درددل آخرین مطالب آرشیو وبلاگ
پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ
جمعه 90 دی 9 :: 11:29 صبح :: نویسنده : بهار
سلام . می دونم پست قبلیم همش نق و غر بود چون حالم خوب نبود . ولی امروز میخام یه شعر قشنگ براتون بذارم که یکی از همکارام دیروز واسم ایمیل کرده . خیلی قشنگه واسه همینم میذارم شما هم بخونید . گوشه ای از مناجات موسی و شبان خدا از هرچه پنداری جدا باشد
خدا هرگز نمی خواهد خدا باشد
نمی خواهد خدا بازیچه ی دست شما باشد
که او هرگز نمی خواهد چنین آیینه ی وحشت نما باشد
هراس از وی ندارم من
هراسی زین اندیشه ها در پی ندارم من
خدایا بیم از آن دارم
مبادا رهگذاری را بیازارم
نه جنگی با کسی دارم نه کس با من
بگو موسی بگو موسی پریشانتر تویی یا من؟
نه از افسانه می ترسم نه ازشیطان
نه از کفر و نه از ایمان
نه از دوزخ نه از حرمان
نه از فردا نه از مردن
نه از پیمانه می خوردن
خدا را می شناسم از شما بهتر
شما را از خدا بهتر
خدا را می شناسم من قشنگ بود ؟ من که خیلی دوست داشتم امیدوارم شما هم خوشتون اومده باشه ..............
موضوع مطلب : جمعه 90 دی 2 :: 5:10 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . خیلی خیلی خیلی حوصله ام سر رفته . باورم نمی شد دوران بارداری اینقدر آزاردهنده باشه . از حس و حال و حوصله و شوق و اشتیاق افتادم . دیگه حالم داره از این دیوارهای دور و برم بهم می خوره . یا سرکار یا خونه خودمون یا خونه مامان خودم یا خونه مامان بابک . موضوع مطلب : پنج شنبه 90 آذر 24 :: 10:47 صبح :: نویسنده : بهار
سلام . خوبین ؟ می دونم الان خیلی دارین تعجب می کنین که دارم می نویسم ولی خیلی تعجب نکنین . چون دیشب خونه مامانم خوابیدم صبح هم اصلا حس سرکار رفتن نداشتم در نتیجه در کمال آرامش نرفتم !!! بعدم به مینا گفتم لپ تاپش رو واسم بذاره تا بتونم آپ کنم . الانم با وجود اینکه طه اینجاست ولی خوب نشستم دارم می نویسم . اصلا نمی دونم چی میخام بنویسم یا چقدر ولی فعلا شروع کردم به نوشتن . موضوع مطلب : شنبه 90 آذر 5 :: 5:7 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . آقا یه چیزی براتون بگم که چطور امروز مجبور شدم قضیه رو به کسی بگم که نمی خواستم حالا حالاها متوجه بشه چون می دونم به شدت از این بابت ناراحت میشه . من از روز چهارشنبه اون هفته که بابک واسم یکی از این چادر دانشجوئیها خریده که تقربا مدل چادر ملیه ولی جلوش بازه بسته نیست دارم در تمام مدت بیمارستان بودنم چادر سر می کنم و این در حالیه که قبلا تو محیط بیمارستان مانتو تنم بود و فقط تو راه رفت و برگشت چادر سر می کردم . اما این چند روز از اتفاق هر روز دکتر منو دید و یه جورائی با نگاهش می خواست یه چیزی بهم بگه تا امروز صبح ........ به نظر من بعد از این جریان چادر سر کردن تو ، تو رو مقصر جلوه میده سرت نکن . گفتم آقای دکتر قضیه این چادر هیچ ربطی به اون ماجرا نداره جریانش چیز دیگه است . ولی اینقدر عصبانی بودم از اینکه مجبور شدم بگم که گریه ام گرفته بود دلم میخاست بابک رو بکشم . چراشو هم نمی دونم !!!!!!!!! ولی تا ظهر بابت این قضیه دمغ بودم . امشب تولد پسرخالمه زود باید برم بالا کمک خاله . نمازمو بخونم و برم . اینم از شانس ما . شب اول محرمی تولد دعوت شدیم . میخاستم برم روضه ها . می بینی زهره خانم چقدر خوش شانسی ؟؟؟؟ فعلا یا علی تا بعد ........ موضوع مطلب : جمعه 90 آذر 4 :: 12:8 صبح :: نویسنده : بهار
سلام . بذارید اول توضیح بدم بگم که بخدا دیر اومدنم از قصد نیست به جان خودم هیچ جوره نمی تونم فضای خونه رو به تنهائی تحمل کنم . ظهر تا بیایم خونه شده ساعت یه ربع به سه . تا بابک نهار بخوره و یه چرت بخوابیم شده 5 . بابک که ساعت چهار و نیم دوباره میره سرکار تا 11 و 12 شب . خوب من چطوری این همه وقت تنها بمونم خونه ؟؟؟؟؟ خوب چه خبرا ؟؟؟ من چند تا خبر دارم البته چند تا که نه یکی دوتا : دوم اینکه دیروز رفتم سونوگرافی نه یه بار بلکه دوبار . خیلی جای تعجبه که حساب کتاب سن و وزن این بچه با حساب کتاب خاله پری ما جور درنمیاد نمی دونم چطوریاست ؟؟ دیروز اول رفتم بیمارستان فیض واسه سونو . یکی از دوستام اونجا مسئول مدارک پزشکیه واسم نوبت گرفته بود . وقتی دکتر داشت سونو می کرد مانیتور رو بهم نشون می داد . تصویر جنین کاملا مشخص بود . عصری خونه زهره اینا بودم داشتم واسش تعریف می کردم که وقتی دکتره بهم می گفت : " بچه ات " سالمه ، قلبش می زنه ، رشدش خوبه و ........ من فقط یه کلمه اش رو می شنیدم : " بچه ات " حس غریبیه . هر چند من کلا از احساس چیزی سر در نمیارم ولی خوب نمی دونم چرا یه احساساتی درم داره شکل می گیره . وقتی می شنوم " بچه ات " هم خوشم میاد هم باورم نمیشه !!!!!! نمی دونم . توکل به خدا . خیلی دلم میخاد دختر باشه خیلی خیلی خیلی . یعنی اصولا با بچه پسرها البته غیر از طه خیلی رابطه خوبی ندارم . ولی خوب راضیم به رضای خدا . به قول همه سالم و صالح باشه هر چی باشه خدا رو شکر . بابک هم عاشق دختره ولی میگه هیچی نگو بذار خدا هر چی خواست بده . ما هم می گیم توکل به خدا ....... دیروز نوبت دکتر داشتم . ساعت 5 که رفتم زود رفتم تو . با بابام رفتم . اون بنده خدا هم که جای پارک گیرش نیومد مجبور شده بود بره یه جای خیلی دورتر تو ماشین بشینه . سونو رو که دید گفت ان تی واست انجام نداده . برو سونوگرافی دی انجام بده همین الان جوابش رو بیار . کلی وقت معطل سونوی دوباره شدیم با 35 هزار تومن هزینه سونو . امشب دیگه از خونه مامان اینا رفتن خسته شده بودم ضمن اینکه مامان و بابا هم چون فردا تولد باباست میخاستند برند کاپشن بخرند . گفتم یه سر میرم خونه زهره اینا . نمازمو خوندم و رفتم . خوب اینم از اخبار جدید . فعلا هم دیگه خبر جدیدی نیست . امشب دیگه حس سر زدن به وبلاگ بقیه رو ندارم چون خیلی خوابم میاد . بابک هم همین حالا زنگ زد که داره میاد . موضوع مطلب : جمعه 90 آبان 20 :: 10:3 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . امان از دست این دزدای نامرد . موضوع مطلب : پنج شنبه 90 آبان 19 :: 1:13 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . امروز پنجشنبه است و من سرکار نرفتم . بابک هم نرفته . ولی شاید باورتون نشه که از تو خونه نه تنها بیرون نرفتیم بلکه حتی یه کار مثبت و مفید هم انجام ندادیم . ساعت 11 تازه با اجازتون صبحانه میل فرمودیم و بعدشم دیگه علافی و نماز و نت و ......... اینکه اومدم بنویسم واسه اینه که تو دو تا کار بدجور موندم چه کنم : 1- قبل از ازدواجم یعنی سال 86 با مامان و بابام واسه مکه ثبت نام کردیم خوب اون موقع بابک نبود . حالا اسممون دراومده و مثل اون موقع دیگه نمی تونم بابک رو با خودم ببرم . از یه طرف دلم نمیخاد بی اون برم از یه طرف دلم واسه مکه پر می زنه از طرف دیگه اگه الان نرم بعد با کی و چه جوری و کی برم . و از یه طرف دیگه دلم میخاد بچه تو شکمم قبل از دنیا اومدن مشهد رفته مکه هم بره ولی ........ 2- اون همکاره بود که در موردش گفتم چرت و پرت گفته بود . دکتر اشرفی تصمیم گیری در موردش رو به من موکول کرد و منم گفتم با تذکر و اینا آدم نمیشه باید جابجا بشه ولی خوب نمی دونم حالا کار درستی کردم یا نه ؟ خیلی واسطه پیشم فرستادند خیلی . هر کدوم کلی باهام حرف زدند ولی خوب من کوتاه نیومدم . دیروز دکتر دم رفتن منو صدا کرد و گفت : با این پدر..... میخای چکار کنی ؟ خلاصه اینکه این دو موضوع این چند روزه بدجور ذهنم رو مشغول کرده . صبح به حراست اس زدم که امروز که من نیستم دست نگه دارید تا شنبه . میخام برم به دکتر بگم تا لحظه آخر بهش بگن قراره جابجا بشه امیدش که از همه جا ناامید شد بعد من ببخشمش تا هم حالش جا بیاد هم من بخشیده باشمش ولی رحیمی میگه تو کاری نداشته باش و به همه بگو سپردم دست رحیمی ....... یکی از دوستای صمیمیم از دوران دانشگاه کاشان که بعد از فارغ التحصیلی رفته بود انگلیس اومده تهران خونشون . بهش گفتم واسه عید غدیر بیاد اینجا . نمی دونم میاد یا نه ولی خیلی دلم میخاد بیاد . تو دوران عقدم که دیدمش دیگه ندیدمش . دلم خیلی تنگ شده واسش . راستی پیشاپیش عید غدیر مبارک ......... یادتون نره در مورد هر دو موضوع نظراتتون رو بگید که بدجور گیر کردم شاید نظرات شما راهگشا باشه واسم ....... موضوع مطلب : دوشنبه 90 آبان 16 :: 9:35 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . حال و احوالتون چطوره ؟ ما رو نمی بینید خوش می گذره ؟ موضوع مطلب : یکشنبه 90 آبان 8 :: 8:56 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . حالتون چطوره بچه ها ؟ خوبین انشالا ؟ من دارم مادر میشم .......... نمی دونم چطوری و کی این اتفاق افتاده . اصلا هم الان منتظرش نبودیم ولی غافلگیر شدیم و البته الان هم دیگه شکایتی نداریم . قبل از اینکه بریم مشهد چون می دونستم تاریخ خاله پری دقیقا مصادف با روزیه که ما می رسیم مشهد ( زهی خیال باطل نمی دونستیم که چه خبره !!!!!!! ) از چند روز قبل شروع کردم به خوردن قرص ضدبارداری که اونجا ضدحال نشه و این همه راه رفتم مشهد و بعد خاله پری بیاد و نتونم درست و حسابی زیارت و دعا کنم . تستم مثبت بود ........ آخی فکرشو بکنید اون موقعها که می رفتیم حرم بچه هم بوده زیارت امام رضا رفته . آخی ........ نمی دونم بگم خوشحالم یا ناراحت ؟ اطرافیانم همه خیلی ذوق کردند . خودمم نه اینکه بچه دوست نداشته باشم که همین الان واسه طه می میرم .
موضوع مطلب : جمعه 90 آبان 6 :: 9:40 صبح :: نویسنده : بهار
سلام . خوب هستید ؟ این اولین جمعه ایه که من فرصت کردم این موقع روز بنویسم . چون بابک داره موتورش رو درست می کنه منم وقت کردم بنویسم ضمن اینکه صبح هم ساعت 8:30 بیدار شدیم . ببینید دیگه اند شاهکار بودیم امروز .
شاید در آینده ای نزدیک یه خبری بهتون بدم ولی الان نه . خبری که شاید واستون خوشحال کننده باشه . موضوع مطلب : |
||