درددل آخرین مطالب آرشیو وبلاگ
پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ
یکشنبه 88 دی 20 :: 6:59 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . من بازم اومدم .خوش اومدم نه ؟ آره می دونم . ( خوب خواستم یه کم نوشابه واسه خودم باز کنم !! اشکالی داره ؟؟!! ) حالا اگه بنویسم بابک نیست و من می تونم بنویسم ، دوباره به شازده بر می خوره که پس لابد وقتی من هستم تو گرفتار منی !!!!!! حالا هر چی میگی : نه بابا این طوری نیست . خوب شما مهمون تشریف دارین منم باید به احترام مهمان ، پیش شما باشم !!!!!! مگه به خرجش میره ؟!!!! تازه خودشم همش سر کامپیوتر و اینترنت و سایتای خبریه ها !!! اون وقت دیگ به دیگ میگه روت سیاه !!!!!! بنابراین نمی نویسم : چون بابک نیست فرصت نوشتن دارم !!!!!!! خوب ننوشتم دیگه ..........!!!!!! وااااااا !!!!!! حالا بعد از اون حال گیری اساسی در مورد پاک شدن حدود 200 خط خاطره ، امروز تصمیم گرفتم تیتری بنویسم . البته این تصمیم الانه ها !!! ولی در پایان چی از آب دربیاد ، فقط خدا داند و بس !!!!!!!! پس یا علی می گیم و شروع به نوشتن می کنیم ..... 5 شنبه دیر اومدن بابک خان و اینکه خوب نتونستیم با مریم اینا بریم نمایشگاه مبل . بعدش پیاده روی و پارک و شام و اینا ...... و یه خاطره جالبی که بابک از دوران بچگیش و زمانی که تو مرداویج اصفهان زندگی می کردند واسم تعریف کرد : خونه بابک اینا با دائیش اینا نزدیک هم بوده . خوب طبعا پسر دائیشم همبازی دوران بچگیش می شده . اونا یکی از این گاریهائی که چرخای آهنی خیلی پر سر و صدائی داره درست کرده بودند و ظهرها می رفتند توی یکی از کوچه های محله شون که بهش می گفتند : کوچه ثروتمندان ، با بازی و سر و صدا کردن با این گاری ، مردم آزاری می کردند !!!! توی یکی از همین روزا ، وقتی نوبت بابک میشه که پسر دائیش ، گاریش رو هل بده ، یکی از ساکنین گردن کلفت کوچه میاد به سمتشون . پسر دائی جان هم که خیلی ارادت خاصی نسبت به آقا بابک داشتند !!!!! از ترسشون بابک رو رها می کنند و الفرار ......... و جناب آقای گردن کلفت هم با یه پس گردنی آب دار ( که هنوزم مزه اش زیر زبون بابکه و البته نوش جانشون !!! دست اون آقا گردن کلفته هم درد نکنه !!!) از خجالت آقا بابک در میان و این میشه که قصه گاری تو اون کوچه واسه همیشه تعطیل میشه !!!!! ای ول به این پسر دائی با وفا !!! به این میگن فامیل !! شمام میخاین ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!! یه چیز جالب دیگه هم اینکه : خاطراتی که پاک شده بود رو زینت قبل از پاک شدن خونده بود . توی اون خاطرات نوشته بودم که از مغازه نقل پیرزن خریدیم !!! حالا منظور من ، پف فیل بود ولی زینت که این اصطلاح رو نشنیده بود واسم اس زد که : پیرزنه نقل می فروخت ؟ من مرده بودم از خنده !!!!!! جمعه از شب قبل قرار شد من و بابک و علی و آمانج و زهره و مرضیه بریم کوه و بعد از مثلا کوهپیمائی ، همونجا صبحانه میل بفرمائیم . زینت جان هیچ جای کوه صف نیست به خدا !!! اسم کوه ما ، صفه ، است . ( به ضمه ص ) خوب اسمش اینه به من چه ؟؟؟ حالا داشتم می عرضیدم ......... بله مادر ( به کسره د ) ......... اولش که کلی وقت معطل شدیم تا علی و آمانج تشریف فرما شدند . بعد هم که آمانج خانم یه کفش پوشیده بود که با اغراق 20 سانت پاشنه داشت و اومده بود کوهنوردی !!!!!! خلاصه تا مزار شهدای گمنام بیشتر نرفتیم و توی راه برگشتن هم کلی عکسیدیم . ( من و بابک کنار مزار شهدای گمنام . من فقط واسه کوه با مانتو میرما ) ( عکس دسته جمعی در حال پیاده روی . به پاشنه های کفش آمانج و البته مدل اورکت پوشیدن بابک خان دقت فرمائید !!!! ) وسط راه به مغازه که رسیدیم ، بابک پرسید چند نفریم ؟ گفتم : 6 تا . اونم 6 تا پیراشکی خرید و اومد . ما هم ساده سپردیمشون دست علی اینا !!!!!! حالا نگو این نامردا : علی و زهره و مرضیه ، توی راه یکیش رو تک زده بودند و ما دوتا بی خبر !!!!!! آمانج هم که شریک دزد و رفیق قافله ........ رفتیم سر سفره اومدیم پیراشکیها رو تقسیم کنیم دیدیم یکی کمه !!!! حالا هر چی بابک میگه : بابا من به تعداد گرفتم این نامردا میگن : نه !!! یکی کم گرفتی !!!! من تقریبا مطمئن بودم یه کاسه ای زیر نیم کاسه است !!!! تا اینکه دیگه سر سفره نهار ، آمانج لو داد . امروزم زهره اومده بود اینجا می گفت : همش نقشه علی بود . اومد همشو بخوره نتونست . نصفش رو داد من و مرضیه تقسیم کردیم !!!! ای گوله بخورین !!!!!! بعدشم اینا در حال گوله کردن بودن که یهو بابک برمی گرده به طرفشون و نزدیک بوده تو گلوشون گیر کنه !!!!!!! آی چه حالی می داد اگه گیر می کرد !!!!!!!! خلاصه اینم از اتفاق کوه پیمائی که چه عرض کنم ؟ کوه نپیمائی !!!!! در نهایت من یه سوال فنی دارم ازشون : شما به روح اعتقاد دارین ؟ اگه جوابتون مثبته ، باید خدمتتون عرض کنم : ای تو اون روحتون صلوات ........ شنبه دیشب تولد عماد بود . ما واسش یه قاب شبیه قابهائی که واسه رویا و زینت خریده بودیم گرفتیم . یادم رفت ازش عکس بگیرم . اصلا کلا یادم رفت واسه وبلاگ بعکسم !!! زهره که نباشه ها پای عکاسی ما می لنگه . ولی خوش گذشت . کلی با بچه ها خندیدیم . عکس گرفتیم . کلی کادو نثار عماد شد . حرومش باشه ؟ نباشه ؟ نه حالا چون گناه داره خوش و حلالش ....... یکشنبه آقا صبح هر چی به بابک میگم : بابک پاشو دیرم شد ، هی باز خوابیده بود . می گفت نمیشه ساعت 8 بری سرکار ؟ گفتم : چرا عزیزم !! از آنجائی که سر کار ، خانه خاله محترمم می باشد ، به کارگزینی می عرضم : از این به بعد روزهائی که آقا بابک خانه ما تشریف دارند ، من ساعت 8 در محل کار حاضر خواهم شد !!!! و مسلما چنین جواب خواهم شنید که : شما غلط فرمودید ، سه سه بار به 9 بار !!!!!!! بببببببببببله . حالا گوش کنید بگم : منو که می شناسید ، مثل آدم عمرا بتونم رانندگی کنم !!! سرعت زیاد و لائی کشیدن جزء بارزترین خصوصیات رانندگی منه !!!! دست خودمم نیست ، اصرار بیخود نکنید . ترک عادتم موجب مرضه !! گفته باشم !!!!! خلاصه من نشستم پشت فرمون و طبق معمول روندن شروع شد ........ از بابک که : بهار جان خواهشا آهسته برو .... از من که : من سعی خودمو می کنم ولی شما خیلی امیدوار نباش !!!!!! آقا سر 4 راه ورزشگاه که رسیدیم ، چراغ سمت ما که سبز شد ، من راه افتادم ، اتوبوس لاین مخالفم در کمال پرروئی راه افتاد !!!!! منم که می شناسین ، کم نمیارم که !! دستمو گذاشتم رو بوق و سرمو گرفتم پائین که اگه رفتم زیرش ، اقلا کامل نمیرم و پامو گذاشتم رو گاز !!!!!!! آقا بابک رو بگیر ......... مرده بود از ترس ....... اینقدر که زبونش بند اومده بود طفلی ....... بعد که رد شدیم یا فریاد می گفت : وایسا وایسا من پیاده میشم با تاکسی میرم !!! نخاستم بابا نخاستم !! چشمم کور ، دندم نرم با تاکسی میرم ، حداقل سالم می رسم !!! آخه لامذهب !! اقلا برو زیر یه پیکانی ، پرایدی ، چیزی که یه چیزی ازمون واسه شناسائی باقی بمونه !!! نه زیر اتوبوس که جنازه هامونم تشخیص داده نشه !!!!!! من که مرده بودم از خنده !!!! بعدشم به یه صندوق صدقاتی که رسیدیم یهو دیدم داره فرمون رو می کشه میگه : وایسا ، وایسا ، اگه این صندوقه درسته من یه صدقه بندازم شاید سالم به مقصد رسیدیم !!!!!!! خلاصه امروز صبحم کلی از بابت این جریان خندیدم . هر چند که بابک بیچاره به جای خنده کلی وزن کم کرد !!!! ولی خوب حقشه !! کسی که به زبون خوش حاضر نیست رژیم بگیره رو باید با زبون ناخوش رژیمش داد !!!!! بنابراین از ترفند گوشت آب شدن در زمان رانندگی همسر استفاده می شود . گفته باشم !!!!!! امروز ماهگرد ازدواج من و بابک بود . بهار جان ، ماهگرد ازدواجت مبارک باشه عزیزم !!! ![]() هیشکی که تحویلمون نمی گیریه بذار اقلا خودمون ، خودمون رو تحویل بگیریم !!!!!!! یه چیزی بگم ؟ آقا من هنوز به اندازه سر سوزنی نتونستم باور کنم که الان دیگه متاهلم !!!!!! یعنی من واقعا الان متاهلم ؟؟؟؟ نه !!!!!!!! شوخی می کنید نه ؟ وای خدایا !!! یعنی جدی جدی ؟ من ؟ همش فکر می کنم بالاخره این خواب تموم میشه و من می فهمم که واقعیت نداره !!! ولی هر چی نیشگون و خنج و کتک و اینا به خودم می زنم می بینم خیر .......... واقعیته !!!!!!! نمی دونم چرا انگار هنوز خیلی تغییری تو زندگیم احساس نکردم . شاید یکی از دلایلش اینه که من و بابک تقریبا با هم مچ هستیم ( البته به لطف خدا ) البته یه چیز دیگه هم بگما : خوبی از منه که زندگی عقدیمون داره به لطف و عنایت خدا آروم و بی دردسر پیش میره !! گفته باشم ........ البته زندگی ما هم پر از مشکلات ریز و درشتیه که باعث ایجاد نگرانی زیادی واسمون شده . ولی خوب بازم به لطف خدا ، هر دومون خیلی به خدا توکل داریم و به نظر من این بالاترین نعمتیه که خدا می تونه به آدمها بده . خدایا شکرت . بابت همه چیز . سلامتی ، ایمان ناقصمون ، آرامش و همه اون نعمتائی که تو دادی و ندادی و ما ازشون بی خبریم . خدایا شکرت که کمکم کردی تقدیرت رو بپذیرم و با تمام ترس و استرسی که از ازدواج داشتم ، بتونم با این قضیه کنار بیام . خدایا ممنونتم که کسی رو به عنوان همسر سر راهم قرار دادی که ........( به علت جلوگیری از باز شدن نوشابه های تکی و خانواده و فامیلی مکرر توسط آقا بابک واسه خودشون !!! از نوشتن این قسمت متن معذورم !!! ) خدایا شکرت ......... خدایا !!! با تمام وجودم فریادمی زنم که : خیلی دوست دااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارررررررررررررررررررررررررررررررررررررررم م م م م م م م م م م م م م ......... راستی در انتها بگم که : اون یکی وبلاگمم به روزه ها . سر بزنید لطفا . http://www.moztar313.parsiblog.com موضوع مطلب : جمعه 88 دی 18 :: 10:56 عصر :: نویسنده : بهار
آقا من الان گریه که هیچی ، شیون می کنم . فکر کن یه چیزی حدود 200 خط خاطره امروز کوه رو نوشتم اونم با چه آب و تابی .......... دستم رفت رو دیلیتش پاک شد !!!!!!!!!! حالا شما جای من باشید چکار می کنید ؟ تازه عکس هم گذاشته بودم !!!!!!!! تازه زینت هم خونده بود و اس زد که با مامانش کلی خندیدند . وااااااااااای فردا هم که تولد عماده نمی رسم چیزی بنویسم که ........... ماماااااااااااااااااااااااااان . خوابمم میاد خفن ............ حالا وقت کردم دوباره می نویسم . شاید قسمت نبوده بعضی چیزا نوشته شود . خدا داند . برم یه امشبو زود بخوابم ........ شب بخیر ...... موضوع مطلب : دوشنبه 88 دی 14 :: 8:54 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . می دونم الان از تعجب دو تا شاخ رو سرتون ظاهر میشه که چطور من پشت سر هم میام و می نویسم !!! ولی تعجب نکنید علتش اینه که امروز بابک اصفهان نیست ، واسه همین من فرصت نوشتن دارم . ضمن اینکه امروز با طه ، ماجراها داشتم که بد نیست بنویسمشون !!!!!!! اول اینو بگم بخصوص به مریم . مریم می دونی دختر دوم طاهره 5 ماهشه ؟؟؟؟؟؟ واااااااااااای !!! امروز بهم زنگولید . شنیده بودم بارداره ولی امروز گفت دخترم 5 ماهشه !!!!! فکر کن : سارا 20 ماهه ، ثمین 5 ماهه !!!!!!! یعنی فاجعه فجیع تر از این نمیشه !!! خدا واسه هیچ کس نخواد . ولی بهرحال توی کار خدا نمیشه دخالت کرد . شاید حکمتی داشته . بگذریم ........ چند وقتی بود که دلم میخاست برم خونه منصوره ( یکی از بهترین و صمیمی ترین دوستان دانشگاه اصفهان ) ولی خوب جور نمی شد . امروز به سرم زد برم خونشون . بهش اس زدم خونه ای ؟ گفت : آره . میخاستم از راه بیمارستان برم ، فلش عکسها همرام نبود . واسه همین گفتم میرم خونه فلش رو برمی دارم بعد میرم . خلاصه با مینا با هم اومدیم خونه . من که داشتم از خواب می مردم . رسیدم یه چای خوردم و یه چرت زدم . قبل خواب مامان گفت میخوای بری خونه منصوره ، طه رو هم می بری ؟؟؟؟؟!!!! آقا منو بگیر !!! گفتم : جااااااااااان ؟؟!!!!!! ولی چاره ای نبود . مریم و عماد کلاس داشتند ، مامان میخواست بره روضه ، بابا باید می رفت اتحادیه ، مینا هم که درس داشت !!! من می موندم و طه !!!!!!! منم گفتم می برمش به شرط اینکه مثل بچه آدم تو ماشین بشینه !!!!!! ولی بعد بلافاصله زیر لب گفتم : آرزو بر جوانان عیب نیست !!! طه و مثل آدم نشستن !!! چه حرفا ، چه چیزا ، آدم شاخ درمیاره ، کچل مو درمیاره !!!!!!!! خلاصه یه چرت زدیم و ساعت 3 بود پا شدم آماده شم واسه رفتن . لباسامو پوشیدم و بعد رفتم سر پوشوندن طه . لباساشو پوشوندم و با سلام و صلوات نشوندمش روی صندکی شاگرد . حالا مگه می نشست !!!!!!میخواست بیاد پشت فرمون !!! به هر بدبختی بود نشوندمش رو صندلی و کمربندش رو بستم و راه افتادم . خدا رو شکر برخلاف انتظارم مثل آدم نشست !!!!!!! ولی من یه چشمم به خیابونو ماشینا بود یه چشم دیگم به طه !!!!!! هی باهاش حرف می زدم ، می خندیدم تا بشینه و گریه نکنه . بهش می گفتم : خاله داریم کجا میریم ؟ می گفت : د ( با فتحه د ) الحمدلله از شدت زرنگی حتی حال نداره این د رو دوباره تکرار کنه بشه : د د به همون یه د اکتفا می کنه . آخه نه که تو سال اصلاح الگوی مصرف به دنیا اومده !!! اینه که بچمون حتی تو حرف زدن هم صرفه جوئی می کنه !!!!!!! خلاصه رسیدیم اونجا . اولش مثل این بچه مودبا ( البته بلا نسبت اونا ) توی بغلم نشسته بود و جم نمی خورد . ولی بعد که کم کم دختر منصوره هم اومد جلو ( اون 8 ماه از طه کوچکتره ) اونم روش باز شد و ........ یا علی گفت و شیطنت آغاز شد ........ تو سر و کله هم می زدن ، لباس همدیگه رو می کشیدن ، طه می رفت سراغ تلفن ، بشقاب میوه رو وارو کرد ........... نمی دونی دیگه که چکارها که نکرد !!!!! منصوره داشت عکسها رو می دید یهو رفت کامپیوتر رو خاموش کرد !!!!!!! خلاصه دیگه به هر مصیبتی بود نمازمو خوندم و برگشتیم خونه . حالا تو راه برگشتن ، خدا که هر چی میگم خاله صاف بشین ، مگه میشینه ؟؟؟؟؟ هی سرش رو کج می کرد به سمت پای من که بیاد رو پام بخوابه !!! منم می ترسیدم بیفته !!! هر چی صافش می کردم دوباره کج می شد و بهم می خندید !!!!! گرسنشم بود . حالا فکر کنید من پلاستیک کیک رو گذاشتم بین پام ، هم رانندگی می کردم ، هم طه رو هی صاف و صوف می کردم ، هم بهش غذا می دادم !!!!!!!! به من میگن عروس همه هنره !!! قابل توجه بعضیا !!!!!!!! حالا فکر کنید بعد از کیک ، تشنش شده بود !!! پشت سر هم می گفت : اب ، اب ، اب ( با فتحه الف ) !!!!!!!! مگه ول می کرد ؟ حالا هر چی هم میخام حواسشو پرت کنم باز میگه : اب ........ نزدیکیای خونه هم که خوابش برد !!!!!! بهرحال به هر سختی ای بود رسیدیم خونه . الانم اون پائین داره رو مخبابا ، یورتمه میره !!!!!! بله همین الان پدر و مادر گرام آقا طه تشریف آوردند و صدار بهار بهار بالا رفت !!!!! برم ببینم چه خبره ؟ راستی ، بابک اصلا امروز منو بخاطر نوشته ها دعوا نکرد !!!!!!! ولی من حال کردم که نوشتم !!!! راستی یادم رفت دیروز بگم : که بابک وقتی دیروز اومد خونه واسم یه دسته گل قشنگ آورده بود . دستم دردنکنه که قبولش کردم !! نه ؟!!!!!! بببببببببله !!!!! گفته باشم ........ دعا کنید اون چند روز تعطیلیه 22 بهمن ، جور بشه من و بابک با هم بریم شمال . آی امروز همکارا وسوسم کردند که نگو !!!!!! خوب دیگه . فعلا بریم ببینیم چه خبر ؟ کاری ندارین ؟ داشتینم به یکی دیگه بگین . من رفتم . خدانگهدار ......... موضوع مطلب : یکشنبه 88 دی 13 :: 10:37 عصر :: نویسنده : بهار
خوب . بازم سلام و صد سلام . خوب آقا بابک !!! حالا دیگه پست منو حذف می کنی آره ؟؟؟؟؟؟؟ همش که قرار نیست خونه ما بمونی !!! وقتی نیستی من می تونم هر چی بخام بنویسم !!!!!!!! تازه حالا بدتر شد اگه اون موقع با ملایمت بیشتری نوشته بودم حالا که اینطوری کردی با شدت بیشتری می نویسم تا تو باشی دیگه این کار رو نکنی !!!!!!!!! گفته باااااااااااااااااااااااشم !!!!!!! خوب . اگرچه خیلی بهم زور میگه دوباره از اول بنویسم ولی چون پای رو کم کنی و لجبازی و این چیزا در میونه یه خاطره که هیچی یه کتاب خاطره رو هم پاک کرده بود دوباره از اول می نوشتم . ( زبون در آوردن !!! ) فکر کردی !!!!!!!!! دیروز من و مریم و خاله رفتیم آرایشگاه . ویدا خانم (آرایشگر ) گفت که یه معجون خوب واسه رشد مو و ابرو سراغ داره . منم که منتظر . بیشتر از خودمم ، به فکر موهای بابک بودم که یه چیزی پیدا کنم شاید موهای ریخته اش دربیاد !!!!!!! خلاصه ویدا گفت که سیر رو با زرده تخم مرغ و قرصهای ضد بارداری مخلوط کن و یه محلول ازش درست کن و هر دفعه حدود 5 تا 10 دقیقه بذار روی سرت بمونه . خیلی واسه رشد مو خوبه . منم امروز تا از بیمارستان رسیدم خونه دویدم رفتم سیر کوبیدم و قرص هم حل کردم و 2 تا زرده تخم مرغ هم قاطیش کردم و توی 3 تا ظرف جداگانه واسه خودم و مریم و بابک درست کردم !!!!!! همون موقع هم واسه اینکه اعتماد بابک جلب بشه واسه ابروهای خودم استفاده کردم . بعدشم که یه چرت خوابیدیم . از خواب که پاشدیم بابک نشسته بود سر کامپیوتر و داشت مزخرفات جناب آقای موسوی رو توی سایتش می خوند و آنچنان غرقش بود که حواسش به هیچی نبود . منم از فرصت استفاده کردم و در کمال ناجوانمردی ، محلول رو ریختم رو سرش !!!!!!!! هیچی دیگه . اونم که دیگه کاری از دستش بر نمی یومد !!!!!! یه کم رو سرش موند و بعد مجبور شد بره حمام !!! منم تا اون حمام بود اومدم تو وب و خاطره اش رو نوشتم . وقتی برگشت و خوند ، رفت پاکش کرد !!! آقا منو بگیر !! اگه چاره داشتم خفش می کردم !!! این همه زحمت کشیده بودم نوشته بودم . فرتی اومد پاکش کرد !!! فکر کرد من نمی تونم دوباره بنویسم . حالا دیدی بابک خان . دیدی دوباره نوشتم !!!!!!!! با من دربیفتی نتیجه خوبی نخواهی دید ها !!! گفته باشم !!!!!!!! هیچی دیگه بعدش با همدیگه پیاده رفتیم توی خیابون مطهری تا ببینیم واسه مامانش یه روئی گرم پیدا می کنیم یا نه ؟ دیگه یه کم خرده ریز می خواستیم خریدیم و یه روئی قشنگ هم واسه مامانش گرفتیم و واسه منم یه تاپ و دامن خوشگل خرید که تو تنم خیلی قشنگ بود !!!!! سلیقه اش بد نیست !!! ( واسه خودت نوشابه باز نکنی دوباره ها !!! گفته باشم .) سلیقه اش در مورد انتخاب من ، عالی بوده ولی در بقیه موارد ، ای بدک نیست !!!!!! اون روئی رو هم کادو گرفتیم ، گفتم برو به مامانت بگو من واسش گرفتم یه خورده پاچه خواری و اینا باشه !!!!!! چه کنیم ما اینیم دیگه !!!!!!!!! البته به قول بابک ما بی پاچه خواری هم عزیزیم ولی خوب حالا یه خورده پاچه خواری هم چاشنیش بشه بد نیست !!!!!!!!!! بعد از خرید هم اومدیم خونه و یه کم نشستیم و بعد هم بابک ، شام نخورده رفت . هرچی گفتیم بمون شام بخور ، گفت نه و رفت .......... حالا یه چیزی بگم : آقا دارم چاق میشم و به شدت از این قضیه ناراحتم !!!!!!!!! اگرچه که غذام کمتر هم شده که بیشتر نشده !!! ولی با این حال دارم چاق میشم . ایروبیک هم که دیگه نرفتم !!! ولی انشالا دوباره شروعش می کنم اگه خدا بخواد . بابک خان هم شکم آوردن !!!!!! حالا من هر دفعه مثل همین امروز و جلوی خود بابک خان یه کم دراز نشست می زنم ، اون که اصلا انگار نه انگار !!!!!!! فقط به من نق می زنه : مواظب باش چاق نشی !!!!!!! یکی نیست بگه : اگه لالائی بلدی چرا خوابت نمی بره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوب دیگه . دوباره به شدت خوابم گرفته . برم بخوابم شاید سرحال بشم . راستی دوستان گرامی . ممنون از همه ابراز لطف و محبتهای شما . تو رو خدا جواب ندادنای منو پای بی معرفتی نذارین . بخدا فرصت نمیشه . ولی هر موقع فرصت کنم جواب میدم . بابک هم اگه جواب نمیده بخاطر سرعت پائین اینترنت محل کارشه . تو خونه هم که سیستم و اینترنت نداره !!!!!! بهر حال بازم بخاطر همه چی ممنون و متشکرم . راستی یه چیز دیگه : واسه حل یه سری مشکلات کاری و زندگی من و بابک هم دعا کنید . ما هم واسه شما دعا خواهیم کرد انشاالله . شب همگی بخیر ........ خدانگهدار ....... موضوع مطلب : یکشنبه 88 دی 13 :: 6:41 عصر :: نویسنده : بهار
سلامی با شدت عصبانیت هر چه تمامتر !!!!!! یه ساعت نشستم کلی مطلب نوشتم ، این بابک ..... اومده پاکش کرده !!!!!! چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چراشو بعدا میگم تا نتونه هیچ کاری بکنه . حالا صبر کن آنچنان باهاش بقهرم حالش جا بیاد . ولی مطمئنا این خاطره رو دوباره خواهم نوشت حتی اگه هزار بار دیگه هم بیاد پاکش کنه . حالا ببین !!!!!! موضوع مطلب : سه شنبه 88 دی 8 :: 7:49 عصر :: نویسنده : بهار
خوب . سلام علیکم و رحمه الله و برکاته . ان الله و ملائکه یصلون علی النبی ................ خوب بهتره بریم سر نوشتن سفرنامه 3 روزه مون !!!!! موضوع مطلب : سه شنبه 88 دی 1 :: 11:35 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . می دونم خیلی دیر وقته . راستش چشمامم پر از خوابه . ولی باید می نوشتم تا یه کم آروم بگیرم .......... نه !!! نمی تونم باور کنم که این کسی که داره کم میاره منم .
موضوع مطلب : |
||