالمون جا اومد دیگه ......... خوب داشتم از دروازه قرآن می گفتم . جای خیلی قشنگی بود . هوا هم عالی . کلی خوش گذشت . عکس وبلاگی هم گرفتم . میذارم انشالا . ![]() ![]() ![]() بعدشم که دوباره مهمونی و بازار و خرید و ........ یه پلیور سورمه ای هم بابک خرید که من دوست داشتم . الانم اونو پوشید و رفت سرکار !!!!!!! وای رفتیم توی مجتمع ستاره شیراز . یه چیزی تو مایه های مجتمع پارک اصفهانه . همه قیمتها بالا و بیشتر هم ماشالا سالن مده تا بازار !!!!!! آدمای جورواجور با تیپ و قیافه های آنچنانی .......... بعدشم از اونجا رفتیم شاهچراغ . خیلی خوب بود اونجا هم و کلی به یاد دوستان بودم . بخصوص که آقای منصوری هم داشت اونجا زیارت عاشورا می خوند . البته مدت زمان اونجا بودنمون خیلی کم بود ولی همینشم غنیمت بود . روز بعدشم که صبح مامان اینا رفتند واسه خرید عرقیجات . ما هم رفتیم باغ ارم . واااااااااااااااااای چقدر خوشگل بود . خیلی باصفا بود . ای وای عکس اونجا هم توی موبایل بابکه . انشالا میذارمش توی وب . عصر هم دوباره مهمونی و این ور و اون ور . البته اون عصر آخر اصلا روز خوب واسه من نبود . به دلیل اینکه از طرف بعضیها خیلی حرص خوردم . ولی خوب هر چی بودتموم شد و گذشت .......... صبح روز 2شنبه هم که عازم اصفهان شدیم . طرفای 4 رسیدیم اصفهان . البته من و بابک رفتیم مبارکه که شازده به قناریها و ماهیهاشون سر بزنن . دیگه تا برگشتیم طرفای 7 بود . در کل مسافرت خوبی بود . خوش گذشت . انشالا اگه خدا بخواد و امام رضا (ع ) بطلبند ، مثل پارسال ، تصمیم داریم سال تحویل رو مشهد باشیم . نمی دونم چی میشه ، اصلا برنامش جور میشه یا نه ؟ ولی در هر حال من که خیلی دوست دارم مثل پارسال ، سالم رو در کنار حرم امام رضا (ع) شروع کنم ........ هر چند امسال وضعیتم با پارسال متفاوته ولی خوب در کل کنار امام رضا (ع) تحویل کردن سال ، یه لطف و صفای دیگه ای داره .......... خوب . نمی دونم چرا این خاطره نویسی اون جوری که دلم می خواست نشد !!!!!!! احساس می کنم شد انشا بجای خاطره !!!!!!! ولی خوب همینم از هیچی بهتره . خوب دیگه فعلا چیزی به ذهنم نمی رسه برم ببینم پائین چه خبره . فعلا بای بای .......
موضوع مطلب : سه شنبه 88 بهمن 20 :: 1:38 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . یه امروزم که من اومدم پیامامو چک کنم دیدم که اه اه اه !!!!!!! هیچ پیامی وجود نداره . به همین دلیل و با پوز کش آمده تصمیم گرفتم خودم رو از تک و تا نندازم و یه پست دیگه بنویسم!!!!!!!!!! موضوع مطلب : دوشنبه 88 بهمن 19 :: 1:22 عصر :: نویسنده : بهار
سلام سلام صد تا سلام . موضوع مطلب : دوشنبه 88 بهمن 12 :: 11:37 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . احوال شما ببخشید که خیلی دیر به دیر میام . هم گرفتارم هم اینکه این کامی هر روز یه قر جدید سرم میاد . یا سایت رو باز نمی کنه یا سرعت پائینه . خلاصه که هر روز یه چیزی مانع نوشتن من میشه . خوب باور کنید اینقدر فرصت نمیشه که حتی نمی تونم جواب کامنتها رو بدم . فقط میخونمو در وجود خودم خوشحال میشم از دیدن پیام دوستام و ناراحت از اینکه چرا نمی تونم جواب بدم . الانم که افتادم تو نخ خرید به اصطلاح جهیزیه !!!!!!!!! واااااااااااااااااااااااااای که چقدر سخته . پسندیدن بین این همه وسیله ای که می بینی . بین این همه مارکای جورواجور . اینکه اصلا چی میخای چی نمیخای ؟ اونم کی ؟ منی که یه عمر از همه این چیزا پرهیز کردم . نخندیدا ولی بخدا حتی اسم بعضی چیزا رو هم نمی دونم !!!!!!!!!! گاهی وقتا دلم واسه بابک می سوزه !!!!!!! بنده خدا با کی میخاد بره 13 به در ؟؟؟؟؟؟؟؟ خیلی نگرانم . احساس می کنم اگه از الان شروع کنم به خرید تا آخر تابستونم دستم بنده !!!!!!!! فکر کنید . فقط پسندیدن مبل و نهارخوری و تخت و میز توالت و این چیزا خودش چقدر وقت گیره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چقدر باید بگردی تا یه چیز دلچسب پیدا کنی ؟؟؟؟؟؟؟؟ امروز بعد از نماز ، اگرچه حالم خیلی خوب نبود ولی با زهره رفتیم یه کم وسیله برقی دیدیم . خوش به حال زهره . اینقدر با دقت و تعصب به وسایل و قیمتها و مارکها و ریز مسائل دیگه دقت می کنه که من گمون نکنم تا 60 سال دیگه هم حوصلم بشه به این چیزا دقت کنم !!!!!!! ولی زهره خیلی قشنگ می بینه ، دقت می کنه ، به خاطر می سپره و نتیجه گیری خوب ازشون می کنه . گاهی وقتا باورم نمیشه این دختر چندین سال از من کوچکتره . تازه کلی هم به رابطش با مامانش و صمیمیت بینشون حسودیم میشه . امیدوارم که هر چه زودتر مشکل زهره هم حل بشه و با دل خیلی خوش واسه خودش بره خریدعروسی . انشالا . حالا یه چیز جالب بگم از سوتیای خودم . امروز چون حالم خوب نبود ایروبیک نرفتم . اومدم خونه . هی تو این گیر و دار بودم که بخوابم نخوابم برم نرم چکار کنم ؟؟؟؟؟ از صبح که از خواب پاشدم چند تا مهره زیر مهره گردنم بین دو تا شونه هام به شدت درد می کرد . علتشم نمی دونم . اینقدر درد می کنه که راحت نمی تونم دستم رو تکون بدم . بهر حال هم این درد اذیتم می کرد هم حالم خیلی خوب نبود هم سردم بود . همه چیز دست به دست هم داده بود تا تردید داشته باشم تو رفتن و نرفتن !!!!!!!!! یه کم که گذشت دیدم هیچی بهتر از خواب نیست !!!! دو تا پتو انداختم روی خودم و تخت خوابیدم . بعد مینا اومد صدام کرد که اذانه بیدار شو !!!! رفتم پائین . مامان تازه از بیرون برگشت که دید من تازه میخام برم !!!!!!! کلی نق زد که چرا حالا ؟ عین شب پره ها می مونی ؟ مگه روز رو ازت گرفتن ؟ منم هیچی نگفتم و رفتم . به زهره اسیدم که دارم میام بریم طالقانی !!!!!!!!!! اون بیچاره هم پرسید چرا طالقانیا ، ولی من دوزاریم نیفتاد که دارم اسم خیابون رو اشتباه میگم !!!!!!!!!!!! من همیشه خ طالقانی رو با شیخ بهائی اشتباه می کنم !!!!! البته منو که می شناسید این چیزا اصلا چیز عجیبی نیست در مورد من !!!!!!!! خلاصه با کلی بدبختی و کوچه پس کوچه رفتن جا گیر آوردیم . ایستادیم ، پیاده شدیم بعد که رسیدیم سر خ اصلی من دیدم اه !!! اینجا که اونجائی که من میخام نیست !!!!!!! زهره هم گفت آخه من گفتم طالقانی از اون وسیله ها نداره فکر کردم جای خاصی مد نظرته !!!!!!!! خلاصه دوباره برگشتیم سوار شدیم و دوباره رفتیم شیخ بهائی . کلی هم گشتیم . دیگه داشتم می مردم . حالم خیلی خوب نبود . ولی به قول زهره بالاخره یه چیزائی دستمون اومد که باید چکار کنیم . بد نبود . مرسی زهره جان که همراهی می کنی . هر چند من مطمئنم بعدها تو نیازی به همراهی من نداری ولی اگه بخای و تا جائی که بتونم باهات همراهی خواهم کرد . خوب دیگه بهتره برم . خوابم میاد . راستی از همه دوستائی که میان و کامنت میذارن ممنون . قول میدم بیام و جواب بدم . واسم دعا کنید خیلی . چون خیلی به دعاتون نیاز دارم. شب همگی بخیر .......... موضوع مطلب : |
||