درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 1
  • بازدید دیروز: 20
  • کل بازدیدها: 203006



یکشنبه 88 آبان 3 :: 2:29 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . احوال شما ؟
خیلی وقته نبودم نه ؟!!
آره . واقعا دلم واسه یه نوشتن درست و حسابی به شدت تنگ شده !!!!!!!
خدا به داد پست این دفعه برسه .

هنوز هم کامپیوتر ندارم . خونه مریم اینهام و فقط به خاطر آپ کردن بهشون افتخار دادم !!!!!!!
البته عماد همین الان رفت کامپیوتر رو آورد ولی هنوز وصلش نکردم ببینم به قول کاشونیا : چه بش شده !!!
امروز صبح رحیمی اومد بایگانی ، خبردار شدم مهندس حریرچیان از اساتید جانباز دانشگاهمون که مدتها در اثر شیمیائی شدن از بیماری سرطان رنج می برد و خیلی مرد خوب و با اخلاقی هم بود ( بخصوص به ما بچه های بسیج خیلی کمک و راهنمائی می کرد ) شهید شده و امروز تو مسجد دانشگاه واسش مراسم سوم گرفته بودند . می دونستم منصوره خیلی مهندس رو دوست داشت بهش اس زدم اینطوری شده با حال بسیار گرفته ای بم زنگ زد و خواست که ببینم بقیه مراسماش کیه ؟
می گفت می خواستم برم دیدنش حالا باید برم سر مزارش !!!!!!!
البته بگم ما یک سالی بود که مرتب دنبال یه فرصت مناسب می گشتیم بتونیم بریم دیدن یه سری از استادامون ولی خوب برنامه هامون به هم نمی خورد واسه همین جور نشد .
رفتن بعضیا پر از غم و اندوهه واسه دیگران . مهندس هم از اون دسته آدما بود . تو قطعه جانبازان گلزار شهدا دفنش کردند . روحش شاد .

من و شمسی و مینا تصمیم گرفتیم بریم مراسم . با ماشین خودم رفتیم .اما کلی معطل دو تا پسر کرجی شدیم که واسه گرفتن نامه جانبازی پدر یه کدومشون اومده بودند بایگانی . وای که چه تیپ و قیافه هائی داشتند . ابروها نخ ، موها فشن ، خلاصه دیگه !!!!!!!!!
وقتی رفتیم مراسم مهندس فقط به این فکر می کردم که خدایا چطور میشه  که یکی عین مهندس میشه یکی عین این دو تا پسر ؟!!!!!!!
ای بابا بهتره هیچی نگم .............
رفتیم مراسم .........
چقدر پلاکارد و پیام تسلیت و عکس و ...........
خیلی شلوغ بود . دکتر اشرفی انگار از رفقای نزدیک مهندس بوده و البته همسایشون . واسه همین خیلی ناراحت بود . تو دانشگاه هم تو محل صاحبین عزا ایستاده بود .
راستی آقای منصوری رو هم به عنوان مداح دعوت کرده بودند .
بعدشم برگشتیم .........

من امروز کلاس ایروبیک داشتم . بعد 2 هفته رفتم کلاس . دارم از بدن درد می میرم . خود مربیمون می گفت در اثر تمرینائی که امروز دارم بهتون میدم خودم 2 روز تو خونه خوابیدم ! حالا دیگه خدا باید به داد ما برسه !!!!!!!!!
همه اینا به کنار مدتیه یه مشکلی پیدا کردم که اولش خیلی سعی کردم نسبت بهش بی اهمیت بشم ولی کم کم داره جدی میشه !!!!!!!!
تو ترم تحصیلی قبل مریم یکی چند بار اومد خونه گفت : چک پول 50 هزار تومنیم نیست !!!!!!!
صبح می رفت دانشگاه ، عصر که برمی گشت می گفت نیست !!!!

خیلی بررسی می کردیم ببینیم چیه ؟ حتی مامان بهش می گفت تو دانشگاه یه خورده حواستو جمع کن ببین به کسی شک نداری ؟
ولی نه مریم می گفت کیف من تمام وقت پیشمه !!!!!!!
تا اینکه تقریبا اوضاع مساعد شد .
یه بار وقتی با مامان اینا داشتیم از باغ رضوان بر می گشتیم ، علی پیاده شد بنزین واسم بزنه من اومدم از تو کیفم اسکناس 5 هزاری بردارم ، تا دست بردم طرفش دیدم نیست !!!!!!!!!!!!!
کیفمو زیر و رو کردم پیدا نشد ، بی خیالش شدم گفتم شاید اشتباه کردم تا چند روز بعد ........
این قضیه مدام تکرار میشد که مرتب از تعداد اسکناسای 5 هزاری من کم می شد .
حتی .............
وقتی رفتم سر قلکم که مطمئن بودم یه چیزی حدود 100 هزار تومن باید توش باشه ،‏در کمال شاخ درآوردگی 11 هزار تومن ناقابل توش بود بدون اینکه حتی در اون قلک باز شده باشه !!!!!!!!!!!!

بازم تحمل کردم هیچی نگفتم . ولی بعد که پشت سر هم تکرار شد به مامان گفتم .
بیچاره خشکش زده بود . می گفت منم تو خونه قبلی بارها و بارها مواد غذائی گم می کردم ولی هیچ کس باورش نمی شد !!!!!!!!!!

من آدم خرافاتی ای نیستم ولی خوب شما جای من !!!!!!!
چی به ذهنتون میاد جز از ما بهترون ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چند وقتی دیگه اصلا اسکناس 5 هزاری تو کیفم نذاشتم . بعد گیر داده شد به 2 هزاری . دوباره بی خیال شدم . دیگه اصلا به مقدار پولای تو کیفم توجه نمی کردم علیرغم اینکه به وضوح می دونستم پولام کم میشه تا امروز ..........

امروز صبح رفتم از عابر بانک بیمارستان ، 200 هزار تومن گرفتم تا بدم بابا واسه قسطای ماشین .
3 تا چک پول 50 هزاری بود و بقیش پول نقد 2 و 5 هزاری .

گذاشتم تو کیفم و رفتم سر کار . کیفم از خودم جدا نبود . تازه کنار اون پولا یه نیم سکه هم بود !!!!!!
یعنی اگه کسی قرار بود بره سر کیف باید اول اونو بر می داشت!!
ولی حالا که اومدم خونه پولا رو بدم بابا یه چک پولا نیست !!!!!!!!!!
باور کن اعصابم حسابی ریخته به هم . پولا به جهنم ولی یه جورائی داره فکرم مشغول میشه که اینجا چه خبره ؟؟؟؟؟؟؟؟
یکی به من بگه چه اتفاقی داره میفته ؟!!!! باور کن کم کم دارم می ترسم .

نمی گم به جن و این چیزا اعتقاد خاصی دارم ولی خوب آخه یکی بگه :
اگه کار جن نیست پس کار کی می تونه باشه خدااااااااااااااااااااااااااااا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اصلا از فکرش در نمیام !!!!!!!
خدایا خودت بگو داره چه اتفاقی میفته دور و بر من ؟!!!!!!!!!
چی بگم ؟ اصلا تمرکز نوشتن ندارم .
خاطرات مشهد رو هم ننوشتم . یعنی خوب هم عکسها رو کامل ندارم ، هم دفتر خاطرات پیش زهره است ، هم اینکه خوب کامپیوتر نداشتم و البته مطمئن هم نیستم که داشته باشم .

ولی عجالتا بگم که خیلی خوش گذشت . جای همگی خالی بود . خیلی عالی بود . بخصوص اینکه هتل نزدیک حرم بود دیگه خیلی از نگرانیهای سالهای قبل واسه حرم رفتن وجود نداشت . راحت می رفتیم و می اومدیم .
هتل ، غذا ، حرم ، زیارت ، سیاحت ، بازار ، خرید ، همه چی عالی بود . خیلی خوش گذشت . اگه من بخوام بنویسم احتمالا یه کتاب می شه پس بهتره بذارم زهره بنویسه که خیلی مختصرتر می نویسه بعد آدرسش رو بذارم برید بخونید .

فعلا تو این فکرم که واسه تولد امام رضا ( ع ) مضطر رو به روزش کنم . البته اگه فرصت کنم با توجه به اینکه جمعه هم عقد علی رو در پیش داریم !!!!!!!!!
باید تو این چند شب روش کار کنم و شب ولادت بفرستمش تو نت . اگه خدا کمک کنه میشه . تازه یه آهنگ بسیار زیبا از روی گوشی مینا ریختم رو گوشیم در مورد مشهد و امام رضا ( ع ) که هر بار گوشش میدم تنم می لرزه میخوام اونو بذارم واسه مضطر .

خیلی قشنگه آهنگش البته به نظر من . شاید خیلیها نپسندند .
خوب فعلا دیگه حس و حال نوشتن ندارم . طاها دیونم کرد واسه همین چند خط . خیلی شیطون شده ماشالا .
ااااااااااااااه !!!!!!! راستی چهارشنبه تولد طاهاست .
به همین زودی یه سال شد .....................
یادمه پارسالم تو همین موقعها بود که مشهد بودم با شمسی . وقتی می خواستم برم مریم روزای آخر بارداریش بود هی می گفت یهو میری بچم میادا !!!!!!!!!
تو فرودگاه سرمو گذاشتم رو شکمش گفتم :
خاله نکنه تا قبل از برگشتن من بیایا !!!!!!!!!!!!!
بچه حرف گوش کنی بود یه هفته بعد از برگشتنم اومد .
حالا می بینم که چقدر زود یه سال تموم شد خدایا !!!!!!!!!
ولی خوب اشکال نداره . بذار بگذره تند هم بگذره تا زود تموم شه . موندن تو این دنیا چه دردی رو از کسی دوا می کنه ؟؟؟؟؟؟
این دفعه دل کندن از حرم و امام رضا خیلی سخت تر از همیشه بود . صبح روز جمعه بعد از نماز صبح رفتیم حرم . وقتی روبروی ضریح ایستاده بودم نمی دونستم باید چکار کنم ؟ توان دل کندن نداشتم .
من به چشم خویشتن  دیدم که جانم می رود .........

جالب اینجا بود که شب قبلش به زهره دلداری می دادم که اشکال نداره . غصه نخور که  می خوایم بریم !!!!!!!!!!
خوبیش به اینه که دل می کنیم و می ریم تا علاقه و ذوق واسه برگشتن داشته باشیم !!!!!!!!!!
ولی صبح جمعه دیگه نمی تونستم خودمو با این حرفا قانع کنم !!!!!!!
خیلی سختم بود . احساس می کردم این دل کندن از جون دادن واسم سخت تره . ولی چاره ای نبود . به شدت التماس کردم که خیلی زود دوباره دعوتم کنند ولی خوب مگه به حرف منه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ای بابا .........
خوب دیگه طاها دوباره داره میاد ............
بهتره من برم تا اون نیومده ............
فعلا در پناه حق ........
بای ..........


 




موضوع مطلب :
یکشنبه 88 مهر 19 :: 2:15 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام دوستان گرامی . بله باید خدمتتون عرض کنم علت اینکه این موقع روز تو خونه هستم و دارم می نویسم اینه که :
وااااااااااااااااااای سرما خوردم . خدا بگم این طاها و مامانش رو چکار کنه که اومدن ما رو سرما دادند و رفتند . هر چی میگم خاله تو سرما خوردی نیا پیش من مگه به خرجش میره ؟؟؟؟ تازه مثل همیشه که عادت داره میاد دهنش رو باز می کنه جلوی لب تو تا توی دهنش رو ببوسی همش میاد همین کار رو می کنه  . همه چیز این بچه که غیر بقیه است نوع بوس دادنش هم همین طوریه !!!!!!!!
اینقدر اومد این کار رو کرد تا منم مبتلا شدم . امروزم به همین خاطر سرکار نرفتم . حالم اصلا خوش نیست .
تازه امشب بله برون آقا داداشمونم هست . به قول مرضیه دختر خالم :
بی ذوق تر از شما چند تا خواهر ندیدم !!!!!!! واسه این یه دونه داداش اصلا انگار نه انگار که میخوان زن بگیرند !!!!!!!
ولی خوب آخه من نمی دونم باید چکاری انجام بدیم خوب ؟
حالا که دیگه قوز بالا قوزم شد سرما هم خوردم دیگه یه باره !!!!!!!!!
سرماخوردگیم خیلی اشکال نداره ترسم از اینه که تا مشهد رفتن ادامه پیدا کنه !! از بس بدمریضیم من .
همیشه تو خونه سخت ترین سرماخوردگی نصیب من میشه . ولی خوب توکل به خدا . از آنفلوآنزای خوکی که بهتره !!!!!!!
خوب دیگه فعلا حرف خاصی نیست جز اینکه مضطر هم یه روزه . خواندنیهای شنیدنی رو میگم . بفرمائید ملاحظه نمائید لطفا .
ضمنا زینت خانم عزیز امیدوارم که سفرت قطعی بشه و بهت هم خوش بگذره .
زهره جان شما هم بابت پاک شدن اون عکسها خیلی ناراحت نباش . می دونم یه عمر خاطره توشون بود ولی خوب حالا دیگه شده . پس خودتو اذیت نکن . درست میشه خانم .
خوب من بیشتر از این نمی تونم اینجا بمونم بایدبرم یه کم بخوابم شاید بهتر بشم . فعلا بای .

 

ساعت 11:54 شب :
سلام علیکم . من دوباره اومدم . اومدم بنویسم از مراسم بله برون و برم .
ساعت 7:30 بود که دیگه همگی جمع و جور شدیم واسه رفتن .
ما ، دائی محمود و خانمش ، خاله و سید و اشرف خانم ( خانم پدربزرگ خدابیامرزم که البته مادربزرگ من نیست ) . دسته گل و شیرینی و یه پارچه چادری مشکی یکی هم رنگی و یه انگشتر که البته همه اینها رو خود عروس خانم به سلیقه خودشون و با پول علی آقا تهیه دیده بودند ، بردیم .
انگشتره رو هم دادیم گلفروشی تزئینش کرد .
خلاصه رفتیم دیگه . اونها هم کلی مهمون دعوت کرده بودند . خاله و دائی و عمه و عمو و.........
مهریه رو که توافق کرده بودند نوشته شد .
وای یه چیز خنده دار بگم . خوب دائی محمود چون تازه هادی رو عقد کرده یه خورده واردتر از ما بود . وقتی صورت قباله رو گذاشتند جلوش گفت : اه . حاج آقا اینها که اسمش هست فامیلش نیست ! فامیلش هم بنویسید !!!!!! 
حالا منظور دائی این بود که مبلغ هر کدوم رو هم جلوش بنویسید !!!!!!!!!!
ولی نه ما متوجه شدیم نه خانوداه عروس !!!!!!!!
مادر آمانج می گفت : خوب آقا بهرام فامیلها رو هم بنویسید !!!!
بعد که کلی توضیح دادند که بابا منظور چی بوده کلی همه مون خندیدیم .
میخواستم بگم : دائی جان میشه شما همون فارسی حرف بزنی همه بفهمن ؟؟؟؟؟؟؟
بعدشم دیگه هیچی . انگشتر دستش کردیم و عکس و .........
سید هی حرص می خورد که چرا اینها که محرم نیستند کنار هم میشیند ؟؟؟؟
رفتم میگم آخه سید اینا کلی وقته با هم در ارتباطند تو نگران حالائی ؟
میگه من وظیفه دارم بگم . آخرشم یه رساله پیدا کرد و سید به نیابت از عروس و عماد به نیابت از داماد یه صیغه موقت تا 8/8/88 خوندند . دیگه خیال همه راحت شد .
دیگه یه خورده بزن و برقص کردند البته مردها رو چپوندند تو اتاق آمانج !! اونام کلی اعتراض کردند ولی موثر واقع نشد .
بعدشم دیگه خداحافظی و اومدیم خونه . مادر آمانج از مامان خواهش کرد علی یه چند ساعتی بمونه مامان هم گفت باشه .
گفتیم مال خودتون ما نخواستیم !!!!!!!
اینم از این . خدا رو شکر ختم به خیر شد . خدا آخر عاقبت همه جوونها رو بخیر کنه داداش ما رو هم به لطف خودش خوشبخت و عاقبت به خیر کنه .
عکس واسه وبلاگ گرفتم . حالم خیلی مساعد نیست که بتونم بشینم سر کامپیوتر والا عکسها رو می ذاشتم تو وب .
حالا فرصت شد این کار رو می کنم .
امروز که نرفتم سر کار . این طور که از شواهد و قرائن بر می آید فردا را نیز در خانه خواهم

گذراند !!!!!!!
البته بد هم نیست . خودش یه استراحته . امروز که تقریبا همش خواب بودم . بچه های بیمارستان هم کلی زنگ زدند .
کبری صبح علی الطلوع اس زده نون بخر !!!!
گفتم پدربیامرز من دارم تلف میشم نونم کجا بود ؟؟؟؟؟؟؟
براش جواب دادم : من حالم خوب نیست نمیام .
اس زده : ای خفه شی !!!!!
گفتم : خیلی ممنونم واقعا !!!! لطف عالی زیاد .
خوب دیگه خیلی خوابم میاد . پاشم برم چند تا قرص هم بخورم شاید بهتر شم .
اگه خوب نشم فردا باید برم دکتر . باید استعلاجی ببرم .
خوب دیگه از امروز باید بهم بگن خواهرشوهر !!!!!!!!!
بله نمردیم و خواهر شوهر هم شدیم . انشاالله از نوع خوبش باشیم .
توکل به خدا ........
خدایا خودت کمک کن هیچ بغض وکینه ای از هیچ کس تو دلمون نمونه .
خدایا خودت کمک کن از هیچ بنی بشری توقعی نداشته باشیم تا راحت زندگی کنیم .
خدایا خودت کمک کن آدم باشیم و اون چیزی که تو میخوای .
خدایا شکرت که من بنده توام و بس .
خدایا خیلی دوست دارم خودتم می دونی .
خدایا دوست دارم .........





موضوع مطلب :
سه شنبه 88 مهر 14 :: 7:28 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . امروز اومدم یه چیزی بنویسم و برم .
امروز صبح مطابق معمول هر روز تا 10 موندم بایگانی . اول اول صبح حاجی علی زنگ زد گفت بخشها برگ الکترو ندارن !!! زنگ زدم به آقای ... گوشی رو برنداشته . بهش اس زدم که اورژانسی تماس بگیر . بعد هم هی زنگ زدم این بخش اون بخش تا واسه بخشهائی که برگه ندارند یه کم برگ جور کنم تا برگه ها از چاپخونه برسه . تقصیر این ستاریه که دیر برگه رو داده بود به آقای ...
بعد زنگ زد و منم سفارش کردم که زود برگه ها رو چاپ کنه و بیاره . اونم گفت باشه .
خدا رو شکر انگار کم کم داره باور می کنه که هیچی بین من و اون نیست . یه خورده سنگین رنگین تر شده . الحمدلله .
حاجی علی که زنگ زد گفت 65 تا هم پرونده داریا زود بیا اینور امروز گفتم باشه .
امروز شمسی آش رشته آورده بود . بچه ها میخواستند گرم کنند گفتند بمون ، گفتم نه میرم بعد برمی گردم .
رفتم درآمد یه خورده کارای متفرقه ام رو انجام دادم . شیر محمد پرونده ها رو واسم آورد . اومدم شروع کنم به پرونده دیدن ، دیدم پرونده ها پرینت ندارند !!!!!!!!!!!!
واااااااااااااااااای منو بگیر خونم به جوش اومده بود . با عصبانیت رفتم پیش مسئول درآمد . طبق معمول قیافه ام رو که دید گفت یا ابوالفضل دوباره چی شده ؟!!!
گفتم آخه این چه وضع مسخره ایه بابا !!!!!!!! چرا پرونده ها پرینت نداره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اونم هی اینور اونور کرد معلوم شد دوباره کاغذ آ 4 تموم شده کسی به مسئول محترم خبر نداده شیفت شب هم برگه نداشته پرینت نگرفته !!!!!!!
من در کمال عصبانیت ظاهری یه کم تو درآمد ایستادم تا حساب کار دست براتی بیاد اونم فوری به اون خانه گفت : سریع یکی از کامپیوترها رو خالی کنید تا خانم معتمدی بشینه پرینتها رو واسه خانم ... بگیره تا کارش عقب نیفته .
منم با حالت دلخوری و عصبانیت از اتاق اومدم بیرون . از خدام بود برگردم بایگانی برم آش بخورم !!!!!! کیفم رو انداختم رو کولم و د دررو.
حاج علی تو سالن منو دیده میگه تشریف داشتید حالا !!!!!!! به اونم محل نذاشتم و رفتم .
شیر محمد دوید دنبالم گفت کجا میری ؟ چی شده ؟ گفتم هیچی این مسخره ها پرینتها رو نگرفتند . اون بیچاره هم هیچی نگفت و برگشت .
وارد بایگانی که شدم تلف زنگ خورد شمسی گوشی رو برداشت . براتی بود . شمسی گفت بله همین الان رسید .
گوشی رو گرفتم و خیلی سرد گفتم : بله . گفت بابا چرا رفتی من دادم برات پرینت بگیرند بیاالان آماده میشه . چرا قهر می کنی ؟
گفتم آخه دیگه از دست این بی خیالیهاتون خسته شدم . آخه چند بار باید یه اشتباه تکرار بشه ؟ کفر آدمو در میارین خوب !!!!!!
بعد دوباره حاج علی زنگ زده میگه : بابا تو با براتی دعوات شده به من چه ؟ چرا جواب منو نمیدی ؟ میگم خوب وقتی اعصابم خرده حوصله کسی رو ندارم .
خلاصه هی این زنگ زد اون زنگ زد منم محل نذاشتم . نشستم آشمو خوردم . چای هم خوردم و یه کم به کبری کمک کردم تو پانچ و مرتب کردن پرونده ها و نزدیک اذان رفتم اونجا .
بعدش دیگه کرمانی نابود شده هم اومد و دادند پرونده ها رو پرینت بگیره برام .
تا اون داشت پرینت می گرفت من رفتم پای نت . وااااااااااااااااااااای هزینه موبایل این دفعه من شده 73700 تومن . وااااااااااااااااای بر من .
ای بگم خدا باعث و بانیشو چیکار کنه که حالا باید این تاوان رو پس بدم .
تا 2.30 خدا رو شکر پرونده ها تموم شد . دم رفتن و تو همون بایگانی از دست این مینا از خنده بریده بودیم . واااااااای خدا که چقدر این آدم مسخره بازی درمیاره . خدا که چقدر خندیدیم . بعد هم که دم رفتن با شمسی اومدن تو اتاق من نشستند کلی خندیدیم . خیلی باحال بود خدائیش .
بعد بیمارستان رفتم ایروبیک . اول رفتم مشاوره پزشکی که از اول نرفته بودم . بهم می گفت باید بشی 47 کیلو و من 51 کیلو بودم !!!
گفتم اگه مامان بفهمه که شما گفتید وزن کم کنم باشگاه رو رو سرتون خراب می کنه !!!!!!!!!!!
هی راه میره میگه اه اینم هیکله تو داری ؟!! شدی عین یک . میگم خوب قشنگیش به همینه . میگه آره اینکه عین مرده تو قبر شدی قشنگه نه ؟!!!!!!!
هیچی دیگه گرم کردنای کلاس تموم شده بود که من وارد شدم . مربیه یه کم چپ چپ نگام کرد ولی بعد دیگه هیچی نگفت . اصلا امروز تمرکز نداشتم . البته نمی خواستمم خیلی ورجه وورجه کنم . ولی خوب مربی که ول کن نبود هی میومد و تذکر می داد .
بعدشم برای بار دوم تو عمرم خودم رفتم قسط وامم رو دادم !!!!!!!!
همیشه یا بابا باید می رفت یا عماد . آخه گیر آوردن جای پارک تو شمس آبادی واقعا مشکله . ولی خوب نزدیک قرض الحسنه جلوی یه مغازه بسته ایستادم . یه پسری اومد گفت : ماشینتو جابجا کن کار دارم . گفتم من 2 دقیقه دیگه اینجام . گفت باشه اگه برگشتی دید پنچر شده گله نکنیا !!!!! گفتم به ضرر خودت کار می کنی چون اون وقت خودت باید پنچرگیریش کنی حالا خود دانی !!!!!!!
رفتم و زود برگشتم دیدم طایرها سالمند . یه چشم غره به پسره رفتم و گازشو گرفتم و دبرو .

بعد هم که خونه و طاها و یه چرت کوتاه و ..........
حالا هم که نت . ولی انگار بدجوری معتاد نت شدم . باید یه چند روزی رو بی خیال شم . خوشم نمیاد وابستگی پیدا کنم . سفر مشهد تمرین خوبیه . هرچند که گوشی زهره میتونه به نت وصل شه . اونم که بدتر از من چه شود !!!!!!!!!!
خوب دیگه . میخوام برم پائین .
آهان یه چیز دیگه : امروز علی رفت آزمایش خون . بدون اینکه خانواده اون خانم هیچ هماهنگی ای با ما بکنند !! مامان هم لج کرد نرفت . صبح تو راه بیمارستان بهش زنگ زدم یه کم دعواش کردم که با کی رفتی ؟ میگه با آمانج و مامانش . میگم پس مامان بوق بود ؟
میگه مامان خودش گفت نمیام !!!!! بعدا مامان بهش زنگ زده گفته نه مامان آمانج نیست خودمون دوتائیم . گفتم خیلی خوب همچین به خدمتت برس که حظ کنی !!
هرچند دلم اصلا نمیخواد کینه و دلخوری درست بشه ولی باید یه کاری کنیم که خودسری و خودرائی از سر این دو تا بیفته والا کلاهمون پس معرکه است !!!!!!!!!
خوب دیگه جدی جدی باید برم . عماد هم همین حالا اومد دیگه وقت شامه .
دلم میخواست یه چیزی بگم ولی میذارم واسه بعد . توکل به خدا ببینم چی میشه .
در پناه حق
یا علی ........




موضوع مطلب :
دوشنبه 88 مهر 13 :: 4:57 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . حالتون خوبه ؟ الحمدلله . بازم من اومدم .
دیشب خیلی دیر خوابیدم . یه خورده کار داشتم تو اینترنت . این شد که حدودای ساعت 2.30 بود دیگه خوابیدم . فکر نمی کردم صبح به این راحتی پاشم . ولی خداروشکر خیلی هم سخت نبود . ساعت 6.45 ساعت موبایل رو تنظیم کرده بودم که پاشم . ساعت حدودای 7 بود از خونه زدم بیرون . کبری واسم اس زد که نون بخرید . اینقدر من بدم میاد وقتی قرار میشه ما نون بخریم . هم مسیرمون خیلی دور میشه هم کلا دیرمون میشه . ولی خوب چاره ای هم نبود . اگه نمی گرفتیم بی صبحانه می موندیم .
وقتی مینا رو سوار کردم گفتم کبری گفته نون بخرید . اونم با همون لحن همیشگیش گهت : وعه !!! نمیشه این بهرام شیفت نباشه کبری رو بیاره سرکار ما علاف نشیم ؟!!!!!!
کلی خندیدیم اول صبحی . خلاصه رفتیم دنبال نون . مگه نانوائی هست تو مسیر ما ؟!!!!!!
منم که اگه مینا نباشه عمرا این کوچه پس کوچه ها رو بلد باشم . همچین گم و گور میشم که نگو و نپرس !!!!!!
ولی جالبیش به این بود که مینا هم امروز گیج شده بود . رفتیم از یه جا نون گرفتیم بعد حالا هرچی تو این کوچه پس کوچه ها می گشتیم یا به  بن بست می خوردیم یا به نرده یا به میله . داشت دیرمون میشد و راه رو پیدا نمی کردیم !!!!!!!!!!
هم خندمون گرفته بود هم من دیگه داشت کفرم درمیومد از بس عقب و جلو کردم این ماشین رو !!!!!!
توی یکی از کوچه ها رسیدیم به یه رفتگر . خدا خیرش بده آدرس رو داد تا پیدا کردیم و رسیدیم به پل غدیر . نون تاریخی ای شد امروز !!!!!! خلاصه دیگه رسیدیم بیمارستان و جاتون خالی صبحانه رو زدیم تو رگ و نشستیم سر کار .
من هی چرت زدم هی به خودم پیچیدم از خواب ، ولی بعد سرم گرم شد یادم رفت . وقتی تو بایگانیم خیلی خوبه همه خانومن و همه مونم هم سن و سالیم . واسه همین خیلی خوش می گذره . ولی تو درآمد همه مردن و ما چند تا خانم . اینقدر سخت می گذره !!!!!!!
تازه اگه دیر برم 60 نفر زنگ می زنن : خانم ... چرا نمیاین ؟ تشریف نمیارین !!!!!!!!
مینا میگه : چیکار کردی اینا اینقدر سراغتو میگیرن ؟ تو که الحمدلله همش پاچه اینا رو می گیری پس اینا واسه بداخلاقیای تو دلشون تنگ میشه ؟!!!!!
گفتم نخیر عزیزم حوصله پاسخگوئی به ارباب رجوع ندارن میخوان من باشم دردسرشون کم شه !!!!!!!!
ساعت 10 دکتر اشرفی تو آمفی تئاتر بیمارستان کلاس آموزشی آنفلوآنزای خوکی گذاشته بود رفتم اونجا . خیلی هم خوابم میومد . منتظر بودم دکتر طبق معمول یه متلکی چیزی بپرونه ولی خوشبختانه چیزی نگفت .
بعد کلاس رفتم اتاقم . نهار و نماز و پرونده و .......
بعدم خونه . خیلی خوابم میومد خدا خدا می کردم شرایط واسه خوابیدن مساعد باشه که خداروشکر بود . طاها خواب بود میشد بخوابی منم تخت گرفتم خوابیدم تا 4.30 که مامان طاها رو آورد بالا سرم .
دیگه با ورود طاها خواب بی خواب .  بعدشم دیگه رفتم پائین .
اتفاق خاصی این چند روزه نیفتاده به غیر از بحث و حرف و حدیث سر قضیه مهریه آمانج خانم !!!!!!!!
خدا آخر عاقبتمونو با این خانواده و این دختر بخیر کنه که نمی دونم آخرش چی میشه !!!!!!
دلم به حال علی می سوزه . ازدواج تو این سن و سال با این شرایط مالی ، یعنی سوختن علی . ولی چه کنم که نمی فهمه !!
اونائی که ازدواج نکردند آنچنان مدینه فاضله ای از ازدواج واسه خودشون می سازند که نگو و نپرس !!!! ولی امان از اون وقت که با واقعیت روبرو میشن . اونوقته که دیگه می فهمند چیکار کردند و چقدر زود تصمیم گرفتند . ولی دیگه خیلی دیره . البته نمیخوام از ازدواج بد بگم فقط میخوام بگم بهتره به موقع باشه .
اصلا بهتره من در مورد ازدواج حرف نزنم . چون میترسم همه چی رو به باد بدم .
خوب دیگه چیز جدیدی یادم نمیاد . بنابراین رفع زحمت می کنیم .
در پناه حق .
یا علی ........

 



 




موضوع مطلب :
پنج شنبه 88 مهر 9 :: 4:12 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . حال و احوال دوستان گرامی ؟خوبید انشاالله ؟ الحمدلله .
خوب بریم سر خاطرات این چند روز . اوضاع و احوال خدا رو شکر خوب بوده این چند روز . مشکل خاصی نبوده . ایندفعه میخوام فهرست وار خاطره بنویسم .


1- طه :
اول بذار یه چیز خنده دار از طه بگم . چند شب پیش ، من و مینا داشتیم با طه بازی می کردیم . گذاشتیم دنبالش اونم چهار دست و پا دوید طرف انباری سالن . یه دفعه دیدم نشست و با سرعت برق یه چیزی از رو زمین برداشت !!!!
نگاه کردم دیدم واااااااااااای !!! سوسکه داشته رو فرش راه می رفته اینم خوشش اومده گرفته بودش تو دست !!!
من و مینا رو بگیر . جیغ کشان دویدیم تو آشپزخونه . این بچه همینطور هاج و واج مونده بود که اینا چشونه ؟!!!
هیچی دیگه بابا رفته سوسک رو از دستش درآورده ، کشته . منم رفتم دست بچه رو با آب و صابون شستم .
حالا خوبه ما جیغ کشیدیم هاج و واج ما شده بود و الا سوسک بدبخت رو خورده بود آبم روش !!!!!!!!! اه ! چندشم شد .
اینم عکس جیگر خاله وقتی آروم خوابیده بود . الهی قربونش برم که فقط تو خواب از دستش آسایش داریم و بس !!!!!!

 

 

 

2- باغ پرندگان :
روز سه شنبه زهره بهم اس زد که پروانه ( از بچه های وبلاگی دوست زهره ) از تهران اومده اینجا واسه ماموریت کاری . دلش میخواد بره باغ پرندگان . تو هم بیا بریم .
من داشتم می رفتم کلاس ایروبیک . گفتم باشه بعد کلاس میام هر جا بودین ، ماشین رو میذارم با هم بریم . قبلا به مامان گفته بودم که روزای فرد میرم ایروبیک ولی سه شنبه هیچی نگفتم . اون روزم جلسه اولی بود که بعد ماه رمضون می رفتم . خواستم زنگ بزنم خونه بگم دارم میرم ، دیدم مامان حالا خوابه بعدا زنگ میرنم . رفتم کلاس .
آقا چشمتون روز بد نبینه . همون روز مامان از ساعت 2.30 به من زنگ زده بود و گوشی من چون سالن تو زیرزمینه در دسترس نبود تا 4.15 .
یهو دیدم مریم زنگ زد و عصبانی : معلوم هست کجائی ؟ مردیم از نگرانی . چرا به آدم نمیگی کجائی ؟ مامان گوشی رو گرفت و خلاصه دیگه آبادمون کرداااااا .
می گفت همش گفتم این یه جائی تو یه چاله چوله افتاده کسی هم ازش خبر نداره که گوشیش در دسترس نیست .
میگم آخه مگه من نگفتم روزای فرد کلاس دارم ؟!!!!!!!
میگه خوب یکشنبه که نرفتی ما هم یادمون نبود . بیچاره مامان سردرد گرفته بود . خلاصه بهش گفتم دارم میرم بیرون دیر میام . یه کم نق زد و تهدید کرد که این ماشینو ازت می گیرم و ...............
خلاصه ما کار خودمون رو کردیم دیگه .
زهره اینا بوستان سعدی بودند . رفتم اونجا . یه کم عکس گرفتیم . رفتیم بریم باغ پرندگان ، گفتند تا 4 بیشتر نبوده . خیط شده برگشتیم !!!!!!
بعد یه کم تابیدیم و رفتیم 33 پل یه چای خوردیم و اونا رو رسوندیم هتل .
و اما جریان چای . زهره یه فلاسک گرفته بود دستش ولی کسی چیزی به عنوان لیوان و قند نمی دید . البته من می دونستم تو کیفشه ولی می خواستم سر به سرش بذارم . گفتم : زهره جان احتمالا باید چای رو مستقیما از فلاسک تو حلقمون بریزیم دیگه نه ؟!!!!!!
بعد کلی عکس گرفتن از زاینده رود خشک ، نشستیم چای بخوریم . همون موقع 3 تا پسر جغله هم اومدند اون طرفتر ما نشستند .
یهو دیدم یکیشون در کمال پرروئی اومد گفت : ببخشید چای هست یکی بدید دوست ما سرش درد گرفته ؟
کفرم دراومده بود ولی خوب کاری نمی شد کرد . زهره یه لیوان چای بهش داد . پلاستیک شکلاتی وسط بود . گفت : نه حالا شکلات نمی خوایم !!!!!! به هر کلکی بود چند تا شکلاتم برداشت و رفت . منم که دلم می خواست خفش کنم .
نشستیم چای خوردیم ، عکس هم گرفتیم . یهو دیدم پسره دوباره داره میاد . همچین نگاش کردم که یهو وسط راه ایستاد و گفت : بخدا کاری ندارم فقط اومدم لیوانتون رو پس بدم . بعدم دمش رو گذاشت رو کولش و رفت .......
اون روزم خوب بود خوش گذشت . بعد از اینکه اونها رو رسوندیم هتل سفیر تازه زهره منو آورده بوستان سعدی ماشینم رو بردارم . ترافیکم که قربونش برم کولاک می کرد دیگه .
ساعت 7 رسیدم خونه . مامان و بابا همزمان به محض ورودم گفتند : تو خجالت نمی کشی ؟!!!!!
منم دست پیش رو گرفتم که پس نیفتم گفتم : ساعت چنده ؟ 7 . حالا چون زمستونه هوا زود تاریک میشه که دلیل نمی شه من دیر کرده باشم . هوا تاریک شده والا من دیر نکردم !!!!!!!!!
مامان می گفت : هان . حالا که نمازت دیر نشده . اگه با ما بودی بیچارمون کرده بودی که نماز نخوندم . اما با رفقات که هستی اشکال نداره نه ؟
گفتم چرا خانم اشکال داره . اتفاقا سر اذان دم مسجد سر 4 راه فلسطین بودیم . زهره هم گفت وایسم بری بخونی و بیای ولی چون وضو نداشتم و می خواستم زود هم برسم خونه ، نرفتم بخونم .
اون روز هم گذشت .........


3- نهار دعوت کبری :
چند وقت پیش قرارداد یه سری بچه های بیمارستان رو که شرکتی بودند به یه نوع بهتر که نمی دونم چیه تبدیل کردند . کبری هم جزء اونا بود . تازه تو اون هفته هم چشماشو عمل کرد . امروز دیگه بچه ها مجبورش کرده بودن که بره واسه نهار پیتزا بگیره . اون بیچاره هم قبول کرده بود .
من از بایگانی که رفتم درآمد ، رحیمی زنگ زد گفت پاشو بریم پیش دکتر پور مقدس بخاطر اون پرونده فوتیه .
اسفند پارسال یه بیمار بدحال توی اورژانس بستری میشه . رزیدنتها 2 ساعت اول ویزیتش می کنند بهد 7 ساعت بیمار ویزیت نمیشه و ساعت 9.30 شب ارست می کنه و فوت میشه . بستگانش از بیمارستان شکایت کرده بودند که قصور انجام شده . از معاونت درمان نامه اومد که مجددا پرونده رو تو کمیته بررسی کنید . منم پرونده رو بردم تو کمیته و به دکتر گفتم . اونم پرونده رو نگاه کرد و بم گفت یه نامه بنویس که هیچ قصوری نیست . هر چی هم بش گفتیم دردسر میشه گفت تو بنویس با من . منم نوشتم و دادم امضاء کرد و فرستادم . تازه تو نامه نوشته بود که بگید کی این ایرادها رو به پرونده وارد کرده !!!!!!!!!!!
اونا هم یه نامه نوشتند و اسم 20 تا دکتر هیئت علمی دانشگاه رو نام بردند که این اشخاص این ایرادها رو گرفتند .
آقا من و رحیمی نامه رو بردیم پیشش یه نگاه کرده اسم یکی یکی پزشکا رو خونده و یکی در میون اینو جواب داده :
دکتر فلانی که آدم نیست ، دکتر فلانی که حالیش نیست ، دکتر فلانی که سرش نمیشه الی آخر ........
جالب اینجاست که یکی از پزشکای بیمارستان خودمون هم زیر برگه رو امضا کرده بود .
خلاصه ایشون که حرف حرف خودشه به کسی هم کار نداره .
منتظر دکتر موندن کلی معطلم کرد و از کار عقب افتادم . بعد کبری زنگ زد که بعد نماز بریم پیتزا بگیریم گفتم باشه . بعد فهمیدم با یکی از بچه ها رفته . رفتند گرفتند خوردیم . خوشمزه بود . به رحیمی هم زنگ زدیم گفتیم پاشو بیا بخور بخوره !!!!!


راستی صبح رحیمی سوغاتیای کربلا رو واسمون آورد . واسه من و شمسی یه تی شرت آورده بود قشنگ بود . مال من نارنجی بود مال شمسی سرخابی . واسه ستایش دختر کبری یه سگ آورده که خیلی باحال و قشنگ بود .


واسه زهرا و مینا هم یه روسری آورده بود .
اینم از جریانات این چند روز . نوشتم که یادم نره . من که حافظه کوتاه مدتم خوب کار نمی کنه . اگه ننویسم همه چی رو فراموش می کنم .
دلم میخواد فردا برم کوه . خیلی وقته نرفتم . دلم گرفته . باید فکر کنم . به خیلی چیزا و بیشتر از همه به خودم و کارام . به اشتباهاتم . و به خیلی چیزای دیگه .
امشب خانواده آمانج مامان اینا رو واسه شام دعوت کردند . قرار بود امشب برن واسه حرفای نهائی . من گفته بودم که نمیام . حوصلشو ندارم . حالا ظهری که داشتم برمی گشتم خونه زنگ زدم به مامان بگم آماده باش بیام دنبالت بریم باغ رضوان ، می بینم بابا میگه شب خونه آمانج اینا دعوتیم . من گفتم نمیام . گفت باید بیای . خلاصه یه خورده از پشت تلفن کل کل کردم و گفتم به هیچ وجه نمیام . حالا هم نمی دونم چکار کنم . اصلا حوصله ندارم برم . نمی دونم چی میشه . از پس بابا برمیام یا نه . احتمالا 8/8/88 عقد علی خواهد بود .
بهرحال دیگه .
توکل به خدا .
بازم دستام درد گرفت . تازگیا چشمامم درد می گیره وقتی زیاد پشت کامپیوتر می شینم . پاشم برم . خیلی خستم .
در پناه حق .
یا علی .......




موضوع مطلب :
پنج شنبه 88 شهریور 26 :: 3:18 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . احوال دوستان گرامی . خوبید انشالا ؟
اومدم بنویسم که دیشب ، بنده و زهره خانم به اتفاق رفتیم نمایشگاه پائیزه و بعدشم واسه افطار رفتیم رستوران ژوان . خیلی جالب بود و خوش گذشت . ولی از اونجائی که زهره خانم زحمت کشیده و شرح کامل ماجرا را به شکل بسیار جذابی بیان نموده اند ، بنابراین خواهشمندم جهت مطالعه به وبلاگ گل سرخ 
زهره خانم مراجعه بفرمائید . نقطه سر خط .
فعلا بای .




موضوع مطلب :
دوشنبه 88 شهریور 23 :: 3:45 عصر ::  نویسنده : بهار
سلام . احوال شما . نه به اون وقتائی که نمیام نه به مواقعی که هی تند تند میام !!!
هشدار دوباره امروز باعث شد بیام بنویسم . راستش امروز ساعت 7 تازه از سر جام پا شدم . بابا هم هنوز ماشین رو از پارکینگ در نیاورده بود . تا اومدم برم شد 7 و رب . مینا هم نگران شده بود تک زد که اس زدم دارم میام .
هیچی دیگه رفتیم . نزدیکیای بیمارستان ماشین کبری رو دیدم که داشت می رفت سمت بیمارستان . گفتیم یه کم سربه سرش بذاریم . رفتم پشتش و هی چراغ زدم تا متوجه شد منم !!!!! بعدم که سبقت گرفتم داشتم بهش نگاه می کردم که یهو دیدم وااااااااااااااااااای ماشینا اون جلو همه ایستادند !!!! حالا منو بگو . ماشین دنده 5 ، سرعت بالا و حواس پرت ، ببین خدا چه رحمی بهم کرد یعنی البته به اون ماشینای در به در رحم کرد . با تمام قوا ترمز کردم و دنده رو سنگین . مینا مرده بود از ترس !!!!!! خودمم خدائیش ترسیدم . ولی خوب خدا رحم کرد دیگه . آنچنان صدائی داد این ترمز که نگو !!!!!!!!
بعد که ایستادیم تازه فهمیدیم که ای بابا چی شده !!! یکی از همکارامون داشته با خانمش (که همونجا با هم کار می کنند) میومده بیمارستان ، که یهو چند تا گوسفند میان وسط جاده . این بنده خدا میاد به اونا نزنه ، ترمز می کنه . پراید پشت سرش می کوبه پشت ماشین . حالا وسط این گیر و دار جناب مینی بوس خان ، که انگار سرویس بیمارستان فارابی هم بود از راه رسیده بود و زحمت کشیده بود و کوفته بود تو پراید بدبخت . پرایدیه خیلی داغون شده بود !! ماشین همکار ما فقط از پشت ضربه خورده بود . ولی پیشونی خانمش بنده خدا شکسته بود گناه داشت . یکی دیگه از همکارا سوارش کرد بردش اورژانس بهش سرم زده بودند .
حالا فکر کنید اگه منم تو این گیر و دار می خوردم به این همه ماشین چه اتفاق جالبی میفتاد !!!!!!!
هیچی دیگه خدا رحم کرد و سالم رسیدیم و صدقه مونم انداختیم و واسمونم انداختند و !!!!
من نمی دونم باید با این خصلت بد تند رفتنم چه کنم ؟ بخدا دست خودم نیست . هر چی توبه می کنم بازم نمیشه !!!!!
به قول بابام تا یه کاری دست خودت ندی آدم نمیشی !!! راست میگه والا !!!  
قربون این خدا برم که چقدر هر دقیقه و هر لحظه هزاران هزار بلا و دردسر رو از آدم رفع می کنه و ماها غافل و درمونده ایم .
عجب صبری خدا دارد ، عجب صبری خدا دارد ، عجب صبری خدا دارد............
خوب ماه رمضونم که دیگه داره رخت بر می بندد و کم کم میخواد خداحافظی کنه . ولی عجب ماه رمضونی بود امسال !!!!
آخرای ماه رمضون که میشه انگار همه آب و روغن قاطی می کنن . به نفس زدن میفتن و خلاصه یه جورائی انگار دارن سربالائی میرن . ولی با تمام این اوصاف حیفه که بره و تموم شه . حال و هوای خوبی داره . بخصوص دم افطارا ، صدای ربنا ، انتظار اذان ..........
با صفاست خیلی ........
ولی خوب دیگه هر آغازی یه فرجامیم داره دیگه .
امروز ظهر تو بایگانی یه بحث خیلی مفصل با بچه ها داشتیم سر اینکه : چرا من و شمسی واسه انتخاب تو ازدواج به یه سری مسائل مثل نماز  و خمس و زکات گیر میدیم ؟ اونا می گفتن خوبی آدما به این نیست که حتما نماز بخونن !!! خیلیا هم هستن که نماز نمی خونن ولی پاک و خوب زندگی می کنن . که البته هیچ جوره تو کت من و شمسی نمیره دیگه . خندم گرفته بود من یه دقیقه رفتم با موبایل صحبت کنم شمسی اومده میگه بیا اینو دارند غالب میشن بیا کمک !!!!! فرصت نیست که حالا خیلی مفصل تعریف کنم ولی تو یه فرصت مناسب حتما میام و می نویسم که چه حرفائی رد و بدل شد .  کلی بحث کردیم آخرشم هیچی به هیچ جا !!
فعلا برم که به کارام نمی رسم.
خوب دیگه عجله دارم باید برم . عصر قراره با زهره بریم نمایشگاه .
فعلا تا بعد . در پناه حق .
یا علی



موضوع مطلب :
شنبه 88 شهریور 21 :: 3:18 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام علیکم و رحمه الله . احوال دوستان گرام چطوره ؟ خوب هستید انشالا؟
اول کار اعتراف کنم که این پست خیلی طولانیه هر کی حوصله نداره نخونه ولی اگه خوندین هی نگین چقدر روده درازیا !!‏گفته باشم !!!!!!
طاعات و عبادات همگی مقبول درگاه حق و التماس دعای خیر به همگی دوستان و همراهان گرامی .
می خواستم بذارم امشب هم بگذره بعد بیام بنویسم ولی نمی دونم چرا حالا یهو تصمیم گرفتم بیام ،پس اومدم .
این روزا مهمترین اخبار هر جائی و هر مجلسی ، مراسمای احیاء و شبهای قدره . جدا عجب خدائی داریم . هر چی فکر می کنم با این عقل ناقص ، نمی تونم درجه ای واسه لطف و عنایت و مهربونی و خوبیش پیدا کنم . چشم بسته غیب گفتم نه ؟؟؟؟؟؟ آخه کی می تونه که من بتونم !!!!!!
آره می دونم . ولی چه کنیم مام دلمون میخواد یه جورائی با خدامون حرف بزنیم . کس دیگه ای نیست جز خودش که بفهمه چی می گیم . 
                            الهی و ربی من لی غیرک
گاهی وقتا فکر می کنم اگه خدا یه همچین مراسمها یا اینطور مناسبتهائی رو واسه ما آدمای سراپا گناه و تقصیر نمی ذاشت تا به بهونه این جور چیزا ما رو به طرف خودش بکشونه و یه جورائی بهانه واسه بخشیدنمون پیدا کنه ،‏اون وقت چه بلائی به سر دل و قلبای ما میومد ؟ یه خونه رو مردم هر سال به بهانه خونه تکونی عید ، زیر و رو می کنن و آت آشغالای اضافیشونو می ریزن دور و احساس سبکی می کنن . حالا خدا می دونه تو خونه قلب ماها از این جور آت آشغالا چقدر پیدا می شه . ( البته روی حساب من با خودمه نه دیگران . جسارت نباشه یهو ) .
خدایا شکرت که اینقدر مهربونی . وقتی فکر می کنم می بینم اینم واسه خودمونه ها . اگه این چیزا رو بیرون نریزیم خوب یهو می ترکیم . عمرامون کم میشه. ( هر چند که من از کوتاه بودن عمر واسه خودم استقبال هم می کنم ) هزار تا درد و مرض ناجور می گیریم یا چه می دونم هزاران هزار مشکلات ریز و درشتی که وقتی پیش میاد واسمون ، کاسه چه کنم چه کنممون به دستمونه و تازه جالبیش به اینه که دنبال مقصرم می گردیم واسه ایجاد اون مشکل !!!!!!!!!!
یکی نیست بگه بابا هیچ چیز بیرون از ما نیست . مگه خدا تو قرآن نمیگه :‏هر چه خوبی است از طرف خداست و هر چه شر و بدی است از طرف خودتون به خودتون می رسه ؟ خوب همینه دیگه عزیز من . همینه . بخدا ریشه تمام مشکلات ریز و درشتمون دست خودمونه . فقط و فقط خودمون . البته بماند اونائی که جنبه امتحان و آزمایش داره و بازم از روی حکمت و مصلحت خداست . اونا بماند .
ای بابا !! باز من گوش مفت گیر آوردم سر درد دلم باز شد .
بگذریم . پارسال تو شبای قدر ماشین نداشتم . خیلی دلم می خواست یه جای خوب برم ولی خوب نه می تونستم تنهائی برم نه کسی بود همراهیم کنه . بابا که خوب همیشه تو خونه پای تلویزیون می شینه .  مامانم از راه دور خوشش نمیاد . عماد هم که پارسال چون مریم سر این آقا طاهای وروجک باردار بود و نمی تونست خیلی بشینه مجبور بود پیش مریم بمونه . علی هم که خوب با دوست و رفیقاش این ور و اون ور می رفت . مینا هم که به همین مسجد محل راضی بود . من می موندم و یه دنیا حسرت که خدایا اگه ماشین داشتم یه جائی می رفتم که یه خورده دق دلیامو شب قدری بریزم بیرون و به دلمم بچسبه  .
اگرچه من توی این جور مواقع ، سعی می کنم از خدا دنیا و مافیهاش رو نخوام ولی خوب ازش خواستم برای سهل تر شدن راز و نیازام با خودش ، واسه شب قدر سال دیگه که امسال باشه بهم یه ماشین بده . خوب اونم که قربونش برم بخیل نیست و مام که پیر نبودیم و دنیائی از امید و آرزو داشتیم . این شد که امسال به لطف و مرحمت و فضل خداوند متعال ، این ماشین زیر پامونه تا واسه کجا رفتن شبای قدر نگران نباشم . خدایا شکرت . قربونت برم که اینقدر خوبی . علیرغم این که من هیچ لیاقت و استحقاقی در خودم نمی بینم که تو بخوای به دعاهام لباس استجاب بپوشونی . ولی خوب تو خدائی دیگه
    مولای یا مولای ، انت الرب و انا المربوب و هل یرحم المربوب الا الرب ........
چقدر این مناجات امیر قشنگه . یاد مسجد دانشگاه روزای سه شنبه بخیر . وقتی ذاکریان بسم الله مناجات امیر رو می گفت اصلا بدون اینکه بخواد حرفی بزنه یا روضه ای بخونه همه یه جوری منقلب می شدند که وصف ناپذیر بود . یادش بخیر . خدا انشالا هر جا هست حفظش کنه . از بس خودش و دلش با صفا بود و حرفی هم که از دل برآید بر دل می شینه ،‏ هر جائی که بلندگو رو دست می گرفت اون مجلس دیگه خال به حالی می شد . منی که مراسمای دانشگاه و جمع اون جوری رو تجربه کردم دیگه مراسمای همه جا به دلم نمی شینه .واسه همینم هست که هر جائی دوست ندارم برم . اون جمعی که همگی با هم ، دختر و پسر ، همه جوون و پر انرژی فرازهای دعای جوشن کبیر رو بلند بلند و هماهنگ با هم می خوندند ..........
یادش بخیر ، یادش بخیر ، یادش بخیر ......
واسه شب نوزدهم داشتیم تو بایگانی با بچه ها گپ می زدیم که کجا بریم بهتره و کجاها خوبه و .......
شمسی گفت مسجد حجت تو میر جای خوبیه مراسمای خوبی هم داره تو که ماشین داری برو اونجا . ظهر از رحیمی مرخصی گرفتیم و با نصر رفتیم امامزاده سید محمد . نماز رو خوندیم و یه زیارتی و خلاصه برگشتیم . تو خونه گفتم که قصد دارم کجا برم . گفتم که اگه کسی می خواد بیاد ، ببرمش .
علی که اومد گفت امشب کجا میری ؟ گفتم مسجد حجت . گفت خوب منم میام . برو ماشینتو بذار خونه مریم اینا با ماشین من بریم . منم از خدا خواسته حوصله رانندگی شب قدر رو نداشتم ماشینو گذاشتم و رفتیم . مرضیه هم با ما اومد . علی التماس دعا داشت واسه آمانج خانم . گفتم اگه می خوای با اون بری من نیستم . هنوز هیچی نشده ما می گیم نمی خوایم فامیل بدونن هی میگه برم دنبال آمانج !!! گفتم اگه میخوای بری دنبال اون من نمیام ! مرضیه همراهمونه چی بش بگم ؟ بگم این خانم و مادرشون چکاره ما هستند که شما که دختر خاله مائی نمی شناسیشون ؟؟؟؟؟
خلاصه کوتاه اومد و با ماشین علی رفتیم . خوب ،خوب بود خدائیش . بخصوص سخنرانیش که آقای گرجی خیلی قشنگ صحبت می کردند . اینقدر قشنگ بابا جون بابا جون به این جوونا می گفت که آدم کیف می کرد . مداحیشم بد نبود خلاصه شب اولی خوب بود .
من فرداش سر کار نرفتم . آخه چند شبی بود که خواب درست و حسابی نرفته بودم . بدنم خیلی خسته و کوفته بود . حس رفتن سر کار نداشتم . خوابیدم جاتون خالی تا ده و نیم .
یه چیز جالب بگم . من همیشه وقتی اس قبض موبایل واسم میاد سریعا اس رو واسه عماد می فرستم اون بنده خدا هم همون موقع واسم با تلفن بانک پرداخت می کنه . خوب این بارم این کار رو کرده بودم . اون روز صبح ، از طرف همراه اول یه اس واسم رسید که تشکر کرده بود از اینکه قبض رو با تلفن پرداخت کردم . اون وقت شب ‍،‏قبل از رفتن به احیا هر کاری می کردم به علی زنگ بزنم ، می دیدم نوشته تماس برای شما محدود شده است !!!!!! فکر می کردم علی اشتباهی اسم منو داده تو بلک لیستش . بعد اومدم جواب اس دوستان رو بدم ،‏دیدم می نویسه پیام برای شما ممنوع شده است . گفتم خدایا چی شده ؟ من که قبضمو پرداخت کردم . هیچی دیگهتازه فهمیدم که بله!!!!! موبایلمون یه طرفه شده !!! فردا صبحش که پا شدم تازه رفتم دنبال وصل موبایل . زنگ زدم به یه آشنا که خدمات ارتباطی داره اون بنده خدا واسم وصل کرد .
بعد دیگه رفتم خونه مریم دنبال طاها ، بعد با مریم رفتیم خونه خاله که خاله مدرسه بود . سید می خواست بره دنبالش گفتیم تو نرو ما می ریم که طاها یه خورده بگرده . رفتیم و یه گشتی هم زدیم و هیچی دیگه برگشتیم  و دویاره خواب و شب بود که مینا هوس کرد بعد افطار بره بیرون . هی به همه التماس کرد تا علی قبول کرد ببرتش . بعد هم دیگه علی گیر داد که تو هم بیا . رفتیم . من و علی و مینا و مرضیه و علی پسر خالم . بد نبود . یه کم تو ناژون گشتیم بعد پارک آیینه خونه و علی با بچه ها یه کم والیبال بازی کرد و بعدش برگشتیم .
منم که دوباره تا سحر بیدار بودم و بعد سحر خوابیدم و رفتم سرکار . کلی پرونده داشتم . حالمم اصلا خوب نبود . حسابی بابت یه قضیه ای شب قبلش حالم گرفته شده بود و برنامه ریزیائی که از اول ماه رمضون کرده بودم به هم ریخته بود و خلاصه کلی شاکی بودم ولی خوب کاری هم از دستم بر نمی یومد .
هیچی دیگه پنج شنبه تا ساعت 6 بعداز ظهر خوابیدم تا مثلا واسه احیا شب آماده باشم . مونده بودم چکار کنم . بریم مسجدالنبی نریم . خیلی دوست داشتم برم ولی خوب یه جورائی نمی شد!! دیگه دل به دریا زدیم و علی گفت بریم ؟ گفتم بریم .
تو مسجد محل بودیم که علی اومد دنبالمون و من و مرضیه رو پیاده کرد اونجا ، خودش رفت جای پارک گیر بیاره گیرش نیومده بود رفته بود مسجد حجت .
مراسم دعای جوشن کبیرش خیلی باحال نبود مسجدالنبی . ولی بعد ،سخنرانی و مداحیش خیلی عالی بود . اگرچه اکثر افراد توش از این متمدنای ( به قول خودشون البته !!) بالاشهری بودن که به قول شمسی خودشونو انگار واسه خدا درست کرده بودن!! ولی خوب مراسمش خدائیش خوب بود . خیلی حال داد . خیلی . جای همه دوستان خالی .بعدشم که تا علی میخواست بیاد دنبالمون یه کم دیر شد با مرضیه رفتیم نشستیم تو پارک روبروی مسجد . عجب هوائی بود . خیلی جاتون خالی بود . تا اون موقع ، هیچ وقت ساعت 4 صبح پارک نرفته بودیم که اون شب به لطف شب قدر و دیر اومدن علی پارکم رفتیم !!
 امشبم اگه خدا بخواد میرم همونجا . حالا ببینیم قسمت چیه .
جالب بود مسجد پر بود از دخترائی که همه گل و گردن و یقه و مو و همه زار و زندگیشون ول بود و چه تیپ و قیافه هائی داشتند !!!!! اینجور موقعها می مونم که باید بگیم خدایا شکرت که علیرغم این تیپ و قیافه ، اقلا به تو اعتقاد دارند ؟ یا باید حرص بخوریم که ای بابا اینجا مسجده . حرمت داره . قیافتو درست کن و بیا تو ؟
نمی دونم والا . خدا خودش می دونه و بنده هاش . فضولیش به ما نیومده لابد !!!

از احیا که برگشتم دیگه نخوابیدم تا ساعت 11 دیشب . یعنی یه چیزی حدود 30 ساعت بیدار بودم . دیروز دم افطار رفتم پائین نشستم رو مبل داشتم تلویزیون تماشا می کردم که یهو نفهمیدم چی شد ؟
فقط دیدم مامان هراسون ایستاده بالا سرم هی میگه : بهار چته ؟ نکنه غش کردی ؟ گفتم نه بابا یه دقیقه خوابم برد . خیلی خسته بودم ولی خوب خوابم نمی برد . دیگه ساعت 10 که شد طاها رو برداشتم بردم بالا که ازم جدا نمی شد بعدم سعی کردم بخوابم . ولی مگه می ذاشت این آتیش پاره ؟ از سر و کولم بالا می رفت !!!
دیگه طرفای 11 بود که به بدبختی خوابم برد تا 5 .
با اینکه دیشب خوب خوابیدم ولی بدنم هنوز خیلی ضعف داره . صبح اول رفتم درآمد ، پرونده هامو دیدم بعد برگشتم بایگانی . پتو رو پهن کردم پشت میز و خوابیدم . بیهوش شدما . اینقدر حال داد این نیم ساعت . بعدم که پا شدیم و یه کم کار کردیم و بعد با مینا اومدیم خونه و حالا هم که در خدمت شما هستیم .
عجب ماه رمضونی بود امسال !!! خیلی جالب بودو البته با سوز و حال . امیدوارم که تا آخرش همین طور خوب بگذره . امشب دیگه آخرین شب قدره .
خدا می دونه سال دیگه زنده باشیم یا نه ؟ آقا پارسال بود ، امسال نیست ...........
خدا می دونه ما تو چه وضع و روزی باشیم . ولی بهر حال راضی محضم به رضای خدا . 
                      الهی رضا برضاک ، لا معبود سواک .........
طبق معمول همیشه خیلی حرف زدم . پای نوشتن که وسط میادا دیگه نمی فهمم . تخته گاز میرم تا ته . آخه به خاطر اون حافظه کوتاه مدت ضعیفی که زهره خیلی ازش شاکیه ، اگه ننویسم خیلی زود یادم میره . پس باید بنویسم تا همیشه یادگار بمونه .
توکل به خدا . امشب ما رو هم فراموش نکنید .
یا حق .......




موضوع مطلب :
دوشنبه 88 شهریور 16 :: 10:15 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . احوالات شما ؟ طاعات همگی مقبول درگاه خداوند متعال .
خوب . اگرچه ماه رمضان امسال رو بهتر از همه سالهای قبلی دوست دارم ، ولی همین ماه رمضان ، حالا نمی دونم بگم خوشبختانه یا متاسفانه خیلی هم از نت دورم کرده . البته بد هم نیست . ولی خوب . حالا دیگه بیشتر به خواب و استراحت نیاز دارم واسه همین وقتم بیشتر از قبل پر میشه . بگذریم بریم سر تعریف ماجرای رفتن به خانه سالمندان .


دفعه قبل که با کاملیا رفتیم خانه سالمندان به عنوان تجربه اول ،‏تصمیم گرفتم در درجه اول واسه عبرت گرفتن و در درجات بدی واسه کمک به این مظلومترین بنده های خدا ،‏بیشتر و دست پرتر به همچین جاهائی سر بزنم . این شد که از همون موقع رفتم تو فکر که یه پولی دست و پا کنیم و یه چیزی تهیه کنیم بریم اونجا که به دردشون بخوره . 
واسه همین کمر همت رو بستم و علیرغم اینکه رو زدن به این و اون واسم خیلی سخت بود ولی چون هدفم کمک به این بنده های خدا بود ، کمروئی رو گذاشتم کنار و به هر کسی که یه کمی احساس می کردم شاید اهل این حرفا باشه رو زدم . اولش تو این فکر بودم که یه پولی تهیه کنیم واسه اینکه بتونیم یه غذای مختصری واسشون ببریم . ولی بعد که مبلغ بیشتر شد از کاملیا خواستم زنگ بزنه اونجا و بپرسه نیاز اصلیشون چیه ؟ تا اقلا این پول رو تو راه مفیدی واسشون خرج کرده باشیم .
مسئولین اونجا گفته بودند که نیاز به داروهائی دارند واسه بیمارهای زخم بستریشون که انگار داروهاش خیلی هم پر هزینه بود . اسم داروها رو ازشون پرسیدیم و اولش تو این فکر بودم که خودمون تهیه کنم و حتی با دکتر داروساز بیمارستانم صحبت کردم . ولی بعد دیدم خودشون هم بهتر می دونند چی بخرند هم اینکه از کجا تهیه کنند . واسه همین تصمیم گرفتیم به جای دارو ، پولش رو ببریم بدیم به مسئولینشون تا خودشون هر طور می دونند در  راه نیازشون صرف کنند .
جالبه که یه کم از نحوه جمع آوری پول صحبت کنم . خیلی جالب بود . به بعضیا که می رسیدم که حساب شوخی باهاشون نداشتم خیلی محترمانه و مظلومانه ، قضیه رو توضیح می دادم تا یه مقدار کمک کنند . بعضی ها هم که یه جوری برخورد می کردند که آدم حالش بد می شد !!! حالا بماند . ولی یه سری افراد هم سن و سال خودمون که حساب شوخی بیشتری هم باهاشون داشتیم ، تا بهشون می رسیدم ، راه رو روشون می بستم و می گفتم : زود باش ، زود باش پول زور وده !!!‏
بیچاره کپ می کرد که ای بابا چته تو ؟؟؟؟ حالت خوبه ؟ بعد که کلی می خندید تازه جریان رو تعریف می کردم و اونا هم پول رو می دادند . روی هم رفته 90 هزار تومان جمع شد .
دیروز صبح به کاملیا و زهره خبر دادم که واسه بعدازظهر آماده باشند تا بریم . اونها هم اعلام آمادگی کردند و قرار شد همه مون فلاسک چای با خودمون ببریم .
اولش قصد داشتم کل پول رو بدم به مسئولین ولی بعد مامان از خود دل نازکترم گفت که تو رو خدا یه چیزی بگیرید براشون ببرید . گناه دارند . اول گفتم کیک بگیریم که خوب گیر آوردن 300 تا کیک تازه یه خورده سخت بود . زهره پیشنهاد کرد چند تا بسته از این بیسکوئیت فرخنده ها بگیریم ببریم . دیدم بدم نمیگه ( واسه اولین بار در عمرش البته !! می کشه منو اگه بخونه . حالا ببین !ولی چیزی که عوض داره گله نداره زهره خانووووووم )
به مامان پیشنهاد کردم که همراهیمون کنه ولی ته دلم دوست نداشتم که بیاد . می دونستم اگه بیاد بدجور بهم می ریزه. اینه که خیلی پافشاری نکردم . اونم طبق معمول باید له له طاها می بود . این شد که نیومد .
خلاصه اول زهره رو سوار کردم ، بیسکوئیتها رو خریدیم و بعد هم رفتیم دنبال کاملیا و راه افتادیم .
حالا یه قسمت خنده دار بگم . آقا من جغرافیم واقعا افتضاحه !!! دست خودمم نیست بخدا . اصلا به مسیرها دقت ندارم . یه راهی رو باید 50 بار برم تا درست و حسابی یاد بگیرم . دفعه قبل که با کاملیا رفتیم ، بریدگی رو اشتباه رفتیم بالا و مجبور شدیم دور بزنیم . قرار شد دفعه بعد ، از بریدگی بعدی بریم بالا . کاملیا که سوار شد بهش گفتم : ببین کاملیا ، خودت حواست رو جمع کن . اگه خیال کردی اون دفعه که راه رو نشونم دادی من یاد گرفتم ، کاملا در اشتباهی . پس بپا اشتباه نریم . داشتم همینها رو می گفتم که با اجازتون دوباره از همون بریدگی اشتباهی رفتم بالا !!!‏ بعدشم واسه اینکه خیط نشم و کم نیارم ، با نهایت اطمینان به نفس گفتم : نه می دونید چیه ؟ آخه چون اون دفعه از این راه اومدیم دیدم راحته ، گفتم از همین مسیر بیام دیگه !!!
زهره حرص می خورد و می گفت : یادم باشه این دفعه واسه تولدت یکی از این نقشه ها واست بخرم بذاری تو این ماشین !!!!!!!
گفتم خودتو به زحمت ننداز ، حالا تو بخری ، کیه که استفاده کنه ؟!!!! اونم می گفت خوب یه جی پی اس واست می خرم شاید کمک کننده باشه !!!!!!
خلاصه کلی هم سر این موضوع خندیدیم .
وقتی رسیدیم سرای سالمندان ، همونجا تو حیاط که یه تعدادیشون نشسته بودند بساط چای و بیسکوئیت رو علم کردیم و شروع کردیم به پخش کردن . نمی دونم چرا اینقدر از چای استقبال می کنند !!! تا می فهمند چای داریم به سرعت میان طرفمون . خوشبختانه اونجا آبجوش بود . منم رفتم یه جعبه چای کیسه ای خریدم و هی آبجوش می آوردیم و هی چای بش می زدیم و خلاصه مشغول شدیم حسابی .

این عکسها ذوق هنری زهره خانومه . بخصوص اون گربه هه که دیگه اندشه خدائیش !!!!!!!! )


زهره با یه ذوق و شوقی چای و بیسکوئیت می داد بهشون که انگار خدا دنیا رو بهش داده . حس و حال زهره خیلی واسم جالبه . هر چی من بی احساس و یخم ، این دختر احساساتی و گرم . می دونم که گاهی وقتا از این خال و هوای من چه زجری می کشه . ( اینقدر که تو وبشم نوشته نامرد !!! ) ولی چه کنم دیگه دست خودم نیست !!!


خدا رو شکر بیسکوئیتها کم نیومد چای هم که داشتیم . هر سه طبقه رو رفتیم و پخششون کردیم . کمرم دیگه داشت می برید . زهره کلی از طبقه مردان خوشش اومده بود . هی می گفت پیرمردهای جالبین . آخرشم رفت با چند تاشون عکس گرفت . اونا هم چه ذوقی می کردند !!!
جالب اینجا بود که بعضیهاشون هم روزه بودند . وقتی به مامان گفتم می گفت : آخی حالا اینا سحر و افطار چی می خورند ؟ کی میاد سراغشون یه لیوان آب بهشون بده ؟؟؟؟ راستم میگه . خدایا قدرتت ،حکمتت و مصلحتت رو شکر . چی بگم ؟
بعضی هاشون حکایتای جالبی داشتند . یه خانمی اون وقت که تو حیاط بودیم ، دیدم راه میره و اخبار میگه !!!‏صدای قشنگی هم داشت . معلوم بود که یه جورائی قاطی کرده . همون موقع یاد مینا افتادم که عشق اخبار گفتنه !!! امروز بهش گفتم . گفتم بیچاره بپا مثل این بنده خدا از عشق اخبار گوئی خل نشی یهو بندازنت تو خانه سالمندان !!!!!!!
تو سالن پائین ، زهره می گفت دیدم یه پیرزنی هی داره به در نگاه می کنه ، فکر کردم پی تو و کاملیا واسه چای می گرده ، بهش گفتم چای میخوای ؟ گفت نه . چشم به راه پسرمم . نمی دونم چرا نمیاد !!!!!!!! ای وای .......
تو طبقه مردها ، یه آقائی تو یه اتاقی بود که خیلی واسم جالب بود . فکر کنم طرف ، نویسنده ای ، فرهنگی ای نمی دونم خلاصه یه آدم تحصیلکرده احساساتی بود . تو اتاقش یه قفسه پر از کتاب بود با قابهای عکس و گلدون.  یه موسیقی ملایم هم داشت پخش می شد . فلاسک چای هم کنارش بود . بهش بیسکوئیت تعارف کردم خیلی محترمانه تشکر کرد . مونده بودم این دیگه اینجا چیکار می کنه ؟؟؟؟؟
راستی اون خانمه بود اون دفعه گفتم پاش شکسته بود و فامیلاش سراغش نیومده بودند ، بنده خدا فوت کرده بود !!!!!! البته راحت شد . تو این وضعیت ، مرگ نهایت آسایش و راحتیه واسه آدم . به دلم افتاده بود که اگه بریم ،‏مرده . وقتی رفتیم کاملیا سراغشو گرفت ، گفتند مرده . خدا رحمتش کنه . روحش شاد ..........
بعدش رفتیم پیش مهری . همون که گفتم 13 ساله اینجاست و قطع نخاع شده . کلی ذوق کرده بود . آخر سالن به یه سالن فرعی رسیدیم .
همش می گم کاش نرفته بودم اونجا !!! وااااااااااااااااااای که چه جای بدی بود !!!!!
انگار همه اونائی که دیگه آخر کارشون بود رو اونجا رها کرده بودند !! چند نفری که هیچکدوم قدرت حرکت رو نداشتند توی یه اتاق گذاشته بودند . از شدت کثیفی مگس دورشون جمع شده بود . وای خدا یادآوریش هم اعصابم رو بهم می ریزه .
بعضی هاشون از شدت تشنگی داشتندمی مردند . به بعضی هاشون آب دادیم ، بعضی ها چای ،‏بعضی ها هم بیسکوئیت . ولی خدائیش خیلی صحنه و منظره بدی بود . خیلی .
یکی از پیرزنها کشون کشون خودش رو کشیده بود تو سالن . تا منو دید یهو شروع کرد به فریاد زدن : هچ خانم به دادم برس ، یه چی بده بخورم که الان می میرم . الان می میرم . الان می میرم .........
دویدم رفتم از زهره بیسکوئیت گرفتم بهش دادم . وای که دلم میخواست فریاد بکشم . خیلی حالم گرفته شد . باید اعتراف کنم که حتی از دیدن قیافه بعضی هاشون می ترسیدم !!!!!!
خدایا شکرت ..........
همون جا بودم که زینت اس زد که میخواد زنگ بزنه . خدا خدا می کردم پشیمون شه . چون حالم خیلی گرفته بود . وقتی گفتم کجام ، خودش گفت بعدا زنگ می زنم . انگار فهمید حالا باید تو چه حال و هوائی باشم !!!!!
تا ساعت 6 و نیم اونجا بودیم . مامان زنگ زد که کجائی دیر شد بیا دیگه . آخه شب ، اشرف ( خانم بابابزرگم ) واسه افطار دعوتمون کرده بود . بهش گفتم دیگه کم کم دارم میام .
خلاصه خداحافظی کردیم و برگشتیم . تو راه برگشتن ، توی باند وسط داشتم می رفتم که یهو ماشین بغلی پیچید جلوم . من خواستم برم باند بغلی که یهو دیدم یه پراید داره میاد . زدم رو ترمز . ولی پرایدیه انگار هول شد نمی دونم چش شد سپرش گرفت به سپر من . بعدشم تازه کلی داشت واسه من ریپی میومد که : پس این آینه رو واسه چی گذاشتن اینجا ؟؟؟ میخواستم بگم تا چشت درآد!!!!!! ولی خوب گفتم عفت کلام رو حفظ کنم !!!!
گفت پاشو بیا خسارت بده !! گفتم زنگ بزن افسر بیاد اگه من مقصر بودم باشه . تازه ماشینمم بیمه است .
خلاصه من اصلا پیاده هم نشدم . اونم کلی حرص می خورد که چرا من حتی حاضر به پیاده شدنم نیستم !!!!! یه کم ایستاد دید خیر من پرروتر از این حرفام اومد گفت حلالت می کنم !!! زهره هم بش گفت باشه ما هم حلالت می کنیم !!!!! به بابا زنگ زده بودم که بیاد بعد زنگ زدم که نیا یارو رفت .
اینم از جریان برگشتنمون . من دیگه یه راست رفتم خونه آقا اینا . بعد از فوت آقا دیگه خیلی خیلی کم ،مگر مواقع اجبار می رم تو اون خونه !!
تا رسیدم مثل همیشه که یه سلام مختصر به اشرف می کردم و می دویدم طرف تخت آقا ، طبق عادت دویدم تو اتاق آقا که کنار تختش بشینم که ............
پارسال این موقع هنوز بودش . لعنت به این دنیای بی وفا . اگرچه وقتی می رم یه همچین جاهائی خوشحال می شم که اقلا با عزت رفتند ولی نبودنشونم ............
خدایا شکرت .
خوب فردا شب اولین شب قدره . خدا توفیق بده که از لحظه لحظش بتونیم مفید و خوب استفاده کنیم انشاالله . ما رو هم از دعای خیرتون بی بهره نذارید لطفا .
خیل یر حرفی کردم . هم سر شما درد اومد هم دست خودم .
موفق و موید باشید .
در پناه حق ........




موضوع مطلب :
سه شنبه 88 شهریور 3 :: 9:40 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام علیکم و رحمه الله و برکاته .
احوال دوستان گرام ؟ خوبید انشاالله ؟ اگر چه خیلی حال و حوصله نوشتن نداشتم ولی این بار به توصیه زینت خانم گل می نویسم . اون که خودش نویسنده شده ولی بازم از من میخواد تو وبلاگم بنویسم !!!!!!!!
اما خودش حاضر به وبلاگ نویسی نیست . جالبه ها !!! آدم نویسنده باشه ولی وبلاگ نداشته باشه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
یه خورده حواسم جمع نیست . خوب حق بدید بابا . در آن واحد هم دارم به سخنرانی استاد حق شناس ، گوش میدم هم می نویسم .
چه شود خدا داند و بس !!!!!!!
خوب نمی دونم چی بنویسم ؟ اتفاق خیلی خاصی این چند وقته نیست جز وارد شدن به ماه مبارک رمضان . جدا امسال حال و های ماه رمضان خیلی با بقیه سالها فرق داره خیلی خیلی خیلی ..........
یه جوریم . زهره هم با من موافق بود . حال و هوای خیلی خوبی داره امسال . انگار با همیشه یه جوریائی متفاوته . نمی دونم چرا ؟ سالهای قبل حال و حوصله خیلی کارا رو نداشتم ولی امسال انگار خود بخود و بدون تلاش و کوشش خاصی بعضی توفیقات داره حاصل میشه . حالا نمی دونم واسه من و زهره این جور بوده یا انشاالله واسه همه همینطوره ؟
انشاالله که تا آخر همینطور باقی بمونه و هر سال مثل صا ایران بهتر از پارسال بشه . انشاالله .
خوب حالا که اومدم پس بذار جریان دیروز رو هم تعریف کنم . خدا رحم کنه . جرات نمی کنم اس بزنم واسه خلافی ماشین . از بس به نظرم اینور و اونوردارم جریمه میشم !!!
دیروز داشتیم از سرکار میومدیم خونه . فلور سوار ماشین شد منم از طرف پل بزرگمهر اومدم که برسونمش نزدیک خونش . سر پل غدیر ایستاده بودیم پشت چراغ قرمز . ما تو باند سبقت بودیم یه ماشین پلیس راهنمائی و رانندگی هم تو آخرین باند سمت راست هم ردیف ما ایستاده بود . شماره چراغ قرمز که به 2 رسید من راه افتادم !!!! آقای پلیس خان هم تشریف آوردند جفت ماشین و یه نگاهی به شماره ماشین انداخت و رفت !!! به گمانم 30 هزار تومن رو شیرین افتادیم !!!‏
نامرد !! خوب چراغ اون طرف قرمز شده بود دیگه . منم به وسط راه که رسیدم چراغ سبز شده بود دیگه . حالا جالب اینجا بود که ماشینای ترسوی دیگه تا کلی وقت هم بعد از رفتن پلیس هنوز راه نیفتاده بودند !!! ترسوها !!!!!
جرات هم جرات ما ! تو روز روشن ، جلوی چشم پلیس ،‏خلاف کنی اونم خلاف به این بارزی . اینو میگن اند شجاعت ، اه ببخشید بیشتر به حماقت می خوره تا شجاعت !!!
بهر حال نمی دونم جریمه ام کرد یا نه . اما خوب شد دیگه .
امروز صبح ، کلی کار داشتم ، دوباره 5 شنبه این هفته کمیته مرگ و میر داریم . منم واسه این کمیته کلی کار دارم . جمع آوری پرونده های فوتی و لیست تهیه کردن و ....... خلاصه کلی دنگ و فنگ داره . خیلی هم وقت گیره . درآمدیا بهم میگن :‏کارشناس اموات !!!
 امروز صبح بایگانی نرفتم و از صبح رفتم تو اتاقم تا به این کارام برسم . با این حال تا 11 نرسیده بودم پرونده ها رو ببینم و به کارای کمیته می رسیدم .
ساعت 11 تازه اومدم شروع کنم به پرونده دیدن که یهو مریم زنگ زد گفت کجائی ؟
گفتم سرکار . گفت خوب  یه سر بیا دم در طاها رو ببین !!!‏ پریروز چند دست لباس نو واسه طاها خریده بود ، امروز ظهر میخواست بره خونه یکی از دوستاش که اونم مثل مریم به خاطر بچه شیری داشتن روزه نمی گیره ، چون خونش نزدیک بیمارستان بود ، طاها رو با لباس جدیدش آورده بود من ببینم !!!
عزیزم ! اینقدر خوشگل شده بود که دلم ضعف رفت براش . خیلی بش میومد ماشاالله . دلم نیومد بچه های بایگانی نبیننش . با ماشین عماد رفتیم تا بایگانی ، بردمش بچه ها دیدنش ، کلی واسش ذوق کردند . این بچه هم از من جدا نمی شد . بغل مریم هم نمی رفت !!
به زور فرستادمش رفت . بازم ازش عکس نگرفتم !!!
آخه خدائیش خیلی کار داشتم . واسه همین حواسم به عکس نبود . ولی حالا می گردم تو عکسها اگه عکس قشنگی ازش داشتم میذارم تو وبلاگ .
 (این عکس طاها مال زمان برگشتن از چادگانه . ببینید که انگار این بچه تا حالا چیز نخورده !!! )

 

 


دیگه هم که خبرخیلی خاصی نیست . غیر از اینکه یه امشب رو بدون طاها در آسایش افطار کردیم چون امشب خونه اون مامان بزرگش دعوت بودند . خفه نشده وقتی هست ، آرامش نیست ، بسکه شیطنت می کنه با اون دندونای خوشگلش !!!
وقتی نیست دل مامان براش پر می زنه . راه میره و قربون صدقه اش میره . راست میگن نوه از بچه عزیزتره !! من دارم به عینه تو مامان و بابام اینو می بینم . بابای من واسه هیچ بچه ای ذوق نمی کرد . بچه ها بیشتر ازش می ترسیدند!! ولی حالا تا از راه می رسه اول میره سراغ طاها !!! مثل بچه ها باهاش بازی می کنه . راست میگن وقتی بچه هست ، شیطون نیست !!
خوب دیگه زینت خانم . اینم پست جدید . باور کن اگه خبر تازه و جدیدی بشه میام و می نویسم ولی از روزمرگی خوشم نمیاد . تازه وبلاگ مضطر رو هم به روز کرده بودم تو نرفتی بخونی جیییگر !!
کم کم دیگه باید برم به کارام برسم . یادم رفت ماه رمضون رو تبریک بگم . یعنی تو مضطر گفتم ولی اینجا هم میگم . 


          ماه مبارک رمضان همگی مبارک و التماس دعااااااااااااااا .


واسه اد لیستام فرستادم : یه بنده خدائی پیام داده که واسه مامان 37 سالش که 6 روزه تو کماست دعا کنید . منم اینجا می نویسم که هر کی خوند دعا کنه .
در پایان : 
التماس دعا...............
یا حق




موضوع مطلب :
<   <<   21   22   23   24   25   >>   >