سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 71
  • بازدید دیروز: 29
  • کل بازدیدها: 194240



یکشنبه 94 فروردین 2 :: 4:3 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام .....

امروز دوم فروردینه سال 94 ساعت 4 است .

طبق معمول این ساعتا رو تخت دراز کشیدم خوابم ببره .

وانیا رو مبل خوابه . بابک تازه از سرکار اومده و نهار خوردیم و نشسته پای تلویزیون .

عجب عید سوت و کوریه .

مامان اینا همچنان نیستن . از روزی که راه افتادن بارون خوردن و هنوووووزم داره بارون میاد . الانکازرونن . گفتن یا فردا یا پس فردا برمیگردن .

مریم امروز برمیگرده میاد اصفهان و از اینجا میره مشهد .

خاله بزرگه رفت شیراز عروسی و برگشت .

خاله کوچیکه مشهده و منم و این خونه و وانیا .

دیروز از صبح جایی نرفتیم . در حالیکه هوا هم خوب بود . بابک به تلافی اینکه نذاشتم بره مبارکه جایی نبردمون .

منم اصلا حوصله کل کل نداشتم  .

عصر رفتیم یه سر خونه مامانش و بعدم یه سر خونه خاله بزرگه .

دیروز نهار پلوشویدباقلا با ماهی درستیدم ، دوست داشتم .

امروز ماکارونی با ته دیگه سیب زمینی پزیدم بازم دوست داشتم .

تازه سالاد شیرازی و ژله هم درست کرده بودم . دوغ هم بود جاتون خالی ....

بابک صبح رفت 3 و نیم اومد .

در هر صورت فعلا که اوقاتمون داره به بطالت میگذره .

یه سی دی تام و جری یا به قول وانیا کارتون کوچولو خریدیم وانیا میشینه پاش کمتر اذیت می کنه .

هر چند اصلا دوست ندارم عادت کنه ولی بهرحال از نق نق کردنش بهتره .

خووووب

فعلا خبر دیگه ای نیست ....

باشد تا روزهای آتی ...




موضوع مطلب :
پنج شنبه 93 اسفند 28 :: 11:1 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . عصری حالم بهتر بود ولی الااااان بدجور دلم گرفته .

راست میگن که از مشکلاتت جز خدا با کس دیگه ای حرف نزن .

چون هیچ کس نمی تونه جز خدا کمکی بهت بکنه و دیگران فقط غمی به غمت اضافه می کنن .....

خدایا شکرت .

توانی بم بده که مشکلاتمو فقط به خودت بگم ولاغیییییر

..........




موضوع مطلب :
پنج شنبه 93 اسفند 28 :: 11:1 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . عصری حالم بهتر بود ولی الااااان بدجور دلم گرفته .

راست میگن که از مشکلاتت جز خدا با کس دیگه ای حرف نزن .

چون هیچ کس نمی تونه جز خدا کمکی بهت بکنه و دیگران فقط غمی به غمت اضافه می کنن .....

خدایا شکرت .

توانی بم بده که مشکلاتمو فقط به خودت بگم ولاغیییییر

..........




موضوع مطلب :
پنج شنبه 93 اسفند 28 :: 5:52 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام

امروز نسبتا روز خوبی بود . وانیا رو صبح بعد از یه جنگ و دعوای مفصل دیشب گذاشتیم خونه مامان بابک و من رفتم سرکلر

با دوتا از همکارا من جمله مامان کیارش نوبت ارایشگاه داشتیم ساعت 1 و نیم

روز اخر کاری بود و حسسسس و حال کار نبود

بهشون گفتم پایه این بریم نهار رو بیرون بخوریم بعد بریم ارایشگاه ؟

خداروشکر پایه بودن . نمازرو خوندم و 12 و نیم زدیم بیرون از بیمارستان .

رفتیم یه رستوران خوب و سه نمونه غذا سفارش دادیم

جوجه چینی و ته چین و کباب میکس مخصوص

سه تاییشم خوشمزه بود خداییش

خلاصه جاتون خالی نهار رو خوردیم و رفتیم ارایشگاه .

چشمتون روز بد نبینه که چقدددددر طرف طولش داد و حدودا سه چهار ساعتی اونجا بودیم تا کارمون تموم شد .

بعدشم دیگه من اومدم خونه . میخاستم برم دندونپزشکی ولی خیلی خسته بودم .

باید قبلش یه کم دراز می کشیدم .

الانم خابیدم رو تخت .

وانیا رو صب تا حالا ندیدم .

خیلیم خسته م .

 

ولی جون هیچ کاری ندارم .

 

چیزای هفت سین ندارم . سماغ و سنجد و سمنو میخام .

 

ر چند هیشکی نیست و انگیزه زیادی برا هفت سین چیدن ندارم ولی بهرحال دلم میخاد برا دل خودمم که شده با این بی انگیزه گی بجنگم و بچینم .

 

حالا دیگه نمی دونم به کجا ختم بشه .

 

دیشب علی و امانج رفتن ماشین رو اوردن فقط صندوقش باید رنگ بشه که میمونه برا بعد عید .

 

امروز اتفاقی دکتر رو دیدم . من نشسته بودم تو اتاق تایپ و سرم گرم موبایل بود که حس کردم رد شد . برگشت . پاشدم ایستادم . با یه لبخند ملیح پرسید احوال شما ؟ خوبی ؟ سلامتی ؟

 

گفتم الحمدلله شما خوبین ؟

 

گفت کم پیدایی ؟؟!!!  گفتم نمی تونم بیام بالا . خندید و  گفت سال پسلامتی ای داشته باشین و رفت . منم گفتم شمام همینطور .

 

بعد اون همکاره بود با هم عین سگ و گدا میمونیم ؟ دیدم دم در اتاق منتظرم ایستاده . رفتم سلام علیک کردم گفت فلانی ازت پول نگرفته ؟ گفتم نه هنوز چطور ؟

 

گفت مراقب باش گوش خیلیا رو بریده !!!!

 

یه حکم برا من زده 400 تومن پام آب خورده حالا تو هم میخاد رسمی کنه مراقب باش تیغت نزنه !!!!

 

گفتم جدددی ؟؟؟ نمی دونستم چنین ادمیه !!!!

 

هیچی دیگه اینم از این

 

طرف تازه یکی دوماهه شده مسیول کارگزینی . مسیول قبلی به قدری عوضی و نکبت بود که حد و حساب نداشت

 

از بس حق همه رو پایمال کرد.و هر چی بچه ها میخاستن باهاشون مخالفت میکرد .

 

اینکه اومد خیییلی داره برا همه بالاپایین می کنه ولی انگار اینم بی قصد و غرض نیست .

 

البته نمی دونم واقعیت داره یا نه ولی کسی که بتونه حاج علی رو تیغ بزنه خیییییلی قالتاقه .

 

توکل به خدا .

 

اخرین روزای اسفندم داره تموم میشه .

 

چقدددر قبلنا ذوق و شوق عید وجود داشت ولی الان حتی ذره ای ذوق و شوق تو وجودم نیست .

 

ضمم اینکه مامانم اینام نیستن . چند وقتیم هست سر مامان بابک رابطه م با خود بابک هم شکرابه.

 

خلق و خومم که بخاطر حاملگی گرفته س .

 

امیدوارم این عید به خییییر بگذره .

 

انشالله که سال جدید برای همه پر خیر و برکت باشه .

 

اول از همه سلامتی سلامتی سلامتی

 

بعد ارامش جسم و روح

 

رزق و روزی حلال و با برکت و وسیع

 

آخرعاقبت به خیری

 

خونه برا تمام مستاجرا

 

کار برا همه بیکارا

 

بچه برا همه بی بچه ها

 

شفای همه مریضا بخصوووووص بچه های معصوم بی گناه

 

برآورده شدن حاجات همه حاجتمندا

 

بچه های ساااالم و صاااالح و خوش سییییرت و خوش صووورت و زانوی خیر زمین زدن همه باردارا

 

آمرزش همه اموات

 

آزادی زندانیای بی گناه

 

و برآورده شدن مشکلات همه مشکل دارا و گرفتارا

 

خدایل قلبمون رو به اون چیزی که تو بهتر از ما میدونی مقلب کن یا مقلب القلوب و الابصااار

 

سال نوتون مبارک ....

 




موضوع مطلب :
چهارشنبه 93 اسفند 27 :: 2:53 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . فردا و پس فردا اخرین روزای اسففندن . امسالم گذشت با همه اتفاقاتش ....

عجب سالی بود برا من ...

 

یه اتفاق غیرمنتظره ناخوشایند که تمام زندگیم رو تحت تاثیر قرار داد ....

یه حاملگی بیخود و بی جهت که فقط خود خدا حکمتش رو میدونه

 

چند تا تصادف پی در پی که اخریش شنبه شب این هفته بود و یه نیسان به شدددت هر چه تمامتر زد از عقب به ماشین ، شدددت ضربه جوری بود که سرم دوسه بار خورد به صندلی و البته شکم و کمرم ...

یکی دوشبی درد داشتم و بعد به لطف روغن گل سرخ الهی شکر بهتر شد ..

امشب شیراز عروسی نوه عمه مامانمه

همه رفتن الا من ....

بخاطر این وضعیت نتونستم برم ...

پارسالم همه سفر بودن و من تنها ....

امسال که دیگه اوضاع فجیع تره

بابک از دوم باید بره سرکار

من نمی تونم رانندگی کنم

هیچ کس هم نیست

در حال حاضر که اصلا ماشینم نداریم چون تعمیرگاهه

توکل به خدا  ...

صبح که خاله اینا رفتن خیلی دلم گرفت

کلی گریه کردم

دلم میخاست منم برم ولی نمیشد

هم اوضاع جسمیم اجازه نمیداد هم تنها و بدون بابک با وانیا خیلی سختم بود

نمی دونم امسال عید چطور بگذره برام

امروز نرفتم سرکار ، کسی نبود وانیا رو نگه داره حس سرکار رفتنم نبود امروز اصلا

سععععی کردم با وانیا کنار بیام

خیلی بد نبود امروز حالا امیدوارم تا اخر همین طور پیش بره

خوب دیگه اومدم یه چند سطری بنویسم و برم .

 

این همسایه بالایی صبح تا حالا تو پارکینگ داره تق و توق به ماشینش ور میره

 

بوی گاز نمی دونم چرا میاد اخرش منفجرمون می کنه خدا به داد برسه

 

بابک هنوز نیمده ، وانیا خوابه ، من اومدم یه چرت بزنم همکارم زنگ زد نذاشت .

 

برم دیگه

 

سال همه تون خوش و خررررم

 

عیدتون پیشاپیش مبارک ....

 




موضوع مطلب :
دوشنبه 93 بهمن 27 :: 11:29 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام  . نه به اون مواقعی که سااااال به سال به وبلاگم سر نمیزنم نه به حالا که تندتند آپ می کنم .

امشب اومدم بنالم .....

کارای بیمارستان و این اعتباربخشی لعنتی کلافه م کرده . لامصصصصصب تموم شدنیم نیست .

این همه میگن اسراف نکنین اسراف نکنین اما فقط خدا میدونه که تو کارای ارزشیابب و اعتبار بخشی چقدددددددر برگه و وقت و انرژی و هزار تا چیز دیگه حروم میشه اونم الکی و بیخود و به دردنخور .

یکی نیست بگه اعتباربخشی اصلی اونه که شما بیاید بررسی کنید ببینید ایا بیماری که اومده بیمارستان بهش رسیدگی شده یا نه ؟

درمانش درست بوده یا نه ؟ اونطور که شایسته ش بوده باس رفتار شده یا نه ؟؟؟

ولی متاسفانه چسبیدن به یه مشت کاغذ پاره بدون توجه به هدف اصلی....

تازه تمام وقت و پتانسیل پرسنلیم که وظیفه شون خدمت به مریضه داره صرف این کارا میشه ....

ای بابا گفتن این حرفا چه فایده داره ؟؟؟

ولی واقعا خسته شدم . باید تا قبل استعلاجی رفان کارای مربوط به اعتباربخشی واحد خودم رو تموم کنم والا تمااااام زحماتم هدر میره .

الحمدلله هیشکیم ندارم اگه رفتم بتونه پاسخگو باشه .

اعتباربخشی ما مردادماهه 6 مرداد . تا اون موقع من زایمان کردم انشالله .

ولی مجبورم روز ارزشیابی برم بیمارستان برای بخش خودم .

نمی دونم ولی امیدوارم کارا روبه راه و خوب بشه . واقعا دارم وقت میذارم برا همین دلم میخاد نتیجه خوبم بگیرم .

امروز دیگه از بس دیدم کارا زیاده و سرکار نمیرسم انجام بدم اوردم خونه .

نشستم یه مقدارشو خونه انجام دادم ولی درعین حال از دست وانیا دیونه شدم .

البته حق با بچه س دلش میخاد بازی کنه من باید خیلی بیشتر از این حرفا براش وقت بذارم ولی خوب کارامم زیاده .

یه مواقعی مثل الان وقت سرخاروندن نداریم و حال و حوصله بچه رو نداریم یه روزیم میرسه از فرط داشتن وقت فراغت بیش از حد دیونه میشیم !!!

قربون خدا برم نه به الان و نه به زمان پیری .

خاله و شوهرخاله من هردوشون بازنشسته فرهنگی هستن . یه روزی اونام مثل ما وقت سرخاروندن نداشتن ولی الان تمااااام طول شبانه روز رو بیکار نشستن و به همدیگه زل میزنن !!!

ای بابا چی بگم . نه الانمو دوست دارم نه اون موقع رو . دلم اعتدال میخاد .

خواهرم از دستم شاکیه که بهش زنگ نمیزنم ، حوصله بچه ش رو ندارم ....

ولی نمی دونه که الان ایننقدددددر درگیرم که حال و حوصله خودمم ندارم .

تازه الان یه بچه دارم واااااااای به سال دیگه این موقع با دوتا بچه ....

فقط خدا رحمم کنه و بس ...

ناله هامو کردم هر چند اونجور که دلم میخاست خالی نشدم ولی بهرحال یه کمی خالی شدم .

دعایم کنید راحت طی بشه این چند ماه و زود خلاص بشم ازین سنگینی .

کارای بیمارستانمم زودتر ردیف بشه نتیجه خوبیم بگیرم  و تو اعتبار بخشی امتیاز بالایی بگیریم .

هر چند تمااام پول و افتخار و چیزاز دیگه ش میره تو جیب رییس و مدیر ولی بهرحال ما پیس خودمونم که احساس رضایت کنیم خوبه .

خوب دیگه برم ...

گوشی که دست می گیرم دستم خواب میره ....

شبتان بخیر

باااای..




موضوع مطلب :
یکشنبه 93 بهمن 26 :: 10:41 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام .

الان که دارم می نویسم رو تخت دراز کشیدم و با گوشی دارم آپ می کنم . ساعت 10 و نیم شبه و من دوباره چون ظهر یکی دوساعتی از فرط خستگی خابیدم خیییلی خوابم نمیاد .

هفته پیش این موقع هنوز خونه زندگیم بهم ریخته بود ومامان بابک اینجا بود . خدا خیرش بده امسال واقعا به دادم رسید و مشکل خونه تکونیمو حل کرد . از عصر پنجشنبه اومد خونه مون . با کمک بابک تماااااام وسایل سالن و اتاق خوابا رو بردن تو حیاط ، بعد کف سالن و اناقا رو شستیم و بعدشم وسایل یکی یکی تمیز شد و با تغییر دکوراسیون سر جاش چیده شد .

امسال به خودم قول دادم سعی کنم مثه هر سال سر چینش وسایل با بابک کل کل نکنم و بذارم اونم سلیقه ش رو اجرا کنه و جالب اینجا بود که امسال که این کارو کردم از تغییر دکوراسیون بیشتر خوشم اومد .

انگار چینش امسال رو بیشتر دوست دارم .

خلاصه تا مامان بابک بود اشپزخونه هم تمیز کردیم و تمام کابینتا و کشوها رو ریخیم بیرون و تمیز کردیم و چیدیم و یخچال و مایکروفر و وای گاااااز که داست از کثیفی منفجر میشد رو بابک باز کرد برد.تو حمام و شست و واااای بررررق میزنه حالا .

برام روش تلقم کشید ، خلاصه که امسال همه چی خیلی خوب و زود انجام شد .

الهی شکررررررر

فرشا هم که سه شنبه اوردن و پهن کردیم .

تمااااااام تشکا و بالشتا و پتوها و ملحفه ها و هر چی تو کمد رختخابی حتی یک بار استفاده شده بود رو با لباسشویی شستم

روز چهارشنبه 22 بهمن هم که افتادم به جون توالت و حمام و برقشون انداختم .

پرده ها هم که همزمان با فرش کردن خونه شسته و اویزون شد .

در کل که خیلی زود و خیلی خوب خونه تکونیم انجام شد و الان دارم لذت میبرم از تمیزی خونه .

خداروشکر خرید انچنانیم نداریم . از ابادان که سه دست لباس برا بابک اوردم برا وانیا هم که یه ساراغون خریدیم دوتا پیرهنای پارسالشم هنوز نو و سالمه

فقط یه کفش میخاد

خودمم که با این شرایط خرید ندارم بکنم .....

ولی اگه گیرم بیاد یه مانتوی نازک باید بخرم و یه شلوار لی بارداری

ولی نمی دونم وقت و حوصله م میشه یا مه ؟؟؟

دکترمم هنوز نرفتم عوض کنم ، هی تعلل می کنم  از بس بدم میاد از منتظر موندن تو مطب این دکترا ....

ولی انشالا تو این هفته یا اون هفته یه روز میرم .

 

این روزا خداروشکر داره سپری میشه و غیر از اینکه خییییلی سنگین و. چاق شدم مشکل خیلی خاص دیگه ای ندارم .

 

بدنم یه خرده ورم داره چند روزه برنج نمیخورم غذا و شیرینی جاتمم کم کردم .

 

دارم سعی می کنم از ترکیدنم جلوگیری کنم حالا چقدر موفق باشم نمی دونم .

 

خوب فعلا دیگه حرف خاصی ندارم . اومدم آپیدم هم رفع حوصله سررفتن و بی خوابیم بشه هم خاطره ای تو وبم ثبت بشه .....

 

دیگه کم کم برم

 

موفق باشید

 

باااای ....

 

 




موضوع مطلب :
دوشنبه 93 بهمن 13 :: 11:17 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام

حالتون چطوره ؟

من بازم دارم با گوشی آپ می کنم بنابراین خیلی نمی تونم بنویسم .

امروز بالاخره تو هفته 20 رفتم سونوگرافی . این بار خیلی تمایلی نداشتم بدونم بچه چیه ؟ راستش یه جورایی شک کرده بودم برا همین ترجیح میدادم دیرتر برم ولی خوب بالاخره امروز رفتم و خیالم راحت شد .

خداروشکر همونطور که دلم میخاست بچه دخترهو این برای من خیلی خوشحال کننده بود . 

هر چند اگر پسر هم بود دیگه اینقدر با خودم کنار اومده بودم که بپذیرم ولی خوب شکر خدا به اونجاها نرسید .

انشالله خدا به هر بچه میده اول سالم و صالح بده و بعدم اون چیزی که دوست دارن بشه .

وقتی از بیمارستان اومدم بیرون بابک تو ماشین منتظرم بود ، پرسید هاااان ؟

با ذوق و خنده گفتم دختره .

باورش نمیشد !!!!

حس کردم دلش میخاست پسر بشه ولی بعدش گفت من خودم عاااشق دخترم ولی بخاطر وانیا دلم میخاست پسر بشه که پشت و پناهش باشه .

منم گفتم تو دوره زمونه  الان از پشت و پناه جایی خبری نیست ....

در هر صورت امروز خوشحال شدم . اگه چند ماه پیش بخاطر این بارداری غیرمنتظره و ناخواسته تمام دنیا رو سرم خراب شد اقلا امروز با شنیدن خبر دختر بودن بچه خوشحال و سرحال شدم .

امیدوارم که سالم و صالح هم باشه .

خوب دیگه بیشتر ازین با گوشی نوشتن سخته

راستی اسمشم به احتمال زیاد سونیا میذاریم ولی قطعیت 100 درصد نداره هنوز .

التماس دعای خیر

شب خوش




موضوع مطلب :
دوشنبه 93 دی 22 :: 11:3 عصر ::  نویسنده : بهار

 

سلام . امشب هوس کردم با گوشی،بیام وبلاگ امتحان کنم ببینم میشه یادداشت جدید گذاشت یا نه ؟

مطمینا سخت تر از کامیه ولی انگار غیر ممکن هم نیست ....

من الان تو اناق خواب رو تخت  خابیدم و بابک و وانیا تو سالنن و دارن سر کارتون دیدن با هم کلنجار میرن .

من نمی دونم دوشبه چه مرگمه هیییی پاچه می گیرم . ظهر که یه سری بدجور حال بابک رو گرفتم دوباره الان شبی هم همین طور و واننیا

لعنتی دوباره بدجور دارم سنگین میشم و این سنگینی اعصابمو داغون می کنه .

اینکه نمی تونم دریت راه برم بشینم بخابم کلافه م کرده ، نفسم به وضوح تنگی می کنه و درخواستها و پیله بازیای وانیا هم که جای خود دارد ....

اون بچه گناهی نداره ولی منم واقعا توان براورده کردن خواسته هاشو ندارم ...

دیشب یه خواب عجیب دیدم

خواب میدیدم که توی همین ماه بارداری بودم یعنی اوایل 5

با مامانم تو اتاق خواب خونه قدیمیموم نشسته بودیم تشک پهن بود که بخابیم که من همینطوری به مامانم با فریاد گفتم وای مامان الان پریود میشم الان پریود میشم و بعد یهو بچه م به دنیا اومد !!!

حالا به بچه کاملا نه ماهه با حتی بیشتر با لباس و کلاه و همه چی ...

من هی می گفتم وای من براس پوشک نخریدم هنورز

پای من براش لباس نخریدم بعد انگار داشتم شیرش می دادم ....

نمی دونم ولی خواب عجیبی بود صب تا حالا فکرم مشغولشه

انگار وانیا خابید...

خوب من برم فعلا خیلی حال و حوصله ندارم ...




موضوع مطلب :

سلام بچه ها حالتون چطوره خوبین ؟

باور کنید یادم نمیادآخرین  باری که  نوشتم ولی گمونم از یه سال فراتر رفته اینجا نبودنم .

الانم خیلی وقت ندارم چون وانیا مدام در حال رفت و آمد به خونه ما و خاله س .میاد پایین میگه برم بالا میره بالا میگه بیام پایین .

چه خبر خوبین خوشین سلامتین ؟

نمی دونم میرسم برم وبلاگ بقیه رو بخونم یا نه ولی اگه برسم حتما میرم .

سرعت نت هم پایینه می ترسم بنویسم ارسال نشه هی خرد خرد می نویسم ارسال می کنم .

تو این مدت که نبودم خیلی اتفاقا افتاده که شاید همش خوب نبوده ولی همش هم بد نبوده وااااااااااای اومد وانیا .........

مهمترین خبر این مدت اینه که بنده به طور کاااااااااااااااااااااملا ناخواسته و اتفاقی الان 4 ماهه باردارم یعنی چند روز دیگه وارد ماه پنجم میشم .
خبری که وقتی فهمیدم انگار دنیا روی سرم خراب شد . تازه داشتم به وجود وانیا و اذیتاش عادت می کردم . تازه یه کمی این بچه از آب و گل دراومده بود میخاستم یه کوچولو نفس راحت بکشم که .....

خیلی ناراحت شدم خیلی گریه کردم حتی برای انداختنش هم زنگ زدم که برام قرص بفرستن ولی بالاترین مانع این بود که دقیقا روز اول محرم این مساله رو فهمیدم .

بذارید برای اینکه برای خودمم موندگار باشه از اول بتعریفم .

یادمه مهر ماه بود که زندائیم قرار بود از مکه بیاد برا همین من و مامان و مریم و مینا و دوتاخاله هام زنونه و بدون مرد با بچه ها رفتیم آبادان .
اون موقع یه چند روزی بود منتظر اومدن خاله پری بودم . خلاصه رفتیم آبادان و جاتون خالی خدایشم خوش گذشت .
هااان قبلشو نگفتم قبلش با دخترخاله م ثبت نام کردیم کلاس ایروبیک با دستگاه که روزای زوج می رفتیم . در طی یه هفته ای که رفتم اینقدر ورجه وورجه کردم که سه کیلو کم کردم !!!!!!!
اخه چند وقتی بود هر چی رژیم می گرفتم برعکس همیشه لاغر نمیشدم .
چند روز قبل از آبادان رفتن هم که موقع رفتن سرکار تصادف کردم و یه وانتی رفت تو در ماشین و دوتا درای سمت شاگرد رو مجبور شدیم عوض کنیم  شیشه ها شکست و خلاصه که این اتفاقا همه قبل از آبادان رفتن افتاد .........

بگذریم ما رفتیم آبادان و یه هفته ای خوش گذروندیم و بازار و خرید و اینا ........ روز آخر زنداییم قهوه درست کرد و بعد گفت بیاین براتون فال بگیرم .
فال منو گرفت و گفت : خیییییلی زود یه پسر گیرت میاد که خیلی خوش قدمه و خلاصه یه مشت چیز دیگه ردیف کرد و من فقط چپ چپ نگاش کردم و گفتم حرف بیخود نزن !!!!!!!
نگو همون موقع اینجانب باردار بودم و نمی دونستم .......

خلاصه برگشتیم اصفهان و همچنان چشم انتظار خاله پری موندم و لامصصصب نیومد .
دیگه کم کم داشتم به شک می افتادم و دلشوره افتاد به جونم . اومدم خونه یه زعفرون خیییییییییلی غلیظ درست کردم خوردم که شاید تشریف فرما بشه . گفتم شاید آب به آب شدم . بعد زعفرون ، آب زرشک درست کردم خوردم بازم افاقه نکرد .
تا روز اول محرم . دقیقا هم این تفاقا مصادف بود با اسیدپاشی تو اصفهان و ترس و لرز اون که واقعا می ترسیدم . به مامانمم گفته بودم می ترسم خیلی .
دیگه آخرش دیدم نمیشه اینطوری تو استرس و هول و ولا بمونم به بابک گفتم برام بی بی چک بخره بیاره .........

وای هنوزم یادم میفته گریه م می گیره .دقیقا روز اول محرم بود و من صبحش تو مراسم مسجد بیمارستان از امام حسین خاستم که خودش یه فرجی بسازه و پای بچه ای در میون نباشه . ولی همین که بی بی چک رو گذاشتم و دوتا خطش قرمز شدزدم تو سرم و 
دیگه نمی دونستم چطور گریه کنم .
های های می کردم . دست خودمم نبود . اصلا موقعیت بچه دوم نداشتیم حالا حتی اگه داشتیم من حال و حوصله بچه نداشتم خدایا ...........
نمی دونستم چکار کنم .........
زنگ زدم به مامانم جوری گریه می کردم که اون فکر کرده بود بم اسید پاشیدن .
هی پشت تلفن داد میزد چته ؟ چی شده ؟ کجایی ؟ و من فقط های های بلند بلند گریه می کردم ........

وسط گریه هام با هق هق گفتم که حامله م ........
حالا تازه اون بیچاره شروع کرده بود به دلداری دادن من که اشکال نداره و طوری نیست و بالاخره بزرگ میشن و فلان و بهمان و .......
بش گفتم زنگ بزن به فلانی بهش بگو برام قرص بگیره که بندازمش من بچه میخام چکار ؟؟؟؟؟؟؟؟
اونم گفت باشه حالا تو بذار یه کم اروم بشی منم زنگ میزنم .
بمیرم وانیا هی دستمال کاغذی می آورد اشکامو پاک می کرد می گفت مامان گله نکن گله نکن !!! هی برام آب می آورد نازم می کرد و من تازه چشمم که به اون می افتاد بیشتر اشکم جاری می شد .
بابک بیچاره هم که جرات نفس کشیدن نداشت اصلا هیچی نمی گفت کپ کرده بود نشسته بود کنار و فقط نظاره گر بود .

خلاصه ............
رفتم خونه مامان با همون حال و روز و یه کم اونجا اروم گرفتم و مامانم زنگ زد که ببینه برای قرص گرفتن باید چکار کنه ؟ طرفم گفت من حرفی ندارم براتون قرص میارم ولی در نظر بگیرین که روز اول محرمه ها .
همینو که گفت انگار ته دلم لرزید یه جووووووری شدم . هم نمیخاستمش هم جرات نداشتم بندازمش خلاصه که مونده بودم چکار کنم ؟
بابک رفت بیرون و اومد بعد صدام کرد گفت بیا میخام باهات حرف بزنم .
بعد گفت : باور کن منم مثل تو غافلگیر شدم . من بچه دوم میخاستم اما نه به این زودی . وانیا هنوز کوچیکه گناه داره . حالا اگه قول میدی بچه دوم داشته باشیم باشه برو اینو بندازش ......
خلاصه که اون شب من چه شبی گذروندم . چقدددددددددددر تصمیم گیری سخت بود برام . می ترسیدم خیلی می ترسیدم . از عواقبش می ترسیدم .
هی بم گفتن اگه بندازیش یه بلایی سر بچه ت میاد فلان میشه بهمان میشه ال میشه بل میشه اووووووووووو دیونه شدم .
خدا می دونه که تو اون ده روز اول محرم که تو مسجد بیمارستان مراسم بود من چقدر گریه کردم چقدر اشک ریختم و مونده بودم چکار کنم ؟
دروغ نمیگم اصلا دلم نمیخاستش حتی همین الانم خیلی تمایلی بهش ندارم ولی دیگه آخر کار توکل کردم به خدا و .........
نتیجه این شد که الان 4 ماهم در حال اتمامه .
ولی خوب بدنم واقعا برا یه بارداری دیگه ضعیف بود مدام رژیم بودم یکسال نبود وانیا رو از شیر گرفته بودم و توان جسمیم خیلی پایین بود این بود که تو چند ماه گذشته از شدت ویار و تهوع و استفراغ خیلی اذیت شدم . حالم خیلی بد بود خیلی . دیگه این آخریا یه شب درمیون آمپول دمیترون میزدم تا اقلا دیگه بالا نیارم .
اما حالا خداروشکر بهتر شدم هنوزم گاهی حالت تهوع دارم بخصوص بعد غذا خوردن ولی خیلی کمتر شده .
نمی دونم بعد دنیا اومدنش چه اتفاقاتی میفته ولی اینو می دونم که با وجود داشتن دوتا بچه کوچیک واقعا پوستم کنده میشه .
مامانم توانایی نگهداری یه بچه دیگه اونم نوزاد رو نداره . نمی دونم ولی همه شو سپردم به خدا . خودش داده خودشم حتما همه چیشو درست می کنه .
دکتر هم وقتی فهمیده بود خیلی داد و بیداد کرده بود و عصبانی شده بود و هنوزم تو هر جلسه ای میشینه هییییییییییییییی همش میگه تو که چند ماه دیگه میری تو که نیستی تو که فلانی تو که بهمانی .....
اعصابمو با حرفاش میریزه به هم . هر چیم میخام محلش نذارم بازم نمیشه . عوض اینکه درک کنه روز به روز یه کار به کارام اضافه می کنه .
بی خیال ..........
بعد مدتها حسابی نوشتما . دیگه گله نکنین که نمیای و نیستی و نمی نویسی ولی الان که نوشتم دیگه نمی دونم دوباره کی بیام و آپ کنم .
اینا رو هم بیشتر نوشتم تا به قول صحرا برای خودمم موندگار شه تا یه روز بیام بخونم و یادم بیفته چه خبر بوده
دیگه باید برم وانیا اومد ......

 ولی دعا یادتون نره برام دعا کنین .
راستی امروز عیده عیدتونم مبارک ..........




موضوع مطلب :
<   1   2   3   4   5   >>   >