سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 42
  • بازدید دیروز: 14
  • کل بازدیدها: 198384



سلام من شوهر بهار هستم بهار خودش نمیتونست بیاد بعد میاد توضیحات مفصل میده امروز ساعت 11 وانیا خانم قدم به این دنیای خاکی گذاشت عکسشو براتون میزارم

 

 

سلام . من فعلا خونه مامانمم . خیلی هم جز لپ تاپ خواهرم دسترسی به نت ندارم . حالا هم اومدم عکس وانیا رو ببینم . ولی دلم نیومد اینو نگم و برم . دبروز لابلای دردها همه رو همه رو یاد کردم . انشالا که هر کس هر چی از خدا میخاد به خوبی و خوشی بش برسن .
فعلا دیگه میرم تا بعد .......




موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 خرداد 11 :: 7:1 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام .
حالتون چطوره ؟ این نت ما چند روزه قاطیه . هر کاری می کنم وبلاگمو باز نمی کنه بتونم پیامام رو بخونم یا جواب بدم .
ولی عوضش کلی خبر دارم واستون :

اول اینکه سه شنبه رفتم دکتر و ایشون بالاخره زبون باز کردن و بعد از معاینه فرمودند واسه زایمان طبیعی شرایطت خوبه . حالا دیگه توکل به خدا . گفت یه کم پیاده روی کن و .......

دوم اینکه همون شب رفتیم پاساژ ملت و واسه کادوی زایمان یه مدال و زنجیر واسه من خریدیم و یه پلاک ان یکاد و زنجیر واسه وانیا . وای نمی دونید چقدر پلاک و زنجیرش قشنگه . اینقده ذوق کردیم واسش . خیلی گوگولیه . کم کم دارم حس می کنم که وانیا رو خیلی دوست دارم و انگار بی صبرانه در انتظار اومدنشم !!!!!!

سوم اینکه دیروز بالاخره آتلیه هم رفتیم . خیلی وقت بود دلم میخاست تا باردارم چند تا عکس بگیریم ولی خوب هی امروز و فردا می کردیم تا دیگه بالاخره دیروز طلسم رو شکستیم و رفتیم . کلی عکس گرفت که ما 9 تاش رو انتخاب کردیم و حالا دیگه باید منتظر خبر بمونیم که کی بریم واسه تایید نهائی .

چهارم اینکه امروز بالاخره بر تنبلی غلبه نمودم ( که البته تنبلی نبود خدائیش خیلی اذیت میشم ولی دیگه چاره ای نبود ) و تمام خونه رو گردگیری و جاروبرقی و تی کشیدم . بابک هم که خونه نبود تنهائی تمام مبلها رو جابجا کردم زیرشون رو جارو و تی زدم خلاصه خودم رو بیچاره کردم ولی خونه شد عین دسته گل . گفتم اگه یه موقع دردم گرفت اقلا خونه مون تمیز باشه . طرفای ساعت 11 هم هنوز کارم تموم نشده بود ولی رفتیم با بابک معرفی نامه بیمه تکمیلی رو هم واسه بیمارستان خانواده گرفتیم و بعدم جاتون خالی توی گرما یه فالوده بستنی خنک زدیم توی رگ و یه کم هم رفتیم سر پل مارنون توی پارک نشستیم و دیگه کلا خیالم راحت شد که هر موقع از شبانه روز دردم گرفت کارام ردیفه ردیفه . خدا رو شکر ...... بعدازظهر هم که لباسهامون رو شستم و شیشه های سالن رو که مدتها بود به خاطر بارون اون روز کثیف شده بود تمیز کردم و حیاط رو شستم و باغچه آب دادم و خلاصه دیگه همه چی تموم  و الانم در خدمت شما . اگرچه الان دارم از شدت خستگی تلف میشم ولی خوب عوضش امشب با خیال راحت می خوابم .

کلی خبر دادم نه ؟ هنوز فرصت نکردم از کادوهامون عکس بگیرم می ذارم همه کادوها بیاد بعد عکس همه رو یه جا میذارم چون خبر دارم که هم مامان خودم و هم مامان بابک هم واسش النگو خریدن بنابراین میذارم همش که اومد عکسشون رو می گیریم و میذاریم توی وب .

شکر نوشت :

خدایا شکرت که این روزا آرامش رو به جسم و روحم برگردوندی و با وجودی که هنوز خیلی از مشکلات لاینحل مونده ولی من آروم و راحتم .
خدایا شکرت . قربونت برم که اگرچه بنده اصلا صبوری نیستم ولی هیچ وقت نعمتهات رو ازم دریغ نکردی . همیشه بهترینها رو واسم خواستی و من فقط غر زدم و غر زدم و غر زدم ........
خدایا شکرت بخاطر حاملگی ای که اگرچه به نظر خودم خیلی سخت و طاقت فرسا بود ولی در مقایسه با دیگران و حتی مادر و خواهر خودم خیلی راحت و بی مشکل و بی دردسر بود .
خدایا شکرت که بعد از 9 ماه هنوز بچه ام سالمه و مشکلی نداره و انشالا که تا بعد از به دنیا اومدنش و تا آخر عمرش هم سالم و صالح بمونه و باقیات صالحاتمون بشه .
خدایا شکرت که همسری نصیبم کردی که در برابر تمام غرغرها و منتها و شکایتها و بدخلقیای من فقط صبوری می کنه و تمام تلاشش رو می کنه تا بشه اونی که من میخام .
خدایا شکرت که خانواده ای بهم دادی که مدام نگرانم هستند و ازم خبر می گیرند تا اگه کاری داشتم سریع بیان کمکم و از هیچ کمکی واسم دریغ نمی کنن .
و در نهایت خدایا شکرت بخاطر تمامی نعمتهائی که بهمون دادی و قدرش رو نمی دونیم و ازش غافلیم .
خدایا شکرت .

خوب دوستای عزیز . نمی دونم دیگه کی میام نمیام چی میشه چی نمیشه . خیلی دلم میخاد هر چه زودتر زایمان کنم و بچه ام رو تو بغل بگیرم . انگار یه دنیا دلم واسش تنگ شده .
دعا کنید که همه چی به خوبی  و خوشی و سلامتی و آسونی طی بشه و خیلی زود بیام و خبر اومدن وانیا رو بدم و عکسش رو واستون بذارم .
اگه سر زایمان اینقدر دردم وحشتناک نبود که بتونم تمرکز کنم مطمئن باشید واسه تک تک تون دعا خواهم کرد البته اگه دعای من ارزش استجابت داشته باشه .

قربان همگی .....
التماس دعا .....





موضوع مطلب :
دوشنبه 91 خرداد 8 :: 10:13 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . حالتون چطوره ؟ خوب هستید ؟


امروز هشتم خرداد روز تولد بابکه .
از دیروز تو این فکر بودم که بیام به مناسبت این روز یه پست خوب بذارم ولی متاسفانه دیروز فرصت نکردم چند تا عکس قشنگ پیدا کنم و بذارم تو وب .
یعنی راستشو بخاید یه دفعه دیروز که روی صفحه موبایلم نگاه کردم و دیدم هفتمه فهمیدم یه کم دیر شد ..........

واسه همین فعلا فقط اومدم تا تولدش رو تبریک بگم و اگه فرصت شد چند تا عکس بذارم .

بابک جان تولد 36 سالگیت مبارک .

 
امیدوارم سالهای سال در کمال سلامت و خوبی و خوشی زندگی کنی .
می دونم این روزا داره به هر دومون خیلی سخت می گذره ولی به قول خودت همش امتحانه رد میشه حل میشه .
حالا که فرصتی پیش اومده من حرف بزنم بهت میگم که می دونم تو این چند سال بی نهایت اذیتت کردم ولی خودت می دونی که خیلی بیشتر از بی نهایت اذیت شدم تا تونستم اذیت کنم .
همیشه فکر می کردم اول زندگی یه زوج مشترک باید فقط خوشی باشه و راحتی .
ولی زندگی ما تنها چیزائی که نداشت اینا بود .........
خیلی دلم میخاست منم مثل خیلیای دیگه که در کمال شجاعت با سختیها می جنگن بجنگم ولی نمی تونستم و حتی هنوزم خیلی وقتا کم میارم .
البته تو هم بی تقصیر نبودی چون هیچ آمادگی ای به من ندادی تا اقلا بدونم قراره با چه شرایطی زندگی کنم .
هر چند که به قول خودت تو هم نمی دونستی قراره اینطوری بشه .
تو این دوران بارداری و انتظار خیلی از خدا خواستم حالا که خودش این پیوند رو رقم زده خودشم کمک کنه تا مشکلات سر راهمون حل بشه و منم یه کم صبور بشم .
یاد بگیرم چطور با زندگیم همه جوره کنار بیام و اینقدر خودم و تو رو اذیت نکنم .
تو هم دعا کن واسم .
خیلی مواقع بهت حسودیم میشه که اینقدر راحت همه چیز رو به خدا واگذار می کنی و می گذری .
از اینکه اینقدر صبورانه غر و لند و حرفای منو با سکوتت تحمل می کنی .
هر چند بعضی مواقع هم خیلی ازارم میدی . خواسته یا ناخواسته اش رو نمی دونم ولی بهرحال منم خیلی مواقع از دستت حرص می خورم .
امیدوارم که از این به بعد با حضور این بچه زندگیمون رنگ و بوی قشنگتر و بهتری بگیره .
امیدوارم اینقدر خوش قدم باشه که به محض اومدنش همه مشکلات مالیمون حل بشه و از این همه نگرانی و استرس در بیایم .
امیدوارم ......

هنوز هیچ کادوئی واسه بابک نگرفتم یعنی راستشو بخاید اوضاع مالیم اصلا مساعد نیست بخصوص که زایمانمم نزدیکه و کلی خرج و مخارج توی راهه ضمن اینکه فعلا حقوقی هم ندارم .
توی این 6 ماه استعلاجی حقوقم می افته با تامین اجتماعی که اگه سفت و سخت بیفتم دنبالش شاید بعد از چند ماه یه علی الحساب بتونم بگیرم .
واسه همینم همین مقدار کم پولی هم که هست نگه داشتیم واسه خرج بیمارستان و بچه .
خیلی دلم میخاست پول داشتم تا یه گوشی خوب یا یه ساعت قشنگ یعنی دو تا چیزی که بابک خیلی بهشون علاقه داره واسش بخرم ولی واقعا فعلا در حد توانم نیست .
انشالا به محض اینکه اینقدر پول دستم بیاد واسش جبران می کنم ......

پنج شنبه هفته گذشته بالاخره بعد از مدتها شک و دودلی ، دفتر بابک ( دفتر پیشخوان دولت ) رو فروختیم . راهش واسه بابک خیلی دور بود و رفت و آمدش مشکل . وقتی هم بالای سر کارت نباشی خیلی خوب نمیشه اداره اش کرد . ضمن اینکه تقریبا ضررش بیشتر از نفعش شده بود . پول کرایه مغازه ، حقوق 3 تا کارمند ، آب و برق و گاز و تلفن و مالیات و بنزین و گازم که حساب می کردی دیگه نه تنها چیزی تهش نمی موند بلکه باید یه چیزی هم می ذاشتیم روش .
دیگه بدجور خسته مون کرده بود بخصوص اینکه خیلی هم بدهی روش ایجاد شده بود واسه همین عاقلانه ترین کار این بود که از دستش راحت بشیم . تا بعد ببینیم باید چکار کنیم . حالا کارای نقل و انتقال تا یه حدی انجام شده ولی هنوز تا چند ماه آینده تمام چیزا به نام بابکه و این یعنی دردسر مضاعف . چون اون خانمی که دفتر رو خریده هیچ چیزی از کارش بلد نیست هیچ چیز و کوچکترین اشتباهی بکنه به پای بابک نوشته خواهد شد و ممکنه امتیاز دفتر به کل باطل بشه . کارمندای نامردشم دیروز بعد از اینکه بابک دفتر رو به صاحب جدیدش تحویل داده ول کردند و رفتند . هیچ کدوم پیش اون خانم نموندن تا کار رو یادش بدن . فقط به خاطر اینکه بهشون گفته من یه نفرتون رو میخام اینا هم دست به یکی کردن که یا هر دو یا هیچ کدوم . واسه همین بابک دوباره امروز مجبور شد خودش بره ببینه باید چکار کنه . متاسفانه تک دفتر اون شهر هم هست مردمش هم یه کم خرده شیشه دارن اگه کارشون حل نشه بلافاصله کار به شکایت و شکایت کشی می رسه و بیخ پیدا می کنه ......

دوستای عزیز . خیلی واسمون دعا کنید . اینکه مشکل این دفتر خیلی زود حل بشه و مساله ناجوری پیش نیاد .
اینکه خیلی خیلی زود بابک بتونه یه کار خیلی خوب متناسب با روحیاتش پیدا کنه و از بیکاری در بیاد .
اینکه پولی که بابت فروش دفتر دستمون اومده برکت داشته باشه و کفاف بدهیهامون رو بده و خیلی خوب بتونیم مدیریتش کنیم و بهترین تصمیم رو واسش بگیریم .
اینکه بابک به دلش بیفته از این همه هوش و استعداد و اطلاعات عمومی ای که داره در جهت ادامه تحصیل استفاده کنه و توی یه رشته خوب ثبت نام کنه و تا مقاطع بالای تحصیلی پیش بره .
می دونم همین الانشم به اندازه یه لیسانس و فوق لیسانس اطلاعات و شخصیت داره ولی خوب همه جا مدرک مهمه .
دوست ندارم چند صباح دیگه وقتی بچه مون میخاد بره واسه ثبت نام مدرسه وقتی ازش می پرسن مدرک بابات چیه ؟ سرش رو بندازه پائین و بگه دیپلم .....
دلم میخاد بچه با افتخار سرش رو بالا بگیره و بگه لیسانس یا فوق لیسانس یا حتی انشالا بالاتر  ........
می دونم بابک از پسش برمیاد مطمئنم که برمیاد . اول به خاطر خودش و آینده اش بعد بچه اش و بعد به خاطر دل من .......
و اینکه دعا کنید من زایمان خیلی خوبی داشته باشم و بچه سالم و صالح که بعد از زایمان هم مشکلی واسه هیچ کدوممون پیش نیاد .

این روزا دلم خیلی مشهد میخاد . دلم پر می کشه واسه قدم زدن توی صحنای حرم . واسه ایستادن جلوی ضریح و مثل بارون اشک ریختن . واسه سبک شدن بعد از زیارت و فراموش کردن تمام غصه ها ...
دلم خیلی هوائی شده .

یا امام رضا
تا حالا نشده بیام مشهد و دست خالی برگردم . تا حالا نشده حاجتی داشته باشم و روا نکنی . از سال 86 تا حالا که با زهره اومدیم پابوست و ازت خواستم اقلا سالی یه بار بطلبیم هر سال یه بار طلبیده شدم . حالا هم خودت کمک کن مشکلاتمون حل بشه و این بار با بچه مون بیایم .
خودت می دونی که چقدر دلم هوای زیارتت رو داره . دلم واسه دیدن ملیحه هم تنگ شده .
یا امام رضا .........

و اما یه چیز دیگه و ختم کلام :

تا حالا اسم وانیا به گوشتون خورده ؟ یه اسم اصیل فارسیه به معنی هدیه ای با شکوه از طرف خداوند ......
در راستای فرآیند انتخاب اسم بچه هر اسمی به این حاج آقا گفتیم فرمودند : نمی خوره !!!!!!!
تا اینکه بابک اسم وانیا رو پیدا کرد .....
البته به قول زهره اولش انگار خیلی ثقیله . هنوزم جز زهره به هیچ کس نگفتیم .
ولی وقتی تکرارش می کنی انگار اسم بدی نیست بخصوص که من معنیش رو خیلی دوست داشتم و خدا رو شکر حاج آقا هم گفتند : می خوره !!!!!!!

نمی دونم ولی به احتمال قوی اسم بچه همین میشه هر چند که من هنوزم دلم اسم باران رو میخاد ........

خوب دیگه خیلی طولانی شد .
شاید رفتم بیرون واسه خرید گل و کیک تولد . البته شاید .
اگه گرفتم سعی می کنم عکسش رو بذارم توی وبلاگ .
فقط حیف که نمی تونم خونه رو اون جور که دلم میخاد آب و جارو کنم یعنی واقعا نمی تونم دست به جارو برقی بزنم اینه که همه شرایط دلچسبم نیست واسه تولد ولی در حد توانم هر کاری بربیاد انجام میدم

بابک جان بازم تولدت مبارک عزیزم.........

با اینکه خیلی کم این جمله رو از من می شنوی ولی بدون :

دوستت دارم .........

 

عصر نوشت :

سلام . امروز خیلی زرنگ شدم . ظهر بود که شال و کلاه کردم زنگ زدم آژانس و راه افتادم . از سر کوچه مامان اینا یه دسته گل خریدم بعد رفتم شیرینی فروشی تمشک یه کم جلوتر از خونه مامان اینا یه کیک تولد خریدم و گفتم همون موقع روش واسم بنویسه :
بابک جان تولدت مبارک .
جالب اینجا بود که بهش گفتم یه شمع 36 هم میخام اول گفت 3 ندارم ولی 6 دارم منم که دیگه نمی تونستم جائی برم گفتم خیلی خوب 6 رو بده به جای 3 شمعهای کوچک رو میذارم . بعد از اینکه گشته می بینه 3 داره ولی به جای 6 ، 9 داره . هیچی دیگه 3 رو گرفتم و برگشتم خونه .
و اما عکسهاش :

و اما اصلی ترین قسمت تولد کادوی تولده که توی اون پاکته است که به گلدون تکیه داده شده :
ناقابله ولی چون نه فرصت خرید داشتم و نه می تونستم برم بازار یه تراول 50 هزار تومنی واسش گذاشتم .

دیگه به خوبی و بدی خودتون ببخشید ........

و اما فردا صبح نوشت :

سلام . دیروز الکی الکی یه تولد درست و حسابی واسه بابک گرفته شد . خوب کم و بیش همه می دونستند تولدشه . سال قبل روز تولدش دوتائی رفتیم کافی شاپ هتل 40 پنجره و بیرون . خوب بعد همه شاکی شدن که چرا خبر ندادین ؟؟
امسالم هی بحثش شده بود که تولدش توی خرداده . از صبح مامان اینا هی زنگ زدن که میخای چکار کنی ؟
گفتم والا نمی دونم بذار بیاد ببینم چی میگه ؟
به بابک گفتم چکار کنیم ؟ گفت اگه میخان کادو بیارن باید دعوتشون کنی و شام بدیم .
خلاصه ما هم دیگه بعداز ظهر به مامان و مریم و علی و خاله ها زنگولیدیم که تشریف بیارید .
جاتون خالی کیک و میوه و شیرینی و شام و عکس و باز شدن کادوها و ........
خلاصه اخرین گروه 12 شب از خونه رفتند بیرون .
خوش گذشت خوب بود .
پارسال تو کافی شاپ ، امسال توی خونه با مهمون ، تا ببینیم سال دیگه کجائیم و چی میشه ؟؟
بهرحال جای همه تون خالی بود ........




موضوع مطلب :
چهارشنبه 91 خرداد 3 :: 12:36 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . خوبید شما ؟
می بینید چقدر زرنگ شدم هی زود به زود آپ می کنم ؟؟؟؟؟
خوب دیگه حالا وقت بیشتری دارم .......

بالاخره دیروز رفتم دکتر . مثل همیشه فشار و وزن و صدای قلب بچه و این بار معاینه .........
بعد از معاینه بهم گفت فعلا واسه طبیعی خوبه چون بچه ات درشت نیست اوضاع خودتم بد نیست ولی من اصلا نمی تونم پیش بینی ای بکنم چون نه دست منه نه دست خودت . یهو تا یه مرحله ای خوب پیش میره و بعد دیگه پیشرفت نمی کنه .
می گفت تو سزارین ما می تونیم مانور بدیم ولی تو طبیعی چنین چیزی ممکن نیست .
بعد پرسید از نظر خانوادگی چطور هستید ؟
گفت والا مامانم که فوق العاده بدزا بوده و خواهرم هم سزارین شده .
دیگه چیزی نگفت فقط گفت یه کم دیگه صبر کن ببینیم چی میشه .
نمی دونم چکار کنم . تمام ترسم از اینه که درد طبیعی رو بکشم و بعد وسط کار مجبور به سزارین بشم و این یعنی نهایت بدشانسی که من اصلا تحملش رو ندارم .

همه بهم میگن پیاده روی کن ولی من بعد هر پیاده روی حالم به شدت خراب میشه . دل درد و کمر درد وحشتناکی می گیرم .
دیروز بعد از دکتر نرفتیم خونه مامان یعنی اصلا حال و حوصله نداشتم دلم آرامش می خواست واسه همین با وجود اینکه شام نداشتیم رفتیم خونه . جاتون خالی بعد نماز یه کم سیب زمینی و تخم مرغ درست کردیم و خوردیم چون هر دو خیلی گرسنه مون بود .
بعدش هی به بابک گفتم پاشو بریم تا پارک سر خیابون تا من یه کم پیاده روی کنم . هی گفت امشب نه و حالا نه و هی بهانه اورد بعد دیدم لباس پوشید و رفتیم .
چشمتون روز بد نبینه که دیگه توی راه برگشتن با گریه داشتم میومدم از بس دل و کمرم درد گرفته بود . درد عجیبی داشتم می دونستم درد زایمان نیست ولی خیلی درد می کرد منم کم طاقت !!!!
اومدم خونه زنگ زدم به مامانم که پاشو بیا دلم درد می کنه اون بنده خدا هم با دو تا عمه هام که از شیراز اومدن و بابام پاشد اومد و عمه ام یه کم شکمم رو چرب کرد و به قول خودش بچه رو که توی رون پام گیر کرده بود جابجا کرد و کشید بالا .........

از بس این چند وقت با کوچکترین دردی اشکم دراومده و بی صبر و طاقت شدم همه بهم میگن تو عمرا نمی تونی طبیعی زایمان کنی بخصوص اینکه یهو وسط کار هم نتونی و سزارینت کنن .
نمی دونم چه کنم تازه اینائی که تجربه هاشون بیشتره میگن طبیعی هم بعدش بی درد و مشکل نیست .
همه چیز رو سپردم به خدا ببینم اون چی میخاد . عروس خاله ام توی کانادا از دیروز کیسه آبش پاره شده بود و بالاخره امروز عصر طبیعی زایمان کرده البته بماند که خاله ام گفت خیلی اذیت شده هیچ کس هم پیششون نیست تک و تنها و غریب . خاله ام خیلی ناراحت و نگران بود . ولی خدا رو شکر به خیر گذشت ..........

کم کم دارم از دست خودم کلافه میشم . هم خودم و هم خانوادم رو عاصی کردم . از بس که کم صبر و طاقت شدم و با کوچکترین مساله ای اشکم چاری میشه . وقتی هم ناراحتم قیافه ام از هزار متری فریاد می زنه . دلم نمیخاد اینقدر ضعیف باشم نمی دونم پس ایمانم کجا رفته ؟؟؟؟؟
یعنی همه این بی طاقتیا و دل نازکیا بخاطر بارداریه ؟؟؟؟؟؟
به قول عمه ام با این وضع افسردگی بعد زایمانم حتمیه .

فردا شب لیله الرغائبه . دلم میخاد اعمال مخصوصش رو انجام بدم .
پارسال یه همچین شبی داشتیم با دائیم می رفتیم باغ یکی از دوستاش تو شهرکرد .
امسال اما با یه بچه توی شکم ...........
و خدا می دونه سال دیگه توی چه موقعیتی ........

فردا شب ، شب برآورده شدن آرزوهاست . اگه زنده بودم و خدا خواست به یاد همه تون خواهم بود شما هم ما رو یاد کنید .
التماس دعا .........

 

فردا صبح نوشت :

خدایا نمی دونم واقعا میخای باهام چکار کنی ؟
چند تا چیز رو خیلی خوب می دونم :
تو هیچ وقت بد بنده هات رو نمیخای ......
هیچ برگی بی حکمت تو از درخت نمیفته .......
بنده هات رو خودت آفریدی پس به چم و خم اخلاق و رفتار و خصلتای همشون دقیقا آگاهی و می دونی حد و اندازه ظرفیتشون چقدره ......

پس ..........

خدایا شایدم میخای اعتقادات و تصورات اشتباه منو درست کنی هان ؟؟؟
خدایا من همیشه توکل و ایمانم به تو بوده حتی وقتی واسه خرید یه لباس میرم ته دلم میگم خدایا اونی که تو صلاح می دونی و می پسندی سر راهم بذار .......
حالا باید از این اتفاقاتی که پیش میاد و روح و روان منو داغون میکنه چه نتیجه ای بگیرم ؟؟؟؟

پیش خودم میگم :

اگر با من نبودش هیچ میلی
چرا ظرف مرا بشکست لیلی

ولی از اون طرف می بینم هیچ جوره تحملش رو ندارم .

شاید از حرفام چیزی سردرنیارین . حق دارین . ولی ازم نخاین چیزی هم بگم . نگفته به اندازه یه کوه غم و غصه افتاده رو دلم . از بس گریه کردم دیروز عصر تا حالا چشام باز نمیشه پلکام درد می کنه . بازم تا یادش می افتم اشک تو چشام جمع میشه .

دیشب همه کلی باهام حرف زدن . بازم خدا رو شکر که دردای بارداری بهانه خوبیه واسه وانمود کردن به اینکه از درد گریه می کنی یا نگران زایمانی .
اگه این شرایط نبود نمی دونم باید چه بهانه ای می آوردم تا کسی متوجه نشه دردم چیه ؟

خوش به حالت بابک ........
کاش می تونستم یه کم فقط یه کم مثل تو باشم .
هیچ چیز رو سخت نگیرم و از کنار همه چیز به راحتی بگذرم .....
اما افسوس که من دنیائی با تو فرق دارم ........





موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 اردیبهشت 28 :: 10:35 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . حالتون چطوره ؟ خوب هستید ؟ تعجب نکنید که این روزا بیشتر میام علتش اینه که دیگه سرکار نمیرم .
صبحها تا ساعت 9 می خوابم بعدم پامیشم صبحانه ای چیزی می خورم یه دوش می گیرم یا مثلا امروز لباسها رو ریختم تو ماشین .
بابک هم که ساعت 8 میره تا اذان نمیاد بنابراین اگه خونه مامان نرم تو خونه تقریبا کار خاصی ندارم اینه که میام و می نویسم .

از یه نظر خوبه که دیگه هول و استرس سرکار رفتن و خستگی کار و اذیت شدنای اونجا رو ندارم و از طرف دیگه چون تو خونه می مونم حوصله ام خیلی سر میره . اینی که رانندگی نمی تونم بکنم یا تنهائی هم جائی برم بخصوص با تاکسی و اتوبوس ( با اتوبوس که عمرا ) بدجور دست و پام رو بسته .
همشم نمیشه به این و اون گفت امروز بیا بریم اینجا فردا بریم اونجا .
خونه مامانمم از درد مجبوری میرم والا دیگه خیلی خسته کننده شده واسم . مریم که عصر به عصر میخاد طه رو ببره کلاس اسکیت توی پارک . هی اصرار می کنه شماها هم بیاین وقتی ما میریم خودش میره تو زمین اسکیت کنار بقیه مادرا میشینه به حرف زدن ما باید عین بوق بشینیم تو پارک تا دو ساعت تا کلاسش تموم بشه و برگردیم . نه می تونی تکیه بدی نه خیلی میشه پیاده روی کرد یعنی در کل خسته کننده تر از تو خونه نشستنه که منم دیگه خیلی کمتر میرم . خونه مامان هم که من و مامان تنها باید بشینیم و حرف بزنیم . خوب واقعا حوصله آدم سر میره .
بابک هم که ماشالا تو این مدت که من نمی تونم رانندگی کنم نهایت سوءاستفاده رو می کنه و از صبح تا شب ماشین رو می بره و هر موقع هم بهش میگم منو جائی ببر خیلی راحت میگه :
حسش نیست . حالشو ندارم . خسته ام . ماشین دم دره میخای خودت برو .
ولی منو که می شناسید اینها رو نگه داشتم واسه بعد زایمانم که دیگه مشکل رانندگی کردن وجود نداره اون وقت اگه بابک خان رنگ پشت گوششونو دیدن رنگ ماشینم می بینن !!!!!!
اون وقت متوجه میشه به آدمی که نمی تونه رانندگی کنه گفتن جمله : ماشین دم دره پاشو خودت برو یعنی چه !!!!

بخصوص الان که هوا به شدت گرم شده من اینقدر دلم میخاد آخر شبا بریم دم آب تا این چند روزی که آب بازه و قدم بزنیم ولی دریغ از یه بار این کار رو کردن .
یادمه چند وقت پیش بود سر یه قضیه ای به زهره می گفتم که خیلی از کارائی که آقایون توی دوران نامزدی و عقد انجام میدن واحد تبلیغاتشونه واسه جا کردن خودشون و البته معذرت میخام خر کردن خانما .

یادته زهره ما تازه عقد کرده بودیم توی اون روز برفی با اصرار بابک رفتیم کوه صفه ؟؟ یادته چه برفی میومد ؟؟ اما حالا جلوش پرپر بزن که بابا بخدا حوصله ام سر رفته بیا یه سر بریم تا فلان جا .
خیلی راحت جواب میده : حسش نیست ........

از اول حاملگیم دلم میخاست یه امامزاده ای زیارتگاهی دعائی چیزی برم هر بار هم بهش گفتم منو یه سر ببر گلزار شهدا تخت پولاد سید محمد ......
اگه شما محل گذاشتین و به روی خودتون آوردین اونم آورده .
خیلی بده با کسی زندگی کنی که یه خودخواه به تمام معنی باشه . هر وقت هر جا دوست داشته باشه بره . هر کانالی دوست داشته باشه ببینه . خونه هر کس خوشش بیاد بره . هر موقع دوست داشته باشه بخوابه یا بیدار بشه .
و جالب تر از همه اینه که با تمام این اوصاف به من میگه تو خودخواهی .........!!!!!!!
آدم تا مجرده به هر کس رو بزنه برای جائی رفتن یا انجام دادن کاری بخصوص به خانوادش همه با جون و دل براش کار می کنن ولی وقتی اسم کسی رفت تو شناسنامه ات دیگه نه خودت روت میشه هی بهشون بگی این کار و برام بکن اون کار رو برام بکن یا منو فلان جا ببر نه اونا با رغبت قبل برات کار می کنن البته حق هم دارن میگن پس شوهرت چکاره است ؟؟؟؟؟؟
اما نمی دونن که ........
هر چند که من تو مجردیمم وابسته کسی نبودم خودم از پس همه کارای خودم برمیومدم . وقتی تنهائی رفتم ماشینمو قولنامه کردم دیگه شما بفمید چقدر مستقل بودم دیگه بقیه چیزا بماند .....
ای بابا کاش این یک ماه هم می گذشت ماشین برمی گشت زیر پای خودم تا بدونم چطور باید زندگی کنم و کارامو خودم انجام بدم و محتاج کسی نباشم که برام قیافه بگیرن و ادا اطوار در بیارن !!!!
تو این هفته یه روز صبح شال و کلاه می کنم و با آژانس میرم این چند جائی که گفتم تا دلم یه کم آروم بشه . مگه چی میشه تنهام که تنها باشم . موبایل هست اگه مشکلی پیش اومد زنگ می زنم بابام اینا بیان دنبالم .

از کوچکی از وابسته بودن به دیگران متنفر بودم چون وقتی یه نفر حس کرد بهش وابسته ای حالا تو هر زمینه ای نهایت سوءاستفاده رو می کنه . البته من همیشه هم مستقل بودم واسه همینه که الان اینقدر سختمه .
واسه همین چیزاست که هی میگم تو رو خدا دعا کنید هر چه زودتر راحت شم . سختی حاملگی یه طرفه ولی دیدن و تحمل کردن این جور اخلاق و رفتارها خیلی سخت تره اونم برای کسی که تو عمرش منتظر کسی نبوده .
ولی خوب خوبی دنیا فقط و فقط به اینه که می گذره خیلی زودم می گذره . منم منتظر گذشتنشم .
بذار بگذره تا ببینیم خدا چی میخاد ........




موضوع مطلب :
دوشنبه 91 اردیبهشت 25 :: 11:15 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . امروز دارم میرم سونوگرافی ببینم چی میگه ؟
تاریخ جدید رو کی واسم می زنه ؟
وزن بچه چقدر شده ؟
خدای نکرده جنسیتش تغییر نکرده باشه ......
به همه گفتم واسم دعا کنند زود راحت شم .
دلم میخواد ببینم چه شکلیه ؟
اگه قشنگ نباشه چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اگه نق نقو و بد عنق باشه چی ؟؟؟؟

وای خدا ..........

عجب هول بدیه ها .
اگه شب خونه مامان نموندم و برگشتم خونه میام می نویسم چی شد ........

جواب سونو :

همه چیز خوب و طبیعیه .
وزنش 2 کیلو و 500 گرم .
رشدش خوبه .
همچنان همان دختر است خدا رو شکر .
ولی باز هم تاریخ زایمان 29 خرداد !!!
هر چی بش گفتم زودتر گفت فقط در صورت سزارین 10 روز زودتر می تونی ولی اگه طبیعی باشه همون !!!!!!!
ولی دعا کنید زودتر بشه به جان خودم خسته شدم ....

امروز بعدازظهر دوباره نوبت دکتر دارم . خبر اون رو هم خواهم داد .
ضمنا من هنوز هم منتظر پیشنهاد اسم قشنگما ......

و اما ......... دکتر نرفتم

قرار بود دیروز برم دکتر چون نوبت داشتم ولی از اونجائی که هفته قبلش رفتم و مشکلی هم نبود و سونو هم گفت همه چیز طبیعیه مامان جان و جناب بابک خان اصرار روی اصرار نمودند که نمیخاد این هفته بری دکتر و ما هم نرفتیم . البته می دونم که بابک به خاطر اینکه تو خ مطب دکتر به شدت مشکل جای پارک وجود داره به کلی ازبردن من به این دکتر ناراضیه ولی خوب چه میشه کرد مجبوریم بریم ......
حال اگر مشکلی پیش بیاید یقه این دو نفر را خواهیم گرفت .......




موضوع مطلب :
شنبه 91 اردیبهشت 23 :: 11:27 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . حالتون چطوره ؟ امروز روز مادره .......

آرزو دارم بهاران مال تو
شاخه های یاس خندان مال تو
ساده بودن های باران مال تو
آن خداوندی که دنیا آفرید
تا ابد همراه و پشتیبان تو

پشت هر کوه بلند
سبزه زاریست پر از یاد خدا
و در آن باغ کسی می خواند
که خدا هست دگر غصه چرا ؟؟
آرزو دارم :
خورشید رهایت نکند
غم صدایت نکند
ظلمت شام سیاهت نکند
و تو را از دل آن کس که تنش در تن توست
حضرت دوست جدایت نکند

روز زن و روز مادر مبارک ......

هنوز مادر نیستم و نمی دونم می تونم باشم یا نه ؟؟؟
دوباره تموم سختیا و غصه های دنیا توی تمام وجود و زندگیم رخنه کرده ........

این الفرجک القریب ؟؟؟؟.........

خدایا اگه این سختیا واسه امتحان منه پس صبرشم بده بی تابی نکنم و اگه از بی لیاقتی و بدی خودمه که هزاران هزار بار بهش اعتراف داشته و دارم .......
خدایا به این بچه رحم کن که با تک تک اشکای من اشک می ریزه .........
مگه نگفتی : ان مع العسر یسرا ؟؟؟؟
ای خدا ........
من که ثانیه ای از زندگیم بی یاد تو طی نشده .........
امروز روز محبوبه توست .........
به حق همونی که گفتی اگر نبود محمد و علی را هم نمی آفریدی
حاجات همه رو برآورده کن دست منم بگیر .........
خدایا از ناشکری متنفرم .....
نه اینکه به تو شک دارم نه هرگز .......
ولی از خودم می ترسم نکنه همه این سختیها تاوان گناهان و اشتباهات خودم باشه .......

خوش به حالت زهره که الان مشهدی .......
و چقدر دلم برا روزائی تنگ شده که با هم می رفتیم .........

راستی نمی دونم چقدر اعتقاد به حروف ابجد درسته ؟ یا اصلا از کجا منشا می گیره و چقدر صحت داره ولی بهرحال رفتیم پیش یه روحانی و ایشان فرمودند که اسم باران به اسم من نمی خوره ( از نظر حروف ابجد ) . در نتیجه باید این اسم رو عوض کنیم ولی خوب حالا کو اسم قشنگی که به اسم منم بیاد ؟؟؟؟؟
اسم باران رو خیلی دوست دارم نمی دونم چکار کنم ؟ بی خیال حروف ابجد بشیم و بذاریم یا دنبال یه اسم دیگه بگردیم ؟؟؟؟
اگه اسم قشنگ با مسمی که خیلی هم قدیمی یا تکراری نباشه به ذهنتون رسید بفرمائید تا ببینیم به اسم من می خوره یا نه ؟؟؟؟؟

فعلا دیگه باید پاشم اماده شم برم خونه مامان . از این هفته استعلاجیم شروع شده و دیگه سرکار نمیرم . ولی خوب عملا هم کاری نمی تونم بکنم . بیشترش خونه مامانم ولی اگه گذرم به خونه افتاد یا با لپ تاپ خواهرم سر خواهم زد .......

اگه یه موقع نیومدم و رفتم واسه زایمان دعام کنید ضمنا زهره در جریان خبرها هست . اگه زنده درنیومدم حتما بهتون خبر میده واسم فاتحه بخونید ........




موضوع مطلب :
دوشنبه 91 اردیبهشت 18 :: 11:46 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . حالتون چطوره ؟ این چند وقته دیگه تقریبا هفته ای یکی دو روز میرم سرکار چون واقعا دیگه نمی تونم .
از دو سه روز دیگه میرم توی ماه نهم و هر لحظه اش میشه انتظار .........
انتظار خیلی سخت و دلهره آوریه ولی بهرحال یه جورائیم شیرینه .
دیروز از سرکار رفتیم خونه مامانم وقتی مانتومو درآوردم طه به شکمم نگاه کرد و گفت : خاله مگه باران چقدر دیگه باید بزرگ شه ؟؟؟؟؟!!!!!!!
گفتم خاله شکمم خیلی بزرگ شده ؟ گفت آره . تو رو خدا بش بگو زود بیاد بیرون .
کلی خندیدیم از دستش ..........
مامانمم دیروز می گفت : اینقدر دلم واسش تنگ شده انگار یه بار دیدمش و حالا دلتنگشم .........
مریم هم میگه : عماد همش میگه کاش زود بیاد دیگه حوصله مون سر رفت اگه بیاد کلی سرگرم میشیم .
خلاصه که همه به شدت در انتظاریم تا ببینیم خدا چی میخاد .....

و اما ختمها :


دیروز به طور اتفاقی از جائی رد می شدیم که دیدیم جوونی داره با یه سید روحانی که ظاهر خیلی نورانی ای هم داشت صحبت می کرد . ناخودآگاه توجهم جلب شد و چون صداش رو خیلی واضح می شنیدم تونستم بفهمم که برای رفع مشکلی داره بهش ختم میده و خیلی تاکید می کرد که این دو ختم بسیار مجربه .
منم یادداشت کردم و گفتم اینجا هم بنویسم شاید به دردتون بخوره.


1- در شب جمعه اهل خانواده غسل کرده و سوره انعام را ختم نمیایند به ایه 132 که رسیدند 202 بار آیه را تکرار کرده و سپس ختم انعام را تمام نمایند و از آن روز به بعد فقط انتظار ادای حاجت بکشند .

2- به مدت 40 روز بعد از نماز صبح به سجده رفته و 70 مرتبه ذکر : الهی بحق مفتح الابواب یا فتاح  خوانده شود .

من هیچ کدوم رو تا حالا تجربه نکردم ولی وقتی دیدم اون روحانی این طور محکم و قاطع به اون جوون می گفت انگار به دلم الهام شد که باید ختمهای خوبی باشند .

از روز 5شنبه تا حالا عضله شانه چپم  بدجور درد می کنه اون دو روز که دردش خیلی شدیدتر بود . بابک کلی واسم ماساژش داد و کیسه آب جوش گذاشت ولی بازم درد می کنه بخصوص وقتی می شینم یا ظرف می شورم یا می نویسم . دیروز که تو بیمارستان اشکم داشت درمیومد . الانم دوباره درد گرفته .
دکترم رفتم در کمال ناباوری بهم گفت : خانم استامینوفن بخور !!!!!!
چی بگم والا از این دکترای با ضریب هوشی بالا ؟

خوب دیگه کم کم باید برم . شونه ام درد گرفته . هر چی به زایمان نزدیکتر میشم دلهره و اضطرابم بیشتر میشه . 25 اردیبهشت نوبت سونو دارم و 26 نوبت دکتر . گفته از اول خرداد واسم استعلاجی می نویسه .
این چند روز رو هم دارم با استعلاجی و مرخصیای پراکنده رد می کنم .
دعا کنید به خیر بگذره ........




موضوع مطلب :
جمعه 91 اردیبهشت 8 :: 10:41 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . خوب هستید ؟ خوب بالاخره اتاق باران با یک هفته تاخیر به علت دیر اومدن کمدش چیده شد .
دیروز عصر کمدش رو آوردن و من هم قبل از اون به زهره زنگیده بودم که بیاد کمک . چون راستش رو بخاید تاحالا اتاق تک واسه بچه اونم به عنوان سیسمونی نچیده بودم .
طاها هم اتاق جدا نداشت که بچینیم واسه همین طبق معمول همیشه اس زدم به زهره که بیا به دادم برس .........
اون بنده خدا هم گفت باشه و اومد .
خلاصه کمد که آورده شد تا ساعت 10 شب گیر چیدنش بودیم البته تقریبا همه کارها رو زهره کرد . دستش هم درد نکنه . فعلا که خوب شد ولی به قول زهره حالا تا دنیا اومدنش کلی تغییرات دیگه توش ایجاد میشه .
در حین چیدن بودیم که مریم اینها هم یه سر اومدن اینجا و آقا طاها تشریف آوردن توی اتاق و هی خاله خاله و هی نگاه و هی حسودی و خلاصه ........
بعدش که رفته بودن توی راه به باباش گفته بود باید واسه من یه خرس با یه کمد بخری چرا من کمد ندارم ؟؟؟؟؟؟
خلاصه که حالا تازه اول دردسره . هر چی باران داشته باشه اونم میخاد .
تازه من کلی بش گفتم خاله وسایل تو خیلی خوشگل تر بودن . تو اینقدر وسیله و اسباب بازی داشتی . ولی وقتی بزرگ شدی همه شو جمع کردیم .
باران چون کوچیکه واسش خریدیم خلاصه که حالا تازه اول مکافاته .
باید حواسم خیلی بش جمع باشه والا با این وابستگی ای که به من و بابک داره بچه از نظر روحی داغون میشه .
به قول باباش اند شرارت هم هست دیگه هیچی ........
آهان راستی عکسای اتاق پیش زهره است . قرار شده همه رو درست و راستی کنه آدرساشونو بده به من تا بذارم توی وب .
به هر حال دیر و زود شد هر چه فریاد دارید بر سر زهره بزنید چون من کاملا بی تقصیرم !!!!!!
این روزا کم کم دیگه سرکار رفتن داره آزارم میده . عملا از ساعت 10 به بعد کار کردن و تو محیط کار موندن برام زجرآور شده . ولی چاره ای هم ندارم . دکتر عزیزم بهم استعلاجی نمیده . هر چی رو ازش شکایت می کنم میگه طبیعیه !!!!!!
مرخصیامم نمیخام همشو استفاده کنم چون اگه مرخصی زایمان شده باشه 8 ماه از خرداد تا اسفند استعلاجیم اون یک ماه رو هم مرخصی با حقوق و بی حقوق قاطی هم می گیرم تا یه دفعه بعد عید برم سرکار .
ولی خوب اینا همه برنامه ریزیهای منه تا خدا چه خواهد و چه شود ........
خوب دیگه . کم کم باید پاشم از روی این صندلی .
همه کارا رو دیروز زهره کرد من دیشب از کمر درد و پا درد و اینا می نالیدم .
زهره جون دستت درد نکنه عزیزم . به قول مامانم همیشه همه زحمتای من گردن توست . انشالا بتونم به خوبی واست جبران کنم .
از همگی التماس دعای خیر دارم . قربان شما .
بای .........

و اما عکسها ........




موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 فروردین 31 :: 6:33 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . خوب هستید ؟ ببخشید از اینکه بعد از مدتها هم که اومدم پست خیلی خوبی نمی ذارم ولی انگار جدی جدی من شانس ندارم .
تو این مدت بارداری هر دفعه با مامان و بابا و بعضی وقتا هم با بابک خرد خرد یه سری وسایل و لباسای باران رو خریدیم و همش رو گذاشتیم خونه مامان اینا و هیچ کس هم جز خودمون چند نفر اونا رو ندیده یعنی خودم نخاستم کسی ببینه تا وقتی می چینم همش جدید و قشنگ باشه . بارو کنید خیلیاشو حتی مریم خواهرم هم ندیده .
قصد داشتم وسایل رو بیارم خونه . با بابک با هم بچینیم تزئین کنیم بعد که تکمیل شد خبر بدم هر کی میخاد بیاد ببینه .
دیروز عصر با همین قصد و نیت به بابک گفتم وسایل رو توی ماشین جا بده ببر خونه ولی توی اتاق نبر تا من و بابا و مامان بریم واسه خرید کمد . بهش گفتم بذارشون تو سالن تا خودم بیام اینه و قران بذارم تو اتاقش اسفند هم دود کنم بعد وسایل رو ببریم تو اتاقش .
چقدر هم ذوق و شوق داشتم . بعدش رفتیم واسه خرید کمد و خدا رو شکر اون چیزی که دوست داشتم رو پیدا کردم . ولی توی راه برگشتن بابک یه چیزی بهم گفت که تمام ذوق و شوقم رو نابود و کن فیکون کرد .
نمی دونم چرا شانس من اینجوریه ؟
تا امروز هیچ کدوم از اتفاقاتی که تو زندگی خیلیا پر از خاطره و شیرینیه واسه من اینجوری نبوده .
نه خاطرات عقدم رو دوست دارم نه خاطرات عروسیم نه ماه عسلم نه هیچ کدوم از اتفاقات دیگه ای که دیگران ازش به عشق و علاقه یاد می کنند همشم تقصیره .......
ولش کن حتی دلم نمیخاد ازش حرف بزنم .
باشه خدایا اشکال نداره . تو که می دونی هر بلائیم سرم بیاری بازم دوست دارم و شاکرم . شاید من لیاقت داشتن خاطره خوب رو ندارم ....
این خاطره هم بذار به خاطر همون کسائی که عقد و عروسیمو خراب کردن به دهنم زهرمار بشه .
شانس ندارم دیگه اینم روش .........
اگه از چیدن وسایل بچه دیگه نیومدم و حرفی نزدم دلگیر نشین چون وقتی یه چیزی تو ذهنم خراب شد دیگه حرف زدن در موردش رو دوست ندارم .....
ببخشید اگه بعد از مدتها ننوشتن این پست مزخرف رو گذاشتم ولی اگه نمی نوشتم تحملش برام سخت تر می شد ......

 

عصر نوشت :
می دونم پستم خیلی نامفهومه ولی خوب دلم نمیخاست خیلی مساله رو باز کنم ولی حالا می نویسم .
راستش رو بخواید مامان بابک یه زن خیلی تنهاست خیلی تنها یعنی فقط بابک رو داره با دو تا دختر دیگه که خواهرهای ناتنی بابک هستند و راهشون به مادرشون دوره و به همین دلیل خیلی نمی رسن بهش سر بزنن . می مونیم من و بابک که خوب ما هم در حد توان میریم سراغش ولی خوب اون از تنهائی و دردهای استخوانی و مفصلی و این جور چیزا خیلی شاکیه . وقتی ما عقد کردیم اون تصور می کرد که حالا ما هر جائی می ریم یا هر کاری می خوایم بکنیم اونم باید حضور داشته باشه و این عملی نبود تا کم کم واسش جا افتاد که نمیشه اینطوری باشه .
اون زن خیلی دل رحم و مهربون و ساده ایه ولی خوب بعضی از چیزا رو هم باید رعایت کرد . البته یه چیز دیگه هم هست و اونم اینکه یه خورده کنجکاویشم زیاده و این چیزیه که من اصلا نمی تونم تحمل کنم .
دیروز که ما رفتیم واسه خرید کمد بابک وسایل رو توی ماشین چیده بود با همونها هم رفته دم خونه مامانش که واسش قرص بخره . مامانش وقتی وسایل رو می بینه بغض می کنه که اون هنوز هیچی از وسایل بچه رو ندیده بابک هم بهش قول میده که فردا که میخایم بچینیم بیاد دنبالش .
وقتی به من گفت به مامانم اینطوری گفتم من خیلی عصبانی شدم .
آخه من وقتی میخام کار کنم اصلا دوست ندارم کسی پیشم باشه و ازم هی سوال کنه . تمام خونه تکونی عید رو با هزار بدبختی به تنهائی انجام دادم و نذاشتم مامانم اینا بیان کمکم به خاطر همین .
حالا با اینکه می دونست من چقدر ذوق چیدن این وسایل رو دارم به مامانش قول داده بود که بره دنبالش .
بخدا خودم می خواستم وقتی وسایل چیده و تزئین شد به اولین کسی که خبر میدم بیاد ببینه مامان بابک باشه چون خیلی ذوق و شوق این بچه رو داره ولی حالا که چیزی چیده نشده بود !!!!!!!!
بهش گفتم همه جا رسم همینه که جهیزیه و سیسمونی و این چیزائی که مربوط به خانواده عروس میشه چیده بشه بعد به خانواده داماد میگن بیا ببین نه اینکه چیده نشده بیان ببینن .
میخاستی خیلی منطقی بهش بگی باشه مامان وقتی چیده شد می برمت همه شو ببین .
خلاصه که با این جر و بحث و دعوا و قهری که پیش اومد هر چی ذوق و شوق داشتم از بین رفت و امروز همین طور سرسری وسایل رو بردیم تو اتاق تا کمدش که اومد بتونیم بچینیم .
هیچ وقت دلم نمیخاد عروس بدجنسی باشم ولی هر کسی اخلاقای مخصوص به خودش رو داره . من ادمی نیستم که حرف و حدیثها رو خیلی راحت فراموش کنم هنوز حرفائی که مامانش سر جهیزیه گفت ( چون دقیقا مثل امروز توی زمان چیده شدن جهیزیه اومد نه بعد از چیده شدن !!! ) توی دلمه . هنوز خاطرات تلخی که توی عقد و حنابندون و عروسی واسم ساخت هر چند به قول بابک از روی سادگیش بود نه بدجنسی اذیتم می کنه .
هنوز توی هر عروسی و عقدی که میرم بغضه که گلوگیرم میشه و می بینم خاطراتی که واسه همه چقدر ماندگار و شیرینه چطور واسه من عذاب آور و غیرقابل تحمله .
نمی دونم این چیزا رو بابک می تونه درک کنه یا نه .
میگم بهش حق میدم چون مادرشه چون به قول خودش مادر به همسر ارجحیت داره . اره راست میگه مادره که اگه از دست رفت دیگه گیر نمیاد ولی زن همیشه هست این نشد یکی دیگه  ولی بد نیست ادم به بعضی از اخلاقها و انتظارات همسرش  هم احترام بذاره .
این بود جریانات کور شدن ذوق دیشب ما و ..........
بگذریم . مهم نیست . مگه نمیگن ان مع العسر یسرا ؟؟؟
خدایا منتظر یسرت می مونم .....
امشب قراره یکی از دوستای دوران دانشگاهم با شوهرش بیان خونه مون واسه شام . تقریبا همه کارامو کردم . برنجم دم شده . خورشت سبزیم روی گازه و بابک رفته یه کم کباب و جوجه هم بگیره . امیدوارم خوش بگذره .
فعلا تا بعد .....




موضوع مطلب :
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >