سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 77
  • بازدید دیروز: 50
  • کل بازدیدها: 202091



پنج شنبه 88 آذر 26 :: 5:31 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . سلام . سلام . یه فرصت بسیار کوتاه دست داده که بتونم بنویسم . بنابراین به سرعت هر چه تمامتر اومدم بنویسم و برم .
اول از همه از صمیم قلبم از همه دوستان عزیزم : زهره ، زینت ، وروجک ، فائزه ، مریم و همه کسانی که با تبریکات صمیمانه و پیامهای قشنگشون ، باعث دلگرمی من بودند واقعا تشکر می کنم . راست گفتند که اگه هزار تا دوست خوبم داشته باشی بازم کمه . آدم دنیائی خواهر و برادر داشته باشه بازم دوستاش یه چیز دیگه اند .
بازم از همه ممنونم . بخصوص زهره خانوم که توی مراسمم هم از یه خواهر بیشتر و بهتر کنارم بود و حضورش بهم دلگرمی خاصی می داد .
مرسی زهره جان . مرسی . امیدوارم که خیلی سریع بتونم توی مراسمای خودت جبران کنم . هر چند که من عمرا بتونم به اندازه تو ذوق و سلیقه به خرج بدم . ولی در حد توانم هر کاری از دستم بربیاد انجام خواهم داد . اگه زنده بودم البته .
خوب حالا بریم سر مراسممون . یکی دو روز قبل از عقد ، بدجوری استرس به دلم افتاده بود :
خدایا !! نکنه دارم اشتباه می کنم ؟
خدایا !! نکنه انتخابم درست نباشه ؟
خدایا !! نکنه نتونم از پس مسئولیتهای جدیدم بربیام ؟
و هزاران هزار خدایا خدایا نکنه های دیگه ای که هم مجال گفتنشون نیست و هم گفتنشون شاید درست نباشه .......
هر بار که این دلشوره ها و استرسها به دلم می افتاد یا به یکی از بچه ها اس می زدم و با حرفا و دلگرمیای اونا آروم می گرفتم یا مثل همیشه با توکل به خدا و کمک گرفتن از خدا ،‏ آرامشم رو به دست می آوردم .
راست میگن : الا بذکرالله تطمئن القلوب
خلاصه به هر ترتیب و هول و استرسی که بود روز جمعه از راه رسید . کارها خدا رو شکر به بهترین نحو و با کمک همه خانواده و دوست و فامیلها انجام شد و تقریبا بی کم و کاست پیش رفت .
خیلی جالب بود که وقتی عاقد اومد نزدیک بود به خاطر یه بی اطلاعی ما از روال انجام کارها ، خطبه جاری نشه !!!
روزی که رفتیم واسه جواب آزمایش ، جواب عدم اعتیادمون رو از مسئول کلاس پس نگرفتیم . عاقد هم می گفت تا جوابها نباشه نمی تونم عقدشون کنم !!!!!!!
خیلی جالب بود که زندائیم اومده بود می گفت عاقد گفته :‏نکنه اینا هر دوشون معتادند و با هم تبانی کردند که کارشون انجام بشه ؟؟؟؟؟؟
من سر سفره مرده بودم از خنده . بهرحال با پا در میونی بابا و تعهد گرفتن و این حرفها ،‏بالاخره عقد انجام شد ............
بعدشم که دیگه بفیه مراسم که الان به دلیل ذیق وقت فرصت بیان همه شو ندارم .
بهرحال گذشت و من الان به اصطلاح متاهل هستم ...........( نمیخااااااااااام )
حالا هم مجبورم از خودم سر نیومدن تو وبلاگ و ننوشتنام یه توضیحی بدم .
دلیل نیومدنای من فقط متاهل شدن نیست . فردای روز عقد ما ، مادر آمانج زنگ زد و واسه پنج شنبه به عنوان مهمونی پشت عقد علی همه رو دعوت گرفت .
منم که خوب میخاستم بابک مطابق سلیقه من لباس بپوشه ازش خواستم بریم خرید .
این چند روز همش درگیر خرید لباس واسه شازده بودیم . ایشونم که مشکل پسند .........
کشتم تا این چند تیکه لباس رو خرید : 2 تا شلوار ، 2 تا پیرهن و یه اورکت .
اینا به زبون ساده میادا تا اومد بخره من تقریبا یه صد کیلومتری رو پیاده گز کردم ...........
بهرحال علت نبودنام این چیزا بوده . الانم که نشسته روی تخت من و داره به موبایلش ور میره . تا یکی دو ساعت دیگه باید بریم خونه آمانج اینا .
به محض دست دادن فرصت بعدی باز میام و می نویسم .
بازم از همه ممنونم .
( اینم چند تا عکس از سفره عقدمون )

 

 

( اینم عکس سرویسم )


به زینت و مریم قول عکس دادم می فرستم براتون بخدا فرصت نشده . فرصت بشه به روی چشم .
فعلا قربان همگی
بای ..........




موضوع مطلب :
چهارشنبه 88 آذر 18 :: 4:41 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام .
وای خدا . دارم می میرما !!!!!!!!! چرا یکی به داد من نمی رسه ؟؟؟؟؟؟
آقا من نمیخوام متاهل بشم چکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تا امروز فکر می کردم شوخیه !!! حالا می بینم ای بابا !!! ‏همه چی جور شده !!!‏فقط مونده ما بشینیم سر سفره عقد !!!!
خدایا .............
یکی بگه من باید چکار کنم دلم آروم بگیره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
روزی 100 بار پشیمون میشم و کلافه !!! دوباره ته دلم می گم : خوب توکل به خدا ............
و اون وقت یه کم آرامش می گیرم !!
همیشه وقتی دیگران رو می دیدم که بدجور نگران ازدواج و آینده من هستند یه چیز خیلی محکم و مطمئن ته دلم می گفت :
اینا چرا اینطوری می کنن ؟ مگه اینا به خدا اعتماد و توکل ندارند ؟ مگه میشه خدا بنده ای رو که حتی توی لباس خریدنش بهش توکل می کنه تنها رها کنه ؟
مگه خدا مثل ما آدماست که حرفش حرف نباشه و قولش به درد خودش بخوره و بس ؟؟؟؟!!!!
مگه میشه خدا منو نبینه ،‏ نشناسه ، از توقعاتم ، انتظاراتم ،‏ علاقه هام یا کلا نگاهم به زندگی خبر نداشته باشه ؟؟؟؟؟؟؟
مگه میشه دیگران که بنده های خدای من هستند در حق من ، نسبت به خدای من ، نگران تر باشن ؟؟؟؟؟؟؟
نه ..............
امکان نداره .
از روزی که خدا مهرش رو به دلم انداخت ، دیگه روزی رو به یاد نمیارم که احساس تنهائی و نگرانی کرده باشم .
وقتی به بعضی از آدما میگم که من حتی توی تنهاترین تنهائیام احساس تنهائی نمی کنم و با خدا حرف می زنم ، بهم می خندند !!!!!!!!!
ولی ای کاش می فهمیدند که توکل و تکیه کردن به خدا چه لذتی داره ؟؟؟؟؟؟
ای کاش اینو با تمام وجودشون درک می کردند که :
چو 100 آید 90 هم پیش ماست ..............
خدایا الهی قربونت برم ............
الانم مثل همیشه تنها کسی که از ندای درونی و احساس واقعی قلبم حتی بهتر از خودم خبر داره تنها توئی و بس ......... 
و من چی میخوام بالاتر از این ؟
اینکه اگه ناراحت باشم تو آرامشم میدی ............
اگه مشکل داشته باشم تو با قدرتت در صورت مصلحت حلش می کنی .........
اگه پام بلغزه تو با حکمت و مهربونیت بهم تلنگر می زنی ..........
وای خدا وقتی تو هستی دیگه آدم چطوری می تونه از دیگران کمک و یاری بخواد ؟؟؟؟؟؟؟
کی می تونه جای تو رو پر کنه ؟؟؟؟؟
همین فکرها و همین چیزاست که تا امروز منو سر پا نگهداشته و بس ..........
که با توکل بهت ، تمام مشکلات زندگیم به خوبی و خوشی با کمکت خودت حل شده ..........
خدایا کاش همه حنجره های دنیا مال من بود و تمام انرژیها ی دنیا توی صدای من ، تا با تمام وجودم فریاد بزنم :
خدایا خیییییییییییییییییییییییللللللللییییییییییییی دوست دااااااااااااااارررررررررررررررررررررممممممممممممممم
ولی می دونم به فریاد نیاز نیست ...........
به همین آهستگی هم که می گم یا حتی اگه نگم ...........
خودت می دونی ..............
پس بی خیال دنیا و مافیها
و من یتوکل علی الله ، فهو حسبه ............
پس خدایا با توکل به تو این دو روز باقیمانده رو هم پیش میرم ...........
تو این همه مدت زندگیم هیچ وقت رهام نکردی ............
هیچ وقت با وجود این همه گناه و اشتباه ، به حال خودم رهام نکردی ............
حالا چطور ممکنه توی این حساس ترین مرحله زندگیم ..........
توی این بحرانی ترین موقعیت ...........
تنهام بذاری ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
نه . حاشا و کلا ...........
عمرا که تو کتم بره !!‏
خدایا می دونم باهامی !! هوامو داری !! دوسم داری .........
پس بی خیال همه هول و اضطراب و استرسها ...........
انشاالله بابک همونیه که همیشه ازت خواستم .........
اونی که منو به آرزوم که تکامله (همونی که دین اسلام گفته ازدواج بخاطر رسیدن بهشه ) برسونه ........
اونی که مثل خودم رفع عیب و نقصهای دو طرف تو ذهنش و برنامه زندگیش باشه .......
اونی که دنیا رو واسه رسیدن به عقبی و تو بخواد ...........
اونی که به مشکلات زندگی ، به چشم پله های ترقی واسه تکامل و خود ساختگی و رسیدن به خدا نگاه کنه ..........
اونی که مثل خودم ، آرزوی زندگیش ، عاشق خدا شدن باشه .............
اونی که حلال بودن مالش و دادن خمس و زکات اون ، واسش از میزان درآمدش مهمتر باشه .........
اونی که بتونم نمازامو بهش اقتدا کنم .......
اونی که هر چند وقت یکبار تو دل شب ، واسه نماز شب صدام کنه .........
اونی که ...................
نه بقیش دیگه فقط اسرار بین من و خودته خدا ..............
من بیشتر از زنده بودن و نفس کشیدنم بهت اعتماد و توکل دارم خدا .......
می دونمم که تو تنها کسی هستی که این اعتماد و توکل رو هیچ وقت دچار تزلزل نخواهی کرد ........
پس یا علی می گم و میرم جلو .............
خدای خوبم . توکل به خودت و لاغیر
الهی و ربی من لی غیرک ؟ ..............




موضوع مطلب :
پنج شنبه 88 آذر 12 :: 7:34 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . سلام . سلام . بازم سلام . دلم میخواد یه خط سلام بنویسم تا تلافی همه نبودنهام در بیاد . همه ننوشتنهام . نگفتنهام . خلاصه که خیلی دلم واسه نوشتن تنگولیده .
دلیل اومدن امروز و نوشتن الانم فقط و فقط تحریکات زهره و زینت و صدور اجازه از یه بنده خدا بود که حالا خواهیم رسید بهشون .
پس با توکل به خدا می نویسم ............

اول بگم چه جوری تحریک به نوشتن شدم :
1-  زهره (چهارشنبه 11/9/1388 ساعتِ 11:25 عصر)

خره !! !(به من چه؟! حالا طول میکشه تا من بخوام یاد بگیرم مثه آدم باهات بحرفم!)

پس همون خره!!! حالاست که باید خاطراتشو بثبتی اینجا...کجا گذاشتی رفتی؟!!!

2-  زینت (پنجشنبه 12/9/1388 ساعتِ 1:44 صبح)

سلام عرض شد! بی ما خوش میگذره؟ دلم برا نوشتنات تنگ شده خوف! حالا ایشون واوشونها چه ربطی به نوشتنات دارن؟

3- خودم  ( پنجشنبه 12/9/ 1388)
انگار بدم نمیگنا . بذار بنویسم . حالا هر چی شد بشه دیگه .

4- ارسال اس ام اس به شخص مورد نظر
من : اشکال داره خاطرات این چند وقت رو توی وبلاگ خاطراتم بنویسم ؟
جواب : بنویس . ولی بدون سانسور همه اتفاقات رو بنویس . بخصوص اذیت کردناتو !!!! و گرنه خودم کامنت می ذارم و شرح ما وقع رو میگم !!!!!!
من : تهدید می کنی ؟
جواب : به دلیل مسائل امنیتی سانسور می شود .........

خلاصه بعد از این اتفاقات به این فکر افتادم که خوب بدم نیست که این چیزا رو بنویسم . یه روزی همه این مسائل و اتفاقات خاطرات قشنگی خواهند شد . البته فقط خاطرات قشنگی خواهند شدا . گفته باشم  .........!!!!!!!!!!

قبل از ماه رمضان ، از طریق یه واسطه با آقائی به نام بابک خان آشنا شدم تا در مورد قضیه ای که همیشه ازش فراری بودم ،( ازدواج ) ولی دیگه کم کم چاره ای جز پذیرشش نداشتم ، صحبت و تبادل نظر کنم . ( دلایلشم سر فرصت خواهم گفت انشالا . البته اگه یادم موند !!!!!! که خیلی امیدوار نباشین به این حافظه من !!!!)
خوب اولش از طریق تلفن یه صحبتائی رد و بدل شد و قرار شد یه روووووزی ، یه جائئئئئئئی ، یه جورووووووری همدیگه رو حضورا ببینیم و ادامه بحث رو داشته باشیم .
اولش که سر محل به توافق نمی رسیدیم . من دلم نمی خواست برم بیرون . چون به این فکر بودم که خوب اگه یکی ببینتمون ، هزار جور حرف و حدیث خواهیم داشت و حوادث متعاقبه و ........
ولی بابک موافق نبود . من ازش میخواستم به بهانه پرسیدن سوالاتی در مورد بستری شدن بیاد بیمارستان تا دفعه اول فقط همدیگه رو ببینیم ولی اون می گفت : واااااا !!! به جوون رشید مردم چکار داری میخوای بندازیش رو تخت بیمارستان ؟؟؟؟؟؟؟
خلاصه اینکه بحث و بررسیها ادامه داشت تا آخرشم بابک تونست منو راضی کنه که بریم تو پارک نزدیک بیمارستان بصحبتیم .
اولش می خواستم یه ساعت صبح مرخصی بگیرم و برم و بیام ولی جور نشد خداروشکر . چون همون روز یهو و سرزده مریم و عماد و طه اومدند بیمارستان !!!!!!
اگه رفته بودم معلوم نبود چه افتضاحی به بار می یومد !!!!!!!!!!! خلاصه بخیر گذشت .
بعداز ظهر همون روز که البته اوایل  ماه رمضان هم بود ( و یکی از دلایل مخالف بودنمم همین بود ) رفتیم تو پارک نزدیک بیمارستان و صحبتیدیم .
در نگاه اول آدم بدی نبود . ساده و بی ادعا ولی اهل خدا و دین و ایمان . ( البته بعضیا حق ندارن به خودشون بگیرنا !!!! همین جوریش روزانه کلی نوشابه واسه خودشون باز می کنن واااااااااای به این که این چیزا رو هم بخونن !!!! )
شرایطش بد نبود ولی خوب واسه من چند تا مانع وجود داشت :
1- شازده مدرک تحصیلیشون دیپلم بود ( مهمترین بهانه رد کردن چندین و چند خواستگار سمج )‏
2- محل زندگی و کارشون یکی از شهرهای اطراف اصفهان ( مبارکه به دلیل بیماری قلب پدر مرحومشون ) بود که من عمرا بتونم تو شهرهای اطراف زندگی کنم . تازه کارم چی می شد ؟
3- ایشون تک پسر و کوچکترین عضو خانواده گرامشون بودند که خوب باالطبع با مادر محترمشون زندگی می کردند . و من هم نمی تونستم با مادر شوهر زندگی کنم هم دلم نمی یومد یه مادر و پسر رو از هم جدا کنم
.
خلاصه با بررسی این مسائل دید کلی من تقریبا منفی بود ( با اجازه آقا بابک و با عرض شرمندگی از راستگوئی زیاد از حد . البته به من چه ؟؟ خودت گفتی راستشو بت بگم همیشه !!! )‏
ولی خوب دلم نمی یومد صراحتا نه بگم واسه همین از ترفند پیچوندن استفاده کردم و به این امید که خودش گفته بود ایجاد تغییر تو زندگی آدم خیلی سخته و تصمیم گیری در این مورد خیلی مشکله و ........ بهش گفتم :‏
شما فکراتونو بکنید اگه واستون مقدور بود که محل کار و زندگیتون رو عوض و به اصفهان منتقل کنید ،‏ درستون رو هم ادامه بدید و با مادرتون هم زندگی نکنید ، اون وقت من روی این قضیه فکر خواهم کرد .
بعد هم با دل خوش از اینکه آخ جون این یکی هم پروندم   دویدم تو ماشین و گازوندم و رفتم خونه !!!!!!
البته چون ایشون یه دفتر خدمات ارتباطی دارند و مدام تو اینترنت آن تشریف دارند من واسه دیدن و نظر دهی ، آدرس وبلاگ مضطر و ایمیلم رو بهشون دادم .
از اون روز به بعد که ایشون آی دی بنده رو اد فرموده بودند و به لحاظ اینکه فقط توی محل کار دسترسی به اینترنت داشتند ، هر موقع پا می داد و من از سرکار واسه چک کردن ایمیلم می رفتم تو نت ، یه چند دقیقه مختصری رو با حال و احوال پرسیدن ، با هم می گذروندیم .
اونم همیشه می گفت : کاش همیشه پشت در اتاق رئیست معطل بشی تا من بتونم باهات صحبت کنم .
از طریق وبلاگم متوجه شده بود که دارم میرم مشهد . تو مشهدم بهم اس التماس دعا زد ، منم جوابشو دادم .
خلاصه این ارتباط در همین حد ادامه داشت تا اینکه.........
من از مشهد برگشتم .
آقا یه روز ما از مسجد بیمارستان برگشتیم و رفتیم تو سلف ، داشتیم غذا می خوردیم که یهو دیدم گوشیم زنگ خورد و اسم بابک اومد رو گوشی !!!!
ما رو بگیر !!!!!! خدایا یعنی چیکار داره ؟؟؟؟؟ جواب دادم .
بعد سلام و احوالپرسیهای معمولی : 
بابک : از کدوم در بیمارستان باید بیایم تو ؟
من : بللللللللللللله ؟؟!!! مگه شما کجائین ؟
بابک :‏ تو کوچه بیمارستان شما !!!!!
من : اینجا چکار می کنید ؟ واسه چی اومدین اینجا ؟ مشکلی پیش اومده خدای نکرده ؟؟
بابک : نه !!! اومدم دیدن یکی که از مشهد برگشته !!!!
من : واااااااااااااااای خدایا !!! خودت بخیر بگذرون ( البته اینو تو دلم گفتما !!! )‏
هیچی دیگه . بهش گفتم بیاد تو و رفتم پیشش و سلام و احوالپرسی و تعارف و ........
بابک : میخوام باهاتون صحبت کنم .
من : با من ؟ در چه مورد ؟
بابک : بیرون از بیمارستان منتظرتون می مونم کارتون تموم شه باهاتون کار دارم !!! 
من : مجبور بودم بگم باشه دیگه !!! به نظر شما میتونستم بگم نه ؟؟؟؟؟؟؟
ولی ته دلم شور می زد : خدایا یعنی چکار داره ؟؟ که پا شده از شهر مجلسی اومده اینجا !!! خدایا چی تو سرش می گذره یعنی ؟؟؟؟؟؟
تا اینکه ساعت اداری تموم شد و رفتم . اونم با ماشین پشت سرم اومد تا قبل از پل بزرگمهر ، من ایستادم . اونم اومد تو ماشین من و صحبت کردیم ..........
ای خدا بگم چیکارت کنه بابک که آرامش زندگیمو ازم گرفتی !!!!!!!!!!
خلاصه حضرت آقا شروع کردن به نطقیدن و ........
بله . من حاضرم به جز ادامه تحصیل که اونم قولش رو نمی دم (‏البته شرمنده !! باید ادامه بدی !! گفته باشم . ) بقیه شرایطتون رو بپذیرم !!!!!!!
و من با صورت کش اومده تو دلم داشتم می گفتم : وااااااااااااااااااااای حالا چکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟
خلاصه صحبتامون ادامه پیدا کرد ........
اون موافق این بود که اول خودمون آشنا بشیم بعد خانواده ها بدونن . منم حرفی نداشتم ولی خوب ما چطور می تونستیم با هم آشنا بشیم به غیر از اینکه با هم بریم بیرون ، رفت و آمد داشته باشیم ،‏با تل و اس بصحبتیم و همه اینها هم واسه من واقعا بدون اطلاع خانواده امکان پذیر نبود !!!!!!!
یعنی بود ولی من نمی خواستم از اعتماد خانوادم سوء استفاده کنم . ولی اون اصرار داشت یکی دو جلسه بریم بیرون صحبت کنیم . آخرشم اینقدر اصرار کرد تا من راضی شدم !!!!
یادمه اون روز بهم زنگ زد گفت دارم میام اصفهان . بریم صحبت کنیم . حالا من پر از دلشوره و اضطراب ......... ایشونم سمج ........
هیچی دیگه زودتر از بیمارستان اومدم بیرون . اون سر پل خواجو ایستاده بود . منم رفتم اونجا . ماشینو پارک کردیم و شروع کردیم به راه رفتن .
و با اجازتون به همون نام و نشون از پل خواجو پیاده رفتیم تا 33 پل و بعد هم برگشتیم !!!!!!!!
اونم کی ؟؟؟؟؟؟ من !!!! که واسه 4 قدم راه رفتن جونم میخواد بالا بیاد !!!!!!!
ولی اون روز جو گیر شده بودم !! آقا راه رفتیما . تازه وسط کارم بارون گرفت . سردمم بود .بابکم هی نق می زد چرا یه چیز گرم نپوشیدی ؟ سرفه هم می کردم ولی ول کن نبودیم که !! یعنی ول کن نبودند که !!!
آب ازم چکه می کرد وقتی رسیدیم دم ماشین . تازه بابک خان فرمودند حالا بریم با ماشین یه دور بزنیم !!!!!!!!
نشستیم تو ماشین اون ، چون ایشون از رانندگی خانوما می ترسند !!!!!! ( به من چه خودت گفتی !!!!!!!! )
حدود یک ساعتی هم با ماشین تو این خیابونا زیر بارون چرخیدیم . خوبی ماشین بابک به اینه که شیشه های ماشینش دودیه . واسه همین خیلی نگران نبودم کسی ببیندم !!!!
اما دیوانم کرد از بس دم هر رستوران ، دم هر پیتزائی ، دم هر ساندویچی می ایستاد که برم یه چیزی بخرم بخوریم . آخه خودش نهار نخورده بود ولی من تو بیمارستان نهار خورده بودم دیگه نمی تونستم چیزی بخورم . ولی مگه به خرجش می رفت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خلاصه آخرش کوتاه اومد . بی خیال غذا خوردن شد .
جالب اینجا بود که زهره هم همون روز اس زده بود که تازه آب رو باز کردند بیا بریم دم آب !!!!!! منم که نمی تونستم بگم کجام و با کیم !!!
اون روز گذشت .
مامان بابک خان به خاطر عمل چشم خونه خواهر ایشون ، اصفهان تشریف داشتند و ایشون به بهانه مادر گرام  سرشونو می گرفتی پاشون اصفهان بود ، پاشونو می گرفتی سرشون اصفهان بود ........
حالا اگه بخوام جزئی بگم خیلی میشه بذار موارد جالبشو بگم :
ماشین پلیس
یه روز دیگه پس از اصرارهای فراوان بابک خان قرار شد بریم بیرون . اومد دم بیمارستان منو سوار کرد . اون روز میخواست بیاد با هم بریم در خونه تا واسه روز خواستگاری خونه رو بلد باشه . من ماشینو گذاشتم تو بیمارستان و باهاش رفتم .
اول رفتیم پست نشاط یه کاری داشت . بعدشم رفتیم دم خونه .
حالا جرات رو حال کنید وسط روز طرفای ساعت 1 و 2 با یه پسر غریبه در حالیکه هر آن امکان داره خانوادت ببیننت در کمال آسایش و راحتی تو ماشین بابک خان نشسته بودم !!!!!!! ولی خدائیش کلی وجعلنا خوندماااااااااااا !!!!!! خدا هم کمک کرد کسی ندیدمون . اما چشمتون روز بد نبینه .
همین که رسیدیم سر کوچه مون . وااااااااااااااااااااای . یهو دیدم عماد وسط کوچه ایستاده داره میاد سر کوچه !!!!!!!!!
آقا ما رو بگیرررررررررررر !!!!!! رفتم زیر صندلی و جیغ می کشیدم برو برو عماد داره میاد !!!!!
خدا رحم کرد شیشه ها دودی بود والا عماد می دیدمون . بابکم هول شده بود نمی دونست چکار کنه اونجاها رو هم که بلد نبود !!!!!!!!!
هیچی دیگه با هزار تا هول و استرس برگشتیم .
بعدش رفتیم یه کم تو همون پارک قبلی نشستیم و حرفیدیم . ولی از بس سرد بود به بابک گفتم بریم تو ماشین بحرفیم .
پشت سر ما یه ماشینه ایستاده بود که یه دختر و پسر جوون که معلوم بود دوست هستند ، سر و کله شون تو هم بود !!!!!!!
آقا یهو دیدیم ماشین پلیس امنیتی اومد ..........
حالا .... بیار و باقالی بار کن !!! اینو کجای دلم بذارم ؟؟؟؟؟؟؟؟
اولش گیر داد به پشتیا . بعد که از اونا گذشت از ما رد شد بعد یهو دنده عقب گرفت برگشت طرف ما !!!!!!!!!
آقا منو بگو . یخ کردم ولی خوب چیزی به روم نیاوردم . بابک شیشه ماشین رو داد پائین . منم از قصد سرم رو آوردم جلو که دیده بشم !!! ( رو رو حال کنیداااااااا )‏
خلاصه از بابک پرسید اهل کجائین ؟ اونم گفت مبارکه . یه نگاهی به هر دومو انداخت و رفت .
ولی تا اومد و رفت من رو وببره بودما !!!!!
ولی خوب بخیر گذشت ..........
خلاصه کنم که بعد یه شب بابک خان با خانواده گرام تشریف آوردند خواستگاری .
حالا یه چیز جالب بگم از خواستگاری .
من و بابک رفتیم تو اتاق من که یعنی بحرفیم . خیلی هم که ما حرف داشتیم بزنیم !!!!!!!!!
آقا زهره اس زده که من سر کوچم !!!!!!!!
بهش زنگ زدم میگم اینجا چکار می کنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میگه می خواستم ماشین بابک رو پنچر کنم !!!!!!!!!!!!
تازه مامانشم همراهش بود .........
هیچی دیگه کلی از دست زهره خندیدیم . بعدشم تا از اتاق اومدیم بیرون ،‏مامان بابک نه زیر گذاشت نه رو یهو به مامانم گفت : هاچ خانم اجازه میدین یه انگشتر دستش کنیم !!!!!!!!!!!
آقا مامان منو بگیر . چشاش 6 تا شده بود . مونده بود چی بگه ؟
که دیگه بابک و خواهرش به داد ماجرا رسیدند و ختمش کردند .

( دسته گل زیبای آقا بابک واسه شب خواستگاری )


بعدشم که دیگه بحث و بررسی و بالا و پائین کردن و سنجیدن و .........
حیف که بابک این وب رو میخونه . اگه نمی خوند خیلی حرفا داشتم بزنم...............
ولی حیف .............
خوب دیگه حالا کار به یه جاهائی رسیده . هر چند که من روزی هزار بار پشیمون میشم و دوباره با خودم می جنگم !!!!!!!
دارم دیونه میشم .  چه روزائی رو دارم می گذرونم فقط خدا می دونه . از اول تا آخرش فقط گفتم توکل به خدا . بازم میگم .........
توکلت علی الله
خیلی سخته خدائیش . خیلی خیلی سخته . بخصوص واسه من .
امروز رفتیم واسه آزمایش خون . شنبه جوابش آماده میشه .
از خدا خواستم اگه به خیر و صلاحم نیست یه جوری بشه خونامون به هم نخوره یا نمی دوم خودش یه جوری این جریان رو بهم بزنه . اگرم به خیر و صلاحه که دل من آروم بگیره !!!!
فقط تمام امید و توکل و اعتمادم به خداست و بس !!!!!!!!
روزی که قرار بود ما بریم خونه بابک اینا روز عید قربان بود .
الهی بمیرم که طه همون روز درست اون موقع که میخواستیم مهیای رفتن بشیم ،‏دستش با چائی سوخت . چقدر اشک ریخت این بچه !!!!!
چائی از توی فلاسک ریخت رو دستش . کف دست و روی دست بچه کباب شد .........
مونده بودیم بریم یا نه ؟ بالاخره رفتیم اونم تو چه بارونی !!!!!!!!!

( اینم عکس روی دست سوخته طه تازه بعد از چند روز که نمی دونم چرا بهتر نمیشه . تازه وضع کف دستش فجیع تره ولی خوب چون دردش میاد دستش رو باز نمی کنه ازش عکس بگیرم . )



خوب آقا بابک من نوشتم . البته دقیقا همون چیزائی که تو میخواستی بنویسم رو ننوشتم !!!!!!!!!
دوست داری بیا کامنت بذار من کامنتت رو به عنوان بعد نوشت کپی می کنم تو وب .


خوب دیگه خیلی خوابم میاد .
از همگی التماس دعا .
واسه آخر عاقبت و خوشبخت شدن همه جوونا و از جمله ما .............
برم بخوابم دیگه هر چند بابک خان دوساعت پیش خوابید .........
یا حق ..........

 




موضوع مطلب :
پنج شنبه 88 آبان 28 :: 8:35 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . خیلی ازحرفها رو آدم میتونه درقالب عکس بزنه . این مدت من خیلی نتونستم بنویسم . ولی اگه عکساشو بذارم دیگه هیچ وقت از یادم نمیره . واسه همین عکساشو میذارم تا اقلا واسه خودم موندگار بشه . ( البته یه توضیح کوتاه بابت هر کدوم میدم  ) قبلش هم بگم چون زهره همیشه در دسترس من نیست که با گوشیش بعکسم و کیفیت دوربین گوشی خودمم در حد المپیک افتضاحه ، قبلا بابت بی کیفیت بودن عکسها میعذر خواهم . شما به کیفیت عالی خودتون ببخشید و دعا کنید خدا به این مفلس یه پولی بده تا برم یه گوشی مدل بالا مثل خودم بخرم !!!!!!  

 

 خوب اول از همه : این عکس مربوط میشه به سیستم جدیدی که خریدم . ( ندید بدید یه ... خرید  ) ولی خدائیش در حد تیم ملی حال دارم می کنم باهاش !!

 

این عکس بسیار زیبا و جذاب رو که مشاهده می فرمائید مربوط میشه به غذائی که بنده اون شب طی عملیاتی حیرت انگیز و غیر قابل باور در حد المپیک با بعضی دوستان و با حضور سرکار زهره خانم تهیه و تدارک دیدم . اینم بگم که کار هیشکی به اورژانس نکشید همه هم مراقب انگشتاشون بودند به شدت !!!!

 

این عروسک پت رو دائیم تو مشهد واسه طاها خریده بود . اون گلها رو هم بنده به مناسبت برگشت مامان اینا از مشهد تو فرودگاه خریدم . 2 تا رز واسه مامان و عماد یه مریم واسه مریم .  

 

این عکس متعلق است به سوغاتی بنده از طرف مریم و عماد از مشهد . خیلی هم بم میومد . دلتون بسوزه .  

 

 

و این یکی سوغاتی مامانی جونمه از مشهد . الانم تنمه . خیلی هم دوسش دارم . البته عکس هیچ کدوم از این لباسا به قشنگی خودشون نیست .  

 

 

این عکس هم مال شب تولد طاهاست که خدا خفش نکنه که همه رو با شیطنتاش دیونه کرده . صورت منم آنچنان زخم کرده با ناخناش که نگو و نپرس .  

 

این عکس هم متعلق به ورودی درب مسجد بیمارستانه که من خیلی دوسش دارم . چراشم نمی دونم .  

 

این یکی هم باغچه جلوی درب مسجده که این یکی رو دیگه از درب ورودی بیشتر دوست دارم . چراشم دوباره نی دونم .  

الانم می دونم که زهره بلافاصله می نویسه : چرا این عکسا دوباره کش اومدند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از همین حالا بگم : من دیگه بهتر از این بلد نیستم . همینه که هست !!!!!!!!!

 

به قول زهره بعد نوشت :
دوباره اومدم . خوابمم میادا . ولی نمی دونم چرا نمی تونم دست از این وبلاگ نویسی بردارم!!!!!!!!
بذارید یه چیز خنده دار از چند شب پیش بگم :
البته ببخشید اگه یه کم شاید غیر اخلاقی باشه !!!
قرصهای جلوگیری از بارداری اثر بسیار مفیدی واسه رشد موی سر و ابرو دارند . هم رشد هم تقویت . یعنی باید توی آب حلشون کنی به شکل یه محلول غلیظ بزنی به موهای سرت ( چند دقیقه قبل از حمام ) و یا به ابروهات .( شبا که میخای بخوابی یا هر وقت بشه  )
خوب منم از این قرصها به این شکل استفاده می کنم . چند شب پیش قرصام تموم شده بود . حس و حالیم که برم خودم بخرم نداشتم . بابا میخواست بره دنبال مینا .
راستش اصلا حواسم نبود که نکنه یهو خدای نکرده یه فکر دیگه ای بکنه !!
یهو  بی مقدمه گفتم : بابا حالا که داری میری دنبال مینا ، تو راه برگشتن از یه داروخونه 5 تا بسته قرص ضدبارداری واسه من بخر !!!!!!!!!!!!!!!!!
آقا بابامو بگیر !!! بیچاره چشاش 6 تا شد و از حدقه بیرون زد و بی اختیار گفت : هااااااااااااااان ؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!! واسه چی میخوای ؟؟؟؟؟؟
وااااااااااااااای منو بگیر . هم مرده بودم از خنده ، هم خجالت کشیدم هم میخواستم خیلی سریع سوء تفاهم رفع بشه !!!!!!!
واسه همین با خنده گفتم : نترس پدر جان . واسه کار خاصی نمی خوام . میخوام حل کنم بزنم به موها و ابروهام !!!!!!!!!
اون بیچاره هم یه نفس راحتی کشید و گفت باشه .
خلاصه کلی خندیدیم اون شب . هم خنده هم خجالت !!!!!!!!!
آخه بگو دختر !! ماشین زیر پاته . کاریم که جائی نداری . خوب خودت پاشو برو کارای خودتو انجام بده اینطوری آبرو ریزی نشه !!! مگه به خرجم میره .

امروز ماشین نداشتم . مریم با ماشین خودشون رفته بود دانشگاه ، ماشین منو عماد برد سامون واسه مراسم سوم دائیش . بعد حدود یکسال،امروز با سرویس رفتم سرکار .  همکارا هم کلی تعجب کردند هم متلک بارونمون کردند :
هان تصادف کردی ؟
تند رفتی ماشینو ازت گرفتند ؟

و کلی چیزای دیگه .
اون موقعها پام که می رسید تو سرویس خواب بودم . ولی امروز از بس با مینا حرف زدیم و بعد هم مرجان سوار شد با هم هی مسخره بازی در می آوردیم دیگه خواب بی خواب !!!!!!
کارامو انجام دادم . بابا ظهر زنگ زد گفت بمون میایم دنبالت . مامان و بابا و مینا و طه اومدند دنبالم رفتیم باغ رضوان . رفتیم سر خاک مامان بزرگ و آقا و بعد هم برگشتیم خونه .
دیشب دوباره تا 2 بیدار بودم . ظهری اینقدر خسته بودم که داشتم می مردم . پام که رسید تو خونه گرفتم خوابیدم تا اذان .
قبل اذان یه لحظه بیدار شدم دیدم هوا روشنه . فکر کردم صبحه و نمازم قضا شده . یهو مثه جت پریدم بالا . سریع موبایل رو از کنارم برداشتم به ساعتش نگاه کردم دیدم زده 16:55 . فهمیدم نه بابا غروبه . صبح نیست !!!!!!!!!
دیگه بعد به بدبختی از تخت اومدم پائین و رفتم واسه وضو و نماز و بعد اعمال دیگه و بعد پائین و حرف و بازی با طاها و نت و .........
حالا هم دوباره نت و ........
فردا اگه بشه میخام با زهره برم کوه . خیلی وقته نرفتیم . البته اگه بشه . اگه حسش باشه .
هوا خیلی سرده . نمی دونم حالا چی بشه .
علی و آمانج فردا از شیراز برمی گردند. من تو این مدت فقط روز اول بهشون زنگیدم . علی شبی زنگ زد گفت سراغ نمی گیری ؟؟!!
به جان خودم بی منظور زنگ نزدم . آخه از بس قبلشم علی رو کم می دیدم اصلا کلا به ندیدنش عادت کردم !!!!!!!!
ولی باید می زنگیدم . اشتباه از من بود . قبوله !!!!!!!

خوب دیگه . کم کم بگیرم بخوابم . صبح باید بعضیا رو بیدار کنم . خودم خواب نمونم خوبه !!!!!!!
باشه . فعلا تا بعد .........




موضوع مطلب :
سه شنبه 88 آبان 26 :: 11:9 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . همینه دیگه آدم که از کامپیوتر جدید ذوق زده شده هی میاد آپ می کنه !!!!!!! پس اعتراض وارد نیست .
امروز روز پر دعوائی بود که البته تشعشعاتش از دیروز شروع شد . اول باید یه کم توضیح بدم . زهرا ، مسئول آمار ما ، با وجود دو تا بچه و 33 یا 34 سال سن ، یه رفتار فوق العاده بچگانه و بی خردانه داره . فوق العاده حساس ، پر توقع ، غیر منطقی و .......
نه اینکه من بگم همه همین نظر رو دارند و بیشتر از همه ما بچه های بایگانی باید از دستش حرص بخوریم !!!!!!!!
یه موردش دیروز . رحیمی صبح به من زنگ زد گفت دکتر گفته من نباید همراهتون بیام بازدید کاشانی . تو با بچه های بایگانی برو . منم زنگ زدم بایگانی ، زهرا گوشی رو برداشت منم چیزی بهش نگفتم . آخه ربطی به اون نداشت . به جاش به کبری گفتم که به بقیه بچه ها هم بگه !!!!! زهرا ناراحت شده بود که چرا به من نگفته ؟
من عادت ندارم به حرفای خاله زنکی اهمیت بدم !!!!!! حوصله این حرف و حدیثای مسخره رو ندارم . واسه همین اهمیت ندادم .
بعد خودش زنگ زد گفت منم باید برم حکمم رو از بیمارستان کاشانی بگیرم منم با خودتون ببرید . گفتم باشه . هر وقت خواستیم بریم تو هم بیا .
با بچه ها قرار گذاشتیم بعد نماز بریم که دیگه برنگردیم بایگانی . هی زهرا گفت زودتر بریم من گفتم نه بعد نماز میریم . بعد دیدم مینا بهم گفت که زهرا گفته ازت بپرسم که اونو می رسونی سه راه سیمین که بره خونشون بعد برید کاشانی ؟؟؟
منم گفتم نه چون مسیرها هیچ ربطی به هم ندارند . خیلی هم از هم دورند . مینا جواب من رو به زهرا نگفته بود . اونم اذان که شد رفت سلف و به من گفت هر وقت راه افتادی به من تک بزن تا بیام دم در . گفتم باشه . نمازم رو خوندم و آماده رفتن شدم .
به پل بزرگمهر که رسیدیم بهش گفتم اینجا پیاده میشی یا انقلاب ؟ گفت مگه منو نمی رسونی ؟ گفتم نه چون خیلی دیر میشه . باد و بق کرد و گفت : اگه میخواستم اینجا پیاده شم که با تاکسی می یومدم !!!!!!!!
خانم فکر کرده بود بنده آژانسشونم !!! البته اگه مسیرم بهش می خورد حتما تا یه جائی می رسوندمش ولی تو اون ترافیک و با توجه به اینکه دیر هم شده بود نمی تونستم . میخوام فقط توقعات بیجا رو ببینیدا !!!!!!!!
خلاصه خانم بهشون برخورد و با اخم و تخم و بد اخلاقی از ماشین پیاده شد . منم اهمیت ندادم ولی می دونستم فردا که برم باد و بقش هواست !!!!!!!!
امروز صبح که رفتم تو  جواب سلام رو سربالا داد . منم محل نذاشتم . وقتی میخاستم برم درآمد وسط سالن گفتم : امروز کمیته مدارک  پزشکیه ساعت 9 . هر کی میخواد بیاد . بعدشم گفتم البته بیشتر جنبه جلسه داره تا کمیته ولی شمسی تو حتما بیا . چون جلسه به شمسی مربوط میشد . منم به عنوان دبیر کمیته باید تعیین می کردم کی بیاد . جلسه هیچ ربطی به زهرا نداشت . با این حال فقط محض احترام گفتم که بدونه !!!!!
ما رفتیم جلسه . دکتر اشرفی که کلی مسخره بازی درآورد بماند . ولی یهو بعد از جلسه که قرار شد با دکتر بریم بایگانی بالا رو ببینیم دویده اومده به دکتر میگه : آقای دکتر کسی به من نگفت بیام جلسه !!!!!!
آقا منو بگیر یهو جوش آوردم . سرش داد زدم : مگه من وسط سالن نگفتم کمیته است ؟ انتظار داشتی کارت دعوت واست بفرستم ؟؟؟؟؟
خودم اعصابم از دستش خرد بود دلم می خواست حالشو بگیرم . دیونه کرده همه رو . با هیچ کس نمی سازه . نخود هر آش هست . باور کن دیگه همه ازش خسته شدند . اصلا انگار حال طبیعی نداره !!!!!!!
بیچاره شوهر و بچه هاش !!!!! خلاصه از اونجا گفت تا رفتیم بایگانی بالا و برگشتیم و هی وسط سالن پذیرش داد می زد . همه مردم داشتند نگاه می کردند . هر چی میگم آروم حرف بزن زشته مگه به خرجش میره . خلاصه کلی حرص خوردم از دستش .
این قضیه واسه گریه زاری یه ماهش بسه !!!!!!!! اینقدر خودشو اذیت می کنه که نگو .
بخدا دلم به حال بی عقلیاش می سوزه . این رفتارا واسه من هیچ اهمیتی نداره . چون من بیشتر از اینکه به رفتار نگاه کنم به منش و شخصیت فرد نگاه می کنم . وقتی می بینم که این آدم اینجوریه دیگه رفتاراش واسم مهم نیست . بجاش خدا رو شکر می کنم که من مثل اون نیستم . اگر چه یه کم بی تجربه و شیطونم ولی خدا خیلی کمکم کرده که تا یه حدی عاقلانه رفتار کنم .
خلاصه اینم از جریان امروز . وای اینقدر خندیدیم . بیچاره رحیمی از دست زهرا دیونه شده !!!!!! بعد نهار دیدیمش کلی خندید و بعدم گفت حالا فردا نمیاد !!!!!!!!
اتفاقا حدسش درست بود چون زهرا بلافاصله برگ مرخصی خواسته بود و رفته بود .
خدا عقل رو از هیچ بنده ایش نگیره که خیلی چیز خوبیه !!!!!!!
امروز با رئیس حسابداری و مسئول درآمد و کارشناس بیمه هم جلسه داشتیم .
راستی یادم رفت بگم امروز آقای ... هم اومده بود بیمارستان . اونم با چه تیپی !!!!!!! مردیم از خنده با حاج علی !!!!!!!
یه کلاه گذاشته بود سرش که نمی دونم اسمش چی بود با یه هنس فری گوشی تو گوشش بوی ادکلنش هم که سالن رو برداشته بود !!!!!!!! 
منم که انگار نه انگار دیدمش !!!!! جواب سلام خشک و کوتاه . حالشو گرفتم طبق معمول !!!
آهان بذار اتوبان صبح رو هم بگم !!
آقا امروز صبح از اول اتوبان با یه رنوئی کل انداختم تا بریدگی سلمان فارسی . خدائیش حال کردم . بهم راه نداد منم حالشو گرفتم . رفتم جلوش و بعد خودشو کشت سبقت بگیره نذاشتم !!!
دیونش کردم !!!!!!!! ولی بعد مجبور شدم برم اونم واسم دست تکون داد . منم از رو نرفتم و واسش دست تکون دادم . رنو رو چه به 206 آخه  !!!!!!!!
نمی دونم چرا از سرعت و سبقت و کل انداختن خوشم میاد !!!!!!! یه نوع مرضه ها !! خدا شفا بده !!!!!!
خوب دیگه . اگرچه نوشتنیها زیاده ولی حس نوشتن نیست . یعنی دستم درد گرفت .
بقیه باشه واسه بعد ............
فعلا بای .






موضوع مطلب :
دوشنبه 88 آبان 25 :: 10:45 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . این دفعه واقعا سلام . مبارک باشه مبارک باشه . کامپیوتر جدیدم رو میگم !!!!!!!
هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
بالاخره عوض کردم اون سیستم کوفتی رو و این یکی آقا نمی دونید چه باحاله . دل همه تون بسوزه . هه هه هه !!!!!!!!!
اما حالا بشنوید از سه کاریای این چند وقت بی کامپیوتری !!!!!!!!
گفته بودم که اینترنت بیمارستان صاف روبروی در اتاق رئیس و مدیره !!! اینم از بداقبالی ماست دیگه .
آقا تا مامیشینیم پشت این سیستم انگار موی دکتر اشرفی رو آتیش میزنن !!!  هر جا باشه از راه میرسه . به بچه ها گفتم هر کی با دکتر کار داره پیداش نمی کنه به من بگه بیام پشت سیستم ، ایکی ثانیه پیداش میشه !!!!!!!
حالا فکر کن من تو خونه سیستم نداشتم داشتم له له می زدم واسه به روز کردن وبلاگا ، این دکترم دست ما رو خونده هی میگه : تو کار و زندگی نداری نه ؟؟؟؟؟
راستی یادم رفت بگم . چند ساعت پیش دائی عماد بالاخره بعد از تحمل این همه زجر و عذاب فوت کرد . روحش شاد . حالا بذارید سه کاری اینم بگم :
روز شنبه بود خیلی خیلی کار داشتم . آنژیو بیمارستان خورشید خراب شده ما بیچاره شدیم از بیمار !!!!
من اون روز 100 تا پرونده داشتم واسه بررسی . داشتم می مردم . یهو دیدم مریم زنگ زد گفت میترا ( جاری مریم ) زنگ زده گفته مهران ( دائی مرحوم عماد ) فوت کرده .
منم بلافاصله اس زدم به عماد . حالا جالب اینجاست که من به عمرم به این سرعت به کسی اس تسلیت نزده بودم که به عماد زدم !!!!!!!!
همون موقع هم یکی از دوستان زنگ زد گفت پاشو برو سر نت ببین عکسی که فرستادم رسیده یا نه ؟ من گوشی دستم بود رفتم بالا دیدم دکتر اشرفی ایستاده وسط سالن . کامپیوتر مدیریت اشغال بود رفتم کتابخونه .
مسئول کتابخانه داشت پشت میز کتاب می خوند . من رفتم داشتم تو نت سرچ می کردم اون بنده خدا هم پشت خط منتظر بود که یهو دیدم عماد اومد پشت خط ........
رفتم اون خط دوباره تسلیت گفتم که یهو دیدم عماد میگه :
بابا بذار بمیره بعد تسلیت بگو !!!!!! اون بنده خدا هنوز زندس . فقط حالش خیلی بد شده بردیمش بیمارستان !!!!!!
آقا منو بگیر حیثیت واسم نموند . نمی دونستم چی بگم . بلند بلند شروع کردم به بد و بیراه گفتن به مریم ( در حال صحبت با عماد ) که یهو دیدم واااااااااااااااااااااااااااای
دکتر اشرفی تو دهنه کتابخونه ایستاده داره دستاشو تکون میده میگه به به !!!!!!!!!
بخدا دلم میخاست زمین دهن باز کنه برم توش !!!!!!!!
هم بخاطر عماد هم دکتر .
این ازاون روز . دوباره دیروز تا 2:30 کار داشتم . بعدش رفتم بالا بشینم وب رو چک کنم . من نشستم دیدم دکتر اومد بالا !!!!!!!!!
دلم میخاست گریه کنم . تو راه پله ها خندید و اومد . من بلند شدم . گفت بشین بشین استفاده کن و خندید و رفت تو اتاقش . بعد هم هی اومد بیرون و رفت و هی نگام کرد .
جالب اینجاست که اکثر مواقع هم نت قطعه ولی خوب بدنامیش می مونه واسه آدم .  
گذشت باز امروز تا 10 کار پرونده ها تموم شد . گفتم برم ببینم چه خبر ؟
اقا ما نشستیم دکتر اومد !!!!!!!!!!!!!!!! نمی دونستم چه کنم . ولی اون تا میخاست وارد سالن بشه دستشو گرفت جلو صورتش و رد شد که یعنی من نبینمش و خودش مرده بود از خنده !!!!!!!
منم پشت بندش ترکیده بودم از خنده .
تازه ظهرهم میخاستیم بریم بازدید از بایگانی بیمارستان کاشانی . من و شمسی تو ماشین ،  زهرا هم دم در بود ساعت 12:30که بریم که یهو دیدیم ای وااااااااااای دکتر اشرفی و دکتر پورمقدس وایسادند سر راه با هم حرف میزنن!!!!!!!!! این دکتر اشرفی چشم از من برنمی داشت !!!!!!!!!
خدا به فردا رحم کنه . یه کمیته اضطراری مدارک پزشکی درخواست کردم واسه هم تموم شدن طرح شمسی که جاش نیرو نداریم هم کمبود فضا . حالا فردا تا بتونه متلک بارونم می کنه !!!!!!

اگه شمسی بره نمی دونم باید چکار کنم ؟ نمی تونم دوجا رو با هم اداره کنم . رسیدگی پرونده های درآمد و کدگذاری پرونده های بایگانی !!! تازه ارباب رجوع ها هم هستند .
نمی دونم چی میشه ؟ می ترسم کارم از اینی که هست بیشتر بشه اون وقت دیگه هیچی ازم نمی مونه . تازه هی هم بهم قر میزنن چرا لاغری ؟؟؟؟
خوب از بس کار ازم می کشند بابا!!!
خدا بزرگه . بگذریم . خوب امشب یه کم نوشتم ولی حرف ناگفته زیاده .
راستی اصلا از کامپیوترم هیچی ننوشتم .
اون دفعه که دوباره ویندوز بالا نیومد به عماد گفتم من دیگه این سیستم رو نمیخام . به احسان ( برادر کوچیکه عماد ) بگو یکی واسم ببنده . ولی طبق معمول پول نداشتم !!!!!!!
عماد بیچاره هم مثل همیشه گفت نگران پولش نباش من میدم تو خرد خرد به من بده . خلاصه دیگه اون کوفتی رو برد و این یکی رو آورد . اگه شد یه عکس ازش می گیرم میذارم تو وب . چون خیلی خوشگله . دوست داشتم . دست عماد درد نکنه . خدا انشاالله خیرش بده که تو کمک کردن به دیگران هر کی که باشه پیشقدمه . واسه همینم خدا خیلی کمکش می کنه .
راست گفتند :
تو نیکی می کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز .......
بیچاره حالا همشون خونه مهران جمع شدند . دلم واسه بچه کوچیکه مهران ، مانی 6 ساله خونه . هی به همه می گفت : شما قول بدبد بابام برمی گرده !!!!!!!!
وای خدا چقدر سخته آدم تو این سن و سال با این دنیای بی در و پیکر یتیم بشه !!!!!!
خدا کمکشون کنه . خیلی سخته خیلی خیلی ...........
ولی خوب تو کار خدا نمیشه دخالت کرد . خدایا شکرت .
بیچاره عماد تا لحظه آخر امیدوار بود.........
چقدر تو مشهد دعاش کرده بود واسش غذا گرفته بود ............
ولی ................
خدا صبر بده به مادرش ، خواهراش ، همسرش ، بچه های کوچکش
الان عماد زنگ زد بهم صدای شیون و گریه بالا بود ...........
ای خدا شکرت ........
خوب حالمون آخر کاری گرفته شد . بهتره بریم بخابیم و واسه آمرزشش دعا کنیم .
خوب دیگه فقط یه چیز خنده دار بگم و برم :
وقتی خبر دادند تموم کرده یهو عماد گفت :‏بهار اگه میخای پیام تسلیت بدی حالا بده !!!!!!!!!
گفتم نه این دفعه تا دفنش نکنید تسلیت نمی گم !!!!!!
خوب دیگه . حمام هم نرفتم . اینم از خاصیت نته دیگه !!!!!!!!

من رفتم آقا بای بای .




موضوع مطلب :
سه شنبه 88 آبان 19 :: 11:25 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام اینقدر خستم که نمی تونم بنویسم . فعلا همینو بگم که یه امشب من مامان خونه بودم . واااااااااااای مردم به خدا از خستگی .
جونم در اومد .
توضیحات کامل باشه واسه بعد .




موضوع مطلب :
دوشنبه 88 آبان 18 :: 7:22 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . سلام سلام . وااااااااااااااای که دلم چقدر واسه نوشتن تنگولیده ها . می دونید چقدر وقته اینجا ننوشتم ؟ دیگه داشتم دق می کردم .
خرابی نت ، مریضی خودم ، نبودن زینت که رونق این وبلاگه و بقیه چیزای دیگه همه دست به دست هم داده تا من مدتها از نوشتن فاصله بگیرم . اونم کی ؟ من که عاشق نوشتنم !!!!!!!!
خوب بریم سر نوشتنمون . امروز روز خیلی خوبی نبود . البته خدا رو شکر . مشکل خاصی نبودا . ولی خوب این سرماخوردگی که خوب نمیشه دیگه داره کلافم می کنه . تازه انگار دارم از اول سرما می خورم !!!!
سرفه که دیگه بیچارم کرده . از بس سرفه کردم کمرم ( درست پشت قفسه سینه ام ) درد گرفته جوری که حتی نمی تونم بشینم !!!!!!
بیچاره بابا !! هر شب یه پماد میدم دستش کمر منو بماله تا شاید بهتر بشه !!
دیشب می گفت : خوبه والا !!! من شدم ماساژور خانم !!!!!
تازه امروز یادش دادم بهم آمپول هم زده !!!!!!!!!! مامانم داشت سکته می کرد خدای نکرده . هی گفت من میترسم کار دستت بده ها !!!!!
گفتم نترس مامان . آپولو که نمی خواد هوا کنه !! یه آمپوله دیگه . تازه اونم با ادکلن مینا چون الکلمون تموم شده بود !!!!!!
بله داشتم می نالیدم :
از صبح که از خواب پا شدم انگار حالم خوش نبود . البته بگما مشغولی ذهنمم مزید بر علت شده . ولی خوب چاره ای نیست . باید تحمل کنم ببینم چی میشه .
رفتم دنبال مینا ، سوارش کردم رفتیم بیمارستان . باور کن اصلا نمی فهمیدم چطوری رانندگی می کنم !!! نزدیک بود کار بدم دست یه پیکانی . پیچیدم جلوش ، اونم بوق کشم کرد !!!!!!!!
ولی هر طور بود بالاخره رسیدیم بیمارستان .
حتی حوصله صبحانه خوردن هم نداشتم . شمسی تا منو دیده بود به مینا گفته بود چشه ؟ چقدر امروز گرفته است ؟ بعد هم از خودم پرسید .
ولی خوب خودمم نمی دونستم چرا ؟
جاتون خالی بچه ها تخم مرغ نیمرو کردند . شمسی از خونه سبزی و فلفل دلمه ای هم آورده بود . چسبید با هم .
بعدشم رفتیم سر کارامون دیگه .
امروز ساعت 9 رفتم درآمد چون بایگانی کارم زود تموم شد . 50 تا پرونده داشتم که نشستم سرشون. ولی بعد یهو از بالا زنگ زدند بیا کارت داریم !!!
کلی وقت معطل اونا شدیم . دیروزم دکتر پورمقدس یه جلسه گذاشته بود با دکترای دیگه سر همون برگ اینترونشنال که کلی سرش دعوا بود . آخرش هم خدا رو شکر طرح من پذیرفته شد .
خلاصه هیچی دیگه . اصلا حالم خوش نبود . سرفه و سردرد و تب و بی حوصلگی و همه چی دست به دست هم داده بود که روز سختی سپری بشه .
این صورت جلسه کمیته مرگ و میر هم شده عذاب جون من . حوصلشو ندارم بخونم اصلاحش کنم . از بس ماشالا این همکارا بدخط هستند !!!! باید بخونم غلط گیری کنم . به تایپیست توضیح بدم . حالا فکر کنید با این حال و روز قرار باشه با دیگران هم کل بندازی چه شود !!!!!!!!!!
تا ساعت 2:20 دقیقه سرکار بودم و بعد راهی خونه شدم .
وقتی رسیدم خونه یه کم حرف زدیم که یهو بابا رسید . تا وارد شده میگه : تو چرا اینقدر تند میری بچه ؟!!!
گفتم مگه تو دنبال من بودی ؟
میگه بله !!!!!!!
هیچی دیگه یه کم چرخیدم دیدم خیر فایده نداره باید برم دکتر . سوئیچ رو برداشتم و راهی شدم . دوباره کلی قرص و کپسول و آمپول و اسپری و ..........
داروها رو گرفتم و اومدم خونه . زحمت آمپولمم که بابا کشید !!!
امشب مامان و مریم  و عماد و خاله شهناز راهی مشهد هستند تا 4 شنبه . دائی محممد هم که با رفقاش از آبادان امشب میرسه اونجا . جمعشون جمع میشه امشب تو حرم .
منم میخواااااااااااااااااااااام !!! ولی دیگه عمرا مرخصی بم بدن .
موندم مریم اونجا با طه چه خواهد کرد . اینقدر که این بچه جیغ می کشه !!!!!!
مطمئنم مریم برگرده کلی خنده داره قیافش !!!!!
البته با وجود مامان و خاله طه فقط موقع شیر خوردن ( البته طبق معمول همیشه ) مریم رو خواهد شناخت !!!!!!
خوب کم کم باید برم پایئن . همه جمعند منم برم ببینم چه خبره . داروها رو مصرف کنم .
دعا کنید از شر این سرماخوردگی خلاص شم .
زینت تو رو خدا برگرد .
دلم تنگ شده خوب !!!!!!!!




موضوع مطلب :
شنبه 88 آبان 9 :: 7:32 عصر ::  نویسنده : بهار

خوب عکسها رو گذاشتم البته با توضیحات لازم :

 

سفره عقد ( اون که روی صندلی نشسته و فقط لباسش پیداست بنده هستم . )

 حلقه علی

 کادوی مامان به آمانج سر سفره عقد

ساعتهای هدیه ای از کویت

سرویس عقد آمانج

لحظه رفتن واسه عروس کشون ببخشید تار افتاده ایراد از عکاسشه ( اصلا زهره عکس نگرفته ها !!!!!!! )

 

 

سلام . سلام . سلام . حالتون خوبه ؟ ای الحمدلله مام بد نیستیم .
خوب بالاخره 8/8/88 هم تموم شد . نمی دونم بگم روز خوبی بود یا نه . البته واسه خودم میگما والا چه روزی بهتر و قشنگتر از روز ولادت امام رئوف !!!!!!!!!
از این نظر که عقد داداش یکی یه دونه مون بود و بالاخره سر و سامون گرفت خوب بود ولی از این نظر که من به اون برنامه های معنوی ای که میخواستم نتونستم برسم بد بود .
سال 80 با بچه های بسیج دانشگاه قرار گذاشته بودیم که 8/8/88 رو توی گلزار شهدا جمع بشیم  . شهادت استاد حریرچیان هم که دیگه مزید بر علت شد . ولی من نتونستم برم .
8 سال انتظار کشیدم ، روز روزش که شد نتونستم برم .
بچه ها از اونجا بهم زنگ زدند که پاشو بیا ولی خوب نشد دیگه . خیلی حیف شد . حالم گرفته شد خیلی . ولی خوب چه کنم . باید می موندم .
شب قبلش تا کلی وقت همه داشتند می چیدند و جمع و جور می کردند و خلاصه تدارک می دیدند . یه شب قبل ترش هم که علی آقا به بهانه تولد طه مهمون دعوت کرده بود واسه بزن و برقص !!!!!!!
4شنبه تا ساعت 2.30 شب با رویا حرف میزدم تو نت . خیلی دلم واسش تنگ شده بود . دوستی من و رویا مربوط به دانشگاه کاشانه . خیلی با هم عیاق بودیم . اگرچه من خوابگاه بودم و اون و مریم خونه داشتند ، ولی خوب من خیلی می رفتم پیششون . به قول رویا مضحک ترین عکسای دنیا رو من و رویا با هم داشتیم .
ای خدا چقدر زود گذشت . باورم نمیشه که 5 سال از اون روزا گذاشته !!!!! رویا الان 4 ساله انگلیسه . تو این مدت فقط یه بار دیدمش . چتی و تلفنی خیلی با هم حرف زدیم ولی دیداری نه .
مشکل اینجاست که اون تهران محل زندگیشه و من اصفهان . وقتی هم میاد اینقدر سرش شلوغه که به من نمی رسه !!!!!!!
ولی قول داده این دفعه که بیاد حتما یه سر بهم بزنه .
خوب داشتم از 8/8/88 می گفتم . از ساعت 12 دستمون به آرایشگاه بند شد تا 4 . وااااااااای که جونم در اومد تا موهام درست شد . آرایشگره بیچاره شده بود . خوب دردم میومد . از آرایش مو اصلا خوشم نمیاد . اونم موی بلند و حالت دار !!!!!!!
اگه مامان مجبورم نکرده بود شاید اصلا نمی رفتم آرایشگاه ولی خوب .........
چاره دیگه ای نبود . ولی خدائیش تعریف از خود نباشه وقتی به خودمون برسیم به قول فک و فامیل تیکه میشیما !!!!!!!!!
علیرغم اینکه من و مریم خیلی تغییر کرده بودیم البته از نوع مثبتش ، اما عروس خانم با اینکه دو برابر قیمت ما با پول داداش بیچاره ما سلفیده بودن ، ولی اصلا زیبا که نشده بود هیچ به قول خودش و مامان افتضاح شده بود !!!!!!!!
به مامان گفته بود وقتی خودمو تو آئینه دیدم نمی خواستم از آرایشگاه بیام بیرون ولی خوب جزای آدمی که به حرف بزرگترش گوش نده همینه دیگه !!!!!
دارم خواهرشوهربازی در میارم نه ؟ نه بخدا ! اصلا اینطور نیست . دلم به حالش می سوزه که با بعضی کاراش داره حمایتهائی رو از دست میده که خیلی می تونن کمک حالش باشن و الا من خیلی به این اصل معتقدم که هر دستی بدی همون دست پس می گیری .
بالاخره منم یه روزی ( البته دور از جونم و زبونم لال ) قراره عروس یه خانواده و مطمئنا دارای خواهرشوهر بشم . بنابراین هر کاری الان بکنم اون موقع در حقم جبران خواهد شد !!!!!!!!
نه قول میدم به هیچ وجه و از هیچ طریقی آزارش ندم .
بگذریم . مراسم خوبی بود . از سفره عقد و مراسم ، عکس گرفتم منتها عکسها پیش زهره است و هنوز به دستم نرسیده . برسه میذارم تو وبلاگ .
تنها مشکل مراسم ، تنگی جاش بود که مجبور شدیم خودمون بیشتر سرپا یا وسط میدون باشیم تا نشسته !!!
ولی در کل خوب بود خوش گذشت . این مینای خفه نشده با هر آهنگی که پخش می شد یه هوووووووووووو می کشید و می پرید وسط !!! من نمی دونم این بشر احساس خستگی نمی کرد !!!!!!
زهره خانم هم افتخار دادند و تشریف آوردند . کلی عکس و فیلم گرفت . خوش  گذشت در معیت من به ایشون !!!!!!!!!
شوخی کردم الان خفم می کنه . ( تازه قراره امشب هم با بر و بچ با هم بریم سینما : زندگی شیرین !! )
بعد مراسم علی بهم گفت : نمیای یه کم بریم عروس کشون ؟ دلم سوخت واسش . دیدم انگار با مظلومیت خاصی گفت .
به زهره گفتم میای بریم ؟ اونم پایه تر از من !!! گفت آره .
خلاصه رفتیم . اول قرار شد من و زهره و مینا و شیدا و مهدی با ماشین زهره بریم ولی بعد از بس شیدا ( دختر عمه شیرازی من ) اصرار کرد با 206 بریم ، رفتم ماشین رو از خونه همسایه درآوردم که بریم .
بعد معلوم شد که اونا واسه 3 نفر جا ندارند !!!!!!!! هیچی دیگه زهره خانم در نهایت فداکاری ، سوئیچ ماشینشو با سلام و صلوات داد دست مهدی تا اون سه نفر هم بتونن همراهمون بشن . حالا دیگه در طول مسیر چه اتفاقاتی افتاد و چه مسخره بازیهائی درآورده شد و جریانات کاملش بمونه !!!!!!!!!
ولی خوب بدک نبود . چقدر خندیدیم ..........
ماشین من هم ضبط نداشت هم که دستگاه فلش خونش خراب شده بود . اینا نمی تونستند جیغ و جاغ کنند . وسط راه مینا و شیدا رفتند تو ماشین زهره و من و زهره سوت و کور موندیم تو ماشین من !!!!!!
حالا خنده دارتر از همه این بود که شیدا می خواست با گوشیش آهنگ بذاره اما گوشیشو پیدا نمی کرد !!!
هی بچه ها زنگ می زدند به گوشیش ولی اثری از آثارش نبود . بعد معلوم شد که گوشی زیر پای مهدی مونده بود !!!!!!!!
شیدا می گفت :‏یعنی تو واقعا این همه این گوشی لرزید متوجه نشدی ؟؟؟!!!!!!!!!!!!!
مهدی می گفت :من می دیدم من رو ویبرم !!!!!!!!! نگو گوشی زیر پام بوده !!!!!!!!!
ای خداااااااااااااااااااااا . ببین ما با کیا طرفیما ؟!!!!!
رفتیم از بالای کوه صفه دور زدیم و برگشتیم طرف باغ گلها یه محوطه بازی بود که بچه ها پیاده شدن و یه کم بزن و برقص کردند و ..........
البته باید خدمتتون عرض کنم که بنده و زهره مثل یه بچه خوب تمام مدت فقط تماشاچی بودیم . یه موقع فکر بدی نکنید خدای نکرده هااااااااااا !!!
هیچی دیگه بعد حدودا نیم ساعت ما اون سه نفر رو تو ماشین عروس جا دادیم و خودمون راهی خونه شدیم و علی هم همراه عروس خانم و خانواده محترمشون رفت اونجا . بعد هم دیگه شام و صحبت و شستشوی صورت و باز کردن موها و عکس گرفتن گر و گر با مریم و مینا و شیدا و ............
در نهایت خواب ........
صبح دیگه پا شدیم رفتیم سرکار . خدایااااااااا که چقدر پرونده داشتم . تا ساعت 4 بعدازظهر دستم بند این پرونده ها بود . شیدا هم هی اس می زد که زود بیا خونه بریم سینما . منم گفتم باشه . غافل از اینکه خانواده عروس قرار بود پشت پائی بیارند !!!!!!!!!!!!
آقا ما اومدیم خونه مهیای سینما بشیم یهو دیدیم اه !!! حرف از مهمون و مهمونی و ..........
کلی حرص خوردم  ولی چاره ای نبود . هر چی زور زدیم نتونستیم مامان رو راضی به رفتن کنیم !!!!!!
هی همه گفتند زشته !!‏علی گناه داره !! خلاصه هیچی دیگه مجبور شدیم بمونیم . شیدا هم کلی غر زد و قهر کرد و ولی بعد از دلش دراومد . اونها هم اومدند و یه کم میوه و شیرینی و یه سری هدیه آورده بودند .
یه کم نشستند و بزن و برقص کردند و ............
آقا من داماد به پرروئی آقا داداشم ندیدم !!!!!!! میره و میاد واسه خودش کل می کشه !!!!!!!! اونم چه کل هائی وااااااااااااااااااااای !!!!
خودش و مهدی به هم میفتند و یه کل هائی می کشن که خانوما نمی تونن بکشن !!!!!!!!
بهرحال تا سریال دلنوازان اینجا بودند و بعد رفتند . بعد سریال من و مینا و مرضیه و شیدا رفتیم یه دور بزنیم تا شیدا هم راضی بشه . یه کم گشتیم و بعد برگشتیم .
 شام و صحبت و خواب و امروز هم سرکار و کار و کار و کار ..........
نمی دونم کدوم نامردی دیشب لای پنجره اتاق منو باز گذاشته بود !!!! هی نصفه شب احساس سرما می کردمااااااا . ولی نمی دونستم  پنجره باز بوده !!
صبح که پاشدم فهمیدم . واسه همین صبح تا حالا بازم حس سرماخوردگی دارم . سرفه ها هم که فعلا همچنان همراهیمون می کنند احتمالا تا آخر زمستان !!!!!!!!!!!
ولی خوب طوری نیست .
اتفاق بد این چند وقت ، بیماری سرطان کولون دائی عماده که دیگه داره مراحل پایانیش رو طی می کنه .
دائیش 40 سالشه با 2 تا بچه کوچیک . این چند روز دیگه حالش بسیار ناجوره و چند شبه تو بیمارستان امید بستریه . اطرافیانش خیلی بیشتر از خودش دارند از زجر کشیدنش زجر می کشن .
خدا نخواد خیلی سخته . مادرش هنوز زنده است . بچه 6 سالش ، مانی از وقتی فهمیده باباش رفتنیه بدجور بی تابی می کنه . من که اصلا ندیدمش دارم دیونه میشم وای به حال خانوادش . تو رو خدا دعاش کنید .
امروز به کارشناس بیمه خدمات گفتم اگه آشنا داره یه سفارشی واسش بکنه . وقتی زنگ زده بود بهش گفته بودند که از بس از شدت درد فریاد می کشه ، بیمارستان رو گذاشته رو سرش . وقتی اینو شنیدم بد جوری به هم ریختم .
مریم دیشب یه سر رفت خونه مادر شوهرش . می گفت ارغوان ( زندائی عماد ) از بس گریه کرده بود حالش به هم خورده  .
عماد که هی می خواد بره پیشش هی دست دست می کنه . میگه دل ندارم برم ببینمش . اون کارشناسه گفته بود معلوم نیست به فردا بکشه یا نه !!!!!!!!!
اللهم اشف کل مریض ...........
خدایا . می دونم علیرغم اینی که این بیماریها و زجرهائی که ما انسانها می کشیم واسه خودمون زجر و عذابه ولی از طرف تو عین لطف و رحمته . می دونی چرا ؟ چون با این عذابها میخوای بار گناهانمون رو کم کنی !
چون میخوای اون طرف کمتر زجر بکشیم .........
خدایا شکرت . ولی خدایا کمک کن به همه مون . مخصوصا به این بنده خدا .
خدایا گناهانش رو ببخش . خدایا .................
چی بگم ؟ وقتی این چیزها رو جلوی چشمم می بینم فقط به این فکر می کنم که خدایا :
حضرت علی ( ع ) واقعا تو دعای کمیل درست گفتند :‏
ظلمت نفسی ، ظلمت نفسی ، ظلمت نفسی ..........
ما با این گناهانی که می کنیم فقط و فقط در حق خودمون ظلم می کنیم و بس !!
والا خدا که :‏غنی عن العالمین ........
خدایا شکرت . خیلی دوست دارم . بیشتر از همیشه .
خدایا !! ما بنده های جاهل و نادان توئیم . ما گرفتار شیطان و هوای نفسیم . خدایا اینقدر زشتی گناه وجودمون رو پر کرده که زیبائی تو رو نمی بینیم . ولی خدایا !! با تمام این احوال غیر از تو کی رو داریم ؟؟؟؟؟ تمام افتخارمون به اینه که بنده توئیم .
خدایا یه پدر و مادر بچه شونو با وجود تمام بدیهاش ، نقصهاش و تمام کاستیهاش با جون و دل دوست دارند . اگه ریز ریز بشن از بچه شون دست نمی کشن . خدایا این همه مهربونی رو تو ، توی وجودشون گذاشتی که خودت دریای رحمتی !!!!!!!

پس چطور میشه باور کرد که توئی که خالق اون پدر و مادر به این مهربونی بودی خودت بنده هات رو فقط به خاطر گناهانشون نبخشی و ازشون رو برگردونی .
نه خدا !!! تو کتم نمی ره که تو بتونی اینطوری باشی !!!!! اگر چه خیلی سعی می کنی که با گوش مالی و مشکلات و مسائل جورواجور ما رو متوجه خودت کنی ولی در نهایت خودتم خوب می دونی که از روز اول فطرت همه مون رو خودت خدائی آفریدی و هر جائی که فرار کنیم آخرش به طرف خودت بر می گردیم !!!!!!
پس کمکمون کن تا جوری زندگی کنیم که :
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگهدارد ........
خوب طبق معمول همیشه خیلی حرف زدم .
اول و وسط و آخر حرفم مثل همیشه همینه :
خدایا خیلی خیلی خلی به توان بی نهایت دوست دارم
اللهم انی اشهدک ان ما اصبح بی من نعمه فی دین او دنیا فمنک ، وحدک لا شریک لک ، لک الحمد و لک الشکر بها ، حتی ترضی و بعد الرضا .........
( توی کتاب قصه های قرآن این دعا رو از حضرت نوح ( ع ) ذکر کرده بود که صبح و شام توسط حضرت خوانده میشد و به واسطه این دعا ، خدا از اون حضرت به عنوان عبد شاکر در قرآن یاد می کنند . )
خوب با آرزوی شفای عاجل برای همه بیماران بخصوص مهران ( دائی عماد ) همه تونو به خداوند منان می سپارم .
در پناه حق ...........
یا علی ............
منتظر عکسها تو همین پست باشید .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 




موضوع مطلب :
پنج شنبه 88 آبان 7 :: 2:32 صبح ::  نویسنده : بهار

 

سلام . این بار قصد دارم بدون شرح بنویسم . با عکس متوجه همه چیز خواهید شد !!!!!
با توجه به اینکه امروز تولد طاها بود گفتم یه کم از شیطنتها و خرابکاریاش بنویسم  . یادمه پارسال این موقع هنوز تو بیمارستان بود . چقدر زود گذشت خدایا !!!!!!
انگار همین دیروز بود  که دلمون میخواست طاها فقط بتونه یه سری حرکات کوچک انجام بده و حالا از دست شیطنتاش عاصی شدیم !!!!!!!!!!
خدایا شکرت . چقدر زود گذشت !!!
خوب بریم سر بدون شرحمون .

 

اتاق بنده قبل از ورود آقا طه

 

آقا طه در حال کن فیکون کردن اتاق

 

اتاق بنده بعد از خروج آقا طه

 

به قول مریم : اتاق منهدم شده

خوب دیگه باید برم . فردا به خاطر عقد علی سرکار نمیرم تا به مامان کمک کنم . البته ارواح شکمم !!!!!! عمرا من اهل کمک باشم ولی سعی خودمو می کنم . برم بخوابم دیگه خیلی دیر شد .
پست بعدی جریانات عقد علی خواهد بود شایدم خاطرات مشهد نمی دونم ...........
فعلا بای تا بعد ..........

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 




موضوع مطلب :
<   <<   21   22   23   24   25   >>   >