سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 2
  • بازدید دیروز: 50
  • کل بازدیدها: 202016



یکشنبه 89 آذر 7 :: 8:19 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام .

اومدم کامنتامو خوندم و جواب دادم . قصد آپ کردنم نداشتما ولی نمی دونم چرا یهوئی آپیدنم گرفت ؟!!!!!


شاید علتش اینه که خیلی از دست خودم شاکیم . شاکی و ناراحت . روزی صدهزار بار به خودم قول میدم بشم مثل اون اوایلی که از دوران جاهلیت دراومده بودم و چه حس و حال خوبی داشتم ........

ولی مگه میشه ؟؟؟ چند دقیقه ای خوبم ولی دوباره میشم همون همون و حتی بدتر .


نمی دونم اعتقاداتم کجا رفته ؟

ایمانی که ایمان نبود ولی خوب دل خوش کنک که بود ......

نمی دونم این همه بی قراری و غم و غصه یهو کجای این دنیا بود که گریبانم رو گرفت ؟؟؟؟؟


نمی دونم آرامشی که همه اطرافیانم حسرتش رو می خوردند چی شد ؟

وقتی میگم دلم میخواد بمیرم همه میگن اه اه اه ناشکری ؟؟؟؟؟؟؟

ناامیدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اونم تو ؟؟؟؟؟؟

ولی هیچ کس جز خود خدا نمی دونه که علتش ناامیدی نیست .........

خستگی از این دنیا و مافیهاست ..........

به چی این دنیا دل خوش کنم ؟

دروغاش ؟ هزار چهره و هزار رنگ بودن آدماش ؟ کشتن همدیگه به خاطر همین دنیا ؟ بی چشم و روئی و چشم سفید بودن کسائی که همه چیزت رو واسشون میذاری ؟

مگه نمیگن همه قشنگیا مال اون دنیاست ؟

خوب من دلم میخواد برم اون قشنگیا رو ببینم .

مگه زشتیای این دنیا هم دیدن داره ؟

یه جورائی از خودم خسته شدم . از اینکه چراهام تمومی نداره . یه روزی به همه می گفتم اگه حتی یه روزی فهمیدید که توی یه کاری صد در صد  اشتباه کردید و دچار مشکل

شدید

نترسید .........

صورت مساله رو پاک نکنید ..........

بجنگید اونم با تمام قوا ..........

حالا منم میخوام بجنگم ترسی هم ازش ندارم . می جنگمم ولی یه چیزی رو نمی دونستم که

دروغ و بی اعتمادی بلاهای خیلی بزرگی هستند .

دلم نمیخواد خیلی حرفا رو بزنم به امام رضا (ع ) یه جورائی قول دادم که زبونم رو کنترل کنم ( هر چند من تو قول شکنی حریف ندارم !!!!!! ) ولی بخدا بعضی چیزا فیل رو هم از

پا می ندازه چه رسد به من ضعیف ؟؟؟؟؟؟؟

ولی می جنگم تنهائی می جنگم . با توکل به خدا و با پشتیبانی اون .

اون زندگی ای رو می سازم که آرزوش رو داشتم . اونم واسه خودم .

می دونم ممکنه خیلی طول بکشه تا بتونم ضررهام رو جبران کنم . چه روحی چه جسمی و چه مالی .

ولی صبر می کنم و مطمئنم که ثمره اش رو می بینم .

این قضایائی که توی این یه سال واسه من پیش اومد اگرچه لحظه به لحظه اش رو واسم به اندازه چند سال طولانی  و طاقت فرسا کرد ولی درسای خوبی هم بهم داد ......

یاد گرفتم :

دیگه تا عمر دارم به حرف کسی اعتماد و تکیه نکنم

اینکه خانواده آدم بهترین و محکم ترین پشتوانه هر کس هستند

اینکه به ظاهر نگاه نکنم

و از همه مهمتر چیزی که خوب می دونستم و بهش عمل نکردم : نخوام تجربه های دیگران رو تجربه کنم !!!!!!

می دونم سختیهای خیلی سخت تر از این یه سال پیش رومه ولی این بار دیگه ترسی ندارم .

چون با تمام وجودم توکل کردم به خدا و خودم رو سپردم به روزگار.........

مطمئنم که خدا تنهام نمیذاره .

همیشه وقتی یه چیزی رو از خدا می خواستم که توی فکر و نگاه خودم غیرقابل دسترس بود به خدا می گفتم :

 

خدایا هر چی به خودم و شرایطم و توانائیهام و دور و برم نگاه می کنم امیدی به رسیدن به این خواسته ام ندارم .........


ولی وقتی به تو و مهربونیت و دانائی و توانائیت و کن فیکونت فکر می کنم دلم قرص میشه که اگه به خیر و صلاحم باشه


منو به خواسته ام می رسونی .......

 

 
حالا هم اگر چه اون چیزائی که توی ذهن و خواسته منه با شرایط و اوضاع و احوال و توانائیهای من جور در نمیاد ولی خوب دانائی و توانائی خداست که مثل همیشه نمیذاره

ناامید بشم .

پس امیدوارتر از همیشه واسه رسیدن به خواسته هام تلاش می کنم  و منتظر معجزه های خدائی می مونم که صابون معجزه های قبلیش زیاد به تنم خورده .

خدایا خودت می دونیا ولی دوست دارم به زبون هم بیارم که :

خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی دوست دارم .................

خدایا هم داری منو می بینی هم از نیت قلبیم خبر داری هم صدای دلم رو می شنوی .......

پس کمکم کن

الهی و ربی من لی غیرک ...........

خدایا همه چیزم رو بگیر ولی ایمان و علاقه ام به خودت رو نگیر

اگه یه روزی عشق و علاقه علی ابن ابیطالب که حالا توی سلول سلول بدنم داره بیداد می کنه از دستم بره اون وقت دیگه منی نیست که تو بخوای کمکش کنی

خدایا هر چی دارم از تو و ائمه است منو آنی و کمتر از آنی به حال خودم رها نکن

کمکم کن بشم اونی که بودم همونی که تو می دونی کدوم رو میگم .........

یا نه اونی که تو انسان رو به خاطر رسیدن به اون مقام خلق کردی

می دونم واسه کسی مثل من حتی آرزوی یه همچین چیزیم محاله  ........

ولی خواستنش از کسی مثل تو که اشکالی نداره

به قول قدیمیا : نه تو پیری نه خدا بخیل ..........

می دونم تو این مدت از اتفاقاتی که به سرم اومد خیلی به درگاهت نالیدم و شکایت کردم نه از تو

 از خودم و اشتباهم

ولی تو که نادیده گرفتن این چیزا کاری واست نداره

نادیده بگیر

هر چه از دوست رسد نکوست

اگه دوست داری منو تو این سختیا ببینی من شکایتی ندارم ولی من تنهام بدون تو دیگه خیلی تنهاترم

تنهام نذار

که من هیچ همراهیی رو جز تو نه قبول دارم و نه میخوام

خدایا خیلی دوست دارم .........




موضوع مطلب :
دوشنبه 89 آذر 1 :: 3:12 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام به همه دوستای خوب و نازنین و هر کس دیگه ای که این وبلاگ رو میخونه یا می بینه .

حالتون چطوره ؟

فکر می کردم اگه نت خونم وصل بشه هر روز تو نت باشم و غیبت چندین ماهه ام رو جبران کنم ولی انگار اشتباه می کردم چون خیلی گرفتاریای جورواجور و بعضا الکی پیش میاد که نمیذاره !!!

قبل از رفتنم می خواستم یه پست بذارم ولی خوب فرصت نکردم .

یعنی خوب رفتنمون خیلی یهوئی و بی برنامه ریزی بود .

خیلی وقت بود دلم ( به رسم سالهای قبل که بعد از اتمام ماه رمضان مشهدی می شد ) هوائی شده بود بدجور ولی خوب یه مشکلاتی بود که جور نمی شد تا اینکه واسه مهمانسرای دانشگاه قرعه کشی گذاشتند و منم علی اللهی ثبت نامیدم و از بخت خوشم اسمم دراومد .

به بابک گفتم و اونم انگار تمایل داشت و خلاصه راهی شدیم .

چهارشنبه 19 آبان با ماشین خودمون راهی شدیم . ساعت یک و چهل و پنج دقیقه ظهر از اصفهان راه افتادیم و ساعت 9 شب رسیدیم طبس .

البته جناب آقای بابک خان با اون همه ادعای رعایت قوانین به خاطر سرعت بالا در شب 13 هزار تومان ناقابل جریمه گردیدند !!!!!!!! خیلی خنده‌دار

حقشه تا دفعه دیگه وقتی من پشت فرمون می شینم هی نگه تند نرو تند نرو !!!!!!!!!!شوخی

حالا من کلی از راه رو هم رانندگی کردم ولی مشکلی پیش نیومد .

خلاصه شب طبس موندیم و صبح بعد از زیارت برادر امام رضا ( ع ) راهی مشهد شدیم و دو و نیم بود رسیدیم مشهد .

جامون اگرچه یه کم پیاده روی داشت ولی در کل خوب بود .

مشهد نه خیلی شلوغ بود نه خلوت . هواشم مثل اصفهان بود . روزاش معتدل و شباش سرد . در کل حرم و زیارتش خیلی خوب و دلچسب بود . امیدوارم که قسمت همه بشه خودشون برن و استفاده ببرند .

کلی هم عکس واسه وبلاگ گرفتم ولی امیدوارم فرصت بشه که بذارم تو وبلاگ .

حالا همزمان با ما برادرم علی و خانمش ( اونها هم واسه ماه عسل ) البته با تور راهی مشهد شدند .

از 20 تا 24 اونجا حق اقامت داشتیم . علی اینها هم همینطور .

باورتون نمیشه که وقتی چشمم به ضریح مطهر افتاد انگار داشتم خواب می دیدم . وای که چقدر دلم تنگ شده بود . مدام یاد زهره می افتادم و سال قبل . جاهائی که عکس گرفته بودیم . صحنی که زهره خیلی دوست داشت . هتلی که توش ساکن بودیم .

خیلی خوش گذشت پارسال .

امسالم خیلی خوب بود بخصوص که بی برنامه و یهوئی هم بود .

یه چیز دیگه هم که جذابترش کرد واسم ملاقات با پروانه خانم بود .  ( البته این اسم وبلاگیشونه ) و چقدر با سبد گل بسیار زیبا و هدیه شون غافلگیرم کردند و شرمنده از اینکه من به علت شدت عجله و یهوئی بودن هیچ سوغاتی  واسشون نبرده بودم . خیلی خانم برازنده و خوبی بودند و از مصاحبت باهاشون بسیار مستفیض و خرسند شدم . بخصوص که همسرشونم بخاطر کاری که واسه بابک پیش اومد و از هتل رفت بیرون داخل لابی نیومدند و توی سرما کلی وقت بیرون منتظر موندند . انشالا که منم بتونم واسشون جبران کنم . ضمن اینکه واسشون آرزوی خوشبختی و طول عمر با لذت دارم . گل تقدیم شما

دو روز آخری که اونجا بودیم رو با علی اینا رفتیم بیرون .یه روز رفتیم الماس شرق و روز بعدشم کوهسنگی . وای کوهسنگی هم خیلی خوشگل بود هم هواش عالی بود هم خیلی خوش گذشت .

جای همه تون خالی .

صبح روز 24 از مشهد به سمت شمال راه افتادیم . کلی رو نقشه بررسی کردیم که بهترین راه رو بریم ولی بااین حال  شب بود رسیدیم ساری .

از اونجا رفتیم خزرآباد  که نزدیک دریا بود . یه ویلا گرفتیم شب موندیم و صبح رفتیم لب آب . چقدر هوا عالی بود .

زنگ زدم به مریم گفتم شمام پاشید بیاید . گفت اتفاقا عماد بهم گفته که بریم .

خلاصه هی به مامان و بابا و عماد و مریم زنگولیدیم تا اونا رو راهی کردیم .

بابام که همیشه مخالف سفر بود این بار به راحتی پذیرفت و خیلی تعجب آور بود واسه همه مون . مشکوکم

اونا سه شنبه راه افتادند که فرداش عید قربان بود . مطمئن بودم که جاده شمال بسیار شلوغ خواهد بود . هر چی اصرار کردم بابا یه کم زودتر راه بیفتید هی معطل کردند تا بالاخره 3 راه  افتادند .

ما هم وقتی اومدن اونا قطعی شد ویلا رو تحویل دادیم و راه افتادیم به سمت نور .

ظهر بود رسیدیم اونجا و با دردسر یه ویلا کنار آب پیدا کردیم و منتظر شدیم .

دلم دیگه داشت واسه طه پرپر می زد . دوست داشتن

تا اومدن مامان اینا یه کم رفتیم بیرون و بعدشم جاتون خالی شاممون رو بردیم کنار دریا و با پیک نیک با چه دردسری آتیش درست کردیم و نشستیم کنارش تا کلی وقت . چقدر هم خوب بود .

تو همین گیر و دار بابام زنگ زد و گفت که اتوبان تهران کرج به طرز بسیار فجیعی شلوغه به طوری که هر یک ساعت 5 کیلومتر رانندگی می کنیم و بعد گفت اگر تا شمال همین طور باشه ارزش اومدن نداره و به کرج برسیم دور می زنیم برمی گردیم اصفهان .

ما کلی پکر شدیم و گفتیم اگه نیومدند مام صبح ویلا رو تحویل میدیم و برمی گردیم .

ولی با این حال قرار شد خبرمون کنند .

ما خوابیدیم که دیدم عماد زنگ زد و گفت جاده شمال ترافیک روانی داره و ما داریم میایم .

باز ما خوشحال شدیم و خوابیدیم . ساعت 3 شب بود که رسیدند . خسته و هلاک .

طه که تو ماشین همش خواب بود تازه بیدار شده بود و بقیه خوابشون میومد .

حالا مگه این بچه می خوابید ؟؟؟؟؟؟

جاشو انداختم کنار خودم و تا صبح فقط یه بند می گفت : حالی ( خاله به زبان طه ) اتوبوس میک شهر ( اتوبوس ملک شهر )

وقتی پتوشو می کشیدم رو سرش ساکت می شد تا پتو رو می زدم کنار دوباره شروع می کرد .

خلاصه که به بیچارگی خوابید .

فردا صبحش جاتون خالی رفتیم نمک آبرود و کنار دریا و گشت و گذار .

فرداش ویلا رو تحویل دادیم و رفتیم به سمت کلاردشت .

جاده اش خیلی قشنگ بود . خود کلاردشتم خیلی خوشگل بود .

یه ویلای خیلی توپی گیرمون اومد که صاحبش می گفت تو فصل مسافر شبی 250 تا 300 کرایه اش میده ولی به ما شبی 50 تومن داد .

خیلی خوشگل بود .

خلاصه یه گشت و گذاریم اونجا زدیم و صبح روز جمعه هم به  مقصد اصفهان حرکت کردیم و ساعت 6 اصفهان بودیم .

روی هم رفته سفر خیلی خوب و نسبتا طولانی ای بود . دقیقا 10 روز طول کشید .

وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای از روزی که رفتم بیمارستان ............ وااااایوااااایوااااای

با چه صحنه ای روبرو شدم !!!!!!!!!!!!

از در و دیوار اتاقم پرونده می ریخت . 10 روز پرونده روی هم تلنبار شده بود . با این همه ارباب رجوع .

باور کنید داشتم سرسام می گرفتم .

شنبه تا 6 و نیم عصر بیمارستان بودم و یکشنبه تا 5 تا تونستم یه کم مرتبشون کنم . از دماغم درآوردند نامردا .

امروزم که با یه ارباب رجوع دعوام شد . از صبح که بابت یه موضوع دیگه اعصابم خرد بود . بیمارستانم شلوغ بود و پر ارباب رجوع .

کارت ملی یه بیمار با اون یکی جابجا شده بود . دست بر قضا واسه پیدا شدن پرونده اش هم کلی معطل شده بود . وقتیم من داشتم دنبال پروندش می گشتم بابک زنگ زدم داشتم با اون حرف می زدم . همش دست به دست هم داد تا حسابی شاکی بشن و داد و بیداد راه بندازن .

خانمه به من می گفت چرا در حین کار با موبایل حرف می زنی ؟؟

گفتم من هم کار می کردم هم حرف می زدم تازه به تو چه ربطی داره ؟

اون مریضه حواسش نبوده کارت جابجا برده به من چه ؟ دعوا

خلاصه نزدیک بود با شیرمحمد گلاویز بشن و دیگه اعصاب من از اونی که بود وحشتناک تر شد .

حالا هم اومدم خونه .  

روزگار خیلی سختی شده و مطمئنم باید منتظر روزای خیلی سخت ترم باشیم .

هر کس یه جوری درگیره . نمی دونم چرا ما آدما به خودمون نمیایم و نمی فهمیم که خر چی می کشیم از بدی خودمونه و تر و خشک داریم می سوزیم ..........

بگذریم ........


زینت جان خدا می دونه از اینجا که راه افتادم قصدم اومدن به قم هم واسه زیارت بود هم دیدن تو . بخدا سوغاتیم واست گرفتم . ولی با اومدن مامان اینا برنامه هام کلا بهم ریخت . دعا کن قسمت بشه بیایم قم حتما میام می بینمت .

خوب دیگه برم یه کم به کارام برسم . شایدم به زهره بگم بیاد پیشم که تنهام . اگه دل و دماغ اومدن داشته باشه البته .

روز همگی بخیر و فعلا خدانگهدار.............




موضوع مطلب :
دوشنبه 89 آبان 10 :: 8:34 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . با اینکه الان دیگه تو خونه نت دارم ولی بازم مثل قبل فرصت نوشتن نیست .
همش یا اینور یا اونور و مهمتر از همه خونه مامانها دیگه فرصت نوشتن نمیذاره که !!!!!
حالا بشنوید از آقا طه و اتوبوس سواریش .

چند وقت پیش یه روز که طبق معمول همیشه طه با من و بابک بیرون بود یه اتوبوس دید و بهش اشاره کرد ولی نمی دونست اسمش چیه ؟
بهش گفتم : این اتوبوسه خاله .
اون که نمی تونست کلمه رو کامل بگه از اون به بعد همش می گفت اتو ( به ضمه الف )
بعد از اون دیگه این چه آنچنان علاقه ای به اتوبوس پیدا کرده که ما رو بیچاره نموده !!!!!!!
هی فرت و فرت تا اتوبوس می بینه داد می زنه اتو اتو اتو اتو ........وااااایوااااایوااااای

همه دلشون می خواست یه روز این بچه رو سوار اتوبوس کنند تا حسرت دلش بربیاد . ولی خوب نه همتش بود نه فرصتش .
چند روز پیش که با بابک بیرون کار داشتیم طه رو هم مثل همیشه با خودمون برده بودیم . وسط راه دوباره اتوبوس دید و اتو اتوش هوار رفت ......
بابکم گفت بیا یه جا نگه می دارم تو برو سوار اتوبوس شو دو سه تا ایستگاه بالاتر پیاده شو !!!!!!!
حالا بگو طه با چه تیپی اومده بود : یه بلوز و شلوار سرمه ای گل و گشاد با یه جفت دمپائی زرد !!!!!!!!!خیلی خنده‌دارخیلی خنده‌دارخیلی خنده‌دار

مجبور شدم جهت حفظ آبرو دمپائیهاش رو دربیارم و بغلش کنم .
تو خیابون رباط کلی وقت معطل شدیم تا یه اتوبوس اومد . تازه من بلیطم نداشتم کارت بلیطم نداشتم .
می دونید چند ساله سوار اتوبوس نشدم ؟؟؟؟؟؟
خلاصه دویست تومن از بابک گرفتم و رفتم بچه رو سوار اتوبوس کردم .........
حالا چی ؟
اتوبوس شلوغ . جای نشستنم نبود . اینم که کفش نداشت مجبور شدم این دو سه ایستگاه رو بغلش کنم .
کلی ذوق کرده بود بچه .
با تعجب به در و دیوار اتوبوس نگاه می کرد عین این ندیده ها ( خوب بیچاره تا حالا ندیده بود !!!!!!) گیج شدم
بعدشم که دیگه پیاده شدم و با ماشین رفتیم خونه .
هی به همه می گفت :‏حاله اتو .........
این از ماجرای طه ....

عماد شنبه رفت مشهد امشب هم برگشت .
خوش به حالش .........

سرکار هم که آنچنان قرم قاطیست که اصلا حس گفتنش را ندارم .........

کلا خیلی بدنم خسته است ........

تازشم شام سوسیس بندری درست کردم البته من نمی دونم چی تو سر این بابک می گذره یا کجا چی خورده که سفارشات عجیب غریب می ده !!!!!!!!
سیب زمینی نگینی خرد شده که پوست گرفته آب پز بنمائیم
پیاز ریز ریز سرخ شود
سوسیس درش درشت خرد شود و خیلی هم سرخ نشود
خلاصه خدا رو شکر که خدا به من صبر داد ولی قدرت نداد والا ماهی تابه را بر سرش .......
لااله الا الله !!!
هی میخام خون کثیف خودمو آلوده نکنم نمیذاره که !!!!!!عصبانی شدم!


راستی زینت جان ببخش اگه فرصت نشد بیام جوابتو بدم شما همچنان ببخشید و به پیام گذاری ادامه دهید تا سر من خلوت شود و فرصت وبلاگ گردی و جواب دهی بیابم . زهره جان شمام همینطور ......
البته من یعنی تو را خواهم کشت که یادم نیاوردی پولتو بت بدم و یادم رفت !!!!
خفه نشی الهی

الان همزمان در حال دیدن قهوه تلخ نیز هستیم ......
جایتان خالی
دیگر واقعا بای .......گل تقدیم شما


فردا ظهر نوشت :
فردا کمیته مرگ و میر دارم . روزائی که این کمیته هست روزای مرگ منه . واسه فردا 100 تا پرونده فوتی داریم . چقدر باید بنویسم و بعد تو سرم بزنم تا همش جمع بشه با اون خطای خرچنگ قورباغه و بعد چقدر با واحد تایپ کل کل کنم که درست تایپ کنه و غلط گیری کنم و وااااااااااااااااااااای .......

بعضی وقتا آرزو می کنم کاش خونه دار بودم ولی بعد خیلی زودتر از زود پشیمون میشم .
می دونید دبیری خوبه . 2 روز تو هفته تعطیلی با عید و تابستون و بقیه تعطیلات !!!!
ولی کار تو بیمارستان  ! اگه همه جا هم تعطیل باشه بیمارستان باید باز باشه !!!!
مسخره استا نه ؟؟؟؟؟؟؟؟
کوفت و نه ........

کاش همه تون شاغل باشید و مثل من مجبور باشید هر روز صبح واسه ماز که بیدار میشید دیگه نخوابید و ظهرم نرسید بخوابید و شب هم عین مرغ ساعت 10 بخوابید تا بفهمید من چی میگم !!!!!

الان بابک پا میشه میزنه تو سرم !!!
آخه پای میز کامپیوتر خوابیده منم هی می نویسم و سر و صدا می کنم . الانه که پاشه یه چند تا لیچار بارم کنه !!!!!!
برم منم یه چرت بزنم ببینم چی میشه !!!!!!!




موضوع مطلب :
پنج شنبه 89 آبان 6 :: 3:26 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . 
تا نت خونمون قطع نشده و شارژش تموم نشده و میشه بنویسی سعی می کنم هر روز بیام و یه چند خطی بنویسم .
فعلا برم واسه زهره چای بیارم .

* پارازیت نوشت :

سلاملکم!

معرف حضور هستم که؟!!
به من چه خب؟ بهار گفت امروز تنهاست و آقا بابک دیر میاد و اینا..اصرار کرد بیام اینجا! البته بگذریم از اینکه دم در میگه آقا بابک قراره بیاد.
منم زیاد نمی مونم و میرم.

از اولین اثرات حضور بنده هم اینجا ، همانا ترکیدن قالب وبلاگ می باشد که بالاحره بعد از عمری سروسامون گرفت و این شکلی شد.
بزن کف قشنگه روووووووووووووووووووووووووو

آفرینآفرینآفرینآفرینآفرینآفرینآفرینآفرین

خب!
الآن بهار چایی آورد با سوهان هایی که من از قم آوردم مؤدب + شکلات + قند + سینی + قندون پوزخند
من رفتم ... بهار اومد!
امضا : من گــــــــــــــُـــــــــــــــــــــلم گل تقدیم شما

میگم زهره جان شما فرصت کردی یه کم خودتو تحویل بگیر عزیزم عقده ای نشی یهو !!!!!!!
یه دو تا گونی پرتقال بدم واست پوست بگیرند ؟

خوب داشتم می نالیدم .
دیشب تولد طاها بود . بابک واسش یه کاپشن شلوار لی خرید که خیلی قشنگ بود . البته هنوز تنش نکردند ببینیم بهش میاد یا نه ؟
ولی بهرحال قشنگ بود .
کیک و میوه و شام ( سالاد ماکارونی و ساندویچ کالباس ) و چای هم جاتون خالی صرف شد و بعد هم که برگشتیم خونه و من طبق معمول پریدم تو رختخواب واسه خواب !!!!!!خیلی خنده‌دار

صبح هم که بعد نماز ساعت 6:20 بود بیداریدم هر چه تلاشیدیم به سرویس نرسیدیم و با ماشین بابک منو رسوند و رفت سرکار .
امروز کمیته مدارک پزشکی داشتیم .
من که طبق معمول همیشه منتظر متلکهای پی در پی دکتر اشرفی بودم تا دلتون بخواد !!وااااایوااااایوااااای
اونم که خیلی منو منتظر نمیذاره به سرعت هر چه تمامتر شروع کرد :

داشت از فال حافظ و اینا می گفت که ما ایرانیا خرافاتی هستیم و اهل سرکتاب و استخاره و فال حافظیم . من سرم پائین بود و تو فکر که یهو گفت نه خانم ........ ؟
من گفتم : من چه می دونم آقای دکتر !!!!!!
گفت آره تو نیمی دونی ؟
منم که حوصله بحث نداشتم یه لبخند زدم و دیگه ادامه ندادم .

امروز برخلاف همیشه که کمیته های ما پر از سر و صدا و جنجال بود جو حاکم کاملا آرام و بی سروصدا و بی جر و بحث بود . البته بیشتر به این دلیل بود که رحیمی نبود که خودش مایه شر و شورو فتنه و سر و صداست !!!!
مصوبه های قبلی هم همه اجرا شده بودند هر چند که از اونا هم ایراد گرفت ولی من محل نذاشتم خیلی !!!!!!!
آخر جلسه یهو گفت : چی شده کمیته این دفعه آرومه ؟ اوضاع خوبه یا تو شوهر کردی حوصله کل کل نداری ؟!!!!!!!!!
لامذهب دست از سر من برنمی داره واسه ازدواجم . میره و میاد یه متلک بارم می کنه . به قول مرجان ازدواج من یه فاجعه بزرگ بوده براش از نظر کاری و بیمارستانی .
ولی خوب بالاخره یه روز باید این اتفاق میفتاد دیگه !!!!!!

ولی نامردا بخاطر اون پروندهه که بیماره برده بود خونه منو مقصر تشخیص دادند و میخوان واسم تذکر بفرستند !!!!!!!!!
خیلی نامردند ولی دیگه اصلا مهم نیست هر کاری دوست دارند بذار بکنند .

البته اگه بخوام واقع بین باشم همچین بی حساب هم نمیگن . تقصیر خودمه که مثل قبل حساسیت کاری نشون نمیدم .
خلاصه اینکه کمیته هم تموم شد . بابک قرار بود بخاطر رفتن کارمند عصرش و بی همکار بودن ، عصر بمونه سرکار . منم هم سرم درد می کرد هم می دونستم مامانم اینا خونه علی هستند و من باید تنها بمونم و اگه هم بودند که بابک می گفت تنها نرو اونجا ، منم به زهره اس زدم که عصر بیاد پیشم یا اینکه ظهر بیاد با هم بریم خونه .
اون بنده خدا هم اومد و حالام اینجاست و با هم داریم می حرفیم و می نویسیم .
جای بقیه دوستان خالی بخصوص زینت .
زینت جان شمام به جای اینکه هی به ماها بگی بیایم اونجا خودت یه سر بیا اینجا . باور کن بهت بد نمی گذره .
قول شرف میدما !!!!!!!
حالا هی نیا تا ضرر کنی .........
پس فعلا تا بعد ..........

 




موضوع مطلب :
سه شنبه 89 آبان 4 :: 3:17 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام سلام سلام . هزار تا سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام .

به شرجی ترین سایه می بارمت
ببین با کدام آیه می آرمت
غزل مهربانتر شده مهربان
به جان خودت دوست می دارمت .............

اینم حسن ورود دوباره من به نت
چطورید دوستان گل و گلاب ؟
احوالات همگیتون خوبه ؟

خیلی وقته که از فضای نت دورم . خیلی از حرفام توی دلم تلنبار شده . هر چند بعضیهاشون باید برای همیشه توی این دل بمونن تا روزی که خودشون سینمو سوراخ کنند و بیان بیرون .....
خیلی قبل از عروسیم دیگه نتونستم بیام و به دلچسب بنویسم .
هر چند دیگه روزای خوش و خرم و سرزنده و شاداب بودن و راحتی فکر و خیالم تموم شده و هر چی هست  فکر و مسئولیته.
ولی خوب خدا رو شکر .
هر کسی باید توی یکی از دورانهای زندگیش خوش باشه .
یکی تو مجردی یکی تو متاهلی یکی تو بچگی یکی تو جوانی یکی تو میانسالی و یکی هم تو پیری .........
منم توی دو سه سال آخر مجردیم خیلی خیلی بهم خوش گذشت . خیلی بیشتر از اونی که بشه تصورش رو کرد .
بخصوص سفرای مجردی ای که توی این سه سال با زهره و یکی از همکارام رفتم .
واسه امسال بازهره خیلی برنامه ریزیا داشتیم ولی خوب انگار امام رضا دیگه از من خوشش نمیاد . زهره بازم رفت ولی من نه امسال رفتم نه دیگه حالا حالاها می تونم حتی بهش فکر کنم ....
ناشکر خدا نیستم .
به قول حضرت یعقوب فقط کافرین از روح خدا مایوس میشن .
مام که انشالا کافر نیستیم .
تمام امیدم به اینه که تمام این مشکلات امتحان الهی باشه هر چند که اگه اینم باشه از همین الان به رد شدنم اطمینان محض دارم .
بگذریم .....
امروز صبح که رسیدم بیمارستان دیدم کارشناس تامین اجتماعی توی راه پله های مدیریت ایستاده و داره فریاد می کشه :
شهریار پس کی به دستت می رسه ؟
بابا بد کردم خواستم ثواب کنم ؟ بدجوری گیر افتادم . پس کی میری سراغش ؟؟؟؟؟
بعد که پیگیر شدیم فهمیدیم که واسه یه بنده خدائی ضمانت وام کرده اونم قسطاشو نداده بانک هم یک میلیون و خورده ای از حقوق کارشناس ما کم کرده بود .
یاد خودمون افتادم و مشکلی که مثل خوره داره جسم و روحم رو می خوره . مشکلی که خواب و خوراک و آرامشم رو گرفته .
یادم میاد اون موقعها توی مجردیم وقتی می خوابیدم جوری بیهوش می شدم که توپ بالای سرم در می کردند متوجه نمی شدم وقتی هم از خواب بیدار می شدم سرحال و قبراق  بودم .
ولی حالا تقریبا یه ساله که این آرامش باهام خداحافظی کرده و جاش رو به نگرانی داده .
حالا دیگه وقتی صبحها از خواب پپا میشم انگار همین الان از کندن کوه فارغ شدم . 
خدایا شکرت .
بخدا اینا ناشکری نیست . درد دله و خستگی ناشی از انسان بودن . خوب آدمیم دیگه . آدمم سرتا پا عیب و نقصه .
تحمل بعضی مشکلات از توان من خارجه . بدنم کشش تحمل بعضی چیزا رو نداره .
خدا همیشه منو به سخت ترین امتحانات ممکن البته از دید خودم آزمایش کرده و من هر بار شکست خورده تر از قبل بودم .
قلبا راضیم یعنی راهی جز راضی بودن فعلا پیش روم نیست .
اگه درددل هم نکنم دیگه دق می کنم .
زندگیم با اونی که همیشه تو ذهنم بود فرسنگها فاصله داره . نمی دونم چرا اینطوری شد ؟
فکرای من منو به جائی نمی رسونه .
نه اینکه مشکل از کسی باشه ها نه
تمام مشکل خودمم و خودمم و خودم .
بیشترین عذابمم از همین چهته . ولی ته دلم میگه ( البته اگه اینو به پای خود پسندی و از خودراضی بودن نذارید ) چون خدا خودش می دونه چه توانائیهائی به هر کدوم از بنده هاش داده توی شرایطی قرارشون میده که مجبور بشن ازشون استفاده کنند . حالا واسه منم انگار داره این اتفاق میفته . من خوشحال میشم اگه خدا کمکم کنه و بتونم از پس مشکلات زندگیم اون جور که اون میخواد بربیام .
ولی بازم شکر . هزاران هزار بار شکر . به داده و ندادش .
به سلامتی ای که نصیبمون کرده . بیکار نبودن . خانواده خوب و حمایت کننده ای که توی تموم سختیهام پشتم بودند و تنها و تنها سختی و بدیهای من بهشون رسیده .
شکر به خاطر اینکه اقلا اگه مومن نیستیم لااقل خدا رو قبول داریم و خیلی چیزای دیگه ......
در کل فقط باید بگیم
شکر شکر شکر ..........

 

بعد نوشت :
دیروز به اینجا که رسیدم نت قطع شد و دیگه نتونستم بنویسم
البته خوبم شد که نشد چون خیلی حالم گرفته بود همش می خواستم از غم و غصه بنویسم .
ولی خدا رو شکر امروز بهترم .
یادتونه یه مدت می گفتم جنی شدم 5 هزار تونیام از تو کیفم گم می شد اونم جلوی چشم خودم ؟
حالا خودم جنی شدم . خوبه خوبما اما یهو می زنه به سرم !!!!!!!
از عالم و آدم سیر میشم و اعصابم به هم می ریزه و اصلا از همه متنفر میشم و دیگه خدا به داد بابک بیچاره برسه که ترکشاش فقط به اون بنده خدا اصابت می کنه !!!!!!!!!!!!
تا خونه مامانم بودم مینای بیچاره آماج حملات اعصاب خوردی من بود حالا بابک بنده خدا ..........
برم یه چای بریزم بیارم .......
خوب برگشتم
داشتم می گفتم بخدا دست خودم نیست یهو می ریزم به هم بعدشم که دیگه دست خودم نیست !!!!!!!!!
خودمم بعدش پشیمون میشما ولی نمی دونم چکار کنم که این حالت بهم دست نده .........
حالا بگذریم .
امروز صبح صاحب اون پروندهه که گم شده بود زنگ زد ببینه پیدا شده یا نه که بیاد فاکتورش رو تایید کنه . ناامیدانه گفتم پیدا نشده ولی بیا تا واست مدارک دیگه ای تهیه کنیم مشکلت حل شه .
آقا یهو حاج علی گفت چرا مخوای پرونده سازی کنی خوب ببین چی شده ؟ شاید پیش دکترش باشه .
منم زنگ زدم به مسئول انبار آنژیو گفتم بره تو اتاق دکتر رو نگاه کنه ببینه نیست ؟
رفت و برگشت گفت هست .........
وای اگار دنیا رو بهم داده بودند . آه هر بلائی سر این پرونده ها بیاد همه فقط خر من بدبخت رو می چسبن !!!!!!!!
بهرحال این یه خبر خوشحال کننده بود یکی دیگه هم این بود که واسه یه کاری به تایید دکتر اشرفی نیاز داشتم که اونم تاییدی داد بعدشم بابک زنگ زد گفت مریم امشب واسه طه تولد گرفته اونجا دعوتیم شب ( حالا نه که شبای دیگه تو خونه ایم ؟؟!!!!!!)
خلاصه امروز روز بدی نبود به حمدلله .
زندگی خوبه ها حتی همون مشکلاتی که سر راه هر کسی هست اونام خودشون به نوبه خودشون باعث پیشرفت و ترقی آدمند ولی امان از دست ما آدمها و بی صبری و بی حوصلگیمون .......
آهان امروز یه خبر بدم گرفتم اونم تصادف بسیار شدید پسردائیم مهدیه .
مثل اینکه ساعت 2 و 3 نیمه شب با رفیقاش با موتور با هم کورس میذارن فرمونای موتور تو هم گیر می کنه مهدی پرت میشه و کمرش می خوره به درخت و خلاصه انگار حسابی درب و داغون شده . منم دل ندارم بش بزنگم . حالا یعنی کمربند مشکی کاراته داره و بدنش سفته . الانم بیمارستان کاشانی بستریه .
اگه دلم طاقت آورد جمعه میرم ملاقاتش ولی اعصابم خرد میشه
بابک اومد
فعلا بای ..........








موضوع مطلب :
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام .
نت خودم که نه ولی نت بیمارستان فعلا وصله تا کی رو نی دونم ولی بهرحال فعلا می تونم بنویسم .
داشتم دق می کردم به خدا .
شاید ای دی اس ال خودمون هم وصل بشه چون دیروز از مخابرات زنگولیدند که پورتشون خالی شده حالا بریم ببینیم چی میشه !!!!!
اوضاع زندگی ما هم ای شکر خدا بد نیست داره می گذره دیگه . هر چند دوری از دوستان نتی و کلا فضای نت از همه بی خبرم گذاشته ولی خوب به آینده امیدوارم ............
قول نمیدم ولی سعی می کنم به فضای نت برگردم .
فعلا هم خیلی نمی تونم بمونم اینجا .
فقط تشکر از همه دوستان بخصوص خانمای با شخصیت :‏ زهره و زینت !!!!!!!!!!!!!
این فقط یه رازه بین من و زهره و زینت و همه دوستان نتی به جز خواجه حافظ شیرازی !!!!!!!!!!
یا حق ..........



موضوع مطلب :
شنبه 89 شهریور 27 :: 9:22 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام به رفقای گرام که اگر چه من نیستم ولی اونا و معرفتشون همیشه هست و چقدر خوبه که هستند .........
امیدوارم که همه همه تون خوب و خوش و سلامت باشید .
مام ای به لطف خدا بدک نیستیم هر چند که یه مدتیه از بعد عروسی تا حالا مدام پشت سر هم بدبیاری میاریم !!!!!!!!
فقط تیتر وار میگم خودتون بفهمید :
پکیدن لوله های آبگرمکن دوبار در طی دو هفته
شکستن گلدان و ظروف چینی و ......
گم شدن دستبند طلای اینجانب که بعد از عقد یعنی تو آذر ماه 700 هزار تومن خریده بودم
بدبیاریای کوچک و بزرگ و بدشانسیا و خسارتای مالی
و بدتر از همه تصادف چهارشنبه توی اتوبان که ماشین رو به روزی انداخت که با جرثقیل بردیمش تعمیرگاه !!!!!!!!!
دیروزم که آقا طاها زحمت کشیدن و سوئیچ موتور رو گم کردند که مجبور شدیم زنجیر و قفل و همه چیش رو بشکنیم تا بتونیم باهاش بریم !!!!!!!!!
خلاصه که نمی دونم چکار کردیم که این همه مصیبت کوچک و بزرگ داره خرمونو می چسبه .
تو رو خدا دعامون کنید تا اگه مشکلی هست متوجه بشیم و حلش کنیم چون هیچ ضرر و زیانی بی دلیل و حکمت نیست .........
راستی ممنون از پیامای تولدتون .
قربان همه شما دوستان خوب و با معرفت بخصوص زینت جان که توی وبلاگش واسم تولد گرفته هر چند فرصت سر زدن و تشکر رو ندارم چون الان خونه مریمم و به شدت عجله دارم واسه رفتن .
ولی خدا وکیلی دعامون کنید که بسیار محتاجیم .................
در پناه حق ............
یا علی .............




موضوع مطلب :
یکشنبه 89 مرداد 3 :: 1:23 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام علیکم .
احوالات ؟
ما که خیلی خوب نیستیم امیدوارم شماها خوب باشید .
نمی دونم چرا اصلا حس و حال ندارم البته خدا ریشه بانیشو بکنه که باعثش میشه !!!!!!!!
شنیده بودم میگن کمال همنشین در من اثر کرد ولی به چشم ندیده بودم که حالا دارم می بینم !!!!!!
چند روزه اقا به اصطلاح مریض تشریف دارند ولی نه می دونه چشه نه حاضره دکتر بره نه دارو میخوره !!!!!!!!
فقط ناله می کنه و بی حس و حال میفته رو کاناپه !!!!!!!!!
میگم غذا چی می خوری ؟ میگه نمی دونم .
میگم کجا بریم ؟ میگه نمی دونم !!
میگم چته ؟‏ میگه نمی دونم !!
میگه دارم می میرم !! میگم پس من مزاحمت نمیشم !!!!!!
خدا وکیلی تازه عروس داماد به بی ذوق و شوق و بی حالی ما دو تا جائی دیده بودید ؟؟؟؟؟؟؟
اگه دیدید بگید من بهتون جایزه میدم !!!!!
بخدا بدجوری حالم گرفته شده به شدت وحشتناکی دل و دماغ هیچ کاری ندارم .
حتی حاضر نیست در مورد دستپختم نظر بده !!!!
واقعا که ..........
تازه دیروز در حین کار کردن با این یک دو سه ها کف دستمم به شدت بریده و درد می کنه .
حالا فکر کن هی تیزی برگه ها هم میرفت توش دیگه هیچی .
خلاصه که کلا خیلی حوصله ندارم .
بدتر از همه دیشب مریم و عماد و طاها هم رفتند آبادان واسه عقد داداش عماد .
یعنی دیگه طاها هم نیست که دلم بهش خوش بشه !!
فاجعه از این بدترم میشه به نظرتون ؟؟؟؟؟؟؟
به شدت هر چه تمامترم خوابم میاد . دیشب یه کم مرغ گذاشتم آب پز شده تا ظهر برم سرخش کنم . برنجم خیسوندم باید برم بپزم .
ااااااااااااای .............
کی فکرشو می کرد یه روزی من نگران پخت و پز باشم ؟؟؟؟؟؟؟
ظهرا می رسیدم خونه خواب و استراحت ، عصرا چای و بیسکوئیت آماده ، شب سر سفره آماده ، اگه دلم میخاست گااااااااااااهی وقتا یه کمکی چیزی .......
اما حالا ..........
ای جوانی کجائی که یادت بخیر ...........
ولش کن هر چی بیشتر بگم بیشتر دلم می سوزه بذار هیچی نگم تا عمق فاجعه کمتر بروز کنه .
ولی در کل ..............

ولش کن حوصله اینم ندارم .
خیلی خوابم میاد منتظرم 2 بشه برم سوار سرویس بشم و تو سرویس اگه این مزگان خفه شده بذاره یه چرت بخوابم !!!!!!
ببین کارم به کجا رسیده که باید به خواب تو سرویس دل خوش کنم !!!!!!!!
ببخشید دوستان که من هر وقت تو وبلاگم میام حال خودم که گرفته است حال شما رو هم می گیرم ولی خوب چه کنم که هیچی مثل نوشتن بهم آرامش نمیده .
راستی یکشنبه دیگه عروسی علی داداشمه .
امیدوارم عروسی اون مثل من نشه و در نهایت خوبی و خوشی تموم بشه .
امیدوارم .
خوب دیگه به امید دیدار ..........  
بعد نوشت :
دیروز خبر رسید که طاهای عزیز خاله به شدت تب کرده و مریض شده !!!!
به گمونم چشمش کردند از بس خوش تیپ رفت آبادان . دیشب تا 4 صبح گریه کرده . منم که جرات نمی کنم باهاش حرف بزنم تا صدای من و بابک رو می شنوه خیلی گریه می کنه .
هنوز نرفته دلم واسش تنگ شده بلیط برگشت هم گیرشون نیومده که برگردند . به شدت نگران این نیم وجب بچه ام . کاش زود برگرده وروجک .
پاشم برم بایگانی از بس اینجا بم گفتند چرا اینقدر دپرسی اعصابمو بهم ریختند . بذار برم اونجا که حال و حوصله سوال و جواب ندارم .

پس فعلا بای ........




موضوع مطلب :
یکشنبه 89 تیر 27 :: 11:32 صبح ::  نویسنده : بهار

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام دوستای عزیز
من امروز اومدم سرکار بعد از یه هفته !!!!!!!!!
خداروشکر که همه چیز تموم شد نمی تونم بگم هیچ مشکلی نبود ولی خوبیش اینه که تموم شد و رفت و از هولش دراومدم .
در این بین باید بیشتر از همه از زهره تشکر کنم . زهره گل سرخ که همیشه و همه جا حامی بسیار خوبی واسم بوده .

خیلی زحمت کشید خیلی .
انشالا که من به زودیای خیلی زود بتونم توی مراسم عقد و عروسیش جبران کنم هر چند که مطمئنا نمی تونم مثل اون خیلی مفید باشم ولی بهرحال امیدوارم بتونم گوشه ای از زحمتاش رو جبران کنم .
خیلی وقت ندارم تا دکتر نیمده برم که اومددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد
واااااااااااااااااااای هنوز چیزی نگفته متلکاش مونده ..............
من رفتم تا بدتر نشده ..........




موضوع مطلب :
سه شنبه 89 تیر 8 :: 12:0 عصر ::  نویسنده : بهار
سلام . کلی مطلب نوشته بودم در جواب همه دوستان و تعاریف دیگه .
همش پرید و آه از نهادم بلند شد .......
بهرحال ممنون از همه دوستان با پیامای دلگرم کنندشون .
کارای عروسی داره تقریبا پیش میره هر چند هنوز یکی دو تا مشکل بزرگ حل نشده وجود داره ولی توکل به خدا .
انشالا حل میشه .
کارت عروسی رو احتمالا زهره میزنه تو وبلاگش . همگی دعوت دارید تشریف بیارید خوشحال میشیم .
چون وقت ندارم فعلا مجبورم برم .
دعای خیرتون رو بدرقه راهمون کنید .
قربان همگی ..........
دعا واسمون یادتون نره .
راستی من خونه هم احتمالا کامی ندارم دلم نیومد به مینا نه بگم و کامیم رو دنبالم ببرم .
باید منتظر بمونم ببینم آقا بابک کی واسمون کامی می خرند .
ولی چقدر دلم تنگ همه دوستای نتیه !!!!!!!
یه عالمه حرف و درددل نگفته که فقط منتظر بیرون ریختنه .......
دعا کنید همین ......



موضوع مطلب :
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >