سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 49
  • بازدید دیروز: 40
  • کل بازدیدها: 194584



جمعه 90 دی 9 :: 11:29 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . می دونم پست قبلیم همش نق و غر بود چون حالم خوب نبود . ولی امروز میخام یه شعر قشنگ براتون بذارم که یکی از همکارام دیروز واسم ایمیل کرده . خیلی قشنگه واسه همینم میذارم شما هم بخونید .
از اوضاع و احوال خودمون و زندگی و نی نی هم خبر خاصی نیست . همه مون خوبیم الحمدلله . دکتر گفت جنسیتش آخر ماه آینده معلوم میشه . آب و هوا هم که آلوده است . من و بابک هم که تو اون هفته سرما خورده بودیم ولی حالا بهتریم خدا رو شکر . یه شب هم جوهر نمک پاشید تو چشم بابک که خیلی متورم و قرمز شد . به زور بردیمش دکتر گفت قرنیه اش آسیب دیده . قطره داد فرداش که رفتیم گفت حل شده خدا رو شکر . دیشب تولد مامانم بود جاتون خالی خوش گذشت . دیگه به جان خودم هیچ خبری نبوده . پس بریم که شعر رو داشته باشیم .......


گوشه ای از مناجات موسی و شبان

خدا از هرچه پنداری جدا باشد

خدا هرگز نمی خواهد خدا باشد

نمی خواهد خدا بازیچه ی دست شما باشد

که او هرگز نمی خواهد چنین آیینه ی وحشت نما باشد

هراس از وی ندارم من

هراسی زین اندیشه ها در پی ندارم من

خدایا بیم از آن دارم

مبادا رهگذاری را بیازارم

نه جنگی با کسی دارم نه کس با من

بگو موسی بگو موسی پریشانتر تویی یا من؟

نه از افسانه می ترسم نه ازشیطان

نه از کفر و نه از ایمان

نه از دوزخ نه از حرمان

نه از فردا نه از مردن

نه از پیمانه می خوردن

خدا را می شناسم از شما بهتر

شما را از خدا بهتر

خدا را می شناسم من

قشنگ بود ؟ من که خیلی دوست داشتم امیدوارم شما هم خوشتون اومده باشه ..............

یا حق .........




موضوع مطلب :
جمعه 90 دی 2 :: 5:10 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . خیلی خیلی خیلی حوصله ام سر رفته . باورم نمی شد دوران بارداری اینقدر آزاردهنده باشه . از حس و حال و حوصله و شوق و اشتیاق افتادم . دیگه حالم داره از این دیوارهای دور و برم بهم می خوره . یا سرکار یا خونه خودمون یا خونه مامان خودم یا خونه مامان بابک .
این چند تا جا شده تمام دنیا و تفریح و گردش من . اینقدر خسته و افسرده شدم که حد و حساب نداره . اطرافیان هم که خوب چه انتظاری میشه ازشون داشت ؟ همه بهم میگن خوب یه کم پیاده روی کن !!!!
ولی هیچ کس نمیگه کجا با کی یا حتی پیشنهاد بده بگه بیا با هم بریم .
شوهر عزیزم که دیگه سنگ تموم میذاره واسم . امروز صبح خودم تک و تنها رفتم یه کم تو پارک گل محمدی راه رفتم ، کلی وقت بی هدف نشستم و بعدشم از بس حوصله ام سر رفته بود همین طور با ماشین یه کم تو خیابونا ول گشتم .
کم کم داره دلم به حال خودم می سوزه که هیچ کس دور و برم نیست . تازه شماها بهم میگین بی احساس !!!!! شما جای من بودین احساس واستون می موند ؟؟
خیلی شبا میرم خونه مامانم می خوابم . چون وقتی هم تو خونه باشم بابک اصلا انگار وجودم رو حس نمی کنه . بالش و پتوش رو بر می داره و میره کنار بخاری می خوابه . انگار نه انگار که اون بوده اینقدر ذوق و شوق بچه داشته اما حالا نمی گه یه موقع تو شبا اینقدر بیدار میشی و می خوابی و میری و میای و بعضی وقتا ناله می کنی اصلا چت هست ؟ اصلا آدمی یا نه ؟ یه چیزی که تو خونه تموم میشه باید هزار بار بگم تا به خودش زحمت بده بره تا سرکوچه بخره و بیاره . اما اگه بقیه یه چیزی ازش بخوان بی معطلی انجام میده .
اون وقت خیلیا دوست دارن متاهل بشن !!! دیونه این به خدا . مردا همه شون بی عاطفه ن .
برو بابا حوصله ندارم . امروز از صبح خونه بودیم . مریم ظهر خونه مادرشوهرش بود خونه مامان هم که بدون طه حوصله مون سر میره . ساعت 11 هم که من رفتم مثلا پیاده روی و ولگردی تو خیابون و بعدم مسجد و نماز و بعدم برگشتم خونه . دلم نمیخاست بیام خونه ولی گرسنه شده بودم . اومدم دیدم بابک خوابیده . یه کم املت درست کردم پا شد خورد و بعد هم فیلم و بعد هم خوابیدم و اونم اومد پای نت تا قبل از اومدن من و حالا هم رفت خونه مامانش پیچ آبگرمکن درست کنه .
از سه شنبه تا حالا سرکار نرفتم . به شدت از سرکار رفتن خسته شدم . دلم میخاست قسط و قرض نداشتم تا کلا بی خیال کار می شدم ولی افسوس که حالاحالاها باید مثل .... کار کنم . تازه غصه شش ماه استعلاجی زایمان که تو این مدت هیچ حقوق و مزایائی ندارم داره دیونم می کنه . نمی دونم این همه قسط رو چکار کنم ؟ بعد از شش ماه که از استعلاجی برگردم دو سوم حقوق این شش ماه رو کلا بهم میدن ولی بانک و طلبکار که شش ماه استعلاجی سرش نمیشه .
ای بابا این همه وقت نیومدم بنویسم حالا هم که اومدم فقط گله و شکایت . ببخشید تو رو خدا . ولی دیگه خیلی خسته شدم . کسی نیست بتونم باهاش حرف بزنم .
یکشنبه نوبت دکتر دارم . اصلا هم حال و حوصله آزمایش و سونو و هیچ چیز دیگه ای ندارم . دلم به حال این بچه می سوزه که میخاد گرفتار چه مادری بشه .
از زمستون متنفرم . هنوز چشماتو از خواب باز نکردی هوا تاریکه . اینقدر هوا سرده که جرات نمی کنی پاتو از خونه بذاری بیرون .
تمام لباسام واسم تنگ شدن دیگه هیچی ندارم ولی اینقدر سرده که حاضر به رفتن بازار نیستم . اگه تیپ و ریخت و قیافه ام رو ببینید باورتون نمیشه که منم . از بس شلخته و بی ریخت شدم .
ولش کن دیگه حال گله و شکایت هم ندارم . اگه تا خود صبح هم بنویسم مگه جز تحمل کار دیگه ای میشه کرد ؟ نه !!!
امروز صبح زنگ زدم به زهره که حالا که بابک باهام نمیاد اون بیاد بریم پیاده روی گفت با دوستام رفتم کوه صفه . یاد خودم افتادم و مجردیم و آزادیم و خوشگذرونیام . و بغض گلومو گرفت که به چه روزی افتادم .
کاش دورانای خوش زندگی آدم به این زودی تموم نمی شد .............




موضوع مطلب :
پنج شنبه 90 آذر 24 :: 10:47 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . خوبین ؟ می دونم الان خیلی دارین تعجب می کنین که دارم می نویسم ولی خیلی تعجب نکنین . چون دیشب خونه مامانم خوابیدم صبح هم اصلا حس سرکار رفتن نداشتم در نتیجه در کمال آرامش نرفتم !!! بعدم به مینا گفتم لپ تاپش رو واسم بذاره تا بتونم آپ کنم . الانم با وجود اینکه طه اینجاست ولی خوب نشستم دارم می نویسم . اصلا نمی دونم چی میخام بنویسم یا چقدر ولی فعلا شروع کردم به نوشتن .
این چند وقته از همه چی افتادم . خدا رو شکر نسبت به مامان و خواهرم ویار خیلی ناجور نداشتم هر چند بدون هیچ هم نبودم ولی مثل اونها هم خیلی اذیت نشدم ولی من علائم دیگه ای دارم .  با وجود اینکه تازه رفتم توی 4 ماه و اصلا نباید الان خیلی سنگین باشم یا نفس تنگی و اینا داشته باشم ولی انگار علائم من خیلی زودتر داره شروع میشه . از نظر وزنی تا 15 روز پیش فقط 2 کیلو اضافه وزن داشتم ولی نمی دونم چرا نفس تنگی دارم . دو قدم که راه میرم به هن هن میفتم . نفسم بند میاد . انگار نه انگار که من عین جن بو داده روزی 20 بار هی از پله ها با دو بالا و پائین می پریدم !!!!!!!
بعضی وقتا هم اتفاقات دیگه ای میفته که اذیتم می کنه ولی خوب به قول ملیحه بیخودی که بهشت زیر پای مادران نیست .......
ولی حالا بگم که اگه دستم به بهار و ملیحه و زهره برسه من می دونم و اینا .........
واسه من کنفرانس بی احساسی می گیرین نه ؟؟؟؟
خوب باشه . نوبت منم میشه ........
انشالا هر چه زودتر هم میشه .
یک کنفرانسی واستون بگیرم حال کنین .
4 دیماه نوبت بعدی دکترمه . احتمالا دوباره واسم سونو می نویسه ولی می ترسم برم . یعنی می دونم که سالم و صالح بودن بچه خیلی مهمتر از جنسیتشه و خدا بهترین رو واسه هر کس میخواد و هر چی صلاح بنده اش باشه همون رو انجام میده ولی با همه این احوال احساس می کنم ( خودتون بی احساسین !!!! ) اگه برم سونو و بگه بچه پسره دیگه تحمل بقیه بارداری واسم سخت تر میشه . اگرچه همیشه راضیم به رضای خدا ولی خوب دلمم میخاد بچه دختر باشه .
ولی با این حال توکل به خدا . راضیم به رضای خدا . بابک که همش میگه فقط سالم باشه جنسش مهم نیست . منم راضیم .........
خوب دیگه بیشتر از این نمی تونم بشینم و بنویسم .
منتظر نظراتتون هستم ........




موضوع مطلب :
شنبه 90 آذر 5 :: 5:7 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . آقا یه چیزی براتون بگم که چطور امروز مجبور شدم قضیه رو به کسی بگم که نمی خواستم حالا حالاها متوجه بشه چون می دونم به شدت از این بابت ناراحت میشه .
کی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دکتر اشرفی ........

من از روز چهارشنبه اون هفته که بابک واسم یکی از این چادر دانشجوئیها خریده که تقربا مدل چادر ملیه ولی جلوش بازه بسته نیست دارم در تمام مدت بیمارستان بودنم چادر سر می کنم و این در حالیه که قبلا تو محیط بیمارستان مانتو تنم بود و فقط تو راه رفت و برگشت چادر سر می کردم .
از چهارشنبه که چادر سر کردم اونائی که قضیه اون مرتیکه رو می دونستند حدس زدند به خاطر اونه از جمله دکتر اشرفی و اونائی که نمی دونستند بخصوص خانمها حدس زدند باردارم و ازم پرسیدند و بالاخره فهمیدند و ......

اما این چند روز از اتفاق هر روز دکتر منو دید و یه جورائی با نگاهش می خواست یه چیزی بهم بگه تا امروز صبح ........
امروز صبح باهاش کار داشتم رفتم بالا . چادر هم سرم بود . حرفم رو که زدم و رفتم یهو تو راه پله ها صدام کرد و گفت :

به نظر من بعد از این جریان چادر سر کردن تو ، تو رو مقصر جلوه میده سرت نکن . گفتم آقای دکتر قضیه این چادر هیچ ربطی به اون ماجرا نداره جریانش چیز دیگه است .
یهو سریش شد که چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ منو بگیر خدایا چی بگم بهش ؟؟؟؟؟ گفتم خوب خودتون متوجه میشید بعدا !!!!!!
گفت سریع بگو ببینم چیه ؟ هی من ، من من کردم که یهو با عصبانیت گفت : مگه نمیگم بگو کار دارم میخام برم ؟؟؟؟؟؟
خلاصه سرمو انداختم پائین و در نهایت استیصال و خیلی آروم گفتم : آقای دکتر جریان این چادر جریان بارداریه .........
ولی مردم تا گفتما .....
بعدش یهو گفت : اه !!! خوب به سلامتی و شروع کرد به رفتن و دوباره سر پله ها ایستاد و گفت : حالا چی چی رو میخای قایم کنی ؟؟؟؟!!!!!!!!
منم گفتم : خوب بالاخره دیگه ........

ولی اینقدر عصبانی بودم از اینکه مجبور شدم بگم که گریه ام گرفته بود دلم میخاست بابک رو بکشم . چراشو هم نمی دونم !!!!!!!!! ولی تا ظهر بابت این قضیه دمغ بودم .
حالا تو جلسه ها آبرو واسم نمیذاره . یعنی هیچی دیگه آبرو بی آبرو ..........

امشب تولد پسرخالمه زود باید برم بالا کمک خاله . نمازمو بخونم و برم . اینم از شانس ما . شب اول محرمی تولد دعوت شدیم . میخاستم برم روضه ها . می بینی زهره خانم چقدر خوش شانسی ؟؟؟؟

فعلا یا علی تا بعد ........




موضوع مطلب :
جمعه 90 آذر 4 :: 12:8 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . بذارید اول توضیح بدم بگم که بخدا دیر اومدنم از قصد نیست به جان خودم هیچ جوره نمی تونم فضای خونه رو به تنهائی تحمل کنم . ظهر تا بیایم خونه شده ساعت یه ربع به سه . تا بابک نهار بخوره و یه چرت بخوابیم شده 5 . بابک که ساعت چهار و نیم دوباره میره سرکار تا 11 و 12 شب . خوب من چطوری این همه وقت تنها بمونم خونه ؟؟؟؟؟
نه اینکه بترسما ولی از حال و هوای خونمون بدم میاد . باور کنید وقتی بابک میاد دنبالم یا سوار سرویس میشم که به سمت خونه حرکت کنم از همون جا حالت تهوع می گیرم . یه روزائی حتی نماز نخونده میرم خونه مامان اینا . حتی شامم رو هم میرم اونجا درست می کنم یا از غذای اونا واسه بابک میارم . واسه همین دیگه خیلی کم می رسم بیام آپ کنم .
الان هم که می بینید واسه اینه که بابک خان هنوز نیومدند منم اگرچه بسیار خوابم میاد ولی خوب گفتم بذار به بهانه آپ کردن خودم رو به زور بیدار نگه دارم .

خوب چه خبرا ؟؟؟ من چند تا خبر دارم البته چند تا که نه یکی دوتا :
اول اون همکارم بودا همون مرتیکه که حرف مفت زده بود ، وقتی حسابی ترسوندمش و حتی ابلاغ تغییر پستشم خورد توی لحظه آخر بخشیدمش . اول به خاطر خدا بعدشم به خاطر اینکه بچه ام بخشش رو یاد بگیره و بدونه لذتی که تو بخشش هست تو انتقام نیست . البته این وسط حرفهای بابک هم  خیلی موثر بود . این از این مساله .

دوم اینکه دیروز رفتم سونوگرافی نه یه بار بلکه دوبار . خیلی جای تعجبه که حساب کتاب سن و وزن این بچه با حساب کتاب خاله پری ما جور درنمیاد نمی دونم چطوریاست ؟؟
یکی از سونوها گفت 11 هفته و 1 روزته اون یکی گفت 10 هفته و 1 روزه !!!!!!!! هیچ کدوم هم با خاله پری ما که شروع آخرینش 22 شهریور بود نمی خونه . خلاصه که نمی دونم چطوریه . دکتره هم گیج شده بود .

دیروز اول رفتم بیمارستان فیض واسه سونو . یکی از دوستام اونجا مسئول مدارک پزشکیه واسم نوبت گرفته بود . وقتی دکتر داشت سونو می کرد مانیتور رو بهم نشون می داد . تصویر جنین کاملا مشخص بود . عصری خونه زهره اینا بودم داشتم واسش تعریف می کردم که وقتی دکتره بهم می گفت : " بچه ات " سالمه ، قلبش می زنه ، رشدش خوبه و ........ من فقط یه کلمه اش رو می شنیدم : " بچه ات "
خدایا یه روزی اصلا نمی تونستم تصور کنم که متاهل بشم و تشکیل خانواده بدم .........
فکر نمی کردم مادر بشم ............
و حالا بهم میگن : " بچه ات "

حس غریبیه . هر چند من کلا از احساس چیزی سر در نمیارم ولی خوب نمی دونم چرا یه احساساتی درم داره شکل می گیره . وقتی می شنوم " بچه ات " هم خوشم میاد هم باورم نمیشه !!!!!!
راستی شکلشم خیلی جالب بود سرش کاملا مشخص بود بعد که بردم پیش بچه های مدارک پزشکی بابک دم در ایستاده بود هی به سونو نگاه می کردند بعد به بابک نگاه می کردند بعد می گفتند اه اه اه سرش به باباش رفته کچله !!!!!!! کلی خندیدیم .

نمی دونم . توکل به خدا . خیلی دلم میخاد دختر باشه خیلی خیلی خیلی . یعنی اصولا با بچه پسرها البته غیر از طه خیلی رابطه خوبی ندارم . ولی خوب راضیم به رضای خدا . به قول همه سالم و صالح باشه هر چی باشه خدا رو شکر . بابک هم عاشق دختره ولی میگه هیچی نگو بذار خدا هر چی خواست بده . ما هم می گیم توکل به خدا .......

دیروز نوبت دکتر داشتم . ساعت 5 که رفتم زود رفتم تو . با بابام رفتم . اون بنده خدا هم که جای پارک گیرش نیومد مجبور شده بود بره یه جای خیلی دورتر تو ماشین بشینه . سونو رو که دید گفت ان تی واست انجام نداده . برو سونوگرافی دی انجام بده همین الان جوابش رو بیار . کلی وقت معطل سونوی دوباره شدیم با 35 هزار تومن هزینه سونو .
بعد که جواب رو بردم گفت نرماله مشکل نداره حالا برو آزمایشگاه آریا واسه آزمایش منگولیسمی و اینا ....... خلاصه کلی وقتم معطل آزمایشگاه شدیم با 30 هزار تومن هزینه .
دو قلم داروی تقویتی واسم نوشته که شده 14 هزار تومن . ویزیتشم که 11 هزار تومن . یعنی یه روز دکتر این نیم وجبی تقریبا 90 هزار تومن آب خورده .حالا خدا به بعدش رحم کنه . خلاصه این بابای بیچاره ما از ساعت چهار و نیم تا هشت شب معطل من بوده .
زهره هم گفت بیا با هم بریما ولی چون دفعه قبل اومده بود نخواستم مزاحمش بشم . هی هم میخاد بگه هوراااااااا منم حوصله ندارم هی بگم : زهرماااااااااااااااار .......

امشب دیگه از خونه مامان اینا رفتن خسته شده بودم ضمن اینکه مامان و بابا هم چون فردا تولد باباست میخاستند برند کاپشن بخرند . گفتم یه سر میرم خونه زهره اینا . نمازمو خوندم و رفتم .
واااااااااااااااااااااااااای که چقدر حرف زدیم . فکامون درد گرفته بود . زهره هم تا تونست چیز چپوند تو شکم من . میوه ، گز ، شیرینی ، انار ، بیسکوئیت ........ دیگه هر چی تو خونه داشتند ردیف کرده بود فقط روش نشده بود از همسایه ها چیزی قرض بگیره . تازه بنده خدا باباش هم حلیم بادمجون خیلی خوشمزه ای گرفته بودند موقع برگشتن یه کاسه حلیم بادمجون هم بم دادند آوردم . ولی خدائیش خیلی خوشمزه بود . دستشون درد نکنه چسبید ....

خوب اینم از اخبار جدید . فعلا هم دیگه خبر جدیدی نیست . امشب دیگه حس سر زدن به وبلاگ بقیه رو ندارم چون خیلی خوابم میاد . بابک هم همین حالا زنگ زد که داره میاد .
خوب پس فعلا یا علی ........




موضوع مطلب :
جمعه 90 آبان 20 :: 10:3 عصر ::  نویسنده : بهار


سلام . امان از دست این دزدای نامرد .
دیروز من نرفتم سرکار ولی از خونه هم نرفتم بیرون . طرفای ظهر بود اون خاله ام که چند تا خونه اون طرفتر ماست واسم یه کم کوکوسبزی آورد . بعداز ظهر که بابک رفت بیرون دیدم اون خاله بالا سری که صاحبخونه مونه اومد گفت بیا بریم یه جائی .
کلی اصرار کردم تا گفت کجا . من آشپزخونه ام رو ریخته بودم بیرون که تمیز کنم گفتم کار دارم گفت زود برمی گردیم . خلاصه به زور راهیم کرد بریم رستوران شب نشین .
خدائیش خیلی قشنگ بود سرویس دهیشم خوب بود یعنی همه چیزش خوب بود .
تو راه برگشتن مریم بهم زنگ زد و گفت واسه شب میخام پیتزا بگیرم می خوری ؟ گفتم نه شام خوردم .
ساعت 8 و نیم بود رسیدم خونه و ادامه آشپزخونه .
خاله اینا هم رفتند خونه مامانم . بعد که برگشتند مرضیه دخترخاله ام اومد پیش من که تنها بودم . سید ماشین خودش رو گذاشت جلو و بعد ماشین ما رو گذاشت پشت سرش و رفتند بالا .
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که من صدای روشن شدن ماشینمون رو شنیدم و بعد صدای پای خاله رو توی راه پله ها .
خیلی تعجب کردم که حالا که ماشین رو آوردند تو کجا میخوان برن ؟؟؟؟؟!!!!
یهو خاله زنگ زد و سوئیچ ماشین ما رو داد و گفت ما تا یه جائی میریم و برمی گردیم دوباره ماشین رو می ذاریم تو !!!!!!
مرضیه پرسید چیزی شده ؟ هی گفت نه . مرضی اصرار کرد من دیدم آروم یه چیزی به مرضی گفت که من یه مریم توش شنیدم و بعد بلند گفت میریم سوپری !!!!!!!!
به مرضی گفتم چی شده ؟؟؟
گفت هیچی !!!!!
گفتم مرضی بابای تو بیخودی بعد ماشین تو آوردن ماشین رو حرکت نمیده منم از حرفای مامانت یه مریم شنیدم بگو ببینم چی شده ؟؟؟
هی من من کرد و بعد گفت : خونه مریم اینا دزد اومده .......
واااااااااااااااااااااااای منو بگیر . خیلی ترسیدم . اونم مریم که اینقدر می ترسه . اونم تو این وضعیت که دارن خونه می سازن و کلی لنگ پولن ........
خلاصه پریدم زنگ زدم به بابام که گفت آره .......
مریم اینا هر شب تا ساعت 10 و 11 خونه مامانم اینان . دیشب هم مثل هر شب . وقتی می رسن در خونه می بینن در پائین بازه . عماد به مریم میگه : تو باز یادت رفته در رو ببندی ؟؟؟
مریمم میگه : من که جلوی روی خودت بستم .
عماد میره تو می بینه چراغ راه پله ها روشنه می رسه در خونه می بینه در خونه هم بازه و چراغهای خونه روشن !!!!!!!!
می فهمه یه خبرائیه . اول فکر می کنه هنوز داخلن یه کم تو راه پله ها داد می زنه که بیا بیرون و ......
به مریم اینا هم میگه برین بیرون از آپارتمان . الهی بمیرم که مریم و طه مثل بید چقدر ترسیدن و لرزیدن . بچه داشت سکته می کرد مامان می گفت کلی لرزیده .
خلاصه وقتی می بینن کسی تو نیست میرن تو و می بینن :
ای داد بیداددددددددددددد
تمام وسایل کمدها و کشوها و میزها وسط اتاقه و هر چی طلا و سکه و پول نقد بوده برده .
مریم یه چیزی حدود 40 میلیون طلا داشت . 800 هزار تومن پول نقد . چقدر بدلیجات . چقدر ساعت . کرمها ، ادکلنها ، لوازم آرایشی ، دوربین فیلمبرداری ، دوربین عکاسی ، 2تا گوشی ، ست ریش تراش عماد ،چند دست لباس نو ، چند تا از پارچه های مریم ، چند تا از کیفهاش و خیلی چیزای دیگه که هنوز معلوم نیست آهان یه تفنگ تزئینی که بالای ویترینشون بود . در ویترین رو هم باز کرده و چیزی پیدا نکرده .
خلاصه که یه دشت واقعی کرده بود و رفته بود . فقط جای شکرش باقیه که پرونده های دادگاه و وکالت عماد و دسته چکهاشو و اینا رو نبرده .
خلاصه که صحنه خیلی بدی بود . من منتظر شدم بابک اومد و بعد با هم رفتیم . مریم و طه خیلی هول کرده بودند . مامانم گریه می کرد همه پریشون بودند . خیلی خیلی خیلی بد بود .
این طلاها رو گذاشته بودند واسه خونه بفروشند ........
دیگه نمی دونم چی شده ولی خوب در پائین با کلید باز شده . توی این ساختمون هم فقط یه مستاجر دیگه هست که اونم از در توی خیابون رفت و آمد داره فقط مریم اینا از این در میرن و میان . خونه وسطی هم خالیه .
حالا خدا می دونه که کلید دست کی بوده . افسرای تجسس که اثر انگشت پیدا نکردند چون با دستکش بوده .
ولی خوب توکل به خدا . شاید مثل دزد کیف من گیر افتاد . فقط امیدوارم وقتی گیر بیفته که هنوز اموال دستش باشه والا گیر افتادنش بی فایده است .
دیشب من و بابک خونه مریم اینا خوابیدیم و با اجازتون الان اومدیم خونه .
دو روز خیلی بدی بود کاش دیگه هیچ وقت تکرار نشه ........
فقط دعا کنید اموالشون بهشون برگرده ........





موضوع مطلب :
پنج شنبه 90 آبان 19 :: 1:13 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . امروز پنجشنبه است و من سرکار نرفتم . بابک هم نرفته . ولی شاید باورتون نشه که از تو خونه نه تنها بیرون نرفتیم بلکه حتی یه کار مثبت و مفید هم انجام ندادیم . ساعت 11 تازه با اجازتون صبحانه میل فرمودیم و بعدشم دیگه علافی و نماز و نت و .........

اینکه اومدم بنویسم واسه اینه که تو دو تا کار بدجور موندم چه کنم :

1- قبل از ازدواجم یعنی سال 86 با مامان و بابام واسه مکه ثبت نام کردیم خوب اون موقع بابک نبود . حالا اسممون دراومده و مثل اون موقع دیگه نمی تونم بابک رو با خودم ببرم . از یه طرف دلم نمیخاد بی اون برم از یه طرف دلم واسه مکه پر می زنه از طرف دیگه اگه الان نرم بعد با کی و چه جوری و کی برم . و از یه طرف دیگه دلم میخاد بچه تو شکمم قبل از دنیا اومدن مشهد رفته مکه هم بره ولی ........
باور کنید خل شدم . نمی دونم رفتن درسته یا موندن .
البته می دونم که بابک دوست نداره بی اون برم ولی با دلم چه کنم ؟؟؟؟!!!!!!! اگه نرم نوبتم هی عقب می افته حالا حالاهام که دیگه ثبت نام نیست ......

2- اون همکاره بود که در موردش گفتم چرت و پرت گفته بود . دکتر اشرفی تصمیم گیری در موردش رو به من موکول کرد و منم گفتم با تذکر و اینا آدم نمیشه باید جابجا بشه ولی خوب نمی دونم حالا کار درستی کردم یا نه ؟ خیلی واسطه پیشم فرستادند خیلی . هر کدوم کلی باهام حرف زدند ولی خوب من کوتاه نیومدم . دیروز دکتر دم رفتن منو صدا کرد و گفت : با این پدر..... میخای چکار کنی ؟
گفتم : شما میخاید باش چکار کنید ؟ گفت اگه بیاد بگه ......... خوردم حل میشه ؟ گفتم نه !!!
گفت یعنی نمی بخشیش ؟ گفتم نه !! گفت خیلی خوب به حراست بگو بیاد ببینم چکار کنم ؟
بهش گفتم میخام موقت جابجا بشه محض تنبیه . گفت اگه جابجاش کردم میشه منشی تا وقتی هم من اینجام اون منشی باقی خواهد ماند !!!!!!!
ولی حالا که اومدم خونه و فکر می کنم و میخوام پیرو نهج البلاغه باشم می بینم حضرت گفتند در اوج قدرت ببخش . حالا مثه ..... موندم تو گل .

خلاصه اینکه این دو موضوع این چند روزه بدجور ذهنم رو مشغول کرده . صبح به حراست اس زدم که امروز که من نیستم دست نگه دارید تا شنبه . میخام برم به دکتر بگم تا لحظه آخر بهش بگن قراره جابجا بشه امیدش که از همه جا ناامید شد بعد من ببخشمش تا هم حالش جا بیاد هم من بخشیده باشمش ولی رحیمی میگه تو کاری نداشته باش و به همه بگو سپردم دست رحیمی .......
عجب جریانی شد این جریان ...........
نمی دونم ..........

یکی از دوستای صمیمیم از دوران دانشگاه کاشان که بعد از فارغ التحصیلی رفته بود انگلیس اومده تهران خونشون . بهش گفتم واسه عید غدیر بیاد اینجا . نمی دونم میاد یا نه ولی خیلی دلم میخاد بیاد . تو دوران عقدم که دیدمش دیگه ندیدمش . دلم خیلی تنگ شده واسش .

راستی پیشاپیش عید غدیر مبارک .........

یادتون نره در مورد هر دو موضوع نظراتتون رو بگید که بدجور گیر کردم شاید نظرات شما راهگشا باشه واسم .......






موضوع مطلب :
دوشنبه 90 آبان 16 :: 9:35 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . حال و احوالتون چطوره ؟ ما رو نمی بینید خوش می گذره ؟
تصمیم دارم امروز کوتاه بنویسم ولی دیگه نمی دونم میشه یا نه ؟؟

اول از همه عیدتون مبارک . امیدوارم که خدا به حق این عید قربان کمی هم از مقام تسلیم و رضای محض حضرت ابراهیم و اسماعیل رو به ما هم عطا کنه که حتی تصور چنین کاری ( قربانی کردن فرزندی که بعد از صد سال عمر نصیب شخصی شده ) هم غیرممکنه چه رسد به عملش .
خدایا ما رو هم تسلیم محض امر خودت و راضی به رضای خودت قرار بده . انشاالله .

خوب ...........
مدتها بود که زاینده رود اصفهان خشک بود و شهر از زیبائی و با صفائی دراومده بود . هر موقع از کنار یکی از پلها می گذشتیم فقط آه حسرت از نهادمون بلند می شد که : ای ...........یعنی میشه دوباره آب باز بشه و این شهر جون بگیره ؟؟؟؟؟؟؟؟
تا اینکه بالاخره حضرات عالیات اعلام فرمودند که 15 آبان آب رو باز می کنند .
امروز صبح با مامان اینا رفتیم پل خواجو ولی آب هنوز به اونجا نرسیده بود . بعد قرار شد بابا و بابک با یه ماشین برن غذا بگیرند و ما هم با ماشین ما بریم خونه .
تو راه برگشتن بابک زنگ زد و گفت که آب رسیده به پل فلزی و نمی دونی چه غلغله ایه و مردم دارن چکار می کنند !!!!!!
همون موقع قرار شد نهار رو که خوردیم بریم دم آب . بابک گفت بریم پل شهرستان که رسیدن آب رو به اونجا ببینیم خیلی هم تو ترافیک نمونیم .
جاتون خالی نهار خوردیم و راهی شدیم . رسیدیم دیدیم آب هنوز اونجا نرسیده بابک گفت بیاید پیاده بریم جلو ببینیم آب کجاست ؟؟؟؟؟؟
چشمتون روز بد نبینه که این یه کم شد دو تا پل اونطرفتر !!!!!!
رسیدیم پل خواجو و نشستیم . مینا و بابک رفتند دوچرخه بگیرند که بعد بابک زنگ زد که دوچرخه گیرمون نیومده پیاده رفتیم تا پل فردوسی تو هم با مامان تاکسی بگیرید بیاید تا بریم سی و سه پل !!!!!
من و مامان تاکسی گرفتیم توی راه اون دوتا رو هم سوار کردیم رفتیم 33 پل که دیدیم واویلااااااااااااااااااااااااا ...........
چه خبره از جمعیت ........
آب پشت سی و سه پل گیر کرده بود چون اونجا باید اینقدر جمع می شد و میومد بالا تا بتونه از روی پل رد بشه .
مردم هم که حسابی دلشون واسه آب تنگ شده بود نمی دونید که چه ذوق و شوقی داشتند .
واقعا که خدا رو شکر . ای کاش اینقدر بارون بیاد که دیگه نیازی به بستن آب نباشه هر چند که گفتند فقط 35 روز آب رو باز می گذارند .
خدا تو قرآن گفته که همه چیز رو از آب زنده نگه داشتیم . وقتی آب نیست حیات هم نیست .
هر وقت می خواستیم بریم بیرون می گفتیم بریم لب آب . ولی این مدت اصلا کسی دلش نمی خواست از کنار پلها بگذره چون یه دنیا غم و غصه می نشست تو دل آدم .

خلاصه دردسرتون ندم که ما ماشین رو کجا گذاشتیم و کجا رفتیم !!!!!!!!!
واسه برگشتن دوباره ماشین گرفتیم و تقریبا یک ربع تو راه بودیم تا به ماشین رسیدیم !!!!!
ولی خوب خوش گذشت .

این روزا کمتر حوصله پای نت نشستن دارم . بیشتر وقتا هم خونه نیستم . ولی حتما میام وبم رو چک می کنم .
بهرحال اگه کمتر میام شما به بزرگی خودتون ببخشید .
یا علی ........
در پناه حق .......




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 آبان 8 :: 8:56 عصر ::  نویسنده : بهار

 

سلام . حالتون چطوره بچه ها ؟ خوبین انشالا ؟
تو انتهای پست قبلی نوشتم که می خوام یه خبری بهتون بدم .
حالا اومدم که بگم :

من دارم مادر میشم ..........

نمی دونم چطوری و کی این اتفاق افتاده . اصلا هم الان منتظرش نبودیم ولی غافلگیر شدیم و البته الان هم دیگه شکایتی نداریم .
خواست خدا بوده و کی می تونه جلوی خواست خدا رو بگیره ؟؟؟
بنابراین با تمام نگرانیها و دلواپسیها و استرسهائی که دارم خدا رو شکر می کنم و همه اون نگرانیها رو به خودش می سپرم .

قبل از اینکه بریم مشهد چون می دونستم تاریخ خاله پری دقیقا مصادف با روزیه که ما می رسیم مشهد ( زهی خیال باطل نمی دونستیم که چه خبره !!!!!!! ) از چند روز قبل شروع کردم به خوردن قرص ضدبارداری که اونجا ضدحال نشه و این همه راه رفتم مشهد و بعد خاله پری بیاد و نتونم درست و حسابی زیارت و دعا کنم .
خلاصه ما قرص خوردیم تا 22 مهر که تاریخ برگشتمون بود . بعد دیگه نخوردم . حالا قرصها رو قطع کرده بودم و مهیا و آماده واسه پذیرائی از خاله پری که دیدیم خیــــــــــــــــــــــــــــــــــر!!!!!!!!!!!!
خبری نشد !!!!!!!
حالا جالب اینجا بود که همه علائمهاش هم بود : سردرد ، سرگیجه ، حالت تهوع و .........
ولی نمی شد .........
آسپیرین خوردم ، مامانم گل بابونه دم کرد هی به این در اون در زدم دیدم خیر .........
خبری نیست .
می دیدم خدایا چرا شبا کلافه ام ، خوابم نمی بره ، یه جوریم نمی دونستم چمه ولی یه جوری بودم .
تا اینکه به یکی از دوستام گفتم نمی دونم چرا نمیشه اعصابم خرده هر کار می کنم نمیشه که اون یهو هر هر خندید و گفت : به نظر من یه تست بارداری برو !!!!!!!!!
آقا منو بگیر ........
اصلا تو این عالما نبودم . فکرشم نمی کردم . یهو ترس افتاد به جونم . نکنه ...........؟؟؟!!!
پنجشنبه عصر خونه مامانم بودم اول با مامان رفتیم آرایشگاه بعد هم با هم رفتیم دم داروخونه و یه بی بی چک گرفتم و تست کردم دیدم ای واااااااااااااااای مثبت شد ......
بازم اطمینان نکردم . دیروز رفتم آزمایش خون و امروز زهره رفت جوابش رو گرفت و ...............

تستم مثبت بود ........

آخی فکرشو بکنید اون موقعها که می رفتیم حرم بچه هم بوده زیارت امام رضا رفته . آخی ........

نمی دونم بگم خوشحالم یا ناراحت ؟ اطرافیانم همه خیلی ذوق کردند . خودمم نه اینکه بچه دوست نداشته باشم که همین الان واسه طه می میرم .
ولی نگرانم .
نگران دوران بارداری و بدی حال و کار زیادم تو بیمارستان و آدمای هرزه ای مثل همکارای درآمد که منتظر یه آتو از آدمند .
نگران زایمان .
نگرانی بعدش که کجا بذارمش و به کی بسپرمش ........
و مهمتر و اصلی تر از همه اینکه :
اصلا من می تونم یه مادر خوب باشم ؟ اونی که خدا از یه مادر انتظار داره ؟ اونی که فردای قیامت شرمنده خدا و ائمه نشه ؟؟؟؟؟؟؟
نمی دونم . فقط دعا کنید بتونم .
اینکه آدم باردار بشه و زایمان کنه مهم نیست اینکه بچه رو چطور تربیت کنه مهمه .
بهرحال از همه تون التماس دعای بسیار دارم که دعا کنید حالا که این بچه اومده اقلا سالم و صالح باشه .
خوش صورت و خوش سیرت ........
و دعا کنید من مادر خوبی براش باشم .
و در آخر آرزو می کنم برای تمام کسانی که دلشون بچه می خواد خدا یچه های سالم و صالح نصیبشون کنه .
در پناه حق ..........
یا علی .........

 




موضوع مطلب :
جمعه 90 آبان 6 :: 9:40 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . خوب هستید ؟ این اولین جمعه ایه که من فرصت کردم این موقع روز بنویسم . چون بابک داره موتورش رو درست می کنه منم وقت کردم بنویسم ضمن اینکه صبح هم ساعت 8:30 بیدار شدیم . ببینید دیگه اند شاهکار بودیم امروز .
البته علت داره . ظهر خونه مامان بابک دعوتیم . بعداز ظهر هم تولد طاهاست هم اینکه باید بریم خونه خاله اینها که از مشهد برگشتند . بابک هم که می خواسته موتورش رو درست کنه بعد هم که النظافه من الایمان است  در نتیجه برنامه کاملا ام پی تری می باشد .
به همین علت مجبور گردیدیم هم زود بیدار شیم هم برنامه هامون رو راست و ریس کنیم .


خوب نوشتم ادامه ماجرا .........
این یک هفته تو بیمارستان جو خیلی سنگینی تو ساختمان ما برقراره . من که رسما دیگه با مینا حتی سلام و علیک هم نمی کنم با خواهرش هم تا حد خیلی زیادی سرسنگینم . مژگان هم که یه آدم بسیار تودار و قرص و همه جانبه محافظه کاره اصلا خودش رو دخیل این جریان نکرده یعنی از طرف من همه چیز رو می دونه ولی مینا و مرجان هیچی بهش نگفتند اون هم خودش هیچی بروز نداده و یعنی که هیچی نمی دونه ولی من با اون هم مثل قبل ارتباط ندارم .
البته از این بابت خیلی خوشحالم چون همکار هیچ وقت واسه آدم دوست صمیمی نمیشه بخصوص تو اصفهان که به زیرآب زنی و نامردی مشهورند .
توی درآمد هم اصلا نرفتم و از اونا هم به جز مسئولشون که باهاش مشکلی ندارم هیچ کدوم تو اتاق من نیومدند .
همدیگه رو گاهی می بینیم ولی سلام و  علیک و .......... نه !!!
تقریبا به هر کسی که فکر می کردند شاید بتونه روی من نفوذی داشته باشه رو انداختند که منو از خر شیطون پیاده کنند و همه چی تموم شه و جالب تر از همه اینکه چه جریان مسخره ای سر هم کردند :


پیش هر کس خواستند رو بزنند بهش گفتند دو تا از همراه بیمارها داشتند پشت سر این خانم حرف می زدند که مانتوش تنگه ما شنیدیم نزدیک بوده باهاشون درگیر بشیم به مینا پیغام دادیم برو بهش بگو مانتوش تنگه !!!!!!!!!!
حال می کنید جریان رو چطور پیچوندند ؟؟
منم هر کس پادرمیونی کرد کل ماجرا رو بهش گفتم و بعد که می شنیدند می گفتند خیلی خوب کاری کردی حالشونو گرفتی پس پیگیری کن دیگه از این غلطا نکنند !!!!!!!
خلاصه که این کش و قوس همچنان پابرجاست .
پریروز کار داشتم رفتم پیش دکتر . در مورد منشیها بحث شد گفت به نظرت کدوم یکی بهترن بیاریم جای این مرتیکه ؟
بهش گفتم میخاین منشیش کنین که این همه زن و دختر تو دست و بالش باشند ؟ ضمن اینکه باید زیر دست منم کار کنه ؟؟؟
گفت باید برای بعضیا زمینه فراهم کرد تا اگه بدترند خودشون رو نشون بدن !!!!!! میخام منشیش کنم یه کم بدوه قدر عافیت رو بدونه !!!!!!1
حراست هم که بهش گفته دیگه حق نداره بره مسجد .
خلاصه که هی واسه من پیغام میدن که واسه خودتم بد میشه حرف درمیارن فلان میشه ......
منم گفتم پرونده حراستی من سفیدتر از این حرفاست که با حرف دیگران خراب بشه هر طور میخاد بشه بشه تا آخر پاش وایسادم .
خلاصه که اینم از این جریان . حالا تا ببینیم چه شود و به کجا ختم گردد .


درآمدیای ما به چنین چیزی خیلی نیاز داشتند چون خیلی دیگه وقیح و کثیف شده بودند و از هیچ چیزی پروا نداشتند ولی حالا حسابی سرسنگین شدند .
دکتر اون روز می گفت : انگار خیلی جمعشون از هم پاشیده شده ؟ گفتم بله خیلی .
دیگه صدای قهقهه هاشون تو سالن نمی پیچه . خنده های بلند جلف آزاردهنده شون رو کسی نمی شنوه . خیلی خوب شد خیلی .
باورشون نمی شد چنین بلائی سرشون بیاد ولی اومد .
میگن چوب خدا بی صداست اگه بزنه بی دواست . مطمئنم این اتفاق خواست خدا بود تا اینا به جزای اعمال زشتشون برسند .
ممکنه یکی دو نفر هم که لیاقت زیادی دارند و حالا تو سمت منشی یا خدمه دارن کار می کنند به لطف این جریان ارتقای سمت پیدا کنند که هیچ دعائی بی نتیجه نخواهد ماند ........

شاید در آینده ای نزدیک یه خبری بهتون بدم  ولی الان نه . خبری که شاید واستون خوشحال کننده باشه .
پس فعلا تا بعد .......




موضوع مطلب :
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >