سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 27
  • بازدید دیروز: 14
  • کل بازدیدها: 198369



چهارشنبه 91 مرداد 11 :: 4:34 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . حالتون چطوره خوب هستید ؟
طاعات و عبادات همه تون قبول . ما رو هم از دعای خیرتون فراموش نکنید .
الان که دارم می نویسم سحره و چون فارغ از طاعت و عبادت بودم گفتم یه سر بیام اینجا . همه بهم میگن نصفه شب که بچه شیر میدی یادمون کن و من معمولا سحرها که وانیا رو تغذیه می کنم به یاد همه هم هستم .........
بعدم چون دیروز فرصت نشد بیام نت الان گفتم تا اذان نشده یه سر بیام نت .
حرف و حدیث خاصی ندارم بنویسم .
دیروز رفتیم واسه وانیا یه گوشواره خریدیم و واسه تولد منم یه انگشتری که خیلی وقته بابک دلش می خواست واسم بخره و من نذاشتم ولی دیروز دیگه واسم خریدش .
دستت درد نکنه بابک . هم واسه گوشواره وانیا هم انگشتر خودم . انشالا فرصت شد ازشون عکس می گیرم  و میذارم .
خوب دیگه دعای سحر هم شروع شد ..........
من برم دیگه . فقط تو این ماه رمضونی سحرها و افطارها به یاد ما هم باشید . بخصوص که شبهای قدر هم نزدیکه .
نمی دونم امسال با وجود وانیا می تونم برم احیا یا نه ؟
انشالا که بشه .........
راستی وانیا پنج شنبه واکسن داره دعا کنید اذیت نشه بچه ام .
قربان همگی ......
التماس دعا .........

و اما عکس نوشت :

اینا عکس طلاهای کادوئی وانیاست : النگوی اول کادوی مامان بابک ، دومی مامان من و سومی خاله ای که صاحبخانه مونه ، دستبند وسط دائی سومیم ، پلاک و زنجیر کادوی بابک ، انگشتر کادوی داداشم علی و گوشواره هم از پولای نقدی که واسش کادو آورده بودند . اونم انگشتری که بابک واسه تولد من خرید که البته از یه زاویه دیگه هم ازش عکس گرفتم .  





موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 مرداد 5 :: 7:14 عصر ::  نویسنده : بهار
سه شنبه 91 مرداد 3 :: 9:18 صبح ::  نویسنده : بهار
پنج شنبه 91 تیر 29 :: 11:29 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . حال و احوالتون چطوره ؟ خوب هستید ؟
امروز بالاخره توی روز 47 تولد دخترم ، با خاله و سید بردیمش و گوشش رو سوراخ کردیم . اولش دلم نمی یومد بایستم و ببینم ولی بعد دیدم بهتره بمونم و ببینم چکار می کنه .
گوشواره رو گذاشت توی اون تفنگه و بعد هم شلیک !!!!!!!!
واسه هر گوشش بعد از شلیک یه جیغی زد و گریه کرد و بعدشم که رفتیم تو ماشین آروم شد و خوابید ......
انگار از بس به قیافه بدون گوشواره اش عادت کردیم حالا یه جوری شده !!!!!!!!
ولی چشمتون روز بد نبینه که از عصر تا حالا بیچاره ام کرده از بس گریه می کنه . نمی دونم چشه ؟؟؟؟؟
شیرش که میدم به جای آروق زدن گریه می کنه . ماشالا اینقدر هم شیطونه که نمیشه توی دست نگهش داری . دستاشو میذاره رو شونه هامون و گردنش رو می بره عقب . یا وقتی بابک روی دستش می خوابوندش از زیر موهای دست بابک رو می کشه و بابک هم جیغ می کشه . یا مثلا وقتی توی بغلمونه پاشو میذاره رو شکممون و بالا میره . خلاصه که ماشالا ماشالا فوق العاده شیطونه واسه همینم وزن اضافه نکرده بود .
بگذریم . از فردا ماه رمضون واسه خیلیا شروع میشه . نمی دونم خوشحالم که توی این گرما روزه نمی گیریم یا ناراحت که از این فیض محرومم ولی شماها که روزه می گیرید واسمون دعا کنید .
اوضاع و احوال مردم و مملکت و دنیا خیلی از همه نظر ناجور شده . فساد و فحشا و فسق و فجور داره بیداد می کنه و  در پرتوش تر و خشک می سوزن .
نمی دونم دیگه چقدر باید دنیا کن فیکون بشه تا فرج و ظهور انجام بشه نمی دونم .....
فقط اینو می دونم که خیلی باید خدا رحممون کنه برای همه چیز بخصوص دین و ایمانامون .
پس التماس دعا .........




موضوع مطلب :
دوشنبه 91 تیر 19 :: 8:36 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . احوالات شما چطوره ؟
این چند روز چون مامانم حالش خوب نبود اصلا نرسیدم بیام نت ولی امروز دیگه فقط صبح رفتم آمپولشو زدم و یه سر هم زدم و اومدم .
هر چند امروزم وانیا خیلی اذیتم کرد . نمی دونم چشه بعضی روزا و شبا خیلی ناآرومی می کنه . باید ببرمش دکتر دوباره .
بابک هم گاهی وقتا یه کارائی می کنه که می ترسم به خاطر اونا باشه .
مثلا بچه35 روزه رو می بره حمام تشت رو پرآب می کنه و بچه رو می ذاره توش .
یا اینکه با قطره چکون به بچه شربت سن ایچ میده .
یا وقتی میوه می خوره آب اون میوه رو می کشه دور دهن بچه .
هر چی هم من بهش میگم این کار رو نکن تو کتش نمی ره .
نمی دونم از دستش چکار کنم ؟؟؟؟؟؟
نگران اینم که بچه معده اش آسیب ببینه .

بگذریم ...........
رفتم وبلاگ بهار دیدم از عروسی داداش نوشته یادم افتاد به دو سال پیش ...............
20 تیر سالگرد عروسیمونه .
اگرچه خیلی بهم سخت گذشت اگرچه خیلی اذیت شدم ولی خوب اونم واسه خودش خاطره ایه ........
همه کارا به عهده خودمون بود همه همش
هیچ کس نتونست کمکمون کنه چون بابک دوست نداشت هیچ کس تو هیچ کاری نظر بده .
حتی تا ساعت 12 ظهر روز عروسی تو حیاط داشتیم میوه های عروسی رو می شستیم !!!!!!!!!
ای بابا ............
یادته زهره ؟ شب حنابندون و اعصاب خردیائی که واسم درست کردن ؟؟ آخرشب با همون لباس رفتیم ناژوان و پیاده شدیم و .........
عجب روزائی بود . دوربین عکاسیمون رو دزدیدن و معلوم نشد کی برد . یعنی من از عروسیم حتی یه عکس هم با هیچ کدوم از اعضای خانوادم ندارم .......
فیلمبرداری هم که به خاطر بابک انجام نشد ..........
بعدشم که اون اعصاب خردیا و چیزائی که باعث شد من هیچی از مراسم نه یادم بیاد نه لذتی ازش ببرم .
حتی از ماشین عروسمونم عکس نداریم .
ولی بهرحال گذشت .....

حالا دیگه یه بچه داریم و می دونم که شاید خیلی زود بیام اینجا و خاطرات عروسی دخترم رو بنویسم .......
دلم میخاد هر کمبودی واسه عروسی خودم وجود داشت واسه دخترم جبران کنم شاید دلم اروم بگیره ....
عمرامون چقدر زود می گذره چقدر زود ..........

 


صبح روز سالگرد عروسی نوشت

دقت کردین بعضی روزا چقدر بی حوصله این ؟؟؟
من الان دقیقا توی این مودم . کلی لباس نشسته دارم خونه کثیف و غرق خاکه کلی کار دارم ولی دریغ از یه ذره حوصله ......
دیروز خالم از صفراش نمونه برداری داشته بیمارستان بستری بوده و دیشب اوردنش . مثلا صبح رفتم یه کم کمکشون ولی هیچ کار نکردم تازه وانیا رو هم گذاشتم بالا و اومدم !!!!!!!
یه کم فیلمها و عکسای عروسیمون( البته انائی که دیگرا گرفته بودن و بعد دادن بهمون ) رو  نگاه کردم و تا دیدم دوباره دارم به هم می ریزم بستمشون .
ولی کلا حال و حوصله ندارم ......

 

اعصاب خردی نوشت

واقعا که !!!!! کلی وقته دارم می نویسم فلان و بهمان حالا با این برنامه ای که بابک خان نصب فرمودن همش پرید !!!!!!!!
بابک جان به روح اعتقاد داری عزیزم ؟؟؟؟؟؟
تو اون روحت با برنامه نصب کردنت .......

هیچی اصلا دیگه حس نوشتن اون همه چیز رو ندارم .

فقط اینکه دیروز بابک به مناسبت سالگرد ازدواج دو تا شاخه گل رز قرمز خوشگل با یه کارت هدیه 50 هزار تومانی بهم هدیه داد ولی من نتونستم واسش چیزی بگیرم .
انشالا بابت همه بدهیای هدیه ای که براش چیزی نگرفتم سال دیگه واسه تولدش جبران می کنم !!!!!!

بابک میگه : تو زخم زبون نزن هدیه نمیخام !!!!!!!!
من و زخم زبون ؟؟؟؟؟؟
خیلی بی انصافه این بابک نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!




موضوع مطلب :
چهارشنبه 91 تیر 14 :: 12:24 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . حالتون چطوره ؟ خوب هستید ؟
اول از همه باید بابت تمام نظرات خوبتون ازتون تشکر کنم خدا رو شکر فعلا اوضاع یه کم ارومه . بعدا بیشتر توضیح میدم ولی چون دیروز ماهگرد وانیا بود امروز میخام چند تا عکس جدید ازش بذارم .
بالاخره بابک خان افتخار دادن و عکساشو ریختن رو کامپیوتر منم اومدم چند تا عکس ازش بذارم .
البته همش جدید جدیدم نیستا ولی خوب مال این چند وقته .........
ولی انگار پرشین گیگ خیال باز شدن نداره متاسفانه ........
خیلی منتظر موندم ولی پرشین گیگ باز نشد .
در اولین فرصت میام و عکساشو میذارم .
فعلا بای .....

بعد نوشت

بالاخره چند تائیش رو تونستم آپلود کنم .
مدلای خوابیدن وانیا رو دقت داشته باشید عین خودم می خوابه !!!!!!!!
خنده شم که دیگه شکار لحظه هاست .
امروز میخام ببرمش عروسی . یکی از دوستام یه پیرهن خوشگل واسش آورده تنش کردم خیلی خوشگله ولی حیف فعلا نمی تونم عکسش رو بذارم .
انشالا دفعه بعد ........

 





موضوع مطلب :
چهارشنبه 91 تیر 7 :: 4:47 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . ببخشید که حال و حوصله احوالپرسی و تک و تعارف ندارم . خیلی خسته و گرفته ام .
نمی دونم چه حکمتیه که هنوز یه مشکل تو زندگی آدم کم نشده هزار تا مشکل دیگه بهش اضافه میشه . ای کاش یه نفر پیدا می شد به من بگه باید چکار کنم ؟ بخدا دیگه تحمل این وضعیت رو ندارم ...
فکر می کردم با دنیا اومدن وانیا زنگیمون گرمتر و قشنگتر میشه ولی انگار بابک دلش نمیخاد این اتفاق بیفته .
نمی دونم چرا درست از قبل از دنیا اومدن وانیا دوباره شد همون بابک اول عروسی که اخلاق و رفتاراش با خانواده من فوق العاده بد و ناجور بود .
وقتی باردار بودم همه واسه دنیا اومدن بچه لحظه شماری می کردند و فکر می کردند قراره یه طه دیگه دنیا بیاد که همه از کنارش تکون نمی خوردند و مدام قربون صدقه اش می رفتند و مثل چشاشون دوستش داشتند ولی حالا بابک یه جوری رفتار می کنه که کسی رغبت نمی کنه طرف بچه بیاد !!!!!!!!
میگه کسی سراغش نیاد کسی بهش دست نزنه کسی بغلش نکنه اصلا نمی دونم چه جوری بگم چیزائی که از یه مرد 36 ساله واقعا بعیده ........
درسته دفعه اولشه بچه اینقدری می بینه ولی این دلیل نمیشه اینقدر توهین آمیز با دیگران رفتار کنه
هر چی خانواده من بخاطر من بیشتر سعی می کنن باهاش کنار بیان اون بدتر می کنه .
باور کنید دیگه خیلی خسته ام از این همه رفع ابهام .
به بابک باید مدام توضیح بدم که منظور این و اون از این حرف و اون حرف چی بود و به خانواده ام مدام باید توضیح بدم چرا بابک این کار رو کرد چرا اون کار رو کرد ؟؟؟؟
نمی دونم هیچ کدومتون توی چنین موقعیت بدی بودین یا نه ؟ اونم درست بعد از زایمان با پیش زمینه افسردگی ای که ادم داره و حساسیتهائی که خیلی بیشتر از قبل شده .
هر چی فکر می کنم نمی دونم چرا این کارا رو می کنه از جون من چی میخاد ؟؟؟؟
وقتی میاد خونه فقط میخاد تمام وقتش رو با بچه بگذرونه و قربون صدقه اش بره و با رفتاراش همه رو از دور و بر من و بچه فراری میده .
هر چی بهش میگم زندگی همین امروز و فردا نیست فردا این بچه فک و فامیل میخاد همبازی میخاد کاری نکن که کسی رغبت نکنه طرف بچه بیاد ولی کو گوش شنوا ؟؟؟؟؟؟؟
همش میخاد با غدی و لجبازی و خودخواهی همه چیز رو اون جور که دوست داره پیش ببره .
دیگه تحمل خیلی چیزا رو ندارم . اخرشم یه روزی می زنه به سرم و می زنم به دشت و بیابون .
وقتی می بینم مامانم با بغض و گریه وقتی صدای سکسکه وانیا رو از پشت گوشی می شنوه و قربون صدقه اش میره و میگه وانیا جون قربونت برم که نمیذارن زیاد بیای اینجا ببینیمت دیگه دست خودم نیست که بتونم جلوی گریه مو بگیرم .
سارا جون حالا معی اون حرف منو می فهمی که میگم اما من .......... و تو میگی دلم می گیره وقتی اینطوری می نویسی ؟؟؟؟؟؟
تا به حال توی کل فامیلمون با اخلاق و رفتارائی مثل اخلاق و رفتارای بابک مواجه نشده بودیم .
نمی دونم چرا گاهی وقتا می زنه به این دنده و اینطوری منو آزار میده ؟
منو تک و تنها میخاد بدون هیچ خانواده یا فامیلی .
اینو به زبون نمیاره ها ولی در عمل داره کاری می کنه که همه کم کم طردمون کنن .
خانواده من کم در حق بابک لطف نکردن زمانها و جاهائی که اگه رهاش کرده بودیم خدا می دونست چه اتفاقاتی براش می افتاد ولی چقدر بده ادم هیچ کدوم از این چیزا رو نبینه .
دیگه تحمل ندارم خیلی خسته شدم دلم میخاد برم یه جائی که هیچ کس نباشه نه بابک نه خانوادم .
از بس دیشب و امروز حرص خوردم و گریه کردم نتونستم هیچی بخورم اشتها ندارم  از طرفی نگران شیر بچه ام .
نمی دونم فقط اینو می دونم که خیلی خسته ام خیلی ....

 

بعد نوشت

سلام . اگه الان اومدم بنویسم بخاطر اینه که نظرات یه سری از بچه ها رو خوندم . گاهی وقتا وقتی از معایب بابک می نویسم خودم خیلی ناراحت میشم چون اون اگرچه توی خیلی مسائل به شدت منو ازار میده ولی مرد بدی نیست اصلا بد نیست . ما دو تا اگه فقط خودمون بودیم شاید هیچ وقت هیچ مشکلی پیدا نمی کردیم ولی تمام مسائل و مشکلات ما بخاطر ارتباط با خانواده هامونه . البته منم خیلی مواقع بابک رو واسه همین چیزا اذیت کردم . یکی دوبار ناجور با مامانش مشاجره کردم و سرش داد زدم که اگرچه بلافاصه پشیمون و ناراحت شدم ولی خوب توی اون لحظه به قدری عصبانی بودم که نمی فهمیدم دارم چکار می کنم . ولی با وجود تمام الدرم بلدرمی که می کنم وقتی پاش بیفته خیلی بیشتر با بابک کنار میام .
گاهی وتا به بابک حق میدم که بلد نباشه چطور رفتار کنه . آخه اون تک فرزنده . با اون دو تا خواهر ناتنیش که اصلا ارتباط نزدیکی نداشته خیلی کم . فک و فامیل و دوست و آشنای خیلی زیادی هم نداره خوب خیلی فرق می کنه با منی که توی یه خانواده و فامیل شلوغ بزرگ شدم اما من ازش انتظار دارم وقتی باهاش حرف می زنم گوش کنه .
بارها بهش گفتم وقتی از چیزی ناراحت میشی یا خودمون با هم قهریم نذار دیگران بفهمن بذار بیایم خونه بعد هر کار خواستی بکن .
مگه از مادر یا خواهر من ناراحت نمیشی خوب خیلی دوستانه و اروم بهشون انتقاد کن حرفتو بزن خودتو جزء این خانواده ببین نه در مقابلشون ولی فایده ای نداره ....
چند شب پیش که من خیلی از دستش ناراحت بودم چون هر چی بهش زنگ زدم گوشیش رو برنداشت باهاش قهر کردم و چون منو نیاورد خونه مامانم منم گفتم عصر نمیام خونه مامانت .
اومده از من می پرسه میای خونه مامانم من گفتم نه .
یهو بچه ای که هنوز تازه بیست و چند روزشه رو بدون مادر بلند کرد و برد خونه مامانش !!!!!!!
حالا چقدر خانواده من حرص خوردند که حالا این بچه گریه نکنه تنها چطوری با ماشین بردش و ..........
در حالی که اگه یه کم کنار من می نشست و دلجوئی می کردو می گفت پاشو بریم باهاش می رفتم .......
نمی دونم چرا فکر می کنه همه چیز با لجبازی و غدی حل میشه ؟
بخدا دلم میخاد ولش کنم یه مدت تا هر طور دوست داره رفتار کنه ولی دلم نمیاد موقعیتش توی خانواده خراب بشه و از چشم همه بیفته .
دلم میخاد اونم مثل بقیه بیاد بره بگه بخنده بشینه پاشه کمک حال باشه یه جوری باشه که همه دلشون واسش تنگ بشه اگه یه جا نرفت همه سراغشو بگیرن ولی نمی دونم چرا در حق خودش بدی می کنه ؟؟؟؟؟؟
اینکه اینقدر طه رو دوست داشت و اگه یه روز نمی دیدش چقدر بی تابی می کرد حالا دیگه اصلا ازش سراغی هم نمی گیره !!!!
اگه یه کم این اخلاق و رفتاراش رو درست می کرد من نمی ذاشتم خانوادم کوچکترین کاری بکنن که اون دوست نداشته باشه .
بخدا تا حالا هم هر چی بهشون گفتم نه نگفتن چون می دونن به خاطر من دارن باهاش کنار میان ولی خوب یه مواقعی هم پیش میاد که از بس از دستش ناراحتن یه حرفی هم می زنن .
ولی این وسط فقط بیچاره من که گوشت قربونیم و کسی بهم رحم نمی کنه ........
اوایل خانوادم خیلی ایراد می گرفتند ولی حالا بخاطر وانیا همش بهم میگن ولش کن خوب اخلاقش اینجوریه اگه از ما خوشش نمیاد راحتش بذار بخاطر بچه ات باهاش کل کل نکن بچه که گناهی نداره بذار هر جور دوست داره رفتار کنه ولی خوب من ناراحت میشم وقتی می بینم از درون حرص می خورن و به خاطر من به رو نمیارن .........
بابام دیابتیه مامانمم تازگیا همین طور شده ولی حال و روز بابام خیلی بدتره و بدتر از همه اینکه حاضر هم نیست بپذیره بیماریش چقدر خطرناکه . اصلا هم اهل کل کل کردن و به رو ارودن ناراحتیا نیست ولی حالا دیگه اینقدر به وضوح حرص می خوره که گاهی اوقات به بابک میگه . از گوشه و کنار هی می شنوم که بابا خیلی نگران وضعیت زندگی بهاره . بخدا اگه تو این ناراحتیا بلائی به سرش بیاد اون وقت دیگه من حتی حاضر نیستم یک ثانیه یک ثانیه زندگی با بابک رو تحمل کنم چون اگرچه به روم نمیارم ولی به شدت هر چه تمامتر بابام رو دوست دارم و بهش وابسته ام .

ای خدا ......
بخدا دیگه روحیه ام پکیده . افسردگی از سر و روم می باره . شاید باورتون نشه اگه بگم حوصله وانیا رو هم ندارم . ولی مگه اون بچه چه گناهی داره ؟؟
امیدی به اصلاح بابک ندارم اقلا دعا کنید من یه کم بتونم اروم بشم .......




موضوع مطلب :
شنبه 91 تیر 3 :: 11:19 صبح ::  نویسنده : بهار
ادامه مطلب  




موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 خرداد 25 :: 11:49 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . حال دوستای گلم چطوره ؟ اول از هر چیز باید تشکر کنم از همه تون واسه تبریکهائی که گفتین و تعریفهائی که از دخترم کردین .
واقعا شرمنده ام کردین . بخصوص زهره ، بهار ، ملیحه، مائده ، توتی که با اس ام اس و تلفنی هم باهاشون در ارتباط بودم و بقیه دوستای گلم که فقط وبلاگی در ارتباط بودیم .
بهرحال ممنون از همگی ........
خیلی تعجب آوره که تا این موقع شب بیدارم نه ؟؟؟؟؟!!!!!
تعجب نکنید . وانیا خانم شب کاره .......
روزا کلی می خوابه شب که میشه بازی کردنش می گیره .
الانم باباش داره باش بازی می کنه که من اومدم اینجا . البته دختر خوبیه ها ولی خوب در طول شب انگار حالشو نداره کامل شیر بخوره یه کم می خوره خسته میشه دوباره نیم ساعت بعد گرسنه اس .
ولی در کل خیلی آزار و اذیتی واسم نداره .
خاطرات به دنیا  اومدنش طولانیه امشب حس نوشتنش رو نداشتم . انشالا سر فرصت خواهم نوشت .
امشب فقط اومدم بگم که برگشتم خونه . تا سه شنبه شب خونه مامانم بودم حمام 10 روز رو که رفتم دیگه کم کم بار سفر بستم و علیرغم نارضایتی مامان برگشتم خونه .
یادتونه که آخرین پنج شنبه قبل دنیا اومدن وانیا خونه زندگی رو دسته گل کرده بودم ؟؟؟؟
ولی می دونستم حالا که برگردم خونه باید با صحنه های فجیعی روبرو بشم ولی خوب خدا رو شکر خیلی هم فاجعه آمیز نبود !!!!!!!
فقط خونه غرق گرد و خاک بود .........
هیچی دیگه شب رو که خوابیدیم . در طول شب هر بار بچه صداش دراومد بابک مثل فنر از جاش می پرید خنده دار اینجا بود که مدام از من می پرسید : هر شب همین طوره ؟؟؟!!!!!
خلاصه چهارشنبه صبح دیگه از خواب که پاشدم سعی کردم اروم اروم کارامو بکنم  ....
لباسا و پای وانیا رو تمیز کردم و لباسای قبلیشو شستم پودرشو زدم شیرش دادم و خوابوندمش . بعد غذامو بار گذاشتم بعدم رفتم سراغ وسایلی که از خونه مامانم اورده بودم و همه رو جاگیر کردم بعدشم گردگیری و کارای خرده ریز و خدا رو شکر وانیا تمام وقت خواب بود تا کارام تموم شد .
دیگه اروم اروم جا افتادم . به خاله هامم که مدام می گفتن پس کی میای خونه کی میای خونه خبر دادم که اگه میخان بیان یه سر پیش بچه .
خلاصه که خیلی زود یاد گرفتم چطور برنامه ریزی کنم .
تازه فردا هم مهمون داریم . دخترعمه بابک رو دعوت کردیم . راستی جمعه که وانیا هفت روزش بود واسش عقیقه کردیم .
فکر نکنید من الان دارم درشرایط عادی می نویسما .........
وانیا خانم در حال شیر خوردنه تو بغل من و من همچنان در حال پست گذاشتنم !!!!!!! اراده و همت رو می بینید ؟؟
آخه به این یکی هم باید عادت کنم .
10 روز اول با همه خوبیا و بدیاش خیلی زود طی شد . از این به بعدش هم انشالا طی میشه .
یادتونه چقدر نگران زایمان بودم ؟؟ چقدر گریه و بی تابی می کردم ؟؟ ولی خدا رو شکر به خیر و خوبی تموم شد ......
خیلی راحت و اسون نبود ولی خوب گذشت . شاید باورتون نشه که هر چی ختم و نذر و نیاز بلد بودم روز جمعه خوندم و هدیه به روح امواتی کردم که می دونستم خیلی دوستم دارن .
مادربزرگ و پدربزرگم از جمله امواتی هستند که هر وقت گیر می افتم با خوندن یه سری چیزا خیلی سریع به دادم می رسن .......
چقدر حسرت داشتن واسم اگه الان بودن چقدر ذوق و شوقمو می کردن .........
ولی افسوس ...........
تو این 10 روز زهره مثل همیشه تنهام نذاشت چند بار اومد و بهم سر زد . ممنون زهره جان.
مامانم همیشه میگه خیلی واسه زهره دعا می کنم که خوشبخت بشه باور کن مدام به عماد میگه واسه زهره کاری نکردی ؟؟
خیلی دوست داره و میگه خیلی دختر و دوست خوبیه از این جور دوستها اونم تو شهری مثل اصفهان غنیمته .
راست هم میگه واقعا ...........
گوشی خودم عکسای قشنگی نمی ندازه باید با گوشی بابک چند تا عکس جدید از وانیا بگیرم و بذارم توی وب .
الان دیگه خیلی خوابم میاد . دیشب خوب نخوابیدیم صبح هم دیگه به یه سری کار و بار گذشت .
راستی شناسنامه وانیا رو هم امروز گرفتیم .
بعدازظهرم که جاروبرقی کشیدم و گردگیری و حیاط و دستشوئی شستن و کارای اینجوری . شبم که خونه مامان بابک بودیم .
حالا دیگه خیلی خسته ام . خدا کنه این دختر بخوابه که فردا کلی کار دارم .........
خوب دیگه ببخشید که امشب نمی تونم بیام وبلاگهای دوستان سر بزنم ولی قول میدم در اسرع وقت بیام ........
فعلا دیگه بای .......




موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 خرداد 18 :: 11:15 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . انشالا در اولین فرصت میام تا خاطرات به دنیا اومدن وانیا رو بنویسم . فعلا فقط عکس میذارم . ضمنا به بهار جان هم بابت به دنیا اومدن نازنین زینب خواهرش تبریک میگم چون اون هم دیشب خاله شد و خدا رو شکر خواهرش و بچه هر دو سالم بودن . تبریک میگم بهار جان ......

و اما عکسهای جدیدی که دیشب زهره گرفت .....

 




موضوع مطلب :
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >