سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 30
  • بازدید دیروز: 14
  • کل بازدیدها: 198372



چهارشنبه 91 آبان 10 :: 9:48 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . این روزا باز اعصاب و حال و حوصله درست و حسابی ندارم . فکر برگشتن سرکار و وضعیت نامشخص وانیا بدجور کلافه م کرده در نتیجه خیلی دل و حوصله نت رو ندارم . فقط چند تا عکس از وانیا تو نمایشگاه گل و گیاه می ذارم .





موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 آبان 4 :: 5:6 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام .
از دیروز دارم به وانیا لعاب برنج میدم . خدا رو شکر این دو روز هم انگار بدش نیومده و خورده . بعد هر بار خوردن هم یه دل سیر می خوابه .
از ظرف غذائی که دختر دائیم واسش گرفته عکس گرفتم . خودم که خیلی ذوقش رو کردم . یه ظرف مسی خیییییییییییلی کوچولو .........
البته ظرف تفلون هم داره ولی چون همه از خاصیت ظروف مسی می گن براش تو این ظرف درست می کنم .
وااااااااااااای قربونش برم اینقده خوشگل می خوره ..............
حالا بماند که دیروز که روز اول بود چه مکافاتائی کشیدم و یه بار غذاش سوخت و بعد هی مدام بهش سر می زدم و هفت خوان رو رد کردم تا فهمیدم نه بابا خیلی هم کار ویژه ای نیست ولی بهرحال واسه بار اول یه جورائی باحال بود .

 

وانیا روی اپن آشپزخونه در حال تماشای من در حین آشپزی

راستی همین الان دعای عرفه تموم شد . من که بخاطر وانیا جائی نرفتم توی خونه نشستم پای تلویزیون . تازه چون از صبح هم با زهره بیرون بودیم و چند جا کار داشتیم از خستگی وسط دعا خوابم برد ولی به دعا کردناش که رسید بیدار شدم و همه تون رو دعا کردم . می دونم قابل استجابت دعا نیستم ولی بهرحال من به امید استجابت دعا کردم ........

عید قربان همگی پیشاپیش مبارک .........


بارپروردگارا  حضرت ابراهیم فرزند دلبندش رو برای تو به قربانگاه آورد. تو کمک کن تا ما کبر و حسد و غرور و خودخواهی و کینه هایمان را به قربانگاه تو بیاوریم و تو بجای گوسفند برایمان ایمان و تقوا و اخلاص و بندگی و آخرعاقبت به خیری و استجابت دعا بفرستی و امام عصرمان را به ما هدیه کنی  .........

 


اللهم عجل لولیک الفرج .......




موضوع مطلب :
دوشنبه 91 آبان 1 :: 10:37 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . امروزم قراره از بودن با زهره بنویسم . البته یه چیزی بگما فکر نکنید ما همیشه همیشه هم این طوری بودیما .
نه . این مدت که این قدر با هم هستیم بخاطر 6 ماه استعلاجی من و سرکار بودن بابک و بیکار بودن من و زهره است .
والا قبل این 6 ماه ما شاید ماهی یه بار هم با هم نبودیم . چون من که تا ظهر سرکار بودم و زهره هم دانشگاه و بعدشم دیگه بابک می یومد خونه و خیلی فرصتی برا با هم بودن نداشتیم .
اینو گفتم که بدونید بعد برگشتن من به سرکار شاید همون ماهی یه بارم دیگه نتونیم با هم باشیم . بخصوص اگه زهره تغییراتی هم تو روال زندگیش بده که دیگه میشه ستاره سهیل !

خوب می گفتم ..........
شنبه صبح قرار بود من برم کارت ملت حسابی که 2 ماه قبل باز کرده بودم رو بگیرم تا عصر بریم واسه بابک گوشی بخریم . ضمن اینکه خیلی وقتم بود یه سری خرید ضروری داشتم که فرصتش نشده بود ولی خوب تنهائی هم نمی تونستم با بچه برم .
واسه همین اس زدم به زهره که میای بریم ؟  (البته شب قبلش ) و قرار شد زهره ساعت 9 و نیم با ماشین بیاد دم خونه ما .
صبح که پاشدیم دیدیم ای ول داره بارون میاد ولی من گفتم خیلی طول نمی کشه و داشتم آماده می شدم که زهره اس زد ولش کن تو این بارون بذار فردا میریم .
بعدم زنگید و همینو گفت ولی من میخاستم حتما برم برا همین گفتم یه کم صبر می کنیم بارون که بند اومد میریم . بعدشم چون زهره سردرد داشت قرار شد من با ماشین برم دنبالش.

خلاصه ساعت حدودا 11 بود که اس زدم بش که بیا سر خیابون و راه افتادیم . اول رفتیم همون بانک ملت و من کارتم رو گرفتم و بعدم در به در دنبال جای پارک و یه کم پت و مت بازی سر همین قضیه و اینا و اخرش پیدا کردن یه پارکینگ و پیش به سوی خریدای من ...........
در حال خرید بودیم که بابک خان زنگ زده که برو پولا رو بریز به کارت من تا خودم عصر برم گوشی رو بگیرم و بیام !!!!!!! ( امری باشه )

منم عصبانی در به در با زهره تو این خیابون دنبال بانک ملت و این وانیا خانوم هم که هم ذوق کرده بود از دیدن خیابون و مردم و هی می خندید و هم نمی ذاشت تو این سرما کلاه سرش بذارم و سایر جریانات وانیا خانوم و گرسنه بودنش و وسط بلوار با چه زاجراتی شیر دادن به خانوم و دنبال بانک رفاه گشتن و وااااااااااااااااااااااای که نمی دونید .....

وقتی ماشین رو گذاشتیم تو پارکینگ تو اون یه تیکه پیاده روی یه کبابی بود که زهره گفت صاحبش حاج عباس از دوستای قدیمی پدرشه و چقدر اینجا خاطره دارن و چقدر می یومدن اینجا و یه جرقه ای تو ذهنمون زده شد که بیایم اینجا نهار بخوریم !!!!!!!!!!!!
و این در حالیه که باور کنید تو 30 روز این ماه تقریبا 20 روزش رو من کباب خوردم و بیرون بودم از کوبیده و برگ و بناب و چنجه و خلاصه انواع و اقسام کباب .....
بابک هم که حدس می زد چنین نقشه شیطانی ای در راهه زنگ زد گفت : حالا دوباره زنگ نزنم بگی تو فلان رستورانیم یا فلان کبابی و ایناها !!!!!!!

مثل بچه ادم ظهر تشریف ببرید خونه !!! ما هم که کلا مطیع و شوهر ذلیل
نیم ساعت بعدش بش اس زدیم که اگه نهار نخوردی نخور تا یه ساعت دیگه ما میایم !!!!!!!
و با اجازتون با زهره رفتیم کبابی حاج عباس و یه دست کباب و یه دست بریون شریکی با سبزی و ماست و دوغ به شیوه ای کاملا سنتی نوش جان کردیم ( به دعوت زهره خانوم البته دستشون درد نکنه )
و یه دست کباب هم واسه بابک گرفتیم و بش گفتیم بساط چای رو الم کنه که ما رسیدیم !!!!

خلاصه جاتون خالی رفتیم شرکت بابک اینا و اون نهارش رو خورد و واسه ما هم یه چای باحال درست کرد و زدیم تو رگ ( عکساش پیش زهره است من عکس ندارم )
بعدشم با اجازتون تا ساعت 5 اونجا بودیم تا بابک خان به کاراشون برسن و وانیا هم افتاده بود رو دنده بازی و خنده و بعدشم خوابید اونم کجا روی پای من و من هم نشسته روی میز کار !!!!!!! نه پشت میز ها روی میز !!!!

زهره تو شرکت حسابی حوصلش سر رفته بود و فکرشم مشغول شده بود که یه شرکت راه بندازه  و کلا خیلی حال و حوصله نداشت منم می دونستم ولی خوب کاری نمی شد کرد تازه بارون هم گرفته بود باید می موندیم بابک رو هم می بردیم تا با موتور نیاد خیس بشه .
در هر صورت دیگه تا 5 از شرکت زدیم بیرون و بابک یه جا کار داشت رفت کارش رو انجام داد و بعد رفتیم واسه گوشی . تو شرکت کلی با زهره سرچ کردن و گوشی پیدا کردن اخرش رفتیم تو مغازه ها دودل بود که چکار کنه حالا وانیا خانوم هم خرابکاری کرده بودن و پاشون می سوخت و بی تابی می کرد و منم خسته شده بودم و بابک هم هی می گفت چکار کنم و چی بخرم تا یالاخره خدا رو شکر رضایت دادن یه گوشی الجی اپتیموس پی 970 به قیمت 700 هزار تومن ناقابل خریداری نمودن 

و زهره هم خدا رو شکر با رفتن سراغ گوشی و این چیزا یه کم حوصلش برگشت و دیگه بعد قرار شد بریم به دعوت زهره آیس پک بخوریم !!!!!!!!!

آخه خیلی وقت بود این قرار رو داشتیم ولی خوب جور نمی شد تا اون شب ...........
من گرسنم شده بود ولی خوب به همون آیس پک رضایت دادم . جاتون خالی رفتیم 2تا آیس پک ویژه شکلات و یه دونه هم شاتوت واسه بابک گرفتیم و اومدیم تو ماشین خوردیم . خیلی خوشمزه بود و به موقع و چسبید . بازم ممنون زهره خانوم .
حالا بماند سر فرو کردن نی مخصوصش تو ظرف هر کدوم چه مکافاتی کشیدیم و چقدر باید اولش زور می زدیم تا محتویات بیاد تو نی و ..........
خلاصه که بعدشم دیگه نخود نخود هر کی رفت خانه خود و البته ما مانده معطل که حالا شام چی بخوریم ؟؟؟؟؟ که قرار شد هوار شیم رو سر مامان بابک به صرف املت !!!!!!!      و بعدم خونه و خواب ............
البته حالا تا یکی دو هفته آینده بابک خواب و خوراک و زن و بچه و زندگی نداره فقط گوشی و ور رفتن به گوشی و برنامه نصب کردن رو گوشی و این چیزا .
تنها زحمتش اینه که صبح زود که میخاد بره سرکار بیاد وانیا رو بیدار کنه باش بازی کنه و خواب رو از سرش بپرونه و نذاره من بخوابم و بره و عصر که میاد اگه بچه خوش اخلاق باشه یه کم باش بازی کنه و اگه گریه کرد خودش رو سرگرم کامپیوتر کنه و اصلا انگار نه انگار این صدای بچه است که میاد ........

حالا بگذریم از این چیزا .......
کلا روز خوبی بود هر چند خانواده زهره به شدت از دست من عصبانی اند که دخترشان را از راه به در نموده و مدام دنبال خود می کشانم ولی منم پیغام دادم که تو رو خدا این یه ماه باقیمونده رو هم با ما بسازین که بعد از اون دیگه خبری از این چیزا نیست ..........

امیدواریم که پذیرفته باشند .
امروز بابک با ماشین رفته سرکار و منم عصر کلاس دارم ولی نه کسی هست بچه رو بگیره نه بی ماشین میشه ببرم جائی بذارمش در نتیجه کلاس کشک ........
تازه دیشبم واسه نهار بابک کشک و بادمجون درست کردم که یادش رفته ببره و حالا زنگ زده که گشنمه چکار کنم ؟؟؟؟

اینم عکسها  که زهره زحمتشو کشید :

این تو کبابی حاج عباسه

این عکس کتری بسیار شیک شرکت بابک ایناس

اینم عکس من در حال خوابوندن وانیا روی میز شرکت که این زهره ریشه کنده این شکلیش کرده !!!!!!

اینم آیس پک ویژه شکلاتی

اینم چند تا عکس از وانیا










موضوع مطلب :
شنبه 91 مهر 29 :: 9:37 صبح ::  نویسنده : بهار

 

سلام . اینجا داره بارون میاد . یه بارون ریز و اروم و قشنگ ........

اولین بارون زندگی وانیا .......

بغلش کردم بردمش کنار در سالن به بارون نگاه کنه و تو گوشش زمزمه کردم تا دعا کنه ........

دعا کنه واسه فرج امام زمان ( عج ) ......
واسه شفای همه مریضا .........
واسه رفع این همه گرونی و بدبختی ........
واسه باز شدن گره همه مشکلات .........
واسه ادای قرض همه قرض دارها و
واسه آخر عاقبت به خیر شدن خودش و همیشه سالم و صالح موندن و خوشبخت شدنش ........

خدایا تو رو به حق این هدیه باشکوهی که نصیبمون کردی ، تور رو به این فرشته معصوم همه این دعاها رو مستجاب کن......

آمین .......

 




موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 مهر 27 :: 8:38 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . خوب هستید ؟
چند روزی بود که اعصابم به شدت تحت فشار بود و استرس و نگرانی دیونه ام کرده بود و حتی کار به کابوسای شبانه هم کشیده بود .
یعنی خفن داغون بودما و حال جسمیمم بد ........

الحمدلله دیشب یه اتفاقی افتاد که نگرانیهام رو رفع کرد و اروم شدم . شنیدین میگن مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید می ترسه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!
حالا جکایت این چند روز من شده بود .

راستی یه خبر دیگه :
پریشب که قرار بود بریم یه سفر یه روزه و بعد نرفتیم بابک ماشین رو تا بعد فوتبال نیاورد تو خونه . فردا صبحش اومده میگه :
تو از صندوق عقب وسیله ها رو خالی کردی ؟؟؟؟؟.........

و بعد فهمیدیم نخیر جناب اقای دزد شریف در صندوق رو باز کرده و لاستیک زاپاس و کالسکه بچه با یکی دو دست لباسش که توش بوده و سبد پارک رفتن و جعبه ابزار بابک رو برده .
دستش درد نکنه واقعا زحمت کشیده !!!!!!!!

تا بعضیا باشن سر لج و لجبازی با من ماشین رو بیرون نذارن ..........

دعا نوشت :

یادتونه دنیا  رو ؟ بنده خدا از شدت کمردردی که هنوز علتش مشخص نیست به طرز خفنی تو خونه افتاده . دیروز بش زنگ زدم اگه خونه باشه امروز برم پیشش دیدم حال و روزش خیلی خرابه . التماس دعا داشت منم گفتم دعاش کنید خوب بشه که خیلی داغون بود .




موضوع مطلب :
چهارشنبه 91 مهر 26 :: 11:5 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . تا حالا شده از تصمیم خوبی که گرفته بودید یهو پشیمون بشید ؟؟؟؟

من الان پشیمون شدم و تا تلافی این مدت خوب بودنم رو هم در نیارم ول کن معامله نیستم .

دیگه هم از این تصمیمات اشتباه خوب بودن نخواهم گرفت .........

دیگه دیگه ......




موضوع مطلب :
سه شنبه 91 مهر 25 :: 6:44 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . حالتون چطوره ؟ خیلی وقته هی میخام بیام یه چیزی بنویسم ولی نمیشه یا حسش نیست یا حرفائی که میخام بزنم جاش تو وبلاگ نیست .
الان که برنامه یه سفر یه روزه مون به چادگون کنسل شد ( علتش رو بعدا رمزی میگم که بازم مربوط به همون شخصیه که همیشه برام جز دردسر و مصیبت چیزی نداشته ) گفتم بیام بنویسم .
هر چند الان چون عصبانیم ممکنه نتونم خوب بنویسم فقط اومدم که بنویسم ..........

خدا رو شکر مامان اینا تا حد خیلی زیادی کاراشون انجام شده دیگه جاگیر شدن . فقط یه کم کارای خرده ریز مونده که اونم آروم آروم انچام میشه . حالا هر دفعه مامان رو می برم تا خریدای بیرونش رو انجام بده
بازم خدا رو شکر که کارا زود انجام شد والا خیلی دیگه خسته کننده شده بود .

میخام بنویسما ولی اصلا تمرکز ندارم . اعصابم به شدت قر و قاطیه . یه موضوعی از قبل داشت اذیتم می کرد حالا اینم اضافه شد دیگه هیچی .
شاید آدرس وبلاگم رو عوض کنم شاید . ولی اگه عوض کردم خواهش می کنم منو لینک نکنید که کسی غیر از کسائی که بهشون ادرس میدم بتونن بیان تو وبلاگم .
ولش کن اعصابم قرو قاطیه . اروم که شدم میام مفصل می نویسم .

الان از وبلاگ نیلوفر رفتم به این ادرس . یه سر بزنید بد نیست . هر چند حال ادم رو بد می کنه ولی اقلا به خانوما یاد میده هیچ وقت برای همسرانشون زیاد از حد گذشت نکنند  . دور از جون بعضیا خیلیاشون لیاقت ندارن ...




موضوع مطلب :
سه شنبه 91 مهر 18 :: 9:4 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . بخدا از صبح که رفتم خونه مامان الان اومدم اونم با زور و گریه وانیا والا تا آخر شب اونجا بودم .
خییییییییییییییییییییییییلی خسته شدم خیلی . بخدا نزدیک دو هفته است من از نماز صبح که بیدار شدم یه بند کار داشتم تا آخر شب . این چند روز که مامان اینا و مریم اینام اینجا بودن دیگه بدتر .وانیا هم که ماشالا شیطون شده همش می خواد بازی کنه گریه می کنه نق می زنه اصلا اوضاعیه واسه خودش .
دلم واسه خونه زندگیم و آرامش توش تنگ شده !!!!!!ملیح جون بخدا قهر نیستم نرسیدم بیام بخونم . حتی جواب کامنتها رو هم نمی تونم بدم .
بیشتر از همه از بلاتکلیفی و سردرگمی مامان و مریم خسته شدم .
وااااااااای من نمی دونم یعنی چیدمان واقعا اینقدر سخته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟همین طور دور خودشون می تابن !!!!!!!هر روز من جمع می کنم دوباره فرداش پر و پخشه ........خونه مریم که دیگه همه رو دیونه کرده یه بار رفتیم چیدیم کامل شده بعد دوباره تصمیم گرفته کاغذ دیواری کنه همه رو دوباره ریخته وسط بعد کاغذ دیواری گیر نیومده هی امروز و فردا امروز و فردا یه هفته بیشتره این وضع خونه زندگیشه هی هم میگه وای بچه م فلان شد وای بچه م بهمان شد ولی نمی کنه بره سر خونه زندگیش ساکن بشه تا از این حال و اوضاع دربیاد !!!!!!!

حالا تازه فکر کنید طه که دیگه فوق العاده شیطون و بد شده یه چیزی میگم یه چیزی می شنوید . اصلا قابل کنترل نیست مدام وانیا رو اذیت می کنه از این اوارگی خسته شده کلافه شده بدقلقی می کنه مدام گریه می کنه قهر می کنه بهونه می گیره وااااااااااااااای که همه رو دیونه کرده ولی مامان و باباش زحمت می کشن فقط براش ناراحتن !!!!!!

دیگه امروز اگه خدا بخاد کاغذ دیواری تموم شده یه تمیزکار گرفتن تازه از ساعت 2 واسشون تمیز کنه و بچینه دیگه نمی دونم امشب خونه اش خونه میشه یا نه ؟؟؟؟؟؟از بس وسیله جابجا کردم مچ دستم درد می کنه نمی تونم خیلی بنویسم . فقط اومدم یه کم بنویسم تا شاید خستگی از تنم بره .
خدا رو شکر می کنم که هم سالمم می تونم کار کنم هم همسر عزیزم این مدت خیلی خیلی خیلی باهام راه اومده و خودشم خیییییییییییلی کمک و تحمل کرده هم اینکه خدا بهم توانائی چینشی رو داده که دیگران قبولش دارن . اقلا می دونم واسه خودم هیچ وقت درنمی مونم .
خدایا شکرت . می دونم که مثل همیشه تنهام نمی ذاری و همه جوره به دادم می رسی .
تو آبان ماه مشکلی هست که باید حل بشه و مقدماتش فراهم نیست دعا کنید مشکلی پیش نیاد .

قربان شما ...

 

فردا صبح وتبریک نوشت :

یه خبر خوش یه خبر خوش .

صحرا جون هم فارغ شد عکس نی نی ش رو دخترش یگانه تو کامنتام گذاشته تو کامنتای پست قبل حالا اگه شد اینجا کپیش می کنم .

صحراجون خیلی خیلی خیلی تبریک میگم انشالا که همیشه سالم و سرحال و پر خیر و برکت و با قدم باشه .







موضوع مطلب :
یکشنبه 91 مهر 16 :: 10:13 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . وااااااااااااااااای چقدر وقته ننوشتما . از همه بی خبرم . خدا کنه وانیا بخوابه بتونم سر بزنم به همه . تازه غذا درست کردن هم دارم .
خوب هستید شما ؟؟؟؟؟؟
این چند وقته حسابی درگیر بودم و دوباره از فردا خواهم بود . گفته بودم که مریم اینا با دائیم یه زمین شراکتی برداشتن و دارن می سازن . یه آپارتمان 4 واحدی 4 طبقه . بعدم مریم مامان رو وسوسه کرد که خونه شو بفروشه بره پیشش . خوب مامانم خونه رو فروخت و 15 مهر یعنی دیروز باید تحویل می داد که داد .
ساختمون قرار بود تیر ماه تموم بشه ولی از قرار معلوم مهندس ناظر محترم به شدت کلاهبرداری کردن و خونه رو که تحویل نداد هیچی هیچ کدوم از چکهایی که پولشو از دائیم گرفته بوده رو هم پاس ننموده !!!!!
مریم تا مرداد از صاحبخونه اش وقت گرفت و بعد رفت خونه مامان ساکن شد که چقدر هم سخت بود هم واسه خودش هم شوهر و بچه اش و باالطبع واسه مامان اینا . چون بالاخره طه خیلی خیلی خیلی شیطون شده و بدقلق و این دوری از خونه هم مزید بر علت شد که بدتر بشه .
خلاصه که مکافاتی شد و خونه هم تکمیل نشد . دو هفته پیش دیگه ساختمون مریم اینا در حالی که هنوز برق و گاز نداشت از نظر سفت کاری و نازک کاری یه کم تکمیل شد که رفتیم و وسایلش رو جاگیر کردیم و تازه بعد چیدن یادشون افتاده کاغذ دیواری کنن !!!!!!!!
حالا چقدر بگرد دنبال کاغذ دیواری که با این وضعیت بازار نبوده و نیست و سمباده و بتونه کاری خونه و واااااااااااااااااااااااااااااااای که دیگه نمی دونید چه شلم شوربائی بوده . تازه این میون هر دفعه مامان هم وسایلش رو خرد خرد می آورد تو خونه جدید و جاگیر می کردیم ولی چون خونه در حال نقاشی بود نمیشد خیلی کاری کرد .
ولی خونه مریم هم دوباره دکوراسیونش به هم ریخت واسه کاغذ دیواری . من اون مدت صبح که بابک می رفت لباسای وانیا رو می پوشوندم می رفتم خونه مریم به چیدمان تا ظهر دوباره ظهر می رفتیم خونه قبلی مامان نهار می خوردیم و باز برمی گشتیم . حتی کلاس ایروبیک هم نرفتم چون اینقدر خسته می شدم که دیگه جون دویدن و ورزش نداشتم . آسانسور هم هنوز راه نیفتاده بود با این همه پله .
مامان و مریم اصلا بلد نیستن چیدمان کنن یعنی بیشتر کار چیدمانشون با منه واسه همین اصلا به هیچ کار دیگه ای نمی رسیدم .
تازه دیگه با وجود تموم نشدن رنگ خونه مامان و وصل نبودن گاز روز جمعه خونه مامان هم تخلیه شد و عملا همه ساکن خونه ما شدن . شب اول همه اومدن ولی دیشب مریم اینا رفتن خونه مادرشوهرش .
خدا رو شکر دیروز هم آسانسور وصل شد هم گاز . احتمالا رنگ خونه مامان هم امروز تموم میشه و دوباره از فردا چیدمان خونه مامان شروع میشه .........
یعنی دوباره تا یه مدت من نیستم البته فکر کنم کمتر از خونه مریم طول بکشه .
الان هم مامان با آمانج رفتن پرده ببینن . موکت هم دیدیم باید بیان واسه اندازه گیری و برش . می مونه فرش که بابا میگه یه کم تحمل کنین تا وضعیت دلار و بی سر و سامونی بازار درست بشه بعد .
خلاصه اینم از این موارد . حالا شما فکر کنید که وانیا خانوم تو این وضعیت آشفته بازاری 4شنبه واکسن هم داشته !!!!!!!!!!!!!
من و مامان بردیمش واکسن زد خدا روشکر اونقدرها که انتظار داشتم نه گریه کرد نه بعدش حالش وخیم شد . الحمدلله بچه بدی نبود .
این بود وقایع هفته گذشته . کامی هم که خراب شده بود و آخرش نفهمیدیم چشه و بابک ویندوزش رو عوض کرد و در نتیجه کلی از عکسای وانیا که بابک ریخته بود رو دسک تاپ پرید !!!!!!!
اینم از الطاف پدر بچه ..............
خبر خاص دیگه ای هم که نبوده . تا از این به بعد ببینیم چه شود .
وای من فقط یک ماه دیگه خونه ام بعدش باید برم سرکار هنوزم تکلیف وانیا معلوم نشده . البته خدا رو شکر این چند وقته که مامان اینا رو بیشتر دیده خیلی بهتر شده حالا دیگه یه کم می مونه پیششون . ولی نمی دونم بالاخره بابک چه تصمیمی واسش خواهد گرفت ؟؟؟؟؟؟
منم سپردم به خدا هر چی خیر و صلاح خودمون و وانیا باشه انشالا سرراهمون خواهد گذاشت .
خوب دیگه فعلا حرف خاص دیگه ای هم ندارم . تو این چند وقته هر چی من و بابک به مامان اینا کمک کردیم همش واسمون دعا کردن که ما هم خونه دار بشیم . علی هم خدا رو شکر خونه خرید البته یه مقدار هنوز پولش کمه ولی خدا می رسونه منم امیدوارم به لطف خدا و مطمئنم که برای ما مثل همیشه بهترین رو میخاد و ما هم به زودی و به بهترین شکل ممکن خونه دار خواهیم شد .
انشالا .......




موضوع مطلب :
دوشنبه 91 مهر 10 :: 4:20 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . وقتم کمه و لپ تاپ خواهرم .
ببخشید نیستم و نمیام . دو علت داره . یکی اثاث کشی همزمان مامان و مریم که تمام چینشش با منه و تازه خونه ها هم هنوز تکمیل نیست و شلم شوربائی است دیدنی که این وسط من یکی دارم دیونه میشم و دوم خرابی کامی خودمون .
به محض درست شدن کامی با کله میام .................




موضوع مطلب :
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >