سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 48
  • بازدید دیروز: 40
  • کل بازدیدها: 194583



چهارشنبه 91 فروردین 16 :: 4:11 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . حال و احوالتون چطوره ؟ عید خوش گذشت ؟
امیدوارم که به همه خوش گذشته باشه و سال خیلی خوب و با برکتی داشته باشین .
این روزا اصلا حس و حال پای نت نشستن رو ندارم یعنی راستش نشستن روی این صندلی خیلی راحت نیست . منم که روز به روز دارم سنگین تر و چاق تر میشم و نشست و برخاست و دولا راست شدن هر روز سخت تر از دیروز میشه .
اما یه مشکل دیگه ای هم که هست اینه که علیرغم اینکه خیلی خسته میشم اما اگه ظهرها یه کم بخوابم شب از بی خوابی بیچاره میشم اینه که دارم سعی می کنم ظهرها یه جورائی سرم رو گرم کنم که نخوابم .
پیاده روی هم میخوام تو برنامه ام بگنجونم ولی خوب بابک رو خیلی نمیشه روش حساب کرد باید یه پایه پیدا کنم البته زهره هست ولی خوب جور شدن برنامه هم خودش کلی دنگ و فنگ داره .
حالا توکل به خدا .........
خوب حالا بریم سر موضوعی که به خاطر اون اومدم پست بذارم  .

طه رو که می شناسید ؟ خواهرزاده عزیز من که آبان ماه آینده 4 سالش تموم میشه و در حال حاضر به خاطر تک نوه خانواده بودن بسیار عزیزه .
البته ماشالا خیلی هم شیرین و تو دل بروست . نه که به چشم خاله بگما کمتر کسی میشه باهاش برخورد کنه و دوستش نداشته باشه . بهرحال خیلی هم خوش زبونه و یه کم هم نیم زبونیه . یعنی توی تلفظ س و ز و این جور چیزا زبونش لای دندونش گیر می کنه واسه همینم حرف زدنش قشنگتره .
فکر می کنم قبلا هم گفته بودم که عماد یعنی شوهرخواهر من و بابای طه وکیله و خوب بالطبع این بچه هم با واژه های وکالت و موکل و این جور چیزا آشناست . عماد یه اخلاقی داره که جواب موبایلش رو خیلی نمیده فقط شماره های اشنا و اونم در مواقع خاص . همیشه من سر همین موضوع که این گوشیش مدام زنگ می خوره و اعصاب همه رو به هم می ریزه و نه خاموشش می کنه نه رو سایلنت میذاره و نه جواب میده باهاش درگیرم ولی فایده ای هم نداره و کار خودش رو می کنه !!!
چند روز پیش عماد داشته تو خونه ظرف می شسته . یهو می بینه گوشیش زنگ می خوره . طبق معمول همیشه محل نمیذاره و به کارش ادامه میده تا اینکه می بینه بعد چند تا زنگ دیگه صدائی نمیاد . پیش خودش میگه خوب حتما قطع کرده . بعد یه دفعه می بینه که طه دویده و میگه بابا بیا گوشی با تو کار داره !!!!!!!!!
عماد می گفت از فرط تعجب و عصبانیت داد زدم گفتم کیه ؟؟؟؟ گفت موکلته !!!!!!!! گوشی رو ازش گرفتم سلام و علیک کردم و داشتم عذرخواهی می کردم که دیر جواب دادم یهو طرف گفته که :
بله آقازاده تون گفتند بابام داره ظرف می شوره !!!!!!!!!!!!!!!
وااااااااااااااای نمی دونید که چقدر خندیدیم . باور کنید اگه غیر از این جریان اتفاق افتاده بود و خود عماد از خنده روده بر نشده بود طه رو حسابی تنبیه می کرد چون خیلی بدش میاد وقتی خودش جواب نمیده کس دیگه ای گوشی رو برداره .


خلاصه که اون روز کلی خندیدیم . جدا چقدر بچه ها صاف و صادقن . راست میگن حرف راست رو از بچه بشنو . هر چند بعضی وقتا باعث ابروریزی میشن ولی خوب کاریشون نمیشه کرد دیگه ...

چند روز پیش بهش گفتم : طه خاله بیا ببین باران داره تکون می خوره . یه کم سرش رو گذاشته روی شکمم بعد میگه : خاله با مشت بزنم تو صورتش ؟؟؟!!!!!!! ( با همون نیم زبونی حرف زدنش ) و بعدش اگه دستم رو روی شکمم نذاشته بودم مشتش خوابیده بود روی شکمم !!!!!

اول صبح سیزده بدر که رفته بودیم پارک هوا هنوز سرد بود . اومده بود توی بغل من نشسته بود و پتو پیچیده بودیم دورمون بعد بهش گفتم : اه خاله باران هم بیدار شد . بعد یهو گفت : خاله میخای بزنم بپکونمش ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!

کلا این بچه با همه مهربونیش یه کمی هم خشنه کاریشم نمیشه کرد اینجوریه دیگه .

نوروز هم گذشت و زندگی به روال سابقش برگشت .خدا رو شکر اونقدرها هم که فکر می کردم سخت نگذشت . مریم اینا زود برگشتند می رفتیم عید دیدنی و پارک و این طرف اون طرف .
هوا خیلی خوب بود .
اصفهان هم خیلی شلوغ بود . منم که فقط روز 6 رو رفتم سرکار دیگه هم نرفتم . بابک هم که تعطیل بود . همش یا بیرون بودیم یا عید دیدنی یا خونه مامان . اتفاق خیلی خاصی هم نیفتاد .
بهرحال گذشت ........
دیگه وقت نوشتنم تموم شد . خسته شدم از نشستن .
دعا کنید همه چیز به خوبی و خوشی بگذره و تموم بشه . بدجوری از زایمان می ترسم . بخصوص با حرفائی که از تجارب دیگران می شنوم . فقط دعا کنید ........




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 اسفند 29 :: 10:42 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . حدود 10 ساعت دیگه سال 90 با همه خوبیا و بدیاش رخت برمی بنده و بهار میاد و سال و طبیعت هر دو نو میشه ..........
یک سال گذشت و چقدر زود گذشت .
انگار همین دیروز بود ...........
هر چند من زود گذشتن زمان رو دوست دارم چون موندن تو این دنیا رو با همه نیرنگها و کلکها و فریبها و بدیهاش دوست ندارم و دلم میخاد به یه جای بهتر برم ولی خوب وقتی این سرعت گذشت سال و ماه رو می بینم و بعد یه نیم نگاهی هم به پرونده اعمالم می ندازم یه خرده بفهمی نفهمی نگران هم میشم که ای واااااااااااااااااای ............
اگه یهو کوس سفرمو زدن خدا رحم کنه به اخر عاقبتم .........
توی سالی که گذشت اتفاقات خوب و بد زیاد بود .
اتفاقات خوبش این بود که:

من یه کمی بیشتر از سال قبل البته فقط یه کم بیشتر از قبل با زندگی مشترک کنار اومدم .
سفرمون به قم و دیدن و زحمت دادن به بهار و خانوادش که واقعا بهمون خوش گذشت و هنوز نتونستیم جبران کنیم .
شبای قدر ماه رمضون و رفتنمون به دعا و احیاهای شبهای قدر که خیلی برامون شیرین و قشنگ بود .
سفرمون به مشهد و دیدن ملیحه و آقا مسعود و اون شب به یاد موندنی 4 نفره که خیلی خوش گذشت و همیشه در خاطرمون می مونه و منتظر جبران کردن برای اونا هم هستیم
خبر باردار بودنم که اگر چه اولش برام غیر منتظره و یه جورائی هولناک بود ولی خوب به لطف خدا باهاش کنار اومدم و الانم داریم انتظار ورودش رو می کشیم . هر چند سخته ولی شکر .........
وصول شدن یه سری از طلبهامون و تسویه یکی از وامهای خیلی پردردسر با دو تا وام دیگه که اگرچه مبلغ بدهیمون تغییری نکرد ولی خوب شرایط یه کمی بهتر شد .
مشغول شدن بابک توی یه موسسه که کارش رو خدا رو شکر دوست داره در کنار اداره دفتر کارش . هر چند ممکنه این کار دائمی نباشه و حتی دیگه بعد از عید هم دوام پیدا نکنه ولی ورودشم به این کار خبر و اتفاق خیلی خوبی بود .
زود شروع کردن خونه تکونیمون و در نتیجه انجام شدن همه کارامون سر فرصت و اینکه الان تقریبا تمام کارامون انجام شده و نگرانی یا بدو بدوی خاصی نداریم . خدا رو شکر .....


ولی خوب اتفاقات بدی هم وجود داشت مثل :


دزدیده شدن کیف خودم اواخر فروردین ماه و اون همه ترس و استرسی که بهم وارد شد هر چند ضرر مالی زیادی برام نداشت ولی خیلی ترسیدم و خدا رو شکر دزدش دسگیر شد و حالا هم تو زندونه .
دزد اومدن به خونه خواهرم و ضرر خیلی بزرگی که براشون در پی داشت البته به غیر از ضرر جسمی و روحی که باعث شد طه هنوزم بعد از گذشت این همه مدت از شب شدن و دزد خیلی بترسه .
چندید بار درگیری با زن داداشم بخاطر اخلاق و رفتارای ناجوری که داره  بخاطر تک فرزند بودنش و یه سری خصوصیات بد اخلاقی دیگه اعصاب همه مون رو چند بار بدجور بهم ریخته بخصوص پدر ور مادرم و اینکه بخاطر اونا ما هم مجبوریم یه جورائی باهاش راه بیایم . حتی همین الان هم به خاطر درگیری شب چهارشنبه سوری بین من و اون به شدت شکرآبه هر چند خود داداشم اصلا گوشش بدهکار این حرفا نیست و رفت و امد و تلفناش با ما همچنان برقراره ......

البته خبرای دیگه ای هم بوده چه خوب و چه بد ولی خوب هم من حضور ذهن خیلی خوبی ندارم و همین که خیلیاش دیگه برای گفتن اهمیت ندارن .

فردا سال تحویله . امیدوارم که برای همه سال پر از سلامتی و خیر و برکت و تندرستی باشه . سر سفره های هفت سینتون حتما ما رو هم دعا کنید .
امسال عید ما خیلی تنهائیم .
مریم با دوستای عماد دیروز به سمت مشهد رفتند .
داداشم اینا فردا عازم شیرازن .
خاله بالا سریم رفت قم پیش بچه های اون خواهرشوهرش که فوت کرد .
دائی بزرگم با خانمش رفته لامرد .
پسردائیم با خانواده خانمش رفتند بندرعباس .
ما که همین چند تا فامیل رو بیشتر نداریم . همینا هم رفتند مسافرت و حالا تنها بازماندگان ما ، مامانم اینا و یکی از خاله هامیم .
حالا فکر کنید چقدر حوصله مون سر میره .
ولی توکل به خدا ......
دعا یادتان نرود .
یه سفره هفت سین کوچولو انداختیم اگه شد عکسش رو می ذارم .
پس تا بعد :

عید همگی مبارک ........




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 اسفند 22 :: 10:30 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام سلام سلام .
با وجود اینکه خیلی نفسم داره روی این صندلی تنگی می کنه و حسابی هم خسته ام ولی دلم میخاست بیام از خوشحالیم بنویسم .
امروز داداشم خبر داد که سونو گفته بچه اش پسره ...............
هورااااااااااااااااااااااااااااااااا
طه پسر ، اونم پسر دخترم تک میشه .
ای خدا فقط خدا وکیلی خیطم نکنی وقتی دنیا میاد پسر باشه ها ........
خدایا ذوق منو کور نکنی یه وقت .........
نه انشالا ..........
تو رو خدا دعا کنید بچه ام همون دختر باشه .
یه دعای دیگه هم بکنید که این دوران واسم اسون بگذره .
این سونوی اخری واسم 30 خرداد نوبت زایمان زده .
خیلی دیگه باید صبر کنم و هر روز داره اوضاع سخت تر میشه .
طه خفه نشده پریشب ادای راه رفتنم رو درمی آورد . بلا برده دستش رو گذاشته به کمرش شکمش رو داده جلو لباشم جمع کرده میگه خاله بهاره اینجوری راه میره !!!!!!!!!
کلی خندیدیم از دستش .
دولا و راست شدن و خوابیدن و نشست و برخاست هر روز داره سخت تر از روز قبل میشه . نفس تنگی هم که دیگه همیشگیه .
چند شبی هم هست که توی خواب یهو عضله پشت ساق یا پشت زانوم می گیره و اونوقته که دیگه از شدت درد با فریاد از خواب بیدار میشم .
اینقدر دردش فجیعه که از صدای ناله ام بابک هم بیدار میشه اونی که خوابش اینقدر سنگینه !!!!!!!
ولی خوب با همه این احوالات چاره ای جز تحمل وجود ندارد تحمل می کنیم به انتظار دختری زیبا و شیرین زبان و البته سالم و صالح ، خوش سیرت و خوش صورت انشاالله .......
دعایمان کنید . نمی دونم دیگه اینور سال میام پست بذارم یا نه ولی اگه نیومدم پیشاپیش عید همگیتون مبارک و خجسته باشه .
انشالا که سالی پر از سلامتی ، ایمان و سربلندی و خوشی داشته باشین و به همه ارزوهای خوبی که به صلاحتونه برسین .
سر سفره هفت سین ما سه نفر رو هم یاد کنید .
راستی یه سری دزد هم گرفتند که احتمال میره دزد خونه مریم اینا هم توش باشه البته هنوز خبر قطعی ای نیست و چیزی به مریم اینا برنگشته ولی بازم جای امیدواری هست .
خوب دیگه قربان شما .........

 

لطیفه نوشت :
اسم طایفه اش رو نمیگم چون تو نت از همه قشری هستن نمیخام به کسی بربخوره .

ستاد انتخابات در شهر ...... اعلام کرد : عاجزانه از اهالی شهر خواهشمندیم از رای دادن به اعلامیه هائی که در سربرگ آنها انالله و انا الیه راجعون نوشته شده است خودداری فرمایند ........




موضوع مطلب :
شنبه 90 اسفند 13 :: 11:27 صبح ::  نویسنده : بهار

به راحتی هر چه تمامتر یادداشت اولین لک پرید . اصلا نمی دونم چرا ؟؟؟؟؟؟؟
این همه از جریانات دیروز نوشتم همش نابود شد !!!!!!!
حالا دیگه خیلی خلاصه می نویسم . دیروز صبح از ساعت 10 که از خواب بیدار شدم تا 8 شب مشغول تمیز کردن آشپزخونه بودم ولی تمیز شدا همونی شد که می خواستم .
هر چند یه جورائی بیچاره شدم از خستگی ولی ارزشش رو داشت .
ساعت 8 تازه با خاله اینا رفتم رای دادم و بعدم به زهره خبر دادم که بیاد . تا قبل اومدن زهره گردگیری و جاروبرقی نهائی رو هم زدم و می خواستم برم حمام که زهره گفت تنهائی نرو بذار من بیام بعد برو .
خلاصه زهره اومد و یه پیتزا و یه همبرگرم خریده بود و دیگه در حین حرف زدن من هم لباسامو ریختم تو ماشین هم کارای خرده ریزمو کردم و بعد رفتم حمام و بعد شام و حرف و ساعت 11.30 بود که زهره می خواست بره رسیدیم به بدترین مرحله کار یعنی اتو زدن لباسای بابک که یه کوه شده بود .
حالا بماند که چه فیلمی داشتیم با زهره سر تنظیم میز اتو ولی خدائیش من تا 2 شب مشغول اتو زدن بودم .
دیگه ساعت 2 که رفتم بخوابم از شدت کمر و پا و دست درد خوابم نمی برد .
هر چند خیلی خسته شدم و الان تمام مفاصلم درد می کنه ولی خوب انگار احساس رضایت می کنم . ساعت 4 صبح بود دیگه که بابک اومد منم تا همون موقع بیدار بودم یعنی نگران این بودم که راه دوره جاده هم خلوته اونم خوابش میاد خلاصه وقتی اومد دیگه خوابیدم . ولی با اجازتون هیچ کدوم امروز صبح سرکار نرفتیم .
بابک خان هنوزم خواب تشریف دارن .
لک روی دماغمم یه کم بی رنگ تر شده شایدم به قول صحرا جان خون مردگی پیدا کرده و خوب بشه . نمی دونم توکل به خدا .
راستی منم مثل زهره میخام پیوستن مادر گرامی ملیحه جون به جمع وبلاگمون رو تبریک و خوشامد بگم و ازشون بخام اگه زحمتی نیست کامنتم واسمون بذارن .
هر چند می دونم بعضیا خیلی لجشون می گیره ( مشمول ضمه اید اگه فکر کنید منظورم ملیحه استا !!!!!!!! )

ولی ای کاش می شد یه سفر اصفهان تشریف می آوردن تا ما حضوری ملاقاتشون کنیم و سعادت آشنائی باهاشون رو داشته باشیم .

باور کنید تمام مفاصلم درد می کنه که حتی نمی تونم بنویسم .
ضمنا زهره جون از شمام ممنونم که واقعا از جمله بهترین دوستانم هستی و هیچ جا تنهام نذاشتی .
امیدوارم بتونم یه روزی همه خوبیاتو جبران کنم عزیزم .
هر چند که در حال حاضر جز دعا کردن برای حل مشکلت کار دیگه ای از دستم برنمیاد .
بهرحال ممنون عزیزم .

صحرا جان متاسفانه کامنتی که برام گذاشته بودی رو با وجود جواب دادن از دست دادم .  شرمنده .





موضوع مطلب :
پنج شنبه 90 اسفند 4 :: 2:26 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . خوبین ؟ حرف خیلی خاصی واسه زدن ندارم ولی گفتم بذار امروز که تو خونه ام و سرکار نرفتم ( طبق معمول ) یه چیزی هم بنویسم .
دوشنبه طرفای ساعت 4/30 عصر با بابک رفتیم بازار واسه خرید . هوا خیلی سرد بود ولی چون ما بیشتر تو پاساژها بودیم خیلی سرما رو متوجه نشدیم . بابک یه کت و شلوار سورمه ای خرید که من تن پوشش رو دوست داشتم و بعد هم با یه پیرهن آبی روشن ستش کرد . بعدشم من یه مانتو سورمه ای خریدم که اونم قشنگ بود .
از مانتوهای مخصوص بارداری بدم میاد چون خیلی دیگه آدم رو گنده می کنه و انگار داد می زنه که بارداری ولی اینی که خریدم مخصوص بارداری نیست ولی میشه ازش استفاده کرد .
البته زهره هم که دیدش خوشش اومد و قرار شد بره یکی مثلش بخره ولی نمی دونم این کار رو می کنه یا نه ؟؟
بعدش دوباره بابک یه شلوار کتون قشنگم خرید از تن پوش اونم خوشم اومد .
بر عکس همیشه که از خریدامون خیلی خیلی راضی نبودم این بار خریدامونو دوست داشتم .
یه پیرهن خوشگلم واسش دیدم که بخره خیلی به شلوارش میومد ولی هر کار کردم نخرید . هر چند آخرش مجبورش می کنم بره اونم بخره !!!!
اون شب تا 10 شب بیرون بودیم خیلی خسته شدیم .
فرداش دوباره به طمع خریدای دیشب رفتیم بیرون که یه دفعه خریدامونو تکمیل کنیم و کفش بخریم ولی چشمتون روز بد نبینه اولا که هوا فوق العاده سرد بود بعدشم که بیشتر تو هوای آزاد بودیم منم کمربند بارداریمو نبسته بودم خیلی هم راه رفتیم دیگه نفسمون برید .
منم به شدت گرسنم شده بود رفتیم جاتون خالی دو دست خوراک بختیاری خوردیم و یه کم جون گرفتیم و برگشتیم خونه . اونم چی ؟؟؟ دست خالی ......
ولی همین راه رفتن توی هوای سرد دیروز منو از دل درد بیچاره کرد جوری که امروز نرفتم سرکار .
تازه دیروزم فرشامونو از قالیشوئی آوردن مجبور شدیم واسه پهن کردنشون دوباره جاروبرقی و تی و گردگیری کنیم کسی هم که نبود سر میز تلویزیون رو کمک بابک بگبره خودم مجبور شدم کمک کنم خلاصه که مزید بر علت شد که اقعا نتونم امروز برم سرکار .
صبح که بابک رفت تا 8/30 خوابیدم و بعد با زنگ گوشی ( یکی از دوستای قدیم نوبت تست ورزش می خواست واسه یکی از آشناهاش ) از خواب بیدار شدم . بعدشم دیگه نخوابیدم . به زهره اس زدم که بیا بریم یه کم خرید .
یه رومیزی واسه میز صبحانه خوریم میخام دو تا رو فرشی واسه فرشها و یه کم خرده ریز دیگه . اون بنده خدا هم گفت باشه میام . منم پا شدم یه کم بادمجون پوست نکنده تو یخچال داشتم پوست کندم و به قصد کشک و بادمجون انداختم تو قابلمه و صبحانه خوردم و لباس پوشیدم و به زهره اس زدم که بیاد .
اونم اومد و رفتیم ولی چیزی جز میوه و نون و سبزی نخریدیم . رو میزیا رو دوست نداشتم روفرشی هم از اون مدل که می خواستم نداشت . البته فقط یه پلاسکوئی رفتیم یه نساجی زیاد حوصله گشتن نداشتم .
بعد برگشتیم و زهره سبزیها رو پاک کرد واسم منم میوه ها رو شستم و غذا رو درست کردم و بعدم نماز و هر کار کردم زهره نموند منم یه کم کشک و بادمجون ریختم تو ظرف که ببره بخوره . فقط امیدورام کارش به بیمارستان نکشه !!!!
حالا هم سفره رو چیدم و منتظرم بابک بیاد فکر کردم عصر میره دفتر ولی حالا زنگ زده که رفته بودم دفتر و حالا دارم برمی گردم و 45 دقیقه دیگه می رسم .
منم گرسنه !!!! بهم میگه سرت کجا گرمه خبری ازت نیست ؟؟؟ آخه فکر می کرد زهره پیشم می مونه . وقتی گفتم تنهام تعجب کرد .
تازه بهشم نگفتم چی درست کردم گفتم همون غذای دیشب رو داریم . آخه اون کشک و بادمجون خیلی دوست داره واسه همین گفتم بذار بیاد بلانسبت سورپرایز شه .
تازه نون تازه و سبزی هم هست ........
وااااااای گرسنه تر شدم . کلی هم لباس اتو کردنی دارما ولی حس اتو زدن نیست . دیگه مثل قبل نمی تونم این کارا رو انجام بدم سخت می تون توی یه جالت ثابت مدت طولانی بمونم .  خوابمم میاد . دیگه هیچی .
خبر جدید دیگه ای هم نیست . سارا جون نوشته بود که امروز یا فردا زهراش انشالا دنیا میاد وای نمی دونید چقدر دلم میخاست منم دیگه روزای آخر بارداریم بود . دیگه نشستن و بلند شدن و نماز و لباس عوض کردن و هر کاری که بگید برام سخت شده . البته ناشکر نیستما خدا رو شکر . حتی بعضی وقتا لذت هم میبرم از اینکه دارم یه موجود رو توی خودم پرورش میدم ولی خوب گاهی وقتا هم اذیت شدن خسته ام می کنه .
دیگه تو هفته های اول ماه 6 هستم . یعنی حدودا 3 ماه دیگه باید طی کنم ........
انشالا که به خیر و سلامتی بگذره .
دعا کنید سارا جون هم خیلی راحت بتونه نی نی گلش رو دنیا بیاره و به سلامتی با زهرا جونش برگرده خونه . انشالا ......
خوب دیگه برم یه چرت بزنم تا بابک بیاد ........
فعلا بای .....

در انتها :
دنبال اون آهنگه می گردم که آخرش این بود که سر راه بهشت من درخت سیب می کاره .........
یادتون میاد چی بود و مال کدوم سریال بود ؟ می دونم خوانندش علی لهراسبیه ولی یادم نمیاد مال کدوم فیلم بود میخوامش ........




موضوع مطلب :
شنبه 90 بهمن 29 :: 10:39 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . میگن آدم از یه دقیقه دیگه خودش خبر نداره ها . راست میگن . حالا جریان کار منه .
پنجشنبه رو که خوب دو در کردم و نرفتم سرکار و افتخار میزبانی زهره خانوم نصیبم شد و یکی دیگه از کابینتهام رو ریختم بیرون و درست کردم . زهره تا اذان مغرب اونجا بود و رفت . بعد مدتها که نیومده بود بهمون خیلی خوش گذشت . دماغشم خدا رو شکر خوب شده بود بهش میومد . بعدش هم ما رفتیم خونه مامان بابک و بعدم خونه مامان خودم . شب هم که خوب برگشتیم و از خستگی هر دومون بیهوش شدیم تا نماز صبح . وقتی رفتم واسه نماز وضو بگیرم یه اتفاقی افتاد که یه بار دیگه هم افتاده بود ولی چون گذرا بود اهمیتی ندادم ولی این بار هم بیشتر بود هم نگران کننده تر .
بازم سعی کردم بی اهمیت باشم . ظهر خونه تازه عروس خاله که همسایه مونم هست دعوت بودیم . جاتون خالی خوش گذشت . شب هم قرار بود بریم خونه مامان بابک . ولی من خیلی دلم گرفته بود دلم میخاست بریم بیرون . خونه مامان بابک بدجور حوصلم سر میره .
من گفتم نماز بخونیم و بریم بابک گفت نه بریم اونجا . سر همین یه کم دلخوری داشتیم و  من نمازم رو خوندم ولی دوباره قبلش که رفتم دستشوئی اتفاق صبح تکرار شده بود . راستش یه کم ترسیدم . به مامانم زنگیدم گفت باید بریم دکتر . گفتم باشه بذار یه کم بگذره بعد میریم . رفتیم خونه مامان بابک . من یهوئی دلم شروع کرد به درد گرفتن . یه جورائی هول به دلم افتاد . اتفاق صبح و عصر و درد دل نگرانم کرده بود . خلاصه یه کم نشستیم و بعد دیدم فایده نداره زنگ زدم به مامانم و گفتم آماده شه بریم دکتر .
خلاصه رفتیم بیمارستان بهشتی که مخصوص زنان و زایمانه . چشمتون روز بد نبینه . خدا قسمت هیچ کس نکنه شب بره بیمارستان اونم بیمارستان دولتی اونم از نوع آموزشی !!!!!!!!
یه مشت اینترن و رزیدنت بی تجربه  با جمعیت بالای بیمار خودتون حدس بزنید چی میشه ؟؟!!
خلاصه یه کم معاینه کرد و چند تا آزمایش فرستاد و گفت بشین آزمایشاتت آماده شه .
تا ساعت 10/30 دستمون بند بود بعد دیدند جوابها مشکل نداره هی گفتن صبر کن به این نشون بدیم و به اون نشون بدیم من در رفتم اومدیم خونه .
بنده خدا مامان بابک شام نخورده منتظر بود و چقدر نگران شده بود و گریه کرده بود و چقدر زنگ زده بود به بابک تا ما رفتیم .
خانواده خودمم که دیگه حسابی نگران شده بودن .
منم از شدت هول و استرس بدنم انگار خرد و خاکشیر بود . دل دردم خوب نشده بود و هنوز می نالیدم .
خلاصه که بد شبی بود . درست نتونستم بخوابم هی این دنده اون دنده می شدم البته به سختی تا دیگه خوابم برده بود و با صدای بابک واسه نماز بیدار شدم .
بازم نرفتم سرکار و بابک رسوندم خونه مامان اینا و رفت سرکار .
دیگه روز گذشت تا عصری رفتم پیش دکتر خودم . اونم دوباره معاینه کرد و گفت قارچه و یه کم دارو داد و سونو نوشت و پاپ اسمیر واسم فرستاد و .........
ولی من همچنان دلم درد می کنه . نمی تونم درست راه برم . کمرمم به تبع دلم درد می کنه .
می دونم خیلی از این چیزا طبیعیه ولی راستش یه کم خسته کننده است .
راستی بهم گفت 5 ماهم تموم شده و الان توی 6 ماهم . خدا کنه این چند ماه باقیمونده به خیر و خوشی و سریع بگذره .
دلم واسه سبکی و راحت راه رفتن و نشست و برخاست تنگ شده .

ولی خدا رو شکر بازم من نسبت به خیلیای دیگه خیلی خوبم فقط یه کم بی ملاحظه ام .
هم خودم هم بابک باورمون نمیشه یه کم باید از بزن بزن دست برداریم و بزرگ بشیم . همچنان تو خونه دنبال هم می دویم و شوخیهای ناجور می کنیم .
البته اگه مامانم بفهمه پوستم کنده استا ولی خوب ..........
بهرحال واسه همه دعا کنید واسه من و نی نیمم دعا کنید سالم و تندرست دنیا بیاد .
میخاستم شب خونه مامانم بمونم چون بازم فردا نمیرم سرکار و میرم خونه مامان ولی بابک به زور آوردم خونه .
بعدشم تو راه یه شاخه گل رز خوشگل با آب پرتقال خوشمزه واسم خرید ...........
هر دوش چسبید ........
جاتون خالی .........




موضوع مطلب :
سه شنبه 90 بهمن 25 :: 10:26 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . از عصر که از خواب بیدار شدم قصد داشتم بیام بنویسم ولی خیلی خودمو کنترل کردم چون اون موقع به شدت عصبانی بودم !!!!!!!
در راستای نزدیک شدن به عید و با توجه به اینکه اینجانب انگار کود اونم از نوع انسانی دارن پام می ریزن و روز به روز داره به وزنم اضافه میشه ( تا الان 10 کیلوی ناقابل !!!! ) و کم کم حتی نشست و برخاست هم برام دشوار شده و اینکه حتما باید اتاق خواب خودمون رو با اتاق بچه جابجا می کردیم تا هم یه کم اتاق واسه وسایل بچه بازتر و مرتب تر بشه و هم اتاقی که نورگیرتره نصیب اون بشه ، تصمیم گرفتیم یه کم زودتر از دیگران خونه تکونی رو شروع کنیم .
این بود که روز جمعه که شنبه اش هم تعطیل بود وسایل دو تا اتاق رو با کمک خواهرم مینا بیرون آوردیم و کف اتاقها رو تمیز کردیم و اتاق رو جابجا کردیم که خداروشکر هم خوب شد و هم تمیز .
فرشامونم جمع کردیم و دادیم قالیشوئی . عصر هم سالن رو تغییر دکوراسیون دادیم و تمیز کردیم و چیدیم و موند آشپزخونه که اونم کابینتاش کار خودمه تا بعد برسه به شستشو که باید از بابک کمک بگیرم .
خلاصه از شنبه تصمیم گرفتم به جای خوابیدن ظهر که باعث میشه شبش تا نصفه شب خوابمون نبره !!!!! یکی یکی کابینتها رو بریزم بیرون و تمیز کنم و بچینم که هم بم خیلی فشار نیاد هم کارام آروم آروم انجام بشه .
خوب خدا رو شکر این کار رو هم کردم تا امروز که سرکار خیلی خسته شدم چون مجبور شدم همراه مهندسین دانشگاه و دکتر اشرفی دورتادور بیمارستان رو بگردیم تا یه فضای مناسب برای ساخت یه بایگانی خوب پیدا کنیم . این بود که خیلی خسته شدم . صبح هم دیگه بعد نماز نخوابیده بودم .
ظهر اومدم خونه و روی مبل خوابیدم و چشمتون روز بد نبینه .................
مگه این زهره ریشه کنده گذاشت بخوابم ؟؟؟؟!!!!!!
واااااااااااااااااای خواب می دیدم بعد از عمل دماغش دور از جونش مرده !!!!!! با یکی از دوستام که یادم نیست کی بود رفته بودیم در خونشون که اصلا شباهتی به خونه فعلیشون نداشت دیدم پارچه مشکی زدند و چند تا از عکسای سانتان مانتانشم زدند و اعلامیه شو زدند و واااااااااای که نمی دونید چقدر گریه می کردم و هی می گفتم :
دیدی بش گفتم نرو عمل کن ؟ دیدی ناکام رفت ؟ دیدی فلان شد ؟ وای خدا که چه خواب بدی دیدم .
یعنی این خواب زهرمارم شد !!!!!
خدا رو شکر در همین حین گوشی بابک زنگ خورد و بیدار شدم و هر چی فحش تو دنیا بود نثار این زهره ریشه کنده کردم و همون موقع میخاستم بیام پست بذارم ولی گفتم حالا ولش کن تا بعد .........
خلاصه که بش اس زدم و دق دلیمو خالی کردم سرش .
قرار بود بیاد دماغشو که باز کرده نشونم بده که نیومد و الان هم حلال زاده آن شد برم عکس دماغشو تو نت ببینم .
پس فعلا بای ......

 

فردا عصر نوشت :

شنیدین میگن بعضی روزا نحسن ؟ راست میگن بخدا . دیروز خواب ظهر ما رو زهره خراب کرد شبش رو هم اتاقی سرکارمون !!!!!!!
آقا دیشب تا صبح خواب می دیدم هم اتاقیم رفته سر سیستمم و تمام صورتجلسه ها و اطلاعات و گزارشات و فرمای من پاک شده . داشتم دیوانه می شدم .
تا خود صبح فریاد می کشیدم سرش که کی بهت گفت بری سر سیستم من آخه ؟
با اجازه کی رفتی سر کامپیوتر من ؟
اگه مرد نبود یه سیر هم کتکش زده بودم !!!!!
خلاصه که وقتی بابک صدام کرد پاشو  نماز شده تا چشمم رو باز کردم بازم بد و بیراه بود که نثار زهره جان عزیز گل گلاب شد که ...........
دیگه به من چه ؟
تقصیر خودشه چون اول اون اومد تو خواب من !!!!!!




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 بهمن 16 :: 4:1 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . احتمالا بیشترتون زهره رو می شناسید اگرم نمی شناسید باید بدونید که یکی از بهترین دوستان منه که خیلی هم حق به گردنم داره و الحق و الانصاف دوست خیلی خوبیه .
ولی خوب بعضی وقتا هم یه کم خل میشه که اونم دیگه اجتناب ناپذیره و کاریش نمیشه کرد مثل الان که تازه از اتاق عمل آوردنش بیرون :
په جهت عمل شنیع دماغی که به قول خودش :
چندی پیش (12سال) توسط توپ بسکتبال ، در حین فوتبال ، در زمین هندبال ، و با پاهای داداش کوچیکه از مسیر راست منحرف شده بود ، به صراط مستقیم هدایتش کنیم!!! ( ذکر توضیح ضروری: در آن بازی داداش کوچیکه گفت اگه مردی این توپ رو بگیر و شووووووووووووووووووت..منم دیدم مسئله حییثتی شد با جان و دل و دماغ از دروازه دفاع نمودم!)
بهرحال به عرض همه دوستان گل برسونم که طی آخرین تماس با خواهر محترم ایشان ، زهره خانوم از اتاق عمل سالم بیرون آمده و فعلا در حال ریکاوری می باشند .
فقط موندم حالا تا چند وقت آینده که تمام این سر و صورت عین چادر مشکی من سیاه و کبود چطور نگاش کنم که بچم شکلش نشه ؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
بهرحال دیونه بازیه دیگه . آدم انگار مغزش تاب داره که صورت خودشو بده زیر دست اره و چکش و قیچی این پزشکا .
ما که از پس این دختر برنیومدیم که این کار رو نکنه اقلا امیدواریم که دماغش به راه راست هدایت بشه و بشه اونی که دلش می خواست .
ضمنا هر گونه خبر مهمی از اوضاع جسمی ، روحی و روانی مرحومه یافت گردید در اسرع وقت به اطلاعتان خواهد رسید .

خوب حالا بریم سر خودم که امروز نوبت دکتر دارم . آزمایشات نشون داده یه کم عفونت ادراری دارم و به شدت نگرانم . دعا کنید که نیاز به دارو پیدا نکنم و با داروهای گیاهی مشکل حل بشه .
دیگه داره دیر میشه .
فعلا بای ....

فردا صبح نوشت :

سلام . من امروز سرکار نرفتم چون دیشب به لطف شوهر گرامی از سرما و پیاده روی مردم . 6 ماه آدمو بیرون نمی بره یه شب که می بره میخواد تلافی 6 ماه رو دربیاره . از  مطب دکتر یه سری پیاده رفتیم چند تا تکه لباس بچه خریدیم بعدم دوباره ماشین رو گذاشتیم پارکینگ و کلی دیگه پیاده رفتیم لباس و این چیزا ببینیم . هوا هم بس ناجوانمردانه سرد !!!! پالتوی منم تنگ شده دیگه دگمه هاش بسته نمیشه شکمم یخ کرد پا و کمرم هم داغون شد . دیگه وقتی دیده اخمام رفته تو هم با اکراه گفته بریم دیگه . بعدشم که چشمتون روز بد نبینه من مثلا هوس سمبوسه کردم 4 تا سمبوسه یخ بدمزه این مغازه دار بیشعور بمون داد که حالم از هر چی سمبوسه بود به هم خورد .
خلاصه دیگه بعد رفتیم خونه مامان . بابا رفت فرودگاه دنبال مامان که از آبادان برمی گشت . دیگه تا مامان اومد و شام خوردیم و چای و برگشتیم خونه شد یازده و نیم شب و داشتم از خستگی می مردم .

و اما در احوالات زهره :

دیشب طرفای 9 بود بش اس زدم که زنده ای ؟ دیدم خودش زنگ زد !!!!!! حرف زدیم خدا رو شکر حالش خوب بود . خواهرش پیشش بودند . دوباره همین الان هم قبل از نوشتن بهش زنگیدم که فهمیدم اومده خونه . احتمالا عصری میرم بهش سر می زنم تا ببینم چی میشه .
امیدوارم که خیلی کبود و اینا نشده باشه دیشب که می گفت همش دارم یخ میذارم روش ولی انشالا که زود حل بشه .
الان فقط در اثر داروی بیهوشی هم حالت تنفر ( تهوع ) داره هم ضعف و بی حالی .
آرزو می کنم که هر چه زودتر خوب و خوش و سلامت و سرحال و البته عاقل بشه .
خودش نمیگه ولی من ازتون میخام در مورد یه موضوع مهم واسش دعا کنید که حماقت نکنه و عاقلانه تصمیم بگیره چون دیگه بدجوری داره با کاراش رو اعصاب من با تردمیل راه میره !!!!!!!!
در هر صورت بارم واسش آرزوی سلامتی و خوشبختی می کنم .


لباسام تو لباسشوئیه .
غذام رو گازه و کلی کار دارم .
دعا کنید کارام آروم آروم پیش بره بتونم یه سر و سامونی به خونه بدم .
فعلا در پناه خدا و
بای ........




موضوع مطلب :
پنج شنبه 90 بهمن 6 :: 10:31 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . اگرچه امشب خیلی خسته ام و به شدت به خواب نیاز دارم ولی خوب چون یه ذره دارم شوق و ذوق پیدا می کنم  گفتم یه چیزیم تو وبلاگم بنویسم .
امروز عصر با مامان و بابا و مینا دوباره رفتیم خرید سیسمونی . یه چند تکه چیز خریده بودیم مثل :
ساک وسایل ، ساک حمل بچه ، 2 دست لباس صفر ، بالش و لحاف و تشک آماده و همش هم صورتی رنگ .
ولی امشب خیلی چیزای دیگه خریدیم مثل :
گهواره که هم تخته هم گهواره ( صورتی ) من این چیزا رو سرویسی نخریدم چون واسه طه که سرویسی خریدیم اصلا خوب نبود نه تختش خوب بود نه کالسکه و کریرش . واسه همین من تخت جمع و جورتر گرفتم که هم گهواره باشه هم تخت ، به جای کریر از این ساکهای حمل گرفتم و کالسکه هم بعدا می گیرم .
وسایل پلاستیکیش مثل تشت و وان و قصری و سبد و .......... ( صورتی )
حوله  ( سفید با رگه زرد )  و دو دست لباس بیرونی ( یه سرهمی سفیدو قرمز و یه لباس و کلاه و پاپوش و روانداز صورتی )  و دو دست لباس صفر و یک دیگه ( سفید با توپ توپیای رنگی و صورتی )  و یه پتو     ( صورتی ) و یه پشه بند تشک دار ( آبی ) و یه ساعت و چراغ خواب تزئینی ( نارنجی ) و ظرف غذا ( رنگارنگ ) و سرویسائی مثل شونه و ناخنگیر و ظرف غذا و شیشه و پستونک و دماسنج وفلاسک آب جوش و   .......... ( آبی ) و یه جعبه از این اسباب بازیای شکل عروسک و ظرف تفلون ( یه ماهی تابه و یه شیرجوش و یه قابلمه کوچک صورتی کثیف ) و دیگه از این کهنه ها و محافظ قنداق و بالش شیردهی ( سفید ) و چیزای دیگه که خوب حالا واسه همشون حضور ذهن ندارم .
دارم سعی می کنم از همه رنگی استفاده کنم ولی جالب اینجاست که رنگهای غالب بازار هم یا آبیه یا صورتی . میخاستم وسایل خرده ریزش رو نارنجی ست کنم ولی نبود . ولی خوب تو ذهنم هست که سعی کنم بخصوص واسه لباس از همه رنگ استفاده کنم .
هر چند دیگه امشب تقریبا بیشتر وسایلش خریداری شد ولی هنوز خرده ریز زیاد نیاز دارم .
نمی دونم از کی اتاقش رو بچینم . داشتیم با بابک به این فکر می کردیم که خوبه چون بیشتر وسایلش صورتیه و رنگ اتاق خواب خودمون هم صورتیه اتاق خوابمون رو با اتاق بچه عوض کنیم . نمی دونم شایدم این کار رو کردیم .
توکل به خدا .
دعا کنید سالم باشه و صالح که این همه زحمت به باد فنا نره . انشالا .
خیلی خسته ام . شاید فردا اگه وقت شد یه کم کاملتر و بهتر نوشتم ولی الان دیگه چشمام باز نمیشه . همچنان منتظر نظرات و پیشنهاداتتون هستم .
قربان شما .......




موضوع مطلب :
جمعه 90 دی 30 :: 2:49 عصر ::  نویسنده : بهار


سلام سلام سلام هزاران هزار سلام به دوستای گل گلاب . خوب هستید ؟
من که خدا رو شکر خیلی خوبم .  الحمدلله .
خوب بودنمم دلیل داره :
بالاخره رفتم سونوگرافی و پاسخ این بود :

دختره .....................

وااااااااااااااای صدبار ازش پرسیدم که مطمئنی ؟ گفت خوب هنوز یه کم کوچیکه ولی ظواهر امر میگه دختره .
خیلی خوشحال شدم . بابک قول گرفته بود قبل از اون به هیچ کس نگم بعد هم اومد توی راه پله ها ایستاد می خواست گوشیمم ازم بگیره که یهو به کسی زنگ نزنم ولی من که گوشی رو ندادم .
بهرحال اینم از جواب سونو .
البته یه خبر دیگه هم هست . من که از شنیدنش اصلا خوشحال که نشدم هیچ راستشو بخاید ناراحتم شدم :
زن داداشمم حامله است البته اون احتمالا یک ماهشه . ولی من اصلا دلم نمی خواست دو نفر همزمان تو خانوادمون حامله باشن . کلی هم بد و بیراه به داداشم و مامان اینا گفتم که چرا اینا صبر نکردند بعد از من ؟؟؟؟؟؟!!!!!
داداشم قسم می خورد که بخدا من اصلا نمی ونم چی شده ؟؟؟ مامان اینا می گفتن خوب حالا دیگه شده چرا حرص می خوری ؟ خلاصه که کلی اعصابم به هم ریخت .
البته بگما زن داداشم از اول عروسیش بچه می خواست ولی من نمی خواستم . منتها اون مثل اینکه یه کم باید صبر می کرد تا انجام بشه حالا اد افتاد تو بارداری من !!!!!!!
بهرحال فعلا که چاره ای نیست باید تحمل کرد . حالا خوبه من 5 ماه جلوترم والا دیگه کفرم بیشتر درمیومد .

بگذریم . حالا یه خبر دیگه . کم کم راه افتادیم دنبال خرید سیسمونی . با مامان و بابا . ولی فقط چند تا تکه خریدیم . شب اول دو دست لباس صفر خریدیم . واااااااااااای با وجود بی ذوقی تمام واسش ذوق کردم آخه لباساش خیلی کوچیک و نازن . خیلی خوشگلن . بابک هم وقتی دید از ذوقش کلی خندید . طاها که دیگه هیچی . هی می گفت : خاله اینا لباس نی نی تواه ؟؟؟؟؟؟ چندتاشونم امتحان کرد !!!!!! که خدا رو شکر اندازش نبود کوتاه اومد .  البته اون شب نمی دونستم دختره ولی فرداش فهمیدم و دیشب دیگه با خیال راحت ساک و تشک و لحاف و بالش آماده و ساک حملش رو صورتی خریدم .
اتفاقا در حال دیدن بودیم که توتی اس زد که بهش گفتم دارم سیسمونی می بینم .
بعدشم بهار اس زد که نتیجه چی شد ؟ که بهش گفتم و بعدش زنگید بهم . قبلشم که زهره پرسیده بود و بهش گفته بودم .  بعدم که چند دقیقه قبل اس ملیحه رو دیدم که میگه دخترت مبارک !!!!!!!
چشام گرد شد آخه بهار قول داده بود چیزی نگه تا خودم بنویسم حالا اومدم می بینم این بابک ریشه کنده لو داده .
خلاصه که اینم از این .
راستی چون وسایل خریداری شده رو می بریم خونه مامان هنوز عکس نگرفتم ازشون ولی اگه رفتیم تو مرحله عکاسی حتما عکسا رو میذارم شایدم گذاشتم اتاقش که چیده شد یه دفعه همه عکسا رو بگیرم و بذارم . نمی دونم . منو که می شناسید قولام قول نیست پس بهتره قولی ندم .
ضمنا لازمه به عرض تمام کسانی که از واژه زشت و قبیح تنبل در مورد من استفاده کرده و خجالت نیز نکشیدند عرض بنمایم که محض اطلاع جنابتان امروز بنده خونه مامان که نرفتم هیچ ( چون مریم اینا خونه مادرشوهرش دعوت بودند ) از صبح به شغل شریف جاروبرقی کشی و تی کشی و غذا درست کردن ( جاتون خالی ماهی با شوید پلو ) البته به کمک بابک مشغول بوده و تازه مادرشوهر را نیز دعوت نمودم . حالا هی بگین تنبلی خجالتم نکشین !!!!!!
از رو نمیرین دیگه کاریتون نمیشه کرد !!!!!!!

بعدشم به شدت پیشنهادات و نظراتتان را در مورد رنگ لباس و وسایل و اتاق و کلا همه چیز  بچه  چشم انتظاریمممممممممم ........
و اینکه دعا کنید نتیجه نهائی هم همین باشه چون نوه همکارم تا روز آخر به گفته سونو دختر بود ولی دنیا که اومد پسر بود !!!!
و نیز دعایمان کنید که سالم باشد و صالح و زیبا .....
قربان شما ........





موضوع مطلب :
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >